رمان آخرین سرو پارت 40

3.8
(4)

 

– سهیلا تو بهم بگو الان باید چیکار کنم؟

-صبر ماهی جونم، فقط صبر کن.

– نمی تونم سهیلا.کاسه ی صبرم لبریز شده، پاهام تاول زد بسکه چند ساعت تموم, همینطوری تو همین یه گُله جا راه رفتم. اشکام هم دیگه تموم شده سهیلا،به خدا دارم می میرم! دارم دق می کنم!

– به خدا توکل کن خواهرم، نا امید نشو. میاد…آمیتای تو درست مثل همیشه، همون وقت:هایی که نا امید می شدی و هرگز انتظار اومدنشو نداشتی بازم با غرور از راه می رسه.

– پس کِی سهیلا ؟پس کو ؟ چرا تا حالا نیومده؟
الان نزدیک هفت ساعته که ازش خبری نیست!نگاه کن سهیلا، دیگه نزدیک اذان صبحه ،پس اون کجاست؟ سرو من الان کجاست؟!

– آروم باش ماهی ،آروم! به خاطر پسرت آروم باش.

– پسرم ، پسرم سهیلا…نکنه سرو ما رو فراموش کرده باشه!نکنه من و پسرشو…

– میاد عزیزم‌، میاد.

– سهیلا من می ترسم ، خیلی می ترسم. همیشه پیشم بمون، تنهام نذار، بهت‌ نیاز دارم سهیلا، خیلی زیاد! برای تموم دردام ، همه ی غم هام، تو رو خدا سهیلا از پیشم نرو…بمون…بمون…

مثل دیوانه ها از خواب پریدم. اصلا متوجه نشده بودم که چطور در حالی که کنار تخت نشسته و سرم را بر تشک آن تکیه داده و ناامیدانه ساعت ها در انتظار نشسته بودم خوابم برده بود. فقط می دانستم که عمر آن خواب کوتاه و موقت، آن رویای ناتمام خیلی کوتاه بود. تنها به اندازه ی چند نفس سهیلا آمده و رفته بود.یادم آمد که من در آن شب شوم محتاجانه به سهیلا نیز زنگ زدم، چند بار ، چه خوب شد که هرگز پاسخی نداد. دردهای من برای او که‌ حالا دیگر آن سر دنیا بود جز زجر کشنده هیچ چیز دیگری نخواهد بود. بعد از ارتباطی که هرگز برقرار نشده بود نالیدم و گفتم:

– چه خوبه که امشب نیستی سهیلا…
ای کاش امشب بودی سهیلا…

هذیان می گفتم!اصلا خودم متوجه نبودم که‌چه می گویم و چه می کردم. تا مرز جنون فقط چند قدم بیشتر فاصله نداشتم. صدای موذن در گوشم پیچید که اذان می گفت و یک بار دیگر دردی مهلک‌ تا اعماق وجودم پیش می رفت. به سرعت گوشی ام را برداشتم و در گرگ و میش زمان یک بار دیگر شماره اش را گرفتم. با هر بوق ممتد آن ناله کردم:

– سرو جواب بده..؟تو روخدا جوابمو بده!
جون ماهی… جون‌ ماهی!

و جان‌ ماهی آخرین نقطه ی پایان خط انتظارم شد.با خود گفتم مگر میرشود جان ماهی بگویم او نشنود… او نیاید!…
داشتم باور می کردم که دیگر نخواهد آمد. دیوانه شدم و گوشی را به سمتی پرت کردم. از ته دل خدا را صدا کردم، آنقدر با صدای بلند خواندمش که به صدای ضربه ی چند مشت بر دیوار که نشان اعتراض میهمان اتاق کناری بود فریادهایم را نیز در گلو خفه کردم.
بعد از خدا چه کسی می توانست ناجی جانم از بند آن همه مصیبت، آن همه تیره روزی،باشد؟
من که کسی را نداشتم! دیوارها یی که روزگاری جملگی تکیه گاهم‌ بودند، پناه دردها و آلامم می شدند یک به یک فرو ریخته بودند و من بیچاره در زیر آوار بی پناهی و تنهایی ام کم کم جان داده و مدفون می شدم اگر یک باره باز به یاد بهادر نمی افتادم. امیدوارانه چند بار از ته دل صدایش کردم:

– بهادر …بهادر.

صدایش در گوشم پیچید:

– هنوز یه نفر تو دنیا وجود داره که به خاطر بخشش تو، به خاطر باور تو نفس می کشه. ماهی هر وقت اون اعتماد از دست رفته ای رو که باعث شد چشموهات رو به روم ببندی رو یبار دیگه پیدا کردی صدام کن، فقط کافیه صدام کنی، بدون که دل بهادر تا آخر دنیا با توئه.

نگاهی از سر استیصال به گوشی ام که در گوشه ای افتاده و فنا شده بود انداختم. مردد بودم در اجرای تصمیمی که باید می گرفتم. یادم آمد که به سرو قول داده بودم، در مقابل چشمان زیبا وحسودش قسم خورده بودم تا عمر دارم برای دردهایم جز او دست نیاز به سوی کسی نبرم .
دلهره ها، دلهره های لعنتی آنقدر بیداد می کردند که ساعتی بعد تسلیم آن دلهره های وحشتناک، آن دلواپسی های کشنده و دل آشوبگی های ویرانگر شده و لحظه ای بعد ندانستم که چگونه شد در حالی که‌ می گریستم در مقابل صدای مردی که به شدت ناآرام بود فقط گفته بودم:

– بهادر بیا.

و بهادر آمده بود…مهر بان تر از همیشه! سراسیمه و پریشان نگاهش کردم، شبیه تک دیواری بود که هنوز فرو نریخته بود، هنوز بود ، وجود داشت. با خودم گفتم شاید او هنوز پا برجا باشد.
به محض رسیدن آن چنان‌ شوکه و سردرگم‌ می نمود که برای دقایقی نتوانسته بودم بگویم چه بر سرم آمده. یک راست رفت و روی لبه ی تخت نشست، همان:جایی که جایگاه سرو بود، که فقط سرو روی آن قسمت از تخت می نشست. با دیدنش دلم به درد آمد و شروع به گریستن کردم .مثل همیشه که تحمل گریه هایم را نداشت تری اطراف پلک‌چشمانش را پاک کرد و گفت:

– ماهی اینجوری نمی شه…
به خدا خودتو از بین می بری!

– جهنم بهادر، به جهنم! بذار بمی رم..؟ اصلا نباشم!
زندگی بدون سرو……

دیوانه وار تر از قبل گریستم. کمی ناراحت شده وگفت:

– آروم باش ماهی. بهت قول می دم سرو برمی گرده و هیچ‌اتفاقی براش نیفتاده. کمی به خودت فکر کن، هم به خودت هم به اون…‌‌

حرفش نیمه ماند. در میان افکار مختلطم یکباره مغزم مشوشم در گوشه ای تمرکز کرد. با چشمانی که پر از پرسش بود گفتم:

– تو از کجا می دونی بهادر؟
از کجا خبر داری؟

– چی رو؟

– همونی رو که گفتی، موضوع بچه رو. تو از کجا می دونی؟

– من اسمی از بچه آوردم؟

– آره آره! همین الان گفتی. دقیقا منظور حرفت همین بود.از دیروز تا حالا مگه چقدر گذشته ؟ از کجا با خبر شدی؟

بیشتر از آن پنهان نکرد و گفت:

– خیلی خب آروم باش بهت می گم.

زل زده بودم به دهانش که دوباره گفت:

– خودش بهم گفت. سرو ، همین دیروز تو‌فاصله ی میون دو کلاسش بهم زنگ زد. انقدر خوشحال بود که بیشتر از اون نمی تونست جلوی خوشحالیش رو بگیره .بهم زنگ زد و مژده داد دارم عمو می شم .

نمی دانم چرا نمی خواستم باور کنم ، چرا باور کردن برایم تا آن اندازه سخت و ناممکن‌ شده بود. در دریای ناباوری ام ‌ غرق می شدم اگر همان لحظه با آمدن بابا میرزا بحث نا تمام‌ نمی ماند!
بعد از ضربات محکمی که بر در زد و پس از گشوده شدن در سراسیمه خودش را داخل اتاق انداخت. انگار از همه چیز خبر داشت. کارگر شیفت شب کل ماجرای دیشب را برایش تعریف کرده بود.وسط اتاق اول کمی بهت زده نگاهم‌ کرد.نگاهش بوی نگاه پدری دلواپس را می داد، سپس با دو دستش محکم روی پاهایش کوبید و بیشتر از آن نتوانست تعادلش را حفظ کند، حتی زبانش را گم کرده بود !ناخواسته زبان‌ مادری به فریاد جگر سوخته اش آمده بود می گریست و می گفت:

– واویلا… بس بو اوشاق هاردا قالدی……

همان جا وسط اتاق نشست وشروع به گریه کرد.گریه های جانسوزش یک بار دیگر اشک هایم را به ضیافت آن بزم درد آور فرا خواند.نگاهش کردم، بهادر نیز گریه می کرد.پشتش را به من کرده ، در مقابل پنجره ایستاده بود و شانه هایش به شدت می لرزید و هق هق فرو خورده اش هر دم اوج می گرفت. اندکی بعد در حالی که بهادر یک لیوان آب را به او ‌می خوراند کمی آرام گرفت. صورتش هنوز خیس بود، با همان‌حال گریه گفت:

– دیروز صبح دیدمش. انگار خیلی عجله داشت، یعنی خودش اینطوری می گفت. اون روز پاهام عجیب درد می کرد، نشسته بودم صفدر داشت رو پاهام ضماد می مالید. با اینکه خیلی عجله داشت یه چند لحظه وایساد وگفت:

– بابا میرزا خدا بد نده پا درد داری؟

گفتم:

– ای آقا این پا درد دیگه امونمو بریده .

یه نیگا به گیوه های داغونم انداخت وگفت:

– واسه خاطر کفش هاته بابا.شما تو سنی هستی که باید کفش طبی پا کنی.

گفتم:

– می دونم بابا. والله یه چند بارم رفتم بخرم، گرونه لا مصب، صدو پنجاه تومنه!

خندید و اومد‌ کنارم، صفدر دیگه رفته بود. می خندید و می گفت:

– بابا می خوای یه چیزی بهت بگم که با شنیدنش همین الان پادرد یادت بره؟

دیدم انقده خوشحاله که انگار نصف دنیا رو بهش بخشیده باشن. دهنشو آورد بغل گوشم و گفت:

– بابا میرزا دارم بابا می شم.

ولله قسم همه دردام یادم رفت. یواشکی دست کرد تو جیبش و چند تا اسکناس در آورد، پنهونی فرو کرد تو‌جیبم، قبول نمی کردم، ناراحت شد و گفت:

– این شیرینی پسرمه، همین امروز می ری کفش هارو می خری.

دوباره زیر گریه زد.مرتب بر روی پایش کوفته و به کفش های نویی که به پا داشت اشاره کرده و می گفت:

– ای کاش پاهام قلم می شد اما آقام بود…

بهادر کمکش کرد تا آرام شود.با همان حالش پرسید:

– به پلیس خبر دادین ؟

گفتم:

– نه بابا میرزا از دیشب تا حالا فقط انتظار کشیدم، صبر کردم، همش گفتم‌ میاد اما…..

دوباره گریستم. بهادر که اشکهایس را تند تند پاک ‌می کرد به سمتم آمد، کنارم زانو زده و گفت:

– نگران نباش ماهی،همین الان می رم کلانتری و هر جای دیگه ای که لازمه پیداش می کنم.به خدا پیداش می کنم‌ تو‌ نگران‌ نباش.

با ناتوانی سعی کردم از جا بلند شوم و گفتم:

– منم‌ میام بهادر.بذار منم باهات بیام.

اخمی کرد و گفت:

– نه نمی شه. این کار خودمه، تو‌همین جا بمون و دعا کن، در ضمن شاید سرو برگرده، تو اینجا باشی بهتره.

بابا میرزا حرفش را تائید کرد و اندکی بعد هر دو رفته بودند…

و من باری دیگر تنها در میان اتاقی بودم که به هر گوشه ای از آن که نگاه می کردم سرو را می دیدم.سرو و خاطرات شیرین زندگی که عمر کوتاهی داشت. سرو را که آنقدر به زندگی اش دلباخته بود که درست یک شب بعد از آمدن پسرش بوق و کرنا دست گرفته و مثل بچه ها ی بی طاقت کل شهر را خبر دار کرده بود. در عجب خواهم ماند و می سوزم اگر نیایی سرو! اگر نباشی، اگر رفته باشی…
گفته بودی تنها مرگ می تواند دیوار جدایی بین ما باشد. بگذار بگویم سرو، بگذار اعتراف کنم‌، من همیشه می ترسیدم! مرتب نگران قلبت بودم، اما وقتی امروز با اطمینان گفته بودی که قلبت آرام است ،که دیر زمانیست که دیگر درد نداری. یک بار دیگر خدا را دیدم که داشت به من لبخند می زد، من خدا را می بینم سرو، باور می کنی؟ از همین جا و از پشت همین‌ پنجره ی بی منظره…
خدای من ، من را فراموش نخواهد کرد…
می آیی سرو…
می دانم که می آیی.
***

میترسم ، می ترسم از وحشت وظلام شبی تاریک که از روشنایی طلوع صبحش انتطار آمدنش را می کشیدم، انتظار فرارسیدن ظلمتی کشنده فرو رفته در قعر وحشت تنهایی، آنجا که احساس می کردم دنیا در حالت ایستایی مطلق، در سکونی رعب آور متوقف خواهد شد…
لحظات سخت انتظار همانگونه با صلابت در حضور چشمان منتظرم ایستاده و با قدرت بر امیدهایم دهن کجی خواهند کرد. تمام درها به رویم بسته می شود و یک بار دیگر در لاک بی خبری، تنها انتظار صبح دیگری را خواهم کشید که شاید آن هم تکرار صبح پیش بود که گذشته ، در بی خبری مطلق سیر کرده و رفته و به انتها رسیده بود .

برای چندمین بار شماره ی بهادر را گرفتم.بهادری که از ابتدای صبح برای پیدا کردن سرو رفته و هنوز هیچ خبری از او نبود.با صدایی که خسته بود جوابم را داد. پرسیدم:

– بهادر چی شد ؟ پیداش کردی؟

آهی کشید وگفت:

– پیداش می کنم ماهی. بهت قول دادم سرو رو بهت بر می گردونم.

بغض کردم وگفتم:

– پس هنوز خبری ازش نیست؟نتونستی پیداش کنی؟

– پیداش می کنم. زیر سنگ هم باشه پیداش می کنم.

– چه جوری بهادر ؟ از کجا؟
الان دیگه نزدیک ده ساعته داری همینطور دنبالش می گردی!

– پشت درم ماهی، درو باز کن.

فورا قطع کردم و به سمت در رفتم.چهره ی خسته و پریشانش گواه بر ناکامی اش می داد. یک قدم عقب تر رفتم. با کیسه ای که در دست داشت وارد شد و آن را روی میز گذاشت. قبل از اینکه مجال پرسیدن بدهد دستش را داخل کیسه برد و یک بطری آب میوه بیرون آورد. سپس لیوانی بر داشته و درونش را پر از محتویات داخل بطری کرد. بوی میوه ی تازه در هوا پیچید .حتی استشمام آن بو در آن دقایق حالم را بدتر می کرد. بدون معطلی دستش را به سمتم آورد، لیوان را به طرفم گرفت و گفت:

– بیا بگیر بخورش ماهی، مطمئنم از دیروز تا حالا هیچی نخوردی.

دستش را پس زدم و گفتم:

– نمی خورم بهادر ، نمی خورم.
حتی نگاه کردنش حالمو بد می کنه.

– اینطوری نمی شه ماهی تو باید یه چیزی بخوری.

فریاد کشیدم:

– گفتم نمی خورم ، نمی خوام.

– خوب حالا چرا داد می کشی؟
خیال می کنی با فریاد کردن ، نخوردن ، خودت و اون زبون بسته رو تلف کردن کار درست می شه؟سرو بر می گرده؟

– یعنی چی بهادر؟تو چی می خوای بگی ؟تو از چی خبر داری که من بی خبرم؟چرا گفتی سرو بر نمی گرده؟

– نگفتم بر نمی گرده! فقط می گم اگه قراره به قیمت کشتن خودت خیال کنی سرو بر می گرده اشتباه می کنی.

-نمی خوام بهادر، نمی خوام به فکر من باشی. تو فقط سرو رو پیدا کن، اگه می تونی بمون، اگه نه برو.

برگشت و سخت و سنگین نگاهم کرد، طوری که دیگر تحمل سنگینی نگاه او را نداشتم، اذیت می شدم اگر می خواستم بر روی زخم هایی که در قلبم پدید آمده بود وزنه ی سنگینی به نام نگاه های بهادر را نیز تحمل کنم. تلخندی زد وگفت:

– تو چی خیال کردی ماهی؟
سرو تو جیب منه که همین الان دست کنم توش ،درش بیارم بذارمش رو میز؟!

– چی می گی؟منطورتو نمی فهمم! الان منظورت از این حرفی که می زنی چی بود؟ می خوای بگی سرو نیست، سرو……

کمی صدایش را بالا برد وگفت:

– بسه دیگه ماهی…بسه!
هرچی حرف می زنم تا میاد دهنم باز شه یه برداشت غلط و یه سوء تعبیر پیدا می کنی انگ می کنی می چسبونی وسط پیشونیم! آره درست فهمیدی، می خوام بگم سرو نیست ، رفته ، اما با پای خودش و با خواست خودش…

دیگر هیچ کدام از حرف هایش را نشنیدم، فقط جمله ی ناتمام آخرینی بود که در یک لحظه هزار بار در کاسه ی سرم دوران می زد…
که سرو رفته، با پای خودش، با خواست خودش…

تمام خشمم را درون لیوان آب میوه ای که روی میز بود تخلیه کردم، لیوان را برداشته و با خشم و نفرت روی صورتش پاشیدم. ساکت شد و قطرات بیکران آب میوه بود که از رویش می بارید.دیگر کاملا ساکت شده بود، از سکوتش استفاده کردم و گفتم:.

– نمی بخشمت بهادر ، نمی بخشمت…
لعنتی سرو اون روز بهم زنگ زد، بهم گفت حاضر باشم برای شام می ریم بیرون، اون حتی تدارک یه جشن رو هم دیده بود! بعد یه بار دیگه زنگ زد داشت برام شال می خرید، اون حتی در مورد رنگ شالی که می خرید باهام حرف زد، نظرمو می پرسید، اونوقت تو چرا انقدر راحت می گی با پای خودش با خواست خودش…

دیگر نایستاد؛ به تندی کاپشنش را برداشت. هنوز قطره ای باز مانده از آب میوه روی مژه های طلاییش باقی مانده و می درخشید، دستش را روی صورتش کشید و بدون اینکه بایستاد و بیشتر ادامه دهد به تندی در را گشود و رفت. تازه به خود آمدم و فهمیدم چه غلطی کردم،تا چه حد با اشتباهی که کرده بودم دلش را شکسته و غرورش را جریحه دار کردم و بی رحمانه تا کجا بر او تاخته بودم! پشیمان شده بودم و دلم‌ می خواست فریاد می زدم :

– نه بهادر نرو ، بایست ، صبر کن…
به خدا اشتباه کردم، غلط کردم!
هرگز نمی خواستم برنجانمت…

او رفته بود. ترسیدم از تنهایی هایم که با رفتن او هزار برابر بود. با خالی شدن آخرین دیواری که کور سویی بود برای زنده بودنم و نفس کشیدنم نمی دانستم چه باید می کردم. دیوانه وار به سمت در دویدم و با پایی برهنه قدم بر بستر سرد و سنگی زمین گذاردم و با خودم گفتم:

_باید برش گردونم ، اون نمی تونه منو بذاره و بره، اون هیچ وقت انقدر راحت از من و رنج هایی که می کشم نمی گذره ، هیچ کس اندازه ی اون نمی دونه امروز چقدر تنهام و درد دارم.

به سمت پله ها دویدم، دیدمش، نرفته بود، همان جا وسط پله ها نشسته، غمگین و بی صدا سرش را زیر انداخته و در اندیشه ای سخت و ژرف فرو رفته بود. آرام و بی صدا کنارش رفتم و همان جا روی پله نشستم. سایه اش که تا دقایقی پیش روی دیوار بود حالا دیگر بر رویم افتاده و بر تن سردم نقش بسته بود.
متوجه ی حضورم شد و زیر چشمی نگاهی کرد اما هنوز سکوت مرز بین ما بود. دلم می خواست دستانش را می گرفتم، سخت می فشردم و برای حماقتی که بی رحمانه کرده بودم هزار بار بر دستش بوسه می زدم و طلب عفو و بخشش می کردم، اما دریغ که روزگار، زمانی بس دور بود که سهم دستان مهربانش را از من باز ستانده بود. ناچار دست بردم،گوشه ای از کاپشنش را در میان مشتم اسیر کردم و همان یک گوشه را در میان دستانم فشردم.برگشت ونگاهی به دستانم انداخت. محتاجانه بر پیراهنم چنگ انداختم، نالیدم وگفتم:

– بهادر منو ببخش. اشتباه کردم. تو رو خدا نرو ، منو تنها نذار.

و بی اختیار سرم بر گوشه ای از شانه اش متمایل شد. درد مندانه بی پناهی ام را بر راستای شانه های که به سختی محتاجش بودم روانه کردم. بدون اینکه برگشته و حتی نگاهم کند با بغضی که در گلو داشت و لرزشی که در صدایش محسوس بود گفت:

– امروز به هر جا که عقلم قد می داد، هر کجا که فکرشو بکنی سر زدم. اون جاهایی رو هم که هرگز نمی شناختم و تا حالا به گوشم‌نخورده بود هم رفتم. کل کلانتری های شهر استعلام گرفتم، بعد اون اورژانس وبیمارستان ها حتی تصادفات شهری و جاده ای…
باور می کنی نبود!بدترین جاش اون قسمت پزشکی قانونی بود…حتی اونجا هم سر زدم… تنها جنازه ی بی هویتی رو که شب پیش پیدا کرده بودن یه جوون سوخته بود و من ‌حتی اونم دیدم!بدترین و دردآورترین صحنه ی زندگیمو تجربه کردم… دیدن یه جنازه که به بدترین شکل ممکن‌می تونه باشه می دونی یعنی چی؟!
بیچاره کاملا سوخته و غیر قابل شناسایی بود، با این حال اونقدر دقیق شدم که خیلی زود با اطمینان گفتم سرو نیست.
این مرد قد کوتاهه سرو …

کلامش را بریدم، دیگر طاقت شنیدن نداشتم و گفتم:

– بسه بهادر! تو رو خدا دیگه بسه ، دیگه کافیه نمی تونم، نمی تونم…

نیم نگاهی به سمتم‌ انداخت وگفت:

– می بینی ماهی؟ تمام‌ اون هایی رو که تو‌ حتی طاقت شنیدنشون رو نداری من امروز دیدم!من امروز هزار بار مردم و زنده شدم اما شرم‌ از برگشتن پیش تو، اونم‌ با دست خالی هزار برابر کشنده تر بود. اما بهت اطمینان‌ می دم ماهی، سرو نمرده. اون زنده اسو هیچ اتفاق بدی هم‌ براش نیفتاده که باعث شه امیدت رو برای پیدا کردنش از دست بدی. یه روزی بر می گرده اینو بهت قول می دم. یه روزی اونو بهت بر می گردونم. شاید اون روز طول بکشه، شاید سخت باشه و بی شک توی این مدت عذاب بکشی، اما صبور باش ماهی.

سرم را از روی شانه اش برداشتم و آخرین قطرات باز مانده ی سرشکی را که بر اثر شنیدن حرف های بهادر جاری ساخته بودم را نیز همانرجا در میان پله ها از گونه ستردم. دردمندانه آخرین نگاهم را بدرقه ی راهش که‌ می رفت کردم و با خجالت گفتم:

– بهادر لباسات کثیف شد،تقصیر منه. می خوای برگردی لباسهات رو بدی بشورم؟ به خدا بلدم!من لباس شستن رو یاد گرفتم!

همانطور که از جایش بلند می شد وآماده ی رفتن گفت:

– نیازی نیست ، دیگه اصلا فکرشو نکن، یکم آب میوه است فقط.

– بهادر منو می بخشی؟دوباره پیشم ‌برمی گردی؟ تنهام نمی ذاری که؟

– بر می گردم ماهی، بر می گردم.

– الان کجا می ری؟

– باید بگردم یه چند جای دیگه سر بزنم. دعا کن ماهی، برای سرو دعا کن، خیلی زیاد.

دوباره بر بستر تنهایی هایم بازگشته وساعت های مدیدی را باز دوباره باید در سوختن وخاکستر شدن در انتظار کشیدن و ناامیدانه ادامه دادن سپری می کردم و در اوج آن همه التهابات، لرزشی مختصر و حرکتی خفیف از جنبنده ای مبهم را در بطن خود احساس کردم.با اینکه می دانستم حرکت جنین، آن هم در آن دوره از زمان خیالیست واهی، اما چیزی شبیه به نبض دائما در بطنم می تپید که با همان حالت عجیب و مختصر انگار فریاد میوزد من هستم و آن منِ کوچک شبیه تار مویی بود که من را به ایستادن ، مقاومت کردن و صبر وا می داشت.
روی تختم دراز کشیدم و مثل کرم بر خود می پیچیدم.پیراهن سرو را که در میان دستانم بود عاشقانه بر سینه ام گذاشته وبوییدمش و با خدایم گفتم:

– خدایا هیچ وقت این عطر از زندگیم پر نکشه و نره.

آنگاه دست و پاهایم را در درون خود جمع کردم، مچاله شده و در عین‌ مچالگی پیراهن سرو را و عشقم را فرزندم یادگار سرو را در درونم محافظت می کردم و به او وعده می دام، وعده ای شیرین که خودم به باور آن دلخوش شده و مثل دیوانه ها شروع به خندیدن کرده بودم…

– پسرم قوی باش…بابات میاد، بالاخره میاد امروز نشد فردا حتما میاد!

خنده ها تمام می شد و من دیوانه وارتر از قبل باز می گریستم…
***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x