رمان آخرین سرو پارت 29

3.7
(10)

 

این طرز ساکت بودن ، حرف نزدن و یک گوشه کز کردن و هزار مرتبه آه کشیدن مامان حتما دلیلی داشت !
آن هم دلیلی قاطع که باعث می شد کمتر بامن حرف بزند ،از زیر جواب سوال هایم طفره برود ،اصلا نگاهم نکند یک طوری که انگار نیستم ، وجود ندارم!
آمنه هم کم و بیش متوجه ی کج خلقی ها و بی محلی هایش می شد و با اشاره ی چشم متوجهم می کرد حرفی نزنم، من نیز بی خبر از هر جا فقط رنج می بردم. تحمل بی تفاوت بودن مامان را نداشتم.دلم می خواست هر طوری شده با او حرف می زدم. حرف دلم را خواند و چون خیال حرف زدن نداشت شام نخورده خستگی را بهانه کرد و به اتاقش رفت . نگران ، نگاهی به آمنه کردم و یک طور غریبانه پرسیدم:

– مامانم چشه آمنه؟
انگار از دستم ناراحته، کاری کردم؟خطایی از من سر زده؟

– نه ننه ناراحت نشو ،خوب اونم یه جورایی داغونه…
از پریروز که از سازمان تماس گرفتن گفتن میایم برا باز دید خونه باید هر چی زودتر اینجا تخلیه شه بچم بار غصه اش شده چند برابر، اما تا همین دم غروبی هم خوب بودا!…هر چی شده از توی همون سفره در اومده چون وقتی برگشت مثل یه گلوله ی آتیش بود… کارد می زدی خونش در نمی اومد!
تا رسید سراغتو گرفت، بهش گفتم خیلی وقته اومده الانم رفته حموم دیگه حرفی نزد…
اما میدونم ، آره یه حرفی شده ، شک ندارم.

ادامه ندادم ؛از جایم بلند شدم .داشتم سمت اتاقم می رفتم که گفت:

– ماهی ، ننه هنوزم نمی خوای بیای سر خاک آقات؟

جوابی ندادم، دوباره گفت:

– ننه خوبیت نداره ، بابات دستش از دنیا کوتاهه ، چشم به راهته، خوب چی می شه! بیا با هم فردا صبح زود…..

نگذاشتم حرفش تمام شود ،تحمل ادامه ی آن بحث تکراری را هم نداشتم، فقط گفتم:

– خسته ام ننه ، خیلی خسته!
بعضی وقتا احساس می کنم یه کوه رو قلبمه!
سنگینی اون بدجوری امونمو بریده…
تا وقتی فشار اون کوه، زجری که از دردش می کشم تموم نشه از من نخواه بیام.

سرش را پایین انداخت و دیگر حتی حرفی هم نزد .سبد بافتنی اش را محتاطانه از زیر میزی که رویش را با پارچه ی ضخیمی پوشانده بود بیرون کشید و شال بلند و خوش رنگی را از درون سبد بیرون آورد.شال تقریبا تمام شده بود، شال را در مقابل چشمانش باز کرد، دست های چروکیده اش را روی شال کشید. یک قطره اشکش از گوشه ی چشمش بیرون جهید، زیر لب گفت:

– خدا رحمت کنه باباتو ، نور به قبرش بباره، بهم گفته بود ننه شال گردن امسالمو یه کم بلندتر و تیره تر بباف، طفلی نمی دونست دست بی رحم اجل مهلت نمی ده، دیگه آخرش بود…
نیگا ماهی…فقط یه وجب دیگه مونده بود تا تموم شه!

آمدم کنارش نشستم و دستم را روی شال پشمی کشیدم . گرمِ گرم بود ،رنگش هم قشنگ بود .یک مرتبه چیزی به ذهنم رسید و گفتم:

– ننه به منم یاد میدی؟

– چی رو ننه؟

– شال بافتنو می خوام یه شال ببافم بلند و قشنگ مثل همین شال هایی که تو می بافی.

خندید و گفت:

– وا استغفرالله ،توبه!
تو؟! شال ببافی؟!

– آره ننه مگه چی می شه؟
فقط کافیه یادم بدی.

در حالی که شال را از میان دستم بیرون می کشید و تا می زد انگار می خواست قبل از اینکه مامان از راه برسد و شال را ببیند پنهانش کند گفت:

– نمی خواد ننه، لازم نکرده.
تو هم به مامانت رفتی استعداد نداری، یادمه اون چندین سال پیش که خیلی جوون بود یه دفعه هوس کرد برا آقا خودش شال ببافه آخرشم یاد نگرفت…
ببینم ماهی تو می خوای واسه کسی شال ببافی؟

سرخ شدم و به تته پته افتادم.خواستم یک طور رد گم کنم…بی فایده بود!
انگار دستم را خوانده بود!
چشمهایش را ریز کرد و موذیانه خندید و پرسید:

– ببینم ..نکنه ماهی… نکنه…

– اِ نه بابا نه آمنه این چه حرفیه!!!
من فقط همین جوری….

شال را یک بار دیگر از داخل سبد بیرون کشید. به طرفم گرفت وگفت:

– بیا اصلا مال تو شاید قسمت اینطور بوده، بگیرش مال تو.

هم خجالت کشیدم و هم خوشحال بودم و هم شرمنده…

دوباره گفت:

-اِ ننه فقط یه چیزی ، یه چند تارج آخرشم بزنم بعد ، کورش که کردم فقط میمونه ریشه هاش، می گم ننه امشب نخواب بیدار بمون مامانت که خوابش برد میام پیشت هم ریشه هارو با هم می زنیم هم تو واسه ننه ات تعریف می کنی ببینم کیه این گل گلاب، تخم شربتی، عرق بیدمشک، شاخ شمشاد که ‌اینجوری دل دختر مارو برده!…که تا اسمش میاد، حرفش می شه، لپ دخترمون گل می ندازه و زبونش بند میاد!

شب از نیمه گذشته بود…با اینکه صبح خیلی زود باید می رفت اما آن شب تا دیر وقت کنارم نشست پاهای لاغرش رو روی هم انداخته بود و تند تند می بافت. با هر یک بار میل زدنش دلم بود که در لابه لای دانه های ژته ای اش پیوند می خورد و نقش می گرفت .
از زیر چشم نگاهی به من انداخت و گفت:

– خوب دیگه بسه فکر کنم دیگه قدش هم اندازه است.حالا دیگه باید کورش کنم.

با اشتیاق گفتم:

– آمنه یه خورده قدشو بلندتر کن، آخه می دونی…قدش بلنده،خیلی بلند!

دست از بافتن کشید.بافتنی اش را روی پایش گذاشت و یک لحظه دست از کار کشید، نگاهم کرد و با شیطنت گفت:

– یعنی چقد بلند؟

-خیلی بلند آمنه خیلی اونقدر که وقتی بخوای تو چشاش نیگا کنی باید سرتو بالا بگیری انگار بخوای ستاره های آسمونو تماشا کنی!
آمنه چشاش سیاهه، سیاه سیاه از شبم سیاه تر!درشت وخوش حالت!
موهاش ، وای موهاشو نگو!
اندازه ی یه جنگل مو داره پدر سوخته ،بلند و مشکی موهاش همینجوری تاب می خوره می..آد…تا…

یک مرتبه چشمم به او افتاد که چشمهای ریزش گرد شده ودهانش از تعجب باز مانده بود.خنده ام گرفت و کمی هم خجالت کشیدم و با همان حال گفتم:

– اِ ننه دیگه زیاد نپرس ، خجالت می کشم، بالاخره می بینیش دیگه!

بافتنی اش را برداشت و دوباره شروع به بافتن کرد و در همان حال گفت:

– پس کی ننه؟ ببینم مسئله جدیه؟

– هی ، یه جورایی آره…
اما فعلا باید صبر کرد.

– پس می گم ننه یه جوری موضوع رو به مامانتم بگو ، بذار در جریان باشه این که تا حالاشم بی خبر مونده والله اصلا درست نیست.

– می دونم ننه، به خدا می خواستم بگم ولی رفتار امروزشو دیدی؟
بی دلیل انگار باهام قهره محل نمی ده! حرفم نمی زنه… حتی نگاهم نمی کنه!

– خوب می شه، ان شاء الله خوب می شه. مطمئنم بشنوه خوشحال می شه، حالا می بینی حالشم بهتر می شه.
حالا ولش کن اونو ننه به من نشونش می دی؟
دلم می خواد ببینمش.

لبخندی زدم و گفتم:

– تو که دیدیش ننه، نگو ندیدیش!

به لب هایش حالتی از ابهام داد و با سر میلی که در دست داشت متفکرانه سرش را خاراند و گفت:

– من؟ نه، کی؟
کجا دیدمش؟

– زیر اون سرو آخری…
همون روز که گفتی یه خوشگله از صبح تو کوچمون پیدا شده، همونی که چشاش دلتو بدجور برده بود.

خندید و با میل بافتنی یک ضربه ی نه چندان محکم روی پایم زد و در حالی که گل از گلش شکفته شد ،خندید و گفت:

– هااااان، یادم اومد، پس بگو، بیچاره مامانتو بگو بچم خیال می کرد اون یه روحه افتاده دنبالت!

خندیدم و گفتم:

– البته خودش روح نیست، اما اگه منظورت اون روح تو باغچه است؛ اون باباشه همایون خان….

نمی دانم چه طور شد که یک مرتبه میل از دستش رها شد و روی زمین افتاد .رنگش به سپیدی گچ دیوار شد و لرزش خفیفی شبیه به یک ترس احتمالی شروع به لرزاندن لب هایش کرد!
بافتنی اش را یک گوشه انداخت و دو دستی جلوی دهانش را گرفت. داخل چشمانش پر شده بود از وحشت!… با صدایی که بیشتر شبیه ناله ی یک مرده ی رو به احتضار بود نالید و فقط گفت:

– نه، نه ، ماهی!
فقط بگو که اشتباه شنیدم!
بگو حقیقت نداره، بگو داری شوخی می کنی، می خوای سر به سرم بذاری!

به سرعت جلو رفتم، دست هایش را که می لرزید را در میان دستم گرفتم و ملتمسانه گفتم:

– چی شد ننه؟
به خدا اون روح نیست!

وحشت زده دست هایش را از میان دست هایم بیرون کشید وگفت:

– هست ، هست ، اون حتی از روح هم وحشتناک تره ماهی…
دیوونه شدی دختر!
می فهمی چیکار می کنی ؟
می خوای مامان بدبختتو بکشی؟!

– آمنه شما راجع به سروبُد چی می دونید؟ چی فکر می کنید؟

– خوب آتیش به جون گرفته ی گیس بریده!
اون تخم و ترکه ی افخم هاست، همونایی که به روز سیاه نشوندنمون!!

– آمنه سیاه روزی ما چه ربطی به اون بیچاره ها داره؟!

– داره ، خوبم داره!
بچم همین امروز داشت می نالید، اشک می ریخت به پهنای صورتشو دم غروبی یه دنیا نفرینشون کرد، حقم داره!
می گه از وقتی سر و کله ی این آخرین بازمونده ی افخم، توله ی اون همایون گور به گوری توی زندگیمون پیدا شد آقام یه روز خوش ندید.
مالمون، زندگیمون ،حتی مرد بالای سرمون از کف رفت…
نکن ‌ماهی…
تورو خدا!
تورو ارواح بابات تا مامانت نفهمیده، تا هنوز بویی نبرده ،پسره رو ول کن بره.
اون بد قدمه، بد شگونه!
این صفت افخم هاست
هر جا پا بذارن بلا از آسمونش نازل می شه ، سی سال سایه ی نحسشون رو زندگیمونه بس نبود ؟
حالام که…تو رو خدا ننه دست بکش.
از این عشق سیاه دست بردار.
به خودت رحم کن!
به مامانت……

گریه کردم، تلخ گریه کردم.
نه به حال خودم… که به معصومیت سرو بود که آن چنان دردمندانه گریستم. دلم می خواست می توانستم فریاد بزنم!
به تمام آن کسانی که عمری از حقیقت پشت پرده ی باغچه همایون بی خبر بودند، همان هایی که بی رحمانه گذشته ی سرو را قضاوت می کردند بفهمانم…
اما زبانم بسته بود!…
در عنوان فرزندی ام، در قولی که به پدر داده بودم از اینکه تا عمر دارم هیچ کس نداند و با خبر نشود داستان دهشتناک باغچه همایون چه بود!…

بلند شد و رفت. آنقدر عصبی بود که حتی نماند تا از بغض کشنده ام، از اشک سوزنده ام دلجویی کند اویی که الهه ی دلجویی من بود!
من ماندم و تاریکی شبی که انباشته بود از سیاهی و سوز سرمای زمستانی ،که تازه از راه رسیده بود…
من و معصومیت مرد تنها و غریب دی ماهی ام…

نگاهم با چشمان بابا که از درون تصویر قاب کوچک کنار تخت به سویم پر می کشید گره خورد، در قاب چشمانش التماس را می خواندم، رازدارى ام را می خواست!
دانستم و گفتم:

– میدونم بابا ، قول دادم حرفی نمی زنم.اما بابا تو تنها کسی هستی که از بی گناهی سرو خبر داری.
تو تنها کسی هستی که میدونی اون پاک ترینه.
ای کاش مامانم هم اینو‌ بدونه. ای کاش قبل از اینکه می رفتی به همه گفته بودی سرو بی تقصیره، سرو بی گناه ترینه…

ساعت کوچک روی میز دیوانه وار شروع به نواختن کرد. به سرعت چشمانم را گشودم. احساس سوزش عجیبی در میان چشمانم حس کردم، تعجب نکردم، آن شب آسمان چشمانم تا صبح بی محابا باریده بود. کنار تخت نشستم و دستم با جسم لطیف و نرمی بر خورد کرد،پلک چشمان متورمم را گمی گشاد کردم. در فضای نیمه تاریک اتاقم روی گوشه ای از تختم شال گردنی را پیدا کردم.شالی که خیلی زیبا بافته شده بود .همانطور که می خواستم…بلند بلند با یک دنیا ریشه های انبوه ومرتب !
کار خودش بود آمنه ی من !
نمی دانم تا کی بیدار مانده بود و کی کار بافتنش تمام شده بود و چه وقت آمده و شال را برایم آورده بود…همانطور که قول داده بود!
نمی دانستم اصلا آن شب خوابیده بود؟ شال را برداشتم ،روی سینه ام گذاشته و فشردمش.سپس به سمت بینی ام بردم و خوب بوئیدمش.اول بوی بابا را حس کردم ،عمیق تر بوئیدم ،این بار بوی سرو بود که جاری بود…
که به شدت دیوانه ام می کرد…

با یک خروار کرم پودری که زیر چشمان پف آلودم مالیده و با وسواس خاصی پخششان می کردم هم نمی شد آن همه تورم و سرخی فاحش زیر چشمانم را پوشاند .عاقبت دریافتم تلاش بیشتر از آن حاصلی ندارد. خسته و دل زده ابر میان دستم را یک گوشه پرتاب کردم و برای این که دیرم نشود تند تند شروع به آماده شدن کردم….
گاهی در خلال کارها، اندکی تعلل می کردم و گوشم را تیز می کردم ؛هیچ صدایی نمی شنیدم ،مطمئن بودم که رفته اند، به سرعت از آژانس سر کوچه اتومبیلی کرایه کردم.سرو بی تابانه انتظارم را می کشید، حتی در حالت نگرانی هم جذابیت های خاص خودش را داشت.
مثل همیشه نبودم…
نه مثل تمام وقت هایی که تا چشمم به او می افتاد تمام غم هایم ، مرارت ها و رنج هایم را به بوته ی فراموشی می سپردم. اینبار با دیدنش یاد حرف های بی رحمانه ی آمنه و مامان می افتادم و دلم به درد می آمد.
به خدا که سرو هرگز سزاوار آن همه بی عدالتی نبود! اندوهم را از میان چشمان تبدارم خواند قبل از اینکه سوالی بپرسد بی پروا در آغوشش خزیدم و سرم را روی قلب ناآرام و بیمارش گذاشتم…
همان که ره آورد دوران جهالت پدرم بود!
سوغات مردی که بی رحمانه زندگی اش را به خون و آتش کشیده و با این حال او هر بار که به زاده ی آن ابلیس نگاه می کرد می شد از ته دل دوست داشتن را از عمق چشمانش خواند!
کمی گیج و متعجب شده بود،با نگرانی پرسید:

– تو خوبی ماهی؟

– خوبم سرو، خوبم ، به خدا که با تو باشم خوب خوبم!

اتومبیل به حرکت در آمده بود، در ریتم موزیک آرامی که بیشتر شبیه یک لالایی بود سرم روی شانه اش جا خوش کرد.
گاهی سرش را خم می کرد ،کمی به سمت شانه اش متمایل و گیسوانش را بر سرم می سایید ، گم می شدم ، می رفتم…
نه…
اصلا می مردم!
طول و عرض اتوبان، آسفالت های کف ، گاردریل خاک آلود حاشیه ، زمین های کشاورزی در مسیر راه ،بچه های خیابانی که سبد سبد گل روی دوششان بود و برای فروختن گل های بی کیفیت التماس می کردند…
آخ چقدر مشاهده ی این مناظر برایم تکراری بود!
یاد تمام روزهایی می افتادم که به خاطر سرو ، برای او چندین بار این راه طویل را آمده و رفته بودم و در هر بار از آن آمدن ها و رفتن ها هزار بار مرده و زنده شده بودم!
سرم را بلند کردم…انگار خواب می دیدم!
‌هنوز هم باور نمی کردم این سرو است که در کنارم نشسته، دستم را در میان دستانش گرفته که در کنجی از شانه های خسته اش ماوایی برای سر دردمندم هست…
خدایا اگر خوابم بگذار تا ابد خواب باشم! من این مرد را می خواهم… آنقدر زیاد که هر کس هر چه می خواهد بگوید!
صدایی که از دستگاه پخش اتومبیل برمی خاست تبدیل به چنگی بود که تک تک سلول ها و شریانم را به بازی گرفته بود و من غرق در این عشق بازی کشنده ی میان تار و پود وجودم محو چشمانش بودم….

امان از چشم های تو
از این زیبای خواب آلود
نه دیدن کی تو رو می خواست
نه دیدن عاشقت کی بود
تحمل یعنی این که تو
بفهمی معنی دردو
نمی دونی چه چیزایی
به هم‌می ریزه یک مردو
توی موهات غرقم کن
تو این امواج طوفانی
من از تو عشق می خوامو
نوازش های طولانی
دوباره شونه های تو
دوباره های های من
چه جای خوبیه آغوش
برای دردهای من
تو رو جای همه می خوام
تو رو جای همه دارم
شاید واسه همینه که
من از تو واهمه دارم
تو از یک پنجره میری
تمام منظره میره
ما از هم خاطره داریم
مگه این خاطره میره؟

یک‌بار دیگر وحشیانه سرم را در میان رزهای سپیدی که در میان دستانم بود فرو کردم. عطر رزهای وحشی حال و هوای عجیبی بر فضای غم آلود دلم می بخشید .اتومبیل توقف کرد. چقدر منظره ی آن قسمت از گورستان خاموش برایم آشنا بود!…
چقدر از آن یک تکه زمین سرد خاطره داشتم!…
هنوز چند قدم به آرامگاه باقی بود که دستم را از میان دستش بیرون کشیدم…مردد بودم و شراره هایی از تردید مرا در خود می بلعید.
در مقابل چشمان متحیرش همان جا روی زمین نشستم تمام آن گل ها را روی زمین گذاشتم و با عجزی آمیخته به التماس گفتم:

– سرو نمی تونم….
نمی تونم بیام منو ببخش!

ناباورانه فقط نگاهم کرد. طاقت نیاوردم ،زیر بار نگاهش جان می دادم!…
جان دادنم اول شبیه بغضی شد که بیداد کرد…
اشکی بود که سیلاب شد…
گریستم و گفتم:

– خجالت می کشم سرو، من از بابات خجالت می کشم…
از اینکه دختر پرویزم شرم دارم!
می دونم اون هیچ وقت دختر مردی رو که زندگیشو نابود کرده رو نمی خواد…
می دونم اون هیچ وقت منو نمی پذیره…

به سمتم بازگشت. کنارم نشست و سرم را در میان بازوانش اسیر و رام کرد و در حالی که چشمانش کم کم نمناک می شد گفت:

– ماهی ، تو عشق منی!
تموم باور منی!
تو نفس منی!
تپش قلبی هستی که اگه نبودی مدت ها پیش از کار افتاده و خاموش بود!
نگام کن،تو امید زندگیمی!
تنها زنی که میتونه آرومم کن…

با اون که باشم، دردام تموم شه.
با تو می تونم شاد باشم، بچگی کنم، عاشقی کنم.
تو پل ارتباط من با دنیایی!…
بهم بگو چطور بابام می تونه یه همچین معجزه ی الهی رو دوست نداشته باشه؟!
چطور بابام می تونه زنی که اینطور دیوونشم رو نخواد؟!

بلند شد و با یک حرکت سریع پیکرم را از روی زمین به سمت بالا کشید. یک بار دیگر سرم را بلند کردم، کمی روی انگشتان پا به سمت بالا اوج گرفتم تا نگاهش را ،چشمانش را که در زیر اشعه های نه چندان داغ دی ماه ارزانی زیبایی اش می شد را بدزدم دیگر تامل نکرد، یک بار دیگر همانطور که هنوز دستم میان دستش بود به سمت آرامگاه به حرکت درآمدیم.
کنار سنگ سیاهی که پر شده بود از رزهای سپید نشستیم، شمعی روشن کردیم، تصویری مهربان از مردی که خیلی جوان بود بالای سر آن قبر قدیمی به من لبخند می زد.لبخندش آرام بخش و پر از اطمینان بود .سرو با دستمالی که در دست داشت غبار روی عکس را زدود و سپس شروع به حرف زدن با پدرش کرد . باز هم شبیه بچگی هایش شده بود، مثل بچه ای حرف می زد که دلش خالیست از کبر و تزویر…
صاف وساده گفت:

– ببین بابا ، این ماهیه، عشق منه ، کسیه که دوستش دارم…بیشتر از هر چیزی توی دنیا!
اونم میگه دوستم داره…البته اگه از حرفی که می زنه پشیمون نشه!

با آرنج محکم‌ به پهلویش زدم و یک چشم غره ی اساسی نثارش کردم .خیلی زود خنده ی روی لبش را جمع کرد و بعد در حالی که دیگر کاملا جدی شده بود. دستش را درون جیبش فرو برد ،یک جعبه ی کوچک چوبی و خوش تراش را از درون جیبش خارج کرد و روی سنگ مزار پدرش گذاشت ،بعد با حیاى مخصوص به خودش گفت:

– بابا می خوام اگه اجازه بدی ،اگه ماهی قبول کنه همین جا پیش تو…

جعبه را برداشت در مقابل چشمان کنجکاوم آن را گشود؛ انگشتری زیبا و ظریف درون جعبه را در آورد به
سمتم گرفت و گفت :

– قابل تو رو نداره عشقم، البته جسارتمو ببخشش این فقط در حد یک هدیه ی ناقابله…
همون هدیه ی پله ی پونزدهم!
درسته ناشیم و رسم ورسوماتم خوب بلد نیستم اما خدا روشکر یه آقا میرزایی هست که این روزا خوب برام پدری می کنه.میرزا گفته حلقه ی اصلی برای بعد خواستگاریه.

نگذاشتم بیشتر ادامه دهد، نگذاشتم دست هایش همانطور که به طرفم دراز شده بود بیشتر در انتظار باشد ،بدون شرم از حضور ارواحی که دور تادورمان را احاطه کرده بودند حلقه را گرفتم و خودم را در آغوشش رهانیدم و با صدایی بغض آلود گفتم:

– عزیزم، مهربونم ، تا این حد لازم‌نبود!
من فقط…فقط یه شاخه گل…یه گل سر… چه میدونم یه چیز کوچولو….
وای سرو به خدا خیلی شرمندم کردی!

گریستم؛ اما این بار از سر شوق بود که می گریستم .دستم را به سمتش گرفتم و از او خواستم خودش حلقه را دستم کند، بی معطلی انگشتر را در میان انگشتان لرزانم جای داد .سپس دستم را بوسید و در حالی که زل در چشمانم زل زده بود دستش را به سمتم گرفت وگفت:

– حالا زود باش نوبت توئه، یاالله یه نشونه می خوام!…
یه علامت…یه چیزی که بیشتر ما رو به هم وصل کنه.

دست انداختم زیر شالم.دستم را روی موهایم کشیدم یک تار از موهایم را جدا کرده و بعد دستش را گرفتم .تار مویم راچند بار حول انگشتش نرم‌ چرخاندم و بعد گره زدم. با لبخندی که بر لب داشت عاشقانه تماشایم کرد .گره ی آخر را هم محکم کردم بعد گفتم:

– همچین محکم بستم که تا دنیا دنیاست هیچی نتونه اون گره رو باز کنه!

دستش را نزدیک لبش برد چند بار پشت سر هم تار موی تنیده شده ی دور انگشتش را بوسید؛ بعد خندید و گفت:

– تو با این یک تار مو دل مارو که هیچی، اگه پاهای فیل هم بود می بستی دختر!

“دختر دختر دختر وای بازم می گه دختر!
اصلا چه آتیشی داره این دختر گفتنش! این دل بردن های مکررش که هیج وقت خیال تکراری شدن نداره!”

دلم را به دریا زدم و گفتم:

– می دونی سرو…
یه بار یواشکی پنهون از چشمت چند تا تار موهاتو دزدیدم ، پیچیدم میون یه دستمال بردم وسط قرآن قایمش کردم!
تا مدت ها بعد هر وقت دلم برات تنگ می شد یواشکی از لای قرآن درشون می آوردم، بو می کردم…گاهی هم یه بوس کوچولو.‌‌‌…..

ریسه ای رفت و گفت:

– راست میگی؟ کی؟ کجا؟

-همون شبی که تا صبحش روی یه صندلی چوبی قراضه خوابیده بودی.

– آره آره خوب یادمه ، ولی اشتباه نکن اون شب فقط تو خوابیدی من تا صبح بیدار بودم.

– راست می گی؟
چی کار کردی اون همه ساعتو؟

– تماشات کردم…فقط تماشا!
ماهی تا خود صبح تماشات کردم.

روزی که خیلی زود به پایان رسیده بود ، نگاه هایی که هنوز در عطش بودند و سیراب نشده بودند از عاشقانه هایی که ساخته می شدند ، در تک تک لحظه هایی که به سرعت نور در حرکت بود دلم می خواست ساعت ها با او بودم.
این چه دردی بود که من را به با او بودن مبتلا کرده است؟؟
در زیباترین لحظه های با او بودن یک لحظه پنهان از چشمش که زل زده بود به صفحه ی گوشی داخل دستش او محو در نوشتن متن اولین پیام عاشقانه اش شده و من محو در سیمای معصوم او …
یک لحظه حرف های تلخ آمنه از ذهنم خارج نمی شد. دلم می گرفت از حرف هایی که آن شب شنیده بودم، از اینکه مادر سرو را لعن و نفرین می کرد، از اینکه حتی آمنه بی رحمانه می خواست او را ترک کنم!
عاقبت بی حوصله و کلافه گفتم:

– سروبد الان یه ساعته داری یه پیامو تایپ می کنی؟
به خد ا خسته شدم حوصله ام هم سر رفت.

نگاهش را از روی موبایل برداشت و با لبخند شیرینی گفت:

– خوب چیه!میخوام اولین پیام این‌ گوشی رو با عشقم شروع کنم.

پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

– خوب نیگا کن عشقت که خودش همین جاست لازم نیست خودتو خسته کنی هر چی می خوای همین حالا بهش بگو.

-نچ، نمی شه!
باید براش ارسال کنم.

– پس تو رو خدا یه کم سریع تر داره دیرم می شه؛باید قبل از برگشتن مامان اینا برگردم.

دست از کار کشید ؛فورا گوشی را داخل جیبش فرو بردو بعد در حالی که به سرعت از جایش بر می خاست گفت:

– خیلی خوب باشه این بمونه برای بعد.پس پاشو زودتر بریم.

دستم را گرفت؛ یک بار دیگر در مسیر زندگی دست در دست یکدیگر دوش به دوش هم…
من زیر سایه ی سروم و سرو زیر سایه ی سروهای کوچه به حرکت در آمدیم،
یک بار دیگر تا مرز کوچه ی سروها، کوچه ی امیدها و آرزوهایمان پیش رفته بودیم.
غم جدایی از سروها مرا به شدت دلتنگ کرده و می آزرد. دردمندانه گفتم:

– از اینجا که برم فقط دلم برای سروها تنگ می شه.

یک لحظه ایستاد ،کمی به سمتم چرخید، نگاه نگرانم را که روی سروها بود را دزدید و از آن خودش کرد ،بعد کمی دست هایش را جلو آورد و نرم نرمک دور تنم حلقه ای از آتش ساخت…
آنچنان در میان شراره های آن حلقه ی آتشین گرفتار و محصور بودم که تا مرز سوختن و گداختن و خاکستر شدن پیش می رفتم آن دم که لب هایش را کنار گوشم آورد زیر لب و آهسته گفت:

– عشقم تو تا ابد دل تنگ هیچ سروی نمی شی جز سرو خودت…
غیر از این باشه تبر برمی دارم یک یک این رقیب های سر سخت عشقی رو از ریشه داغون می کنم!

داغ داغ شدم! آنقدر که برای فرونشاندن آن همه التهاب سوزنده بی محابا خودم را تا قعر آغوشش فرو بردم، نگاه کردم ،زیر سرو آخر ایستاده بودیم ،همانطور که سایه ی سرو پناه عشقمان ‌می شد ناگهان سرم را بلند کردم…
لرزیدم و با وحشت خودم را از میان بازوان سرو بیرون کشیدم. طفلی هنوز درست وحسابی به خودش نیامده بود که با صدایی لرزان گفتم:

– برو سرو ، برو.

متعجبانه گفت:

– ماهی توچت شد؟ ببینم اتفاقی افتاد؟

دردمندانه یک بار دیگر نالیدم ؛دستش را گرفته و به سمت سر کوچه هولش دادم در آن حال مرتب می گفتم:

– برو ، برو ، تو رو خدا برو ، فقط برو!

– آخه چطور برم؟
لااقل بهم بگو چی شد؟

– مامانم سرو…به خدا مارو دید!

دیگر نپرسید .در مقابل التماس های پی در پی ام سکوت کرده و به سرعت به سمت سر کوچه به راه افتاد.
من ماندم…
تنهای تنها در خلوت سرو آخر و در مقابل چشمان خونبار مادر…

آمنه به زور مرا از تیر رس پنجه های خشم آلودش نجات داد؛ هر طرف که می دویدم دیوانه وار بر سر و سینه زنان و نفرین کنان دنبالم می دوید .دستش که به من نمی رسید مشتش بیچاره آمنه را که سپر بلایم بود را نشانه می رفت.
دائم فریاد می زد:

– کاش منم مرده بودم!
خدا رو شکر پرویز رفتی و ندیدی هرزگی و بی شرفی دخترتو…

از همان جا در حالی که هنوز پشت سر آمنه پناه گرفته بودم گفتم:

– چیکار کردم، آخه مگه چیکار کردم ؟

وسط سینه اش کوبید و گفت:

– ای الهی به زمین گرم بخوری!
سلیطه ی بی آبرو خوب حیا رو قورت دادی
آبرو رو قی کردی!حالام میگی چیکار کردم من؟!!
خیال کردی بابات نیست منم مردم؟
کور خوندی!آتیشت می زنم ! می دم گیس هاتو از ته ببرن!

این بار آمنه به حرف در آمد و گفت:

– استغفرالله به خدا خوبیت نداره ، صداتون برداشته کل محله و در و همسایه رو ، مردم چی میگن ؟

روبه آمنه کرد و گفت:

– مردم خیلی وقته پچ و پچ هاشون بلند شده. بی حیایی دختر ما شده نقل مجلس همین در و همسایه…
خودم شنیدم…به ارواح پرویز با گوش های خودم شنیدم همین دیروز سر سفره، عصمت خانوم در گوش خانم اسدی داشت می گفت:

– از وقتی باباش مرده ، دختره پاک ول شده.
صبح میره ، شب میاد.
چند روز پیشم از حمیده خانم شنیدم که تو محل چو افتاده چون دختره دست از پا خطا کرده نامزدش ولش کرده و رفته!

به خدا آمنه از دیروز تا حالا قوت از گلوم پایین نرفته .یه چیزی اندازه ی گردو وایساده اینجا ، توى راه گلوم داره خفم می کنه!
دیشب تا صبح یه لحظه خواب توی چشام نیومد. امروزم سر خاک پرویز فقط ازش خواستم منم ببره.
به خدا خسته شدم آمنه!
دیگه خسته شدم!
تحمل حرف مردمو ندارم…
تحمل رسوایی و بدنامی رو ندارم…

زیر گریه زد و یک گوشه روی زمین مچاله شد، به تلخی می گریست .دلم تاب نیاورد ،به سمتش رفتم ،دامانش را گرفتم و در حالی که می گریستم گفتم:

– به خدا من…من…دختر بدی نیستم ، هیچ وقت کاری نمی کنم آبروی شمارو…..

آنقدر عصبی بود که بدون کوچک ترین گذشتی با پایش محکم ‌به سمت دیگر ،
پرتابم کرد و در آن حال با خشم و نفرتی مضاعف گفت:

– برو گمشو ، برو گمشو دیگه چشمم به روت نیفته!

چند قدم آن طرف تر نقش زمین شدم. آمنه دلش به حالم سوخت؛ آمد و بغلم کرد و زیر لب گفت:

– دستت بشکنه‌دختر ببین می تونی امشب بزنی یه جای بچه رو ناقص کنی؟

این بار به سمت آمنه پرید و گفت:

– بمیره ، به جهنم!
اصلا غیرت داشته باشه همین امشب میره خودشو می کشه.
اِاِ اِ اِ جونمرگ شده نیگاه می کنه توی تخم چشام میگه کاری نمی کنم آبروتون بریزه!
گیس بریده خوبه خودم دیدم!با همین دو تا چشای کور شدم دیدم!…البت کاش کور می شدم و نمی دیدم!
اون دراز عرعر، دیلاق دو متری اون دزد ناموس کی بود اونجوری توی بغلش بودی؟ شوهرت بود؟ یا بابات بود؟ پدر سوخته!

آمنه دوباره وساطت کرد و گفت:

– تورو خدا بهی دیگه بسه صلوات بفرستین سر شبی!
شیطون رو هم لعنت کنید.

بعد طوری که خیال می کرد نمی شنوم آهسته کنار گوشش گفت:

– بسپار به من ، خودم باهاش حرف می زنم از زیر زبونش می کشم یارو کی بوده ، خوب بچگی کرده نادونی کرده خودش می فهمه اشتباه کرده میاد عذر خواهی می کنه شما ببخشش مامانش.

مامان ساکت شده بود. دیگر حرفی نمی زد .همانطور فقط نشسته بود و گریه می کرد ،یک طور می گریست که بی اختیار دلم به حالش می سوخت و پا به پایش گریه می کردم. آمنه آمد دستم را گرفت و به زور از جایم بلندم کرد . پهلویم که محل اصابت ضربه ی مامان بود درد گرفته بود. وقتی بلند شدم نا خواسته دستم روی پهلویم رفت .با شنیدن کلمه ی آخی که از فرط درد بر لبم آمد یک مرتبه نگران شد ،یک لحظه دست از گریستن برداشت و با نگرانی نگاهم کرد. آمنه زیر دستم را گرفت و مرا تا بالای پله ها کمک‌کرد و کشاند .مامان باز هم نگران بود، دیگر نمی گریست؛ فقط با چشمانی که پر از پشیمانی و درد بود نگاهم می کرد.
وارد اتاقم شدم ؛خودم را روی تخت انداختم و شروع به گریه کردم ، پیام های سرو که به شدت نگران شده بود پشت سر هم می آمد.بیشتر گریه ام گرفت با خودم گفتم:

– خدایا بخت برگشته ی این جوون رو باش!
قرار بود اولین پیامی که امشب بخونم فقط عاشقانه هاش باشه اما ببین باز چطور دلتنگی ، دلشوره، دلواپسی و غم مهمون دلش شده !
اصلا انگار سرو به دنیا اومده فقط برای درد کشیدن!شادی توی این دنیای نا آروم حرومش بود!

برای اینکه بیشتر انتظار و درد نکشد بلند شدم. اشک هایم را پاک کردم و وسط تخت نشستم .پهلویم به شدت درد می کرد اما من این درد مختصر را نیز فدای سر سرو کردم، تند تند شروع کردم به جواب دادن… به خوشحال کردنش… به رفع دلواپسی هایش… اما با دروغ!
اولین دروغ های زندگی ام را می گفتم. دروغی که به واسطه ی آن شب سروم آرام باشد!
در مقابل هزار پیام دردناکش نوشتم:

– عزیزم ، عشقم ، مهربانم ، من خوبم.
با تو که باشم خوب خوبم ، هیچ دردی ندارم آروم آرومم، تو هم خوب باش.
برای من عاشق تا ابد خوب باش امشب در آرامشی مطلق بخواب. فردا را یقینا زیباتر از هر روز آغاز خواهیم کرد .فردا روزیست که با قدم هایی استوار، با امید ،بدون ترس و دلواپسی اولین قدم را برای ساختن یک زندگی برخواهیم داشت. دوستت دارم سرو…
به خدا که خیلی دوستت دارم!

پیام ارسال شد .لحظه ای بعد آخرین پیام آن شبش نیز از راه رسید…
یک طور پر از هیجان پر از احساسی ناب و توفنده مملو از صداقت و عشق فقط گفته بود:

– با من بمون ماهی. تا آخرش با من بمون
این دوستت دارمای قشنگو هر شب و هر روز هزار بار برام تکرار کن .بذار باور کنم توی این دنیا مورد عشقت واقع شدم .بزار این موهبت الهی رو که یک مرتبه از دل آسمون ها مثل یه معجزه توی زندگیم نازل شد رو هزاران بار شکر و تسبیح و تقدیس کنم.
برام دعا کن ماهی ، دعا کن که لایق عشق پاک تو باشم.
دعا کن اونقدر نفس داشته باشم که تک تک نفس های توی سینم رو فدای مهربونیت کنم.
چشم هاتو ببند ماهی. چشم های قشنگتو ببند، چون تنها در مقابل چشم های بسته ی توئه که بدون کوچکترین شرمی عاشقانه می تونم بگم دوستت دارم! دوستت دارم ماهی!
تو رو میخوام… بهت نیاز دارم…
تو رو می خوام برای تموم لحظه های زندگیم…
برای آغوش خالیم…
برای لب های تشنه ام…
برای فرو نشوندن داغی نفس هام…

سهیلا چند بار تماس گرفته و هر بار به قرار فردا تاکید می کرد .سرو نیز بی خبر از آشوبی که آن شب به پا شده بود ،برای قرار فردا آماده می شد. من نیز بالاخره سعی کردم دفتر دغدغه هایم را به روی فردایی که هر چه زودتر فرا می رسید ببندم ،تا فردایی عزیز از راه برسد و برگی از صفحات دلپذیر عشقمان که سامان می گرفت ورق بخورد .
در آتش اشتیاق رسیدن فردا دلتنگی های هر شبم را در میان مشتم گرفتم و سپس مشتم را به آسمان روانه کردم، به دست بادهایی که در میان درختان باغچه هو هو می کردند سپردم تا با خود ببرند تمامی آن همه ناملایمات را… و خوابی نرم را میهمان چشمان پر تب و تاب و امیدوارم ساختم …
صبح به محض اینکه چشم گشودم شروع به آماده شدن کردم، هنوز کاملا آماده نشده بودم که آمنه طبق معمول همیشه در نزده وسط اتاق بود ،کمی با تردید نگاهم کرد و وقتی مطمئن شد که آماده ی رفتنم با دلواپسی گفت:

– کجا ننه؟

– کار دارم باید هر چی زودتر برم وگرنه ممکنه دیرم بشه

– نه ننه تو رو خدا یه امروزو دندون سر جیگرت بذار بمون توی خونه، می بینی که مامانت حساس شده.
بذار یه کم حالش بهتر شه ان شاءالله سر دماغ که شد اونوقت….

نگذاشتم ادامه دهد و گفتم:

– نمی شه آمنه ، گفتم که امروز نمی شه باید برم.

با نگرانی گوشه ی مانتویم را که حالا دیگر تند تند مشغول بستن دکمه هایش بودم را گرفت ،کشید وگفت:

– خون به پا می کنه!…
به صاحب زمون آتیشیه!
بدجوری خون گرفته جلوی چشاشو…

– می دونم ننه همون دیشب خون به پا شد رفت پی کارش، همون وقتی که به خاطر یه‌ مشت حرف های صد من یه غاز خاله زنک های محله که عمریه کارشون شده نشخوار حرف دیگرون کلی لیچار بارم کرد آخرشم محکومم کرد به بی شرفی و رسوایی!

– دست خودش نیست ننه،این روزا حال خوشی نداره . فردام که باید خونه رو تخلیه کنیم ،لااقل یه امروز و باش یه کمکی کن این خرت و پرت هارو…

گوشه ی مانتویم را که هنوز میان دستانش بود را از دستش بیرون کشیدم و بدون اینکه به بحث ادامه دهم به سمت پله ها حرکت کردم .بیچاره همانطور التماس کنان دنبالم در حرکت بود. دیگر در وسط حیاط و در کنار در اصلی بودم .دستم را پیش بردم و چند بار دکمه ی در را محکم فشردم ، یک بار، دو بار، سه بار…
اما گویی زبانه کاملا از کار افتاده و هیچ حرکتی نمی کرد!
بیشتر دقت کردم… طولی نکشید که دانستم در قفل است!
با عصبانیت به سمت آمنه چرخیدم که سایه ی مامان را دیدم که از بالای تراس تا وسط حیاط افتاده و نقش زمین شده بود.فهمیدم کار خود اوست، پس با ملایمت طوری که اصلا خیال مشاجره و کشمکش نداشتم گفتم:

– لطفا این درو باز کنید، عجله دارم ، باید برم دیرم می شه.

پوز خندی زد وگفت:

– خدا روشکر هنوز این خونه یه صاحب داره.تو هم از بعد مرگ بابات اونقدر بی صاحب نموندی که هر وقت دلت بخواد بری هر وقت هم میلت کشید برگردی.

– اووووف مامان!!
تو رو خدا باز کن این درو…

کمی شانه هایش را بالا کشید و گفت:

– باز نمی کنم!به ارواح خاک پرویز اگه بمیری هم محاله باز کنم اون درو!
باز کنم که باز پاشی راه بیفتی دنبال اون توله ی همایون؟!

– مامان تو از اون چی می دونی؟
آخه چرا انقدر ازش بیزاری؟!
تو که هنوز اونو ندیدی ، اصلا نمی شناسیش!
مگه خودت بهم نگفتی؟ مگه این تو نبودی که بهم جسارت دادی گفتی برو دنبال دلت…برو توی راه عاشقی ثابت قدم باش!گفتی اولین نفری باش که جرات ابراز عشقو داره ، پس چرا ؟
چرا الان….

برافروخته و عصبانی گفت:

– ای به گور بابام خندیدم!
من غلط کردم!
مگه می دونستم اون بی شرفی که اینطور بچمو هوایی کرده توله ی اون همایون گور به گوریه؟
تخم ناخلف اون مرتیکه ی شوم و…..

نگذاشتم ادامه دهد گفتم:

– مامان تو از اونا چی می دونی ؟
چطور می تونی راجع به اونی که دستش از این دنیا کوتاهه اینطور بد بگی ؟
تو اصلا سرو رو می شناسی؟ می دونی چه دردهایی کشیده؟می دونی تو بیست سال پیش چه بلاهایی سرشون اومده؟

فریاد کشید:

– بسه دیگه ، کافیه!
دیگه هرگز نمی خوام بدونم…حتی نمی خوام یه کلمه از اونا بشنوم.
از این به بعد حتی آوردن اسم اونا زیر سقف خونه ی من جرمه!
خیال کردی نمی دونم اونا کین ؟ نمی شناسمشون؟
توی کل این بیست سال کم عذاب نکشیدم…حتی از اسم اونا!
که وقتی اسمشون می اومد بیچاره پرویز صد بار می مرد و زنده می شد.
خیال کردی کور بودم ، کر بودم ندیدم تموم اون شبایی رو که بابای بیچارت به خیال اینکه خوابم پا می شد تا اتاقت می اومد ،اونوقت مثل بچه ها زار می زد التماست می کرد حذر می دادت از اون جونمرگ‌شده که نمی دونم چطوری مثل تیر غیب توی زندگیمون نازل شد !
نمی دونم این بلای آسمونی همونیه که دزدیده بودت؟
همونی که دار وندارمونو هست و نیستمونو از دستمون در آورده و به خاک سیاه نشوندتمون.

سکوت کردم .چاره ای جز سکوت نداشتم! لبم را فرو بسته و خدا می دانست که در درونم پر از فریاد بود…فریادهایی که اگر بر می کشیدم همان ته مانده از اثرات بی رنگ حیات نیز در وجودش ویران می شد.
در دلم گفتم:

“خدایا توشاهدی که قول داده ام!
به بابا قول داده ام…رسم فرزندی نیست زیر قولم بزنم …که وفای به عهد به جا نیاورم. بگذار سکوت کنم…
بگذار با دیدن سکوتم خیال کند که پیروز شده…که نابودم کرده!”

فقط التماس کردم…
چشمان بی گناه سرو در نظرم می آمد و شرمنده نبودم از آنکه آنطور زبون شده والتماس می کردم.
با بی رحمی گفت:

– به خدای احد و واحد قسم ماهی…اگه از این ساعت حرفش هم به زبون بیاری شیرمو حلالت نمی کنم ، نمی بخشمت، عاقت می کنم!

نگاهش کردم ،فقط یک حرف برایم باقی می ماند…اینکه بگویم:

– نه ‌مامان این تو نیستی…
تو دیگه شبیه مادر من نیستی!
تو روح صولت خانی!
نه اصلا خود صولت خانی که یه بار دیگه زنده شده .مستبدانه و مقتدرانه اون بالا توی ارتفاع وایساده دست هاشو تکون می ده و داره حکم صادر می کنه ،داره شرط می ذاره. من می ترسم مامان!
من از شرط های اون می ترسم. می ترسم از اینکه یه وقت خدایی ناکرده یکی از اون شرط ها بشه همون دشنه ای که رو قلب بابای بیچارم گذاشت ،که مجبورش کرد روحشو ارزون بفروشه و مفت و مسلم تسلیم شیطون کنه.

یک مرتبه دست و پاهایش به طرز وحشتناکی شروع به لرزیدن کرد. تعادلش را از دست داد و همان جا وسط تراس نشست.انگار تحمل شنیدن واقعیت ها برایش کشنده بود!
آمنه هول و سرآسیمه به طرفش دوید و در حالی که مرتب قربان صدقه اش می رفت شروع به مالیدن دست ها و شانه هایش کرد.
با صدایی بلند گفتم:

– من بابام نیستم مامان.
نیگا کن…من ماهی ام!
کسی که از هیچ تهدید و شرط و شروطی نمی ترسه.مثل بابام نمی ترسم، شونه خالی نمی کنم!
می ایستم برای به دست آوردن عشقم مبارزه می کنم. اما شما بهجت خانوم، قبل از اینکه کسی رو متهم کنی ، قبل از اینکه چشماتو ببندی و آه اونایی رو که زندگیتو نابود کرده رو نخوای ببینی و باور کنی…
یه بار محض رضای خودت توی خلوت خودت نشستی کلاهتو قاضی کنی و یه حساب ساده و سر انگشتی مگه چقدر سواد و دلیل و منطق می خواست؟
اینو به هر بچه ای هم می دادی دو دو تا چهار تا جوابتو می داد.
چرا یه دفعه هم فکر نکردی ،بیچاره پرویزی که فقط یه کارگر زاده ی روستایی بود که توی هفت آسمون یه ستاره نداشت…
که جز یه دل عاشق هیچی از مال و منال دنیا نداشت…
چطور یه شبه ره صد ساله رو طی کرد و شد صاحب و مالک باغچه ی همایونی؟!
می دونستی مادرم…
به خدا می دونستی!
فقط چشاتو بستی و خواستی باور کنی که اشتباه کردی… که همینم بود!
یه عمری اشتباه کردی.پس دیگه چشماتو باز کن!
دیگه این اشتباهو نکن.
نذار که به خاطر خودخواهیات منم تبدیل بشم به یه پرویز دیگه.
بیا مامان بیا این در رو باز کن ، این در لعنتی رو باز کن.

با مشت شروع کردم دیوانه وار بر در کوفتم.
نگاهش کردم دیگر،واقعا شبیه یک مرده شده بود! بدون کوچک ترین حرکتی فقط نگاهم می کرد.اشک هایم را که نفهمیده بودم چه طور سرازیر شده بود را پاک کردم و این بار با قدرت گفتم:

– به خدا اگه باز نکنی از درخت بالا می رم خودم رو وسط کوچه پرت می کنم.

بلافاصله با گفتن این حرف به سمت درخت توت دویدم،تنه ی زبر و قطورش را در میان دستانم فشردم و زیر لب گفتم:

– اگر سرو تونست چرا من نتونم؟

هنوز حرکت جدی نکرده بودم که با صدای بلند برخورد چیزی با سنگ فرش کنار باغچه به خود آمدم، نگاه کردم، دسته کلید ها را به طرفم پرتاب کرده بود.
به سرعت نیم خیز شدم کلید ها را برداشتم و به طرف در دویدم. شنیدم که گفت:

– اگه پاتو از اون در بیرون گذاشتی دیگه هیچ وقت فکر بر گشتنو نکن ماهی.

در را باز کردم و وحشیانه خودم را داخل کوچه انداختم.دیگر هیچ چیز بر من اثر نداشت. تمام قدرت و توانم را در پاهایم متمرکز کرده و فقط می دویدم…
نه از ترس تنهایی و نه از وحشت از دست دادن و نه از طرد شدن از هیچ چیز نترسیدم!
با خودم می گفتم نشنیدم!…
تهدید آخرش را نشنیدم!…
من حتی صدای هق هق مادرم را که پشت سرم می گریست را نشنیده بودم!…
سرا پایم مملو از اشتیاق و شور بود.
شوق رفتن داشتم .رفتن و رسیدن و زنده شدن.
من که قطعا در نبود سرو می مردم!…

سرو من در کت وشلوار زیبایی که بر تن داشت ، موهایی که به زیبایی آرایش داده و سپس آن همه زیبایی را بی دریغ به بادها سپرده بود کمی دلواپس و ناآرام انتظارم را می کشید.
چقدر زیباست وقتی میبینی اویی را که دوستش داری ،همان که عاشقانه می پرستی آنقدر در نبودت دلتنگ می شود !
خودم را به سروم رساندم، باقیمانده ی نگاهم را نیز صرف تماشایش کردم.هنگام بودن با او یک پارچه شور بودم که بی اختیار می خواندم:

“سرو اگر سر کشید
در قد تو کی رسید؟!”

گره ی دستانی را دیدم که دوستانه در هم می پیچیدند.خنده ای تحسین بر انگیز و حرکت قلمی که با اشتیاق می لغزید و می رفت که بر سپیدی اوراق چه زیبا نقش زند قرار دادی را که منعقد شده بود .
دکتر رعیت یک بار دیگر گرم تر از قبل دستان سرو را فشرد .سرو آنقدر از آن آزمون سخت و توان فرسا سربلند و فاتحانه گذشته بود که دکتر نه یک بار، که چند بار مهارت و تسلط و تجربه ی او را ستوده و بی وقفه موافقت خویش را جهت همکاری با سرو اعلام نموده بود!
سرو به عنوان مشاور و مدرس به زودی آماده به کار می شد .قرار شد از شروع ماه آینده او رسما و به طور جدی مشغول شود. سهیلا با بیقراری زنگ زد ؛این چندمین بار بود که مرتب زنگ می زد و می خواست در روند اجرای امور واقع باشد. آخرین بار که تماس گرفت ،وقتی شنید دکتر موافقت خود را خیلی صریح ابراز کرده است حسابی خوشحال و هیجان زده شد و گفت :

– حیف که هنوز اینجام وگرنه این آقای آمیتا باچان شما امشب یه شام مفصل باید پیاده می شد.

گفتم:

– به روی چشم سهیلا جان!
در مقابل تموم زحماتت اگه دنیارم بخوای بازم کمه به خدا.

– اِ اینجور نگو تو رو خدا دختر!
به خدا ناراحت می شم!
من که کاری نکردم! همش کار خودش بود ، اوستا کریم!

– ای الهی قربون این اوس کریم برم من! می گما حالا که انقدر پیش این اوستا عزیزی یه پارتی بازی دیگه هم برام بکن.

– دیگه چی شده ماهی؟
بمیرم نبینم غم داشته باشی!

آهی کشیدم… آنقدر سوزنده که بی اختیار اشکم روان شد!
طفلی فهمید گریه می کنم و با دلواپسی گفت:

– چی شده ماهی ؟
داری گریه می کنی؟
نکنه خدایی نکرده یه اتفاقی….

فورا حرفش را قطع کردم.نمی خواستم بیشتر از آن در ورطه ی نادانسته هایش مانده و عذاب بکشد.در حالی که بینی ام را بالا می کشیدم گفتم:

– مامانم سهیلا…
مامانم این روزا خیلی عوض شده!
عذاب می کشم …دیگه طاقت ندارم!

با تعجب گفت:

– یعنی چی؟ از بهجت خانم بعیده!
اون که خانم فهیم و مهربونیه.

– بود سهیلا!
اون مال قبلاها بود…حالا کلا همه چیز انگار یه جورایی به هم ریخته…
نه اون دیگه اون بهجت سابقه نه من اون‌ ماهی صبور گذشته.
به خدا کم آوردم!دائم بد و بی راه می گه…مرده و زنده ی سرو رو از توی خاک بیرون می کشه لعنت و نفرین می کنه!
حالا اینا همه به کنار…دیروز سرو رو نفرین می کرد!از اون متنفره!حتی به جرم دفاع از خودم دیشب محکم کوبید توی پهلوم!
از دیشب یه جوری پهلوم درد می کنه که اگه درد دل شکسته ام نبود درد پهلوم به این زودیا از یادم نمی رفت…
صبح که می خواستم بیام درو به روم قفل کرده بود اجازه نمی داد برم!
بعد که کلی کولی بازی در آوردم بالاخره در رو باز کرد اما آخرین حرفش این بود که دیگه بر نگردم!

طفلی سهیلا خیلی شوکه شده بود.آن چه را که می شنید اصلا باور نداشت!
با تاثر پوفی کشید وگفت:

– ای داد بیداد پس چرا اینطوری شد یه مرتبه؟
به خدا ناراحت شدم ماهی…
ای کاش لااقل تهرون بودم می تونستم برات کاری کنم.

با گریه دردمندانه و محتاجانه گفتم:

– بیا سهیلا تو رو خدا هر چه زودتر برگرد.
به خدا خیلی بهت نیاز دارم!

– الهی قربونت برم!
خواهرم بمیرم چشمای قشنگتو گریون نبینم!
حالا ببینم از این جریاناتِ مامانت، این جناب آمیتا پاچانم خبر داره؟

وقتی می گفت آمیتا باچان یک مرتبه باعث می شد خنده ام بگیرد. برای یک لحظه غصه هایم را فراموش کردم .نگاهی به سرو که کمی دورتر غرق در صحبت های دکتر بود انداختم.مطمئن بودم متوجه ی چیزی نشده .دوباره اشک ها و بینی ام را با دستمالِ میان دستم پاک کردم و گفتم:

– نه بابا…
خوبه که لااقل آمیتا فارغ از دنیا با دکتر در مورد مسائل کاری سرگرم بحث و گفتگوئه.

– خیل خوب ، کار درستی کردی فعلا درباره ی این موضوع های ناخوشایند بهش حرفی نزن. پروازم افتاده فردا ساعت پنج بعد از ظهر. به محض اینکه رسیدم میشینیم با هم یه فکر اساسی می کنیم. اینطور نمی مونه درست می شه. ماهی غصه نخور…بهت قول می دم درست می شه.

سرو خنده بر لب به سمتم می آمد. فورا ته مانده ی اشک هایم را پاک کردم و گفتم:

– ببین سهیلا سرو داره میاد.بهتره تا بویی نبرده قطع کنم…

سرو زمانی رسید که سهیلا را از پشت تلفن بوسیده و به سرعت خداحدفظی کردم .
چقدر خوب بود که سرو می خندید!
که آنقدر خوشحال بود!
آنقدر که یک مرتبه و خیلی ناگهانی پرید و در آغوشم کشید و خیلی زود متوجه ی نم‌ بین مژه ام شد…
قدری سکوت کرد و سپس با دلواپسی پرسید:

– ماهی تو گریه کردی؟!

– نه نه.
راستش دلتنگ سهیلا بودم صداشو که شنیدم یه مرتبه خودمم نفهمیدم چی شد احساساتی شدم اشکم در اومد.

سرش را خم کرد و چشمان اشک آلودم را بوسید و گفت:

– دیگه نمی خوام گریه کنی ، دیگه هیچ وقت نمی خوام اشکتو ببینم.تا همیشه برام بخند… فقط بخند.

دستم را گرفت و به سمت پارک روبه روی دفتر محل کار جدیدش کشید.تقریبا نزدیک ظهر بود و فضای نسبت ا سرد درون پارک از حجم جمعیت آن کاسته بود. دست در دست یکدیگر تا ته پارک رفتیم و در طول راه به طور کامل شرح حال کاریش را که دکتر مطلعش کرده بود را با آب وتاب و جزئیات برایم تعریف کرد.
بعد یک مرتبه ایستاد و گفت:

– راستی ماهی حقوقش هم خوبه.

با خوشحالی گفتم :

– خیلی خوبه سرو ، خیلی خوشحالم!

در حالی که کمی خودم را برایش لوس می کردم گفتم:

– خوب آقا موشه وقتی اولین حقوقتو گرفتی می خوای باهاش چی کار کنی؟

صدایش را شبیه موش های کارتونی کرد و با همان لحن شیرین موش گفت:

– خوب نمیدونم که خاله سوسکه ی پیرهن گلیِ، لپ قرمزی.
شما بگو چی کار کنیم؟

– دو تایی می ریم به بازار برام یه حلقه می گیری، گل می گیری با شیرینی.
بعدا میای خواستگاریم!

خندید و بعد در خلوت ترین و انتهایی ترین نقطه ی پارک یک نیمکت خالی پیدا کرد و دستم را گرفته و در حالی که به سمت نیمکت می کشید با خنده گفت:

– خوب پس بیا بشینیم از همین حالا سنگامونو وا بکنیم.

– خوب وا بکنیم!

– گفتی این جریان خواستگاری مال کدوم پله بود؟

– پله ی آخر همون پله سی ام.

– اونوقت ما حالا رو کدوم پله ایم ؟

-پله چهاردهمی که باید برام یه نامه ی عاشقانه می نوشتی ،که نوشتی. بعد پونزدهمین پله بود باید برام هدیه می خریدی، که خریدی.رو پله ی شونزدهمی از بالای دیوار خونه باید سرک می کشیدی، که تو خیلی خوب از پسش بر اومدی، چون تا وسط اتاق خوابمم پیش اومدی!
پله هفدهمی باید رغیب عشقیتو از پا در می آوردی…اونم خوب بود…رسما زدی و شهرام دماغوی بیچاره رو پوکوندی! پله ی هیجدهمی باید ته یه کوچه ی بن بست دست هامو می گرفتی ،اونم بد نبود…فقط بدیش اونجا بود ،که مامانم بد موقع سر وکله اش پیدا شد وخفتمون کرد!
بعد … بعد…بعد…آهان!نوبت پله نوزدهم که می شد باید اونجا به عشقت اعتراف می کردی ، درسته سخت بود…خیلی سخت!
اما تو مغرور لعنتی بالاخره به عشقت اعتراف کردی!
بعد نوبت بیستمین پله می رسید، همون جایی که باید یواشکی منو می بوسیدی….

سرخ شدم ودر حالی که نگاهم را از او دزدیده و به سمت دیگری خیره شده بودم گفتم:

– خوب من هنوز طعم اون بوسه تو یادم مونده!…

میان حرفم گفت :

– کو ؟ کی ؟ کجا ؟
پس چرا من یادم نمیاد؟

– یادت هست.خوبم یادت میاد!
فقط می خوای رد گم کنی یه جورایی دبه دربیاری!

– نه یادم نمیاد!
آقا من این یکی رو اعتراض دارم چون اصلا یه همچین چیزی رو یادم نمیاد!

– سرو!سرو چرا جر میزنی ؟!
خیال کردی گول می خورم؟!
نخیر تو یه بار منو بوسیدی!

– قبول ندارم باید تکرار شه تا یادم بیاد!

محکم‌ نیشگونش گرفتم و در حالی که در میان درد و خنده فرو می رفت گفتم:

– بیا اینم تکرارش ، خوشت اومد؟
دوست داشتی؟

– یادم نمیاد آقا چرا زور می گی!!
باید تکرار شه…این یه پله جا افتاده باید از اول تکرارشه!

– کور خوندی!
تکرار بی تکرار.

– من می خوام!
حق خودمو می خوام!
کوتاه هم نمیام!
باید تکرار شه تا یادم بیاد.

– نمی شه!
تازه اگر هم قرار به تکرار باشه اینجا که نمی شه!

چشم هایش برق زدند. باز دوباره شبیه مورچه های سیاه داخل باغچه شد!
با لبخند موزیانه ای که بر لب داشت گفت:

– باشه باشه هر وقت تو بخوای هر وقت تو بگی.
فقط قول دادیا…نزنی زیر قولت!

از دستش کلافه شدم و بلافاصله ادامه دادم:

– خوب حالا کجا بودیم؟…آهان پله بیست و یکم که باید اونجا سر و گوشت بجنبه که از قضا اونم اتفاق افتاده!

خودش را به ناباوری زد و گفت:

– کی ؟ من؟
تو مطمئنی اون من بودم؟

– پس نه خوب شد گفتی وگرنه تا الان اشتباه فکر می کردم ، اونی که سر و گوشش می جنبیده آقا میرزا بوده!

خندید.راستش خودم هم خنده ام گرفت و گفتم:

– خدایا مارو ببخش ببین چه طوری پای این میرزای بیچاره رو هم تواین ماجرای عشقی باز کردیم!

خیلی زود خنده از روی لب هایش پاک شد و یک بار دیگر با اشتیاق گفت :

– خوب بعدش روی پله ی بیست و دوم دیگه قراره چه اتفاقی بیفته؟

-اوووممممم …آهان!
اونجا جاییه که توش یه عالمه قرارهای پنهونی داشتیم…اونم به لطف شما انجام و طی شد.
پله ی بیست و سوم و بیست و چهارم هر دو یه مرحله ایین چون اونجا قراره قهر کنیم.
شاید این قهر کمی طول بکشه،واسه خاطر همین من دو تا پله حساب کردم.

– هاااییییی وایسا ببینم!
همین جوری واسه خودت بریدی و دوختی!
چه قهری ؟ چه کشکی ؟
تازه دو تا دوتا هم حساب کردی!
نخیر اعتراض دارم ؛من قهر مهر بلد نیستم! یعنی اصلا طاقت قهر ندارم، بزن عوضش کن.

– نه دیگه نمی شه تصویب شده.
باید حتما یه دونه قهرم باشه، اصلا زندگی بدون قهرم مگه می شه ؟
قهر نمک زندگیه!

– نه من نیستم!
هان راستی خوبه یادم اومد تو یه بار باهام قهر کردی درسته درسته تو اون روز اومده بودی باهام قهر کنی و بری!

– کی؟ من ؟ محاله!

– همون روزی که با شایگان رفتیم عمارتو وقف کنیم .خوب یادمه تو اون روز انگار از دماغ فیل افتاده بودی!
نه نگاهم کردی نه حتی باهام حرف زدی.. .
یادت اومد اون روز وقتی دستت روی صندوق بود وقتی خواستم دستتو بگیرم دستتو چه طور کشیدی؟
آره تو اون روز قهر بودی!

سرخ شدم ، خجالت کشیدم و شرمنده گفتم:

– آره انگار درست می گی ولی تو چی تو که هنوز باهام قهر نکردی!

– من قهر نمی کنم اگه بکُشیم هم محال ممکنه!

-من قهر نمی کنم.اگه بُکشیم هم محال ممکنه باهات قهر کنم.

– یه کوچولو سرو ، تو رو خدا یه کوچولو قهر! نیگا کن زیادم سخت نیست به خدا یه کوچولو قهر کن قول میدم خودم خیلی زود میام منت کشی دوباره آشتی.

انگارتسلیم شده بود ،فقط ملتمسانه گفت:

– قول دادیا!
قسم بخور خیلی زود میای باهام آشتی می کنی!

– قسم می خورم دیوونه!
قسم می خورم.
اصلا مگه می شه من با تو قهر باشم؟
اول از همه خودم می میرم که.

دوباره نگاهش کردم و در حالی که هنوز اثری از دلخوری پله ی قبل درون صورتش موج می زد گفتم:

-خوب ، بیست و پنجمین پله جاییه که قراره من حسود بشم و به کسی که مورد توجه توئه حسادت کنم.
راستی سرو کسی هست که تو دوستش داشته باشی اونوقت من بخوام بهش حسودی کنم؟

– یادت رفت؟
ماجرای اون زن ترکو زود فراموش کردی ، یادت رفت چطور چند روز به خاطر یه سوءتفاهم نا به جا بیچارم کردی ؟

– وای آره سرو !
آفرین تو چقدر خوب یادت مونده!
خوب خدا روشکر این هم گذشته وگرنه من کسی نیستم که طاقت حسودی رو داشته باشم ؛به خدا می میرم سرو ؛از حسادت می میرم اگه چشای تو غیر از من کس دیگه ای رو ببینه!

آنقدر دلش غنج زد که نا خودآگاه خودش را به من چسباند و دستش را دور کمرم پیچید که محکم روی دستش زدم و گفتم:

– آروم بگیر پسر بد ، اینجا جاش نیست!

– خوب دیگه دارم خسته می شم بگو تمومش کن.

-بیست و ششمین پله کمی توش درد فراغ داره، ممکنه ‌کمی از هم دور بمونیم.
باید تحملشو داشته باشیم ،ممکنه عذاب بکشیم ،درد آور باشه، اما به خاطر عشق باید صبر کرد.

– خوب مگه تا حالاشم غیر این بوده؟
کل عشق ما درد فراغه.
حسرت یه دل سیر تماشا کردنت توی دلم‌ مونده. من هر لحظه و هر ثانیه م توی درد و فراغه دیگه بیشتر از این ‌نمی تونم، تحمل و ظرفیتشو ندارم، شایدم دیگه فرصتشو نداشته باشم پس ماهی این یکی رو هم طی شده حساب کن و بگذر.

همیشه حتی در شیرین ترین لحظات عشقمان حرفی می زد که از درون آتشم می زد .
با این حال حرفی نزدم ،حتی دلم‌ نیامد اعتراضی کنم چون که واقعا دیگر خودم هم خسته شده بودم.
بدون هیچ اعتراضی گفتم:

– خیل خوب قراره رو پله ی بیست و هفتم برام خواستگار بیاد….

از جایی که نشسته بود به سرعت بلند شد و غضبناک گفت:

– چی ؟ چی؟ گفتی قراره کی بیاد؟

– خواستگار.
فقط یه خواستگار معمولیه منم که ‌قرار نیست بهش جواب مثبت بدم!

– خواستگار غلط کرده،بیجا کرده!
معمولی و غیر معمولی هم نداره!
می زنم داغون می کنم اون پله رو…بعد هم میزنم می کشمش اون خواستگار لعنتی رو!!
بعد می افتم گوشه ی زندون… تازه اگه اعدام‌ نشم کم کمش حبس ابد رو شاخشه طاقتشو داری ؟
خوب فکراتو بکن ماهی اگه می خوای قاتل بشم، اگه می خوای تا آخر عمرت بیای دم‌ در زندون و وقتی که پیرزن شدی با موهای سفید و عصا زنون برام کمپوت بیاری پس یا علی ، بگو آقا تشریف بیارن.

خودم را در آغوشش انداختم و گفتم:

– نه تو رو خدا سرو غلط کردم!
بابا پشیمون شدم من اصلا توی کل دنیا فقط یه خواستگار دارم اونم تو!
فقط قاتل نشو سرو…به خاطر من کسی رو نکش.

بعد هر دو زدیم زیر خنده ،آنقدر خندیدیم که در میان خنده هایمان می رفت تا دوپله ی باقی مانده گم شود که به سختی خودش را جمع و جور کرد و گفت:

– خوب رو پله ی بیست و هشتم دیگه چه اتفاقی قراره بیفته؟

– اونجا قراره کلی منت سرت بذارم بگم به خاطر تو خواستگارامو رد می کنم دیگه خونواده دارن بهم فشار میارن باید هر چی سریعتر بیای خواستگاری.

– خوب اونم که حله دیگه ، حالا کی بیام ؟ همین امشب بیام خوبه؟

– نخیر هنوز پله ی بیست و نهم مونده.

– خوب خانوم خانوما اونجا که رسیدبم چه کاره ایم ما؟

– اونجا که رسیدیم دیگه حرفامونو زدیم ، توافقامونم کردیم، قرار خواستگاری روهم گذاشتیم.
فقط یه پله قبل باید بشینیم رو پله ،کمی به خودمون استراحت بدیم ،کلی با هم حرف بزنیم ،از آرزوهامون بگیم ،از گذشته ها، از سختی هایی که کشیدیم، از تلخ وشیرین روزگارمون!
بعد شروع کنیم از آینده بگیم…
از این که قراره چقدر خوشبخت باشیم، از اینکه قراره سه تا پسر پشت سر هم برات بیارم، یه کم بیشتر بهم بچسبیم، تو بخوای خستگیتو به رخم بکشی ،من بخوام برای از بین بردن تموم خستگی هات محکم بغلت کنم، بعد بوست کنم…هی بوست کنم از سر تا پاتو ببوسم و بگم عشقم نمیدونی چقدر دوستت دارم!
ولی وقتی که بخوای سوءاستفاده کنی ،وقتی دستات ، لب هات بخواد یه جوری سر به هوا بشن و بیراهه برن ،بهت هی بزنم بگم هیییی صبر کن آقا تو رو خدا صبر کن! سرو فقط یه پله بیشتر باقی نمونده!

آهی کشید و گفت:

– ااااااخخخخخ که من خراب این پله ی بیست نهمیم!
نمی شه عوض یه پله چند تا از این پله ساخت؟
یه خورده بیشتر اونجا بمونیم بیشتر بهم بچسبیم تو بیشتر بوسم کنی منم بیشتر….

– ای بی حیا!قرار نیست پر رو بشیا!

– راستی ببینم این موضوع سه تا پسر و خودت تنها تنها تصمیمشو گرفتی ؟
یعنی مثلا یه وقت من ؟ همسر آینده ات نظری نداشتم ؟
مثلا نگفتم چرا فقط پسر ؟
ممکنه من دخترم بخوام، یه دختر که درست شبیه مامانش باشه!

– چرا اتفاقا گفتی ، ولی من گفتم بذار اول پسرا بیان…بعد که تیم‌ محافظت از دخترمون که قراره همه چیش شبیه مامانش بشه کامل شد یه دخترم میاد.

سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:

– خوبه ، خوبه ، اتفاقا تصمیم به جا و عاقلانه ایه فقط یه مشکلی هست.

– چی ؟ چه مشکلی؟

– اینکه اگه اون یه دونه دختر که از قضا قراره از همه نظر شبیه مادرش بشه بیاد، اون وقت برای محافظت از یه همچین دختر خطرناکی سه تا پسر کمه!فکر کنم دست کم شیش تا پسر آماده به خدمت ورزیده،و کار آزموده و مجرب نیاز باشه اونم فقط برای مهار اون یه دونه دختر.

دوباره خندید.هیچ وقت از دستش از کلامش عصبی نمی شدم ،ولی فقط سعی میکردم ادای یک زن عصبی و بد اخلاق را برایش در بیاورم چون‌ می دانستم حتی با ساده ترین بازی ها نیز شبیه پسر بچه ای می شود که انگار در طول زندگی گذشته اش هیچ حسی را تجربه و لمس نکرده و حالا که به اینجا رسیده،حال که با من است،حتی با بی اهمیت ترین موضوع ها خوشحال وراضی می شود.
گفتم:

– سرو دیگه کم‌ مونده دست بندازم دور گردنت راستی راستی خفه ات کنم!

-باشه باشه صبر کن عصبی نشو!
بذار به سلامت آخرین پله رو هم بگذرونیم بعد هر کاری که دلت خواست باهام بکن.

اخم کرده و گفتم:

– خوب و اما پله ی آخر….
بالاخره به پله ی آخر رسیدیم!

دست هایم را به سمتش دراز کردم.کمی متعجبانه نگاهم کرد گفتم:

– دستامو بگیر سرو؛سرت سلامت باشه عشقم، بالاخره به این لحظه هم رسیدیم!
حالا دیگه وقتشه…
این دیگه نه خوابه و نه یه رویا…
می تونی دست هامو بگیری سرو ؟
می تونی یک تکیه گاه امن برای تموم دلواپسی ها، خستگی هام و دغدغه های دل ناآروم و عاشقم باشی؟
آخ سرو سرو سرو!
اگه بدونی برای اینکه امروز اینجا باشم چه ها که نکشیدم!
من حتی خودم رو هم از خودم دریغ کردم برای با تو بودن!
چه زود فراموش کردم که تنها یه دختر لوس و یکی یکدونه و لجبازی بودم که جز خودم ،جز آرزوهام ،هیچی برام مهم نبود!
با تو بود که فهمیدم زندگی بدون تو جز مشتی حماقت های ابلهانه و بچه گانه بیش نبود.
در کنارت بزرگ شدم، اونقدر قد کشیدم که از بالای برج شونه های تو بود که زندگی رو دیدم.
زندگی که با وجود همه ی سختی هاش ، همه ی ناملایمات و دشواری برام عجیب زیبا و دلچسب شد!
خواستم با تو شروع کنم… با تو تجربه کنم… تو اعتماد رو یادم دادی،تخم باورو تو دلم کاشتی، از همه ی بدی های دنیا که عمری آزرده بودنت بازم یه بد پر دردسر دیگه رو پذیرای دلت کردی.

اشکم روان شد، اما مانع از گفتنم نشد.
با عشق به تماشایش نشسته بودم؛دلم می خواست تا قیامت همانطور می نشستم و در تماشای چشمان خسته اش فقط و فقط می گفتم…
یک وقت دیدم که در گوشه ای از چشم سیاهش ستاره ای پیدا شد ،یک جور خاص در پرده ی شب سیاه چشمانش می درخشید ،آنقدر زیبا درخشید که ناگاه در مقابل شوری چشمان عاشقم فرو افتاد…
غلطید، سرید، سر نگون شد و از آن همه تلالو تنها رد مسیری نمناک بر چهره اش باقی ماند.
دستهایم را گرفت محکم‌ درون دست هایش فشرد…
شروع کرد تند تند بر آنها بوسه زدن، دستانم در برخورد با اشک هایش تر می ش.د من این تری دلپذیر را دوست داشتم!
پوست دست هایم درست شبیه خاک خشک کویری بود که سخت و کلوخی با ولع، تری دیدگانش را می بلعید و در کام تشنه ی خود فرو می کرد.
سرم را نزدیک سرش بردم و نرمی موهایش را روی گونه احساس کردم و بوسیدم.
من آن خرمن سیه وش را آرزو داشتم…
آه خدایا!
من این مرد را دیوانه وار می پرستیدم!
پس چرا ؟چرا در بهترین دقایق عمرم مادرم آن را نمی پذیرفت و این عشق را باور نداشت؟چرا منعم می کرد؟ چرا می خواست که او را دوست نداشته باشم؟چرا می گفت که فراموشش کنم؟ اصلا چرا سرو را نفرین کرد؟ندانست که نفرین او سرو را نخواهد کشت… که من را کشته بود!
همانطور که صورتم درون موهایش معلق بود گفتم:

– دوستت دارم سرو، به خدا خیلی دوستت دارم!

سرش را از روی دستانم بلند کرد؛ نگاه مهربانش را نثارم کرد و گفت:

– به خدا که دیوونتم ماهی!
تو تقدیر منی، عشقم تا نهایت پات می مونم.تا آخر دنیا فریاد می زنم من این تقدیر ناآرومو…این فرشته ی آسمونی رو دوست دارم!
ماهی دوستت دارم ، دوستت دارم!

بیشتر از آن تاب نیاوردم.دست هایم را از درون دستش که محکم گرفته بود بیرون کشیدم.دلم گریه می خواست.چقدر عذاب آور است که آرزو داشته باشی سرت را بر روی شانه هایی که قرار است تکیه گاهت باشند بگذاری و بگریی و بگویی، ولی نتوانی!

شرم بود یا ترس یا تاکید؟
سهیلا که گفته بود فعلا او چیزی نداند…
هم چنان لب فرو بستم .بر دل دردمند ناباورم یک بار دیگر امیدی واهی دادم و گفتم تمام می شود…که حال مادرم بهتر می شود… که بالاخره سرو را دوست خواهد داشت…
متوجه ی حال نا آرامم شده بود و پرسید:

– عشقم ، تو از چیزی رنج می بری؟
مثلا چیزی هست که اذیتت می کنه؟

دروغ گفتم!
سرو چه راحت دروغ گفتم که…

– هرگز!
مگه می شه وقتی تو هستی.. وقتی که تو بامنی من ناراحت باشم؟

دروغ قشنگم را با منتهای سخاوت بی حد دلش پذیرفت.در حالی که می خندید گفت:

– وای خدایا از بس حرف زدیم نهار یادمون رفت!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x