رمان آخرین سرو پارت 13

3.5
(2)

 

“ماهی دارم میمیرم…دارم خفه میشم !
دلم برات تنگ شده!
میخوام ببینمت…میخوام باهات حرف بزنم”

همه تنم لرزید و قلبم لغزید و کف دستم افتاد.
گیج ومنگ چند مرتبه متن پیامش را خواندم
گاهی فکر کردم شاید این پیام اشتباهی ارسال شده است!…بعد میگفتم نه نوشته ماهی !من را صدا کرده…
بعد گفتم شاید این پیام از طرف شخص دیگرى است …
چند دفعه چک کردم…
نه اشتباهی در کار نبود!
این پیام از طرف خودش بود،بهادر!

حس دلشوره ی عجیبی در درونم بیداد میکرد
دلم میخواست با کم توجهی کاری که خودش در این مدت با من کرد را تلافى کنم!
با خودم از سر حرص شروع به ادا درآوردن کردم سپس با بی خیالی گوشی را گوشه اى پرت و پشتم را به آن کردم و سعی داشتم با نگاه نکردن به گوشی حس دلشوره را در خود سرکوب کنم
اما باز کم آوردم!
بد بودن ..بدی کردن…
بدی را با بدی پاسخ گفتن کار من نبود !
با خودم گفتم شاید اتفاق بدی افتاده!
شاید واقعا به من احتیاج دارد!
پس بدون توجه به غرور کاذبی که برای خود ساخته بودم به سرعت دستم را پیش برده گوشی را برداشتم بدون لحظه ای تامل شماره اش را گرفتم.
خیلی زود جواب داد؛آن هم با سکوت ، سکوت بود و فقط سکوت…
صدای نفس هایش از آن طرف خط برمیخواست و تک تک تارو پودم را به بازی میگرفت
حرف نمیزد … داشت گریه میکرد!
قسم خورده بودم که دیگر هرگز برایش گریه گریه نکنم،اما دریغ از دل سرکش عهد شکن!
ندانستم چطور شد که من نیز گریستم!
گفته بود میخواهد با من حرف بزند ،ولی حتی جرات حرف زدن را هم نداشت!
لحظاتی چند در آن حال باقی ماندیم و عاقبت در دل تنگ سکوت واشک تماس را قطع کرد…
تحمل دیدن اشک مرد،عین خود مرگ است !
مرگ آن هم برای بهادر !
نه خدایا هرگز اینچنین نخواه!
گوشی ام را روشن کردم و همراه صداى پر سوز خواننده گریستم و خواندم:

مرد که گریه میکنه
کوه که غصه میخوره
یعنی هنوزم عاشقه
یعنی دلش خیلی پره
وقتی تو غمگینی
خیلی غم انگیزم
همراه این برگا
اشکامو میریزم
بگو به هر دوتای ما
یه فرصت دیگه
برای زندگی میدی
بگو که حال و روز این
صدای خسته ی
گرفتمو تو فهمیدی
تو رو خدا نگو
دلت یه عالمه
از اینکه عاشقه پشیمونه
بگو که زخم رو دلم
کنار تو همیشه
تا ابد نمیمونه
شبیه هر کی
که زیر بارونه
شدم یه دیوونه
که درد و میدونه
دلم زمستونه
دلم زمستونه…

های های گریستم…
ولی درد من دیگر با گریه کردن هم مداوا نمیشد!
اگر بهادرهنوز هم دوستم داشت ولی شهامت نداشت که قدم در راه پر مخاطره ی عشق بگذارد…
اگر دستانش چنان در غل و زنجیر اسیر بود که نمیتوانست مردانه دل از غیر و هر چه که او را محدود میکرد کنده و دل به دریای طوفان زده ی عشقمان بزند…
اما هنوز در وجود زنانه ی من ته مانده هایی از جسارت باقی بود که بتوانم همه ی آن یک مشت باقی مانده داراییم را جمع کنم و دل به دریا بزنم …
میرفتم و هرگز باز نمیگشتم؛
یا بازمیگشتم وبا غرور میگفتم :

“من هنوز زنده ام و میخواهم زندگی کنم!”

پس درنگ نکردم…
اشک های مزاحم دست و پاگیرم را با خشم و نفرت از چهره زدودم.
شجاعانه یک بار دیگر شماره اش را گرفتم
بلافاصله جواب داد.
محکم وقاطع گفتم:

– بهادر خوب گوش کن!
این بار من میخوام باهات حرف بزنم
حرف هایی که خیلی مهمه…
باید ببینمت!
همین فردا ساعت چهار ،کافه ی پایین موسسه

بدون اینکه منتطر جوابی از طرف او بمانم خداحافظی کردم و به سرعت تماس را قطع کردم.
قطع کردم ومدتی را در همان حال مثل موجودی برق گرفته که ندانسته بود چه کرده در جا خشکم زد
با خودم میگفتم:

” اگه نیاد؟
اگه تا اون حد براش بی اهمیت شده باشم؟
اگه مانع بشن ؟”

یاد حرف مامان می افتادم که بارها گفته بود
-“ببین ماهی!هرگز خیالشم نکن بهادر از اون تیپ مردایی باشه که بدون اذن خانواده و سر خود بخواد کاری کنه.
این مرد طوری تحت حمایت خانواده و در کمال ادب پرورش پیدا کرده که محاله برای انجام هر کاری خلاف مصلحت خانواده پیش بره”

به هر حال دیر با زود باید او را میدیدم…
باید گلایه های دل دردمندم را مثل یک زن صادق بازگو میکردم و او بایستی مثل یک مرد ، مردی که شریک زندگی ام شده بود پای حرفهای دلم می ایستاد!

خنده ام گرفت چقدر زود دوباره یادم رفته بود که مدتی بود شراکت در زندگی مان نیز پایان یافته!
وعده ی صیغه ی هفت ماهه به اتمام رسیده بود من و او حالا دیگر کاملا از هم جدا بودیم!
نشستم با خودم حساب کردم از کی؟
چه زمان این اتفاق افتاده بود ؟!….

انگشتانم که برای محاسبه ی روزگار سیاهم بالا بودند زمانی را نشانم میداد و به یادم می آورد…
روزی را که محرمیت من و بهادر تمام شده بود…
درست همان روزی که بی پروا دستهایم را درون چمدان مردی بیگانه به تمنای بوی عطر تن او بی شرمانه پیش میبردم و از لا به لای دندانه های شانه ی سرش چند تار از موهایش را به یغما بردم!…
آن زمان که او ساعتها چشمانش را بسته بود و من دزدکی ساعت ها محو چهره ی جذاب و مردانه اش شدم!…

به هر حال وعده ی بنیاد شده و پیمان جاری شده به زودی فردا از راه میرسید.
خودم را آماده ی ملاقات با او میکردم
نمیدانستم فردا چه اتفاقی قرار است بیفتد…
نمیدانستم اگر او را ببینم چه حالی خواهم داشت ؟!
چکار خواهم کرد؟!
من آن روزها اصلا حال خودم را نمیدانستم…
اندکی از ساعت چهار گذشته بود
به کافه رسیدم…تردید داشتم!
نه از جانب خودم ،میترسیدم مرد عاشقی نباشد…
میترسیدم در آزمون دلدادگی مردود گردد…
نمیخواستم اورا به همین سادگی از دست بدهم،نمیخواستم آن همه عشق ودلدادگی که ماه ها بود با هزاران امید در دل نشاندم و با اشک و خونم آبیاریش کرده بودم و تک تک شریانم را تکیه گاه آن عشق شور انگیز نموده بودم ، نابود گردد …
نمیخواستم چشمانی با آن همه معصومیت،
نگاه هایی با آن همه صداقت،
مردی با آن همه خاطرات خوب ودوست داشتنی از میان دستان آرزومندم پر بکشد و برود …
تا برسم هزار بار با خود تکرار کردم :

“بهادرِ من!
کاری کن برایم بمانی!
اطمینان از دست رفته ام را که میرود تمامی داشته هایم،هست ونیستم را به فنا کشاند به من باز گردان !
قسمت میدهم بهادر!
دستهایم را رها نکن…بگذار یک بار دیگر با هم بودن،عشق ورزیدن و دوست داشتن را تجربه کنیم…
نا امیدم نکن خوبِ من!”

باز هم فضای خلوت ونیمه روشن کافه، ریتم ملایم موسیقی کلاسیک و بوی تند قهوه میرفتند که به جنونم کشانند
نگاه جستجوگرم را تا ته آنجا پردادم…
زودتر از من رسیده بود.
پشت همان میز چوبی نشسته و دستانش را به یکدیگر قلاب کرده بود
سرش را بلند کرد؛چشمش که به من افتاد انقدر غم درونش موج میزد که دیگر مثل گذشته نمیدرخشید.
موهایش کمی ژولیده و نامرتب به نظر میرسید؛حالتی که هیچ وقت در او ندیده بودم!
لبخند بی روحی درکنج لبش کز کرده بود ، لبخندی که اصلا خوشحالم نمی کرد!
ولی با این وجود آن روز هم باز دلم برایش پر میکشید
کمی خسته به نظر میامد
سوزش عجیبی را در کنج دلم حس کردم ، حس میکردم دلم به شدت برایش میسوزد!
برای آنی که هیچ وقت بد نبود!
نمیتوانست بد باشد!
بهادر از آن دسته از آدم هایی بود که فدای خوب بودن خودشان می شوند.
روبه رویش نشستم…با تمام سرمایه ام !
همان یک مشت جسارت باقی مانده ام !
در چشم هایش زل زدم…
نگاهش را میدزدید و میپرسید :

– ماهی تو خوبی ؟…
چیزی میخوری ؟…
چی می خوای بگم برات بیارن؟

با اشاره ی سر فهماندم که چیزی نمیخواهم
چیزی که من میخواستم فراتر از آن حرف ها بود!
بدون مقدمه رفتم سر اصل مطلب وگفتم :

_ ببین بهادر!اگه الان من اینجام،
اگه با این حال و روز داغونم پا شدم و تا اینجا اومدم،
فقط یه دلیل داره!
دارم با همه ی وجود سعیم رو میکنم تا از زندگیمون محافطت کنم و فقط دلیل بقای این زندگی یه کلام صادقانه شنیدن از توئه !
برام مهم نیست بقیه چی فکر میکنن و چی میگن!
اون چیزی که الان مهمه فقط رای توئه!
دلم میخواد مثل همیشه،همون طوری که تا حالا باهام صادق بودی حرف دلت رو رک بهم بزنی

کمی سکوت کرد و بعد یکباره سکوتش را شکست وگفت:

– بهت قول میدم هیچ وقت حرفی رو که واقعیت نداشته باشه از من نمیشنوى

گفتم:

– اگه اونی که تو ذهن همه است…
همونیه که بخاطر اتفاق افتادنش اون شب گذاشتی و رفتى ودیگه پشت سرتم نیگاه نکردی ؟
اون اتفاقی رو که بخاطرش مادرت دستاشو رو به آسمون کرد و از ته دل خدا رو شکر کرد که هنوز اسممون تو شناسنامه ی هم نرفته…
همون اتفاقی که به خاطرش حاج اسماعیل دیگه جواب سلام بابامو نمیده…
اگه اون اتفاق شوم ولعنتی برای من افتاده باشه بازم دوستم داری؟
هنوزم منو میخوای؟!
میتونی تا آخر عمرت چشمهات رو روی این مسئله ببندی و یه عمر بگی هنوزم عاشق ماهی ام؟…ماهی که خودش هرگز نمیخواست این اتفاق براش بیوفته…
میتونی باهام ادامه بدی؟
به خاطر من تو روی همه وایسی و بگی من این زنو با وجود شرایطی که واسش پیش اومده،هنوزم مثل قبل دوست دارم؟

حرفم تمام شد
نگاهم به صورتش خیره ماند،
زیر تازیانه های حرف های تلخ وجانکاهم انگار داشت جان میداد!
چشم هایش سرخ و پر از خون بود ولی همچنان در بهت وسکوت نگاهم میکرد…
در دلم گفتم

“یا الله زود باش بهادر اولین دروغ زندگیمونو بگو!
حتی اگه دروغ هم باشه منو امیدوار کن…
من این دروغ رو دوست دارم!
به خدا همیشه گفتن حقایق نمیتونه راه نجات باشه…یه وقتهایی هم تو زندگی باید دروغ گفت!
من امروز تشنه ی شنیدن این دروغ بزرگم
دروغی که اگه بگی
زندگیمون سر جای خودش باقی میمونه !
دروغی که مثل یه بچه ی دردمند به شنیدنش نیاز دارم حتی اگه بخواد دروغ باشه!
من تا آخر عمرم اون دروغ رو دوست دارم”

دوباره نگاهش کردم
یک قطره اشک از کنار چشمانش بیرون جهید و سر خورد ..
در آن حال که سرش را تکان میداد عاجزانه نالید وگفت:

– نه ماهی نمیتونم!

ای کاش دروغ میگفتی!
ای کاش هرگز حقیقت را نمیگفتی !
ولی مگر میشد مگر ممکن بود او آنچه را که خلاف واقعیت بود بگوید؟!
بهادر خوب بود!
خوبی وپاکی بیش از حدش او را قربانی کرد
مگر در زندگی چقدر خوب بودن نیاز است؟!
اگر بخواهی زیاد از حد خوب باشی یک وقت و در یک جا مجبوری از حق خودت کم بگذاری وبروی.
بهادر صادقانه حرف دلش را گفت و ندانست با این حقیقت از حقش گذشت…

خیال میکرد تمام حرفها تمام شده است.خیال کرد درآن لحظه میگذارم و میروم ودیگر حتی پشت سرم را هم نگاه نمیکنم و همه چیز تمام خواهد شد !
بخاطر همین سرش را که روی میز گذاشته بود ومثل طفل مادر مرده ای های های میگریست را از روی میز بلند کرد
از جایم برخاستم…همچنان نگاهم میکرد، صورتش پر از اشک بود دردمندانه باز هم نگاه می کرد
ایستادم و با صلابت سینه ام را جلو دادم و با اطمینان گفتم:

– از این ساعت من آماده ام!
هر زمانی که خواستید، هر کجا که گفتید خبرم کنید میام
من برای اثبات پاک بودنم آماده ام

از فرط تعجب دهانش باز مانده بود
در یک لحظه گویی تمام دنیا ومتعلقاتش را یکجا به او بخشیدند
اشکش به یکباره میرفت تا خشک شود ، لبش به لبخند باز شد و چشمانش دوباره برق زد و درخشید ولی نمیدانم چه شد که دیگر نه شیرینی لبخندش…و نه برق چشمانش برایم آنقدر سریع،بی معنی شد!
با خوشحالی از جایش بلند شد و باقیمانده ی اشکهایش را با کف دستانش پاک کرد
به طرف در حرکت کردم…
با صدایی که از فرط شادمانی میلرزید گفت:

– صبر کن ماهی میرسونمت

بازگشتم وگفتم:

– نه متشکرم بهادر خودم میرم

– من هستم

زیر لب و آرام گفتم:

– نه ! تو دیگر نیستی…
هرگز نمیتوانی باشی…
تو برای من تمام شدی بهادر!
تمام!

با قلبی رنجور میان بسترم نشسته بودم
چند ساعتی از زمانی که بیدار شدم میگذشت ولی همچنان میان تخت بی حرکت به حوادث دیروز فکر میکردم…

لحظه ای را به یاد آوردم که در چشمهایم نگاه کرد و وگفت :

_نه!

این نه به شدت آزارم میداد!
شنیدن این کلمه از زبان او که هرگز نه گفتن را بلد نبود ، چقدر دردناک بود!
یک مرتبه یاد مهری افتادم….
مهری دختر خاله ی مادرم که حکایت
عاشقی و وفادارى اش نسبت به همسرش درسی شده بود برای کل فامیل !
مامان بیش از ده ها بار برایم تعریف کرده بود
که سالیان پیش وقتی مهری فقط نوزده سال داشت و تازه به عقد محمود در آمده بود در سفری محمود دچار سانحه رانندگی شدیدی میشود و هشت سال در کما به سر میبرد…
در این مدت خانواده ی مهری چه ها که نکردند تا مهری از محمود جدا شود!
میگفتند اصلا معلوم نیست که محمود زنده بماند یا نه!
تازه اگر قرار بود معجزه ای هم رخ دهد و او به زندگی باز گردد دیگر شرایط زندگی اش مانند یک آدم طبیعی ونرمال نمیشود…
سر انجام معجزه رخ داد محمود پس از هشت سال بیدار شد!
او دیگر حتی نمیتو انست حرف بزند تمام قدرت وحواس پنج گانه اش را از دست داده بود با یک مرده تفاوتی نداشت
خانواده بیشتر به مهری فشار آوردند ولی او مثل یک کوه پای عشقش ایستاد
تمام دختر های هم سن و سال او در فامیل ازدواج میکردند و در کمال خوشبختی دارای زندگی و فرزند میشدند
و مهری همچنان پیر میشد ولی با عشقش میماند و هنوز هم که هنوز است ادعا میکند از تمام زن های دنیا خوشبخت تر است!

مهری عاشق بود که تا نهایت ماند ونرفت
محمود با دوران سلامتش زمین تا آسمان تفاوت کرده بود…
آیا مهری یک بار گفت این تفاوت های فاحش مانع از عشقم خواهد شد ؟!
آیا یک لحظه تردید کرد که حال که همه چیز در وجود محمود عوض شده باید بیرحمانه گردن عشق را زد؟!

ای کاش بعضی از مردها رسم وفاداری را از ما زنها می آموختند !
ای کاش آنقدر ساده نمیتوانستند بگویند :

_نه !

شنیدن یک نه از زبان یک مرد برای زنی که عاشق اوست یعنی تمام شدن همه ی دنیا!…
و من میرفتم که با تمام دنیا خداحافظی کنم..

از دیشب تا امروز قصه های دلتنگی بهادر باز آغاز شده است!
یک طور عجیبی خوشحال است …
آن هم در شرایطی که من بدحال ترین آدم روی زمینم !
هزار شعر وجمله ی عاشقانه فرستاده است که حالا دیگر خواندنشان برایم گس است و هیچ جذابیتی ندارد!

آخرین پیامش حتی حالم را بد کرد!

” ماهی میای امروز همه رو بپیچونیم بریم یه جای دور صفا؟!”

جواب ندادم حتى گوشی را هم برداشتم و یک سو پرت کردم
سپس خسته وبی رمق برخاستم و پایین رفتم
همه دور میز نشسته بودند وبه اتفاق صبحانه میخوردند
آن روز یک طور عجیبی خوشحال بودند انگاری که کمی نور امید بر دل های سردشان تابیده بود
همین که چشمشان به من افتاد با خوشحالی برایم جایی گشودند
مادر مشتاقانه نگاهم کرد و گفت:

– بیا مامان جون…
بیا بشین الهی قر بونت برم!
الهی چشم بد ازت دور باشه!

نگاهی به اوانداختم…
چشماش از خوشحالی میدرخشید
و برای اینکه من را هم در این خوشحالی بزرگ سهیم کند خیلی سریع گفت:

– صبح اول وقت حاج خانوم زنگ زده بود میخواست باهات حرف بزنه
میگفت دلش برات تنگ شده…
وقتی گفتم خوابی دلش نیومد بیدارت کنم گفت بعدا بهت زنگ میزنه

بابا شیشه ی بزرگ عسل را که روی میز بود به سمتم هول داد و در حالی که دهانش پر بود به سختی گفت:

– بزن بابا بزن روشن شی…
از آب گذشته است سوغاته…
خدا وکیلی عسلش اصل اصله!
دستش درد نکنه دیشب حاج اسماییل خان آورد دم حجره….

دیگر نمیفهمیدم چه میگفت
از شدت بغض وخشم ونفرت داشتم میترکیدم!
دلم میخواست آن همه خشم وانزجار را یک جا خالی می کردم…
همین کار را هم کردم!
به تندی از جایم بلند شدم،آنقدر تند وشتاب زده ،که صندلی نقش بر ز مین شد وصدای مهیبی در میان بهتشان طنین انداخت !
دستم را پیش بردم شیشه ی قطور وسنگین عسل را برداشتم وبه سمت پنجره ی آشپزخانه رفتم
و با یک حرکت سریع آن را وسط باغچه پرتاب کردم شیشه به سنگ لبه ی باغچه اصابت کرد و در دم چند تکه شد و توده ای از عسل غلیظ روان شد.
همه از تعجب خشکشان زده بود، بابا با دهان پر ونیمه بازش سنگین و غضبناک نگاهم میکرد.
مامان زیر لب گفت:

– چته دختر دیوونه شدی؟!

بغضم ترکید وفریاد زدم:

– نه من دیوونه نیستم…اتفاقا تازه عقلم اومده سر جاش!
دیوونه شمایید!
شما مامان خانوم که با یک زنگ ناقابل حاج خانوم ببین چه طور لپات گل انداخته!!
شما پرویز خان…چی شد تا دیروز جواب سلامتم نمیدادن امروز همه یهو رنگ عوض کردن تحفه ی عسل میارن!!
بهادر یه مرتبه امروز یادش افتاد که زن داره ودلش برای زنش تنگ شده!!

بعد همانجا وسط آشپزخانه نشستم
سرم را میان دست هایم گرفتم و هاى های گریه کردم
آمنه بی تاب شد سریع کنارم نشست ، میخواست بغلم کند که به تندی از خودم دورش کردم
در همان حال گریه گفتم:

– دیگه هیچ کدومتون رو نمی خوام…
از همتون بدم میاد!
از هر چی آدمه تو دنیا بیزارم…حتی از خودمم بدم میاد!
بسه دیگه راحتم بذارید!!
من دیگه اون ماهی سابق نیستم…نمیتونم باشم!
از این ساعت از همتون…از تک تکتون حساب پس میگیرم!
به خاطر همه چی!
به خاطر اینکه مگه از دیروز تا حالا چی عوض شد که بالاخره سراتونو از تو لاک بدبختیتون در آوردید بیرون و انقده خوشحالید؟!

بعد یک نگاه تند به بابا انداختم
با شجاعت انگشت اشاره ام را به طرفش نشانه رفتم و با خشم گفتم :

– اول از همه شما بابا !
شما باید همین امروز تکلیف همه چیز رو روشن کنی…باید یک حساب بیست ساله رو تسویه کنی!
چون اگه امروز من تو این حالم…
اگه این همه بلا و مصیبت سرم اومده…
و اگه انقدر حالم بده که میخوام بمیرم و دیگه زنده نباشم فقط به خاطر شماست بابا!
به خاطر شما و همه ی گذشته های تاریکت باید بهم بگی …

همینطورسرخ میشد و حلقه ی چشمهایش گشاد و گشادتر
یک مرتبه شروع به سرفه کرد دستش را روی قلبش گذاشت و نالید
مامان وحشت زده به سمتش دوید و همانطور که کمک میکرد حالش خوب شود فریاد زد:

_آمنه زود قرصهای قلبشو بیار!

آمنه به سرعت دوید وقرصش را آورد
یک قرص زیر زبانش گذاشت
مامان شروع به نفرین کرد

_ ای ایشالله خدا به زمین گرمت بزنه دختر…
ایشالله سیاه بخت شی!
میخوای بکشی باباتو؟

حالش کم کم جا می آمد…باید هم همینطور میشد!
به سرعت خودش را جمع وجور میکرد تا در آن میان حرفی نامربوط از دهانم خارج نشود
مامان با نگرانی دائما میپرسید:

– پرویز جون تو رو خدا حالت خوبه؟

و او با اشاره ی سر ودست آرامش میکرد.
کمی که بهتر شد رو به مامان و آمنه کرد و گفت :

– برید بیرون میخوام تنها باشم

سریع به طرف در آشپز خونه حرکت کردند
در همان حال بلندتر گفت :

– برید توی باغچه
عمارت نمونید.

مشخص بود که حرفهای مهمی دارد
آنقدر مهم که میخواست کاملا مطمئن باشد کسی حرفهایش را نمیشنود
آنها رفتند و تنها شدیم ، نگاه تندی به من انداخت و با لحنی شبیه به خشم وتهدید گفت’

– توچت شده پدر سوخته ؟!
نکنه یابو برت داشته با خودت چه فکری کردی قوره نشده مویز شدی!
قشقرق راه میندازی تهدید میکنی…
دنبال چی هستی؟
فکر کردی کی هستی ؟

دستش را بلند کرد ودر همان حال با صدای بلند گفت:

-_بزنم توی دهنت؟!
بزنم ؟

کمی ترسیدم و از ترس یک قدم عقب نشینی کردم
دستش را پایین انداخت و زیر لب گفت:

– لا اله الا الله
خدایا زندگی مارو باش!
زندگیمون شده آخروعاقبت یزید…

دستهایش را در جیبهای دو طرف فرو کرده و پشت به من رو به دیوار ایستاد
همانطور که پشتش به من بود گفت:

_چی میخوای ماهی ؟
دنبال چی میگردی؟

_ میخوام از بهادر جدا شم

دیوانه وار به سمتم چرخید وبا فریاد گفت:

_ تو غلط میکنی پدر سوخته!
میخوای آبروی منو تو کوی و برزن ببری ؟
میخوای انگشت نمای خاص وعام بشیم آخر عمری؟!

سرم را پایین انداختم و او ادامه داد:

_توکه میخواستی جدا شی پس اون جنگولک بازیات برای چی بود ؟!
چرا پا شدی رفتی پیش پسره گفتی میخوام پاک بودنمو اثبات کنم؟!

-_برای اینکه پاکم بابا…
به خدا پاک پاکم!
اون مرد ،سروبُد هیچ وقت کاری باهام نکرد که تا آخر عمرش تو عذاب وشرمندگیش باقی بمونه

اسم سروبُد را که شنید دوباره بر افروخته شد ،
رگ های گردنش ورم کرده بود ولبهایش به شدت میلرزید در آن حال پرسید:

– حالا تو مطمئنی خودش بود؟!
سرو رو میگم!
اون بچه مریض بود داشت میمرد !…
دکترا جوابش کرده بودن !
خودم شنیدم که میگفتن چند سال پیش توی فرنگ مرده

– نه بابا مطمئن باش خودشه
اونقدر مطمئن که باورم نمیشه جز اون کس دیگه ای اونقدر خوب اتاق زیر شیروونی و مردی رو که در اتاقو به روش قفل میکرده رو بشناسه و هنوز یادش مونده باشه…

یک بار دیگر رنگش پرید
پاهایش دیگر قدرت تحمل وزنش را نداشتند به سختی خودش را به طرف صندلی کشاند وروی آن نشست
دستهایش را روی صورتش قرار داد
پیدا بود بشدت شرمسار است…
چند لحظه بعد در حالی که چشمان نمدارش را از میان کف دستهایش خارج می کرد و به من مینگریست ملتمسانه گفت:

_ حالا میخوای چیکار کنی ماهی !
تو میخوای با پدر خودت چیکار کنی؟

-_هیچی بابا یا به کل ببخیال بهادر میشم و ازش جدا میشم
برام هم مهم نیست اگه تو کل بازار بزرگ تهرون جار بزنن دختر پرویز خان ، پلنگ مازندران بی صورت شده و بیخ ریش باباشه یااااا…

همانطوری که به من زل زده بود با تعجب پرسید:

_یا چی ؟

_ یا اینکه سرم رو پایین میندازم و همراهشون هر مطب و دکتری که بخوان میرم وسر بلندت میکنم
که این هم یک شرطی داره!

پوز خندی زد وگفت:

-_شرط ؟!
تو برای بابات شرط میذاری ؟

– آره بابا
منم دختر توام‌…یک پلنگ زاده !
در ازای سر بلند کردنت،
باز گردوندن آبروت،
و در مقابل خاموش شدن یه رسوایی بزرگ…برای اینکه هیچ وقت هیچ کس ندونه ونفهمه توی گذشته ی باغچه همایون چه داستان های وحشتناک و چه رازهای مخوفی وجود داشته یک چیز ازت میخوام!

دهانش را محکم بسته و دندانهایش را با خشم بر یکدیگر میفشرد
چشمانش واقعا شبیه پلنگ شده بود…
سرخ ودرنده !
وحشت کرده بود؛
این کاملا از رفتارش معلوم بود…
وشرمنده!…شرمنده از تمام اتفاقاتی که او میدانست و من هنوز هیچ نمی دانستم و او خیال میکرد همه را میدانم!
با اضطراب پرسید:

-_سرو چه چیزهایی رو برات تعریف کرد؟

نمیدانست سرو آنقدر بزرگ بود ،
آنقدرجوانمرد بود که هیچ چیز را نگفته!
او که با همه ی دانسته هایش بی صدا گذاشت وگذشت…
نمیدانست از گذشته ی دور باغچه همایون به اندازه ی بال مگسی بیش نمیدانم و دگر هیچ…

سکوتم را که دید بیشتر وحشت کرد
در یک لحظه که مینالید و میگفت:

– هر چی بخوای بهت میدم!
هر کاری رو که بگی انجام میدم!
ولی قسمت میدم ماه… به حق پدری که به گردنت دارم فقط یه چیز ازت می خوام!
بهجت هیچ وقت هیچی نفهمه!
هیچ وقت!

آنقدر خوار دیدمش که دلم به حالش سوخت.
مهر فرزندی مانع میشد که بیشتر از آن بد باشم
دلم نیامد بیش از آن آزارش دهم
نگاهش روی دهانم بود میخواست بداند چه چیزی را از او میخواهم
سرم را زیر انداختم از همان زیر چشم نگاهش کردم و با خجالت گفتم :

– باغچه ی همایون رو میخوام…
فقط باغچه ی همایون!

دوروز تمام مامان با من قهر کرده بود…
از آن قهرهای سفت وسخت!
آخرین حرفی قبل از قهرش را خوب به یاد داشتم:

-چشم سفیدِ خیره سر از کی تا حالا انقدر مار شدی؟!!
خجالت نکشیدی بابات نمرده طلب ارث ومیراث میکنی؟
آخه مگه خیر ندیده بابات جز تو وارث دیگه ای هم داره؟!
دلت از کجا درد گرفته؟…
هول چی برت داشته؟
میخوای به کجا برسی با این کارا؟؟

آمنه هم ادامه ی حرف هایش را میگرفت
و در تایید گفته هایش میگفت:

– به خدا ننه خوبیت نداره!
خدا رو خوش نمیاد دل باباتو میشکونی…
اون بنده ی خدا خودش بیماره!
هزار و یک جور درد ومرض داره…
تو دیگه نمک نباش رو زخماش!

همینطور یکریز حرفهایشان را تکرار میکردند.
به شدت کلافه شدم و دوباره به تنهایی در اتاقم خزیدم
گوشی ام را برداشتم و بلافاصله شماره ی سهیلا را گرفتم
ساعتی درد ودل کردم و طبق معمول تمام حوادث واتفاقات پیش آمده را مو به مو برایش تعریف کردم
او نیز طبق معمول پای حرف های نا تمام دلم مینشست
پرسید :

_حالا گیریم سند این باغچه ی همایونی هم به نام شما خورد ماهی خانوم!
عاقبت که چی؟!
تو بالاخره خیال داری چیکار کنی؟…
چی تو ی اون سرت میگذره؟

گفتم:

– کارهای مهمی دارم سهیلا
فکرای بزرگ…اما اول از همه باید بگردم سروبد رو پیدا کنم

انگار که یک مرتبه دیوانه شده باشد شروع کرد به داد و بیداد وبا عصبانیت گفت:

_ آخه مگه تو دیوونه شدی دختر ؟
مگه زده به سرت؟!
تو چیکار با اون پسره داری؟
تورو خدا بی خیال شو ماهی بچسب به زندگیت!

– نه نمیتونم سهیلا!
مگه اصلا دیگه زندگی هم برام مونده؟!

گریه ام گرفت و در همان حال گریه گفتم:

– داغونم سهیلا…به خدا داغونم!
اون از بهادر که خیلی ساده زل زد تو چشامو خیلی راحت گفت نه!
اون از مامانم که دو روزه حتی سلامم رو هم نمیگیره…نفرینم کرد سهیلا!
میفهمی؟!نفرینم کرد!
گفت الهی سیاه بخت شی…شدم !
انگار خدا زود نفرینشو شنید و اجابت کرد…
اونم از بابام از بس که پروندش سیاهه و بار گناهاش سنگینه که حاضر شده در ازای سکوت تسلیم خواسته ی نا به جام شه!
برای من فقط تو باقی موندی…
ازت توقعی هم ندارم تو برای من همه کار کردی.
فقط ازت میخوام تو لااقل با من باشی!
برای من بمون سهیلا…لطفا!

صدایش بغض داشت

_به خدا تو داری اشتباه میکنی
این هایی رو که میگی کم و بیش توی اکثر زندگی ها وجود داره…
به خودت یه فرصت بده ماهی!
گذشت زمان همه چی رو از یادت میبره

_منتظر گذشت زمان نمیشینم سهیلا
نمیشینم که یه وقت چشم باز کنم وببینم مثل مادرم در عرض چند ماه موهام سفید شده !
خودم دنبال تقدیرم میرم…
میرم و پیداش میکنم ازش میخوام حقیقتو بهم بگه
همه چی رو برام تعریف کنه

_ به خدا ماهی تو دنبال حقیقت نیستی
حقیقتی که تو بیست سال پیش جا مونده دیگه دونستنش چه ارزشی داره و الان به چه درد تو‌میخوره؟؟
تو دنبال دلتی ماهی…
همون دلی که هر کار میکنی آروم نمیگیره…
تو دنبال سروبدی…اونو میخوای!

به سرعت دست از گریه کشیدم
وکمی آرامتر گفتم:

_ البته که دنبال اونم!
اون کلید تمام دردهای منه…یه حس عجیبی بهش دارم!
نمیدونم چرا همش فکر میکنم یه جایی تو زندگیش ظلم بزرگی بهش شده
باید پیداش کنم

نگداشت حرفم تمام شود با عصبانیت گفت:

_همچین میگی باید اونو پیدا کنم که انگاری الان تو جیب سمت راست مانتوی منه…
یادت رفت گفتی مسافر بودن ؟!
پیرزنه گفته داریم از اینجا میریم وگرنه مغزشونو خر نجویده بود که بخوان تو روز روشن اونم با چشمهای باز برت گردونن!!

_خوب شاید بتونم یه سر نخی از اون خونه پیدا کنم!…

_اوف ماهی اوف!
رسما دیوونه شدی به خدا !
حالا تو دقیقا آدرس اون خونه خرابه رو بلدی؟

_ پارسال عروسی میترا دعوت بودیم یک محله ای که توش پر بود از باغ و تالارهایی که مخصوص مراسم ازدواج بودن
درست یادم میاد سر کوچه ای که تالار میترا توی اون بود…یک کارخونه ی صابون سازی بزرگ بود
حتی توی آدرس و کروکی کارت دعوتش هم اسم اون کارخونه اومده بود
تابلوی سر در کارخونه رو درست یادمه…
اون روز هم که سرو منو بر میگردوند یه مرتبه چشمم به تابلوی اون کار خونه افتاد
خونه ای که من توش زندانی بودم دومین یا سومین کوچه به موازات کوچه ی اون کارخونه بود…
به خدا اشتباه نمیکنم سهیلا مطمئنم!

با دلواپسی پرسید:

_ حالا فکراتو خوب کردی ؟
یعنی راستی راستی میخوای بری اونجا؟

_میرم به خدا میرم!
هیچ تردیدی هم ندارم

_ پس دیونه نشی تنها بری!
منم باهات میام

چقدر دلم میخواست کنارم بود و من سیراب از آن همه محبتش عاشقانه دستهایش را میبوسیدم.

آمنه هن هن کنان از پله ها بالا آمد
کمی منتظر ماند تا حرفم تمام شود
برای فردا صبح زود قرار گذاشتیم
سپس خداحافظی کردیم…

آماده ی شنیدن پیام آمنه شدم
خوب میدانستم که این پیک و سفیر از طرف مامان گسیل شده و حتما حامل پیغام بسیار مهمی بود که آنقدر این پا وآن پا میکرد!
یکراست کنارم نشست
کمی خودش را به من چسباند ،بوی سبزی قورمه میداد!
انگار از پیامی که آورده بود شرمگین‌بود
خودم سر حرف را باز کردم و گفتم:

_ بگو آمنه
هر چی که میخوای بگو من ناراحت نمیشم

سرش را که زیر انداخته بود کمی بالا گرفت وگفت:

_ اِ…والله ننه حاج خانوم زنگ زده بود واسه قراره اووون….موضوع قرار شد برای پس فردا صبح….

دوباره سرش را زیر انداخت
دلم به حالش سوخت…دست انداختم و بغلش کردم
خودم هم تشنه ی آغوشی بودم.
لبهایش که جمع میشد و میلرزید میدانستم میخواهد گریه کند
تنگ تر فشردمش و در آن حال گفتم:

– باشه آمنه میرم !
به مامانم بگو دختر چشم سفید خیره سرش اون روز رو هم میبینه که هیچ وقت تو خوابشم نمیدید…
بگو که همین جوری هم زندگیش سیاهه تودیگه نفرین نکن به سیاه بختیش!

اشکم سرازیر شد
بیتاب شده بود …بیچاره تند تند میبوسیدتم ومیگفت:

_ تورو خدا از مامانت به دل نگیر ناراحت بوده ندونسته چی میگه…
اصلا مگه نفرین هیچ مادری در حق اولادش به گوش خدا میرسه؟!

نیمه های شب بود
نمی دانم خواب بودم یا بیدار…
اول صدای پاهایش بعد سایه ی روی دیوار سپس عطر تنش ، صدای نفسهایش و سر انجام نوازشهایی که در هیچ کجای دنیا نمی شود مثل آن ها را پیدا کرد….

آمد وکنارم نشست
چشمانم را باز نکردم…
دستش را مهربان روی گیسوانم میکشید…
باز هم چشم نگشودم!
نیم خیز شد و چهره ام را بویید و بوسید…
بغض کردم ولی باز چشم نگشودم!
ملحفه را کنار زد وآرام در کنارم دراز کشید و دستهایش را دورم حلقه زد…
دیگر طاقت نیاوردم، چشمانم خود به خود باز شد…
بغضم خود به خود گشوده شد و اشکم نیز بی مهابا سرازیر شد..
چرخی زدم وبی صدا بغلش کردم
سرم را میبوسید…مثل همیشه!
مثل همه ی مادر ها که برای منت کشی از جگر گوشه شان هیچ ابایی ندارند آمده بود که تا ناز دخترش را بخرد!
دلم برای گرمای آغوشش وعطر تنش یک ذره شده بود!
یاد بچگی ام افتادم…
یاد تمام آن شب هایی که خودم را به بیماری میزدم و بهانه اش را میگرفتم تا بیاید وکنارم بخوابد!
باور کردم هنوز هم بچه ام !
باور کردم عشق مادر یک چیز دیگر است !
باور کردم و آن شب را با چه آرامشی به صبح رساندم…

کنار سهیلا نشسته بودم و او آرام میراند،
خیابان ها در آن ساعت از صبح شلوغ وپر ازدحام بود
ترافیک هم بیداد میکرد
سهیلا به شدت کلافه شده بود ، دستش را روی فرمان اتوموبیل کوبیده و غرولندکنان گفت:

_لعنت به تهرون وامونده دیگه جای زندگی کردن نیست!

با خجالت گفتم:

_شرمنده ام سهیلا جون همیشه مایه ی دردسرت میشم!
ایشالله بتونم جبران کنم

با آرنجش به پهلویم زد و در حالی که معلوم بود کمی خجالت زده شده خندید و گفت:
_خجالت بکش دختر!
این چه حرفیه که میزنی ناسلامتی با هم دوستیم!

-_آره دوستیم اما متاسفانه دوستی داری که مدام مایه ی اذیت وآزارت میشه.

دوباره خندید وگفت:

_خوب چه میشه کرد…هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد
هرکه ماهی خواهد آواره ی کوه وجنگل وصحرا و بیابون و چه میدونم عاقبت هم دریا شود!

وبعد هر دو خندیدیم …
چشمم که به تابلوی کارخانه ی صابون افتاد آنچنان فریادی زدم که طفلکی کم مانده بود ماشین را به دیوار بکوبد،
عصبانی شد وگفت :
_ ماهی چه خبرته؟!
یکم خوددار باش !

طوری هیجان زده شده بودم که ادیسون از اختراع الکتریسیته آنقدر مشعوف نبود !
دستم را به سمت تابلوی کارخانه نشانه رفتم و مرتب میگفتم :

_خودشه سهیلا نیگا کن!
به خدا خود خودشه

به آرامش دعوتم کرد و گفت:

_ باشه حالا از این به بعدش مهمه…
خوب حواستو جمع کن ماهی!
تک تک کوچه ها رو با دقت نیگا کن هر کدوم بود بگو بپیچم

به اولین کوچه ی بعد از کارخانه رسیدیم
نگاه نکرده مطمئن بودم آن نیست ؛گذشتیم
دومی را کمی با دقت کاویدم؛ آنهم نبود!
سومین کوچه را تا انتها داخل شدیم تک تک درها را خوب دیدم؛آنجا هم نبود!
کوچه ی چهارم پهن وکوتاه بود با دیوارهای آجری…

عاقبت در آهنی بزرگ آبی زنگاری را پیدا کردم !
دوباره فریاد زدم :

_خوشه سهیلا خودشه!
این همون خونه است

_مطمئنی ؟!؟!

_ آره مطمئنم خودشه!
ولی باز یه بار دیگه ببینم…

در ماشین را باز کردم وبه سرعت به طرف در آبی حرکت کردم
مقابل در ایستادم دستگیره را گرفتم وچند بار تکانش دادم
سهیلا همانطور پشت فرمان نشسته بود و با تعجب نگاهم میکرد
رو به او کردم وبا اطمینان گفتم :

_خودشه !

در نیمه باز باغ روبه رو باز شد
پیرمردی لنگان لنگان در حالی که یک دسته کلید در دست داشت به سمتمان می آمد ودر همان حال گفت:

_سلام دخترم از طرف بنگاه اومدید؟؟

گفتم:

_سلام پدر جوون
نه از طرف بنگاه نیومدیم…
ما دنبال افرادی که اینجا زندگی میکنن اومدیم
اونا از آشناهای دورمونن ما…..

نگذاشت حرفم تمام شود و با ناراحتی گفت:

_بابا جون دیر اومدی رفتن

عقب عقب رفتم به در خوردم.
بعد ناامید واندوهگین همانجا پشت در نشستم
دلش به حالم سوخت…
با تاثر گفت:

_تا همین چند روز پیش هم اینجا بودن
خونه رو برای یه مدت کوتاهی کرایه کرده بودن!
اهل اینجا نبودن…مثل اینکه از فرنگ اومده بودن
روزی هم که میرفتن گفتن داریم برمیگردیم فرنگستون

دلم به درد آمد !
همانطور ب یصدا و دل شکسته بر در تکیه زدم
دلم هزار تکه شد…
با خود میگفتم

” نه یعنی سرو بد رفته ؟!
اونم اونور دنیا؟!
نه خدایا دست نگه دار…
خدایا یک کاری کن که اون هنوز نرفته باشه ”

تنها امیدم بعد از خدا به سهیلا بود به او که همیشه در بدترین شرایط بالاخره یک راه حل مناسب پیدا میکرد
نگاهم را که دید دانست چقدر نیازمند یاری اش هستم
پس بلافاصله به سمت پیرمرد رفت وگفت:

-_پدر جان لطفا اگه ممکنه در رو باز کنید ما بریم داخل
راستش ما دنبال یه امانتی اومده بودیم!
شاید امانتیمون هنوز توی خونه باشه

نگاه پر معنی به ما انداخت وگفت:

_والله من تو اون خونه امانت ممانتی ندیدم!
اما اگه میخوایید بیایید…اینم کلید.
بگیرید برید خودتون ببینید

سهیلا به سرعت کلید ها را از دستش گرفت
بعد یک نگاه قهرمانانه به من انداخت و در حالی که چشمک میزد کلیدها را نشانم داد
از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم!
یک بار دیگر جان گرفتم و زنده شدم
فورا از جایم برخاسته و با کمک یکدیگر با دستانی که از فرط هیجان میلرزیدند کلید را روانه ی حفره ی قفل کردیم
در با صدای جیر جیر لولاهای خشک ناله ای دلخراش سر داد و به یکباره به رویمان گشوده شد….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x