آروم جوری که مهشید صدام رو نشنوه تماس رو وصل کردم و جواب دادم.
– سلام پری جون شبتون بخیر. حالتون خوبه؟ یاد ما افتادید!
واقعا از تماس دوبارهاش تعجب کرده بودم. من جواب منفی رو داده بودم اما انگار باز هم اصرار داشت.
-سلام عزیزم خوبی؟ من که همیشه به فکرتم مگه میشه یادت نباشم؟ شیدا جون حسابی دلم برات تنگ شده.
نفسی گرفتم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-ممنونم شما به من لطف دارید. منم همین طور.
بی مقدمه سریع جواب داد:
-پس آخر هفته بیا تا ببینمت. یه دورهمی دوستانه دارم. دلم میخواد تو هم اونجا باشی.
بیشتر تعجب کردم. حرفی از پیشنهادش نزد. اما من غریبه رو به مهمونی دوستانه دعوت میکرد؟ اینقدر از من خوشش میاومد؟!
اما اصلا حوصلهی مهمونی و جمع رو نداشتم به خصوص مهمونیهای پری بانو که حسابی من رو معذب میکرد. تک سرفهای کردم و گفتم:
-پری جون منم خیلی دوست دارم ببینمتون ولی این روزها سرم خیلی شلوغه. اگه اجازه بدید توی فرصت بهتر خدمت میرسم.
مکثی کرد و با لحنی سوالی پرسید:
-شیدا جون نکنه کار پیدا کردی؟ کجا سرت گرمه که یه نصف روز وقت تفریح و استراحت نداری؟!
آهی کشیدم و تو دلم گفتم کاش کار پیدا کرده بودم تا جوابش رو میدادم و دست از سرم برمیداشت.
-نه کار خاصی که پیدا نکردم. فعلا دارم کلاسهای آموزشی میگذرونم.
حس کردم پشت تلفن نفس راحتی کشید و با خیال راحت و آرامش بیشتری جواب داد:
-خب خدا رو شکر خیلی هم سرت شلوغ نیست. اشکالی نداره عزیزم کار پیدا کردن اونم با شرایطی که شما مد نظرته یه کم سخت و زمان بره. انشاءالله به زودی یه کار مناسب پیدا میکنی. فعلا قول آخر هفته رو بهم بده که دلم برات یه ذره شده.
ظاهرا تو یه بنبست گیر کرده بودم و چارهای جز اینکه دعوتش رو قبول کنم نداشتم پس صدای آرومی گفتم:
-بله حق با شماست. پیدا کردن کار مناسب سخته. چشم سعی میکنم خدمت برسم. آدرس و لوکیشن رو لطفا برام بفرستید.
-ممنونم عزیزم که قبول کردی. چشم الان برات میفرستم. فعلا شبت بخیر خدا نگهدار.
– ممنونم شبتون خوش.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو گذاشتم روی سینهام. واقعا نه حال و حوصلهی مهمونی داشتم نه حوصلهی گپ و گفت با یه عده شوگرمامی.
با صدای هشدار گوشی، بازش کردم لوکیشن محل مهمونی رو فرستاده بود. با دیدن آدرس چشمهام گرد شد. خدایا باغ لواسون! آخه من کجا و اینجور جاها کجا! دلشوره گرفتم؛ اما خب مجلس زنونه بود با کلی پیر و پاتال شیک و باکلاس؛ پس جای نگرانی نبود.
الان دیگه تنها دغدغهام لباس شده بود. از طرفی دلم نمیخواست به مهشید بگم که بازم قراره پری رو ببینم از طرفی هم به لباسهای قشنگ و با کلاسش احتیاج داشتم. عجب بدبختی گیر کرده بودم.
نمیخواستم با این وضع مادی که داشتم خدا تومن هم مجبور بشم به کیف و کفش و لباس پول بدم. سعی کردم همهی این افکار خسته کننده رو کنار بذارم و به زورم که شده بخوابم.
مجبور بودم فردا موضوع مهمونی رو به مهشید بگم.
۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰-۰
سر میز صبحانه همین طور که داشتم چاییم رو هم میزدم، دوباره به پری بانو و پیشنهادش فکر کردم. اما نمیخواستم قبول کنم و نمیکردم اما پونصد میلیون خیلی بود؟ نبود؟! آهی کشیدم. ای کاش دست از سرم برمیداشت تا اینقدر به یاد پیشنهادش نیفتم، مهمونی رو کجای دلم میذاشتم؟
– شیدا چی شده اول صبحی کشتیهات غرق شدن؟! زود باش بخور دیگه دیرمون شد.
به خودم اومدم و سر بلند کردم. نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
-نه چیزی نیست الان حاضر میشم. فقط چیزه…
منو منی کردم و ادامه دادم:
– میگم مهشید آخر هفته یه مهمونی دعوتم. یه دورهمی عصرانه.
مهشید با تعجب ابرویی بالا انداخت و پرسید
-مهمونی؟! خیر باشه کجا هست حالا؟! نیومده چه خبره ماشاءالله بیشتر از من پارتی میری.
بی تفاوت شونهای بالا انداختم و گفتم:
-نه بابا خبری نیست. همین پری جون دوباره پارتی شوگرمامی گرفته منم دعوت کرد و به زور ازم قول گرفت تا حتما برم.
مهشید از ته دل قهقهایی زد و گفت:
-این پری جون هم یه چیزیش هست ها نمیدونم تو رو به چشم یکی از خودشون میبینه که هی زرت و زرت دعوتت میکنه پارتی؟! آخه تو چه سنخیتی با اینها داری که دست از سرت برنمیداره؟!
با حرص نگاهی بهش کردم و از زیر میز محکم با پام به ساق پاش کوبیدم که آخش بلند شد.
-کوفت مگه من شوگرمامیم؟! حالا یه دوست جوون و خوشگل موشگل پیدا کرده میخواد پزش رو به بقیه بده. تو چرا حسودی میکنی؟! بده مگه اینقدر خوشگل و دلبرم؟!
مهشید ایشی گفت و لنگون لنگون از پشت میز بلند شد. زیر لب داشت غر میزد.
– خدا بگم چیکارت کنه شیدا زدی ناکارم کردی چلاق شدم رفت. امروز یکی غرق بشه بمیره همهاش تقصیر توئه. این پا دیگه برای من پا نمیشه.
لقمه دهنم رو قورت دادم و یه نفس چایی رو سر کشیدم و گفتم:
-واه واه چه ناز نازی! خوبه حالا محکم نزدم. کم کاری خودشم میخواد بندازه گردن من بیچاره. حالا کجا داری میری داشتم حرف میزدم ها!
دستشو رو هوا تکونی داد و گفت:
-بدو حاضر شو دیرمون شد. نطق بعد از جلسه رو هم نگه دار برای توی راه؛ بیا تو ماشین بگو ببینم باز از جون من چی میخوای.
~•~~~~~•
یه دوری به دور خودم چرخیدم و توی آینه نگاهی به صورتم و لباسم خیره شدم. پیراهن دکلتهی سرخ آبی مهشید خیلی هارمونی قشنگی با پوست سفیدم داشت. مخصوصا که یقهاش خیلی دلبر بود و سگ و سینهام تا چاکش بیرون مونده بود. کوتاه بود تا روی زانوم ولی اهمیتی ندادم مانتوی جلو بازم رو تنم انداختم و شال حریرم رو روی سرم با وسواس جوری که موهام بهم نریزه درستشون کردم.
کفشهای پاشنه هفت سانتی مشکی رو پا زدم و کلی از ادکلن شَنل مهشید رو خودم خالی کردم. یه چرخ دیگه جلو آینه زدم که با صدای مهشید به خودم اومدم.
-بابا دلبر بودی دلبرتر شدی. دست بکش از اون آینه. دیر شد بیا بریم. والاه با این تیپی که زدی میترسم به باغ لواسون نرسیده بدزدنت.