رمان آخرین سرو پارت 36

3
(8)

دنیایم آنقدر متفاوت شده بود که در عین تفاوت و بی آلایشی، هرگز یادم نمی رود زمانی را که سرو یک گوشه روی لبه تختی که خیلی زود تغییر کرده بود نشسته، دست هایش را از طرفین روی لبه ی تخت گذاشته و چهره اش یک طور خاص شده بود. طوری که برای اولین بار بود که چهره ی او را در حالت شرمگین می دیدم. بیشتر از آن طاقت نیاوردم، حتی دیگر مدتی بود که محل سوزش سوزنی که به خاطر آزمایش قبل از ازدواج به شدت می آزردم را نیز فراموش کردم. کنارش رفتم و روی پاهایش نشستم، لبخندی زد و فورا دو دستش را دورم حلقه کرد. سرم را روی سینه اش گذاشتم و در حالتی که در آغوشش شروع به تاب خوردن می کردم محل روی دستش را که به واسطه نیش سوزن رو به کبودی رفته بود را بوسیدم و از همان قسمت وقتی سرم هنوز روی سینه اش بود سرم را به سمت صورتش بالا بردم یک بوسه روی گردنش نشاندم و عمیق تر فشردم.نگاه کردم، چشمانش پر از شرمی آمیخته با اندوه شده بود. بیشتر از آن تاب نیاوردم و گفتم:

  • سرو تو ناراحتی ؟ انگار یه چیزی شده… از چیزی رنج می بری؟

سعی نکرد شرمی را که داشت پنهان کند. آهی کشید وگفت:

  • دوست نداشتم این طور باشه. انقدر ساده…انقدر سخت…
    این حق تو نبودکه اینجوری…..

قبل از اینکه جمله اش پایانی داشته باشد انگشت نشانه ام را روی لبش گذاشتم وگفتم:

  • هییییییییییییس…تو رو خدا نگاه کن! خوب تماشا کن! خواهش می کنم اونجوری که من می بینم تماشا کن، اینجا دیگه خونه ی ماست، قرار نیست نسبت به آشیونه ی عشقمون انقدر بی مهر باشی.
    تو چی فکر کردی سرو؟
    این انتخاب خودم بود!
    مگه چه خیری دیدم تو اون بیست سالی که مثل شاهزاده ها تو اون عمارت شوم باغچه همایونی زندگی کردم؟
    به خدا برای خوشبختی من همین یه اطاقم زیاده، من امروز وقتی آمیرزا اومد و تخت قدیمی رو برد به جاش یه تخت دونفره آورد انگار بیشتر از نصف دنیا مال من شد. بعدشم با اون ملحفه ها ی سفید و گل گلی که بوی نویی وتازگیش کل اتاقو پر کرد… پیرمرد می خندید و می گفت:

“اینم هدیه ی من برای عروسیتون “

فکر می کنی کم بود سرو ؟ می بینی همه به خاطر عشق ما چقدر هیجان زده شدن وزحمت می کشن؟
آقای زمانی با تعویض پرده های اتاق و اضافه کردن یه صندلی دیگه !حتی کارگرهای زحمتکش از صبح با دل و جون افتادن به جون این اتاق بس که شستن و سابیدن، من که پاک شرمندشون شدم! نگاه کن سرو ببین این گلدون چقدر قشنگه! تازه گلاش همه طبیعیه !آقای مدیر قول داده تا وقتی اینجاییم هر روز صبح چند تا شاخه گل طبیعی رو میزمون باشه. حالا اینا همه به کنار، طفلی سهیلا امروز از صبح اینجا بود،با چوب لباسی هایی قشنگی که به سلیقه ی خودش خریده و آورده بود برامون، اومد و افتاد به جون لباس هامون، طفلی جونش دراومد تا همه ی اون لباس هارو دونه دونه اتو زد و بعد هم خیلی مرتب آویزون کرد توی کمد .اون چوب لباس های آبی مال توئه ،صورتی ها هم مال منه. دیگه رسما درِ اون چمدون بسته شد…فقط تو رو خدا از این به بعد یه کم منظم باش!مرد نامرتب و شلخته نمی خوام! دوست ندارم!
دیدی سروبد؟
کی می تونه انقدر خوشبخت باشه آخه؟!
بهم نگاه کن ! تو چشم های من حسی شبیه به اینکه احساس بدبخت بودن کنم وجود داره؟با تو خوشبختم سرو.
همینکه با توام و تا ابد کنارمی، تموم عطر تنت ، گرمای وجودت، تاپ تاپ اون قلب مهربونت مال منه برام کافیه.

یک قطره اشک داغ از بالا به سمت پایین و روی گونه ام چکید. سرو گریه می کرد!
بی طاقت شدم، زود اشک هایش را پاک کردم وگفتم :

  • تو رو خدا نه سرو گریه دیگه پر! غصه هم پر!
    به فردا فکر کن، فردا قطعا قشنگ ترین شب زندگیمونه، فردا روز عروسیمونه، روز یکی شدنمون!
    گریه نکن جون ماهی!
    فقط بخند، بخند سرو. سرش را پایین گرفته بود و سرم را می بوسید و در حالی که سعی می کرد بخندد مرتب می گفت:
  • دوستت دارم ماهدیسم ، خوشبختت می کنم خانومم، خیلی دوستت دارم!

تمام دوست داشتن هایش تضمین خوشبختی ام بود و کافی بود برای اینکه تا آخر عمرم عاشقش بمانم.قرار نبود زیاد آنجا بمانیم، گفته بود فقط یک مدت کوتاه و من فقط در همان مدت کوتاه بود که فرصت تجربه ی یک عشق عمیق را، یک خوشبختی مطلق ولی کوتاه را داشتم….

سهیلا دستم را در دست های پر از هیجانش گرفته و به سمت بالای پله ها می کشید. برای چندمین بار دستم را روی ابرو هایم کشیده و هر بار با نگرانی پرسیده بودم:

  • تو رو خدا سهیلا ، خیلی نازک نشده؟

اوهم برای چندمین بار کلافه شده وگفته بود:

  • نه نشده…به خدا نشده!
    عوضش کلی تغییر کردی، خوشگل شدی، به خدا مثل ماه شدی! سرو می میره وقتی ببینتت!
    فقط بدو بدو تا اون نیومده بریم یه سری از وسایلاتو برداریم و بریم.
  • کجا بری
  • خونه ی ما دیگه!
    دختر تو چقدر خنگی!
    اون نباید تا روز عروسی ببینتت. این جوری هم دلش برات تنگ می شه هم یهویی با دیدن عروس به اون خوشگلی شوکه می شه.

-وای سهیلا به خدا هیچ کدوم از این کارا لازم نیست!

  • لازمه ، لازمه…
    تو فقط حرفی نزن، هر چی من گفتم بگو چشم!

گفتم:

  • چشم.

با عجله وارد اتاق شدیم. تندتند شروع به جمع کردن وسایل کرد؛من همانطور وسط اتاق ایستاده و با عشق اتاقی را که در نظرم زیباترین محض بود را تماشا می کردم. خیلی زود کارش تمام شد و با ضربه ای که به پهلویم زد گفت:

  • خیلی خوب من دیگه‌کارم تموم شد زود بریم.

وارد خیابان شدیم. سهیلا ماشینش را فروخته بود، چون به سرعت در حال آماده سازی و تدارک سفر بود. با اوقات تلخی گفت:

  • اَه، لعنت بر من!کاش یه امروز هم ماشین رو نگه می داشتم حالا برای فردا باید عذاب بی ماشین بودن رو بکشیم.

بلافاصله انگار خیلی زود چاره ای پیدا کرده باشد خیلی خوشحال گفت:

  • آهان…مظفر”
    اصلا یادم نبود ، اون که برای فردا شب جزو مهمونا دعوته، خوبه بگیم یه کم زودتر بیاد زحمت ماشین عروسمونو بکشه.
  • وای سهیلا سهیلا!به خدا اگه تو نبودی من چیکار می کردم؟!

یک مرتبه یاد چیزی افتادم، ساعت ها بود که حس غریبانه ای در دلم خانه کرده بود، که درد می کشیدم از وجود آن حس درون دل نا آرامم؛ با نا امیدی آخرین نگاه محتاجم را به سهیلا دوخته و گفتم:

  • سهیلا…مامانم ، مامانم چی؟ آمنه ؟
    اونا هم میان ؟ اصلا خبر دارن؟ بهشون گفتی؟

دستش را روی شانه ام گذاشت، خوب حس بی تکیه گاهی شانه هایم را حس کرده بود، جای خالی مادرم را که رنج می بردم از بی تکیه‌گاهی از نبودش، از اینکه وقتی به خانه ی بخت می روم مثل همه ی مادرها بغلم کند و بگرید و برایم هزار بار آرزوی خوشبختی کند….
نمی دانم مادر…در زندگی که پیش رویم بود همه چیز وجود داشت، هر چیز که باعث خوشبختی ام باشد بود جز حضور تو و دعای خیرت که گم شد در بی نهایت آرزوهایی که برای ساختن یک آرامش ابدی نیازمندش بودم. من گم کرده بودم تو را…تو و آن دل را که قطعا در اولین روز زندگی ام بایستی برای من، خوشبختی از خدا می خواست، که نبود! که نبودی!
گم می شد خوشبختی ام،ویران می شد خانه ی آرزوهایم، تا ابد چشمانم خیره ومنتطر می ماند و می بارید بر غمی که آوار رویاهایم می شد و من در هر لحظه به لحظه ی آینده ی مبهمی که پیش رو داشتم هزاران بار آرزو می کردم ای کاش ای کاش دعای خیر تو مادرم، پشت سرم بود…
ای کاش تا همیشه می توانستم خوشبخت باشم…

با دستان مهربانش کمی شانه ام را نوازش کرد و گفت:

  • خبر دارن، بهشون زنگ زدم ، میان حتما.

آن شب سرو هزار بار تماس گرفت. به شدت استرس داشت و می نالید از نبودنم و از دست سهیلا که تا آن حد می توانست نقش یک مادر زن وسواس و حساس و وظیفه شناس را خوب ایفا کند. تمام ساعت های او هم درتدارک مراسم فردا سپری شده بود، برایم تعریف کرد که چگونه همراه آمیرزا برای خرید کلیه ی ملزومات و دعوت عاقد و غیره صرف شده بود. از آن شب بود که نام آمیرزا، به بابا میرزا تغییر کرد. او راستی راستی انگار که پدر سرو بود، همیشه در کنارش بود و از حق پدری برایمان هیچ کم نمی گذاشت.در پایان حرف هایش با کمی تردید گفت؛

  • ماهی…بهادر، بهادر چی؟ اون خیلی حق به گردنمون داره، چه طوره برای فردا دعوتش کنیم؟

سکوت کردم،برای یک لحظه نفس در سینه ام حبس شد، گنگ شده و حتی برای چند لحظه هیچ کدام از حرف هایش را نمی شنیدم. متحیر بودم در دادن پاسخی که تا آن ساعت هرگز به مطرح شدنش نیز فکر نکرده بودم، سکوتم را که دید انگار احساس کرد نسبت به بودن بهادر حساسم، شاید خیال می کرد بودن بهادر موجب تزلزل احساس و بروز ته مانده ای از حسی که در گذشته های دور باقی مانده بود خواهد شد.اما خدا می داند با بهادر و حضورش مشکلی نداشتم!اندوه من ، سکوت تلخ من، فقط به خاطر سهیلا بود. می دانستم که هنوز هم از عشق بهادر رنج می برد.من این عشق بی فرجام، این درد کشنده اش را همین امروز صبح، در آخرین برگ از دفتر خاطراتش که به طور اتفاقی و ناخواسته خوانده بودم یافتم، در غم انگیز ترین سطور پایانی دفتری که نوشته بود:

“برای رفتن هزار دلیل دارم، اما برای ماندنم فقط یک دلیل کافیست تا به بهای همان یک دلیل بمانم… دل شوریده ام را به دریای سرسپردگی عشقت زدم، برایم سخت بود، اما پای تو که در میان باشد هیچ سختی توان رویارویی با دل عاشقم را نخواهد داشت!فقط کافی بود در یک کلمه، تنها یه کلمه می گفتی نرو ! بمان ! شاید برای قلب زخم خورده ام مرهمی باشی…
اما نگفتی…هیچ وقت نگفتی…
آخرین سهم من شد تماشای چشم هایت که هنوز خیس بودند از یادآوری عشقی که به روزگار باخته بودی. حرفی نزدی، حتی آن یک کلمه را هم از من دریغ کردی، فقط دستت را نشانم دادی و همان یک نگاه کفایت کرد برای اینکه بدانم در حلقه ی تنگ و بی روحی که هنوز در دست داری و گفته بودی تا دم مرگ نیز در دست خواهی داشت تا ابد انتظار خواهی کشید.
آن گونه شد که من می روم بهادر، تا ابد خواهم رفت و …….”

دفتر را محکم بستم و با وحشت یک گوشه پرتاب ک ردم، عرقی سرد بر پشتم نشسته بود، آه خدایا آن دفتر پر از عاشقانه های سهیلا بود که هیچ وقت و تا ابد نفهمیدم چگونه بود جرات خواندنشان را نکردم! اصلا نمی خواستم بخوانم ، یا بدانم بر آن دو چه ها گذشته بود!
گفتم بگذار سهم من از آن همه عاشقی، آن همه دل دادگی و عذاب به قدر همان چند سطر آخر باقی بماند و بس…

صدای سرو مرا از دنیای تلخ افکار مشمئز کننده ام بیرون کشید که می گفت:

  • خیلیِ خوب ماهدیس فهمیدم ، دوست نداری جواب نده، اشتباه کردم ، حماقت محض بود من حتی نباید این سوالو….

میان حرفش پریدم وگفتم:

  • نه سرو گوش کن ، اشتباه نکن !
    سکوت من به خاطر این نیست که تحمل حضور بهادر رو ندارم…راستش…موضوع یه چیز دیگه اییه…
    می دونی سرو!راستش موضوع مربوط به سهیلاست،منم اینو اتفاقی فهمیدم…
    سهیلا بهادرو دوست داره!یه جوری دیوونه وار دوستش داره ! انقدر که به خاطر اینکه بتونه بهادر رو راحت فراموش کنه داره می ره. دلم نمی خواد سرو، دوست ندارم تو روزهای آخری که سهیلا اینجاست اونا با هم روبه رو بشن.نمی خوام ناخواسته باعث درد کشیدنش بشم، فقط می دونم اون توی این مدت خیلی عذاب کشیده شاید سهیلا……

مهربانم حرفم را قطع کرد وگفت:

  • بسه ماهی ، عشقم دیگه کافیه!تا همین جاش کافیه، درست نیست بیشتر از این وارد مسئله ای که جزء خصوصی ترین مسائل زندگی یکی دیگه ست شیم. هیچی نگو عزیزم، اگه این یه رازه بذار تا ابد برای خودشون باقی بمونه ،تو رو هم خوب می فهمم خانوم با درایتم، چه خوبه که انقدر حواست به همه جا هست ، دلم می خواد از این به بعد هم حواست فقط متوجه من باشه!
    همه ی حواستو می خوام فقط برای خودم… تنها خودم!

دراز کشیده بودم، دستهایم را زیر سرم گذاشته و به نقطه ای خیره شده بودم. وقتی عشقم تمام حواسم را فقط برای خودش خواسته بود، آن را هم مثل یک شی گران بها و قیمتی در صندوقچه ی قلبم حفظ بودم. اثر یک لبخند دلنشین، یک حس اثربخش از حرف های سرو هنوز در چهره ام باقی بود، بی اختیار نمی دانم چگونه شد که یاد مامان افتادم، یاد او و نصیحت های آمنه که وقتی حریف مامان نمی شد هزار بار پای خودش را نیشگون می گرفت، این نصیحتش را هزار بار شنیده بودم که مرتب در حالی که حرص خوردن به مامان می گفت:

  • آخه دختر جون مگه آدم هر حرفی رو به مرَدِش می گه؟

با خودم گفتم:

  • یعنی کارم اشتباه بود ؟ نباید اون حرفها رو به سرو می گفتم؟ولی خدایا چقدر سرو متفاوته! اصلا انگار با تموم مردهای دنیا فرق داره! اینو همون لحظه فهمیدم که حتی نذاشت حرفمو ادامه بدم و خیلی زیبا منو متوجه ی اشتباهم کرد، در حالی که وقتی مامان عزمشو جزم‌ می کرد تا ریزترین اخبار فامیلو کنار گوش بابا نجوا کنه حتی اگه بابا حوصله نداشت یا خیلی خسته بود و حتی اون موقع که جلوی روش پر از دفتر دستک و حساب و کتاب بود یا یه دنیا نگرانی بابت پاس شدن به موقع چک های فردا یا وصولشونو داشت با یه خبر داغ از سمت مامان انگاری یهو کل دنیا مقابلش دگرگون‌ می شد!دفترشو می بست و مشتاقانه زل می زد به دهن مامان، نمی دونم تا چه حد براش مهم بود که بدونه دخترعموی مامانم که تو شیراز زندگی می کنه و مامان بیشتر از ده ساله که اونو ندیده یه باره بعد از هجده سال متوجه شده هوو داشته؛ مهم تر اینکه هووش پونزده سال از خودش جونتره و یه پسر هم برای شوهرش آورده!

بعدش یادم آمد وقتی جایی حرفشان می شد وقتی بابا گَزکی دست مامان می داد تا بهانه ای برای گیر دادن هایش همون شود، می گفت:

  • چی خیال کردی خانوم ؟که منم اون دوماد بی صفت عموتم؟اصلا شما زن ها همتون حقتونه! خودتون باعث می شید هر چی بلا تو عالمه سرتون بیاد.

احساس می کنم در زندگی که پیش رو دارم درس های بزرگی را از سرو خواهم گرفت. دستم را روی سینه ام گذاشتم ؛ ماه نقره ای گردنبندم که روی سینه ام بود گواه بر حرفم بود، ماه را برداشتم تا نزدیکی لبم آوردم، بوسیدم وگفتم:

_تو عشقم آخه از کجا این به فکرت رسید چیزی که انقدر برام مهم و ارزشمند بود رو به من بر گردونی؟

یا همین چند شب پیش گفته بود :

  • ماهی می خوای یه سری به مزار بابات بزنی؟

گفته بودم :

  • می رم ،یعنی می ریم، خیلی زود بعد از عروسی با هم می ریم.

می دانستم ، سهیلا برایم گفته بود از شبی که از تمام کینه اش و قهری که بیشتر از بیست سال زندگی اش را به آتش کشیده بود گذشته و با پدرم وارد معامله شده بود، بخشیده بود، به بهای پس گرفتن من بخشیده بود!
چه طور آن شب به ذهنم نرسید رویای پدر، آرامشی که در حضورش بر جسم دردمندم رسیده بود، شادی پدر از شوق پرواز و آزادی که در آن شب به او بخشیده شده بود، از بخشایش حقی بزرگ از مردی بزرگ بود…
اما نمی دانم…
هنوز هم به شدت با این درد درگیرم که سرو بخشید، اما من چه ؟
آیا من هم می توانم بگذرم؟
وقتی به این فکر می کنم که شرط اول ازدواجم، تنها حرفی که سرو قبل از ازدواج به من گفته بود صحبت از رفتن بود، اینکه آماده باشم برای زندگی با مردی که شاید تنها چند سال بیشتر فرصت زندگی کردن نداشت دلم به درد می آید. وقتی سرو حرف رفتن را می زند می خواهم بمیرم! اصلا نباشم نشنوم!….

سهیلا پلک چشمان خسته و خواب آلودش را به زحمت گشوده و غلیظ نگاهم کرد و وقتی غرق در اندیشه ام دید متعجبانه گفت:

  • دختر خیال نداری بخوابی ؟ تو رو خدا بگیر بخواب ماهی فردا خیلی کار داریم!

فردایم از راه رسیده بود، روزی که قرار بود تا در انتهای شب قشنگش جزو خوشبخت ترین زنان عالم شوم. وقتی سرم را درون حوله ی ضخیمی که زیرش ظرفی از بخار غلیظ صورتم را اندکی سوزانده بود فرو برده بودم یک مرتبه تصویر خودم را درون آب ظرفی دیدم که کمی مواج بود و با خودم فکر کردم چگونه آنقدر زود بزرگ شدم؟ ابروهایم را می دیدم که چقدر تغییر کرده و نازک و چشمانم که پر از شوق زندگی شده بود. یک قطره از اشکم سرید و در ظرف افتاد. با خودم گفتم:

” خدایا کمکم کن!
کمک کن تا این زندگی که حق من بود و به خاطرش با چنگ و دندان جنگیده و بارها در اوج ناامیدی به درگاهت نالیده بودم تا نهایت ، همین اندازه زیبا و بی دغدغه باشد.خدایا کمکم کن سرو من، مرد آرزوهایم تا ابد برایم بماند، که تا همیشه همینقدر امیدوار، همین اندازه دل آرام باشم.
آه خدای من!خدای خوبم…”

با صدای سهیلا به خودم آمدم، صدایی که وادارم‌ می کرد هر چه سریع تر آماده ی رفتن شوم.پیراهن حریر و سپید، در عین سادگی وقتی بر قامتم نشست مثل بچه ها شروع به گریستن کردم. از بسیاری غمم بود یا شادی بسیارم نمی دانم!

فقط گریستم و خانم آرایشگر فریاد کشیده بود:

  • ای عروس خانوم چیکار می کنی؟
    تموم آرایش صورتت خراب شد آبغوره ها رو بذار واسه آخر شب.

مقابل آینه ایستادم و به تصویرم که درون آن بود نگاه کردم.یک‌ ماهی تازه متولد شده بود.خوشگل شده بودم، موهایم هم به طرز ساده و دلنشینی آرایش شده بود، یک گل رز سفید هم میان موهایم نشسته بود. از درون آینه به سهیلا نگاه کردم، طفلی آنقدر ذوق زده وخوشحال بود که می گریست، با خودم گفتم:

” خوش به حالت چقدر خوبه که حالا می تونی گریه کنی… حالا کو تا آخر شب!”

می دانم امشب گریه خواهم کرد، خیلی زیاد!برای تمام رنج ها وعذاب ها و انتظارهای کشنده ای که کشیده بودم، برای رفتن تو سهیل،ا برای نبودن مادرم و آمنه، برای آتشی که امروز در سینه ی بهادر زبانه می کشد، برای قلب بیمار سرو که این روزها نامنظم تر از قبل می تپد و من درد آن را از عمق چشمان خسته اش، کبودی لب ها و سردی بیکران تنش خوب احساس می کنم.
تمام جشن ازدواج من خلاصه شد در همان پراید دارچینی رنگ مدل پایین که ماشین عروسم شد. مظفر با دستمال چرک مُرده ای که در دست داشت مرتب شیشه ی آن را دستمال می کشید؛ داده بود یک دسته گل هم روی کاپوت ماشین نصب کرده بودند، می خواست با نهایت لطفی که داشت جشن شادیمان را کامل کند. بابا میرزا دور تا دور اتاقی که قرار بود خانه ی بختم باشد را با چند عددصندلی که از دفتر آورده بود پر کرده و جهت پدیرایی از مدعوین چند میز هم بود که روی آن ها پر شده بود از گل و میوه و شیرینی…
و اما میهمانان من تنها مظفر و بابا میرزا و سهیلا بودند و دو صندلی دیگر که قرار بود جایگاه مادر و آمنه باشد، که تا آخر مراسم همچنان خالی ماند…
عاقد هم سر موقع آمد؛ همه چیز سر جای خود مرتب بود، نگاهی به سرو انداختم، زیباترین داماد روی زمین!نوع اصلاح چهره و آرایش موهایش را دوست داشتم، به طرز شگفت انگیزی زیبا و خیره کننده شده بود! مرد آرزوهایم زیبا ترین جلوه های زندگی را در آن اتاق کوچک محقر در نوع پذیرایی ساده و بی آلایشش تقدیمم کرده بود. با خودم گفتم برای یک عمر خوشبخت بودن همین هم کافیست، نیازی نیست که شخصیت خیالی یک رمان یا یک فیلم درام عاشقانه باشی که مرد اول قصه انقدر متمول باشد که بتواند در شیک ترین و لوکس ترین هتل ها جشن عروسی بگیرد، یا گران بهاترین ماشین ها را گل باران کنند، میزهای پذیرایی آنقدر الوان باشد که باور کنی عروس قصه ای و خوشبخت…
در قصه ی عاشقانه ی من و سرو همین هم جاودانه ترین می شد اگر مادرم می آمد! یاد مامان که افتادم و جای خالی اش را که دیدم، یک مرتبه بغض کوچکی در گلویم نشست! سرو محکم دستم را فشرد، سرش را نزدیک آورده و در کنار گوشم به آرامی گفت:

  • خانومم!قشنگ ترین عروس دنیا!قول میدم تموم این کاستی ها رو خیلی زود جبران‌ می کنم.

آهسته گفتم:

  • از کجا میدونی قشنگترین عروس دنیام؟ تو که هنوز صورتمو ندیدی! در ضمن برای عروسی که بی جهیزیه رفته خونه ی بخت همین اندازه هم زیاده!

سرخ شد وگوشه ی لبش را با دندان گاز گرفت، یک بار دیگر محکم‌تر دستم را فشرد صدای عاقد بلند شد که گفت:

  • خوب اگه مشکلی نیست دیگه شروع کنیم.

آخرین نگاهم به روی صندلی خالی مادرم پر کشید؛ نبودنش و دیدن جای خالی مادر مثل تیری بود که قلبم را نشانه گرفته بود. دلم می خواست فریاد می زدم:

  • نه صبر کنید! دست نگه دارید!الان مامانم میاد… به خدا می دونم اون میاد!

کسی صدایم را نشنید. عاقد سرفه ای کرد و صدایش را به واسطه ی آن سرفه کمی صاف شد و شنیدم که نام خدا را می خواند.

  • بسم الله الرحمن الرحیم…

در سکوتی مطلق، صدای ضربه ای آرام را شنیدم که بر در نواخته می شد ، صدای ضرب آهنگی از دستانی مهربان که گوش هایم به شنیدن ترنم های عاشقانه اش عادت داشت، که بیقرارش بودم، چشم به راهش بودم، دیر زمانی بود که منتظرش بودم، که منتظرش می ماندم…حتی تا ابد!

مرده و زنده شده بودم در اوج ایستایی زمان ، زمانی که با ضربه ی سر انگشتی بر در آغاز شده و سپس در بهت بی انتهای زمان، آنجایی که می رفت دل بیقرارم از شدت شوقی واهی پرپر شود که بی اختیار و زیر لب با شوق کودکانه ی سالیانی پیش فقط گفته بودم:

  • مامان!

سرو یک بار دیگر محکم تر دستم را فشرد. شبیه محکومی بودم که با پرونده ای سنگین چشم بر قضاوت قاضی زمانه دوخته تا قاضی با ایراد حکم خود، حکم آخر را صادر کند؛با خودم گفتم نهایت ابدم خواهد داد؛ اشتباه کردم! آنچه بر من بیچاره، بر روح عاصی و دل رمیده و امیدوارم بریدند تنها قصاص بود…
قصاص شد حکم‌ قطعی زیباترین شب زندگی ام!
تصویر تار آمنه از ورای شال سفیدی که‌ تا آن‌ لحظه هنوز روی صورتم‌ بود همچنان‌ تا نزدیک ترین حد پیش آمد.تصویر کم‌کم در برابرم وضوح پیدا می کرد؛ دیگر کاملا دیدمش آمنه ام را که اشک ریخت و شالم را بالا زد، قسمتی از گونه ی تب دارم با خشکی دست های چروکیده و زبرش تماس پیدا کرد.من این خشکی بی حد این زبری همیشگی را دوست داشتم و او حتی سعی نکرد اشک هایش را پنهان کند! با همان صورت کوچک و خیس شروع به بوسیدنم کرد.باز شبیه ماهی کوچک سال های دور قصه ام شدم، حتی صدایم‌ نیز تغییر کرد و یک طور بچه گانه شد وقتی کنار گوشش نالیدم :

  • ننه مامانم کجاست؟ اون نمیاد؟!

جوابم را نداد، ولی بلا فاصله دستش را درون کیسه ای که همراه خود آورده بود فرو کرد و اندکی بعد وقتی دستش را خارج می کرد چادر سفید مامانم در دستانش بود. همان‌چادری که یادگار بابا بود، همان که وقتی خطبه ی عقدشان را می خواندند روی سرش انداخته بودند.به سرعت چادر را گشود و دشتی از گل های زنبق لاجوردی و بنفش‌ در میان هاله ای از مخمل سفید خودنمایی کرد. بوی عطر دل انگیز مادرم و بوی دست های مردانه ی بابا یک مرتبه با هم در آمیختند و در فضا پیچیدند. چشمانم را بستم و خواستم باور کنم که هم مامان و هم بابا هر دو آنجایند؛ آنجایی که دختر خرد و بی پناهشان حضورشان را سخت باور داشت و مانند هزاران دختر دیگر که به خانه ی بخت می روند، محتاج دعای خیر پدر و مادر بود. در حالی که چادر را روی سرم می انداخت گفت:

  • مبارک‌باشه ننه.
    اینو مامانت فرستاده، چادر بختشه نشونه ی سفید بخت بودنته، همیشه آرزو داشت وقتی عروس می شی این چادر روی سرت باشه.

بار دیگه دستش را درون کیسه اش برد و این بار یک جعبه ی کوچک میان دستش بود.در آن را باز کرد، خودش بود! گوشواره ی مادرم!همان که یادگار مادر بزرگم بود…
یادم آمد همیشه می گفت:

“شب عروسیمون بابات خودش با دست های خودش یادگار مادرشو تو گوشم انداخت”

پدرم آرزو داشت بعد از مادر من گوشواره ها را در گوش بیندازم. گوشواره در میان دستان آمنه دیلینگ دیلینگی کرد و بر گوشم آویخته شد. صدای دیلینگ دیلینگش موسیقی غم انگیز لحظه های تلخ یتیمی ام شد. ناخواسته اشکم سرازیر شد .عاقد شروع به خواندن خطبه ی عقد کرد. بله را که گفتم مشتی از نقل های رنگارنگ آمنه بر سر و رویمان پاشیده شد. او کل می کشید ، کل می کشید می گریست و دوباره کل می کشید…
چقدر زیبا پیوندمان شکل گرفته بود! حلقه هایمان را نرم در انگشت یک دیگر جای دادیم و بعد سرو با دستانی که از شدت هیجان می لرزیدند چادر روی سرم را برداشته و آنقدر زیبا و عمیق به تماشایم نشسته و خواند:

“خمی که به ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان منِ زار ناتوان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خود فروشی کرد

فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده کی شدی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت”

آمنه خیلی زود رفت . برای آخرین بار پیشانی ام را بوسیده و برایم خوشبختی خواست و سرانجام رفته بود، با رفتنش دوباره کوهی از دلتنگی بر قلبم فشار آورد. سرو با نگرانی شاهد دردی بود که در چشمان غم زده ام پدید آمده بود؛اما نمی خواستم، هرگز نمی خواستم سرو من متوجه ی غم هایم باشد؛ تنها می خواستم آنچه را که از آن ساعت و تا آخرین ساعات زندگی ام با اوست جز شادی و مسرت هیچ نباشد.سوار ماشین شدیم. مظفر می راند و ما هر دو در صندلی پشت مانند دو کبوتر ‌با سرهای سر مست از باده ی عشق سر در میان بال یکدیگر فرو کرده بودیم. ولیعصر را تا انتها طی کردیم و به آخر آن رسیدیم،تجریش و امام زاده صالح.
شام شب عروسی مان کاسه ای آش دوغ و نان داغ و کباب کوبیده بود. وقتی برگشتیم، دیگر کسی نبود، همه رفته بودند. سهیلا و بابا میرزا خیلی سریع وسایل را جمع و جور کرده و اتاق به شکل و وضع سابق بازگردانده ‌و رفتند. مظفر بی نهایت برایمان آرزوی خوشبختی کرده و او نیز رفت. من مانده بودم و تنها شریک راه پر آشوب زندگی ام و خاطره ای زیبا از جاودانه ترین شب زندگی ام، مردی بلند قامت که در ورای نور کم رنگ شمعی که در کنار تخت به آرامی می سوخت عاشقانه کمک می کرد تا لباسم را از تن خارج کنم.

سردی بی حدی در میان لرزش دستانش خانه کرده بود که حتی عطش شوق وجودم نیز نمی توانست از سرمای بیکران وجودش بکاهد.
بی اختیار چشمانم را بسته بودم تا باور نکنم‌ سرو من، در انتهای شبی که بی شک زیباترین شب زندگانیش می بود تا آن حد دچار ضعف و سستی باشد .همانطور که پشت سرم ایستاده و دستانش از دو طرف چون‌ پیچکی دورادور وجودم را احاطه کرده بود، سرش را به سمت سر شانه های برهنه ام متمایل کرده و لب هایش را عاشقانه به گودی میان شانه و گردنم روانه کرد و من در شرم دخترانه ام دستانم را بر روی برآمده ترین قسمت هایی از بدنم که همچنان رو به برهنگی رفته بود گذاشته و با همان شرم مخصوص، وجودم به شدت می لرزید. تماس پیکرش را احساس می کردم و بدون اینکه حتی جرات کنم بازگشته و به پشت سرم نگاه کنم درون بسترم‌ خزیدم و خودم را درون ملحفه پیچیدم؛ سرو اما بدون‌ هیچ شرمی همانگونه برهنه روی لبه ی تخت نشسته بود. سپیدی پوست بدنش، پیچش تو در تو و برآمده ی عضلاتش دقیقا مرا یاد شبی می انداخت که در برابر عوری او لرزیده و چشمانم رابسته بودم؛ با خودم فکر کردم این مرد که‌ امشب در کنار من است تا ابد سهم دل عاشقم خواهد بود. این‌ مرد روزگاری مردانگی را بر من تمام کرده بود و امشب هرگز روا نخواهد بود آنی را که‌ حق مسلم او می بود را بی رحمانه از او‌دریغ کنم. من آن شب تمامی جسم و جانم را به پای عشقی می ریختم‌ که در بیکران وجودم رسوخ و در تک تک سلول هایم‌ نفوذ کرده و در من ریشه دوانده بود. با عشق او به بی نهایت رسیده بودم، به منتهاالیه آرزوهایم!… همان جا که دیگر با وجود او آرزویی برایم‌ نمی ماند. با او کامل می شدم، مانند یک زن‌ وظیفه شناس و عاشق از جایم‌ برخاستم‌، ملحفه را کنار زدم و در آغوشش کشیدم. بوسیدمش، سخت بوئیدمش؛ عطر ویرانگری که بی محابا از وجودش، از زوایای تنش، از میان حفره های بینی و راه تنفسی اش زبانه می کشید دیوانه ام‌ می کرد!من‌ آن شب سهم مطلق او بودم. خودم را به او بخشیدم.شمع نیم سوخته ی کنار تخت به انتهای سوختن خود رسیده بود. چشمکی زد و دود کمرنگی از فتیله ی سوخته بلند شد ، دود پیچ و تابی خورد و به هوا خاست، شمع خاموش شد اما عطشی که در وجود ما بود هر دم بیشتر شعله ور می شد و زبانه می کشید.ما آمده بودیم برای خودسوزی، برای اینکه پروانه ای شویم که در مسلخ آتش پرها به آتش بسپاریم، می سوختیم و خاکستر می شدیم و دم‌ بر نمی آوردیم. رسم عشق بازی را نیز عاشقانه به جا آوردیم.
فردا صبح وقتی چشم گشودم هنوز در آغوشش پرسه می زدم، آغوشی که با وجود سردی اش هیچ گاه به من‌حس سرد بودن را نمی داد. او خوابیده بود و من به مرور خاطرات اولین شبی که با او داشتم می پرداختم. نگاهش کردم.‌ چشمانش هنوز بسته بود و او با چشمانی بسته زیباتر می نمود. احساس درد و سوزشی سخت و پس از آن ضعفی شدید و مفرط بر چهارچوب بدنم رخنه کرده بود. یادم آمد تقریبا تمام طول شب گذشته را در عمق تنهایی و دردی که کشیده بودم گریسته بودم و سرو هم پا به پای من گریه کرده بود و در اوج گریه های بی امانش هزار بار مرا بوسیده و هر بار ملتمسانه طلب عفو و بخشش می کرد به او گفتم:

  • عزیزم چرا گریه می کنی؟
    باور کن درد ندارم!

می خواستم بگویم، آنچه که در وجود ناآرامم می بینی تنها لذت از درد است! تو‌ امشب تمام‌ دنیای دخترانه ام را گرفتی و در عوض دنیایی زیباتر به من‌ بخشیدی، دنیایی که در آن احساس بزرگ‌ بودن و به کمال رسیدن دارم؛ اینکه حالا دیگر احساس می کنم یک خانم‌ تمام عیارم، یک زن که کلمه ی شوهرم را قشنگ تر به زبان می آورد! طوری شده ام که احساس می کنم هزاران بار بیشتر عاشقت هستم ! اگر تا دیروز هر دقیقه دلتنگت می شدم، از امروز در هر ثانیه اش دلتنگت هستم. دلم می خواست زمان متوقف می شد و من همینطور تا ابد در آغوشت باقی می ماندم. آخ سرو‌!سرو مهربانم ! اگر بدانی تو با من و با دنیای من چه کردی؟!


به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x