رمان آبرویم را پس بده پارت 10

4.3
(14)

 

-با سماواتی وامیرحافظ زدن به تیپ وتاپ هم …

-یعنی چی ..؟

-یعنی جنگی شد بیا وببین …

-برو.. حسامی …؟ مگه میشه؟ ..مظلوم تر از این پسر گیر نیاوردی پشتش صفحه بذاری …؟

-دروغ ندارم که بگم …حسامی جلوی چشم کلی از کارکنا چنان سماواتی رو به باد کتک گرفت که نگو… بیچاره سماواتی …بعدم که امیرحافظ با جذبه اومد حسامی هرچی از دهنش دراومد بار امیرحافظ کرد …

ضربان قلبم بالا رفت …

-خب بعدش چی شد …؟

-هیچی دیگه الان سه هفته است هیچ کس از سماواتی خبر نداره…فکر کنم امیرحافظ سرشو زیر اب کرده …

خندیدم چنان از امیرحافظ حرف میزد انگار سرکرده ی یه باند مافیاییه …

-گم شو …امیرحافظ هر فرقه ای که باشه قاتل نیست …

-اوه اوه چی شده از امیرحافظ دفاع میکنی …؟

-نظر واقعیم رو گفتم ..همین ..

-خب حالا تو بگو اومدی سر بزنی یا برگشتی سر کار ..؟

-برگشتم سرکار ..

-چقدر خوب اینقدره لنگیم که نگو ..نصف بیشتر کارها مونده معلوم نیست چی بین حسامی وسماواتی وامیرحافظ گذشته که سماواتی دیگه سر کار نیومد …

حسامی هم تا همین یه هفته پیش گم وگور بود ..از وقتی سماواتی نیومده کارها صد برابر کند تر شده ..امیرحاظ هم انگار اصلا نیست ..یا همه اش تو اطاقشه یا اصلا سر کار نمیاد ..

اوفففف مونتاژکارهای جدید هم همه اش خرابکاری میکنن ..منکه اصلا حوصلشون روندارم ..همه ی قطعات رو جا به جا میزنن ..کی حال داره درستشون کنه …خلاصه که کارها بدجوری قاطی پاتی شده ..

دوباره با ذوق بهم نگاه کرد ودستم رو گرفت ..

-وای چقدر خوب شد اومدی ارکیده ..به خدا اینجا بی تو صفا نداشت ..راستی اصلا کجا رفتی؟ من که فکر میکردم دیگه نیایی ..

پشت دستش رو نوازش کردم ..

-منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم ..قصه اش مفصله بعدا برات میگم ..

نرگس نگاهی به ساعتش انداخت

-پاشو ارکیده پاشو اماده شو که الان وقت استراحت تموم میشه .

پاشدم وچادرم رو از سرم برداشتم که نرگس تازه دستم رو دید ..

-خدامرگم بده ..دستت چی شده ..؟

تلخ خندی زدم ..

-خدا نکنه نرگسی …خوردم زمین ..

-وای پس به خاطر همین نیومدی ..؟

-ای …میشه گفت ..

-مرموز شدی ها …بیا کمکت کنم وسائلت رو بزاری تو کمد ..

نرگس به قدری با شوق وذوق وسائلم رو جابه جا کرد که من هم به اشتیاق اومدم ..اعتراف میکردم که اومدنم به کارخونه روحیه ی خرابم رو درمان کرده بود ..

-حالا با این دستت چه طوری میخوای مونتاژ کنی ..

-دست چپمه عزیزم ..انگشتهامم که سالمه ..

-راستی امیرحافظ چی شد؟….من فکر کردم به خاطر اونه که نیومدی ..

-مشکلات داشتم نرگسی ..همون روزی که رفتم دستم شکست ونتونستم بیام ..

-بی معرفت حداقل یه خبری میدادی ..

-گوشیم در دسترسم نبود ..شماره اتم که حفظ نبودم ..

وارد قسمت مونتاژ شدیم ..بچه ها با تعجب به دست شکسته ام نگاه میکردن ..

-هی ارکیده میخوای با این دست مونتاژ کنی ..؟

فاطیما بود یه جورهایی کپی برابر اصل امیرحافظ گذشته ..با همون نیش زبون ها ..همون کنایه ها ..

-سلام فاطیما جان ..اره عزیزم ..

فاطیما پوزخندی زد ..دلم نیومد بهش بگم اینی که داری بهش پوزخندی میزنی ومثلا دلش رو میسوزونی.. مدیر مسئول جدیده این قسمت شده …

وایسادم سر میزکارم که دختر دیگه ای پشتش نشسته بود ..دلم برای قطعه ها تنگ شد ..

صدای امیرحافظ باعث شد سر بلند کنم …

 

-همگی گوش بدید ..یه مطلبی هست که باید توضیح بدم ..

یه چند لحظه سکوت کرد تا همه به سمتش برگشتن …

-همون طور که میدونید اقای سماواتی از کارخونه رفتن وپست مدیریت قسمت مونتاژ خالی مونده ..حاج رسولی صلاح دونستن از این به بعد خانم نجفی مسئولیت ایشون رو به عهده بگیرن …

با دیدن چشمهای گشاده شده ی بچه ها مخصوصا نرگس لبخنده ام رو قورت دادم …نرگس وشگونی از پهلوم گرفت که خنده ام روبند اورد …

-حالا باید بفهمم ارکیده ..؟

مستاصل شونه بالا انداختم ترس رو تو نگاه فاطیما وچند تا از بچه ها که همیشه بهم کنایه میزدن دیدم ..بعضی از بچه ها جلو اومدن وبرحسب وظیفه تبریک گفتن ..اکثرا بی مهرو بی احساس …

پچ پچ های توی سالن هنوز هم ازار دهنده بود ..دلم گرفت …باید از دستی کی مینالیدم ..امیرحافظ یا سپهر نامرد ..؟

خدایا با منی دیگه نه ..؟فکر نکن فراموشت کردم ..من الان صد برابربیشتر از اون موقعی که تنها وبی کس بودم بهت نیاز دارم ..

باید جبران محبت های حاج رسولی رو کنم ..تنهام نذاری که دستم مثل همیشه خالیه ..خالی تر از گذشته …

-ارکیده جان ..

به سمت فاطیما چرخیدم ..ادمها چقدر زود عوض میشن …چقدر زود رنگ عوض میکنن ..

-نترس عزیزم ..رفتار شخصی من وتو هیچ ربطی به کار نداره ..تا وقتی که تو وبقیه کارتون عالی باشه من هیچ مشکلی باهاتون ندارم ..

صدای امیرحافظ میون حرفم دوئید ..

-خانم نجفی حرفی ندارید ..؟

به اجبار به سمت امیرحافظ رفتم ..اولین بار بود که هم کفو و هم ترازش بودم ..با همون قدرت وهمون شرایط… حالا میشد گفت همه چی عادلانه است ..کاملا عادلانه ..

“امیرحافظ ”

دیدن ارکیده با اون دست گچ گرفته اش که تازه میتونستم ببینم… دستهام رو مشت کرد ..این دست گچ گرفته تقصیر من بود ..؟ خدایا بار عذابم کم نبود؟ ..حالا باید هربار با دیدن دست گچ گرفته اش از خودم ورفتارم حالم بهم میخورد ..

ارکیده کنارم ایستاد ..اونقدر مطمئن بود ..اونقدر اروم بود که ناخواسته دست مشت شده ام به دور دونه های تسبیح از هم باز شد …

ارکیده برای اولین بار کنارم ایستاده بود ومن … خیلی سعی کردم ارامشم رو مثل ارکیده حفظ کنم وبه روی حرفهاش فوکوس کنم ..

-سلام… راستش همون جور که وضعیتم رو میبیند من توان انجام دادن کار مونتاژ رو مثل سابق ندارم ..میدونم که دیدنم تو این شرایط وبا وضعیت دستم براتون عجیبه ولی من اینجام تا هرجوری میتونیم به حاج رسولی واین کارخونه کمک کنم ..

شماها همگی تا حدودی شرایط رو میدونید ..کلی سفارش عقب افتاده داریم وکمتر از یه ماه دیگه نمایشگاه عرضه ی محصولات …

باید تمام سعیمون رو کنیم تا برای اون روز با دست پر جلو بریم …حاج رسولی برای همه ما پدری کرده والان وقتش رسیده که ما هم با کمک وهمکاری هم نشون بدیم که قدر تک تک کارهاش رو میدونیم .

ازهمتون میخوام… نه به عنوان یه مدیر یا مسئول… بلکه به عنوان یه نفر درست مثل خودتون …باهام همکاری کنید .

تا ماه دیگه یکی از قدرتمندترین کارهامون رو به نمایش بگذاریم ..ممنون از همگییتون ..

بی اراده دستهام رو بالا اوردم وکف زدم ..تک وتوک هم همراه من دست زدن …حرفهای ارکیده تحسین برانگیز بود ..باورم نمیشد تا این حد مسلط رفتار کنه ..بچه ها با تموم شدن حرفهای ارکیده به سرکارشون برگشتن ولی من هنوز مسخ حرفهای ارکیده بودم …

ارکیده نجفی به جای قدرت نمایی …به جای استفاده از هر ضربه ای …سعی کرده بود بادل بچه ها حرف بزنه این جوری شاید میشد امیدوار باشیم که بچه ها همکاری بیشتری باهامون داشته باشن ..

-کارت عالی بود امیرحافظ …

به سمت اقای سیاحی برگشتم ..

-چطور؟

-اوردن ارکیده نجفی بهترین تصمیمی بود که گرفتی ..اون دختر از پس این کار برمیاد ..

از ته دل گفتم

– امیدوارم

ودوباره به ارکیده که حالا داشت اشکالات مونتاژ کارهای مبتدی رو میگرفت نگاه کردم ..

ارکیده نجفی تو واقعا کی هستی ..؟ یه ملک ..یه شاهزاده .. یه فرشته ..یا یه دخترک کبریت فروش .؟

“ارکیده ”

ساعت شیش عصر بود وکارخونه تقریبا خلوت شده بود جز دو سه نفر از بچه ها کس دیگه ای نمونده بود ..با وجود حرفهایی که زده بودم بازهم بچه ها به خاطر پیش زمینه ی ذهنی ای که ازم داشتن حرفهام رو قبول نکردن وبرام ارزش قائل نشدن …

شونه ی نرگس رو لمس کردم .

-نرگس جان بسه خانم پاشو دیگه ..

-نه ارکیده هنوز مونده ..

با همون دست ازادم زیر بازوش رو گرفتم وگفتم ..

-اَه پاشو دیگه …همه رفتن ..

-پس تو چی ..؟

-قرار نشد تو کار مدیر مسئول دخالت کنی ها ..منم اینجا رو جمع میکنم میرم ..

نرگس مثل سابق بغض کرد …منم بی جهت بغض کردم ..

-چی شد باز ..؟.

-دیدی به حرفهات گوش نکردن ..؟

-عیب نداره عزیزم ..حق دارن… من سابقه ی خوبی تو این کارخونه ندارم

-ولی باید به خاطر حاج رسولی میموندن ..

نفس عمیقی کشیدم ..من ذات ادمها رو خیلی وقت بود که شناخته بودم ..همون وقتی که با دیدن لباسهای مندرسم کنایه میزدن ..چی میگفتم به نرگس ؟؟که دلم کبابه از دست قضاوت ها ونا مهربانی های این مردم …

-غصه نخور عزیزم ..رسم زندگی همینه …محبت ها رو خیلی زود فراموش میکنن نرگسی …برو خونه ..من هم اینجا رو جمع کنم رفتم ..

-باشه عزیزم ..خسته نباشی …

-مرسی نرگسی …شما و جوجوتون هم خسته نباشید …

نرگس که رفت سکوت فضای قسمت مونتاژ رو گرفت ..به بورد نصفه ی روی میز نرگس نگاهی انداختم ..دلم تنگ دنیای زیبا ورنگارنگم شد ..

بی اراده نشستم جای نرگس وبورد رو با انگشتهای از گچ بیرون اومده ام گرفتم ..اهی کشیدم وزیر لب نالیدم

-سپهر ..سپهر ..ببین چه کردی با من ..؟ چند ماه دیگه باید دستم تو گچ باشه تا تاوان ضربه های تو رو بدم ..؟

یه مقاومت برداشتم وبرحسب رنگش زدم رو برد ..خوشی زیر پوستم خزید ..کاش دنیا وادمهاش من رو با همین قطعه های ریز ودرشت تنها میذاشتن ..

همین علاقه ی کوچیک برام بس بود …من رو به دنیای ادمها چه کار ..؟

بی توجه به سکوت اطرافم غرق شدم تو دنیام …وقطعات رو تند وتند پشت سر هم روی بورد چیدم ..بورد اول که تموم شد دستم به سمت بورد بعدی رفت که ..

-خانم نجفی …؟؟

بورد از دستم افتاد ودست گچ گرفته ام بی اراده رو قفسه ی سینه ام نشست ..

-وای شمائید اقای رسولی؟ ..ببخشید متوجه حضورتون نشدم

-شما هنوز نرفتید …؟

جلوتر اومد که نگاهش به بورد روی میز افتاد ..با تعجب پرسید ..

-دارید مونتاژ میکنید ..؟

لبخندی گوشه ی لبم نشست ..

-نصفه مونده بود خواستم تمومش کنم …

امیرحافظ که به من رسیده بود نگاهی به میز مونتاژ انداخت …

-خب میذاشتید فردا صبح خانم سروری خودش کامل میکرد ..

-کار سختی نبود ..

-ولی شما نباید با این وضع دستتون کار مونتاژ انجام بدید …

ابروهام بی هوا بالا رفت …امیرحافظ واین حرف ؟…واقعا عجیب بود ..اینقدرازش بی مهری وکنایه دیده بودم که اصلا انسان روبه روم رو نمیشناختم ..

-مشکلی نیست اقای رسولی …

-مشخصه که هست .. ..

تعجبم بیشتر شد ..سربلند کردم وبه امیرحافط خیره شدم که با سگرمه های درهم نگاهش رو به دست گچ گرفته ام دوخته بود ..

-اگه دست شما احتیاج به مراقبت نداشت گچ نمیگرفتن ..بهتره تاوضعیت دستتون تثبیت نشده از دستتون کار نکشید …

-ولی

-ببنید خانم نجفی وضعیت کاری ما اونقدر عقب هست که با ده تای این مونتاژ ها هم کارمون راه نمیوفته ..من نمیخوام تو کارتون دخالت کنم ولی راجع به این موضوع هیچ بحثی باشما ندارم ..

-اقای رسولی انگشتهای دست من که ساله میتونم از پس کارهام بربیارم …

امیرحافظ با عصبانیتی که واقعا عجیب بود غرید …

-خانم نجفی …هیچ به این فکر کردید اگه بلایی سردستتون بیاد من جواب حاج بابا وخونواده اتون رو چی باید بدم ..؟ خواهش میکنم یه مدت تحمل کنید ایشالله هرچه زودتر دستتون رو باز میکنید ..

مات موندم …اصلا حرفهای امیرحافظ رو درک نمیکردم ..یعنی درک میکردم ولی اصلا باور نمیکردم ..نگران دست من بود ..؟ یا نگران حرف حاج بابا …؟

خب اگه نگران حرف حاج بابا بود که قبلا هم باید نگران میبود …نمیفهمیدمش …به هیچ عنوان مرد روبه روم رو نمیشناختم ..

با گیجی زمزمه کردم ..

-ولی دست من تا چند ماه دیگه هم تو گچ میمونه ..

امیرحافظ چنان سربلند کردو بهم نگاه کرد که مجبور شدم سرم رو پائین بندازم ..

-من ..من واقعا متاسفم ..نمیدونستم ..

-مشکلی نیست ..پس با اجازه اتون من میرم دیروقته …

از کنارش گذشتم که دوباره به سمتش برگشتم ..

-اقای رسولی ؟؟

چرخید به سمتم ..ولی جهت نگاهش بازهم به من نبود ..بُعد جدیدی از رفتار امیرحافظ رو کشف میکردم ..که برام عجیب بود ..

انگار اون امیرحافظ پراز کینه ونفرت جاش روبا این مرد ساکت ومتین عوض کرده بود …

-بفرمائید ..

-اگه من بخوام به دیدن مادرتون برم از دستم ناراحت میشدید ..؟

دستهاش مشت شد ..نگاهم گیج شد …

-چرا؟؟ ..من که حرفی نزدم ..

-اگه ناراحتید نمیرم …تا همینجاش هم که زیر قول هام زدم شرمنده ی شمام ..

-نه خانم نجفی مشکلی نیست ..گفتم که بهتون گذشته رو بریزید دور …درخونه ی عزیز همیشه به روی شما بازه …

-ممنون اقای رسولی لطف بزرگی درحقم کردید …

نمیدونم چرا ولی حس کردم امیرحافظ با هر حرف من داره تغیر رنگ میده ..کم کم حس کردم تمام پوست صورتش به کبودی میزنه …به تندی از کنارم رد شد وتنها گفت ..

-بااجازه …

حتی جوابم رو هم نداد ..با تعجب بیشتر به امیرحافظ نگاه کردم .چرا اینقدر عوض شده بود ..؟

چادرم روبه سر کردم وبه ارومی از پله ها پائین رفتم …داشتیم به زمستون نزدیک میشدیم وروزها کوتاه تر میشد ..امید زنگ زد که به دنبالم بیاد ولی دلم نیومد به زحمت بندازمش ..به در ورودی کارخونه رسیدم که یه نفر صدام کرد ..

-خانم نجفی …

برگشتم.. امیرحافظ بود ..که با قدمهای تند به سمتم میومد …با دیدنش دلشوره گرفتم .همون جور که به سمتم میومد ..من هم چند قدم به سمتش رفتم . ..

-چی شده اقای رسولی …؟

امیرحافظ که به چند قدمیم رسیده بود نفسی تازه کرد

-من فراموش کردم …چه جوری میخواید برید خونه …؟

کم مونده بود از تعجب شاخ دربیارم ..خدایا عجب روزیه امروز ..اخه این همه تغیر …چه طور ممکنه …؟

-ماشین میگیرم میرم …

کمی این پا واون پا کرد وبا من من گفت ..

-راستش گفتم اگه میخواید …؟؟

-چی شده اقای رسولی ؟حرفتون رو بزنید ..مشکلی پیش اومده ..؟

-ماشین هست من میرسونمتون …

امیرحافظ کبود شد ونگاه من تیره ..روزی دلم از اون همه نیش و کنایه میشکست ..از اون همه بار تهمت کمرم خم میشد وامیرحافظ عین خیالش نبود …حالا چی شده بود که میخواست این ارکیده ی نجس رو سوار ماشینش کنه ؟…

راستش دل گیر شدم ..یعنی تمام این تغیرات به خاطر این بود که حالا یه دختر فقیر ومفلس نبودم …؟ به خاطر این بود که داداشم با ماشین مدل بالا من رو میرسوند …؟ به خاطر این بود که دیگه کفشم کهنه وسوراخ نبود …؟

واقعا طرز فکر پسر حاجی این بود …؟

نفس کشیدم …با اینکه قول داده بودیم گذشته رو بریزیم دور ..ولی دروغ چرا ..من نمیتونستم ..دلمه های دلم .. چرکین تر از اون بود که به این زودی ترمیم بشن ..

به سردی گفتم ..

-نه اقای رسولی ممنون ازلطفتون ترجیح میدم که خودم برگردم ..خسته نباشید …

بدون نگاه دیگه ای به سمت سرخیابون راه افتادم ویه دربست گرفتم ..دلم گرفته بود هوس دیدار ساجده خانم رو کردم.

به مامان زنگ زدم وگفتم که دیر میام ..

سر راه یه جعبه شیرینی گرفتم ویه قواره چادری زیبا برای ساجده خانم خریدم ..یه شال مشکی زرشکی قشنگ برای فاطمه که به پوست سفیدش میومد ..

با دلی پرشوق به دیدنشون رفتم ..دلم برای تک تک زبری های دست نوازشگر ساجده خانم واون لهجه ی زیباش که چلچله ی من صدام میکرد تنگ شده بود ..

***

-بله کیه ..؟

-عزیز خانم …مهمون نمیخوای ..؟

-جان عزیز تویی مادر ..؟ بیا تو ارکیده جان ..

با ذوق بوی حیاط مصفای خونه ی حاج رسولی رو بلعیدم واز پله ها بالا رفتم …دلم بیتاب دیدن محبت چشمهای ساجده خانم بود ..

-سلام ساجده خانم

-سلام به روی ماهت خوش اومدی چلچله ی من ..

-سلام ارکیده جان …

-وای فاطمه ..سلام خوبی …

روی عزیز وفاطمه رو بوسیدم ..وروی دست عزیز بوسه زدم ..

-نه مادر این چه کاریه …؟

اشک تو چشمهام جمع شد ..عزیز رو کمتر از مادرم دوست نداشتم ….دریچه ای از نور خدا بود برام …

-به خدا نمیدونید عزیز تو این یه ماه چی کشیدم ..ازاین طرف دلم پیش شما بود ..از طرف دیگه قول داده بودم که نیام ..امروز که پسرتون اجازه داد پرواز کردم به سمتتون ..

-خب کردی عزیزکم ..میدونی چقدر نگرانت بودیم …؟ حاج احمد میگفت دستت رو گچ گرفتی ..

یه لیوان شربت از تو سینی ای که فاطمه اروده بود برداشتم وگفتم ..

-اره عزیز …

-چه بلایی سرت اورده عزیزکم .؟

اشک تو چشمهام رو کنارزدم ..چه سری بود وقتی که پیش ساجده خانم بودم دلم لطیف تر میشد وبا تلنگری بغضم میشکست …

-هرچی بود تموم شد عزیز ..خلاص شدم .

-الهی بمیریم ..چی کشیدی چلچله ی من

-خدا نکنه ساجده خانم ..خدا اون روز رو نیاره ..

فاطمه کنارم نشست وپرسید …

-چرا تا حالا بازش نکردی …؟

-حالا حالاها باید تو گچ بمونه ..مچ دستم مشکل پیدا کرده ..به این راحتی خوب نمیشه …

ساجده خانم مثل همیشه از ته دل دعا کرد …

-خدا خودش به راه راست هدایتش کنه ..

یه بغض به گلوم چنگ انداخت ..دعاهای عزیزوحاج بابا هم از یه جنس دیگه بود ..به جای ناله …به جای نفرین ..به جای نفرت ..فقط دعا میکردن …

-پس چرا با این حالت رفتی کارخونه ..؟

-چیزیم نیست که عزیز ..سرو مرو گنده ام ..من برای کمک به حاج رسولی هرکاری میکنم …

-اخه با این حالت …

دست ازاده ام رو دور شونه ی عزیز حلقه کردم …سرم رو به عادت قبل روی شونه اش گذاشتم و عطر گلاب ومریم رو به سینه کشیدم ..

-من خوبم ساجده خانم …بدبختی ها رو گذروندم ..حالا دیگه مرغ قفسی نیستم …فقط میخوام جبران کنم …

ساجده خانم روی سرم دست کشید ..وشقیقه ام رو بوسید …

-سرت سلامت باشه پرستوی من ..سرت سلامت ..

دیدی .؟دعاهاشون هم فرق داره …اصلا عزیز وحاج بابا از یه جنس دیگه ان ..گِلشون شاید از تربت پاک اقاست ..یا شاید هم از جنس خود خدا …

 

“امیرحافظ ”

چشهام رو ریز کردم واز همون فاصله به هیوندای نقره ای خیره شدم …حاج بابا میگفت ..ارکیده یه برادر بزرگتر از خودش داره …

ولی نمیدونستم مردی که گه گاهی ارکیده رو میرسونه برادرش امیده یا کس دیگه ..

همینکه از ماشین پیاده شد سر بلند کرد ..نگاهم رو آناً چرخوندم که مستقیم با حاج بابا چشم تو چشم شدم ..

یه لحظه از هیبت حاج بابا ترسیدم …چنان بهم نگاه میکرد که انگار دقیقا فکرهای تو سرم رو میخونه …

یه نگاه عجیب بهم انداخت وسر چرخوند ..نمیدونم چی تو نگاه حاج بابا بود که باعث شد خجالت بکشم …

با صدای ارکیده سر بلند کردم

-سلام حاج رسولی …سلام اقای رسولی …

حاج بابا با لبخند جواب سلام ارکیده رو داد من هم زیر لب جواب دادم ..وارکیده همون جور که اروم اومده بود اروم هم رفت ..

-امیرحافظ …؟؟

زیر چشمی یه نگاه به حاج بابا انداختم …

-بله .

-حواست رو جمع کن …

-منظورتون چیه ..؟

-خوب میدونی منظورم چیه ..حواسم بهت هست …

-حاج بابا چی میگید ..؟ من نمیفهمم ..

حاج بابا چشم غره ای رفت وبا تهدید گفت ..

-بعدا نگی که نگفتی ..

با توپ پر ازکنارم گذشت ای بابا چش بود ؟..چرا اینقدر شاکی بود؟ ..اصلا راجع به کی حرف میزد؟ ..دستم رو تو جیب شلوارم کردم وبرحسب عادت دونه های تسبیح درجیبم رولمس کردم ..

علاقه ی زیادی به لمس این دونه های تربت پیدا کرده بودم ..انگار که با لمسشون ارامش ارکیده نجفی به وجودم سرازیر میشد …

نفسم رو بیرون فرستادم وجواب سلام یکی از کارکنها رو دادم ..

****

انگشت خیسم رو که هنوز به خاطر وضو مرطوب بود دور تسبیح ارکیده چرخوندم …عطر خوش تربت … مشامم رو نوازش داد فکرم بدجوری مشغول بود ..

کارهای عقب افتاده ی کارخونه یه طرف وبرگزاری نمایشگاه یه طرف دیگه ونهایتا …مهمتراز همه ی اینها …ارکیده نجفی …

تو این چند روزیکه برگشته بود سرکار ..هیچ رفتار بد یا واکنش ناجوری نشون نداده بود ..واین برای من اخر بدبختی بود …کاش یه جوری حداقل تقاص اون همه حرف وتهمت رو ازم میگرفت …

واقعا من احمق چه شباهتی بین ارکیده ومینا وریحانه میدیدم که اون جوری باهاش در میافتادم؟ ..

هرچی عقب تر میرفتم وخاطراتم رو مرور میکردم میدیدم از همون اول هم نگاه مسائدی نسبت بهش نداشتم ..

ولی اخه چرا ..؟ به خاطر لباسهاش که من رو یاد فقر وتنگدستی ریحانه مینداخت ..؟

یا به خاطر شرایطش که فکر میکردم مثل مینا سعی داره تو زندگیمون رسوخ کنه وسود ببره ؟..یا شاید هم به خاطر حرفهای شوهرش ..که ارکیده رو درنظرم درحد یه زن کثیف پائین اورده بود …؟واقعا چرا تا این حد دیدم نسبت بهش منفی بود ..؟

-امیرحافظ …؟

به خودم اومدم ..عزیز بود که صدام میکرد …تسبیح رو تو مشتم گرفتم ودروباز کردم …

-جانم عزیز ..؟

-خرید دارم مادر ..میری بخری ..؟

-چشم ..رو چشمم …

-چشمت بی بلا شب مهمون داریم ..

دستم رو دور شونه اش حلقه کردم …عزیزم کم کم داشت پیر میشد …

-حالا این مهمون گرامیتون کی هست …؟

-ارکیده وخونواده اش …

نفسم رو فوت کردم ..پس امشب معمای برادر ارکیده حل میشد …

-باشه عزیز شما هرچی میخوای بنویس من میخرم ..

-دستت درد نکنه مادر ..

برادر ارکیده دقیقا همون کسی بود که یه وقتهایی با هیونداش دنبال ارکیده میومد وذهنم رو مشغول کرده بود ..به خودم غر زدم ..

-دیدی دوباره اشتباه کردی …؟

از همون لحظه ای که ارکیده پاش رو تو خونه گذاشت اروم وملایم با همه احوال پرسی کرد وهیچ واکنشی نسبت به کارهای گذشته ی من جلوی حاج بابا وعزیز وفاطمه نشون نداد …

شرمندگیم بیشتر شد …چرا ارکیده تا این حد اروم بود …؟

زودتر از اون که باید با امید عیاق شدم …پسر خوب وفهمیده ای بود وبیش از حد دل نگران برای ارکیده وزندگیش …به خوبی میتونستم این علاقه واحترام رو بین ارکیده وبرادرش ببینم ..

ارکیده محجوب تر از همیشه با یه چادر گلدار روبه روم نشسته بود وبه صحبت های مادرش وعزیز گوش میداد ..تو این حالت هیچ شباهتی به اون ارکیده ای که اوایل دیده بودم نداشت ..

نگاهم رو حاج بابا وپدر ارکیده چرخ خورد ..از نظر فرهنگ ..خونواده هامون باهم فرق داشت مثلا مادرش مانتویی بود وپدرش با اون ریش پرفسوری وعینک چهار گوش دور مشکی بیش از حد جنتلمن وجذاب به چشم میومد ..

ولی از اونجایی که عزیز وحاج بابا به همه ی انسان ها احترام میگذاشتن وزود باهاشون کنار میومدن هیچ مشکلی برای ارتباط برقرار کردن نداشتیم ..وخیلی زود صحبتهامون گل انداخت ..

مادرو پدر ارکیده از لحظه ای که پاشون رو تو خونه گذاشتن به قدری از حاج بابا وعزیز تشکر کردن که حد نداشت ..کاملا میتونستم حس سپاسگذاری رو تو تک تک رفتارشون ببینم …

یه مدت که گذشت ..عزیز ومادر ارکیده به اشپزخونه رفتن وبا رفتن ارکیده وفاطمه …حرفهامون مردونه شد وصحبت از کار وسیاست وتجارت ..

کم کم حوصله ام سر رفت واز کنار امید که با هیجان به صحبتهای پدرش وحاج بابا گوش میداد بلند شدم وبرای نماز خوندن به اطاقم رفتم …

ولی همینکه پام رو رو پله ی اخر گذاشتم صدای هق هق خفیفی باعث شد پاهام سست بشه وقدم هام رو به ارومی به سمت اطاق فاطمه کج کنم ..

پشت دراطاق فاطمه که رسیدم صدای بغض الود ارکیده چنگ انداخت به قلبم ..

-میدونی فاطمه ..؟چند سال پیش احمق بودم ..خام بودم ..پام رو از گلیمم بیشتر دراز کردم ..وقتی که سپهر اومد تو زندگیم ..فکر کردم که خدا نیمه ی گمشده ام رو سر راهم قرار داده ..اونقدرزود بهش دلباخته ام که حتی همین الان هم باورم نمیشه ..

یاد شرایط خودم وریحانه افتادم …دقیقا همین طور بود …علاقه ی من به ریحانه هم درست مثل ارکیده آنی وسریع بود ..

-من یه دختر بچه ی هیفده هیجده ساله ی تازه بالغ نبودم که بگم فقط عاشق جمال سپهر شدم …ولی به هرحال چشم که بهم زدم دیدم عاشقش شدم ..عاشق جمالش ..عاشق سینه ی ستبروبرق نگاهش ..ومن احمق نمیدونستم که همه ی اینها یه دامه ..

صداش خش دار شد ..انگار که بغض نمیذاشت حرفش رو کامل بزنه ..

-تنها هدف سپهر نزدیک شدن به پدرم بود ..اینکه با کمک بابام کارخونه ی کوچیکش رو گسترش بده وسری تو سرها دربیاره ..وقتی حقیقت رو فهمیدم ..باختم فاطمه ..بدجوری هم باختم ..

همه چیزم رو تو طبق اخلاص گذاشتم وارزونیش کردم ..شرفم ..حیثیتم ..آبروم ..حتی بچه ی تو بطنم …نمیدونی فاطمه ..اون لحظه ای که خونواده ام فهمیدن حامله ام چه بلایی به سرم اوردن ..اونقدر کتک خوردم که بچه ام ..

صدای هق هقش دوباره بلند شد …

-ارومتر ارکیده جان اون روزهاگذشته ..ارومتر …

صدای هق هق ارکیده همچنان میومد ..داشت برای بچه ی از دست داده اش شیون میکرد ..

-بچه ام سقط شد فاطمه ..با لگد های امید وبابا فرزینم مرد ..بعد هم به فاصله ی چند روز به عقد سپهر دراومدم وبدون عروسی یا حتی یه مهریه ی ابرومند زیر سقف خونه اش رفتم ..

من همه چیزم رو فداش کردم ..ولی اون چی کار کرد ..؟ چی کار کرد فاطمه ؟..

صدای گریه هاش دلم رو لرزوند …

-سه سال زجرم داد ..سه سال همه جا آبروم رو برد ..حتی تو کارخونه ..حتی پیش پدرت وبرادرت …اون شبی که با ماشین حاج رسولی تصادف کردم رو یادته ..؟

از خونه اومدم بیرون وبه خدا گفتم ..یا مرگ یا زندگی ..گفتم خدا دیگه نمیفهمم حکمت هات رو ..دیگه درک نمیکنم قسمت هات رو ..فقط نجاتم بده ..گفتم یا بکش یا یه فرجی کن …

میدونی فاطمه ؟..من تو اون روزها فکر میکردم پر از گناهم ..ولی خدا با فرستادن پدرت بهم نشون داد که هنوز هست ..که هنوز باید امید داشته باشم ..

فاطمه از خدا ممنونم که تو وخونواده ات رو سرراهم قرار داد ..باشماها دوباره تونستم با خدای خودم اشتی کنم …حاج رسولی وساجده خانم بزرگترین لطف رو درحقم کردن ..اینکه من روبا خدام دوباره اشنا کردن ..

با شنیدن صدایی از پائین بی اختبار به سمت اطاقم رفتم …دروبستم وتکیه دادم به در ..نگاهم روی مفاتیح سر میز گره خورد .

پس حکمت اون شبی که با حاج بابا تصادف کرد این بود ..پس ارکیده …؟؟

نفسم سنگین شد ..میخواست خودش روبکشه ..؟؟؟

با شنیدن دردودلهاش بیشتر از قبل از خودم شرمنده شدم ..حاج بابا هزار بار گفته بود که ارکیده توبه کرده که دیگه اون دختر گذشته نیست ..ولی من احمق مدام بهش طعنه زدم ..

به کسی که سعی کرده بود درست زندگی کنه ..دستهام بی اختیار مشت شد ..ازخودم بدم میومد ..من امیرحافظ رسولی… از خودم واشتباهاتم بدم میاد …

سرمیز شام چشمهای سرخ ارکیده مثل خاری توی قلبم فرو میرفت .. نمیتونستم حواسم رو جمع کنم وهراز چند گاهی نگاهی به ارکیده که بی میل با غذاش بازی میکرد مینداختم ..

حالم خراب بود ..گذشته وسختی های ارکیده دلم رو سوزونده بود …حالا میفهمیدم که زندگی من وریحانه درمقابل مصائب ارکیده هیچ بود …حالا دیگه قبول داشتم با اینکه ارکیده اشتباه کرده ولی این همه سختی ونامردی حقش نبوده ..

اون شام به دهنم زهر شد ..چیزی از گلوم پائین نرفت ..بی اختیار روزهای سختی زندگی خودم رو با ارکیده مقایسه میکردم ومیدیدم که من خیلی خیلی خوشبختر از ارکیده بودم ..

تو این حالت حس همدردی شدیدی با ارکیده داشتم ..من وارکیده هردو زخم خورده بودیم .واین درد ِدل ..باعث میشد که من هم مثل ارکیده با غذام بازی کنم وتو گذشته های تلخم سیر کن

 

“ارکیده ”

از وقتی که برگشتم به سر کار …همه چیزتغیر کرده …امیرحافظ تغیر کرده …حاج بابا تغیر کرده ..حتی طاها حسامی هم تغیرکرده …نه دیگه میبینمش نه دیگه بهم خیره میشه ..

انگار که ازم فرار میکنه …امیرحافظ عجیب شده …مدام شرمنده است …مدام نگاه ازم میگیره وسربه زیر ازکنارم میگذره ..یه وقتهایی به گچ دستم خیره میشه ..یه وقتهایی به پائین چادرم …

امیرحافظ …ملک عذاب الیمم …محجوب شده ومتین ..نمیدونم تو این یه ماهی که نبودم چه اتفاقی افتاده ولی میدونم هرچی که هست ..حسامی رو ازم دور کرده وامیرحافظ رو شرمنده ..

همه عوض شدن ..من هم عوض شدم …بعد از چند روز با سوالهای نرگس گفتم که جدا شدم ..وازشانس بد یا شاید خوبم …بچه های دیگه هم این حرفم رو شنیدن وحالا همه میدونن که من یه زن مطلقه ام …

بازهم نگاه ها ازار دهنده است …بازهم پچ پچ ها ویران کننده ..ولی حداقل من اینبار قویم …پابرجام وبه هیچ احدی اجازه نمیدم که مثل قبل من رو بشکنه …خرد کنه …داغون کنه ..

با جدا شدن از سپهر انگار تازه دارم نفس میکشم ..انگار این ارکیده ی بدبخت پوست انداخته..حالا دیگه لبخند رو لبم موندگارشده ..صدای اواز گنجشکها شیرینه وخورشید نیمه گرم زمستونی برام پراز حرارت ..

مثل اینکه باید از زیر یوق سپهری که حتی دیگه نمیدونستم داره چه غلطی میکنه نجات پیدا میکردم تا بفهمم زندگی فقط بدبختی وحقارت نیست ..رنگ هست ..شوق هست ..خوشی دویده زیر پوستم هست …

زندگی رسم خوشایندیست …

حالا وقتی که صبح از خواب ناز بیدار میشم ..با کلی انرژی چشم باز میکنم ..پلک میزنم ..خدا بهم لبخند میزنه .سوز زمستونی تنم رو میلرزونه وقلبم رو گرم میکنه

خدا داره بهم ثابت میکنه که بعداز شب سراب ..صبح روشن است ..خدایا ..بازهم میگم شکر ..بازهم میگم ممنونم ..به خاطراین قلب تپنده ی اروم ..این زندگی دلچسب وشیرین ..چند بار دیگه ازت تشکر کنم تا جبران محبت هات بشه ..؟

چقدر دیگه بگم یَا مُطْلِقَ الْأُسَارَى(اى رهاننده اسیران)؟چند بار دیگه اسامیت رو دونه به دونه صدا بزنم ..تا بهت نشون بدم قدر تک به تک نعمتهات رو میدونم ..قدر موبه مو رحمت هات ..؟

میدونی تا عمر دارم اگه شکر کنم بازهم کافی نیست؟ ..ولی از صمیم قلب تنگم میگم ..

خدایا تو را به خاطر تمام شیرینی ها …غم ها ..سختی ها ومرارت ها شکر …

(من نه عاشق هستم…

ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من…

من خودم هستم و …

تنهایی و یک حس غریب …

که به صد عشق و هو.س می ارزد)

****

“امیرحافظ ”

-اقای رسولی صبر کنید …

وسط راهرو وایسادم تا ارکیده بهم برسه ..نگاهم دوباره روی دستش خیره موند ..با اینکه شوهرش اینکارو کرده بود ولی این گچ دست هربار مثل خاری تو چشمم فرو میرفت ..

-بفرمائید ..

-برای محصولات نمایشگاه میخواستم باهاتون حرف بزنم …

-البته …بفرمائید تو دفتر من ..لیست محصولات رو چک کنیم ..

دروبازکردم وعقب ایستادم تا ارکیده وارد بشه …از وقتی که ارکیده به سرکاربرگشت ودیدم رفتارش هیچ تفاوتی با قبل نداره ارج وقربش برام صد پله بالاتر رفت ومن شرمنده تر از قبل سعی داشتم با رفتارم ..با احترامی شایسته جلوی کارکنها ..نشون بدم که از کرده پشیمانم …

ارکیده یه نگاه متعجب بهم کرد وبا اجازه ای گفت ووارد شد ..

-بفرمائید بنشینید ..چیزی میل دارید ..؟

-نه ممنون …باید برگردم پیش مونتاژ کارها …

پوشه ی قرمز رنگ رو برداشتم وروبه روش طرف دیگه ی میز مستطیل وسط نشستم ..

-ببینید این محصولاتیه که با نظر حاج بابا قرار گذاشتیم امسال به نمایش بزاریم …

برگه ها رو جلوی ارکیده چیدم …ارکیده با دقت نگاه کرد واخر سر پرسید …

-چرا کنترل سه فاز تو این لیست نیست ….؟

تکیه زدم به صندلی اداری وگفتم ..

-خب این مدل قدیمی شده ..

ارکیده سر بلند کرد ..

-ولی به هرحال هنوز هم جزو یکی از پرتقاضاترین محصولات کارخونه است ..درسته که شما خیلی ساله دارید این محصول رو ارائه میدید اما به نمایش گذاشتن این محصول کنار سایر محصولات میتونه تاثیر بیشتری روی مشتری ها بذاره ..

چشمهام رو ریز کردم وبا دقت به حرفهاش گوش دادم ..

-ولی من مخالفم ..فکر میکنم به نمایش گذاشتن محصولی که سالها ی قبل نمایش دادیم وقت گیره ..دوباره همون توضیحات ….درصورتی که ما میتونیم وقتمون روسر محصولات جدیدمون بگذاریم ..این کار به نظر من وقت گیر وبیهوده است .

ارکیده با متانت جواب داد ..

-وقت گیره ولی به این توجه کنید که هنوز خیلی ها این دستگاه رو نمیشناسن ..حتی طریقه ی استفاده ازش رو بلد نیستن …اصلا نمیدونن که همچین وسیله ای وجود داره یا نه …

چه بهتر که ما اونها رو با وسیلمون اشنا کنیم ..به نظرمن جذب مشتری بیشتر میشه …ماباید نشون بدیم که هرطیف ونوع محصولی رو ارائه میدیم ..هرچی محصولات بیشتر ..به رخ کشیدن امکانات کارخونه هم بیشتر ..

با اینکه تا چند دقیقه ی قبل به هیچ عنوان قبول نداشتم که کنترل سه فاز رو هم تولیست محصولات بیاریم ولی حالا که ارکیده داشت با حرفهاش قانعم میکردمیدیدم راست میگه . .. هیچ وقت از این دید به مسئله نگاه نکرده بودم ..

ارکیده از جا بلند شد وهمزمان گفت ..

-به هرحال جانشین حاج رسولی شما هستید و هرجوری که شما صلاح بدونید همون جور عمل میکنیم ..

مات موندم …با اینکه کار انتخاب محصولات برای نمایشگاه کاملا درحیطه ی وظایف ارکیده بود ولی ارکیده با سخاوت تمام بهم اجازه داده بود که تصمیم گیرنده ی نهایی من باشم ..درصورتی که بهروز درخیلی از موارد اصلا نظر من رو هم جویا نمیشد ..

-با اجازه اتون ..من منتظر تصمیم شما میمونم ..

بی اراده نیم خیز شدم ..بی اراده بهش احترام گذاشتم ..بی اراده شرمنده تر شدم …

ارکیده به ارومی بیرون رفت… با بهت به جای خالی ارکیده خیره شدم ..ارکیده نجفی.. تو کی هستی؟ ..چرابعد از دوسال جنگ اصلا نمیشناسمت ..؟

سرم رو به سمت سالن چرخوندم که چشمهام گشاد شد …ارکیده بود ..؟اون چیه تو دستش …؟اِاِاِ ..با اون دست گچ گرفته اش چرا اون کارتون رو بلند کرده؟ …

اعصابم بهم ریخت …مثل اینکه این دختر قصد کرده با اعصاب وروان من بازی کنه ..

قدمهام رو تند کردم وبا سگرمه های تو هم فرو رفته بهش نزدیک شدم …

ناخواسته نفس هام تند شده بود .به چند قدمیش نرسیده بودم که صداش کردم ..

-چیکار دارید میکنید خانم نجفی ..؟

ارکیده که تا حالا تمام حواسش به جعبه ی دردستش بود سرش رو بلند کرد ..جلوتر رفتم وبا یه حرکت جعبه رو از تو دستهاش کشیدم بیرون

چشمهای ارکیده با تعجب داشت من رو میپائید ..

-منظورتون چیه اقای رسولی …؟

-چرا با وضع دستتون جعبه ی به این سنگینی بلند کردید …؟

-زیاد سنگین نیست .

-من راجع به سنگین بودن یا نبودن جعبه باهاتون صحبت نمیکنم …حرف من اینه که جا به جایی این جعبه کار شما نیست ..

رونوک پا چرخیدم وپشت به ارکیده به سمت انبارداری راه افتادم ..

-صبر کنید ..

ارکیده با چندتاقدم بلند خودش رو بهم رسوند ..

-حالا چرا اینقدر عصبانی شدید ..اتفاقی نیفتاده که ..

-نخیر من عصبانی نیستم …

-چرا هستید ..

نفسم رو با عصبانیت بیرون فرستادم وجعبه رو دست به دست کردم تا راحت تر باهاش حرف بزنم ..

-خانم نجفی یه بار دیگه به طور کاملا واضح بهتون میگم شما نباید به دستتون فشار بیارید ..کاملا متوجه شدید ..؟

ارکیده زیر چشمی من رو نگاه کرد وگفت ..

-بله کاملا متوجه شدم ..

وپشت سر من به ارومی اومد …

دراطاق انبار داری رو بازکردم واز همونجا صدا زدم ..

-اقا یاور ..

-بله …چی شده ..؟

-من به شما چی گفته بودم ..

-راجع به چی ..؟

-راجع به دست خانم نجفی ..

ارکیده جلو اومد واعتراض کرد ..

– تقصیر اقا یاور نیست ..من خودم جعبه رو اوردم ..

بدون توجه به حرفهای ارکیده حرفم رو ادامه دادم ..

-اقا یاور من از شما خواستم کاری کنید که خانم نجفی با این دستشون بار سنگین بلند نکنه ..درسته .؟

اقای یاور نگاهی به ارکیده انداخت ..وبه سنگینی جواب داد ..

-بله گفتید …

-پس ازتون خواهش میکنم حواستون رو سری بعد جمع کنید ..

جعبه روگذاشتم رو میز واز اطاق اومدم بیرون که ارکیده از پشت صدام کردم ..صبر کردم ارکیده بهم برسه …

-کارتون اصلا درست نبود …

-من درمورد شما مسئولم ..دوست ندارم بعدا به خاطر اهمال کاری سرزنش بشم …

ارکیده با حرص جوشید ..

-ولی با اینکارتون باعث میشدید رابطه ی من واقا یاور خراب بشه ..

-به هرحال یه سری از مسائل مهم تر از بقیه ی چیزهاست ..بهتره دفعه ی بعد حواستون رو بیشتر جمع کنید واز این فداکاری های بی مورد انجام ندید …

با سری برافراشته وابروهای تو هم رفته تنهاش گذاشتم وراه افتادم ..

..”ارکیده”

یه لیوان چایی از تو سینی ای که امید به سمتم گرفته بود برداشتم وبازهم به گلهای روی چادرم خیره شدم ..وبه حرفهای مادر طاها گوش دادم ..

بعد از تقریبا دو هفته طاها ومادر پیرش به دیدنمون اومده بودن ..مثل اینکه از دار دنیا طاها همین یه مادر رو داشت ..مادر طاها یه جورهایی شبیه ساجده خانم بود با همون بوی عطر گلاب ومریم ودستهای زبر ومهربون ..

حس زیاد خوبی نداشتم ..یعنی کلا نسبت به طاها حس خوبی نداشتم ..

-ارکیده جان ..؟

سرم روبلند کردم وبه صورت مهربون منیره خانم نگاه کردم ..

-بله بفرمائید ..

-طاها میگفت با هم تو یه کارخونه همکارید ..؟

-بله درسته ..حاج رسولی لطف کردن وکار تو کارخونه رو پیشنهاد دادن ..

-درس هم میخونی دخترم ..؟

-بله به کارم علاقه دارم ..به خاطر همین تو این رشته ازمون دادم ودارم پاره وقت درس میخونم …

-خوب کاری میکنی خوبه که ما زن ها توهمه مراحل پیشرفت کنیم. .. موفق باشی ..

-ممنون ..

نگاهم به طاها افتاد که درست مثل همون نگاه های تو سرویس …بهم خیره شده بود …انگشتهام یخ کرد وسر به زیر انداختم …تحمل دیدن این نگاه های سنگین وخیره رو نداشتم ..

مثل همیشه برام عجیب بود که چرا طاها حسامی مقید… که همه ی کارخونه به متین وپاک بودنش اعتقاد داشتن این طور بی پروا بهم خیره میشه ..

-خانم نجفی …؟

سر بلند کردم وبه ناچاربه طاها که با فاصله ی دو تا صندلی ازم نشسته بود نگاه کردم ..خداروشکر بقیه سرشون به حرفهای مادر طاها گرم بود وکسی به من وطاها کار نداشت ..

-بفرمائید

-کارهای نمایشگاه تموم شد ..؟

-نه هنوز کلی کار داریم ..مسئولیت قسمت مونتاژ بیش از حد سخته …

-اگه بخواید میتونم با حاج رسولی صحبت کنم یکم حجم کارهاتون رو کمتر کنه ..

-نه ممنون… من این کارو دوست دارم ..از طرف دیگه من تمام این کارها رو با جون ودل برای حاج رسولی انجام میدم ..

گره ای روی چین های ابروهاش افتاد …

-کاری از دست من بر میاد …؟اگه بخواین میتونم یکی دو ساعت تو روزاضافه کاری وایسم …

چنان این حرف رو مخلصانه وصادقانه گفت که ناخواسته لبخندی زدم ..

-شما لطف دارید …ممنونم ولی فکر نکنم کاری از دست شما بربیاد ..کارهای مونتاژ عقبه وجز مونتاژکارها کسی دیگه ای نمیتونه کمک کنه ..

امید بین من وطاها نشست وگفت ..

-خب دیگه چه خبر طاها جان ..؟

طاها نگاه از من گرفت ومشغول صحبت با امید شد ..من هم ترجیح دادم تو این فاصله به اشپزخونه برم واززیر بار نگاه ها وجوسنگین طاها فرار کنم …

****

-سلام اقای روحی پور ..خسته نباشید ..

-سلام دخترم مونده نباشی ..

-حال نوه اتون بهتر شد …؟

– الحمدالله .. …خدا خیردنیا واخرت رو به حاج رسولی بده این دکتری که معرفی کرد حال گلبهار رو خوب کرد …

-خداروشکر..

-کاری داشتی خانم نجفی ..؟

-بله میخواستم بدونم برای این مقدار سفارش قطعه داریم یا نه …؟

برگه ی تو دستم رو بلند کردم که صدای امیرحافظ باعث شد سربرگردونم ..

-سلام اقای روحی پور ..

-سلام امیرجان ..خوبی پسرم .؟

-مرسی… خسته نباشید …

-سلامت باشید …

برگشت به سمتم ..

-چیزی شده خانم نجفی ..؟

-راستش برای مقدار قطعه ها اومدم ..

همون لحظه صدای اس ام اس گوشیم بلند شد …

-ببخشید یه لحظه

کاغذ رو روی گچ دستم گذاشتم وگوشی رو از جیب مانتوم کشیدم بیرون …نا شناخته بود .

 

(ارکیده جان قرار عصر رو فراموش نکنی عزیزم ..منتظرتم …)

چشمهام رو ریز کردم ..حتما امیده …گفته بود که یه خط جدید میخواد بگیره …نفسم رو فوت کردم وگوشی رو سر دادم تو جیبم به لیستی که تو دستم بود اشاره کردم ..

-من فکر میکنم برای این سفارشات قطعه کم بیاریم ..مخصوصا مقاومت های پنج ودو اهم ..با ده اهم ..وخازن های تریمر وخازن های تانتالیوم .نظر شما چیه ..؟

سربلند کردم ولی نگاه امیرحافظ به جای برگه… روی گچ دستم بود …با خجالت استین مانتوم رو پائین تر کشیدم وگفتم ..

-اقای رسولی گوش میدید ..؟

امیرحافظ با حرف من سر بلند کرد ..معلوم بود که اصلا حرفهام رو نشنیده ..عضلات صورتش منقبض شده بود ونگاهش رو سریعا روی زمین دوخت ..

-ببخشید متوجه نشدم ..

-گفتم برای این سفارشات فکر کنم قطعه کم بیاریم ..

امیرحافظ با گیجی یه نگاه به لیست در دستم انداخت اصلا نمیفهمید چی میگم ..چون خیلی خفیف سر تکون داد ..انگار میخواست حواسش رو جمع کنه ..

-اقای رسولی؟؟؟

-متاسفم خانم نجفی ذهنم یاری نمیکنه ..شما مسئولید هرجور صلاح میدونید همون کار وانجام بدید …

برگشت به سمت اقای روحی پور

-اقای روحی پور خانم نجفی هرقطعه ای که خواستن به هرمقدار دراختیارشون بذارید هرچیزی هم که کم بود با خانم نعمتی هماهنگ کنید درخواستش رو بدید ..

به سمتم چرخید وادامه داد ..

-ببخشید خانم نجفی نتونستم کمکی کنم ..با اجازه ..

بعد هم حتی بدون یه نیم نگاه با عجله از انبار بیرون رفت …

با تعجب به اقای روحی پور نگاه کردم که شونه ای بالا انداخت ..

-خب دخترم کدوم قطعات رو چک کنم ..؟

***

“امیرحافظ ”

مشت جمع شده ام رو به دیوار کنارم کوبیدم وبا عجله به سمت اطاقم رفتم …تو دلم غریدم

-نه …نه خفه شوامیرحافظ …تو هنوز ادم نشدی نه ..؟ هنوز شک داری؟ ..هنوز به این بنده ی خدا گیر میدی؟ ..اصلا به توچه که کی اون رو نوشته ؟..شاید اصلا یه دختر نوشته باشدش؟ ..

-ولی اون متن رو یه پسر نوشته من مطمئنم ..

دراطاقم رو کوبیدم به هم ..جوری که شیشه های اطاق هم لرزید ..به حد بی نهایت از دست خودم شاکی بودم ..

-گل بگیر دهنت رو امیرحافظ ..اصلا به تو چه ؟…گیرم که یه پسر نوشته باشه ..تو مفتشی؟ …وکیلی …؟

-اخه اون همه اش یه ماه ونیمه که طلاق گرفته ..

-خب بازهم به توچه ..؟ یه ماه ..یه سال ..ده سال ..چه فرقی به حال تو داره ..؟

-یعنی کسی تو زندگیشه ..؟

نیمه ی خوب وجودم غرید

-میفهمی مشنگ چی میگم ..؟به توچـــــــــــه..؟

با کلافگی نشستم رو صندلی ومشتم رو به تکرار روی دسته ی صندلی کوبیدم …

-از کجا معلوم که داداشش اون پیام رو نفرستاده باشه ..؟

یه نفس گرفتم ..

-اصلا راست میگی به من چه ..؟

لبم رو گزیدم وناخواسته دوباره پیام تو گوشی تو ذهنم نقش بست ..

-شاید هم یه شخص جدیده …؟

-وای امیرحافظ بس کن …حتی اگه شخص جدیدی هم تو زندگیش باشه …بـــــــه …تــــــــــــو …ربطی ..نـــــــــداره ..

دستهام رو رو سینه گره زدم وتکیه دادم به صندلی …

-اره خب به من چه ربطی داره ..؟

لبم رو کج کردم ..

-ولی اخه زوده ..زود نیست که بخواد دوباره شوهر کنه؟ ..اون هم با اون تجربه ای که از اون غول بیابونی داشت …تازه هنوز دو ماه از عدّه اش مونده ..

-امیــــــــر حافظ …خفــــــــه شو

نفسم رو با کلافگی فوت کردم ..

-خب خب باشه خفه میشم ..اصلا من رو سننه ..خودش میدونه وخونواده اش ..ولی …ولی اگه بخواد به این زودی ازدواج کنه خیلی احمقه ..هنوز دستش تو گچه …

-امـــــــــــیرحافظ …

-خیل خب بابا …دیگه واقعا خفه میشم …به من چه اصلا …

“ارکیده ”

از کارخونه که بیرون اومدم همون لحظه گوشیم زنگ خورد …دوباره همون شماره ی ناشناس ..

-الو بفرمائید ..؟

-سلام ارکیده جان کارت تموم شد ؟…من دم کتاب فروشی های انقلاب وایسادم …میخوای بیام دنبالت ..؟

-نه بابا چه کاریه …خودم میام …این شماره ی جدیدته …؟

-اره سیوش کن …منتظرتم زود بیا ..

-باشه خداحافظ …

گوشی رو قطع کردم وشماره رو به اسم امید سیو کردم …باید عجله میکردم از اینجا تا انقلاب کلی راه بود …

***

کتابهایی رو که امید برام خریده بود جدا کردم وتوی قفسه چیدم ..دوباره میخواستم به درسم ادامه بدم .. ..البته اگه این ذهن خسته واین روح وجسم داغون اجازه میداد ..یه ضربه به درخورد که نفس عمیقی کشیدم ونگاه ازکتابها گرفتم ..

-بله ..

-ارکیده جان ..؟؟

-جانم داداش ..؟

-طاها یه سری جزوه برات اورده ..یه دقیقه میایی .؟

روی پیشونیم چین افتاد ..نمیدونم چرا اینقدر معذب بودم ..با اینکه طاها واقعا مرد محجوب وسنگینی بود ولی نگاههاش یه وقتهایی ازارم میداد ..

دوست نداشتم برخورد زیادی باهاش داشته باشم ..ولی به هوای امید واطمینانی که امید به طاها داشت مجبور بودم بهش اعتماد کنم ..

از جا بلند شدم لباسهام مرتب بود فقط باید چادر به سر میکردم ..چادرم روروی سرم صاف کردم وبا سرانگشتهای دست گچ گرفته ام گوشه اش رو چسبیدم که ازسرم نیفته ..

خدایا کی بشه از این گچ دست راحت بشم ..

توسالن چشمم به طاها افتاد که مثل همیشه ساکت وسربه زیر نشسته بود ..نگاهی به اطراف انداختم ..پس امید کجاست ..؟

-سلام اقای حسامی ..

طاها تا سر بلند کرد وبه احترامم از جا بلند شد من سر به زیر انداخم ..ازاون دفعه ی اخری که من رو با اون سر وصورت افتضاح دیده بود هربار که میدیدمش ازش خجالت میکشیدم ..

-سلام ارکیده خانم ..

گوشه ی لبم رو به دندون گرفتم ..عادت به این نوع صدا زدن نداشتم ..ارکیده خانم ..؟با فاصله ازش نشستم که طاها شروع کرد ..

-حالتون چطوره .دستتون بهتر شد …؟

-ممنون شکرخدا ..

-امید دیروز بهم گفت دارید تو رشته ی الکترونیک درستون رو ادامه میدید ..جسارت کردم گفتم یه سری جزوه براتون بیارم ..

یه چند تا جزوه رو که مرتب وتمیز نوشته شده بود روی میزگذاشت .. مگه رشته ی حسامی هم الکترونیک بوده …؟

نگاهم رو به گوشه ی میز دوختم ..

-لطف کردید ..راضی به زحمتتون نبودم ..

-چه زحمتی ارکیده خانم ..هرامری داشته باشید هستم درخدمتتون ..

نفسم رو به سنگینی بیرون فرستادم …دروغ چرا با این محبت ها بیگانه نبودم ..ولی حتی دوست نداشتم به این فکر کنم که طاها حسامی نظر دیگه ای نسبت بهم داشته باشه ..

وهمین من رو معذب میکرد اینکه پسر محجوب ونجیبی مثل طاها که مطمئن بودم هرزنی درکنارش خوشبخت میشه دید دیگه ای نسبت به زن مطلقه ومحنت کشیده ای مثل من داشته باشه ..

-شما لطف دارید ..خدا از برادری کمتون نکنه ..

زیر چشمی نگاهی به انگشتهای دستش که به ارومی جمع شد انداختم ..خدایا نه ..ازت خواهش میکنم چیزی که تو ذهنمه اشتباه باشه نمیخوام ..نمیتونم ..ازت خواهش میکنم …مستجاب کن این خواسته ام رو ..

با اومدن امید از جا بلند شدم …

-ببخشید اقای حسامی با اجازه اتون من به کارهام برسم ..بابت جزوه ها هم ممنون ..

طاها هم از جا بلند شد وسر به زیر گفت ..

-خواهش میکنم اجازه ی ماهم دست شماست ..مزاحمتون نمیشم .

اونقدر این جمله ها رو عادی گفت …که یه نفس راحت کشیدم …نه خداروشکر مثل اینکه اشتباه کردم …

-امیدجان من که نمیتونم …بعدا یه زحمتی بکش جزوه ها رو بیار اطاقم …

-باشه شما برو من میارم ..

با اجازه ای گفتم وبه سمت اطاقم رفتم …تا حدی نفس هام اروم تر شده بود ..

“امیرحافظ”

زیر چشمی یه نگاه به ارکیده کردم …از اول جلسه تا الان درسکوت به میز خیره شده بود …انقدر نگاهش خیره بود که انگار از عالم وادم جدا بود ..

حاج بابا داشت توضیحات نهایی رو راجع به نمایشگاه میداد …

-خب اقای سیاحی مشکلی نیست ..؟

-نه همه چیز درسته ..

-خانم نعمتی شما چطور ..؟

-نه فقط درمورد مونتاژ کارها ؟؟

حاج بابا با دست به ارکیده که مظلوم تر وساکت تر از همیشه نشسته بود اشاره کرد …دلم گرفت ..چش شده بود ..؟

-لطفا درمورد تمام امور مونتاژ کارها با خانم نجفی هماهنگ کنید …جزو وظایف ایشونه ..من دخالتی نمیکنم …

دوباره نگاهم به ارکیده افتاد ..حتی حرف حاج بابا رو هم متوجه نشد ..حاج بابا نگاهی به ارکیده کرد وادامه داد …

-خب پس دیگه مشکلی نیست ..خسته نباشید ..

همزمان با حاج بابا همگی بلند شدیم ..نگاهم به ارکیده بود که هنوز به میز خیره بود …وحواسش به اطراف نبود …

نگاهی به در ورودی که خانم نعمتی داشت بیرون میرفت انداختم ودوباره به ارکیده نگاه کردم …با اون دست گچ گرفته جوری به میز خیره شده بود که انگار تو این عالم نیست …

دلم شور افتاد ..ناخواسته دو قدم به سمتش نزدیک شدم …بازهم حرکتی نکرد …اروم زمزمه کردم ..

-خانم نجفی ؟؟

بازهم خیره بود ..کنار صندلیش کمی خم شدم واسمش رو دوباره صدا کردم …

-خانم نجفی حواستون نیست ..؟

یه دفعه ای سر بلند کردوبا دیدن فاصله ی نزدیک من …خودش رو عقب کشید ..کمی ازش فاصله گرفتم وگفتم ..

-نترسید …صداتون کردم نشنیدید ….جلسه تموم شده ..

ارکیده با همون چشمهای گشاد شده اطراف رو نگاه کرد انگار واقعا تو این عالم نبود …

-وای جلسه تموم شد ؟..من اصلا نفهمیدم ..

به شوخی گفتم ..

-ساعت خواب ..

یه لبخند خجولانه زد ..

-ببخشید حواسم نبود ..

-عیبی نداره ..مبحث زیاد مهمی نبود ..

ارکیده ازجا بلند شد …

-وای اگه حاج رسولی راجع به جلسه ی امروز ازم بپرسه چی جواب بدم …؟

اونقدر نگران بود که بی اراده گفتم ..

-خانم نجفی نترسید من خلاصه ی بحث امروز رو بهمتون میگم …

یه نگاه دیگه بهش انداختم وبا مکث پرسیدم …

-فقط جسارته ..میخواستم بدونم مشکلی پیش اومده ..؟

ارکیده صندلی رو با دست ازادش به زیر میز هل داد وگفت ..

-راستش ذهنم مشغول یکی از کارکناست ..

دستی به مقنعه اش کشید انگار معذب بود …با احترام گفتم ..

-کاری از دست من برمیاد …؟

با سرانگشتش …انگشت دست گچ گرفته اش رو لمس کرد ..

-نمیدونم راستش تو بد موقعیتی گیر کردم ..شرایطی پیش اومده که نمیدونم باید چی کار کنم ..

-من میتونم کمکی کنم ..؟؟

-ببنید اقای رسولی …شرایط طوریه که پای ابروی یه نفر درمیونه ..من میترسم ..مشکل بغرنج تراز الان بشه …

نفس گرفتم ..این جور که معلوم بود سابقه ی خرابم اجازه ی مشورت کردن با من روبهش نمیداد ..تلخ خندی زدم

-پس اگه اینطوره امیدوارم زودتر مشکلتون حل بشه ..

خواستم ازش فاصله بگیرم که گفت .

-اقای رسولی …

برگشتم به سمتش …از ظاهرش کاملا مشخص بود که نگرانه ..یه نگاه ناراحت بهم انداخت واخر سر تصمیمش رو گرفت ..

-میشه یه چند لحظه بنشینید ..؟

رضایتی تو دلم ته نشین شد ..ارکیده بالاخره بهم اعتماد کرد ..با لبخندی که هیچ جوری نمیتونستم پنهانش کنم گفتم ..

-البته

وبه سمت صندلی رفتم وبا حفظ فاصله از ارکیده نشستم ..

ارکیده هم نشست ودوباره با انگشتهاش…. سر انگشتهای دست گچ گرفته اش رو لمس کرد ..

-ببینید اقای رسولی من بین دوراهی موندم ..یکی از بچه های مونتاژ کار …یه خطایی انجام داده ..البته نه اون خانم ونه هیچ کس دیگه نمیدونه که من این موضوع رو فهمیدم …

با موشکافی پرسیدم ..

-میتونم بپرسم چه خطایی ..؟

با نگرانی بهم نگاه کرد ..هنوز دوبه شک بود ..

-من دارم بهتون اعتماد میکنم اقای رسولی ..واقعا دوست ندارم درست یا غلط آبروی کسی بره ..

گرگرفتم ..ارکیده داشت بهم طعنه میزد ..؟؟ولی نگاه نگران ارکیده حرف دیگه ای داشت ..

-خانم نجفی من اشتباه زیاد داشتم ..مخصوصا ..مخصوصا راجع به شما ..ولی راجع به این موضوع قول میدم امانت دار خوبی باشم وفقط درحد یه هم صحبت به حرفهاتون گوش بدم …

ارکیده با ناراحتی گفت ..

-وای نه اقای رسولی.. به خدا که من حتی یه درصد هم نمیخواستم بهتون کنایه بزنم ..اصلا ذهن من اونقدر مشغوله که نمیفهمم چی میگم ..وای …ببخشید ..اگه ناراحت شدید

یه نفس عمیق کشیدم ..حتی اگه طعنه هم میزد ..حقم بود ..دو سال جزونده بودمش ..حالا حتی اگه به اندازه ی همون یه درصد هم جبران میکرد حق صد درصد با اون بود ..سعی کردم این استرسی که تو صورت ودستهای ارکیده بود رو کم کنم …

نمیدونم چرا تو اون لحظه دوست داشتم ارکیده جزو محارمم بود ومیتونستم دستش رو تو دست بگیرم تا ارومش کنم ..

لبم رو گاز گرفتم وبه خودم غریدم ..

-خفه شو امیرحافظ …حواست رو جمع کن ..وادم باش ..

با یه لبخند تسکین دهنده گفتم ..

-بگید خانم نجفی واقعا مشکلی نیست ..

ارکیده با همون نگاه نگران شروع کرد ..

-چند روز پیش برحسب تصادف متوجه شدم دو تا لیبِل (برچسب )اسم رو بعضی از بوردها وجود داره ..

بی صبر پریدم تو حرفش …

-خب این که مشکلی نیست ..خیلی وقتها موقع قَلع کاری ..لیبل اسم جدا میشه ..

-بله درسته ولی مشکل اینجاست که این اتفاق درحدود پنجاه تا از بوردها افتاده ..

هنوز گنگ بودم ..

-من متوجه مشکل نشدم خانم نجفی ..یعنی به خاطر اینکه بوردها دوتا لیبل اسم داره شما نمیتونید مونتاژکارش رو پیدا کنید …؟

ارکیده اهی کشید وبا استرس بهم نگاه کرد ..هنوز نگران بود ومن واقعا کاری از دستم برنمیومد ..با متانت سکوت کردم واجازه دادم تا ارکیده با خودش کنار بیاد ..

-مشکل اصلی اینه که لیبل اسم یکی از بچه ها روی لیبل اسم یکی دیگه از بچه ها افتاده بود ..جوری که برچسب اسم زیر… مخفی شده واگه دقت نمیکردیم ..لیبل اسم رویی تنها به چشم میومد …

چشمهام رو ریز کردم ..

-منظورتون اینه که یه نفر برچسب اسم خودش و… روی بورد کس دیگه ای چسبونده ..تا امار کارش بالاتر بره ..؟

نفس سنگینی کشید ..انگار حرف اخر رو اول زدم ..

-بله دقیقا همین طوره ..

-یعنی میگید یه نفر داره تقلب میکنه …

ارکیده فقط با سر تائید کرد

هرچی بیشتر به جریان فکر میکردم عصبی تر میشدم ..ما تا حالا از این کارها تو کارخونه نداشتیم ..

-از مونتاژ کارهای جدیده ..؟

-بله مونتاژ کار جدیده ..

-اسم اون شخص چیه .؟

ارکیده لبش رو به دندون گرفت ..منتظر بودم ..عصبانی بودم ..نگران بود ..هنوز دوبه شک بود ..

-نیره رحیمی ..

تو یه حرکت از جا بلند شدم ..وصندلی با صدای بدی عقب رفت ..ارکیده هم همراه من از جا پرید ..

-من اجازه نمیدوم تو این کارخونه کسی حق دیگری رو بخوره ..

به سمت در رفتم که ارکیده جلوم قد کشید ..وبا ابروهای درهم رفته گفت …

-صبر کنید ..این چه کاریه …؟

-مگه نمیگید یه نفر داره امارش رو با کارهای بقیه پر میکنه ؟..این کار یه جور دزدیه …نیره رحیمی باید زودتر اخراج بشه ..تو این کارخونه جایی برای ادمهای دزد نیست ..

-اقای رســــــولی …!!!؟؟؟

با لحن عتاب امیز وشماتت کننده ی ارکیده قدم هام سست شد ..اونقدر عصبانی بود که صورتش یه پارچه سرخ شده بود ..

-واقعا که ..من به شما اطمینان کردم ..

-این چه ربطی به اطمینان داره ؟..اون شخص دزده ..

چونه اش لرزید ونگاهش خیس شد …یه چیزی به دلم چنگ انداخت …

-لازم نیست اینقدر این کلمه رو تکرار کنید ..فکر میکنید خودم عقلم نمیرسید که باید این خانم اخراج بشه؟ ..فکر میکنید بلد نیستم مثل شما برم وآبروش رو جلوی همه ببرم ؟..

من فکر میکردم شما تغیر کردید ..که دیگه به راحتی به دیگرون انگ نمیزنید ..تهمت نمیزنید …

اه از نهادم بلند شد …یعنی ارکیده این حرفم رو به خودش گرفته بود …؟

-یادتونه ..یادتونه که تو همین اطاق بهم گفتید دزدم ..به خانم شریفی گفتید لباسهام رو بگرده ؟..یادتونه چقدر بهتون التماس کردم که من دزد نیستم ؟..شما حق ندارید …

یه قطره اشک روی صورتش چکید ..که با خشونت اون رو پاک کرد ..دستم مشت شد …خدا لعنتت کنه امیرحافظ …

-شما حق ندارید بی جهت به دیگران تهمت بزنید ..شاید اون شخص مجبوره ..شاید مثل منی که به این کار نیاز داشتم محتاج حقوق این کاره ..

باید بگردید دنبال دلیل این کارش ..نه اینکه با استفاده از قدرتتون بیرونش کنید وازنون خوردن بندازینش …

وا رفتم ..دوباره حس بد ومزخرفی وجودم رو گرفت ..اینکه من ادم نمیشم ..اینکه همچنان احمقم…ارکیده حقیقت رو میگفت ..حرفهاش حقیقت محض بود …دوباره زود قضاوت کرده بودم .صدای لرزون ارکیده فکم رو منقبض کرد ..

– متاسفم …واقعا متاسفم ..من فکر میکردم شما تغیر کردید …ولی میبینم شما هنوز هم همون ادم گذشته هستید ..با همون قضاوت های نابه جا… همون اشتباهات جبران ناپذیر …

خواست از کنارم رد بشه که با یه قدم بلند خودم رو بهش رسوندم وراهش روسد کردم .

دستم رو تا نیمه بلند کردم تا جلوش رو بگیرم و با اعصابی خراب زمزمه کردم ..

-صبر کنید ….حق با شماست ..کاملا حق با شماست من دوباره اشتباه کردم …متاسفم ..دست خودم نبود ..از اینکه …

ارکیده قطره اشک دیگه ای رو که روی گونه اش سرخورد رو پاک کرد ومیون حرفم پرید …

-از اینکه کسی ازتون دزدی کنه میترسید ؟..حق دارید …من هم نگفتم با کار این خانم موافقم …من فقط با شما مشورت کردم تا شما با سابقه ای که تو این کار دارید یه راهی جلوی پام بگذارید ..

من نمیخوام …واقعا نمیخوام اون خانم هم مثل من انگشت نمای بچه های اطاق مونتاژ بشه ..یا از کارش اخراج بشه ..خداروخوش نمیاد …

دستهام مشت شد وچشمهام سوخت ..خدایا دلم میخواد سرم رو بکوبم به دیوار …اخه چرا من اینقدر احمقم؟ …

کم کم ارکیده به هق هق افتاده بود …حس یه ادم بدبخت رو داشتم که میدونست هیچ وقت نمیتونه اصلاح بشه …

خدایا …اخه حماقت تاکی ..؟

-اشتباه کردم خانم نجفی …خواهش میکنم من رو ببخشید واروم باشید …اصلا بفرمائید بنشینید باهم صحبت کنیم ..قضاوت عجولانه وتصمیم گیری من باعث شد حرفمون ناتموم بمونه

ارکیده همون جور که شونه هاش میلرزید سر به زیر به سمت صندلیش رفت ومن هم به سمت اب سرد کن گوشه ی اطاق رفتم ویه لیوان اب براش ریختم ..

ادم نمیشدم …من احمق هیچ وقت ادم نمیشدم …این همه این دختر رو زجر دادم بازهم داشتم همون اشتباهات رو تکرار میکردم ..

دوست داشتم یه نفرتا جایی که میتونستم کتکم میزد تا شاید دست از این حماقتهام بردارم ..

لیوان رو کنارش روی میز گذاشتم ..ارکیده هم بی حرف لیوان رو جرعه جرعه خورد ..اونقدر غم تو صورتش بود که دلم رو کباب میکرد ..

خاک برسر احمقت امیرحافظ ..تو میخوای مثلا جبران کنی یا گند بزنی به اعصاب این دختر بدبخت ..؟

-خانم نجفی اروم شدید …؟

ارکیده با همون سربه زیری فقط سرش روبه معنی اره پائین اورد ..ولی کاملا مشخص بود که هنوز اروم نشده ..چونه اش میلرزید وبغض داشت ..

-من رو به خاطر قضاوت عجولانه ام میبخشید …؟

سربلند کرد ..اونقدر غم از نگاهش میبارید که از این بی شرمی خودم شرمنده شدم ..

-اقای رسولی کمکم کنید ..اون دختر مطمئنا به این کار نیاز داره ..اگه نداشت هیچ وقت برای حفظ کارش دست به این کار نمیزد ..

-من باید چی کار کنم ؟…شما بگید چشم انجام میدم ..

-نمیدونم …به خدا نمیدونم از یه طرف اصلا دوست ندارم بچه های دیگه متوجه موضوع بشن ..

چون اون وقت نمیشه جلوی عصبانیتشون رو گرفت …از طرف دیگه هم کارش درست نیست ..نمیدونم …ذهنم به هیچ راه حلی قد نمیده …

یکم مکث کرد ویه دفعه ای سربلند کرد وبا کلی انرژی پرسید ..

-امکانش هست تو یکی دیگه از قسمت ها مشغول بشه ..؟

چنان با امید بهم خیره شد که بی معطلی گفتم …

-اگه شما میخواید ..البته مشکلی نیست …ولی کدوم قسمت …؟

-من زیاد با کار سایر قسمت ها سروکار نداشتم .ولی اگه بشه تو قسمت کنترل کردن یا پیدا کردن عیوب باشه شاید بتونیم جلوی اینکارش رو بگیریم …متاسفانه نیره رحیمی اصلا سرعت خوبی تو قسمت مونتاژ نداره وبه خاطر همین دست به این کار زده …

-باشه من مشکلی ندارم ..فقط امیدوارم که این طوری مسئله حل بشه ودیگه کارش رو تکرار نکنه …

-من هم امیدوارم

از جا بلند شد ..وبا لبخندغمناکی گفت ..

-ممنونم اقای رسولی کمک بزرگی کردید ..

با شرمندگی از جابلند شدم ..

-من که کاری نکردم فقط اعصابتون رو بهم ریختم …پیشنهاد خودتون بود ..

-به هرحال ممنون ..

به راه افتاد که دوباره برگشت وسر به زیر گفت ..

-بابت حرفهایی که زدم ..

پریدم تو حرفش …

-همه اش حقیقت بود …واقعیت …ممنون از تذکرتون ..

-شرمنده ام نکنید اقای رسولی شما نمیدونید چقدر نگران این موضوع بودم ..میترسیدم همون بلایی که به سرمن اومد سرش بیاد ..

-این منم که شرمنده ام خانم نجفی …بفرمائید همه چی رو بسپارید دست من ..

لبخند ملایمی که رو لبش نشست دلم رو گرم کرد ..از اطاق بیرون رفت که تازه تونستم نفس حبس شده ام رو ازاد کنم ..

نگاهم همچنان به در باز اطاق خیره بود لبم رو جمع کردم ..ای کاش این لبخند همیشه روی لبش میموند ..

به خودم تشر رفتم..

-هوی چشمهات رودرویش کن ..

چیزی توی وجودم پچ پچ کرد ..

-ولی ای کاش واقعا این لبخند موندگاربود ..این جوری راحت تر میتونستم قبول کنم که ارکیده نجفی امیرحافظ احمق ومغرور گذشته رو بخشیده ..

(گیریم که آب رفته به جوی آید با آبروی رفته چه باید کرد…)

 

پوشه رو بستم وبا خستگی دستهام رو کشیدم ..ساعت شیش عصر بود وهمه رفته بودن ..تنها یه هفته ی دیگه به نمایشگاه مونده بود وتمام کارهامون تو هم گره خورده بود ..

پوشه رو سرجاش گذاشتم وسوئیچ وموبایلم رو برداشتم واز اطاق زدم بیرون …

سکوت وارامش کارخونه دل گیر بود ..داشتم از کنار اطاق مونتاژ رد میشدم که برحسب عادت سرکی تو سالن کشیدم ..

چشمهام با دیدن فردی که دقیقا هم شکل ارکیده بود وسرمیز ..مونتاژ میکرد ..گشاد شد …ارکیده هنوز نرفته بود ..؟

بی اختیار وارد اطاق مونتاژ شدم ..ارکیده دقیقامثل سری قبل فارغ از عالم وادم با همون دست گچ گرفته اش داشت مونتاژ میکرد …با خودم غرغر کردم ..

-خوبه ده دفعه بهش گفتم که با این وضعش مونتاژ نکنه ..

اینبار سعی کردم مثل دفعه های قبل نترسونمش ..پاشنه ی کفشم رو محکمتر رو زمین کوبیدم وتک سرفه ای کردم ..به محض اینکه ارکیده به سمتم برگشت وبه احترامم بلند شد توپیدم ..

-شما که باز دارید مونتاژ میکنید ..؟

ارکیده سرش رو پائین انداخت ..

-من اون بار هم به شما گفتم مشکلی ندارم ..

قاطعانه گفتم ..

-من هم جوابتون رو دادم که هیچ بحثی راجع به این موضوع ندارم ..

-اقای رسولی دارید بی خودی سخت گیری میکنید ..

اخم هام تو هم رفت ..من سخت گیری میکردم ..؟ من که همه ی فکر وذکرم سلامتی وراحتی ارکیده نجفی بود ..

-خانم نجفی یه سوالی دارم .. اون گچ برای چی هنوز به دستتتونه ..؟؟

ارکیده به بورد نصفه ی روی میز خیره شد وجوابی نداد …

شماتت وار دوباره گفتم ..

-خانم نجفی ؟؟

ارکیده محکم گفت …

-نمیتونید جلوی کارمن رو بگیرید ..کارها عقبه ومونتاژ من میتونه تاثیر زیادی داشته باشه ..

-خانم نجفی کاری نکنید عصبانی بشم واین کارتون رو به حاج بابا بگم ..؟

ارکیده ابرو درهم کشید وبهم نگاه کرد ..

-دارید تهدیدم میکنید …؟؟

-دقیقا همین کارو میکنم ..

ارکیده چشم غره ای رفت که من هم بی رودربایستی دست به سینه شدم تا از رو بره ..

-این کارتون درست نیست ..

با صلابت گفتم ..

-سلامتی شما مهمتر از سه چهار تا سفارش عقب افتاده است ..لطفا من رو بیشتر از این شرمنده خودتون وخونواده اتون نکنید ..

ارکیده با ناراحتی شروع به جمع کردن قطعات کرد که یه قدم بهش نزدیک شدم وگفتم .

-دیر وقته وهوا تاریک شده بهتره شما برید اماده بشید .. من اینها رو جمع میکنم ..

ارکیده دستش رو به ارومی عقب کشید واز کنارم گذشت ..من هم سعی کردم سریع میز رو جمع کنم وبورد نصفه کاره رو سوای از باقی بوردها گذاشتم ..

همینکه از درسالن بیرون رفتم ..ارکیده هم حاضر واماده از رختکن بیرون اومد …

-خانم نجفی …امید میاد دنبالتون ..؟

با غیض گفت

– نخیر..

-پس بفرمائید من میرسونمتون ..

ارکیده که حالا همراه من از پله ها پائین میرفت گفت ..

-ممنون اقای رسولی خودم میرم ..

-ولی این ساعت شب؟ ..درست نیست یه زن تنها

-اقای رسولی من سه ساله که تنهام ..تو این سه سال هم خوب یاد گرفتم چه جوری از خودم مراقبت کنم ..

به اخر پله ها که رسیدیم جلوش ایستادم ..

-دراین مورد شکی ندارم ..ولی بازهم صحیح نیست این ساعت شب اون هم تو زمستون تنها برگردید ..با برادرتون تماس بگیرید که بیان دنبالتون ..یا من میرسونمتون ..

-دلیلی نمیبینم برادرم از اون سر دنیا بیاد دنبالم ..من هم مثل بقیه ..خون م که از بقیه ی زنها رنگین تر نیست ..

خواست از کنارم رد بشه که یه قدم دیگه عقب گذاشتم ودوباره راهش رو سد کردم ..

-خانم نجفی باهاتون بحث نمیکنم ..من نمیتونم شمارو این ساعت شب تنها رها کنم ..

با این حرف من ارکیده سرخ شد وبی هوا فوران کرد ..

-اقای رسولی واقعا متاسفم که سطح زندگی ادمها این قدر زود رو دیدگاهتون اثرمیذاره ..من همون کسی هستم که تا چند وقت پیش حتی عارتون میومد باهاش حرف بزنید حالا به خاطر وضع زندگیم ..به خاطراینکه دیگه بی کس وبی پول نیستم بهم احترام میذارید …

چی میگفت …من به خاطر وضع زندگیش بهش احترام میذاشتم …؟

اعصابم بهم ریخت وبا صدای نیمه بلند غریدم ..

-کی همچین حرف احمقانه ای به شما زده که من به خاطر وضعیتون اخلاقم رو عوض کردم ..؟

-پس به من بگید چرا ظرف همین یکی دو ماه شما این قدر تغیر کردید ؟..چرا تا این حد رفتارتون با قبل فرق کرده …؟مطمئنا سروشکل ووضعیت مالی منه که باعث این همه تغیر شده …؟

پیشونیم رو با عصبانیت لمس کردم وسعی کردم با ارامش این سوءتفاهم جدی رو حل کنم ..

-ببینید خانمی نجفی ..یه سری مسائل هست که شما نمیدونید من هم اونقدر پشیمون هستم که نمیتونم راجع به اون مسائل حرف بزنم ..

ولی این رو خوب میدونم که نه سرووضع ظاهری شما ..نه حتی موقعیت مالیتون هیچ تاثیری تو دیدگاه من نداره …

شما با این حرفتون توهین بزرگی به من کردید ….

پس دلیل این همه تغیر چیه …تا چند وقت پیش مدام بهم کنایه میزدید …تحقیرم میکردید …حالا چی شده که از این رو به اون رو شدید ..

گفتم که بهتون نمیتونم دلیلش رو بگم ..اونقدر پشیمون هستم که هرکاری هم براتون انجام بدم جبران کارهای زشت گذشته ام نمیشه ..

خواهش میکنم ازتون …این دیدگاه اشتباه رو دور بریزید واین بحث رو تموم کنید ..بفرمائید از این طرف… من میرسونمتون

ارکیده که معلوم بود بیش از حد ناراحته چشمهاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت ونفسش رو با حرص بیرون فرستاد وقبل از اینکه به خودم بیام به سمت اطاقک نگهبانی رفت ..بی اراده به سمتش رفتم ..

-حرف من رو شنیدید ..؟

ارکیده همون جوری که میرفت جواب داد .

-بله شنیدم .

-پس چی کار میکنید ..؟

ارکیده که به اطاق نگهبانی رسیده بود به اقا سلیم سلام کرد وگفت ..

-اقا سلیم میشه زنگ بزنید یه ماشین برام بفرستن …؟

نفسم رو با غیض بیرون فرستادم ..نه مثل اینکه امروز قصد کرده تا درسته وحسابی جلوم وایسه ..

اقا سلیم ادرس رو گرفت ومشغول شماره گرفتن شد ..گفتم ..

-کار خوبی نکردید خانم نجفی …

با اعتماد به نفس جوابم رو داد ..

-من کار صحیح رو انجام دادم ..شما هم بفرمائید مزاحمتون نمیشم ..

با عصبانیت نوک پنجه ی کفشم رو به اسفالت کف حیاط کارخونه کوبیدم وگفتم ..

-صبر میکنم تا ماشین برسه ..

دستهام رو تو جیب شلوارم فرو کردم وبا اخم های درهم خیره شدم به ورودی کارخونه ..

بهم برخورده بود ..یعنی من از اون راننده اژانس کمتربودم …؟

نیمه ی خوب وجودم جواب داد ..

-حقته …حالا حالاها مونده که جواب اون همه حرف وکنایه رو بدی ..تازه بیچاره حرفی نزد که ..دوست نداره سوار ماشین ادم بی شخصیتی مثل تو بشه ..زوره ..؟

نفسم رو فوت کردم وزیر چشمی یه نگاه به ارکیده انداختم که با بی خیالی اشکاری داشت با اقا سلیم صحبت میکرد وبه تعریفاتش از شیرین زبونی های نوه اش گوش میداد

با تک بوقی که ماشین آرم دار اژانس زد ارکیده خداحافظی کوتاهی با من واقا سلیم کرد وبه سمت ماشین رفت ..تا موقعی که ماشین راه بیفته چشم ازش نگرفتم ..

امپرم بالا رفته بود ..هرلحظه بیشتر از قبل خون خونم رو میخورد ..عجب دختریه ها ..اخر سر هم کار خودش رو کرد …

صدای داد وفریاد میومد که گوشهام رو تیز کردم ..اره صدای داد وهواره …یه دفعه ای از جا پریدم واز اطاق زدم بیرون ..معلوم نیست دوباره چی شده ..

صدا از قسمت مونتاژ میومد ونصف بیشتر بچه ها جمع شده بودن که با دیدن من عقب رفتن وراه رو برام بازکردن ..حتی میون اون همه همهمه هم میتونستم صدای جیغ مانند رو بشنوم …

-تو باعث شدی من رو اخراج کنن …همه اش تقصیر تواِ..فکر میکنی حالیم نیست مثل بوقلمون مدام رنگ عوض میکنی؟ حالا هم میخوای با خود شیرین بازی خودت رو عزیز کنی …

جلوتر که رفتم نیره رحیمی رو دیدم که داشت به ارکیده میپرید ..چشمهام گشاد شد ..این حرفها رو به ارکیده میزد ..؟

همین که من رو دید ابروهای رحیمی بالا رفت ..وگفت ..

-بفرما شاهد از غیب رسید ..

چنان لحن حرف زدنش بی ادبانه بود که ناخواسته سگرمه هام تو هم رفت ..حالا که فهمیده بودم داره این حرفها رو به ارکیده میزنه فشار خونم بالا رفته بود ..

به جای اینکه اهمیتی به رحیمی بدم رو کردم به ارکیده… که مثل مجسمه با صورتی به بی رنگی گچ دیوار وایساده بود وحرفی نمیزد

-چه خبر شده خانم نجفی …؟

نیره رحیمی با غیض به جای ارکیده که بی حرف حتی سرش رو هم بلند نکرده بود گفت ..

-چه خبر شده ..؟معلومه که چه خبر شده ..این زبل خان زیراب من رو پیش شماها زده حالا خانم نعمتی میخواد اخراجم کنه ..

با صدای نیمه بلندم ساکتش کردم ..

-این چه ربطی به خانم نجفی داره ..؟

نیره رحیمی با اپارتی گری گفت ..

-ربطش اینه که این خانم راپورت من رو به ناحق داده ..فکر میکنین حالیم نیست مثل موش سرش رو تو همه چی فرو میکنه وزیر اب این واون رو میزنه ..؟

وبعد بی توجه به من یه قدم به سمت ارکیده رفت ..

-فکر کردی من خرم یا گوشهام درازن که باور کنم توی اشغال همین جوری به این جا رسیدی ..

دستهاش رو به سمت جمعیت که جمع شده بودن بازکرد وداد زد ..

-ای ایه الناس ..بزارید بگم… این زن یه اشغال کثیفه که با زیراب زدن این واون خودش رو بالا کشیده ..

خونم به جوش اومد ودیگه نفهمیدم چی کار میکنم ..از ته هنجره ام نعره زدم ..

-صداتو بیار پائین خانم … اینجا چاله میدون نیست که معرکه راه انداختی ..میدونی اگه این زن نبود تا حالا صد دفعه اخراجت کرده بودم ..؟

ارکیده برای اولین بار شماتت وار اسمم رو صدا زد …

-اقای رسولی ..؟؟

ولی من بی توجه بهش گفتم ..

-فکر میکنی هرتقلب ودزدی ای که بخوای انجام بدی وهیچ کس هم نفهمه …؟

ارکیده چند قدم جلو اومد

-اقای رسولی بس کنید ..قرار ما این نبود …

سرم رو به سمتش پائین اوردم واز لابه لای دندونهام غریدم ..

-چه قراری ..؟ داره ابرو حیثیت تو ومن رو باهم میره ..یه وقتهایی باید جلوی حرف ناحق ایستاد …

ارکیده هم با تن صدای پائین جواب داد ..

-ولی نباید ابروی کسی رو برد …

نیره رحیمی که جو رو مناسب دید دوباره شروع به هوچی گری کرد .

-اهای جماعت از من به شما نصیحت این زن اب زیرکاه…فقط منتظره یه خطایی کنید تا زیر ابتون رو بزنه

خون جلوی چشمهام رو گرفت وبدون توجه به صدا زدن های ارکیده از کنارش گذشتم وجلوی رحیمی سینه ستبر کردم ..

-دهنت رو ببند ..فکر میکنی با این داد وقال میتونی کارت رو پیش ببری ..؟

رحیمی اون ذاتش رو نشون داد وداد زد ..

-شماها دزدید ..چند وقته دارم براتون کارم میکنم ولی حالا دارید بیرونم میکنید ..همه اش هم به خاطر این زنه ..

-ماها دزدیم یا کسی که مونتاژ کس دیگه ای رو به نام خودش میزنه …؟

حس کردم رنگ از روی نیره رحیمی پرید وصدای همهمه بلند شد

پوزخندی بهش زدم ورو به بچه ها گفتم …

-هفته ی پیش خانم نجفی راجع به کار این خانم با من صحبت کرد …این خانم روی بوردهایی که مونتاژ باقی مونتاژ کارها بوده… لیبل اسم خودش رو میچسبونده تا امار کارش بالا بره …

خانم نجفی از من خواست تا به جای اخراج این خانم ….کارش رو عوض کنم …گفت شاید به این کار احتیاج داره ومجبوره ..بهتره یه فرصت دیگه بهش بدیم …

من هم ترجیح دادم به جای اخراج کردن این خانم کارشون رو عوض کنم ولی خانم نعمتی هم یه گزارش دیگه با همین مضمون بهم دادن که این خانم از زیر کار درمیره ونتیجه ی کار و …سعی وتلاش کسای دیگه رو به اسم خودش نشون میده ..

حالا شماها بگید واقعا جای این خانم تو کارخونه است ؟..شما بگید دوست دارید کسی مثل این خانم روی بوردهایی که شماها مونتاژ کردید اسم خودش رو بچسبونه ..تا امار کارش بالا بره ..؟

من تا همین الان هم به احترام صحبت های خانم نجفی از کارهای این خانم چشم پوشی کردم ولی از این به بعد نه ..من به کسی اجازه نمیدم به مدیر مسئول محترمی مثل خانم نجفی توهین کنه واین جا رو با سر جالیز اشتباه بگیره …

صدای جیغ مانند رحیمی گوشم رو ازار داد ..

-شماها همتون یه مشت درغگوید من ازتون شکایت میکنم ..

با دست به سمت در اشاره کردم ..

-بفرمائید خانم ..هرکاری صلاح میدونید انجام بدید …

نیره رحیمی با شتاب کیفش رو چنگ زد وازبین جمعیت گذشت ..رو کردم به بقیه …وادامه دادم ..

-هرکسی ناراحته.. دلخوره میتونه مشکلش رو خیلی راحت با من یا حاج رسولی درمیون بذاره ..ولی اگه کسی بخواد با تهمت زدن به مسئولین وداد وهوار کارش رو پیش ببره جلوش گرفته میشه واخراج میشه …

درضمن هرچیزی که تا الان دیدید ویا شنیدید رو بریزید دور واین روفراموش نکنید خانم نجفی یکی از مدیرهای با مسئولیت ومحترم کارخونه هستن واگه از این به بعد حرف یا طعنه یا کنایه ای رو مستقیم یا غیر مستقیم بشنوم اون شخص رو بلافاصله اخراج میکنم ..

یه نفس گرفتم وبرای ختم کلامم گفتم ..

-حالا هم همگی بفرمائید سرکاتون …کلی عقب هستیم .

بچه ها برگشتن سرکارشون که با چند قدم بلند به سمت ارکیده رفتم ..ارکیده نگاه ناراحتی بهم انداخت که با جذبه گفتم ..

-خانم نجفی بفرمائید تو دفترم ..خانم نعمتی شما هم همین طور ..

جلوتراز ارکیده وخانم نعمتی راه افتادم وبدون اینکه حرفی بزنم وارد اطاقم شدم ودم پنجره ی قدی وایسادم ..با بسته شدن در برگشتم سمتشون ..

-خب خانم نعمتی جریان چیه ..؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x