رمان آخرین سرو پارت 18

4.8
(6)

 

با صدای هیاهوی مردانی که در حریم عمارت به شدت در رفت و آمد بودند یکباره از خواب پریدم
گیج و خواب آلود در جایم میخکوب شده بودم.هنوز در تصوراتم خیال میکردم که تمام آن سر و صداها جزیی از خوابم بوده ولی با صدای حرکت اتومبیل و فریاد مردی که مرتب سر کارگرهای بیچاره بلند میشد و امر و نهی می کرد از جا پریدم و به سرعت نزدیک پنجره شدم..
در کمال ناباوری کامیونی را دیدم که در وسط حیاط عمارت توقف کرده بود و چند مرد که مرتبا داخل انباری می شدند و تک تک وسایل داخل انباری را از آنجا خارج کرده و درون کامیون انتقال می دادند!
شتابان از اتاق خارج شده و دوتا یکی پله ها را طی کردم
از آمنه که چادرش را به کمرش بسته و در حال بردن یک سینی پر از لیوانهایی که سرخ بود از شربت آلبالویی که درونشان موج میزد پرسیدم:

_ اینجا چه خبره ؟!

فرصت نداشت که بایستد و جوابم را بدهد
به سرعت از مقابلم رد شد و راهی حیاط شد
عوض او مامان جوابم را داد
در حالی که در میان قاب آشپزخانه ایستاده بود گفت:

_خواسته ی باباته …معلومه که دیگه بهمون اعتماد نداره
اینارو فرستاده تا بیان وسایل انباری رو یک جا تخلیه کنن تا دیگه لازم نباشه بعضی ها مثل موش تو هر سوراخ سنبه ای سرک بکشن!

بغض تلخی در گلویم نشست…
شاید به خاطر اینکه از مامان هرگز توقع نداشتنم در مورد من آن طور فکر کند و آنقدر بی رحمانه مرا به موش فضولی تشبیه کنه که پیوسته در هر سوراخی سرک میکشد!
بغضم را به سختی فرو دادم و از در خارج شدم روی لبه ی تراس نشستم
هر تکه که از آن انباری خارج میکردند و میبردند انگار قسمتی از وجودم بود که میرفت! …
آهی کشیدم و در دل گفتم

“نه تو رو خدا این هارا نبرید…
این ها همه متعلق به سرو است!…
یادگار خانواده و گذشته اش!…
به خدا که او به زودی باز خواهد گشت!”

دیدم دوچرخه اش بر روی دستی بلند شد و به سمت داخل کامیون روانه بود
دلم شکست…
اشکم بی مهابا سرازیر شد!
دلم میخواست فریاد میکشیدم:

_ بی انصاف ها لااقل این یکی را نه !
من آن دوچرخه را دوست داشتم!
من تصویر سروبد را در حالی که روی زین چرمی آن دوچرخه ی کوچک قرمز رنگ مینشست و بلند میخندید و با پاهای کوچکش دور تادور باغچه و استخر را رکاب میزد ،
وقتی دستهایش را به سمت زنگ آن دراز میکرد و صدای زینگ زینگ ، زنگ دوچرخه اش در کل عمارت طنین می انداخت را دوست دارم!!…”

چه کسی حرفهایم را شنید ؟
هیچ کس !
دندان هایم را با خشم بر هم فشردم
بیشتر از همه ی دنیا از دست بابا عصبانی بودم!
با تمام خشمی که داشتم گفتم:

_بتاز بابا…خاموش نشو!
اصلا کوتاه نیا !
بِدر!
بخروش!
ویران کن!
ولی بدون اگه از نسل پلنگ مازندران هم باشی بالاخره روزی به پایان میرسی!

عاقبت کامیون هم انباشته شد از کوهی از خاطره های در به در سالیانی دور و غریب…
زوزه ای دردناک کشید و در سر پیچ کوچه که پیچید از نظر ناپدید ش…
و من، بی دل تر از همیشه در پای سروم ایستاده ام…
سرم رابلند میکنم بلندای سرو را میبینم
و میدانم ریشه هایی به بلندی قامتش نیز نهفته در خاک دارد!
با او نجوا میکنم:

_ سرو من !
وقتی که میدانم حتی در زیر خاک نیز حیات داری،
نفس داری،
دلم می خواهد که با عطر نفس های تو ، تا اعماق خاک نیز نفوذ کنم!
دلم میخواهد که در پای تو مدفون شوم!
سرو من !
چرا هر چقدر دستم را بیشتر به سویت دراز میکنم بیشتر از من فاصله گرفته و دور تر میشوی ؟!
چرا از من، دیوانه ای این چنین ساختی که در زیر سایه ات می نشینم و غریبانه میخوانم:

کوچه دل تنگ نسیم است بگو بر گردد
دوستی رسم قدیم است بگو برگردد
هم دلی میطلبد محفل یاران ، یاران
ورنه غم ، کوه حجیم است بگو برگردد
به بهاران برسانید پیام از دل ما
ذائقه مست شمیم است بگو برگردد
قامت سرو کسی پنجره را قاب نمود
کوچه در بست، حریم است بگو برگردد

ناگهان شنیدم صدایی از پشت سرم میگفت:

_ اینکه زنده بمونی و با چشای خودت ببینی جیگر گوشه ات انقدر بیچاره شده که مثل دیونه ها زیر درخت میشینه و با درختا حرف میزنه و درد دل میکنه بزرگترین تقاصیه که یه آدم میتونه توی این دنیا بابت تموم گناه های کرده و ناکردش پس بده!

از جا پریدم و وحشت زده درخت را محکم چسبیدم
میخواستم فرار کنم…
ولی حتی قدرت آن را هم نداشتم!
با ته مانده ی تمام نیرویم آنقدر توانستم که در پشت تنه ی درخت پنهان شوم!
در همان حالت میلرزیدم و با خود میگفتم:

” پیدام کرد…پیدام کرد!
بالاخره گیرم انداخت!!
نکنه بخواد بلایی سرم بیاره؟!
نکنه همه ی تهدید های دیشبش رو عملی کنه!”

دوباره گفت:

_نترس ،بیا بیرون کاریت ندارم.
بلایی سرت نمیارم من قاتل نیستم!

همانطور بی صدا پشت درخت سنگر گرفته و جیک نمیزدم

اینبار عصبانی شد و با فریاد گفت:

_چرا خیال میکنی پدرت قاتله ؟!!
کدوم بیشرفی اینو تو مخت کرده که من میتونم قاتل باشم؟!
آره من یه بی وجدانم!
یه بی شرف!…
تو سرتاسر زندگیمم خیلی گناه کردم!
حروم حلال توی کارم بوده…لب به نجس هم میزدم!
حتی قمار باز هم بودم!
اما قاتل نه !
فهمیدی؟!قاتل هرگز!

خسته شد
تن صدایش کمی پایین آمد و در آن حالت که لب جدول کنار جوی آب مینشست گفت:

_چند دفعه باید بگم که اینو باور کنی!
به کدوم مقدساتی که اعتقاد داری قسم بخورم که باورت بشه من اونی نیستم که فکر میکنی!!

کمی جرات پیدا کردم و از همانجا در حالی که صدایم بر اثر بغضی که در گلو داشتم میلرزید گفتم:

_ پس چرا از اون زن ترسیدی؟
چرا یه تصویر از فروغ انقدر عصبیت کرد ؟
میدونی بابا تو عذاب وجدان داری!
من حالا دیگه مطمئنم که تو سر اون زن بیچاره هم یه بلایی آوردی…
درست مثل همسرش همایون

برگشت و نگاهی انداخت لحنش کمی ملایم و قابل ترحم شده بود
با همان لحن گفت:

_ بابا ، به خدا اون زن دیوونه بود!
اونقدر که بردن انداختنش تو تیمارستان…
چند سالی رو اونجا موند بعد هم مرد!
اینو که همه میدونن!
آخه مرگ اون چه ارتباطی به من داره؟..
آره درست میگی اونو میشناختم…زن همایون بود…باغچه رو هم با اون معامله کردم.
علی رغم میل باطنی همسرش همایون
یه جورایی هم در حقش نامردی کردم…
فریبش دادم ؛کلاه سرش گذاشتم؛ اما اینا هیچکدوم دلیل بر قاتل بودنم نیست!

برخاست و کنار درخت آمد
کمی خودم را مچاله و در هم کردم گفت:

_ بیا بابا…
بیا بریم خونه به خدا زشته کسی ما رو اینجا تو این حال ببینه خوبیت نداره!

دستش را پیش آورد میخواست دستم را بگیرد؛ به سرعت دستم را پشتم بردم!
از پنهان کردن دستم متوجه ی امتناعم شد.
کمی به غرور مردانه و حس پدرانه اش بر خورد؛ میدانست اصرار فایده ای ندارد.
خیلی زود بی محلی ام را با بیرحمی کلامش تلافی کرد…
در حالی که به سمت خانه میرفت یک لحظه ایستاد وبرگشت ، پوز خندی زد و گفت:

_حاج اسماعیل سه روزه که حجرشو تعطیل کرده رفته ، میدونی کجا ؟
همین امروز از سیدرضا شنیدم میگن رفته قم عروس بیاره
میشنوی؟عروس!!
بهادر داره زن میگیره اون وقت توی بخت برگشته هنوزم بشین زیر سایه ی درخت …..

دیگر نمی شنیدم !
هیچ کدام از حرف هایش را نشنیدم…
حتی آن هایی را هم که شنیده بودم باور نداشتم
پدر تبر برداشته و چنان تکه تکه ام کرده بود که در کمتر از ثانیه ای پای آخرین سرو هزار تکه شده بودم
اولش باور نکردم… بعد مثل دیوانه ها میخندیدم!
فقط خنده!
بعد از آن مثل طفل یتیمی ناله کرده و به تلخی گریستم….
مرتب میگفتم:

_دروغه!
به خدا دروغه!
میخواد عذابم بده…میخواد بی حرمتی که بهش شده رو با نامردی جبران کنه…
خنده داره آخه مگه میشه؟!!
مگه چند وقت گذشته؟!
بهادر!…
بهادر من!
نه این امکان نداره همش دروغه!
یه دروغ محض

آنقدر گریستم که اگر آمنه دلواپسم نشده و به سراغم نمی آمد بی شک در پای آن سرو جان میدادم
بیچاره آمنه آمد و حال پریشانم را که دید کم مانده بود جان به سر شود.
چه خوب شد که آمد…
آمده بود که پناه قلب دردمندم باشد…
تکیه گاه کمر شکسته ام…
تسلی دل صد پاره ام…
خودم را در آغوشش رها و یک دل سیر گریه کردم.
احساس بی پناهی و درماندگی میکردم.
این چه طغیانی بود که همچنان سیل ویرانگری یکباره طومار زندگیم را در هم میپیچد!
آغاز این قصه از کجا شروع میشد که بدون اینکه به پایانش رسیده باشم این گونه احساس عجز و ناکامی دارم!
چه شد که به اینجا رسیدم؟!
قرار بود که تا کجا پیش روم؟!
خودم به او گفتم برو، خودم گفتم دیگر دوستت ندارم ؛نمیتوانم باتو ادامه بدهم؛گفتم با بی اعتمادی زندگی پیش نمیرود…
گفتم خسته شدم از تو ، از مادرت ، از پدرم حتی از تمام دنیا!

اما هر کار کردم نتوانستم به او بگویم سرو را میخواهم…
نتوانستم در حضورش اسم مردی دیگر را بیاورم که با شنیدنش قلبش ، غرورش و مردانگی اش جریحه دار شود.
پس چرا او توانست؟!
آن هم آنقدر راحت!
آنقدر زود!
ما عشق را کفن پوش کرده بودیم و هنوز عزادارش بودیم!
دهانمان پر بود از بوی خون جگر!
ما که هنوز آب کفن عشقمان خشک نشده بود!
چطور توانستی…آخر چطور؟

آمنه پا به پایم گریست آخرش هم گفت:

_ ننه تو هنوزم دوستش داری؟

نگاهی به چشمان نم دارش انداختم خجالت نمیکشیدم از اینکه گفتم:

_ ننه تا آخرشم دوستش دارم تا آخر دنیا!

مگر میشد بهادر را نخواست؟
مگر میشد او را دوست نداشت؟
مگر میشد چشم به روی همه ی خوبی هایش بست وساده از اوگذشت؟
من امشب بدطور دلم شکست…میگویند آن زمانی که دلت شکست و به درد آمد سرت را رو به آسمان بلند کن…
خدا دربست و مطلق از آن توست!
آه نکش
هرگز نفرین نکن
حتی برای آنکه دلت را شکسته بد نخواه
چون در آن لحظه هر چه را که بخواهی لطف معبود بی کم وکاست از آن توست!
سرم را بلند کردم…خدا را دیدم در نزدیکترین حد، لازم نبود فریاد بکشم تا بشنود!
دهانم را نزدیک لاله ی گوشش گذاردم و به آرامی گفتم:

– خدایا!
خدای من ببین منم ماهی، ازت میخوام بهادر من خوشبخت ترین مرد روی زمین باشه!
خوشبخت ترین …

توجه نکردم چون همه ی توجه من معطوف به تصویر کودکی زیبا میبود که آنقدر قشنگ و غلیظ در اولین صفحه از آن آلبوم قدیمی و کهنه خندیده بود که چشمان سیاه و درشتش در میان زیبایی خنده اش گم‌شده بود
با خنده اش خندیدم…
دستم را روی تصویر کشیدم…
خود سرو بود!
سرو بود که میخندید…
همانطور ورق میزدم و نگاه میکردم و پیش میرفتم…
تمام خاطرات شیرینی از یک خانواده که روزگاری مظهر خوشبختی بودند را یک به یک میکاویدم
تصاویری که از شمال تا جنوب ایران را به هم پیوند میداد…
گردش های شاد و مفرح خانوادگی یا دسته جمعی…
عکس هایی از پریدن از روی آتش شب چهار شنبه سوری تا کاهو وسکنجببن خوردن روز سیزده بدر.
عکس هایی از مراسم ازدواج همایون و فروغ…
فروغ زیباترین عروسی بود که در عمرم میدیدم!
همایون حق داشت تا آن همه دیوانه ی زنش باشد!
من حتی در میان آن عکسها هما را هم دیدم که آن زمان ها اندازه روزی که دیدمش هنوز آنقدر پیر و بیمار نبود!
عکس هایی از مرحوم هوشنگ افخم در کنار همسر روس و جذابش…من همه را دیدم یک یک آنهمه خاطرات شیرین را در گذر زمان نظاره کردم
عکسهایی که از روز به دنیا آمدن سرو تا آخرین تولد که هشت شمع روی کیک روشن بود…
بعد از آن انگار دیگر سرو در این دنیا زندگی نکرده بود!
تمام زندگی او در هشت سالگیش تمام شده بود!
دلم به درد می آمد از نابودی و پایان ناکامانه ی آن خانواده ی خوشبخت که امروز تنها از همه ی آنها فقط چند تصویر رنگ پریده چند سنگ قبر و یک جوان تنها و بیمار هیچ چیز دیگری باقی نمانده بود در قاب غبار گرفته ی یک آلبوم فرسوده….

چرا تا آن حد بد و بی رحم میشدم ؟!
چقدر بد بود که تا آن اندازه حسود و غیر منطقی عمل میکردم !
چرا انقدر زود فراموشم شده بود که بهادر را در حالی با بی رحمی از خود راندم که دلش جز از مهر من از هر چیز تهی بود !
حتی از یاد دیگری!
اگر زجری بود ،اگر زخمی بود، بی شک او هزار بار بیشتر از من زجر کشیده و زخمی شده بود.
من در سراسر این مدت در حالی که خودم غرق اندوه بودم ،با وجود آنکه در سراسر عمرم حتی یک رکعت نماز هم نخوانده بودم با خدایم آشتی کردم به خاطر او صدها بار سجده کردم …
پیشانی بر خاک ساییدم و در تک تک رکوع و سجودم…
در قامت بلند تکبیر و ربنای قنوتم…
در سلام اول و آخر نمازم…
از تمام اعماق وجود دردمندم فقط سعادت و خوشبختی او را از خدا خواسته بودم!
پیوسته میگفتم بهادر شاد باشد؛ خوشبخت باشد ؛به راحتی مرا فراموش کند…
حتى اگر ماهی مرد هم فدای سر او!
پس چه شد حالا که خدا دعاهایم را مستجاب کرده ،حالا که دری رو به امید در زندگی او گشوده شده، حالا که میدانم دوباره شاد خواهد شد، دوباره زندگی خواهد کرد…
چرا این گونه پست و حقیر شدم!!
آری باورش برایم سخت است…
باور آنکه چقدر زیبا گفته بود:

_ماهی خانم قشنگم اگه هزار بار چشامو ببندم و هزار بار دیگه بازش کنم محاله غیر تو رو ببینم.

یادم نمیرفت آن روز آخر چه طور زانو زد و سرش را خم کرد و حلقه ی در دستش را بوسید و دیوانه وارگریست و گفت:

_تا آخر دنیا هم که باشه حفظش میکنم!
محاله از دستم درش بیارم

چرا آنقدر زود ؟
چرا آنقدر آنی؟
آخر دنیا چه قدر زود رسید!
نگاه به دستانم می اندازم…دستانی که چقدر خالی بودند از گرمی دست بهادر،که دیر زمانی بود پر کشیده و رفته بود!…
و دست های سرد سرو، که جایشان به شدت خالی بود!…
دست هایم خالی بود از بوی عشق،بوی مهر و بوی عاطفه…
جای خالی دست های مادر که در کوره راه دستانم کم کم گم میشدند!…
دست های بی رحم پدر که بد بر دستانم داغ زده بود!…
جای دست های مهربان سهیلا که این روزها خیلی خالیست!…
دستهای چروکیده ی آمنه!…..

آه خدایا چه بر سر من و دستانم آمد!
قلب جوان و بیچاره ی من که امروز بایستی فقط در تب و تاب شور انگیز لحظات جوانیم مستانه بتپد چرا اینگونه دستخوش تحولات پر ابهام و مایوس کننده ی حوادث شده!
چرا هیچ دری به رویم گشوده نمیشود؟
یکی از راه نمیرسد که دستانم رابگیرد و جواب آنهمه سوالات ویرانگرم باشد ؟!

امروز جز آمنه هیچ کس دیگری سراغم نیامد
بابا که خانه باشد مامان بیشتر از همیشه ملاحظه میکند و کمتر از همیشه سراغم می آید.
بیچاره آمنه با سینی غذا که آمد و حالم را دید تا ته آن حال خراب را خواند.
آمد و سینی را مقابلم گذاشت مثل همیشه اصرار کرد لقمه ای بخور.راه گلویم به شدت بسته شده بود.
همان طور اندوهناک کنارم نشست چند لحظه سکوت کرد…
ولی بعد طاقت نیاورد و گفت:

_ آخرین باری که بهادر رو دیدم بچه مثل یه روح بود…
به خدا صورتش شده بود اندازه ی یه کف دست!
اون حتی دیگه قوت حرف زدن رو هم نداشت…
با خودم گفتم سال ها طول میکشه این بهادر بشه همون بهادر قبل ، چه برسه به اینکه……

نگذاشتم حرفش تمام شود چون بی خبر بودم از اینکه آمنه یک بار دیگر بهادر را دیده است !
با تعجب پرسیدم:

_ کی؟ کجا؟
آمنه تو بهادر رو کی دیدی؟!

انگار که رودست خورده بود.
فکرش را هم نمیکرد که یک روز اینطور از دهانش بپرد!
کمی خودش را جمع و جور کرد و با حالتی شبیه به اینکه موضوع آنقدر ها هم مهم نبوده که تا آن روز بازگو نشده من و منی کرد وگفت:

_والله خواسته ی آقا بود…
بهی جونم هم گفت اگه ماهی نفهمه بهتره

_خوب چی شده بود که من نباید میفهمیدم؟

_یه چند وقت بعد اونی که رسما با بهادر بهم زدی، بعد از اون روز که حاج خانوم اومد و یه همچین قشقرقی تو عمارت راه انداخت یه روزم خود حاج اسماعیل میره حجره ی بابات…
حالا چه ها میگه و چه ها می کنه بگذریم…
یه روز آقا اومد خونه، حالش خیلی بد بود
معلوم بود زیاد حرص خورده
صدام کرد و گفت:

_آمنه برو هر چی رو که تا امروز از طرف خانواده ی حاجی تو این خونه اومده رو بردار و جمع کن
عین همه رو بردار و پس بفرستین خونه ی حاجی

راستش من و بهجت هم دست به کار شدیم
همه ی اون هدیه ها و طلاها رو برداشتیم کردیم داخل یه چمدون.
بعدشم چمدونو برداشتم و بردم در خونه ی حاج اسماعیل.

با ناباوری گفتم:

_چرا من از هیچ کدوم اینا خبر نداشتم؟!!

_ لازم هم نبود خبر داشته باشی!
اون روزا انقدر حال روحیت بد و خراب بود که مامانت اینطور صلاح دید که از موضوع هیچی ندونی

_خوب بعدش چی شد ؟
رفتی ؟!دیدیش ؟! چی گفت ؟!
حالش چطور بود؟

آهی کشید وگفت:

_گفتم که، حیوونی رنگ توی صورتش نداشت!
چشاش هر کدوم اندازه ی یه بند انگشت گود افتاده بود…
نای حرف زدن نداشت
اصلا نمیدونست موضوع چیه..
تنها بود ، انگار کسی جز اون توی خونه نبود.
فقط چمدونو گذاشتم جلوی در…
بی پدر این اشکمم که همیشه دم مشکه!
تا خواست گریم بگیره فورا بر گشتم تا اشکمو نبینه…
فقط دم آخری یه کلام ازش شنیدم.

چسبیدم به آمنه با تمام اشتیاقی که از همه ی زوایای تنم پر میکشید دامنش را گرفتم وگفتم:

_چی گفت آمنه ؟هان ؟!
اون چی گفت؟

سرش پایین بود
شاید نمیخواست من هم اشکش را ببینم
همانطور که هنوز سر به زیر داشت گفت:

_ فقط پرسید ماهی…ماهی حالش چطوره؟

بر نگشتم ننه…نتونستم بر گردمو تو چشای بدبختش نیگا کنم!
از همون جا فقط گفتم

_خوب نیست بهادر خان!
اصلا خوب نیست…

زیر گریه زدم و خودم را در آغوشش رها کردم
بی پروا تر از همیشه نالیدم وگفتم:

_میگفتی ماهی دیگه مرد!
میگفتی چیزی شبیه ماهی دیگه اصلا وجود نداره!!

های های گریستم
موهایم را نوازش میکرد و عاجزانه سعی در آرام کردنم داشت و مرتب میگفت:

_تو رو خدا ماهی دیگه بسه!
دیگه گریه نکن!
به خدا الان مامانت متوجه میشه از دستم دلخور میشه که چرا واست تعریف کردم

دلم به حالش سوخت و کمی آرام گرفتم.
به سرعت مشغول شد یک مقدار از غذایی را که با خودش آورده بود را لقمه کرد و به دستم داد.
به سختی خوردم…خوشحال شد دوباره اصرار کرد بخورم… بیشتر از آن نتوانستم.
کوتاه آمد سینی را برداشت قبل از اینکه برود خم شد و بوسیدم
من هم دست هایش را بوسیدم و در همان حال گفتم:

_ آمنه بیا امشب تا صبح نخوابیم!
دعا کنیم…
بیا دعا کنیم که بهادر دیگه توی زندگیش غمگین نباشه!
دعا کنیم که تا آخر عمرش شاد و خوشبخت باشه،حتی اگه من هیچ وقت رنگ خوشبختی رو هم ندیدم مهم نیست ولی اون تا ابد یه مرد خوشبخت باقی بمونه!

لبخندی زد ،سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و رفت.
آخرین آیه از یاسین را هم خواندم با تلاوت سوره ای که قلب قرآن بود قلبم را پیوند زدم.
آخرین دعاهای نیمه شبم را هم کردم
آن شب هر چه را که بود از خدا برای بهادر خواسته بودم….
قرآن را بستم و صورت تبدارم را روی نام طلا کوب شده ی روی جلدش قرار دادم؛به عظمت نام مجید دلم آرام گرفت!
آن را بوسیدم و سر جایش قرار دادم
از جا برخواستم و کنار پنجره رفتم
از میان شاخه های سروهایی که از دور دست پیدا بود اشعه هایی کمرنگی از طلوع خورشید را میدیدم
شب کم کم به پایان میرسید اما هنوز اثری از خواب در چشمان منتظرم نبود.
آخر مگر در جایی که انتظار وجود دارد هیچ چیز دیگری معنا دارد ؟!
منتظر بودم که هر لحظه سپیده سر زند تا آخرین تصمیم احمقانه ی عمرم را عملی کنم !
در گرگ و میش نوک سروها ، یاد سرو مرا به سوی نشانه هایی از او میکشاند.
بی اراده به سمت تختم راه افتادم…
همان نقطه ای که صندوق چوبی اسرار آمیزم را ماهرانه در آنجا پنهان کرده بودم!
چه خوب بود که آن صندق را به موقع از داخل انبار نجات داده بودم!
آن تنها میراث باقی مانده از گذشته ی سرو بود که شاید میتوانست عطش سوزان کام سوخته ام را فرو نشاند.
قبل از اینکه صندوق را از جای امنش خارج کنم سراغ در رفتم
از قفل بودن در اتاق مطمئن شدم و دوباره سر جای اولم بازگشتم
به سختی تلاش کردم و صندوق را از زیر تخت بیرون کشیدم
خدا را یاد کردم و در آن را گشودم …
در میان انبوهی از خاک اول از همه چشمم به آلبوم خانوادگی آنها افتاد
با اشتیاق آن را برداشتم و روی زانوانم گذاشتم و آن را گشودم
مشتی خاک روی دامنم ریخت…

توجه نکردم چون همه ی توجه من معطوف به تصویر کودکی زیبا میبود که آنقدر قشنگ و غلیظ در اولین صفحه از آن آلبوم قدیمی و کهنه خندیده بود که چشمان سیاه و درشتش در میان زیبایی خنده اش گم‌شده بود
با خنده اش خندیدم…
دستم را روی تصویر کشیدم…
خود سرو بود!
سرو بود که میخندید…
همانطور ورق میزدم و نگاه میکردم و پیش میرفتم…
تمام خاطرات شیرینی از یک خانواده که روزگاری مظهر خوشبختی بودند را یک به یک میکاویدم
تصاویری که از شمال تا جنوب ایران را به هم پیوند میداد…
گردش های شاد و مفرح خانوادگی یا دسته جمعی…
عکس هایی از پریدن از روی آتش شب چهار شنبه سوری تا کاهو وسکنجببن خوردن روز سیزده بدر.
عکس هایی از مراسم ازدواج همایون و فروغ…
فروغ زیباترین عروسی بود که در عمرم میدیدم!
همایون حق داشت تا آن همه دیوانه ی زنش باشد!
من حتی در میان آن عکسها هما را هم دیدم که آن زمان ها اندازه روزی که دیدمش هنوز آنقدر پیر و بیمار نبود!
عکس هایی از مرحوم هوشنگ افخم در کنار همسر روس و جذابش…من همه را دیدم یک یک آنهمه خاطرات شیرین را در گذر زمان نظاره کردم
عکسهایی که از روز به دنیا آمدن سرو تا آخرین تولد که هشت شمع روی کیک روشن بود…
بعد از آن انگار دیگر سرو در این دنیا زندگی نکرده بود!
تمام زندگی او در هشت سالگیش تمام شده بود!
دلم به درد می آمد از نابودی و پایان ناکامانه ی آن خانواده ی خوشبخت که امروز تنها از همه ی آنها فقط چند تصویر رنگ پریده چند سنگ قبر و یک جوان تنها و بیمار هیچ چیز دیگری باقی نمانده بود در قاب غبار گرفته ی یک آلبوم فرسوده….

 

_نمیشه خانوم نمیشه!

_خواهش میکنم همین یه بارو لطف کنید!

_ نه خواهرم نمیشه برو کارت تهیه کن، پول نمیشه

_ آخه از کجا کارت تهیه کنم؟
خوب پولشو میدم!

_ نمیشه والله برای ما مسئولیت داره نمیشه

خانمی که در کنارم ایستاده بود کارتش را به مسئول ایستگاه داد و گفت:

_ بفرمایید آقا با کارت من بزنید

مسئول ایستگاه بی تعارف دستش را دراز کرد ، کارت را گرفت و وارد دستگاه کرد و در همان حال رو به من گفت:

_ پولشو با خانوم حساب کن

به سرعت به سمت آن خانم مهربان و محترم چرخیدم
اسکناسی که در دست داشتم را تعارف کردم اما هر چه اصرار کردم آن را قبول نکرد
شرمنده شدم و کلی تشکر کردم و زیر لب خطاب به مامور ایستگاه گفتم:

_ الهی شکر هنوز هم تو این مملکت یکی پیدا میشه که تا این حد نسبت به کارش مسولئیت پذیر باشه!

دختری که کنارم بود زیر خنده زد ، قدم درون اتوبوس که گذاشتم تقریبا تمام صندلی ها پر بود جز چند صندلی آخر که در مسیر خلاف جهت حرکت اتوبوس تعبیه شده که همیشه جزء آخرین صندلی هاییست که با اکراه و بالاجبار پر میشوند !
ناگزیر روی یکی از آنها نشستم
از همان دقیقه ی اول سوژه ی نگاه پسر سیاه سوخته ی مو فرفری شدم که همین طور به من زل زده بود و حتی یک لحظه هم نگاهش را بر نمیداشت!
خودم را به بی تفاوتی زدم و سرم را چرخاندم و با تماشای مسافرانی که زورکی خودشان را در اتوبوس جا می دادند خود را مشغول کردم…

در زندگیم بارها و بارها تصمیم های عجیب و مسخره ای گرفته بودم ولی این یکی تقریبا عجیب تر و مسخره تر از همه ی آنها بود!
نمیدانم چرا یهو دلم خواسته بود که از شمالی ترین نقطه ی تهران تا جنوبی ترین سمت آن بروم…
آن هم با وسیله ی نقلیه ی عمومی که غالبا در آن ساعت از روز بسیار شلوغ و پر ازدحام بود!
دلم میخواست یک طور خودم را در لابه لای جمعیتی از انسان هایی که همگی به نوعی شبیه هم بودیم گم کنم
چادر پیرزنی که کنارم نشسته بود بوی تند قورمه سبزی میداد…
یادم آمد که همیشه نسبت به این بو چقدر حساس بودم ولی نمیدانم چرا آن روز حتی آن بو هم نتوانست اذیتم کند ,چون چند دقیقه ی پیش آنچنان مهربان نگاهم کرده و از تکه ی نان شیر مالی که در دستش بود تعارفم کرده بود که نخورده نمک گیرش شده بودم!
دختری رو به رویم نشسته بود گوشی موبایلش را محکم به گوشش چسبانده و در حالی که تمام چهره و گوشی اش همه با هم یک جا داخل شیشه ی اتوبوس فشرده شده بود با صدایی تقریبا آهسته و چشمانی اشک آلود مرتب به یکی که مخاطبش بود التماس میکرد و میگفت:

_ببین علی تورو خدا …تو رو قرآن!
مگه چی میشه؟!!
تو فقط مامانتو راضی کن یه بار ، فقط یه بار بیاد خونمون!
بزار دهن خونوادم بسته شه بعد هر چی تو…….

دلم به حالش سوخت
دوباره نگاهم با نگاه سیاه موفرفری تلاقی کرد؛موبایلش را بالا آورده بود و در هوا تکان میداد یعنی که…..
اتوبوس با تکان شدیدی در ایستگاه بعدی توقف کرد
یکباره چند بچه ی قد و نیم قد با هم داخل اتوبوس شدند ،هر کدام در حال فروش چیزی بودند…
یکی آدامس…
آن دیگری التماس میکرد تا از لواشک هایش بخرم…
دختر بچه ای هم به زور اصرار داشت تا یک فال حافظ بخرم!…
مغلوب التماس هایشان شدم ؛دلم نیامد که دلشان را بشکنم
کاری را که خیلی ها به سادگی و با بی تفاوتی و حتی با غرولند و تحقیر انجام میدادند!
یک مرتبه نگاه کردم و دیدم دامنم پر شده از انواع آدامس و شکلات و لواشک و چسب زخم و در آخر هم فال حافظ!
غیر از فال حافظی که آن برداشتم و داخل کیفم گذاشتم مابقی آن ها را به پسر بچه ی کوچکی که کنارم ایستاده و چادر مادرش را محکم چسبیده بود بخشیدم
اولش کمی خجالت کشید و خودش را بین چادر مادرش پنهان کرد…
بعد با شنیدن تشکر مادرش به سرعت یخش آب شد و با شادی کودکانه اش تمام آنها راپذیرفت؛ انگار که دنیا را به او بخشوده بودند!
غرق در شادی نگاهم میکرد و میخندید…
چشمانش ریز و عسلی رنگ بود ؛یک لحظه یاد چشم های بهادر افتادم، دلم بر ای چشم هایش یک ذره شده بود!
بی اختیار اشکم سرازیر شد…
هیچ کس جز پسرک متوجه نشد؛ انگار دلش به حالم سوخته بود که یک دانه از لواشک هایش را از درون بسته در آورد و به من داد
دلم نیامد دستش را رد کنم فوری اشکم را پاک کردم
دستی بر روی موهای بلند و ژولیده اش کشیدم و لواشک را گرفتم
بی اختیار شروع به باز کردنش کردم
بوی تند و رنگ سیاهش حاکی از صد در صد غیر بهداشتی بودنش بود!
با این حال خوردمش و آن غیر بهداشتی خوشمزه کمی کامم را که پر از تلخی بود مزه دار کرد
یک بار دیگر بی اختیار چشمم به سیاه مو فرفری افتاد که اینبار وقیحانه لبش را برایم غنچه میکرد!!
حس تنفر میکردم دیگر حتی طاقت نگاه هایش را که بر رویم می بود را نداشتم
به تندی از جایم بر خواستم و مشتاقانه و خالصانه صندلی ام را به دیگری بخشیدم
پشتم را به او کرده و دیگر حتی تا آخر مسیر هم نگاهش نکردم!.

زنی کنجکاوانه نگاهی به سر تا پایم انداخت
بعد هم گفت:

_دختر جون ! سفیدی مچ پات بیرونه…
به خدا معصیته!
بیچاره جوون های مردم که گناهی ندارن!
به این راحتی به گناه آلوده میشن اینهمه گرفتاریم و همش مینالیم به خاطر همینه دیگه….

آنقدر تحقیر شده بودم که حتی قدرت جواب دادن را هم نداشتم!
در عوض یکی از آن عقب تر با صدای بلند گفت:

_ به شما چه مربوطه ؟!
عیسی به دین خود موسی به دین خود، قرار هم نیست که همه ی آدم ها رو توگور هم جا بدن.
شما اگه ناراحتید میتونید چشاتونو ببندید جووناتونم چادر سرشون کنید بنشونید توخونه تا گناه نکنن!

بحث و مشاجره بین آن دو تا حدی بالا گرفت که عده ی دیگری هم در هوای جانبداری و جبهه علیه یکدیگر در آمدند که سر انجام منجر به ایجاد یک موج سیاسی شدید شد که تا محدوده ی آقایان پیش رفته بود!!
آنقدر صبر کرده و متانت به خرج دادم تا عاقبت همان خانم معترض اولی جلو آمد و در حالی که داشت پیاده میشد گفت :

_ ببخش دخترم حلالم کن منظوری نداشتم

خیلی زود بخشیدم و با لبخندی که تنها داراییم بود از او به سادگی گذشتم…
باشد که خدا هم به سادگی از من بگذرد!

به آخرین ایستگاه رسیدیم
محدوده شلوغ پایانه ، با استرس برگشتم و با وحشت به پشت سرم نگاهی کردم
دیگر از سیاه موفرفری خبری نبود.
نفس راحتی کشیدم و ریه هایم پر شد از هوای پر از سرب!
داخل پایانه چند قدم سرگردان به این سو وآن سو رفتم و نگاهم را در جستجوی یافتن یک کیوسک تلفن عمومی به هر طرف انداختم
چیزی نیافتم…کنار پیرمردی که مشغول نظافت بود رفتم و گفتم:

_ببخشید پدر جان این طرف ها تلفن عمومی کجاست ؟

دست از کار کشید و با محبت نگاهم کرد
قبل از اینکه جوابم را بدهد دستش را میان جیب لباس نارنجی و گشادی که بر تن داشت کرد و یک گوشی موبایل قدیمی و کهنه را از داخل جیبش در آورد و به طرفم گرفت
شرمنده شدم و گفتم:

– نه پدر جان متشکرم!
من خودم موبایل دارم الان به یه تلفن عمومی احتیاج دارم …
تعجب نکرد؛ سوالی هم نپرسید ؛دست های پیر وخسته اش را به سمتی نشانه رفت و گفت:

_اون طرف ، پشت ردیف اون تاکسی ها که تو صفن

تشکر کردم و به سرعت به سمت ردیف تاکسی ها به راه افتادم
خیلی زود آن را یافتم!
خلوت بود به سرعت نزدیک شدم و گوشی بزرگ و سنگین را در میان دستانم فشردم.
کارت را در جای مخصوص قرار دادم و با دلی که پر از آشوب بود و دستانی که به شدت میلرزیدند آخرین و احمقانه ترین تصمیم عمرم را اجرا کردم!
یک به یک و شمرده شمرده شماره ی بهادر را وارد کردم…ارتباط برقرار شد!!
قلبم هر لحظه مچاله تر میشد
هر آن منتظر بودم تا آهنگ پیشواز همیشگی او را بشنوم…
همان که یک عمر برایم خوانده بود:

“عشقم این روزا , هوای تو هوامو بد کرده
یکی برات دوباره تب کرده ,باور کن
عشقم باور کن, که باورم نمیشه تنهایی
میبینمت هنوزم اینجایی, باور کن”

اما خبر از ترانه ای نبود ،عاشقانه ای هم نمانده بود…
همگی پر کشیده و رفته بودند
فقط صدای لاینقطع چند بوق متوالی و پس از آن صدای خسته ی او…
صدایی که با خود عهد بسته بودم برای آخرین بار بشنوم تا باور کنم هنوز هم هست!
هنوز هم نفس می کشد!
صدایی که برای آخرین بار می شنیدم که میگفت:

_ بفرمایید…
الو بفرمایید!
من صداتونو ندارم

سکوت کردم
نفسم را در سینه محبوس کرده و تا پای جان فقط گوش دادم
دوباره گفت:

_ صدامو میشنوید؟
من ندارمتون!

و بعد قطع کرد…
درست میگفت!

“من ندارمتون”

چند بار پشت هم تکرار کردم…
گریه میکردم و با خود میگفتم

” من ندارمتون!
من ندارمت!…
آره درسته بهادر تو دیگه منو نداری!
این ماهی دیگه به دمش رسید…
تموم شد ”

دلم میخواست یکبار دیگر شماره را میگرفتم تا میتوانستم دقیق تر در آخرین صفحه از دفتری که تا ابد میبستم صدای قشنگش را ثبت کنم که تا آخر عمرم هرگز فراموشش نکنم.
اما نتوانست…
با خودم و با خدای خودم عهد بسته بودم که آن آخرین بار باشد.
گوشی را سر جایش گذاشتم و به طرف صف طویلی از مسافران اتوبوسی که از جنوبی ترین قسمت شهر تا شمالی ترین نقطه از همان شهر روانه میشدند جای گرفتم.
اینبار خوشبختانه یا متاسفانه از حس مسئولیت پذیری مسئول ایستگاه خبری نبود چون به محض اینکه دانست کارتی ندارم با استفاده از کارت شخصی خودش اجازه ی ورود داد و پول نقد گرفت
روی اولین صندلی نشستم؛ تکیه زدم و چشمانم را بستم و آهی کشیدم
سرم پر بود از صدایش و وجودم تهی از بودنش!
دستم را به قصد پیدا کردن گوشی ام داخل کیفم فرو بردم.
قبل از آنکه او را بیابم فال حافظ بود که در میان دستم بود…

با اشتیاق آن را گشودم.
خواجه ی شیراز چه زیبا میگفت:

“هرگزم نقش تو از لوح دل وجان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سر گشته خیالت هنوز
به جفای فلک وغصه ی دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هرچه جزبار غمت بردل سنگین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آنچنان مهر توام در دل وجان جای گرفت
که اگر سر برود از دل واز جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود”

مامان برای چندین بار زنگ زده بود و هر بار تا ارتباط برقرار میشد قبل از هر چیز فقط میپرسید:

_ الو ماهی کجایی؟

آخرین بار کمی عصبی شدم و با صدای بلند گفتم:

_ آخه چه خبره از صبح تا حالا همینجور گوشی رو گرفتی دستت دقیقه ای یه بار میپرسی ماهی کجایی ؟ماهی کی میای ؟
ماهی بمیره راحت شید همتون!!

ناراحت شد و بدون اینکه دیگر سوالی بپرسد قطع کرد.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره صدای زنگ در آمد پوفی کردم و با حرص به گوش نگاه کردم که ناگهان چشمم به شماره ی روی صفحه خورد…
تعجب کردم ؛این شماره ی مامان نبود!
بلافاصله آن شماره را شناختم ؛ خودش بود !
آن شماره، شماره ی موبایل مظفر بود.
آنقدر دستپاچه شده بودم که حتی انگشتم هم برای لمس صفحه راهش را گم میکرد!
سرانجام به هر ترتیبی که بود تماس برقرار شد ؛ خودش بود.
با خوشحالی جواب دادم و سلام کردم ؛
با آن لهجه ی شیرین آذری شروع به سلام و احوالپرسی کرد و بعد از آن ، از ماجراهای روزمره و حوادث و اتفاقات اخیر زندگیش گفت.
فاصله ی دو ایستگاه طی شد اما او همینطور یکسره و با آب و تاب تعریف میکرد!
به رسم ادب با توجه و صبر به حرفهای بی پایان دلش گوش دادم.
حرف هایش که تمام شد دیگر تقریبا به آخرین ایستگاه رسیده بودم ؛ خدا خدا میکردم تا هر چه زودتر به اصل مطلب بپردازد…
خدا مرادم را داد ، چون بالاخره آخر تمام حرف هایش گفت:

_ خوب حالا ماهی خانوم از حالا تا هر وقت دیگه که خودتون صلاح بدونید در خدمتم.
سر قولم هستم ، مظفر سرش بره قولش نمیره!
هنوز که سر حرفتون هستید ؟
پشیمون که نشدید؟

گفتم:

_ نه آقا مظفر هنوز سر حرفم هستم.
میخوام هر چی زودتر ببینمش؛ براش یه امانتی مهم دارم.
باید هر طوریه هر چه سریعتر به دستش برسونم به خدا اگه که شما کار دارید و گرفتارید مزاحم شما هم نمیشم.
فقط لطف کنید آدرس اونجا رو بدید خودم میرم و پیداش میکنم…

با حالتی شبیه به شرمندگی گفت:

_ نه خواهش میکنم این چه حر فیه!
خودم میام میبرمتون…
آخه راستش میدونی چیه… من از رو آدرس مادرس نمیتونم نشونی بدم که!
باید خودم از اون راهی که میدونم پیداش کنم.
اسم اون هتل رو هم نمیدونم، ولی اگه ببینمش میشناسم.
فقط بگو کی بیام دنبالت.

بحث نکردم و قرار شد فردا صبح سر ساعت ده دنبالم بیاید.
اتوبوس در آخرین ایستگاه توقف کرد و آن تماس هم پایان یافت…
به سرعت به سمت خانه راه افتادم؛ خنکای اولین روزهای پاییزی خودش را به رخم میکشید.
پاییز همیشه شروع تمام سرفصل های مهم زندگی ام بود!…
و من با شروع این سر فصل تازه، همچنان امیدوار رو به آینده پیش خواهم رفت.
تمام ذهن و حواسم معطوف به فرداست…
فردایی که بی شک و به سرعت فرا میرسید و مملو از حوادث و اتفاقات متفاوت خواهد بود!
با آغوشی باز و دلی پر از امید به استقبال فردا خواهم رفت.
باشد که دریچه ای رو به امید در برابرم گشوده گردد…
وارد کوچه میشوم؛ سروها هم همگی با ریتم دل انگیز باد پاییزی در رقص بودند
آنها میرقصند و من میخوانم:

“آب زنید راه را هین که نگار میرسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می رسد
راه دهید یار را آن مه ده چار را
کز رخ نور بخش او نور نثار می رسد
رونق باغ میرسد مه به کنار میرسد
تیر روانه میرود سوی نشانه می رود
باغ سلام میکند سرو قیام میکند
سبزه پیاده می رود غنچه سوار میرسد”

قبل از اینکه وارد خانه شوم کمی درنگ کردم…از زیر اشعه ی تند خورشید به سمت آخرین سرو رفتم و در سایه سار امنش پناه گرفتم.
خسته بودم ، بر آن تکیه زدم و به سهیلا زنگ زدم.
میخواستم در پناه اعتماد به او مثل همیشه با او مشورت کنم و از تصمیمی که داشتم آگاهش سازم.
طولی نکشید که ارتباط بر قرار شد…
سهیلا خوشحال بود ؛چقدر از شادمانی اش دل خوش میشدم!
به تندی شروع کرد به تعریف کردن ؛ حتی یک کلمه را هم جا نمی انداخت!
مو به مو برایم از تصمیم ناگهانی ازدواج برادرش سعید میگفت…
تعریف میکرد که چگونه و به سرعت از مراسم خواستگاری تا قرار روز عقد انجام گرفته بود.
بسیار خوشحال شدم و هزار بار تبریک گفتم ؛ مخصوصا وقتی فهمیدم که عروس خانم قرار است خانم آذر رعیت یکی از مدرسان همان آموزشگاهی که در آن تحصیل می کردیم باشد!
آذر علاوه بر یک استاد عالی ، یک دوست عالی تر هم بود!
با خنده گفتم:

_ هان پس بگو چرا این جناب سعید خان این اواخر انقده مهربون شده بود هر روز میومد دنبال آبجی جونش…
نگو گلوش جای دیگه گیره!!

خندید وگفت:

_آره پدر سوخته!
تو رو خدا اون آذر موش مرده رو بگو

بعد دوتایی با هم خندیدیم.
از بین حرف هایش فهمیدم که فردا روز عقد کنان سعید است…
طبیعی بود که سهیلا اصلا وقتی برای من نداشته باشد!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x