رمان آخرین سرو پارت 9

3.4
(5)

پس بدون درنگ شروع به تعریف کردم
ماجرای پسر درختی وحرفهایش و تعقیب کردن ها وحضور مداومش را گفتم در آخر هم رو به آمنه کرده وگفتم:

– ننه خودتم اونو دیدی!…
یادته یه بار گفتی یه جوونی دم درخونه روزنامه به دست دیدی وایساده ؟

با نگرانی سرش را خاراند و گفت:

– آره ننه انگار یه چیزایی یادم میاد…
همین چند ماه پیش بود
– آره ولی بعد از اون یه چند ماهی بود غیبش زده بود…
اصلا خبری ازش نبود!
اما امروز انگار باز دوباره دیدمش…
راستش شک دارم یعنی دقیقا نمی دونم خودش بود یا نه…
اما یه حسی بهم میگه خودش بود!!
خود خودش

مامان میان حرفم آمدو انگار بیشتر از این که بخواهد من را آرام کند قصد داشت خیال خودش را راحت کند!
با اطمینان کاملا تصنعی گفت:

– نچ ! نه بابا اون نبوده خیال کردی خیالاته این روزها بس که حواست درگیر این مسائل قبل از عروسیه فکرت به هم ریخته…
احتمالا اون بابا یه عابر بوده و تو اشتباهی گرفتی

آمنه عصبى گفت:

– ای بابا بهجت جون پس اون یارو قبلیه کی بوده ؟
همونی که خودم دیدم اون پسر خوشگله ؟

مامان معلوم بود کمی ترسیده با دلهره گفت:
– میخوای همین امشب به پرویز بگیم ؟
هان ؟
اون هر چی باشه مرده از ما بیشتر حالیشه خلاصه یه فکری میکنه!
مثلا نگهبانی…
آمنه به سرعت پرید دستش را روی دهان مامان گذاشت و در همان حال ملتمسانه گفت:

– نه تو رو خدا بهی جون!
یه وقت خبط نکنی آقام چیزی بفهمه!…
باد به گوشش برسونه قیصریه رو به خاطر یه دستمال به خاک وخون میکشه!!
اخلاقشم که میدونی عاقبت هم میگه این یارو چشمش دنبال ناموس من بوده همه ی کاسه کوزه هارو تو سر تو میشکونه…
پسره رو هم گیر میاره نفلش میکنه بچه ی مردمو!
ماجرای شاه عبد العظیم چند سال پیش که یادت نرفته هنوز؟

نمیدانستم ماجرای شاه عبد العظیم چند سال پیش چه بود!
اما هر چه که بود مامان با به خاطر آوردن آن ماجرا کاملا تسلیم حرفهای آمنه شد
بعد همانطور که بغض کرده بود گفت:
– آره والله حق داری به خدا!
من که شانس ندارم…میترسم یارو رو ببنده به من مادر مرده بعد خر بیار باقالی بار کن!

آمنه به سرعت بلند شد
چادرش را برداشت وسرکرد

هم زمان با مامان پرسیدیم :
_کجا؟

جواب داد:
_هیچ جا ننه
برم یه نیگا تو کوچه بندازم الانه میام

می خواستم مانع بشوم ولی موفق نشدم و رفت
خیلى طول نکشید که بر گشت همانطور که چادرش را بر میداشت ودور مچش گلوله میکرد و می پیچید گفت:

– خیالتون راحت باشه ننه
توی کوچه هیچ خبری نیست

راست می گفت در کوچه هیچ خبری نبود
اما در کوچه پس کوچه های قلب من آشوبی بود که بیا وببین !
با خودم میگفتم
“اصلا چرا باید از این غریبه فرار کنم وبترسم !؟!
او که تا حالا به من ضرر وآسیبی نرسانده! این بار اگر ببینمش حتما می ایستم وبا او صحبت خواهم کرد
اصلا شاید تمام این جریانات یک سوء تفاهم باشد!…
شاید این مسئله آنقدرها هم مهم وحساس نباشد!…
شاید من موضوع را خیلی جدی گرفته وبزرگ جلوه میدهم”

نمی دانم چند ساعت در این دریای پر رمز وراز دست وپا زدم تا آنجایی که بالاخره به خواب رفتم
فردا صبح همین که چشم گشودم به خودم قولی دادم !
تصمیم گرفتم که از همان روز و از همان ساعت تمامی افکار پوچ ومشمئز کننده ای را که باعث سلب آرامشم می شد را به شدت از خود دور سازم !
پس آرام وسبک بال از بستر برخاستم
ژستی شبیهه ژست سیندرلا به خود گرفتم و دو گوشه ی دامن پیراهن خواب گشاد وگل گلیم را در دست گرفته ودر همان حال دور اتاق چرخ میزدم
وبا حالتی شبیه به یک رقص باله میچرخیدم ومیگفتم:
– سلام اتاق قشنگم!
سلام تخت گرم ونرمم!

بعد از خودم ایراد میگرفتم ومیگفتم :
_نه نه سلام نه!
دیگه باید برای خداحافظی آماده شم

پس دوباره با همان ژست وفیگور چرخیدم وخواندم:

– خداحافظ اتاق قشنگم
خداحافظ تخت گرم ونرمم
خداحافظ گلدون نازنینم
چتر هزار رنگم
خداحافظ پرده ی گل گلی
عروسک فلفلیم
خدا حافظ خرس پشمالو
خداحافظ قناری ملوسم….

یکباره دامن را رها کرده ودو دستم را روی دهانم قرار دادم
یک لحظه حس کردم تمام اعضای بدنم دچار نوعی فلج موقت شد!
چشمم به قفسی افتاد که خالی بود !
پرنده ی نازنینم بیجان کف قفس افتاده بود آنقدر توانستم که فقط چند بار با صدای بلند مامان را صدا کنم !
بیچاره ترسان ورنگ پریده به سرعت داخل اتاق شد
آمنه هم با رنگ ورویی پریده پس از او وارد شد تا چشمم به او افتاد شدم بچه ماهی سالها پیش…
با اشک وناله به سمت قفس اشاره کردم وگفتم:
– آخ مامان نیگا کن قناریم مرده!

نگاهی سمت قفس انداخت و کمی اندوهگین شد
اما به سرعت جلو آمد وبا مهربانی بغلم کرد سعی میکرد آرامم کند
آمنه گفت:
– فدای سرت ننه!
قضا بلا بوده الهی شکر که خورده به حیوون…
امان از چشم بد

ناراحت شدم وسرش دادکشیدم:
– میگم مرده!
اون وقت شما میگین قضا بلا بوده

مامان یک بار دیگر سعی کرد ارامم کند وگفت:
– حالا اتفاقیه که افتاده!
تو هم زیاد غصه نخور…به بابات میگم یه جفت از اون قشنگترهاشو واست بگیره

کلافه گفتم:

– مگه من بچه ام مثل بچه ها باهام رفتار میکنید؟!
یادتون رفته نا سلامتی دارم میرم خونه ی شوهر!!

وچقدر برای من که احساس میکردم دیگر بچه نیستم باور این حرف دشوار بود،که بچه ها هر چقدر هم که بزرگ میشوند تا آخر آخرش برای مادر ها هنوز بچه اند!

از رفتار خودم کمی شرمنده بودم با غمی توام گفتم:
– آخه یادگاری بهادر بود!…
اولین هدیه ای که برام گرفته بود…خیلی دوستش داشتم!

مامان اسم بهادر را که از دهانم شنید انگار که یک مرتبه چیز مهمی یادش آمده باشد
با دست روى گوشه ی لپش زد و گفت:
_ ای وای خاک تو سرم دیدی چی شد ؟
خوب شد گفتی بهادر که یادم بیاد طفلی از صبح چند بار بهت زنگ زده…
جواب ندادی آخری زنگ زد خونه سفارش کرد امروز براى ساعت چهار جایی نری حتما خونه باش خودش میاد دنبالت قراره نقاش ودکوراتور بیان واسه کارهای نهایی ساختمون…
گفت حاج خانومم هست مثل اینکه حاج خانوم گفته باید عروس گلمم حتما اونجا باشه!

بعد با خنده بلند شد و قصد رفتن کرد
ولی من همانطور مات زده وعزادار هنوز هم در سوگ پرنده ى کوچک قشنگم نشسته بودم…
برگشت ووقتی که دید هنوز نشسته ام غرید وگفت :
– دِ یالله دختر لنگ ظهر شده هنوز نشستی تو جات غمبرک زدی!…
پاشو!!

آمنه جلو آمد در قفس را باز کرد؛جسم بی جان وکوچک پرنده را از کف قفس جدا کرد
و از میان پنجره ی باز اتاق بیرون دقیقا وسط باغچه پرتاب کرد…

سخت بود
آسان نیست
اصلا نمیشود آنچه را که دوست داشتى
یک تکه از وجودت که اصلا براى نفس
کشیدنش جان میدادی را
یک مرتبه که تمام شد
پنجره را باز کنى و آن را در باغ یا برهوت رها کنى

به نظر من
قلب یا مغز هیچ آدمی پنجره برای دور انداختن لاشه ها ندارد،
نه که فراموشی
و نخواستن نباشد!
هست!

اما ما آدم ها برای هر چیز در ذهن و قلبمان
یک قبر میسازیم
و این طور میشود وجود ما میشود
گورستان خاطره ها
گورستانی که هر بار به بهانه و دلیلى
گذرمان به آن می افتد
بالا سر بعضى از قبرهایش
فاتحه میخوانیم
اشک میریزیم
لبخند میزینم
و از بعضی دیگر رد میشویم
فقط رد نمیشویم
حین گذر کردن نوشته روی قبر را میخوانیم

بغض میکنیم
آه میکشیم و گاه نفرین…..
ذهن و قلب ما آدم ها گورستان بزرگى است….

دلم که سخت به درد آمده را به همراه آخرین نگاه حزن انگیزم که تا عمق باغچه ، برای وداع با لاشه ی رقت انگیز پرنده ی کوچکم ختم میشد ،آرام میکردم و نمی دانستم آن روزها که سراسر در شور و التهاب لحظات زندگی ام بودم آنقدر بی رحمم میساخت که میتوانستم زود فراموش کنم!
یادم آمد سالیان دور گذشته را….
آن زمان که با اینکه پنج سال بیشتر نداشتم که گربه ی زرد وپشمالوی همسایه یک مرتبه از روی پرچین باغ پرید وجوجه ی زرد کوچکم را در مقابل چشمانم به چنگال کشید،آنقدر جیغ کشیدم که گربه هم کمی شوکه شد !
و تا به خودش بیاید آمنه آنچنان با لنگه ی دمپایی اش بر سرش کوبید که حیوان بیچاره گیج شد
و جوجه را رها کرد وفرارکرد…
طفلی جوجه ی کوچکم یک بالش کنده شده بود وخون تمام پرهای زرد قشنگش را سرخ کرده بود …
گریه میکردم و با به آمنه التماس می کردم که نگذارد جوجه ام بمیرد!
باند آوردیم و روى زخمش گذاشتیم…
آب ودانه را به زور داخل نوکش روانه میکردم…
نهایت سعی ومهارت های بچه گانه ام را به کار میگرفتم…
ولی آخرش هم جوجه مرد!…
وقتی که مرد از غصه تب کردم ویک هفته در تختم بودم
یادم آمد که با آمنه وسط باغچه یک چاله ی کوچک حفر کردیم ،آمنه لاشه ی پرنده را داخل گودال گذاشت و وقتی که رویش را با مشتی خاک پر میکرد گفت:
– غصه نخور ماهی جونم
چند وقت دیگه از توی این گودال یه درخت سبز میشه…
وقتی درخت بزرگ شد هزارتا جوجه از درخت در میاد!

با خوشحالی اشکهایم را پاک میکردم وروزها وماه ها وسالها به انتظار نشستم!
حتی امروز هم وقتی که آخرین نگاهم را بدرقه ی راه قناری کوچکم میساختم باز هم خوب نگاه کردم اما هیچ درخت جوجه ای وجود نداشت!….

پنجره را بستم یاد قرار ساعت چهار افتادم و قند در دلم آب شد!
وقتی یادم می آمد که با چه عشق و امیدی برای خانه ی آینده مان نقشه میکشیدیم…
از دیوارهایی به رنگ پاییز وپر از برگهای طلایی پاییزی گرفته تاحوض کاشی کاری فیروزه ای که قرار بود داخلش پر شود از ماهی های قرمز کوچولو با خودم میگویم چه قدرت ماورایی وجود دارد که باعث میشود گاهی در زندگی آدمها کمترینها وبی ارز شترین ها تبدیل به خاص ترین وبا شکوه ترین ها می گردد!

خانه ای بنا میکردیم که قرار بود بانک عشق مان گردد
کرور کرور مهر ومحبت واریز میکردیم وهزارن هزار عشق برداشت میکردیم!….

گوشی ام را برداشتم با نوک انگشت روی واژه ی عشقم ضربه ای زدم ، صدای دل انگیز
“عشقم این روزا دلم هواتو بد کرده
یکی برات دوباره تب کرده باور کن…..”

وپس از آن صدای نازنین یار ، دلم را به رعشه می انداخت!
با ناز نوعروسانه ای خودم را برایش لوس میکردم ومیگفتم:
– عشقم دلم برات تنگ شده

شیرین بلد بود ناز بخرد و میگفت:
– الهی بهادر بمیره نبینه اون دل تنگتو

– میایی دنبالم یا خودم بیام؟؟

– نه عزیزم خودم میام دنبالت ساعت چهار منتظرم باش.

و بدین ترتیب یک قرار داد دیگه در دفتر خانه ی عشقمان بسته شد
فارغ از همه ی دشواریها وناملایمات …
از داد و بیدادهای بابا گرفته ، تا غرولند کردنهای مادر…
حتی خورده فرمایشات وبهانه های حاج خانوم و فضولیهای بهار که این روزها مرتب مثل موش دماغش را در هر سوراخی فرو میکند وبو میکشد !
هیچ کدام نمیتوانست آزارم دهند …

مسرورغرق در آماده شدن بودم که آمنه گفت:

– راستی ماهدیس یه ساعت پیش از آموزشگاه زنگ زدن گفتن غیبت هات زیاد شده…
اگه فقط یه بار دیگه غیبت داشته باشی نمیتونی تو آزمون پایان این ترم شرکت کنی!

وای خدایا گویا آمنه فقط به این دلیل به دنیا آمده که یک جاهایی در زندگی بد حالم را بگیرد!!
با ناراحتی نالیدم:
– وای خدایا آخه من امروزبه کدوم کار برسم؟!

مامان جلوآامد ودر همان حال که سعی میکرد کوله ی پر از کتابهایم را روی دوشم آوار کند با آرامش گفت:

– به هر حال من نمیدونم ماهی خانوم هر کاری قانون خودشو داره!

چند بار صدای پی در پی بوق اتومبیلش را شنیدم
به سرعت شال مل مل صورتی رنگم را روی سر انداخته و به راه افتادم
حتی گرمای آن ساعت از روز هم نمیتوانست مانع از خوشی ام شود
به سرعت درب اتومبیل را گشودم وداخل شدم و تا نزدیکترین شعاع حاصل از عطر نفسهایش سرم را پیش بردم…
به سرعت سرش را پیش آورد و لب هاى داغش را روی گونه ام قرار داد
سبیلهای زبرش در صورتم فرو میرفت وقلقلکم میداد…

وقتى رسیدیم متوجه شدم حاج خانوم زودتر ومشتاق تر از ما رسیده است!
به محض اینکه چشمش به من افتاد فورا سر وگردن گوشتالویش را جنباند وگفت؛

– دِ یالله عجله کنید!
آقاعه خیلی وقته اومده

دست یکدیگر را گرفتیم وسبکبال به طرف خانه میدویدیم
حاج خانوم که عقب مانده بود همانطور غرولند کنان به سرعت از پشت سر می آمد

و ما باز کر شدیم باز کور شدیم ….

همیشه به این نقطه که میرسیدیم جز خودمان وجز ماْوایی که قرار است پناهمان باشد ، هیچ نمی دیدیم!
و هنوز حتی یک ساعت از ماجرا نگدشته که من باز به شدت کلافه وعصبی قدم به خیابان گذاردم !
بغض تلخی به شدت راه گلویم را میفشرد
درست در لحظاتی که تصور میکردم در عرش غوطه ورم با سر تا ژرفای فرش سقوط کرده بودم !
دستم را بلند کردم تا اولین اتومبیلی که از کنارم می گذشت توقف کرد !
نشانی موسسه را دادم وسوارشدم…
اما قبل از اینکه به محل مورد نظر برسم کمی زودتر پیاده شدم…
میخواستم در تنهایی کمی قدم بزنم تا بلکه مقداری از بار سنگین دلم را بکاهم !
یاد حرف مامان میافتم که مدام میگفت:

– دخترم تو از بهادر هرگز توقع نداشته باش که بتونه روی حرف خانواده حرفی بزنه!
این پسر در کمال راستی و درستی تحت نظر خانواده تربیت شده هیچ وقت سعی نکن اونو تحت فشار بذاری واز اون کاری رو بخوای که خلاف میل خانواده،خصوصا مادرش باشه!…
که اون وقت حتی خدا را هم خوش نمیاد!
هر چی باشه اونم مادره یه دنیا واسه بچه اش آرزو داره.

در نیمه ی راه بودم که سهیلا شکارم کرد.
چند بار صدایم کرد برگشتم و از دیدنش خوشحال شدم
با تعجب پرسید:
– تواینجا چیکار می کنی دختر ؟
– هیچی بابا حوصلم سر رفته بود یه کم زودتر زدم بیرون گفتم یه قدمی هم بزنم دلم باز شه

زل زد به من و بعد چشمانش را تنگ کرد و با زیرکی گفت:
– ای ناقلا!!
دروغ گوی خوبی نیستی ماهی خانوم، چشات دارن داد میزنن:
” آیییییی ماهی خانوم کلافه ست ”

متوجه شد حال خوشی ندارم زیاد هم در دانستن اصراری نکرد
دو ساعت تمام در کشنده ترین حالت بر من گذشت تا سر انجام تایم کلاس لعنتی تمام شد!
سهیلا دستش را دور دستم حلقه زد وبا مهربانی تا جلوی در همراهی ام کرد و گفت:

– می خوایی باهم حرف بزنیم؟؟

حوصله نداشتم !
واقعا حوصله نداشتم!
صورتش را بوسیدم و عذر خواهی کردم
ترجیح میدادم در حالی که قدم میزدم تا خانه پیاده بروم.
او هم اصراری نکرد،
در حالی که دستم را میفشرد خداحافظی کرد و رفت.

به تنهایی شروع به قدم زدن کردم وهمچنان که در پاره ای از افکارم غوطه ور بودم
صدای پی در پی چند بوق متوالی ، من را از دنیای خیالات بیرون کشید..
راننده ی بی فکر همانطور دستش را روی بوق گذاشته وبه بوق زدن های مکررش ادامه میداد!
کمی عصبانی شدم نگاهی به سمتش انداختم هنوز دهان به ناسزا باز نکرده بودم که یک مرتبه چشمم به راننده ی آن خودرو افتاد!
داشت میخندید …
صاحب آن چشمان ریز بی پروا چقدر برایم آشنا بود…
میخواستم جلو بروم یقه اش را بچسبم وهمه ی عقده های چند ساعت پیشم را بریزم در مشتهام وبا همه ی قدرت سرش را به طاق ماشین بکوبم!
ولی آنقدر قشنگ می خندید و دلبری میکرد که در آن لحظه فقط احساس میکردم از دیدنش به شدت خوشحالم مهربان گفت:

– ماهی بپر سوار شو برسونمت !

و من نامهربان جواب دادم:

– نه نیازی نیست لطف کردی خودم میرم
– اِ خودتو لوس نکن بیا دیگه!
– نه جون تو بهادر اصرار نکن میخوام پیاده روی کنم
– پس بیا با هم بریم شام بخوریم
– نه بابا چه وقت شامه!!
درضمن آمنه زحمت کشیده واسه شام کوفته تبریزی پخته اگه واسه شام نرم خونه ناراحت میشه

متوجه شد تمایلی ندارم و دیگر اصرار نکرد
چشمانش کمی غم زده شده بود…
با اندوه خداحافظی کرد و پایش را روی پدال گاز گذاشت وبه سرعت حرکت کرد و رفت.
وقتی که رفت یک مرتبه پشیمان شدم…
دلم برایش تنگ شد اما با بی توجهی دستهایم را درون جیب برده و به راه افتادم ودر همان حال زیر لب میگفتم:
– حقت بود دلم خنک شد بچه ننه!

آن روز قبل از اینکه قدم به کوچه بگذارم دلشوره گرفته بودم…
با خودم گفتم
“خوبه زنگ بزنم آمنه بیاد سر کوچه ”
دستم را درون کوله پشتی ام فرو بردم و چند بار تا تهش را زیر ورو کردم هرچقدر بیشتر میگشتم کمتر می یافتم !
آنقدر سر در گم بودم که در همان حال که سرم پایین بود محکم و به شدت با مانع سخت وستبری بر خورد کردم…
خجالت زده و به سرعت سرم را بلند کردم تا از شخصی که با او برخورد کرده بودم عذر خواهی کنم!
ولی قبل از اینکه نگاهش کنم ، عطری دوباره در تمام زوایای وجودم جریان گرفت!…
بوی غریبه ی آشنایی که میرفت مرا به جنون کشاند و باز دیوانه میشدم ومیترسیدم …
رعشه بر جانم افتاد…
دهانم خشک وقفل شده بود…
چه زود فراموش کردم قولی را که دیشب به خودم داده بودم !!
قرار بود از اونترسم ولی ترسیدم !
میخواستم با او صحبت کنم ولی لال شدم !
تمام قدرتم را در پاهایم متمرکز کردم ومثل احمقها شروع به دویدن کردم !
احساس کردم چند قدم دنبالم آمد و وقتی دید به سرعت از او فاصله میگیرم کمی بر سرعتش می افزود و فقط می شنیدم که میگفت:
– کاریت ندارم صبر کن!

آنقدر دویدم وآنقدر بینمان فاصله افتاد که دیگر صدایش را نشنیدم…

آمنه دلش شور افتاده ودنبالم آمده بود تا چشمم به او افتاد انگار همه ی دنیا از آن من شده بود

آمنه دلش شور افتاده ودنبالم آمده بود
تا چشمم به او افتاد انگار همه ی دنیا از آن من شده بود
با تعجب پرسید :
– چه خبره ماهی چرا داری میدویی؟

دستش را گرفتم وگفتم:
– هیچی بابا دارم ورزش میکنم

بعد برگشتم و با نگاه وحشت زده ام مسیر کوچه را مرور کردم هیچ کس نبود ا
رفته بود!…

داخل خانه شدم
بوی خوش کوفته درکل عمارت پیچیده بود
اما حتی برای خوردن هم دل خوش لازم بود…
با بی حوصلگی کوله ام را همانجا پایین پلکان رها کردم وپیکر خسته وناتوانم را به دشواری تا بالای پلکان بالا میکشیدم
دستم را روی قلبم گذاشتم هنوز هم داشت به شدت میتپید!…

شنیدم که مامان از همان جا میگفت:
– سریع لباسهاتو عوض کن دست وروتو بشور بیا پایین.
امشب بابات نمیاد
شامو یه کم زودبخوریم

ازهمان جا جواب دادم:

_نمیخورم…
از امشب تصمیم گرفتم شبها شام نخورم
خیلی هم خسته ام میخوام زود بخوابم.

با دردى مزمن وحالی رقت انگیز، در میان بستر به سختی درگیرم …
سوزشی عجیب به شدت سینه ام را میسوزاند واین سر درد عجیب از دیشب تا حالا امانم را بریده است!
پیچ وتابی بر بدن رنجورم داده وبه آرامی مینالم
مادر به سرعت بر بالینم حاضر شده ومهربانانه دستش را روی پیشانی ام میگذارد ، سپس آهی از سر آرامش ورضایت کشیده وزیر لب می گوید:
– خدایا شکر تبش قطع شد

کمی متعجبم
به سرعت میپرسم:
_مامان من چم شده؟!

مهربان چشم در چشمم میدوزد ومیگوید:
_ چه میدونم والله اینو باید از خود شما پرسید!
دیروز خوش و خندو ن رفتی،آخر شب مثل لشکر شکست خورده گیج وتار ومار بر گشتی!
بهادر هم چند دفعه تماس گرفت…
نخواستم ناراحت و نگرون شه حرفی بهش نزدم
چه میدونم گفتم خسته بودی زود گرفتی خوابیدی!

همینطور که مامان یکریز حرف میزند ، خاطرات شب گذشته به سرعت در ضمیرم تداعی میشود وخوب یادم مانده که دیروز چقدر ناراحت وعصبی از بهادر جدا شدم…
یادم آمد که چطور حاج خانوم با عقاید و سلایق خاص عهد بوق خودش مرا عصبانی میکند وبدتر اینکه بهادر جرات کوچکترین اعتراضی ندارد!…

میداند من دوست دارم اتاق خوابم آبی تیفانی باشد…
ولی حاج خانوم مدام اصرار دارد و میگوید :
فیلی فیلی !

نمیدانم قرار است در این اتاق من بخوابم یا حاج خانوم ؟!

در نهایت محترمانه گفتم :
_حاج خانوم اجازه بدید ما خودمون در مورد رنگ اتاقمون تصمیم بگیریم

آنچنان بر انگیخته وغضبناک از جاپرید و چادر کرپ گلدارش را با عصبانیت روی سرش انداخت و چنان چشم غره ای به بهادر رفت که یک لحظه دلم به حال بهادر کباب شد !
طفلی ۲۷ سال دارد اما هنوز مثل یک بچه ۷ ساله از خشم وغیض مادرش غبض روح میشود!
آن وقت مثل یک بچه دوان دوان دنبال مادرش دوید
فقظ شنیدم حاج خانوم گفت :
_تو برگرد پیش زنت
من همونجوری که خودم اومدم بر میگردم!

اما این بچه ى کوچک احساساتی مگر ول کن بود؟؟
همانطور که ملتمسانه دنبال مادرش میدوید فقط یک نیم نگاه مختصر به من انداخت وزیر لب گفت:
_ تو همین جا باش حاج خانومو میرسونم بر میگردم

رفتند ومن سر خورده،نمیدانم عصبی یا نادم،مدتی در همان حال ماندم
و بعد که نگاهی به ساعت انداختم متوجه شدم دیرم شده است
میدانستم تا بهادر برگردد ممکن است باز هم به کلاسم دیر برسم
به ناچار کوله ام را روی دوشم انداختم در را بستم ودر حالی که مسیر پله ها را طی میکردم فقط برایش در یک پیام نوشتم:
“بهادر جان ترسیدم دیر شه خودم رفتم نگران من نباش بای”

و با حرص گوشی را تا عمق جیب فرو بردم.

مامان مرا از دنیای خیالات دیروز بیرون کشید
آنهم با سوالاتی که مرتبا میپرسید ومن ابدا حال درست وحسابی برای پاسخ گویی به آنها را نداشتم!
فقط خسته غلتی زدم و گفتم:
_مامان ولم کن الان حوصله ندارم…
گلوم درد میکنه بذار براى بعد!

مادر بیچاره ام با اکراه به قصد خروج به طرف در میرفت که ناگهان انگاری که چیزی مهم در ذهنم حلول کرده باشد به سرعت گفتم:
-مامان!

به سرعت به سویم برگشت در حالی که به زحمت سعی میکردم بنشینم کمکم کرد:
– مامان یادته همین دیروز بهت گفتم این روزا یکی انگاری مرتبا در حال تعقیبمه؟!

مامان خندید وگف:
– یا علی دوباره خیالاتی شدیا!!

– نه مامان نه به خدا ایندفعه دیگه مطمئن شدم اون خودشه!!
یه مرد!…
یه مرد بلند که مثل یه سایه است…
سایه ای که هر طرف میرم دنبالمه!
این دفعه باهام حرف زد!…
میگفت وایسا کاریت ندارم!
اما من حتی از ترسم جرات نمیکنم به سمتش نیگا کنم فقط تا میتونستم دویدم وفرار کردم…

مامان که کاملا رنگ پریده ونگران به نظر میرسید درعین نگرانی گفت:
– عزیزم بهت حق میدم این روزها فکرت خیلی درگیره…
البته این دوران براى همه همینطوره…
فکر میکنم تو به شدت دچار یک نوع وسواس شدی!
زیادی حساسیت نشون میدی!…
شاید اینها همه یه جور خیالاته که میگذره!

سرم را بوسیده و ادامه داد:
– حالا پاشو پاشو قربونت برم آمنه زحمت کشیده برات فرنی درست کرده
تا هنوز گرمه بخور واست خوبه

و از اتاق خارج شد.
مدتی را در همان حال فکر کردم…
به حوادث واتفاقات دیروز…
به بغضی که از دست بهادر ومادرش انقدر در گلو نگه داشتم وفشردم که حالا تبدیل شده به یک گلو درد مزمن…
به سوزش سینه ام!چرا که از شدت ترس وحشت با سرعت دویده بودم و به شدت سوخته بود
خلاصه به هر مصیبتی که بود چند قاشق از فرنی به زور روانه ی حلقم کردند

با صدای زنگ موبایلم به سرعت به خود می آیم
صدای بهادر که از آن طرف به گوشم میرسد انگار یکباره همه درد هایم از یادم میرود!…
حتی گلو درد وحاج خانوم !
این روزها خیلی زود به زود دلم برایش تنگ میشود…
برای بچه بازی هایش و آن چشمهای ریز عسلی وسبیلهای باریک قیطونی اش !
با اینکه در ابتدا بشدت شاکی شده بودم که زیرکانه و مثل همیشه سعی میکرد رابطه ی من و حاج خانم را ب نحوی درست کند ،
و باز هم مثل همیشه من باید کوتاه می آمدم؛
اما نمیدانم چه جادویی در این پسر بچه بود که آنقدر راحت به در خواست قرار او پاسخ مثبت دادم!

اسهیلای بدجنس تا مدتها میخندید ومیگفت:
_ ای شیطون برای اینکه از زیر بار درس ودانشگاه در بری اینقدر زود داری شوهر میکنی!

ومن ماهی آزاد اقیانوسهای خیال چه ساده و نا باورانه به بطن این تور طلایی تن دادم

مامان هم که مرتب حق را به آن ها میداد و باز مثل همیشه من را متهم به زبان درازی و حدنشناسی می کرد!
وعاجزانه از من میخواست حرف این آقای شوهر را با گوش جان بشنوم وبدون قید وبند اطاعت کنم…
همان کاری را که خودش عینا در بیست سال زندگی زناشویی اش ایفا میکرد !
با خودم میگفتم:
“خسته شده ام به خدا این اواخر خیلی داغونم جونم در اومد از مقدمات این عروسی!
حدود چند ماهیه که مسئله ساخت خونه…
آماده کردن جهزیه…
قرار دا د با هتل…
خرید بازار…
تهیه لباس عروس وارایشگاه ووووووو کلی داغونم کرده!
دیگه جنبه وظرفیت آدمی هم حدی داره!!
مگه من دیگه چقدر توان دارم که مرتبا باید از حاج خانوم هم دلجویی کنم ؟!!!
………….

حاج خانوم چونان کوه آتشفشان مهیب و و انباشته از گدازه ها وشراره ها آتش روبه رویم نشسته بود و دستان فربه اش را به سختی بر روی دو کوهی از گوشت بر یکدیگر گره کرده بود وآن چنان از پس ابروهای کلفت وگره خورده اش زیر چشمی نگاهم میکرد که در هر لحظه با خود میگفتم همین الان غالب تهی خواهم کرد!

طفلی بهادر برای دگرگون کردن جو سنگینی که در فضا حاکم بود مرتب حرف میزد ومزه میپراند…
گاهی الکی میخندید وبا ادای جملات وخاطرات بی مزه سعی میکرد کمی به آن محیط مرده روح بدمد!…
و چه سعی بیهوده وچه تلاش بی فایده ای بود!…

بالاخره حاج اسماییل خان سرش را از روی کتاب قطوری که در دست داشت بلند کرد واز بالای قاب عینکی که روی نوک دماغش بود نگاهی به سمتم انداخت وگفت:
– بالاخره به کجا کشید این موضوع نقاشی خونه؟

حاج خانم حتی اجازه نداد جوابی دهم!
بلافاصله پرید وسط حرف وگفت:
– ول کنید تو رو خدا حاج آقا!
به قول خودشون خونه مال خودشونه، خودشون اختیار دارن هر کاری میخوان همونو بکنن!

حاج اسماییل که زیرکانه تا ته ماجرا را خوانده بود با ذکاوت خاص خودش گفت:
– مرحبا به عیال فهیم خودم!
آی خوش گفتی خانومم!
هرکی اختیار کار خودشو داره…حالا شما امر کن ببینم چه رنگی دوست داری بدم شب عید اتاقمونوهمون رنگ بزنن برات

صدای خنده ی بهادر مثل توپ ترکید وباعث شد حاج خانوم از فرط خجالت لپهاش رنگ انار شود!
چشم غره ای به حاج آقا رفت و با تشر گفت:
– خجالت بکش حاجی!
بچه ها اینجان!!

بهادر همچنان میخندید
بهار متعجب سرش را از میان اتاقش بیرون کشید ومتحیر پرسید:

– خیره انشاالله!
چه خبره بگید ماهم بخندیم!

بهادر رو به او کرد و همانطور که میخندید گفت:
_بیا خواهر جون!
بیا حاج آقا قراره شب عید بده اتاقشونو نونوار کنن

بهار درحالی که میخندید نگاهی به حاج خانوم انداخت وبا تعجب گفت:
– آره؟!!

حاج خانوم غضبناک از جا بلند شد نگاهی به بهار انداخت وبا عصبانیت گفت:
– زهر مار!!

بعد در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت رو به بهادر کردو گفت:
– بی حیایی به خدا…
بی حیا!!

و در حالی که سعی میکرد خنده اش را پنهان کند داخل آشپز خانه چپید
بلند شدم ودنبال اوبه آشپزخانه رفتم.
بوی خوش قیمه بادمجان حالم را دگرگون کرد!
گفتم:
– خسته نباشی حاج خانوم حسابی افتادید تو زحمت!
تورو خدا اگه کاری هست بفرمایین انجام بدم…

یک مرتبه مهربان شد وخندید
چهره اش مهربان شد…
شبیه تمام مادرهای دیگر!
جلو آمد صورتم را در میان کف دستان گرم وگوشت آلودش محاصره کرد و با مهربانى مرا بوسید
من هم که کمی هیجان زده شده بودم فوری دستهایش را گرفته و بوسیدم.

آخر شب وقتی بهادر به خانه رساندم وزمانی که در حال جدا شدن از یکدیگر بودیم،یک مرتبه دستانم را گرفت و نزدیک لبش برد
چند بوسه ی متوالی بر آنها زد
همانطور که دیوانه وار دور تا دور دستانم را میبوئید ومیبوسید عاشقانه گونه هایش را نوازش کردم و با نوک انگشتم با سبیلش بازی می کردم
او نیز با دندانهای سفید و قشنگش نوک انگشتم را گاز میگرفت!…
دیگر حرفی برای گفتن باقی نمیماند…
فقط نگاه بود ونوازشهای دستانی عاشق که میرفتند عاشقانه هایشان را در زیر نور کم سوی تیر چراغ برق انتهای کوچه به تصویر کشانند….

“ماهی خانوم خوشگلم !
دیشب زیر نور ماه انقدر قشنگ بودی که تا صبح هزار بار چشمهام رو بستم وتصویر مثل ماهتو جلوی چشمهام دیدم و مرور کردم
هزار بار دیگه چشمهامو باز کردم بازم تورو دیدم!
آخرش به خودم گفتم دیونه شدی پسر!
دیگه تا آخر عمرت محاله چشمهاتو ببندی وباز کنی جز ماهی خانومت بتونی چیز دیگه ای رو ببینی”

متن پیام بهادر آن قدر سرشار از احساس بود که با خواندنش جان گرفتم ، از بیان حس قشنگش به ساده ترین زبان ، داشتم بال بال میزدم!
در یک نقطه بین زمین وآسمان معلق بودم؛
حسی شبیه یک تاب بازی کودکانه …
حسی که قشنگ تر از آن هرگز در دنیای کودکى ام نبود و امروز یک بار دیگر با تمام وجود داشتم آن بالا وپایین شدنها ،
آن پیچ وتاب ها و همه ی آن تشویش در بالا رفتن و دلهره های فرود آمدن را دوباره تجربه می کردم…

بی اراده با او تماس گرفتم.
به سرعت جواب داد،
قبل از سلام گفتم:

– آقا گربه ى زرد وقشنگ،اگه دیشب اون همه تحت تاثیر ماهیش بود چرا زیر همون نور شاعرانه ی ماه ندزدیدش؟

خندید وگفت:
– چونکه نقشه کشیده امروز بدزدتش

خنده ام گرفت وگفتم:
– اما حالا دیگه خیلی دیره!
ماهی کوچولو دست آقا گربه رو خونده به این راحتیا دم قرمزشو به چنگال تیز گربه نمیده!!

– میده…میده
اگه بدونه گربه زرده چه سورپرایز قشنگی براش داره حتما میده”

بعد باهم خندیدیم
گفت:
– بی شوخی ماهی ، حاضر باش امروز میام دنبالت میخوام یه کم شوکه ات کنم

– آخه امروز امتحان دارم!!
نمیشه بمونه براى فردا؟!

اصرارکرد
– نه زیاد وقتتو نمیگیرم فقط نیم ساعت میریم…
زود بر میگردونمت

قبول کردم ، قرار شد ساعت دو دنبالم بیاید.
سریع قطع کردم ، خیلی کار داشتم پس با شتاب پایین رفتم.
مامان وآمنه مشکوک وبی صدا داخل آشپز خانه گرم صحبت بودند
کنجکاو شدم و کمی آهسته تر قدم برداشتم
نزدیک در آشپز خانه گوشهایم را تیز کردم وشنیدم که مامان با نگرانی میگفت؛

– به خدا ننه دیشب تا صبح یه لحظه هم چشام رو هم نیومد!
تا میومد خوابم ببره یاد حرفهای ماهی می افتادم…
میترسم آمنه!به خدا میترسم!با خودم میگم نکنه خدایی نکرده اون ماجرای بیست سال پیش دوباره داره شروع میشه!

آمنه وحشت زده میان حرفش پرید وگفت:
– استغفرالله توبه توبه!!
تورو خدا زبونتو گاز بگیر دختر…

– چه میدونم والله بچم میگه یه مرده !
چه میدونم بلنده مثل سایه است !
مثل درخته !
میگم شاید همون روح تو باغچه است دوباره برگشته و می خواد بچمو اذیت کنه!

– لال شی بهجت!
فقط نفوس بد میزنی!!
بچه میگه باهام حرف زده…گفته وایسا کارت دارم.
آخه کدوم روحی حرف میزنه که این دومیش باشه؟!

همانطور پشت در آشپز خانه کم مانده بود از وحشت پس بیوفتم…
دستم را محکم تر روی دهانم فشردم تا حتی صدای نفسهایم در نیاید!
مامان دوباره گفت:

– به خدا انگاری که تو دلم مدام دارن رخت میسابن…
اما اصلا جلوی خودش بروز نمیدم ها!
خدا کنه که به خیر بگذره

ساکت شدند و مجبور شدم فورا داخل شوم.
از دیدنم کمی دست وپایشان را گم کردند ، هول و دستپاچه با هم شروع به حرف زدن کردند سر انجام آمنه ساکت شد ومامانم گفت:
– خیره انشاالله عزیزم
امروز زود بیدار شدی!

– امروز خیلی کار دارم هم قراره با بهادر بیرون برم هم امتحان دارم…
تازه بایدبرای آخرین پرو لباسمم برم مزون

آمنه گفت:
– اووووو پس بیا زودی بشین ناشتایی بخور تا جون داشته باشی

وبلافاصله یک استکان چای داغ وتازه دم ریخت و مقابلم گذاشت
با افکار جدید و مخدوشی که داخلش پر بود از روح وجن و پری به سختی در گیر بودم وبه شدت کلافه !
مامان هم داشت آماده میشد تا با بابا براى خرید لباس مناسب برای شب عروسی بروند
بابا یک بار دیگر زنگ زد ونمیدانم چه میگفت که مامان به سرعت چادرش را روی سر انداخت ودر همان حال که به سرعت کفشهایش را به پا می کشید با استرس گفت:

– اومدم پرویز خان عصبی نشو تو روخدا اومدم !

وبه سرعت رفت.
بالای تراس ایستاده بودم وبا نگاهم مادری را که شتابان میرفت را بدرقه میکردم
آمنه سینی مسی پر از برنج را آورد و گذاشت روی لبه ی تراس و گفت:

– هیییییی چه نوری خدایا شکرت!
دیگه چشام سو نداره

وبه تندی مشغول پاک کردن برنج شد
چه خوب شد که تنها شدیم تا دوباره فرصتی پیدا کنم برای فرو نشاندن عطش سوالاتی که یکی پس از دیگری در مغزم رژه میروند
نزدیکش رفتم و دستم را در میان انبوه دانه های سپید ومعطر برنجها فرو بردم،از این کار همیشه لذت میبردم.
بی مقدمه گفتم:

– آمنه ننه موضوع این روح تو باغچه دیگه چیه؟!

بنده ی خدا هول شد ونزدیک بود سینی از دستش رها شود!
به سرعت و دودستی سینی را چسبیدم
با ناراحتی گفت:

– این دیگه از کجا در اومد؟

– دروغ نگو آمنه خودم همه رو شنیدم!

– خوب اگه شنیدی پس چرا دوباره میپرسی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x