رمان آخرین سرو پارت 1

4.5
(10)

 

سر فصل شروع هر دوره از زندگى ام همیشه با پاییز آغاز شده است؛ این قرارداد طبیعی,بین من و پاییز همیشگى است؛ روزی که به دنیا امده ام نیز پاییز بود …
با پاییز عاشقی کردم ؛ اصلا تمام اتفاقات و رویدادهاى مهم زندگی من نیز در پاییز رقم خورده است!
حتى شروع اولین فصل قصه زندگى ام در همین پاییز نگاشته شد، سکانس فصل اول سناریوى من منظره ای از پاییز است ، در هاله ای از غم…
تصویر زنی به یکباره در ذهن و ضمیر خواننده نشانده مى شود که طفل خردش را چنان در آغوش تنگ می فشارد تا بلکه ذره ای از سوز جانکاه یک غروب پاییزی را از اصابت با طفلش دور کند؛
حال و هواى آن لحظه آنچنان او را بیتاب کرده که بی اختیار و به تلخی فقط می گرید…
بغضهای کشنده ای که سرانجام بعد از گذشت دور زمانى بس دور ، به مرز انفجار رسیدند و پس از آن موجی از سرشک خونبار را به مسند قدرت نشاندند…
آن قدر تلخ گریستم …
آن قدر دیوانه وار دستهای سرد و بى رمقم را بر روی سنگ سرد گورش ساییدم و با سر انگشتانم خطوطی را که نام او را روی سنگ سخت حک کرده بود نوازش کردم که ندانستم چه شد این چنین نا خودآگاه دلم خواست فریاد بکشم !
تا سوز دل آتش زده ام را قدرى التیام بخشم…
گریه ام که به هق هق تبدیل شد ، طفل کوچکم قدری ترسید.
معصومانه پیکر نحیفش را در آغوشم مچاله کرد و لب هاى کوچک سرخش را بغض آلود جمع کرد،سرش را بوسیدم و براى اینکه آرامش کنم ،دست کوچکش را در دست گرفته و روى سنگ سرد گذاشتم؛
کمی متعجب شد ، ولى به سرعت آرام گرفت،همانطور که دست هایش را روی سنگ مى کشیدم و زیر لب با لفظ کودکانه آنچنان که گویی از زبان بچه با پدر سخن میگفت زمزمه کردم :

– بابایی ! بابا جون ! پاشو ببین ما اومدیم ،
بابا دلمون برات تنگ شده ،
بلند شو ببین ماهدیس اومده،
فربدت اومده ،
بابا قهر دیگه بسه
ما اومدیم منت کشى،
اومدیم باهات آشتى کنیم ، بابا ببین ما بخشیدیم ،
تو هم منو ببخش ماهدیست رو ببخش

سرم را روى سنگ سخت گذاشتم، هاى های گریستم؛ بغض فربد ترکید ، طفلی وحشت زده زیر گریه زد صداى گریه اش که بلند شد ، بهادر دیگر بیشتر تاب نیاورد ، به سرعت در ماشین را باز کرد و بغض آلود سعی کرد فربد را از اغوشم بگیرد،
در همان حال گفت:
_ بسه دیگه ماهدیس ! تو رو خدا بس کن ببین بچه ترسیده چه جور گریه می کنه!

مامان به دنبالش از ماشین پیاده شد ؛ بچه را از بهادر گرفت.
طفلک یک مرتبه آرام گرفت…
بعد به من رو کرد و گفت:

_ بسه دیگه ماهی جون ! دم غروبه ، خوب نیست تا این موقع اینجا باشیم ، روح اون مرحومم آزرده
میکنی

با یک دست سعی کرد زیر بغلم را بگیرد تا بلند شوم، نالیدم:
– نه تورو خدا نه مامان! بذار یه خورده دیگه پیشش بمونم، اخه خیلی حرفها دارم که باید بهش بگم، خیلی دل تنگش بودم

مامان با گوشه چادر قطره اشکش را پاک کرد و بار دیگر سعی کرد تا بلندم کند، بالاخره با اصرار بهادر ومامان سوار شدم.
اما هنوز دلم احساس سنگینی میکرد…
هنوز دلم میخواست ساعتها میتوانستم اشک بریزم و با او حرف بزنم و او بی صدا با دستان کوتاه شده از دنیا به حرفهای دلم گوش دهد.
فربد شیرش را که خورد همانجا در آغوش مامان به خواب رفت .
صورتم راروی شیشه گذاشتم ،
آسمان کم کم ونم نم شروع به باریدن کرد؛ اما من ابر دلم هنوز سنگین بود وبارانی…

صدای موزیک ملایمی که در فضا پخش مى شد به شدت دگرگونم می کرد ، مرغ دلم باز سودای پریدن داشت .
با کف دستم بخار مختصر روی شیشه را پاک کردم و دوباره سر بر آن نهادم؛
نمى دانم که چطور شد این مرغ دل نا آرام، به یکباره پرید،پرید و رفت به سمت یک پاییز دیگر همان پاییز دو سال پیش، از دوسال پیش ، دیگر هیچ چیز جای خودش نبود !
همه چیز فرق کرده بود .
همه عوض شدند؛ یک سری آمدند و یک عده هم رفتند، هزار ویک جور اتفاق افتاد ،اتفاقهای تلخ و شیرین..
همان طور که سهیلى نوشت:
” زندگى دفتری از خاطره هاست
خاطراتى شیرین…
خاطراتى مغشوش…
خاطراتى که ز تلخى رگ جان میگسلد…

صدای مامان که بلند شد رشته افکارم به سرعت گسست
– بهادر خان راستی حاج خانوم چطورن؟
بهتره انشاالله؟

بهادر بانارضایتی شانه هایش را بالا انداخت وگفت:

_ ای بابا بهجت خانم پیریه دیگه ، نه ! راستش حاج خانوم این روز ها هیچ حال خوشی نداره مرتب از درد پا می ناله ، این همه هم دوا ودکتر اصلا افاقه اى نداره!
مامان اندکی با ناراحتی چهره اش را در هم می کشد ومی گوید:
– انشاالله دعا میکنیم به آبروى حضرت زهرا خدا هر چه زودتر شفاشون بده

من هم سریع میگویم:
– الهی امین

بهادر یک نیم نگاه از درون آینه به سمتم میفرستد
آن چشمان ریز عسلی مثل همیشه میدرخشد و فقط لبخند میزند.
برای فرار به سرعت چشمانم را میبندم وسرم را بیشتر به شیشه میفشرم.

فربد ناله ی کوتاهی میکند…
مامان زیر لب قربان صدقه اش می رود. نمی دانم خوابم یا بیدار؟!
شاید هنوز بیدارم ! ولی دوست دارم که خواب باشم تا میوه ى رویای پاییز دوسال پیش در ضمیرم یکبار دیگر به بار نشیند؛چشمانم را که می بندم
بى اختیار به یاد ماجرای چشم بستن دو سال پیش می افتم …
یادم می آید که آن روز هم روی صندلی عقب ماشین چه طور خودم را به خواب زده بودم و تمام حرفهاى مامان وبابا را شنیدم…
بابا نیم نگاهی به عقب انداخته بود و وقتى باورش شد من خوابم گفت:
_ راستی خانم بالاخره چیکار کنیم با این ماجرای خواستگاری پسر حاج اسماییل؟ بندگان خدا منتظر جوابن درست نیست مردم رو منتظر بزاریم!

_ هیییسسسس تو رو خدا پرویز خان ممکنه بیدار باشه بشنوه
– خوب بشنوه خلاصه که چی اول آخر باید بدونه

– آره والله اما من مى گم بچه است هنوز ! حالا خیلی زوده شاید بچم آمادگیش رو نداشته باشه ! اصلا مگه ما چند تا بچه داریم؟ از دار دنیا همین یه دونه! چرا به این زودی بدم بچم رو به مردم؟
بابا با صدای بلند میخندد و میگوید :
_ پس هیچی دبه بیار ترشی بنداز!
_ پس من نمیدونم والله این خودت اون دخترت خود دانید…
– آخه میدونی خانم! تو این دوره زمونه جوون به این آقایی وهمه چی تمومی نوبره! پسر یکی یه دونه حاج اسماییله ! یک بازار سبزه میدونه و یک حاج اسماییل قمی !
فقط هفت دهنه مغازه فرش فروشی تو راسته بازار فرش فروشها داره ! حالا غیرِ اون حجره هایی که میگن تو بازار قم داره

آب دهنم را قورت دادم وبه صورت کاملا تصنعی پیچ وتابی به خودم دادم و نقش خوابیدن را بیشتر ادامه دادم؛
مامان لختی سکوت کرد سنگینى نگاهش را با اینکه چشمانم بسته است حس کردم؛ به آرامى گفت:
– ماهدیس مامان جون چته؟خوابی؟
هیچ واکنشی نشان ندادم تا باورشان باشد که من در خواب عمیقم !
– باشه خوب بذار برسیم تهرون باهاش صحبت میکنم

بابا فاتحانه از اینکه می دید به راحتی نیمی از راه را رفته است با شور و ولع ، صداى پر از خنده گفت:

– والله به خدا تو این وانفسای بی شوهری مرد خوب دیگه کجا پیدا میشه ؟؟بیا به خدا یه روز بیا بازار مغازه ببین روزی هزارتا از این دخترا هر کدوم مثل یه دسته گل باد کردن موندن ور دل ننه باباشون

مامان کمی ناراحت شد و غُران گفت
– خوبه خوبه دختر من نه باد کردنیه نه ور دل ننه باباش میمونه دختر من یه دونس! ماهی من تکه توی دنیا به خدا!
دلم قنج میزد، دوست داشتم میپریدم و از پشت سر روى گردنشان و غرق بوسه شان میکردم .
نه بخاطر اینکه پسر یکی یک دانه حاج اسماییل خواستگارم بود ، به خاطر اینکه بهترین ومهربانترین پدرومادر دنیا را دارم!
به عوارضی تهران کرج که رسیدیم تازه یادم آمد،چه قدر دلم براى تهران عزیزم ،
خانه ام،
آمنه ننه مهربانم و سهیلا تنها دوست وفادارم تنگ شده است !
سعی کردم تا از آن خواب تصنعی بیدار شوم ، چند بار مشتم را گره کرده وروی چشمانم مالیدم وبعد از یک کشش طولانی گفتم
– آخ بالاخره رسیدیم!

به محض ورودمان، آمنه ننه خندان و بر سینه زنان به استقبالمان آمد، مثل همیشه تنگ در آغوشم کشید.
هربار مرا آن قدر عاشقانه میفشرد که نفسم بند مى آمد؛
بوسیدمش وگفتم :
– آخ ننه جونم اگه بدونی چقدر دلم تنگ شده بود برات

همانطوری که مرا میبویید ومیبوسید گفت:
– الهی دردات تو سرم بیاد ننه ! منم دلم برات یه ذره شده بود
بابا خندید وگفت :

حالا خوبه که ما کلا همش سه روز خونه نبودیم ننه انقدر بیتابی !
اگه ما این ماهی خانومو روونه خونه بخت کنیم تو چه میکنی؟

امنه اخم کرد و گفت:

– خودم کنیزش میشم !میرم دنبالش هر جای دنیا که باشه مگه میذارم بچم بی ننه بمونه؟!

اینبار مامان با حالتی معترض ، آمیخته به شوخی گفت:

– به به ننه جون دستت درد نکنه یعنی من رو ول میکنی میری دنبال ماهی؟!
مگه به مادر خدا بیامرزم همون موقع که داشتم میرفتم خونه بخت نگفتى :تا ابد پیش بهجت جونم میمونم؟!

بابا بلند خندید وگفت:

– این خانم انگار هر دختری قراره راهی خونه بخت شه سر قبالش میشه…
به محض اینکه این جمله از دهان بابا بیرون آمد،برای چند لحظه سکوتی سنگین طنین انداز شد ، مامان به تندی به بابا اشاره کرد .
آمنه ننه همانطور که اثر خنده روى لبش خشک شده بود،ناباورانه رو به مامان کرد و گفت:

– تو رو خدا بهجت جونم خبریه یعنی؟

مامان به سرعت حرفش را قطع کرد و بعد در حالی که یواشکی به سمت من اشاره میکرد گوشه ی لبش را گزید و با ایماء و اشاره به او فهماند که دیگر ساکت شود.
وارد اتاقم که شدم خودم را روى تختم انداختم،
کمی درد کمرم تسکین یافت بعد به یکباره و ناگهان یاد پسر حاج اسماییل افتادم ؛ بیشتر از هر چیز به مصاحبت با یار دیرینم نیاز داشتم !
دلم براى سهیلا خیلی تنگ شده بود ؛
نیاز داشتم که هر چه زودتر گوشى را بردارم و به او
خبر داغ خواستگاری را بدهم ؛
چند دقیقه بعد آمنه با فنجان چای داغ وارد اتاق شد، با دیدنش کلی به وجد آمدم

– آخ ننه دستت درد نکنه هیچی مثل یه فنجون چای گرم نمیتونه انقدر حالمو خوب کنه

– بخور ننه بخور نوش جونت میخوای یه چند تا دونه بیسکوییتم برات بیارم؟

دستش را در میان دستم فشردم و گفتم:
– نه ننه دستت درد نکنه اشتها ندارم ولی …

با اون دوتا چشم هاى گردش میان حرفم پرید:

– ولی چی ننه ! چی میخوای ماهی جونم؟

– ننه یه کاری واسم میکنی یه کاری که فقظ بین من وتو وخدا باشه؟

باشیطنت چشمک زد وگفت :

_از اون کارای همیشگی دیگه ؟؟؟ از اون راز بازی ها ؟!

با اشاره چشم فهماندم که درست فهمیده است، مشتاقانه دستم را فشرد گفت :
_بگو ننه هر کار باشه

_میدونی امروز تو ماشین وقتی خودمو زده بودم به خواب متوجه یه موضوع هایی شدم البتا اونا فکر میکردن من خوابم که یه سری حرف در مورد خواستگاری و ازدواج میزدن ، میخوام با همون هوش و استعداد همیشگیت یه خبری بگیری برام ، طوری که کسی متوجه نشه من ازت خواستم

چند تا بوسه روى دستم نشاند و گفت :

_باشه عزیز !
تو فکرش رو نکن! ننه بلده چطور حرف از دهن مامانت بیرون بیاره…

متفکرانه سرش را چند دفعه تکان داد و گفت:

– البته خودم از میون حرفهاى پرویز خان یه چیزایی دستگیرم شده بودا! اما ننه جون خیالت راحت! امشب تا اخر شب پرونده ی آقا دوماد رو میزه!

بعد بلند شد و با لبخندی بامزه از اتاق خارج شد؛
پشت سرش با خودم گفتم:
– خدا تورو برا من حفط کنه آمنه! اگه تو نبودی من چیکار میکردم؟!

موبایلم را برداشته ودر یک پیام کوتاه برای سهیلا نوشتم:
– سلام عزیزم الان تازه رسیدم دلم برات تنگ شده یه عالمه حرف برات دارم

بلافاصله جواب داد:

– سلام عشقم منم دلم برات تنگیده مردم از فضولی زود بگو

– نه الان نمیشه قضیه اش مفصله

– نه بگو بگو

_سهیلا الان خیلی خسته ام ! بذار یک دوش بگیرم آخر شب نخواب منتظرم باش بهت زنگ میزنم
– باشه گلم پس تا بعد بای
– بای
گوشی را انداختم گوشه ی تخت و دوباره دراز کشیدم.

تازه از حمام بیرون آمده بودم؛مامان که میدانستم مثل همیشه از پایین پله ها سرش رابه سمت بالا میکشد، با صداى بلند گفت:
– ماهدیس مامان بیا غذا حاضره بدو تا از دهن نیوفتاده

با بی میلی گفتم:
_مامان خیلی خسته ام اشتها هم ندارم نمیشه نیام؟

با صداى بلندتر جواب داد:

– نخیر نمیشه ! ناهارم که نخوردی زودی بیا امنه ننه برات کتلت درست کرده از همونا که دوست دا ی

” نخیر اینا باور ندارن که من دیگه بچه نیستم بیست سالمه ! هنوزم مثل بچه ها باهام رفتار می کنن اونوقت از اون طرف برام خواستگار دعوت میکنن ”

اما اسم آمنه که آمد ناگهان حس کنجکاویم دوباره حلول کرد باید به هر بهانه او را میدیدم تا بدانم ماموریت تا کجا پیش رفته است! پس با سرعت گفتم:

– باشه!
مامان جون موهام خیسه بذار خشکش کنم میام!

سریع موهایم را خشک کردم و به سمت سالن سرازیر شدم.

بابا با چشمانی که از فرط خستگی و بى خوابی به صورت نیمه باز شده بود، لقمه ای به بزرگی مشتش در حلقش فرو می برد…
بدون توجه به وضع قلبش مرتبا پر خوری میکرد!
هیچ کس هم حریفش نبود!…
با اشاره به مامان حالی کردم : چه خبره ؟ چرا بابا ملاحظه نمیکنه؟

مامان با اندوه سری جنباند،
براى آوردن آب که به آشپزخانه رفتم ، ناگهان در یک لحظه طلایی آمنه به نشانه موفقیت دستانش را که با خوشحالی مشت کرده بود را پشت سرم تکان داد گفت:

-گرفتم ماهی جون گرفتم!

بعد به نشانه ی سکوت دستش را روى بینى اش گذاشت و با صدایی زیر و آهسته گفت :

_ شب زود نخواب بابا و مامان که براى خواب رفتن میام پیشت

تقریبا نیم ساعت نگذشته بود که آمنه پاورچین پاورچین از پله ها بالا آمد و بدون اینکه در زدن به آرامی در را باز کرد ،سرش را داخل اتاق کرد؛ با اشاره و لبخند دعوتش کردم داخل بیاید ،
بی سر و صدا داخل شد و همان جا روی لبه تخت نشست و بلافاصله شروع کرد:

– اسمش بهادره ، امیر بهادر! بیست و هفت هشت سالی سن داره ! یکی یکدونه است دردونه ی حاج اسماییل خان قمی ! باباش تاجر فرشه اونم فرشهای صادراتی ونخ ابریشم ! اوووووو اندازه نصف بازار فرش فروش هارو قرق کردن ! اصلیتشون قمیه یه دختر خونده ام دارن دختره رو وقتی که اونا بعد چندین سال دوا و درمون دکترا قطع امیدشون کردن که دیگه بچه دار نمیشن!…رفتن از قم بچه ی یکی از کارگرهای مغازشون رو گرفتن آوردن تهرون و به فرزند خوندگى گرفتن ! اما میدونی قربون خدا برم بعد این که دختره رو آوردن یهویى بعد بیست سال نازایی زد و حاج خانوم حامله شد !
میگفتن از برکت وجود دختره است که براشون خوش قدم بوده ، خلاصه این پسر کاکل زری به دنیا اومد با این همه مال و مکنت !
تا رسیده به اینجا…اون چند وقت پیشا که با مامان رفته بودی مغازه ی بابات, حاج ابراهیم خان عموی بهادر دیدتت…
دیده و پسندیده بعدشم خب به خانواده ی برادرش که دنبال یه دختر مناسب بودن معرفی کرده!

– خوب خوب !
بعدش چی؟!

آمنه خندید و با خنده گفت :

_بعدشم دیگه هیچی ! خود حاج اسماییل اومده حجره بابات براى امر خیر حالا هم منتظر جوابن

آهى کشیدم وگفتم:
_ خوب حالا قراره چی بشه ؟ بابام یعنی موافقه ؟مامانم چی اونم راضی شده؟

آمنه زد زیر خنده وگفت :
_بعدش دیگه به شما مربوطه عروس خانم

لپم سرخ شدو لب هایم از فرط استرس لرزید.آمنه لپم را کشید و از جایش بلند شد و قصد رفتن کرد،
یک مرتبه انگار که نکته مهمى یادش آمده باشد
توقف کرد و گفت :

_راستى اسم مغازشون
سرای فرش ابریشم امیر بهادره !
در ضمن یکی از شروطشون قبل از اومدن اینه که هیچ جوره دوست ندارن عروس آیندشون از این دختر درس خونده های دانشگاه دیده باشه!!خوب یعنی اعتقاد دارن ما که عروس شاغل نمی خوایم؛دیگه چه نیازی به عروس تحصیل کرده است؟!

یک طور خاص نگاهم کرد و با بشکن وخنده گفت:

_ عروسیه ماشالله! عروسی ماهی جونه ایشالله

از جا بلند شدم که به سمتش بروم که به سرعت از اتاق بیرون پرید؛
دوباره سر جای اولم بازگشتم حالا دیگر واقعا سهیلا لازم بودم!
فوری گوشى را برداشتم تا عینا تمام اخباری که از آمنه گرفته بودم را برایش تعریف کنم.
هنوز یک بوق نخورده بود که با سرعت و اشتیاق صدایش را شنیدم که با حرارت میگفت :
_بگو ماهی جون بگو دارم گوش میدم

و من هم بی کم و کاست تمام اخبار آن روز را برای او بازگو کردم….

سر کلاس زبان انگار آدم دیگرى شده بودم.دو ساعت تمام…
استاد حرف زد…
راه رفت…
کلی حرکات عجیب ونمایشی از خود ارائه داد… ولى من مثل یک قطعه سنگ گنگ و بى حوصله ، حتی یک کلمه هم نفهمیدم!
فقط هر از چند گاهی نگاهی به ساعت بیریخت آموزشگاه می انداختم و وقتى می دیدم این عقربه های لعنتی خیال حرکت ندارند؛ بی حوصله و کلافه پوف میکشیدم .
سر انجام سهیلا که معلوم بود حسابى از دستم خسته شده است، آرنجش را محکم در پهلویم فرو کرد و زیر لب و آهسته غرید:
_چه خبرته بابا

با بى حوصلگی نالیدم:
_ اَه سهیلا دیگه کلافه شدم لعنتی تموم نمیشه

از کل چند ساعت کلاس فقط این جمله را شنیدم که استاد میگفت:
_ خوب عزیزای من خسته نباشید.
با سرعت هر چه تمام تر شروع به جمع کردن لوازمم از روی میز شدم، سهیلا با آرامش اما بُهت زده بر اندازم میکرد، با اعتراض گفت :

_ماهی همیشگى نیستیا! تو چته دختر؟!
سعی کردم خودم را بی خیال نشان دهم با خنده ای الکی گفتم:
-هیچی بابا همینطوری!

خنده ی نسبتا بلندی کردو گفت :

_ آره جون خودت ! همینطوری؟؟ آبجی جونم به من نمیتونی دروغ بگی!
بگو عزیزم بگو که این ماهی خوشگل ما تو تور کدوم صیادی افتاده که اینطوری بیتابه و بال بال میزنه؟
یک نیشگون ریز وگزنده از بازوی تپلش گرفتم، دردش گرفت با صدای بلند فریاد زد:
_آخ
دلم به حالش سوخت به سرعت در آغوشش کشیدم و لپهای گرمش را غرق در بوسه کردم، در حالی که سرم را میبوسید گفت:
-ماهدیس میخوای با هم حرف بزنیم؟

خوشحال شدم با کمال خرسندی گفتم:
_آخ آره سهیلا جون اگه بدونی چقدر بهت محتاجم!

دستم را گرفت وبه طرف در خروجی روانه شدیم، پایم را که داخل کافه تریا گذاشتم، صدای سکر اور موسیقی ملایم همراه با بوی خوش قهوه حالم را کمی جا اورد
گوشه ای دنج میزى کوچک پیدا کردیم و با سرعت واشتیاق نشستیم .
سهیلا بلافاصله منو را برداشت و با نگاهش آن را کاوید،من بدون اینکه نگاهی به آن بیندازم یک فنجان اسپرسو همراه شکلات دارک سفارش دادم،سهیلا هم شکلات داغ سفارش داد.
سفارش ها که آماده شد قبل از اینکه شروع به خوردن کنیم بی درنگ سر حرف را باز کرد نیم نگاهی به من انداخت وگفت :
_تو حالا راستی راستی می خوای شوهر کنی ؟

تکان شدیدى خوردم.
انگار از این لفظ واژه ی شوهر حالم بد شده بود! همانطور که با دسته ی فنجان بازی می کردم ، با کمی دلخوری گفتم :

-نه بابا ولم کن سهیلا انگار منو نمیشناسی؟من حتی هنوز این پسره رو هم ندیدم خودشون میبرن ومیدوزن!

لحظهای سکوت برقرار شد ودوباره ادامه دادم:

-حالا تو میگی من چیکار کنم ؟
اگه بابا یا مامان اومدن باهام حرف بزنن چی بگم بهشون؟
اصلا میگم میخوام درسمو ادامه بدم برم دانشگاه حالا حالاها هم خیال شوهر کردن ندارم .

لبخندی زد وهمانطور که لیوان را سمت دهانش می برد گفت:
_ اگه گفتن اشکالی نداره هم درسِت رو بخون هم شوهر کن اونوقت چی؟؟؟؟

با اطمینان وفاتحانه گفتم :
_نه مطمئنم نمیتونن اینو ازم بخوان ! چون یکی از شروط اقا داماد وخونواده شون قبل از خواستگارى ترک تحصیل عروس خانومه…

به محض شنیدن این شرط انگار که کل محتویات داخل دهانش در حلقش پریده باشد …به شدت به سرفه افتاد. دست پاچه یک دستمال برداشت و جلوى دهانش گرفت و در حالى که به شدت سرفه میکرد چشمانش گشاد و سرخ شد.
به سرعت پریدم چند ضربه به پشتش زدم و فورا درب بطری آب را باز کردم و نزیک دهانش بردم ؛ به زحمت کمى آب نوشید ، کمی که حالش بهتر شد در حالی که با دستمالی مدام آب چشم وبینی اش را پاک می کرد
چند تک سرفه کرد و سر انجام کمی سینه اش را صاف کرد وبا حیرت پرسید:

_این یعنی چی؟؟؟؟؟ یعنی چی ماهی؟ این حرف دیگه از کجا در اومد؟

با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم وگفتم:
_والله به خدا منم اینطوری شنیدم
-یعنی درس ودانشگاه پر؟!
-حالا نه اینکه منم شیفته ی درس ودانشگاهم!…
اگه درس خون بودم همون کنکور پارسال رو گند نمیزدم…حتی نتونستم یه دانشگاه پیزوری قبول شم!
حالا تو این موسسه هم تا اینجا خودم رو کشوندم خودش شاهکاره!…

حس کردم میخواهد بلند شود و سرم را به دیوار بکوبد، چون به تندی وعتاب صندلی اش را محکم عقب کشید وبا پوزخند گفت:

_ خوب دیگه انگاری حرفا تموم شد!به خدا تو راستی راستی خیال رفتن داری…اما قبلش خوب فکرات رو بکن!

بانگرانی پرسیدم:

-یعنی به نظر تو ممکنه مشکلی باشه!؟

عصبی بود و با کمى خشم آمیخته در کلامش گفت:
_ بله ممکنه باشه !
همین شرط به ظاهر ساده ى قبل از ورودشون!
اینکه با تحصیل ودانشگاه که حق مسلم هر زنیه مخالفن نشون میده اینا…

به اینجا که رسید دیگر ادامه نداد و همانطور که کوله اش را روی دوشش جابجا می کرد ، فهمیدم که وقت رفتن است؛ پس آخرین جرعه از قهوه ام را هورت کشیدم و به سرعت به دنبال او که به سمت در می رفت راه افتادم .

از گرمای کافه خارج شدیم و به خنکای بیرون زدیم .
آرام و بى صدا قدم می زدیم .
سهیلا دو سال از من بزرگتر بود و این طبیعی بود که از من بالغ تر و داناتر باشد!
او براى من یک دوست به تمام معنا بود… طورى که انگار خواهرم باشد، دوستش داشتم! اعتقاداتش برایم محترم بود.
همانطور که قدم می زدیم و من یک قدم عقب تر از او بودم ،گوشه ی آستینش را از پشت کشیدم ، مهربان برگشت و لبخند قشنگى روى لب نشاند، سرش را نزدیک تر آورد و ویواشکی پرسید:
_دیشب گفتی اسم آقا دوماد چی بود ؟

با کمی خجالت گفتم:
_امیر بهادر
_ آدرس مغازهاشون کجاست؟دقیق میدونی؟

شرمنده تر از پیش گفتم :
_والا من که دقیق نمیدونم .آمنه دیشب میگفت یه جایی تو بازار بزرگ فرش فروش ها که اسم حجره شون هم سرای فرش ابریشم بهادره،چرا پرسیدی؟

لپم را کشید و گفت:

– هیچى میخوام این اقا دوماد رو همین امشب پیدا کنم و نشون عروس خانوم بدم!

باز هم آب دهانم در گلویم پرید ، نمیدانم چرا آنقدر هیجان زده شده بودم!
با تعجب پرسیدم :

_چی میگی سهیلا؟!همین امشب؟!آخه چه جوری؟!مگه میشه؟!

سهیلا اول خندید و وقتی که دید چگونه آماج سوالات پی در پی و رگبارى من شده است، دستش را روی دهانم گذاشت وگفت :
_میشه عزیزم،میشه ! میدونی که غیر از دنیای واقعی و حقیقى ما یک دنیایی دیگه ای هم وجود داره! اونوقت خوشبختانه یا متاسفانه انگار هنوز قسمت من و شما نشده یه سری بزنیم به اون دنیایی مجازى…

_یعنی منظورت اینترنت و وایبر و یه همچین چیزاییه دیگه؟
-تقریبا!..اما یه خورده فراتر از اینا که گفتی ! منظورم دنیای جناب محترم اینستاگرامه

باتعجب پرسیدم:
– مگه تو اینستا داری؟
– من نه ! اما داداش سعیدم چرا، بذار بیاد ، فقط دعا کن این شاه دوماد مدرن وامروزی باشه!

بعد خندید؛من هم خنده ام گرفت:

_ منظورت از امروزی چی بود؟

بلندتر خندید

– هیچی خنگول ! منظورم اینه که اهل دنیای مجازی باشه

تازه متوجه منظورش شدم، در همان حال که به سمت اتومبیل هایمان در حرکت بودیم از یکدیگر خداحافظی کردیم
به خاطر فاصله ی کم خانه تا موسسه ,خیلی زود رسیدم، بلافاصله دکمه ی ریموت را فشردم ، در با آرامش و تانى خاص وهمیشگی اش گشوده شد ، قبل از اینکه داخل شوم چشمم به ماشین بابا افتاد.
تعجب کردم ؛آخر هیچ وقت این ساعت به خانه نمی آمد!مگر اینکه اتفاق خاصی روی داده باشد… با کمی دلشوره وارد شدم،
فضای آن شب طور دیگرى بود، سنگین و مبهم!
حتی اهل خانه هم آن شب عجیب شده بودند.
بابا روی مبل راحتی وسط سالن ولو شده بود و هنوز لباسهای خارج از خانه اش را از تن در نیاورده بود.
مامان هم لپ هایش مثل دو گلوله ی آتشین،گل انداخته بود…هر وقت استرس داشت همین طور می شد.
نگاهی به سمت آمنه انداختم‌، تا شاید از جانب او چیزی دستگیرم شود
، اما او هم به سرعت نگاهش را از من برداشت تا با من چشم در چشم نشود!
گنگ وسط سالن ایستاده بودم و بر بر نگاه میکردم که بابا گفت:
– علیک سلام دخترم!
کمی دست پاچه و خجالت زده گفتم:

– معذرت میخوام بابا اصلا حواسم نبود!

خندید وگفت :
_ اشکالی نداره بابا شوخی کردم!

به سمت پله ها و به طرف اتاقم روانه شدم که از پشت سر گفت
– لباسات رو عوض کن بیا پایین میخوام باهات حرف بزنم بابا.

دلم هوری پایین ریخت ! می دانستم موضوع حرف هایش چیست،پس دوباره برگشتم وچند قدم نزدیک بابا شده وگفتم:

– نه بابا همینطور هم راحتم خسته هم نیستم هر چی میخواید بگید گوش میدم

مامان به سرعت به بهانه سرزدن به غذا داخل آشپزخانه شد،آمنه هم که از پیش تر در آشپزخانه سنگر گرفته بود…
با اشاره ی دست از همان فاصله از من خواست که بنشینم و من بلافاصله روی نزدیکترین صندلی نشستم.
بابا بی مقدمه و یک سره سر اصل مطلب رفت،رک وپوست کنده گفت:
– ببین بابا جون سرت رو درد نیارم آخر همین هفته مهمون داریم خواستم بدونی، بدونی و آماده باشی…این مهمونا یه جورایی با مهمونای دیگه فرق دارن!اینا خواستگارن بابا؛خواستگار!

اسم خواستگار که از دهان بابا خارج شد ، سینی که محکم وسط اشپزخونه واژ گون شد باعث عصبانیتش شد سرش را سمت آشپزخانه کشید و داد زد:
_ چه خبره ؟؟؟؟
مامان دستپاچه بیرون پرید و با حالتی شبیه ترس و در ماندگی گفت:
– ببخشید پرویز خان!سینی از دستم افتاد
بابا هم دیگر حرفی نزد مامان همان جا کنار در آشپزخانه نشست بابا دوباره رو به من کرد و گفت:
اینطور صلاح دیدم… اول پسره رو
-به هر حال خواستم بگم بدونی این یه چند روزه رو اگه کاری دارید انجام بدید یا اگه..

وسط حرفش پریدم و گفتم:

_ بابا جون ببخشیدا شما بدون مشورت با من مهمون دعوت میکنید ؟ من الان باید بدونم خواستگار دارم ؟! اصلا شما از کجا خبر دارید که من قصد ازدواج دارم یا نه؟

مامان لبش را گاز گرفت ومحکم گوشه ی لپش را کند!

بابا چند ثانیه سکوت کرد و بعد با خنده گفت:
_ البته که بابا جون اول شما باید راضی باشید!
ولی من اینطور صلاح دیدم..اول پسره رو ببین بعد جواب بده!

با عصبانیت و تندی از جایم بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم زیر لب گفتم
– خوب جای شکرش باقیه که لااقل انقدر بهم بها دادید که پسره رو ببینم!

مامان از پشت سر گفت:
– چی گفتی؟
همینطور که از پله ها بالا میرفتم با اشاره دست فهماندم :
هیچ!!

بغض تلخی راه گلویم را بسته بود.
مقابل آینه ایستادم ،
با چشمانى خسته و غم زده،
لختی خود را بر انداز کردم ،
خیلی دلم به حال خودم میسوخت!
به آرامى دستی روی گونه ام کشیدم
و با آه رد اشک را زدودم…
نگاهم هنوز روی آینه خیره مانده بود….
چه تلخ با خود می اندیشیدم:

“خدایا مگه من چند سالمه؟! مگه اینا من رو دوست ندارن؟!اگه یکی بخواد بیاد اونارو از من بگیره مگه من اجازه میدم؟!پس چرا اونا انقدر ساده وراحت ازم میگذرن ؟!”

و هزاران چرای دلخراش دیگر در من بیداد میکرد…

صدای نسبتا بلند مامان ، باز هم مثل همیشه از همان ابتدای پله ها شلیک‌ شد تا چنان سخت ، بر افکارم اصابت کند؛

_ماهیییییی ای ماهی ! دختر بدو بیا پایین غذا حاضره.

از همان بالاى پله ها به سمت پایین آویزان شدم و گفتم:
_دستت درد نکنه مامان من سیرم با سهیلا یه چیزی خوردم شما خودتون بخورید. نوش جونتون.

داشتم فرار میکردم!
از تمام واقعیت هایى
که چه زود و قریب الوقوع برایم نازل میشد…
نبرد سختی در پیش بود…
اصلا مگر کسی در این خانه جرات مقابله با پرویز خان را داشت ؟!
مرغ برای پدر همیشه یک پا داشت !
میدانستم… راضی باشم یا ناراضی ، این میهمانی آخر هفته صورت خواهد گرفت و تا این آخر
هفته فقط دو روز باقی بود.

ساعتی بعد همانطور که زیر پتو میخزیدم و برای خواب آماده شده بودم، در به آرامى گشوده شد و مامان با یک لیوان شیر در دستش وارد شد ، کمی در بسترم جابه جا شدم

-مامان دستت درد نکنه لازم نبود زحمت بکشی!

مهربان کنارم نشست و در حالى که لیوان شیر را به زور در میان دستم جای میداد گفت:

_ میدونم چرا پایین نیومدی، میخوای با بابات رو در رو نشى. اما غصه نخور دخترم من همیشه با توام ، مثل کوه پشتت وامیسم اگه بخوان اذیتت کنن.
خودت رو اذیت نکن اجازه بده اینا بیان و برن بعد اگه نخواستی بگو نه ، هیچ کس نمیتونه مجبورت کنه به کاری که دلت رضا نیست!

حرفهایش تسکینم میداد ،
سعی کرد دستم را که لیوان شیر در میانش بود به سمت دهانم هدایت کند و در همان حال گونه ام را با لبخندی دل نشین بوسید .

شیر را که تا آخرین قطره خوردم ، با خوشحالى لیوان را از دستم گرفت و با گفتن شب بخیر رفت،

آخ مامان آخ مامان تو چقدر ناب و بى آلایشى…
چه عاشقانه میسوزی تا به ما نور دهی ..
چه زیرکانه کاری میکنی تا دغدغه ودلخوری در این خانه نباشد و من به پاس این حد از لطف لایزال تو فقط سکوت خواهم کرد….

دوباره درون بستر خزیده و سعى میکنم افکار پریشانم را کمی سامان دهم به تلخى مى اندیشم:

” اگه بیان و راستى راستی درست شه چی؟!اگه از اون ادمایی باشن که اصلا ازشون خوشم نیاد؟! اگه پسره زشت باشه یامثلا قد بلند نباشه؟دماغش کوفته ای یا عقابی باشه ؟وای خدا! اگه کچل بود وکک مکی ؟ وای اگه دهنش بو بده!!!

کلافه شدم و درون بسترم نشستم پتو را کناری پرت کردم و چنگی درون موهایم انداختم.
به شدت سرم را میخراشیدم تا بلکه بدین وسیله مقداری خود را تسکین دهم…
چند نوای ملایمِ دینگ دینگ از سمت گوشی ام بلند شد،
سهیلا بود،
به سرعت قفل گوشی را گشودم، هول و دستپاچه باسر انگشتانم روی صفحه چند ضربه پی در پی زدم تا سرانجام چند تصویر مات و کمرنگ که سهیلا ارسال کرده بود یکی پس از دیگری گشوده شد؛
تصاویر باز میشد و قلب من همراهش کم کم مچاله می شد!
صاحب این عکس ها، عجیب جلوه گری می کرد!
زیبا بود و دلنشین!
چقدر چشم هایش دوست داشتنى است…

بعد از آخرین تصویر پیام سهیلا آمد:

-بفرما عروس خانم اینم شاهزاده ات با اسب سفید

گنگ و مبهوت مانده بودم ، با انگشتانی از شدت هیجان خشک شده به سختی تایپ میکردم

-سهیلا یعنی راستی راستی اونه؟تو مطمئنى خودشه؟!
چند آدمک خنده فرستاد و با اطمینان گفت:

-آره دختر مگه تو کل بازار تهرون چند تا امیر بهادر امینى قمی وجود داره؟! که بتونه لیاقت دختر خوشگل مارو داشته باشه؟؟

هم فکر و هم انگشتانم به شدت قفل کرده بود، برای همین نه میتوانستم خوب فکر کنم نه درست تایپ کنم؛
با چند تا غلط فاحش املایی نوشتم:

-به نظرت چطوره سهیلا؟

دوباره ومکرر آدمک هاى خندان ارسال کرد و نوشت :

_به نظر من این بچه حرف نداره اما در حال حاضر نظر من مهم نیست نظر شما شرطه!…

درحالی که حس میکردم قند در دلم آب میشود با پایه گذارى یک حس نوین در قلبم نگاشتم:

-نمیدونم سهیلا نمیدونم!

میترسیدم !
میترسیدم این نمیدانم به زودی به همه دانسته هایم تبدیل شود!
میترسیدم ، که به سادگی تسلیم این نمیدانم ها شوم !
میترسیدم که از این پسر تقریبا مو بلوند وچشم عسلی آنقدر خوشم بیاید که ندیده عاشقش شوم!

تا صبح هزار بار عکس ها را نگاه کردم، گاهى سعی می کردم بهانه ای پیدا کنم که بتوانم آن را جلوی احساساتم علم کنم

چندین بار گوشی را خاموش کردم و زیر بالش فرو بردم.
اما هنوز چند دقیقه نگذشته باز وسوسه میشدم…
که وای راستی کفشهاشو ندیدم!
ببینم چه رنگیه اسپرته یا کلاسیک ؟!
راستی مدل موهاش امروزی بود؟
با سبیل قشنگتر بود یا بدون سبیل ؟! ”
ووو۰۰۰۰۰
ولی هر چقدر بیشتر در او دقیق میشدم بیشتر شیفته اش میشدم.
این پسر با وجود اینکه زیاد بلند قد هم نشان نمی داد و کمی لاغر اندام به نظر میرسید ولی مطمئن بودم در نظر هر بیننده اى همین قدر زیبا بود…

نمیدانم چند ساعت طول کشید تا خوابم برد وصبح به محض اینکه چشم گشودم، مشتاقانه دلم دوباره میخواست عکس ها را ببینم ،
با خودم فکر کردم:
” نکنه همه ا ش فقط خواب بوده! ”
ولی وقتی تصاویر در مقابل چشمان خسته ومشتاقم گشوده میشود،بی اختیار دچار یک حس مبهم می شوم…
صبحانه ام را با اشتها خوردم و حتى
براى اولین بار با شور و اشتیاق
بلافاصله کتاب ها وجزوه های زبانم را پیش رو گشوده و با شور مع الوصفی شروع به کار کردم!
با اینکه گاهی افکارم هر یک به سمت وسویی میپرید، ولی سعی میکردم تا خودم را عادی نشان دهم ، مامان هم که می دید تا این حد خوشحالم ،احساس رضایتمندی میکرد ، آمنه با خوشحالی تند تند حرف میزد و میخندید و در لابه لای حرف هایش هر از چند گاهی دستش را رو به آسمان میگرفت وزیر لب میگفت:

-خدارو شکر!خدارو شکر!
بعد مشت مشت اسفند در آتش میریخت و دور سرم میگرداند.

شب ،وقتی بابا حال خوش خانواده را دید بی سوال، جوابش را گرفته بود !
به سرعت تدارکات انجام میشد آمنه سرتا سر خانه را رُفت و روبید، باغبان آوردند و به گل وگیاه های باغچه صفا داد.
مامان پرده سالن پذیرای را به سرعت عوض کرد.
احمد علی شاگرد مغازه بابا، اندازه یک بازار میوه و شیرینى آورد…
و آخر سر هم بابا مبلغی چشم گیر به حسابم براى خرید لباس واریز کرد،
گوشی را برداشتم به سهیلا زنگ زدم و از او خواستم براى خرید کفش و لباس همراهى ام کند، یار مهربانم مثل همیشه قبول کرد.
حال و هواى آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم.
سهیلا مرتب میخندید و سر به سرم میگذاشت کلی گشتیم ، گفتیم ، خندیدیم ، خوردیم وخرید کردیم.
سلیقه سهیلا حرف نداشت!
با کمک او سرانجام یک شومیز ابریشمی گلبهی با دامن پلیسه کوتاه کرم گرفتیم ، صندل هایم هم عروسکی بود وگلبهی ، درست رنگ پیراهنم …
در آخر هم یک شال بلند کرم خریدم.
خرید که پایان یافت مرا تا منزل رساند
لوله ی آب سر کوچه ترکیده بود وماموران سازمان آب مشغول حفاری بودند،بخاطر همین ماشین نمیتوانست داخل کوچه شود پس به ناچار همان سر کوچه پیاده شدم.
سهیلا میخواست همراهم بیاید و تا درب منزل برای حمل وسایل کمکم کند ولی اجازه ندادم پیاده شود ، فقط به سرعت کیسه ها و پاکت ها را برداشتم و عاشقانه بوسیدمش.
به سختی و شتابان بار سنگین را حمل کرده و به طرف خانه در حرکت بودم و چند چاله گل آلود را که کارگران کنده بودند، به دشواری پشت سر گذاشتم و همانطور که نفسم به شماره افتاده بود و به سرعت در حرکت بودم ، ناگهان حضوری سخت وسنگین را در کنار خودم احساس کردم که یک قدم عقب تر از من در حرکت بود ، سرعتم را کمی بیشتر کردم ،
او نیز شتابان گام بر میداشت این را از صدای کفشهای سنگینی که به پا داشت حس میکردم ،
خودم را کنار دیوار کشیدم تا راه را براى رد شدنش باز کنم ، ولی او گویى اصلا خیال پیشی گرفتن نداشت!
انقدر به من نزدیک بود که صدای نفسهایش را میشنیدم !
با ترس و با یک حرکت سریع به عقب بر گشتم و در کمال نا باوری دیدم که به سرعت بازگشت و مسیرش را به سمت ابتداى کوچه تغییر داد!
فقط از پشت سر ، تصویری از مردی قوی پیکر و قد بلند در حالی که یک بارانی سیاه وبلند به تن داشت و دست هایش را در جیب فرو برده بود دیدم که به سرعت در حرکت بود….

سرانجام روز موعود فرا رسید!…
همان روز که تا فرارسیدنش فقط چند روز مختصر طول کشیده بود؛
ولی برای من گویی یک قرن تصور میشد !
بیش از ده بار لباسهایم را پوشیده بودم
وهزاران بار در مقابل آینه بزرگ ،
خودم را بر انداز کردم ،
یک بار فرق وسط با گیسوانی آویخته تا امتداد کمر
و یکبار هم تمام موهایم را از پشت سر گوجه میکردم با فرق کج،
بعد شالم را روی سرم می انداختم و
کفش هاى قشنگم را پا میکردم
و خرامان خرامان در مقابل آینه قدم میزدم و
از تماشاى خود لذت میبردم ،
گاهی هم یک مرتبه از خودم بدم می آمد،
فکر میکردم :
” خدایا چرا امروز انقدر زشت شدم ؟
دیروز انگار بهتر بودم !
نکنه اون از من قشنگتر باشه !
نکنه همه بگن وای خدایی داماد خیلی از عروس سر تره!”

آن وقت کلافه میشدم ،
باز هم مثل همیشه به سهیلا پناه میبردم و او مثل هر بار با راهنمایی هاى درست و دلداری های قشنگش و راه حل های فوق العاده اش اعجاز میکرد.

آمنه با نخ ظریفی از ابریشم دور تا دور شالم را قلاب بافی کرده
با کلی مروارید به زیبایی آراسته بود،
شال را که سر میکردم احساس میکردم به زودی عروس خواهم شد!…
آمنه به یکباره وارد اتاق شد،
اولین کسی بود که مرا دید،
از فرط هیجان دستش را روی دهانش گذاشت و جیغ کوتاهی کشید ،
با تحسین دستانش را به هم میکوفت و سپس مثل همیشه شروع به خواندن کرد:

-لا حول ولا قوه الا …

بعد روى صورتم می دمید…
رد نمناکی از سرشک روی چروکهای دور چشمش
که به ده ها شاخه تقسیم شده بود را که دیدم،
دیگر طاقت نیاوردم ،
تنگ تر در آغوشش کشیدم ،
کم کم گریه ام می گرفت که با صدای مامان به سرعت از آغوشم جدا شد و رفت.

دلشوره ی عجیبی داشتم ،
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم،
قرار ما ساعت پنج بود…
این عقربه های لعنتی هم انگار سر ناسازگاری داشتند!..
زمانی آن قدر سریع و زمانى دیگر آنچنان در جایشان میخکوب میشدند!
و حالا که دیگر انگار در این یک ساعت پایانی خیال تکان خوردن را هم نداشتند!

مامان چند بار با بهانه های مختلف سراغم می آمد
و زیر چشمى و با دقت نگاهم میکرد،
فقط یکبار دستش را به آرامی روی گونه ام کشید وگفت:
-مامان جون قربونت برم خیلی سرخ شدن!یه کم ملایمتر…

و بعد بلافاصله انگشتش را با احتیاط دور لبم کشید،
اصلا خوشم نیامد!…
به همین خاطر به محض رفتنش از اتاق رژ صورتی ام را برداشتم و مجدد تمدیدش کردم .

از شدت شرم خجالت میکشیدم پایین بروم
خیلى از رویارویی با بابا خجالت میکشیدم!
سرانجام خودش صدایم کرد:

– ماهدیس جان بابا کجا موندی پس ؟ بیا بابا جون الان دیگه مهمونا میرسن…

دست پاچه گفتم:

– چشم بابا جون الان میام.

و براى آخرین بار گوشى ام را برداشتم و به سهیلا زنگ زدم ،
خیلی سریع جواب داد و با هیجان پرسید:

– چی شد ماهی اومدن؟!

– نه!
اما من دیگه دارم میرم پایین
گوشیم رو نمی برم…
جواب ندادم نگران نشو!

بغض تلخی در صداى هر دو نفر ما بود
با مهربانی گفت :
_ برو عزیزم
خدا به همراهت انشاالله هرچی خیره همون میشه…
انشاالله خوشبخت شی ماهدیسم

_ سهیلا دلم شور میزنه!
میگما اگه پسره اونی نباشه که تو خیالمه اگه یه ادم دیگه بود!…

نگذاشت حرفم تمام شود و گفت:

– بیخود ذهنت رو در گیر نکن به خدا که خود خودشه!

دوباره امیدوار شدم
بابا فریاد کشید :
_ ماهدیس!

-اومدم بابا اومدم…

بلافاصله با سهیلا خداحافظى کردم
و براى آخرین بار صفحه ی تصاویر را گشودم
و نگاهم گره خورد به چشمان گربه اى و خوشرنگش…
و با سر انگشتم به آرامى
,آخرین تصویر را لمس کردم و با عجله نگاهی به آینه انداختم ،
کمی شال را روی سر جابه جا کرده
و به طرف پله ها و سالن پذیرایی روانه شدم.

به محض ورودم همه از سر شوق و تحسین نگاهم کردند…

خجالت میکشیدم!
گوشه ی دنجی را انتخاب کردم
ودر دوردست ترین سمت سالن به دور از تیر رس نگاه هاى بابا سنگر گرفتم
، مامان لبخندی زد
ویواشکی به بابا اشاره میداد و میگفت:

– والله بچم خجالت میکشه

تقریبا همه چیز مرتب بود ؛
الوانترین میوههای سال در ظرفهاى بلوری پایه بلند!
دیس هاى مملو از شیرینی روی میز ها !
حتی گیلاسهای شربت خوری را هم
با چند نوع شربت با رنگهای مختلف پر کرده بودند
و فقط جای میهمان ها خالی بود
که آن هم طولی نکشید که با صدای رعشه بر انداز زنگ ایفون سر انجام انتظارها به سر آمد.

برای دقایقی کر و کور شدم حتی قدرت تکلم را انگار از دست داده بودم !
هیچ چیز جز شراره هایی از آتش که از درونم زبانه میکشیدند را احساس نمیکردم!
هول و دستپاچه شده بودم ،
آنقدر صورتم سرخ و ورم کرده بود که حس میکردم شبیهه دلقک ها شده ام!…
برای یک لحظه از همه کس وهمه چیز بیزار شدم …
خودم و همه را لعنت میکردم ….
که با صدای پرشور سلام وعلیک وخوش آمدگویی,
ناگهان به خود آمدم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آیلین
آیلین
4 سال قبل

عااااالییی بودددد….

Mahya
Mahya
3 سال قبل

من با خوندن رمان های این مرد امشب میمیرد ، عابر بی سایه و با سقوط دستهای ما از خانم ایلخانی نظرم جلب شد که برم و بقیه رمان های ایشون رو بخونم .اون رمان ها واقعا فوق العاده بودند .میخواستم بدونم این رمان هم در حد اون ها هست یا نه؟ارزش خوندن داره ؟این رمان بعد از اونا نوشته شده یا قبل؟

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x