رمان آخرین سرو پارت 12

3.5
(4)

چند شب بود که بابا حتی شبها هم خانه نمی آمد.
دلیل نیامدنش راهم به حساب گرفتاری های اخیر وسر وسامان دادن به وضع نا به سامان حجره میگذاشت.
دلیل خوبی بود برای توجیه اینکه از خانه فراری باشد!
مامان و آمنه هم این دلیل پوچ و واهی را به راحتی می پذیرفتند.
اما من دلیل رفتارهای آن روزهایش را خوب می دانستم..
این خانه کم کم برایش شبیه یک قفس شده بود ک؛قفسی که لحظه به لحظه برایش تنگ تر وغیر قابل تحمل تر میشد.
تا آن حد که شاید نفس کشیدن نیز برایش سخت وغیر ممکن شده باشد…
من هم که آن روز ها برای او آینه ی دق بودم !
میفهمیدم که سعی میکرد کمتر با من روبه رو شود…
عذاب میکشید ، عذابى سخت ومهلک !
پدرم بیشتر از هر کس در گیر و دار این اتفاقات عذاب کشید.
داغان شده بود.
سهیلا برایم تعریف کرده بود که آن شب ، همان شبی که شال را برایش آورده بودند با چه حالی شال را برداشت وداخل انباری شد …
میگفت
نزدیک صبح بود که آمنه یک سینی دستم داد و گفت:
_الهی خیر ببینی ننه اینا رو ببر بده این مرد بلکه یه لقمه نون بخوره به خدا از دیروز لب به آب هم نزده!
وضعیت قلبش خوب نیست…
میترسم خدایی ناکرده ضعف کنه توی این وضعیت اونم بیوفته و بشه قوز بالای قوز!

میگفت:
سینی رو برداشتم و آروم وبیصدا به طرف انباری به راه افتادم
نزدیک در انبار که رسیدم صداشو شنیدم…
انگار که داشت با یکی حرف میزد!
اولش خیلی ترسیدم!
با خودم گفتم یعنی پرویز خان نصفه شبی با کی صحبت میکنه؟
کمی جلوتر رفتم و همونطور بی صدا گوشهامو تیز کردم دیگه کاملا مطمئن بودم که داشت عاجزانه گریه و التماس میکرد ومرتب میگفت:

_همایون منو ببخش!
همایون حلالم کن!
آهِ تو بالاخره دامنم رو گرفت…
التماست میکنم که به بچم،به جیگر گوشم رحم کن!
نمیدونستم که بچم میخواد قربونی بشه…
همش فکر میکردم بهجت…بهجت قراره یه روزی تاوان گناهام بشه؛مثل دوتا چشمم فقط بهجت رو مراقبت کردم.
مثل یه زندونی بیست سال اسیرش کردم!
نذاشتم آب از آب تکون بخوره…همه ی عمرم وحشت از این داشتم که یکی عشق زندگیمو از چنگم در بیاره…
اما مرگ بر من!
غافل شدم، ماهدیسم رو فراموش کردم.
یادم رفت بچم یه روز بزرگ میشه…نمیدونستم که ممکنه یه روز خدا ظلم منو با جیگر گوشم قصاص کنه!
همایون حلالم کن!
و باز های های گریه میکرد و توی سرش میزد و شیون میکرد.
اونقدر حال و روزش رقت انگیز شده بود که نتونستم جلو برم.
همونجا سینی رو کنار در انباری گذاشتم و بر گشتم.

با خودم فکر میکنم ،سرو قاتل بودن پدرم را تایید نکرد ولی تمام شواهد به وضوح بیانگر آن بود که پدر به شدت مضنون است.
فکر کردم حالا که امشب هم به خانه نخواهد آمد برای من فرصت خوبی است وارد اتاق کار او شوم تا بلکه بتوانم جواب قانع کننده ای برای هزاران سوالی که مثل خوره به جانم افتاده بود را پیدا کنم…

نیمه های شب پاورچین پاورچین و در کمال احتیاط به طرف اتاقش راه افتادم.
نزدیک که شدم خدا خدا میکردم در قفل نباشد.
دستگیره را در میان پنجه ی لرزانم فشردم وبه آرامی چرخاندم.
در بی صدا باز شد؛احساس رضایت کردم ومحتاطانه پایم را درون اتاق گذاشتم.
با همان آرامش در را پشت سرم بستم.
لختی ایستادم وبه در تکیه دادم و گوشهایم را تیز کردم…
هیچ خبری نبود!
نفس راحتی کشیدم و در همان حال خدا را شکر کردم.
اول درون کمد ها وکشوهای میز وغیره را به دقت گشتم.
چیز مشکوکی پیدا نکردم ، بعد یک مرتبه نظرم به سمت گاو صندق قطورش جلب شد.
کنار آن رفتم،دستم را روی بدنه ی سردش قرار دادم دنبال شماره ی رمزی بودم که بتوانم آن را بگشایم
با خودم گفتم حتی ناشی ترین آدم ها هم هیچ وقت از تاریخ تولد خود یا افراد خانواده استفاده نمیکنند پس به دنبال شماره ای بودم که برایش خیلی مهم بود.
یک مرتبه فکری مانند جرقه در سرم پدید آمد!
تاریخ ازدواج بابا و مامان را تند تند وارد کردم و در کمال تعجب و در عین ناباوری” دینگ دینگ دینگ” صدا کرد و خیلی راحت تر از آنچه که فکرش را میکردم در آن گشوده شد!
مدتی در آن حال صامت ماندم وفقط چشمهایم را چرخاندم ، صندوقِ انباشته بود از اوراق واسناد و بسته های دلاری که به طور مرتب روی هم چیده شده بود
حتی صندوقچه ی جواهرات مامان نیز آن جا بود.
یک مرتبه چشمم به جعبه ای خورد که برایم بسیار آشنا مینمود!
دستم را پیش بردم…
قبل از اینکه بازش کنم به یاد آوردمش…

روی مخمل نرم روی جعبه دست میکشیدم.
آن را باز کردم…خودش بود!
هدیه ی بهادر!
همان سرویس جواهری که بسیار دوستش داشتم…
یاد آن روز افتادم که دستهایم را گرفت و با اشتیاق من را زیر آخرین سرو کشید ،
انگشتم را روی تک نگین وسط گردن بندم قرار دادم.
اشک سوزانی دریچه ی چشمانم را درید وسوزنده تا روی گونه وپس از آن درون جعبه چکید.
فورا جعبه را بستم با کف دست اشکهای روی گونه ام را زدودم و بلافاصله مجددا مشغول تفتیش صندوق شدم.
دقایقی بعد به آنچه که دنبالش بودم رسیدم!
سند باغچه همایون در میان دستم بود!
سند کهنه وقدیمی که کاملا مشخص بود متعلق به سالیانی دور میباشد.
به سرعت آن را گشودم،جز به جز صفحاتش را از بالا تا پایین مرور کردم
آن سند چند دست گشته بود،
اولین صاحب ومالک آن ملک فردی به نام هدایت افخم بود که پس از آن ، آن ملک به تیمسار هوشنگ افخم وسپس به پسرش همایون افخم و بعد از آنها ، ملک به نام فروغ بختیاری ودر آخر و نهایتا سند به نام پرویز میرزایی-پدرم-ثبت شده بود !
فکرم در گیر شده بود،
چند مرتبه زیر لب تکرار کردم:
فروغ بختیاری فروغ بختیاری ؟؟!

یعنی این خانم فروغ چه کسی میتوانست باشد؟؟
چرا هیچ وقت نامی از او به میان نیامده بود؟!
چرا تا امروز همه ی ما فکر میکردیم پدر این ملک را بدون هیچ واسطه ای با خود همایون خدا بیامرز معامله کرده است؟؟
همانطور نشسته و غرق در اندیشه بودم که ناگهان در باز شد…
سایه ای را دیدم که در آن خلوت وسکوت شبانه آهسته قدم درون اتاق میگذاشت.
نفس در درون سینه ام حبس شده بود!
دهانم کاملا خشک شد و زبانم بند آمد !
بی شک یقین کردم بابا آمده است!
با ترس به سمت صاحب سایه نگاه کردم…
آمنه همانطور که از فرط تعجب بین در ودیوار خشکش زده بود با چشمان گرد و از حدقه در آمده اش به من زل زده بود و ناباورانه چند قدم تا داخل اتاق پیش آمد و در حالی که در آن نیمه ی شب من را در کنار صندوق باز میدید که نیم بیشتر محتویاتش روی زمین پخش بود با نگرانی پرسید:
_ماهی تو حالت خوبه؟!
ننه چت شده نصفه شبی ؟
خدایی ناکرده مگه زده به سرت؟

آهی کشیده وگفتم:

– نه ننه خوب نیستم…
اصلا خوب نیستم!

جلو آمد و کنارم نشست.
دستانش را باز کرد تا بغلم کند دلم نیامد ناامیدش کنم.
من که خود بیشتر تشنه ی محبتش بودم!
بی صبرانه خودم را در بغلش انداختم و هر دو شروع به گریه کردیم
در همان حال میگفت:

– یعنی دیگه باهام قهر نیستی؟!
یعنی دیگه آشتی آشتی ؟

دلم میخواست به او می گفتم
“آخه من کی میتونم باهات قهر کنم؟!
آخه چه جوری دلم بیاد که تو رو از خودم برونم ؟!
تویی که توی همه زندگیم حضور داشتی …
باهم بچگی کردیم …
یادت میاد وسط باغچه یه ملحفه ی سپید پهن میکردیم بعد دوتایی می نشستیم وسطش و هر کدوم یک عروسک میزدیم زیر بغلمون؟
من میشدم مامان عروس و تو مادر داماد بودی ..
همبازی دوره ی بچگیم یادت میاد بعد بزرگتر شدیم…
من میرفتم مدرسه و تو بهم دیکته میگفتی
وقتی با هم ریاضی کار میکردیم و من انگشت برای شمردن کم می آوردم انگشتهاتو بهت قرض میدادی؟!
تو اون موقع یار دبستانیم شدی!
بعد بزرگتر شدم…
وقتی دبیرستان میرفتم اومدم بهت گفتم از شاگرد قناد محله خوشم میاد!پسره بهم نامه داده!…
برام دوستی کردی نامه رو برداشتی وبردی پرت کردی توی صورت بیچاره!
مثل یه خواهر بزرگتر ازم مواظبت کردی…
مراقبم بودی هرگز خطایی نکنم!
یا اگه خطایی هم میکردم مثل خواهرای مهربون لاپوشونی میکردی…
مثل مادرای دلسوز همیشه نگران و دلواپسم بودی!…
بزرگم کردی،ازم محافطت کردی
حالا من چه طور میتونم باهات قهر باشم؟!!”

اصلا احتیاجی نبود که این حرفها را به زبان بیاورم!
چون انگار خودش همه ی این حرف ها که چند روز بود کنج دلم تلنبار شده بود رامیشنید
تند تند مرا بوسید و گفت:

_ از خدا هیچی نمیخوام…
ماهی فقط تو خوب باشی برام کافیه!
شب وروز دعا میکنم تا تو باز بشی همون ماهی گذشته!

دستش را بوسیدم وگفتم:

– میشم آمنه…بهت قول میدم خوب میشم!
ولی فقط اون وقتی میتونم خوب باشم که بدونم توی زندگیم چیا گذشته؟!

سرش را پایین انداخت ودر حالی که با گوشه ی دامنش اشکش را پاک میکرد زیر لب گفت:

– انشاالله ماهی
انشاالله
بعد سریع شروع به جمع کردن اتاق کرد و با نگرانی گفت:

– زود باش دختر تا کسی نیومده جمع کنیم اینارو.

بعد همه اوراق را درون صندوق جا داد
سند باغ را برداشت و همین که میخواست داخل صندوق بگذارد آن را از میان دستانش بیرون کشیدم وگفتم:

– نه این نه!
من با این سند خیلی کارا دارم…

کمی نگران شد ولی اعتراصی نکرد
بعد جعبه ی جواهرم را برداشت و وقتی میخواست آن را داخل صندوق پنهان کند بار دیگر گفتم:

– اونم دم دست بذار…
ممکنه لازم باشه همین روزا برش گردونیم

دستاش لرزید با ناراحتی گفت:

– خدا بگم چیکارت کنه دختر!
این چه حرفیه که میزنی؟!
زبونتو گاز بگیر…اصلا چه طور دلت اومد اینو به زبون بیاری؟
آقام ممکن نیست دل از تو بکنه!
اون دیوونه ی توئه…نه نه استغفرالله توبه توبه!
به خدا که خدا هم قهرش میگیره از این حرفا…
اگه یه بار دیگه از این حرفا بزنی به ارواح ننه ام دیگه تو روت نیگا نمیکنم!

بغض تلخی در راه گلویم چنبره زده بود
بغضی که باعث میشد نتوانم حتی کلمه ای بگویم…
بغضی که نمی گذاشت بگویم که
” ننه این آقای تو مدتیه دیگه دل از ماهیش کنده!
این آقا دیگه هیچوقت نمیتونه مثل گذشته ها دوستم داشته باشه!
این آقا مدتیه که اون آتیشی که از وجودش زبانه میکشید یک مرتبه سرد وخاموش شده ومن همه ی این هارو از حس ترحمی که توی حرفاش داره…
از نگاه هایی که دائم ازم میدزده میفهمم!
از تماس هایی که چند تا درمیون اونم جهت رفع تکلیف باهام داره میفهمم!
نه آمنه به خدا دیگه هیچی مثل گذشته سر جای خودش نیست…
هیچی اون جوری که تو فکر میکنی نیست!…”

گوشی ام را برداشتم و دوباره روشنش کردم ، هزار پیام داشتم!
بیخیال همه اش…
دل بهانه گیرم دنبال چیز دیگرى بود، این روزها دلم شبیه بچه ی تخس تب کرده ای شده که از فشار تزریق واکسن سه گانه به شدت تب آلوده است ودرد دارد
دست به هر جای بدنش که میگذاری فریادش بلند میشود!
نه معنای تسلی را میداند و نه تحمل درد دارد…
گوشی را برداشتم و به دست این بچه ی نا آرام سپردم، شاید حواسش قدرى پرت شود…
شاید یادش برود که درد دارد…
شاید فراموش کند تلخی دارویی را که به زور بینی اش را گرفتند و تا انتهاى حلقش روانه کردند…
شاید اندکی از تب والتهابش کاسته شود…
این بچه ی تخس و ناآرام ناخواسته صفحه ی تصاویر را گشود.
اولین تصویر را که میدید باز دلش بهانه میگرفت ،
باز بی تاب میشد ،
یک مرتبه تبش تا چهل درجه بالا میرفت…
امیر بهادرش در حال خندیدن بود ..
امیر بهادر چه قدر دوست داشتنی بود وقتی که داشت چشمک میزد …
بهادر آدم برفی درست میکرد،چقدر اینجا بهادرجذاب بود…
بهادر نگاهم میکرد …
تصاویر تمام شد ، بهادر دیگر نبود ! بهادر تمام شد!
بهادر کجا رفت ؟چرا رفت؟
امروز یک بار دیگر دلم برایش تنگ شد
امروز سهم دل تنگِ من بیچاره از او فقط چند پیام مختصر بود!
هنوز به دل بیچاره ام امید میدهم شاید اشتباه میکنم!…
خدا کند که اشتباه کنم !!!
شاید هنوز هم دوستم دارد…

به سرعت گوشی را خاموش و گوشه ای پرتاب کردم.
خودم را روی تخت انداختم و بالش را در آغوش فشردم و یک گوشه ی آن را در دهانم فرو کرده و با دندانهایم سخت فشردم.
با صدایی که همچنان رو به خفگی میرفت مدتی گریستم…
خوابم برد ، دوباره خوابش را دیدم.
خواب میدیدم که درون چاهی مخوف وتاریک اسیر بودم و به شدت دست وپا میزدم و تقلا میکردم!
نیروئی مرا تا قعر چاه فرو میکشید ، فریاد زدم،کمک خواستم.
مردی آرام سمتم می آمد، آنقدر جلو آمد که سایه اش در دهانه ی چاه دیدم،
دستم را به سمتش دراز کردم ، دستانش را پیش آورد.
دستانی که بوی خدا میداد !…
ناله کردم:
“بهادر! بهادر !دستم را بگیر !
هرگز رهایم نکن !
به خدا میترسم!…
از بی تو بودن میمیرم از تنهایی!”

دستانم را گرفت به آرامی مرا بالا کشید دستهانش سردِ سرد بود…
به سردی دستان مردی که در حال احتضار است!
یک مرتبه لرزیدم ، ترسیدم ، می خواستم رهایش کنم…
اما همان دستان سرد مرا به سوی نور و روشنایی بالا کشید
همانطور که در میان رقص پروانه ها رو به نور در حرکت بودم با خودم میگفتم:
“من این دستان سرد را میشناسم!…”

باز گشتم چند بار صدا کردم:

بهادر بهادر !
تو آنجایى؟!

صدایی نشنیدم در عوض مردی را دیدم که پشت به من کرده ومیرفت …
دستان سردش ،
قامت بلندش،
سیاهی گیسوانی که از شدت سیاهی میدرخشید،
عطر دل انگیزی که دیوانه ام میکرد …
چند قدم دنبالش دویدم هر چه بیشتر به سمتش میدویدم فاصله اش از من بیشتر میشد!
خسته شدم روی زانوهای ناتوانم نشستم
واز ته دل صدایش کردم…
جوری که خدا را صدا میکردم :

سرو ….سرو … نرو سرو!

از خواب پریدم، سرتاپایم را عرق سردی احاطه کرده بود.
دلم سخت به درد آمده بود!…
از ته دل گریستم و از خدا خواستم او را به من برگرداند!
شیطان از پشت پنجره به من نیشخند میزد!
پرسید:
کدام را؟
کدام یک را از خدا خواستی؟؟

بلند شدم
نترسیدم و تا کنار پنجره رفتم!
شیطان پرید و رفت…
و من از پشت پنجره حرکت موزون سروهای داخل کوچه را در وزش باد میدیدم.

این روزها مدام از درون اتاق زیر شیروانی صداهایی به گوشم میرسد…
خیال است یا واقعیت نمیدانم ؟!
صدای طفل خردی را میشنوم که مرتب صدایم میکند و مرا نزد خود فرا میخواند…

– ماهی ماهی کجایی؟
ماهی بیا ، بیا پیش من…
من میترسم!

و بعد شروع به گریه میکند،
حتی صدای پایش را نیز میشنوم که مرتب در حال قدم زدن و تکاپوى کودکانه است!
نیرویی مرموز به شدت مرا تا آن قسمت از عمارت فرا میخواند…
آنجایی که زمانی ، تمامی دیوارهایش دفتر خاطرات و کف زمینش دفتر نقاشی پسری کوچک و بی پناه بوده است…

صدایی میشنوم
صدا از قسمت پایین عمارت می آید.
به شدت کنجکاوم تا بدانم آن صدا از کجاست؟!
از اتاقم خارج شده و تا نزدیکی پلکان پیش میروم
چند پله را طی کردم به نیمه ی راه که رسیدم کمی به سمت پایین پله ها آویزان شدم
نور ضعیفی از میان در نیمه باز اتاق بابا به چشم میخورد ، با دقت گوش دادم ،
انگار دو نفر با یکدیگر مشغول حرف زدن بودند…
آنقدر مشتاق دانستن بودم که بی مهابا چند پله ی دیگر را نیز به سمت پایین طی کردم….

صدا کمی واضحتر شد…
با دقت گوش دادم،صدای مامان را خوب شنیدم
آنها در آن ساعت از نیمه شب درون اتاق کار بابا مشغول چه صحبتی بودند ؟؟
اصلا چه شده بود که امشب بابا به خانه بازگشته بود ؟!
دیگر کاملا تا پشت در اتاق پیشروی کردم ،
دقیقتر شدم ،
صدای هق هق مامان را که شنیدم دلم به درد آمد!
هر دو یک جور تلخ ودرد آور گریه میکردند ،
بی تاب شدم و دلم شور افتاد
با خودم صدبار گفتم :

“یعنی چی شده چه اتفاقی افتاده که‌ تا این حد دارن زجر میکشن ؟!”

شنیدم که بابا میگفت:

– به خدا بهجت رسما شدیم سکه ی یک پول!
دیگه روی بازار رفتنم ندارم!
امروز وقتی حاج اسماعیل خان جلوی اهل وکسبه ی بازار حتی دیگه جواب سلامم رو نداد به خدا آرزوی مرگ کردم!
از خدا خواستم اگه مرگمو برسونه بهتره تا اینکه بشنوم این مردم خدا نشناس چه ها که پشت سر ناموسم نمیگن…

بعد هر دو زیر گریه زدند،
بیشتر از آن طاقت نداشتم همانجا روی زمین نشستم و هر دو دستم را روی دلم گذاشتم …
دلم سخت به درد آمده بود!
هرگز آن ها را در این حال ندیده بودم!
بارها گریه های مامان را دیده بودم…
حتی یک بار هم گریه ی پدرم را دیدم…
اما تا به حال هرگز ندیده بودم که هر دو آنقدر عاجزانه در دل سیاه نیمه شب به یکدیگر پناه برده باشند وآنچنان مویه کنند!…
از جا برخاستم
دستم را به دیوار گذاشتم و در حالی که سعی میکردم بغضم را در گلو مدفون کنم با حالی زار به سمت بالای پلکان حرکت کردم ،
روی بالاترین پله در نزدیک ترین حد فاصل به اتاق زیر شیروانی نشستم و نگاهم را بر آن در چوبی ستبر که به وسیله ی قفلی سیاهی ممهور شده بود ، دوختم ؛
در عمق سکوت مرگبار آن نیمه شب مخوف ، صدای ناله ی طفلی خرد را میشنیدم که پشت آن در نشسته و از شدت ترس گریه می کرد ….
من حتی بوی عطر تن آن طفل را نیز با تمام وجودم احساس میکردم که از میان ترکهای عمیق در پر می کشید و تا عمق جان دردمندم می نشست!
سرم پر از هوای او، عطر او، خاطرات تلخش ، سیاهی چشمانش بود…
حتی برای آن رد بخیه ای هم که به قول خودش شبیه هزار پا بود نیز دلتنگم…
من هر آنچه را که هنوز با باور آنها حسی شبیه به دلتنگی…
شبیه آنچه که مجبورم می کرد به خاطر آنها دوام بیاورم و ادامه دهم را دوست دارم!…
هنوز پشت آن در نشسته بودم و دل پر از آنچه که تقدیر برایم رقم زده بود باورم میشد که قطعا دچار نفرینی مرگبار شده ام!
نفرینی که شاید هیچ وقت حق من بیچاره نبود!
دست تقدیر انگشتش را درست رو به من نشانه رفته بود و من با خود می گفتم
اگر قرار است تاوان زندگی بر باد رفته ی سرو باشم…
اگر قرار است باور کنم قصاص در همین دنیاست…
من با افتخار بلند میشوم و تمام قد در مقابل تقدیر شومم خم میشوم و دست به سینه، بر سر انگشتان تقدیری که مرا نشانه رفته، بوسه میزنم!….

دوباره در بسترم خزیدم.صدای هق هق مامان یک لحظه هم از ذهنم خارج نمیشود ، همینطور حرفهای بابا وقتی که میگفت :

“حاج اسماعیل خان حتی جواب سلامم را نمیدهد !”

دلم عجیب از دست آدمهای روز گار به درد می آمد…
چقدر همه چی به سرعت پیش میرفت!…
تا آنجا که می دیدم همه چیز وهمه کس کم کم در برابرم رنگ میباختند
و من در این بی رنگی مطلق هنوز هم مثل یک نابینا دست بر دیوار میکشم تا ردی یا نشانی از یک روزنِ احتمالی بیابم …
آرزوهایم یکباره آمده بودند ، آرزوهایی که اگر چه دور از انتظار بود ولی خیلی زود رسیده بودند
کسی هرگز نگفت:

“ماهی توهنوز برای پذیرش آن حجمه از آرزوهایت خیلی جوانی !”

کسی هشدار نداد که شانه هایت هنوز آنقدر قدرت ندارد که کوله بار عشق را بر گُرده کشی!
کسی به من نخندید که مگر با دیدن چند عکس میشود دل باخت و عاشق شد؟!
برعکس،همه دست بر دست هم دادند در این راه همراهم شدند…
کمکم کردند ولباس بخت بر تنم کشیدند ومسرورانه هلهله کنان کف زدند…
من که مسخ مسخ بودم
من که در تمام عمرم حتی با یک پسر هم رابطه نداشتم
عاشقی کردن را فقط در فیلم ها آنهم پنهانی ودور از چشم دیگران دیده بودم و در لا به لاى برگ های کتابهای عاشقانه پیدا کرده و از حفظ کرده بودم ،
درس در آغوش یار خزیدن ،
لب بر لب او گذاشتن ،
قرارهای پنهانی…
همه ی آن چیزهایی بود که در عین بچگی وخامی آرزویش را داشتم.
وقتی خدا بهادر را به من داد مطمئن بودم عاشق شده ام!
درس هایی را که از عاشقی بلد بودم را مو به مو ارائه دادم…
ولی عاشقی پای معشوق میطلبد!
پس معشوقم کجا بود ؟!
او که میگفت تا ابد ترکم نخواهد کرد !
او که میگفت اگه یک روز نبینمت میمیرم!
او که امروزش تا دیروز زمین تا آسمان فرق کرده…کو کجاست ؟!
شاید او هم دیگر نمی خواهد ، جواب سلامم را دهد!
معلوم است که او هم مثل من هیچوقت خوب گوش نکرد…
درست دقت نکرد…
وطوطی وار یاد گرفته بود درس زندگی را…

صدای موذن از مناره برخاست و طلوع صبح را برقلوب مشتاقان بشارت میداد
دلم خدا را می خواست!
دستم را به سویش بلند کردم و از ته دل گفتم :

– خدایا به حق الله واکبر وبه حق لا اله الا الله قسمت میدم مهر بهادر رو دیگه از دلم بردار

و بعد برای آنچه که از خدا خواسته بودم نشستم و غریبانه زار زدم…

خواب از سرم پریده بود
گیج وکلافه فقط در مسیر طول اتاق راه میرفتم وصداها…
صداهایی که مدام از اتاق زیر شیروانی به گوشم میرسید به شدت وسوسه ام میکرد و مرا به سوی خود میکشاند …
آسمان هم دیگر کمی رنگ صبح به خود میگرفت و این باعث میشد که از شدت ترسم کاسته شود.
عاقبت به خود جسارت دادم وبی اختیار در را گشوده واز اتاق خارج شدم؛
بدون اینکه فکر کنم به سمت بالای ساختمان راه افتادم ؛
اندکی بعد در مقابل در چوبی بزرگ وقدیمی قرار گرفتم ، دری که با یک قفل استوانه ای بزرگ که سیاه بود مهر وموم شده بود.
دستم را پیش بردم قفل را گرفته وکمی در میان دستانم حرکت دادم ،
یاد حرفهای سرو افتادم،
او چقدر خوب این قفل را میشناخت !
و وقتی که در مورد این قفل حرف میزد چرا یک مرتبه چهره اش رنگ می باخت ؟!
شبیه یک نوع ترس احتمالی بود!…
ترسی که بی شک از زمان طفولیت تا امروز هنوز هم با اوست…

کمی بیشتر قفل را در جایش حرکت دادم وباز بیشتر وبیشتر !
محکم تر از آنی بود که بخواهد با قدرت دستانم گشوده شود!
این قفل یقینا باید یک کلید داشته باشد
کلیدی که در طول عمرم حتی یک مرتبه هم ندیده بودمش!
دیگر داشتم نا امید میشدم.
از طرفی هم باید جانب احتیاط را رعایت میکردم که کسی متوجه حضورم در آنجا نشود
با دقت نگاهی به اطراف انداختم…
در جستجوی وسیله ای بودم که به کمک آن قفل را باز کنم
ناگهان چشمم به دیلم فولادی کنار پله افتاد!
محتاطانه به سمتش رفتم، دیلم را برداشته ودر داخل حلقه ی قفل جای دادم ،
چند مرتبه آن را تکان دادم و تمام قدرتم را به کار گرفتم ناگهان دیلم از جای خود در رفت وصدای مهیبی در فضا طنین انداخت!
نفسم را در سینه حبس کردم و قلبم را میان مشتم گرفته و میفشردم!…
کمی بی صدا در آن حالت باقی ماندم روی پنجه ی پا بلند شده و قدری به سمت پایین پله ها متمایل شدم
لحظاتی در آن حال بی حرکت باقی ماندم…دیگر کاملا مطمئن میشدم که اتفاقی نیوفتاده وکسی متوجه نشده!
پس بار دیگر به سمت در رفتم ودوباره میله را درون حلقه فرو کردم،
چند ثانیه بیشتر نگذشته بودن که در آن حالت ناگهان صدای بابا را از پشت سر شنیدم !…
دستپاچه شدم واختیارم را از دست دادم ک؛
میله از دستم رها شد و با صدای وحشتناکی روی زمین سقوط کرد!
به سرعت به سمت صدای بابا برگشتم…….

دستش را به سمت جلو و به طرفم پیش آورد و در حالی که یک کلید بزرگ زنگ زده در دست داشت آن را نشانم داد وگفت:

– دنبال این میگردی؟

خجالت زده و شرمنده من من کنان گفتم:

– من نه…اِ فقط داشتم همینطوری…

کلید را درمیان کف دستم قرار داد و پرسید:

– تو چی می خواهی ماهی ؟
تو این اتاق متروک دنبال چی میگردی؟!

سرم رابلند کردم ، زل زدم در چشمهایی که این روزها چقدر فرو نشسته بودند وگفتم:

-سرو … سرو رو میخوام !
دنبال خاطره های اونم!
میخوام تموم خاطره هاشو….همه ی دنیای بچگیشو پیدا کنم وبهش برگردونم

اسم سرو که از دهانم بیرون آمد،یک مرتبه چند قدم عقب رفت و طوری که محکم به دیوار پشت سرش اصابت کرد
رنگ صورتش مثل گچ دیوار شد،
دهانش کاملا باز وچشمانش مانند دو کاسه ی پر خون بود!
وحشت زده دستش را روی قلبش گذاشت وبا همان وحشت گفت:

– سرو؟ سرو؟!
تو سرو رو از کجا می شناسی؟!
تو با اون چیکار داری؟!
نکنه اون بیشرفی که دزدیدت…اون حرومزاده ای که اون بلا رو سرت آورد اون بوده؟!
نگو ماهی نگو

آرام سر خورد وکنار دیوار نقش زمین شد
مامان که متوجه صدای ما شده بود به سرعت به سمت بالا میدوید و وقتی بابا را در آن حالت دید ، دو دستی بر سرش زد ، دوید وعاشقانه در آغوشش کشید و مرتب شروع به گریه وقربان صدقه رفتن از عشقش کرد
بابا به سختی و با اشاره ی دست به او فهماند حالش خوب است!
کمی آرام گرفت و در همان حال که شانه های مردش را ماساژ میداد چشم غره ای ‌غلیظ به سمتم نشانه رفت
خوب فهمیده بود که دلیل بد شدن حال شوهرش مربوط به حرف های من است!
زیر بغل بابا را گرفت و به او کمک کرد تا باز گردد،

رفتند وباز من و تنهایی در اجرای تصمیم بزرگی که گرفته بودیم با هم میماندیم …
کمی با تنهایی ام همانطور پشت در اتاق نشستیم
کلید زنگار زده هنوز در دستم بود کمی تردید داشتم
میترسیدم از اینکه ناخودآگاه قدم در راهی گذاشته باشم که وقتی از آن راه باز میگشتم از هر آنچه که از آنها به شدت میترسیدم ودر هراس بودم بر سرم آوار شوند و من هرگز نتوانم سنگینی آن بار گزاف را تحمل نمایم!
مدتی به کلیدی که در دست داشتم نگریستم بعد آن را محکم در میان مشتم فشردم
به تنهایی ام که همچنان ساکت وآرام در کنارم زانو زده ونشسته بود و نگاهم میکرد گفتم:

– نظرت چیه دوست من ؟
بریم تو؟

حرفی نزد وفقط نگاهم کرد!
بیشتر از آن منتطر جوابش نشدم
از جایم برخاسته و به سرعت کلید را داخل حفره ی میان قفل فرو برده وچرخاندم ،
صدای جیر جیرش که در آمد دانستم سالیان دراز است بلا استفاده بوده است و به شدت خشک وسخت شده است
سرانجام با کمی گردش وفشار آن قفل گشوده شد ودر بزرگ در مقابل چشمان مشتاقم باز شد…
با ترس قدم داخل اتاق گذاشتم…
یکباره بوی عجیبی در مشامم جاری شد!
این عطر خودش بود؟
بوی چوب نم دیده آمیخته با خاک…
بوی جنگل…
بوی سروهای در باغچه!
در آن اتاق تقریبا خالی هیچ چیز قابل توجهی که بتواند نظرم را جلب کند وجود نداشت.
کف اتاق با یک موکت ضخیم وکرم رنگ پوشیده شده بود
دقیقا همان گونه که سرو گفته بود و جز چند تکه وسیله مستعمل چیز دیگری آنجا نبود!
صدایش در گوشم می پیچید

“اتاقی که زمانی دیوارهاش دفتر خاطراتم بود”

دستم را روی دیوار کشیدم…
رد رنگی که از سالیان پیش روی دیوار را پوشانده بود کاملا نشان میداد که کسی با دقت و محتاطانه ولی کاملا ناشیانه نوشته های روی دیوار را رنگ زده است
همه ی آن خاطرات در زیر تلی از رنگ های ماسیده مدفون شده بودند…
یک بار دیگر یادم آمد که او میگفت کف آن اتاق دفتر نقاشی ام بود!
به سرعت دست به کار شدم چند تکه از وسایل روی موکت را برداشتم و در گوشه ای دیگر قرار دادم
دیگر تقریبا هیچ چیز دیگری روی موکت باقی نبود…
با دو دست وبا تمام قدرت یک سر موکت را گرفته وبه سمت بالا کشیدم
توده غلیظی از غبار در هوا پخش شد و ناگهان از پس آن مه غلظت دار خاکی رنگ ک،توجهم به خط هاى درهم و برهمی که در کف اتاق نقش بسته بود جلب شد !
نقاشی های کودکی دردمند و وحشت زده، به شدت حالم را دگرگون میکرد.
رسم آن تصاویر دردناک و رعب آور توسط یک کودک واقعا عجیب بود !
نقاشی ها تماما با رنگ سیاه و چیزی شبیه به قلموی نقاشی رسم شده بود،که ماندگارى تصاویر را تا سالیانی بعد هم چنان حفظ کرده بود.
با دیدن آنها یکباره تنم لرزید!
او مردی کشیده بود با بدن آدمی وسری بزرگ به شکل سر یک حیوان عجیب…حیوانی شبیه پلنگ با دندان های نیش تیزی که از دو طرف دهانش بیرون زده بود…
آن مرد همچنان میخندید !

در سمتی دیگر زن برهنه ای را نقش زده بود…زنی با پیکری عور وگیسوان بلند که سر تا سر بدنش به شدت خط خطی واز میان هزاران خط کج ومعوج روی بدن آن زن چیزی شبیه قطرات خون میچکید!!
مشخص بود که در تصورات ودر ضمیر کودکانه اش نوعی زخم را ترسیم کرده بود…
در گوشه ی دیگر پسرک کوچکی را کشیده بود که در حال گریه بود…
یک گربه ی زشت!با دو چشم بزرگ که در آن پر بود از خطوطی شبیه تار عنکبوت!
دیگر حتی قادر به تفکر نبودم…
اوهام تا مغز استخوانهایم نیز نفوذ میکرد…
دیگر تاب نیاوردم،موکت را به سرعت سر جای اولش قرار دادم.
وسط موکت خاک گرفته نشستم و سرم را
میان دو دست لرزانم گرفتم.
با خود گفتم:

“آخ سرو با تو چه کردند؟!
در این اتاق لعنتی چی به سرت آورده بودند که از یک کودک در نهایت کودکی موجودی این چنین پدید آمد؟!
چه کسی باتو چنین کرد ؟
کدام دست بیرحمی باعث شد که در آن سن به جای اینکه مثل یک پسر بچه ی شاد فقط بچگی کنی ولذت ببری ، به اینجا پناه بیاوری و در دنیای دیوان و ددان پرپر شوی؟”

باز صدایش در گوشم پیچید…
صدایی که میگفت:

“-همون وقتی که بابات می اومد وهمون قفل سیاه رو روی در میزد…”

همچنان صدا میرفت که مرا تا مرز جنون بکشاند،
حتی تصورش نیز شرمنده ام میکرد!
با خود می اندیشیدم :

“نکند پدر من باعث رنج وتباهی او شده است؟
اصلا او از کجا پدر را آنقدر خوب میشناخت و به یاد داشت ؟؟
پدرم چرا از شنیدن نام سرو یک باره به هم ریخت ؟
چرا از سرو تا آن حد وحشت داشت و میهراسید ؟!
چرا با خودش فکر کرد که ممکن است سرو خواسته باشه یک بلایی سر من بیاورد؟؟ ”

این حجم پرسش بی پاسخ می بایست در جایی جواب قانع کننده اى برای خود پیدا کنند و من تا آنجایی پیش خواهم رفت که به جواب تک تک آنها دست یابم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x