خلاصه رمان؛
با سر و صداهایی که یهو اومد برگشتم عقب.
خودش بود….
بالاخره افتخار داد و اومد بیرون.
دخترایی که تا الان برای دیدنش صبر کرده بودن هجوم بردن سمت ماشینش و اخمام رفت تو هم!
احمقانه بود….
پوزخندی به خودم زدم….
من خودمم واسه همین اینجام دیگه!
عکس و امضا گرفتن از اقای شمس.
بعده نیم ساعت بالخره یکم دور ماشینش خلوت شد و اروم رفتم سمتش.