رمان آرزوهای گمشده پارت 10

4
(5)

جدی نگرفتم و خودم را قانع کردم که شاید به خاطر ماجراهای این چند وقت و عصبانیت الان طاها، از سر دلسوزی خواهرانه این حرف را زده بود.
دستم را بالا آوردم و به آرامی پشت کمرش بالا و پایین کردم و گفتم:
–آره عزیزم شما هیچ کدومتون تقصیری ندارید. تو آروم باش.
بعد از چند لحظه از من جدا شد. صورتش را قاب گرفتم و با انگشتان شصتم به آرامی اشک روی گونه‌هایش را پاک کردم و با ناراحتی گفتم:
–بسه دیگه انقدر گریه نکن. انشاا… درست می‌شه.
بینی‌ام را بالا کشیدم و با لبخند تصنعی ادامه دادم:
–اینا همه خاطره می‌شه. به هم که رسیدین واسه همه تعریف می‌کنین با چه سختی برای هم شدین.
لبخندی که روی لبش نشست زیادی تلخ بود و با نگاه ناامید و غمگینش همخوانی داشت.
آیه هم به جمع ما پیوست و با ناراحتی به وضعیت ما نگاه کرد و از ترانه پرسید:
–می‌خوای بری؟
ترانه کیفش را برداشت و در حالی که از آشپزخانه بیرون می‌زد، با گفتن: “آره” جواب آیه را داد.
هر دو به دنبالش راه افتادیم و من پرسیدم:
–حالا چرا عجله داری مگه طاها اومده؟
دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشت و به عقب برگشت:
–آره دیگه الان رسیده نزدیک بود.
از کمدی که در راهروی ورودی بود، مانتوی بلند و شال طوسی رنگی که برای مواقع ضروری در کمد گذاشته بودم را برداشتم و گفتم:
–منم تا پایین باهات می‌آم.
سرش را تکان داد و با آیه خداحافظی کرد و بیرون رفت.

در ساختمان را باز کردم و هر دو بیرون رفتیم. روزهای بلند تابستان هنوز با روشنایی خورشید خداحافظی نکرده بود.
طاها به ماشینش تکیه زده و منتظر ایستاده بود. به محض دیدن ما تکیه‌اش را از ماشین گرفت و از جوی آبی که پیاده‌روی جلوی خانه‌ را از خیابان جدا می‌کرد رد شد. وقتی جلوی من و ترانه ایستاد، قد بلند و شانه‌های پهنش بر سر هر دوی ما سایه انداخت. زیادی خسته به نظر می‌رسید و گره کور میان ابروانش، چهره‌اش را ترسناک کرده بود. سلام کردم، جوابم را به آرامی داد و توبیخ‌گرانه به ترانه نگاه کرد و با حرص گفت:
–اینم ادای جدیده؟! واسه هر مسئله‌ای از خونه می‌زنی بیرون!
بازوی ترانه را گرفت:
–سوار شو!
ترانه نگاهی به من کرد و با “خداحافظ” زیر لبی، رفت و سوار ماشین شد.
به خودم جرات دادم؛ سرم را بلند کردم و خیره در چشمان طاها با لحن آرامی زمزمه کردم:
–ترانه به اندازه‌ی کافی داغونه، تو دیگه توپ و تشر نیا براش.
سرش را کمی پایین آورد، نگاهش را میخ چشمانم کرد و با لحن غمگینی گفت:
–من از همه داغون‌ترم، من از همه خسته‌ترم، کسی منو می‌فهمه؟
جوابی نداشتم. مات چشمانش بودم؛ چشمانی که مهر تایید به تمام حرفهایش می‌زد و ردی از التماس، عسلی‌هایش را تحت تاثیر قرار داده بود. دلم برای او هم می‌سوخت. وقتی سکوتم را دید خداحافظی کرد و رفت.

نگاهی به بلوار جلوی خانه کردم؛ باز هم مثل همیشه شلوغ بود.
دلم نمی‌خواست به خانه برگردم. باید می‌رفتم و کمی خودم را بین شلوغی بلوار و آدمها گم کنم تا نگاه و حرفهای آخر طاها را که توی ذهنم چرخ می‌خورد، پس بزنم.
آیفون را زدم و به آیه گفتم:
–آیه بچه‌هارو بردار بیار پایین تا اومدن آرش بریم تو بلوار بشینیم. گوشی منم بیار.

با آیه روی نیمکت نشسته بودیم. آیه با گوشی‌اش مشغول بود. به محض تمام شدن کنکور، بیشتر وقتش را در اینستا‌گرام و صفحات مجازی می‌گذراند تا تلافی این چند نبودنش را در بیاید.
بچه‌ها بدو بدو می‌کردند و هر از گاهی به سمت فواره‌های روشن می‌رفتند و دستی به آب می‌زدند. در دنیای کودکانه‌ی خودشان غرق بودند؛ به دور از غم‌ها و دلهره‌ها، کینه‌ها و حسرت‌ها، نافرجامی‌ها و شکست‌ها.
آیه گوشی‌اش را به سمتم گرفت و گفت:
–ببین به خاطر این دوتا جوجه چه غش و ضعفی می‌کنن.
نگاهم را به گوشی که در دستش بود دادم و به کامنت‌هایی که پایین عکس بچه‌ها نوشته شده بود نگاه کردم و لبخند زدم. از وقتی بچه‌ها آمده بودند هر جا می‌رفتیم آیه عکسی با آنها ثبت می‌کرد و در پیجش به اشتراک می‌گذاشت.
گوشی را به دستش دادم و گفتم:
–تو خونه یادم بنداز واسشون صدقه بزارم کنار. خوب نیست بچه‌ها‌رو اینجوری تو چشم می‌کنی.
خندید:
–تو کی انقدر پیر شدی که عین مامان‌بزرگا حرف می‌زنی؟
حوصله نداشتم اما دل به دلش دادم و با صدای لرزانی که شبیه مادربزرگها باشد گفتم:
–بد می‌گم ننه؟ بچه‌ان ماشاا… هزار ماشاا… بر و رو دارن و تَرگل وَرگلن زود چشم می‌خورن.
دوباره خندید:
–شما درست می‌گی ننه، از این به بعد با لباسای چرک و لک و یه عالم دماغ آویزون ازشون عکس می‌گیرم می‌زارم.
خنده‌ام گرفت اما از آنجایی که در مکانی عمومی نشسته بودیم و خنده‌های من مناسب این مکان نبود، دستم را جلوی دهانم گذاشتم و خندیدم. تصور بچه‌ها با دماغ آویزان واقعا خنده‌دار بود.
–از وقتی عکسایی که تو کافه گرفتیمو گذاشتم، بیشترین سوالا می‌دونی چی بوده؟

دستم را از پشت او رد کردم و روی لبه‌ی پشتی نیمکت قرار دادم. نگاهش کردم و پرسیدم:
–چی؟
–دایرکتمو ترکوندن؛ اون خانم کیه؟ لباساش چقدر قشنگه، می‌شه لطف کنین بگین از کجا خریدن؟ اینجا کجاست؟ خیلی قشنگه، آدرس می‌دین؟
ابروهایم بالا پرید:
–جدا؟ خب ادرسو تو کپشن بنویس.
لبخند شیطنت آمیزی زدم و با خباثت ادامه دادم:
–اما لباسای منو نگو از کجا می‌خرم.
او هم با شیطنت خندید و با بدجنسی گفت:
–نمی‌گم؛ آدرس و اسم کافه‌رو زیاد می‌پرسیدن منم تو کپشن نوشتم.
چشمکی زد و بادی به غبغب انداخت و افزود:
–برو به همکارات پز بده بدونن چه تبلیغ گسترده‌ای براشون کردم.
خندیدم و گفتم:
–باشه حتما به سمع و نظرشون می‌رسونم.

با تماس آرش بلند شدیم و با بچه‌ها به خانه برگشتیم. بچه‌ها که شامشان را خوردند انقدر خسته بودند که یکی روی زمین و دیگری روی کاناپه به خواب رفتند. ایلیا در اتاق آرش می‌خوابید و الناز در اتاق ما. آرش هر دو را به اتاقها انتقال داد.

آرش روی کاناپه دراز کشیده و فوتبال تماشا می‌کرد. من هم پایین پایش نشسته و پاهایم را دراز کرده بودم و موهای آیه را که سرش را روی پایم گذاشته بود را نوازش می‌کردم. حواسم اصلا به تلویزیون نبود. آرش و آیه با هم تبادل نظر می‌کردند و در مورد بازی بازیکنان و حتی قوانین بازی صحبت می‌کردند. من اما در دنیای خودم غرق بودم. به ترانه و طاها فکر می‌کردم؛ به اینکه در خانه‌شان چه خبر است؟ الان در چه حال و هوایی هستند؟
قبل از شروع فوتبال برای آرش ماجرای امروز و آمدن ترانه را تعریف کرده بودم. ناراحت شده و گفته بود که خوشش نمی‌آید ترانه هر روز با مادرش قهر کند و به اینجا بیاید. می‌گفت حوصله‌ی دردسرهای بعدش را ندارد و اگر اینبار زن‌عمو زنگ بزند و حرف نامربوطی بگوید، قید همه چیز را می‌زند و حسابی از خجالتش در می‌آید.

بین علما اختلاف افتاده بود. آیه می‌گفت یکی از بازیکنان تیم محبوبش شبیه بازیگر محبوب اوست. آرش زیر بار نمی‌رفت و مخالف بود.
آیه من را مخاطب قرار داد:
–نظر تو چیه آمال؟ به نظرت شبیهش نیست.
نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم:
–همچین می‌گی انگار من کل بازیگرای سینما و تلویزیون و تئاترو می‌شناسم.
آیه از روی پایم بلند شد و با ناامیدی نگاهم کرد:
–الان بگم فلان نویسنده جد و آبادشم برام می‌گی اونوقت چهارتا بازیگر و بازیکن فوتبال نمی‌شناسی، خیلی ضایعست.
خندیدم:
–فوتبال فقط علی دایی‌رو می‌شناسم بسه دیگه.
آرش بلند خندید و نگاهم کرد:
–عاشقتم به مولا.
به نگاه غضب آلود آیه خندیدم:
–آهان اینم می‌دونم آقای گله. بازیگرام همون قدری که می‌شناسم کفایت می‌کنه به چه کارم می‌آد آخه اما این بازیکن شبیه اونایی که من می‌شناسم نیست.
بلند شدم:
–سعی کنید به توافق برسید، من می‌‌رم بخوابم. خواب منم سنگینه کارتون به زد و خورد برسه کسی نیست جداتون کنه.
خطاب به آیه با بدجنسی ادامه دادم:
–از اونجایی که تو دعوا هر کی زورش کمتره بیشتر می‌خوره، بهتره تو کوتاه بیایی.
آرش چشمکی زد و دستانش را باز کرد:
–بیا بماچمت برو تخت بخواب.
از پشت کاناپه به سمت آرش خم شدم. دستش را دور گردنم حلقه کرد و بوسه‌ای محکم روی پیشانی‌ام نشاند و گفت:
–آخیش قربون مامان کوچولو.
آیه ” ایش” کشیده‌ای ادا کرد و افزود:
–چه لوس.
آرش خندید:
–بیا تو رو هم بماچم تا صبح از حسودی دق می‌کنی بی‌ فسقل می‌شیم.

هر دو دستم را زیر نیمه‌ی چپ صورتم گذاشته و به الناز زل زده بودم. تمام زوایای صورتش را از نظر گذراندم. همه چیز در صورت دوقلوها شبیه آمنه بود. موهای قهوه‌ای با همان چشمان کشیده و روشن، بینی کوچک و بلند، لبهایی برجسته.
یکی از دستانم را از زیر صورتم در آوردم و با انگشت شصتم چال چانه‌ی او را لمس کردم. تنها تفاوتشان با آمنه همین بود. چانه‌ی آمنه چال نداشت؛ حتما این چال را از پدرشان به ارث برده بودند. هر وقت پیش خودم چهره‌ی بچه‌ها را با آمنه مقایسه می‌کردم به این نتیجه می‌رسیدم که شباهت آنها به مادرشان غیر قابل انکار است، بلافاصله می‌گفتم: ” کاش بخت و اقبالشان شبیه آمنه نباشد”.

به آرامی از کنار الناز بلند شدم. نگاهم بین آیه و الناز رفت و آمدی کرد و لبخند روی لبم نشست. هر دو به پهلو خوابیده بودند. الناز که کنارمان می‌خوابید کمی جایمان تنگ می‌شد اما مجبور بودیم به خاطر الناز تحمل کنیم؛ آیه روی زمین نمی‌خوابید، الناز هم اصرار داشت حتما ما بین ما دوتا بخوابد.
لبه‌ی تخت نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. دیشب دیر وقت خوابیده بودم و زیاد سرحال نبودم. به صبح زود بیدار شدن عادت کرده‌ بودم. هر اتفاقی می‌افتاد، من راس ساعت شش و نیم بیدار بودم. تمام شب فکر و خیال رهایم نکرده بود و آنقدر از این پهلو به آن پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد. ناخودآگاه به یاد جمله‌ی “شب شما هم بی‌غم” کمیل افتادم. عجب شب بی‌غمی هم سپری کرده بودم! اتفاقا دیشب بر خلاف تمام شبها، دلم با غم‌هایم شب شعری حزن‌انگیز به راه انداخته و در این میان غم چشمان طاها و حرف آخرش، یک لحظه از ذهنم کنار نرفته بود.

چای را دم کردم و قوری را روی کتری گذاشتم. آرش حاضر و آماده وارد آشپزخانه شد و با لبخند سلام کرد و صبح بخیر گفت. اول به قد و بالایش نگاه کردم. پیراهن سفید و شلوار پارچه‌ای خوش دوختش قدش را بلندتر و کشیده‌تر نشان می‌داد. روزهایی که به شرکت می‌رفت تیپ رسمی می‌زد. جوابش را دادم و نگاهم مثل همیشه چند لحظه روی چال دلبر روی گونه‌‌اش ماند. کاش همه‌ی نقص‌های دنیا انقدر زیبا بود.
روی صندلی که نشست جلو رفتم و دستانم را دور گردنش حلقه کردم. درست همان جایی که چال می‌افتاد را محکم بوسیدم و گفتم:
–قربونت برم من، تو نصیب کدوم خوشبختی می‌خوای بشی آخه؟
جواب بوسه‌ام را داد و باخنده گفت:
–بقیه که می‌گن من نصیب هر کی بشم بیچاره‌ست و بدبخت دو عالمه!
روی صندلی نشستم و با اخم جانبداری کردم:
–بقیه بیخود می‌گن، تو همه چی تمومی حسودیشون می‌شه!
بینی‌ام را بین دو انگشت میانی و سبابه‌اش فشرد و گفت:
–یادم باشه به همسر آینده‌ام بگم تو هم نقش مادرشوهر داری هم خواهرشوهر.
قلدرانه گفتم:
–آره بگو، اینم بگو که دست بزنم دارم، حواسشو جمع کنه.
صدای خنده‌ی بلندش در فضای آشپزخانه پیچید و روی لبهای من هم لبخند نشاند. می‌دانستم هیچ دختری در زندگی‌اش نیست و مطمئن بودم که دغدغه‌ی تنهایی و آینده‌ی من و آیه را دارد. مثل من که دغدغه او و آیه را داشتم. برای همین بود که هر کس پا پیش می‌گذاشت، من بدون اینکه حتی به پیشنهادش فکر کنم جواب رد می‌دادم. هر مردی دلش می‌خواست همسر آینده‌اش تمام کمال برای خودش باشد اما من نمی‌توانستم. نیمی از قلب و ذهنم همیشه تحت سیطره‌‌ی آرش و آیه و دوقلوها بود.
آرش لقمه‌ای به دستم داد و پرسید:
–از کافه چه خبر؟ راضی هستی؟
–خبر خاصی نیست. آره خیلی راضی‌ام.
لقمه‌اش را فرو داد و گفت:
–خیلی جای قشنگیه به پویا قول دادم یه روز بیارمش کافه.
با اشتیاق گفتم:
–چه خوب آره بیایید، بگو مامان و خواهرشم بیاره. اصلا یه شب خانواده‌اشو بردار بیار اونجا دور هم باشیم.
تنها دوست آرش همین پویا بود که از همان زمان که به تهران آمدیم در دبیرستان با هم دوست شده بودند. با اینکه یک دانشگاه قبول نشده بودند رشته‌ی دوستی‌شان را پاره نکردند؛ اما آرش تا به حال او را به خانه دعوت نکرده بود برای همین بود که پیشنهاد دادم که او را با خانواده‌اش به رستوران دعوت کند.
سرش را تکان داد:
–فکر خوبیه اما پویارو که می‌شناسی زیاد با خانواده‌اش نمی‌پره.
بلند شدم و با بدجنسی گفتم:
–تو به پدرش بگو، پویا که مهم نیست می‌آد بیاد نمی‌آد نیاد.
خندید و بدون حرف به خوردنش ادامه داد.

آیه و دوقلوها هم به جمعمان اضافه شده بودند. من برای الناز و آرش برای ایلیا لقمه می‌گرفتیم. آرش به خاطر بازی دیشب و باخت تیم محبوب آیه آنقدر سر به سرش گذاشت تا بالاخره جیغ آیه را درآورد و کوتاه آمد.
لقمه‌ کوچکی که برای الناز گرفته بودم را به سمتش گرفتم. نگاهم کرد و با التماس گفت:
–آبجی دیگه نمی‌خورم دلم درد می‌گیره.
ایلیا لقمه‌ی خودش را فرو داد و سریع گفت:
–آبجی بده من بخورم.
همگی خندیدیم و من لقمه را به دست ایلیا دادم. ایلیا برعکس الناز پرخور و شکمو بود اما به خاطر ورجه ورجه‌ و بالا و پایین پریدنهای زیادش، اختلاف وزن قابل توجهی با الناز نداشت.
آرش موهای ایلیا را به هم ریخت و گفت:
–بخور که باید انرژی داشته باشی دنیارو بهم بریزی.
من و آیه خندیدیم و ایلیا اصلا به روی مبارک نیاورد که دو روز پیش چه بلایی سر وسایل و اتاق آرش آورده بود.
آرش سر او را بوسید و گفت:
–عاشق همین روی زیادشم.
ایلیا بی‌توجه لیوان شیرش را سر کشید و باعث خنده‌مان شد.
آرش بلند شد و از پشت صندلی ایلیا و من گذشت و الناز را هم بوسید و با گفتن: “من دیگه می‌رم” از آشپزخانه بیرون رفت.

بلند شدم و به دنبالش رفتم. چند روز پیش به او گفته بودم که مقداری از پول پیش مغازه را بردارد و روی باقی مانده‌ی پول ماشینش بگذارد و برای خودش ماشینی دست و پا کند. قبول نکرده بود اما من سعی داشتم هر طور شده راضی‌اش کنم. اینطور پیاده رفت و آمد کردن هم برای خودش سخت بود و هم من را اذیت می‌کرد.

کفشش را که پوشید، دستی به پایین پیراهنش کشید و مرتبش کرد. کیفش را بالا آوردم و به سمتش گرفتم اما وقتی دستش را جلو آورد و خواست کیف را بگیرد، ان را عقب کشیدم و گفتم:
–به پیشنهادم فکر کن، خیال کن وام گرفتی و ماهیانه باید یه مبلغی‌رو پرداخت کنی، تازه تو که قرار نیست کل پولو برداری!
حرفم که تمام شد کیف را به دستش دادم. دوباره بینی‌ام را بین دو انگشتش فشرد و لبخند عمیقی زد:
–من حرفمو زدم، تو ناراحت پیاده بودن منی؟ من برای خودم یه ماشین دست و پا می‌کنم، تو نگران نباش.
دستش را روی دستگیره در گذاشت و ادامه داد:
–حالام برو تا دیرم نشده، بعدا راجع بهش بیشتر حرف می‌زنیم.
سرم را تکان دادم و عقب رفتم:
–مواظب خودت باش.
با گفتن: “توام همینطور مامان کوچولو” در را بست و رفت.

کتابهایی که قرار بود برای کمیل ببرم از کتابخانه بیرون کشیدم و تک‌تک بررسی‌شان کردم تا مطمئن شوم چیزی لابلای ورق‌هایش نگذاشته باشم. کتاب هزار خورشید تابان را باز کردم و نوشته‌ی اول صفحه نظرم را جلب کرد: ” تقدیم به آمال عزیزم”. هر کس کتاب را می‌دید فکر می‌کرد کسی آن را به من پیشکش کرده است؛ اما در واقع حقیقت این بود که کتاب را چند وقت پیش خودم به عنوان هدیه برای خودم خریده بودم. این عادت را از خیلی سال پیش در خودم نهادینه کرده بودم. شاید از نظر دیگران این یک عادت مسخره بود اما من به شدت این کار را دوست داشتم. چه ایرادی داشت که گاهی خودم به خودم یادآوری کنم که چقدر مهم و دوست‌داشتنی هستم؟
کتابها را توی کیفم گذاشتم و به سمت کمد لباسهایم رفتم. مانتو دامنی که پارسال با ترانه از فروشگاهی در فلکه‌ی صادقیه خریده و فقط دو بار پوشیده بودم نظرم را جلب کرد. مانتوی جلو باز طوسی رنگ که لبه‌های آستینش با دامن زرشکی رنگ دامن بلند و نیم کلوش ست شده بود. لباس را از رگال بیرون کشیدم و روی ساعدم انداختم. از بین شال و روسری‌ها، شال زرشکی را انتخاب کردم و در آخر از کشو یک تیشرت کرم رنگ برداشتم و در کمد را بستم.

پشت یکی از میزهای دنج گوشه‌ی کافه نشسته و به جنب و جوش پیشخدمت‌ها و رفت و آمد مشتری‌ها نگاه می‌کردم. به خاطر کم خوابی دیشب خسته و بی‌حوصله بودم. امروز هم فاطمه خانم از آن دنده بلند شده و یک ریز غر می‌زد و از عالم و آدم شکایت می‌کرد. کیک و کاپهای داخل فر را به مرضیه و افسانه سپردم و از آشپزخانه بیرون زدم.

هامون چند باری به سراغم آمده و هر بار با کلی مسخره‌بازی خواسته بود که سفارش بدهم اما میلی به خوردن چیزی نداشتم. نگران ترانه بودم. جرات زنگ زدن نداشتم. برایش پیام فرستاده بودم اما همه بی‌جواب مانده بود.
نگاهم دوباره به زن و مرد مسنی که فقط یک میز از من فاصله داشتند افتاد. از وقتی اینجا نشسته بودم این چندمین بار بود که روی آنها مکث می‌کردم. اکثر مشترهای کافه جوان بودند. کم پیش می‌آمد زوجی با این سن و سال به کافه بیایند. هر بار که نگاهشان می‌کردم، انحنای لبهایشان آنقدر عمق داشت که چروکهای اطراف چشمانشان را به رخ می‌کشید. چه خوب که با این سن و سال خودشان را یادشان نرفته بود.
یک نفر جلویم ایستاد و اتصال نگاهم به آنها را قطع کرد. نگاهم را آرام آرام بالا کشیدم. از شلوار مشکی و پیراهن طوسی با چهاخانه‌های ریز مشکی‌اش گذشتم. وقتی نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کرد او در سلام کردن پیش قدم شد:
–سلام.
نگاهش کردم و جواب سلامش را دادم. خواستم بلند شوم که دستش را بالا آورد و اجازه نداد. طوری در عوالم خودم غرق شده بودم که متوجه آمدنش نشده بودم.
اجازه گرفت و با موافقت من، صندلی روبرویی‌ام را عقب کشید و نشست.
صورتم را از نظر گذراند و پرسید:
–مشکلی پیش اومده؟
با تعجب گفتم:
–نه! چطور؟
دستانش را روی میز در هم گره زد و گفت:
–اومدم لیست کم و کسری‌ برای آخر هفته‌رو بگیرم…
میان حرفش پریدم:
–ای وای ببخشید یادم رفت.
–اشکالی نداره. آخه گفتن حالتون خوب نیست. می‌خواستم بگم می‌تونید برید خونه.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–خوبم فقط یکم خسته بودم. کی گفت حالم خوب نیست؟
–خانم رحمانی.
وای از دست فاطمه خانم که همه چیز را بزرگ می‌کرد.
خندیدم و گفتم:
–خانم رحمانی عادت به بزرگنمایی داره. می‌بینید که خوبم.
نگاهم کرد. نه یک نگاه معمولی؛ نگاهی مهربان که دست پر مهرش را بر سر دخترک کوچک درونم کشید و نوازشش کرد.

نگاهم را از نگاه خیره‌ی او گرفتم و به صفحه‌ی خاموش گوشی‌ام زل زدم.
–قبل از آشنایی با شما فکر می‌کردم من و خواهرم خیلی آدمای کم حرفی هستیم اما می‌بینم شما دست من و نسارو هم از پشت بستین.
با شنیدن نام خواهرش، دلم می‌خواست بدانم بالاخره چه تصمیمی گرفته است اما به خواسته‌ی دلم اهمیت ندادم؛ به من ربطی نداشت. من در خیال خودم دوست داشتم به این فکر کنم که خواهرش بچه را نگه می‌دارد. نمی‌پرسیدم چون می‌ترسیدم اگر خلاف آن چیزی که فکر می‌کنم را از او بشنوم، آن وقت چراهای زیادی پشت سر هم در ذهنم ردیف خواهند شد و تا جواب قانع کننده‌ای برایشان پیدا نمی‌کردم بی‌خیال نمی‌شدم، پس بهترین راه این بود که نپرسم و در بی‌خبری و خوش خیالی خودم بمانم.
با لبخند نگاهش کردم. با نگاهی کاوشگر به صورتم خیره شده و انحنای لبهایش چهره‌اش را بازتر کرده بود.
–نه کم حرفم نه پر حرف. فقط وقتی ذهنم خیلی شلوغ یا دلم خیلی گرفته باشه زیادی ساکت می‌شم.
شالم را کمی جلو کشیدم و ادامه دادم:
–به قول برادرم می‌رم کنج عزلت.
لبخندش وسعت گرفت طوری که گوشه‌ی چشمانش را خط انداخت:
–الان ذهنتون درگیره یا دلتون گرفته؟ البته تو یه مورد دیگه‌ام آدما ساکت و کم حرف می‌شن.
مکثی کرد و ادامه داد:
–وقتی از همصحبت و همراهشون خوششون نیاد.
سریع و بدون فکر، جملات را ردیف کردم و در صدد رفع و رجوع برآمدم:
–نه اصلا اینطور نیست، من از هم صحبتی با شما لذت می‌برم. یه مشکلی برای دختر عموم پیش اومده ذهنم درگیره اونه.
به صندلی‌اش تکیه زده و نگاهم می‌کرد. نگاهش شبیه آدمهایی بود که به یک فتح بزرگ دست یافته‌اند و من دلیل این نگاه فاتحانه را نمی‌فهمیدمم. ذهنم هول و هوش ترانه و پیامهایی که بی‌جواب گذاشته بود می‌چرخید.
تکیه‌اش را از صندلی گرفت. آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و کمی خود را جلو کشید و با لحن مهربانی گفت:
–شما ناراحت باشین و خودخوری کنین مشکل دختر عموتون حل می‌شه؟
با ناراحتی زمزمه کردم:
–نه نمی‌شه اما نگرانی دست خودِ آدم نیست.
سرش را تکان داد و کمی این پا و آن پا کرد و پرسید:
–چرا معلمی رو انتخاب کردین، مجبور شدین یا علاقه داشتین؟
فقط برای خالی نبودن عریضه، لبخند کم ‌رنگی روی لبهایم نشاندم و گفتم:
–از بچگی دوست داشتم.
دستانش را روی هم گذاشت و لبخند با مزه‌ای گفت:
–اعصاب خرد کنه، سر و کله زدن با سی و دوتا دانش‌آموز اونم از جنس مذکر صبر و حوصله‌ی فولادین می‌خواد.
او چه می‌دانست من با تک‌تک شاگردان کلاسم چه عشقی می‌کنم و چه انرژی از آنها می‌گیرم.
دستانم را روی هم گذاشتم و گفتم:
–وقتی کاری که انجام می‌دیم با عشق و علاقه انجام بدیم اصلا نه سخته و نه اعصاب خرد کن.
چانه‌اش را بالا کشید و گفت:
–پسر بچه‌ها هم تخسن هم زیادی شیطونن، کافیه بهشون رو بدی.
خندیدم:
–شیطون و پر سر و صدا و شلوغن اما کافیه رگ خوابشون دستت بیاد. من با تک‌تک دانش‌آموزام دوستم. شنیدین که می‌گن: ” مدرسه خونه‌ی دوم و معلم مادر دومه ” من از همون اولین روزی که شروع به کار کردم به خودم گفتم: ” من سی و دو تا پسر دارم”.
یک تای ابرویش را بالا داد و با لحن شیطنت‌آمیزی که با چشمانش هم پیاله شده بود گفت:
–خوش به حال پسراتون.
در جواب نگاه خیره‌اش لبخند خجولی زدم و ترجیح دادم دوباره سکوت کنم. با حرفها و نگاههایش ثابت می‌کرد نباید او را سوای پسر بچه‌های تخس و شیطانی بدانم که خودش معتقد بود نمی‌شود به آنها رو داد.
اجازه نداد سکوت بینمان زیاد کشدار شود؛ باز هم با شیطنت گفت:
–شما که از من نمی‌پرسین اما من دوست دارم بگم.
با استفهام نگاهش کردم. لبخند زد و ادامه داد:
–من هیچ علاقه‌ای به مهندسی صنایع نداشتم، عاشق نجوم بودم اما بابام اجازه نداد، گفت آینده نداره. منظورش از آینده فقط پول بود. می‌گفت از زل زدن به آسمون هیچی نصیبت نمی‌شه. مجبور شدم مهندسی صنایع بخونم که بعدا به درد کار و بارمون بخوره اما نشد و به خاطر یه سری مشکلات من اومدم تهران.
از فروغ شنیده بودم که پدر و عموهای کمیل هم مثل پدر خودش در کار فرش هستند و کارخانه‌ی فرشبافی و چند کارگاه فرش دستباف در کاشان دارند.
با ناراحتی گفتم:
–چه حیف؛ خب الان برید دنبالش.
نگاهش دوباره توی صورتم گشتی زد و گفت:
–هر چیزی باید به موقع باشه، زمانی که اشتیاقشو داری، وقتشو داری. الان من فقط می‌تونم گاهی که وقت خالی پیدا کردم برم و یه سر به کویر پر ستاره بزنم و بیام.
سرم را تکان دادم و حرفی نزدم. با حرفش موافق بودم و نبودم. حوصله‌ی قانع کردنش را نداشتم شاید بعضی چیزها بودند که حتما باید در موقعیت و زمان مناسب برای آدم اتفاق می‌افتادند؛ نه خیلی دیر و نه خیلی زود. فقط بعضی آرزوها و خواسته‌ها مثل بعضی غذاها بودند که باید داغ داغ و تازه استفاده می‌شدند و اگرنه از دهن می‌افتادند و دیگر نمی‌شد آنها را خورد؛ اما خیلی چیزها هم بود که موقعیت مناسب و سن و سال و زمان و مکان نمی‌شناخت.

اگر حوصله داشتم حتما قانعش می‌کردم. آروزی او که تاریخ انقضا نداشت می‌توانست هر وقت دلش خواست به دنبالش برود، فقط کمی اراده و انگیزه می‌خواست.
دستش که بالا رفت، نگاه من هم به دنبالش راه افتاد. پنجه‌هایش را میان موهای انبوه و مشکی رنگش فرو کرد و آنها را به عقب شانه زد. آن لحظه به این فکر کردم که چه موهای نرم و لختی دارد. هنوز نتوانسته بودم تک‌تک اجزای صورتش را از نظر بگذرانم. نمی‌توانستم بیشتر از چند ثانیه روی صورتش مکث کنم. هر وقت حرف می‌زدم یا پیشانی‌اش را نگاه می‌کردم یا موهایش را. گردن و یقه‌اش هم جزو موارد مجاز بودند. ارسلان اولین و آخرین مرد غریبه‌ای بود که صورتش را به طور کامل کنکاش کرده و حتی خال کوچک و مشکی رنگی که یک طرف پیشانی‌اش بود و همیشه زیر موهایش پنهان می‌ماند هم از زیر دست نگاهم در نرفته بود.
–شبای کویرو دیدین؟ کویر مرنجاب رفتین؟
دست او روی میز فرود آمده اما نگاه من لابلای موهایش سقوط کرده بود. با لبهایی آویزان گفتم:
–مرنجاب نرفتم. یک بار رفتم ابیانه اما زیاد ستاره نداشت، انقدرم سرد بود یخ زدیم.
خندید:
–کی رفتین؟
کمی فکر کردم:
–دقیق یادم نیست، چند سال پیش بود.
مکثی کرد و گفت:
–آغاز ماه قمری زمان خوبیه واسه رفتن به کویر و دیدن ستاره‌ها. وقتی ماه کامل باشه یا حتی هلال باریک ماه هم پس زمینه‌ی آسمونو روشن کنه، ستاره‌ها زیاد دیده نمی‌شن، باید حواست به فاز ماه باشه. بعدم شبای کویر سرد می‌شه احتمالا شما هم تو فصل سرما رفتین بدتر هم شده.
خندیدم و گفتم:
–ما اصلا به این چیزا دقت نکردیم، یهو به سرمون زد و پاشدیم رفتیم، گفتیم حتما هر وقت بریم ستاره‌ها منتظر ما نشستن تا رؤیتشون کنیم چه می‌دونستیم نازشون زیاده.
طنز کلامم باعث شد بلند بخندد و دندانهای سفید و یکدستش را به رخ بکشد.

بیشتر او حرف ‌زد و من در سکوت، با اشتیاق به حرفهایش گوش سپرده بودم. از ستاره‌ها گفت، از شهرهای کویری مختلف که می‌شد در آسمانشان کلی ستاره را بدون تلسکوپ و هیچ وسیله‌ی خاصی تماشا کرد. آنقدر قشنگ و با آب و تاب تعریف کرد و از جاذبه‌های کویر و لذت خوابیدن زیر سقف آسمان پر ستاره گفت که دلم خواست من هم خوابیدن در کویر و زیر سقف آسمان را تجربه کنم. حتی گفت فروغ هم یکی دوبار با او، کاوه و هامون مهمان کویر بوده است.
حرفهایش که تمام شد با لبخند عمیقی نگاهم کرد و گفت:
–یه چیزی بگم؟
خنده‌ام گرفت. این همه حرف زده بود، حالا برای گفتن یک چیز اجازه می‌گرفت!
خنده‌ام را خوردم و گفتم:
–بفرمایید.
طولانی و عمیق نگاهم کرد و گفت:
–هیچی، بعدا می‌گم.
تمام سعی‌ام را کردم عادی باشم. فقط سرم را تکان دادم. چه چیز می‌خواست بگوید و نگفت؟ چرا لحظه‌ی آخر حرفش را خورد و منصرف شد؟ کنجکاو بودم بدانم اما من آدم پا پیچ شدن و اصرار کردن نبودم.

از آسانسور خارج شدم و به سمت اتاق کمیل که سمت راست و درست پشت پله‌های منتهی به طبقه‌ی بالا قرار داشت قدم برداشتم. چند ضربه‌ی آرام و پشت سر هم به در زدم و با شنیدن صدای “بفرمایید” در را باز کردم.
وارد اتاق شدم و سلام کردم. کنار پنجره ایستاده بود. جواب سلامم را داد و به سمتم آمد. کتابها را از کیفم بیرون اوردم و لیست موادی که برای آخر هفته نیاز بود را روی کتابها گذاشتم و به سمتش گرفتم. درست مقابلم ایستاده بود. کتابها را گرفت و مؤدبانه تشکر کرد. لبخندی زدم و با گفتن: ” اگه کاری ندارین من برم”.
فاصله‌اش را کمتر کرد و عطر تند خنکش مشامم را نوازش کرد.
–منم دیگه کاری ندارم، می‌خواستم برم، اگه آژانس خبر نکردین برسونمتون.
مؤدبانه گفتم:
–نه ممنون مزاحم شما نمی‌شم، آژانس خبر کردم.

سوار ماشین شدم و به راننده سلام کردم. پسر جوانی بود. به عقب برگشت، با لبخندی محترمانه جوابم را داد و به راه افتاد. سرم را به پشتی صندلی‌ تکیه دادم و چشمانم را بستم. صدای ریز آهنگی که به گوش می‌رسید کمی بلندتر شد و راننده شروع به همخوانی کرد:
–از وقتی نیست اینجا تاریکه روزاش
یه مشت یادگاری ازش موند جاش
می‌رم تو فکرشو می‌خندم بیخودی
یادش بخیر خنده‌هامو دوست داشت.
چشمانم را باز کردم و صاف نشستم. راننده دوباره نیم نگاهی به عقب انداخت:
–صدای آهنگ اذیتتون می‌کنه خاموش کنم؟
دلم می‌خواست بگویم: ” صدای خواننده نه اما صدای شما چرا! ” اما فقط “نه” ی آرامی زمزمه کردم و نگاهم را به بیرون دوختم.
یکهو صدای راننده اوج گرفت:
–همیشه رفتی و به جات برگشتم هی
منو نزار تو امید برگشتنت
بعده تو دل بریدم از همه
هی نرو بیا پیر شم از رفتنت.
نگاه متاسفم چند لحظه روی راننده مکث کرد. وقتی دیدم در ترانه غرق شده دوباره نگاهم را به بیرون دوختم. مانده بودم برای اینطور با سوز خواندنش ناراحت شوم یا به کارش بخندم. راننده هم به درد ترانه دچار بود؛ یک خُل دیگر!
به یاد ترانه و پیامهای بی‌جوابم افتادم. کمیل با حرفهایش چند ساعتی ذهنم را از از ترانه و نگرانی‌ام دور کرده بود. حتی بعد از جدا شدنم از او انقدر سرگرم کار و تهیه‌ی لیست برای مهمانی آخر هفته شدم که به کل فراموش کردم که به طرز مشکوکی از ترانه خبری نیست. حتما کمیل هم با دیدن قیافه‌ی تابلوی من عمدا امروز انقدر حرف زده و سوال پرسیده بود. شاید هم من دلم می‌خواست این طور فکر کنم که او به خاطر من و دور کردن ذهنم از نگرانی این کار را کرده است. افکارم داشت در مسیری ترسناک قدم می‌گذاشت؛ همه را پس زدم و سریع گوشی‌ام را از کیفم بیرون آوردم.
هنوز پیامهایم بی‌جواب بود. به تلگرام سر زدم و در کمال تعجب دیدم آخرین بازدیدش برای دیروز صبح است. فاصله‌ی بین بازدیدهای ترانه نهایت دو ساعت بود. در بدترین شرایط هم به تلگرام سر می‌زد. این طور نمی‌شد، اگر همین طور بی‌خبر می‌ماندم نگرانی امانم را می‌برید. سابقه‌ی ترانه با فرار ان شب خراب شده بود. دلم را یک دله کردم و شماره‌اش را گرفتم. خاموش بود و همین مسئله بیشتر به نگرانی‌‌ام دامن می‌زد.

چند بار دیگر شماره‌ی ترانه را گرفتم و هر بار اپراتور با آرامش خاصی همان جمله‌ی قبلی را تکرار کرد: ” مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد “.
کاری از دستم بر نمی‌آمد و بی‌خبری، آن هم با وضعیتی که ترانه داشت عذاب آور بود. با شماره‌ی خانه‌شان که نمی‌توانستم تماس بگیرم، رفتن به خانه‌شان هم جزو محالات بود. دلم گرفت؛ ما در عین نزدیکی چه بی‌رحمانه از هم دور بودیم.

آنقدر با خودم کلنجار رفتم تا بالاخره تصمیم گرفتم به طاها زنگ بزنم. شماره‌اش را گرفتم و منتظر شدم جواب بدهد. گوشی را تا قبل از اینکه تماس وصل نمی‌شد دم گوشم نمی‌گذاشتم. تماس وصل شد. راننده هنوز هم داشت با همان اهنگ قبلی همخوانی می‌کرد. انگار زیادی وصف حالش بود که مدام تکرارش می‌کرد و هر بار با سوز بیشتری می‌خواند. گوشی را دم گوشم گذاشتم و در جواب “الو الو” ی طاها، عمدا کمی بلند سلام کردم.
راننده به محض شنیدن صدای من اول صدای خودش و بعد صدای ضبط را قطع کرد و گفت:
–اِ چرا نمی‌گین می‌خوایین تماس بگیرین؟
حرفی نزدم. طاها سریع پرسید:
–کجایی آمال؟
–تو ماشینم.
–تو ماشین کی؟
اخم کردم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم:
–چرا گوشی ترانه خاموشه؟
–جواب سوالمو ندادی آمال!
چه فکری پیش خودش کرده بود؟ او چه کاره بود که اینطور مالکانه از من سوال می‌پرسید؟! از اینکه همیشه نامم را آخر جملاتش می‌چسباند اصلا خوشم نمی‌آمد!
نفسی گرفتم تا به اعصابم مسلط باشم و بی‌ادبی نکنم. برای اینکه جوابم را بدهد مجبور بودم کوتاه بیایم:
–من کافه بودم الانم با آژانس دارم بر می‌گردم خونه. حالا جواب سوالمو بده، من نگرانم.
بعد از مکث کوتاهی صدایش به گوشم رسید:
–دقیق کجایی بگو بیام دنبالت حرف بزنیم.
مژهایم را محکم روی هم کوبیدم و گفتم:
–رسیدم نزدیک خونه‌ام، بهم بگو چی شده؟
–من یک ربعه می‌رسم جلو در خونتون، می‌آم حرف می‌زنیم.
دیگر نتوانستم خوددار باشم. با عصبانیت گفتم:
–من دارم از نگرانی می‌میرم، امروز کلا ذهنم درگیر ترانه بود، اونوقت تو می‌گی می‌آم می‌گم! چیزی که می‌خوای جلو در خونمون بگی الان بگو!
عمدا گفتم: ” جلوی در خونمون ” چون اگر می‌آمد من هرگز او را به داخل دعوت نمی‌کردم.
با حرص و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
–واقعا نگران ترانه‌ای یا دیدن من اذیتت می‌کنه؟!
مطمئن بودم الان گوشه‌ی لبش به پره‌ی دماغش چسبیده است؛ هر وقت پوزخند می‌زد گوشه‌ی لبش را زیادی بالا می‌کشید. کاش در بی‌خبری و نگرانی دست و پا می‌زدم و با او تماس نمی‌گرفتم.

حقش بود بگویم: ” دیدن تو اذیتم می‌کند” و بعد هم گوشی را قطع کنم اما دلم نیامد. من بهتر از هر کسی وضعیت او و ترانه را درک می‌کردم و می‌فهمیدم جو متشنج خانه چقدر اعصاب آدم را ضعیف می‌کند. زن‌عمو در متشنج کردن اوضاع یک لشکر که سهل است چندین لشکر را حریف بود.
به آرامی زمزمه کردم:
–ببخشید من اصلا نباید زنگ می‌زدم. نگران شدم؛ نه تلگرام آنلاین شده، نه پیاممو جواب داده الانم زنگ زدم دیدم خاموشه.
لحن آرام من روی او هم تاثیر گذاشته بود:
–گوشی تو پیام تحویل نداره؟ گوشی ترانه همون دیشب که رسیدیم خونه خاموش شد.
کلافه پرسیدم:
–چرا خب؟ چی شده؟
–مامانم گوشیشو شکوند…
با بهت میان حرفش پریدم:
–وای! چرا؟
با درماندگی گفت:
–چه می‌دونم پشت تلفن نمی‌تونم حرف بزنم آمال، بیام حرف بزنیم؟
کجا می‌آمد؟! آرش دیر وقت می‌آمد. دوست نداشتم وقتی آرش نیست به خانه‌مان بیاید اما لحن درمانده و صدای غمگینش دست و پایم را بست.
–الو آمال.
نفسم را به یکباره رها کردم:
–من سر خیابونمونم، بیا.
–می‌رم دنبال ترانه با هم میاییم.
چه خوب بود که درک می‌کرد.نفس آسوده‌ای کشیدم و با خوشحالی گفتم:
–بیایین، منتظرم.

وارد خانه شدم. زیادی سوت و کور بود. این سکوت با حضور دوقلوها عجیب به نظر می‌رسید. وارد سالن شدم و صدایشان کردم.
–ایلیا، الناز، اهل خونه من اومدما.
آیه از آشپزخانه بیرون آمد:
–سلام خسته نباشی.
شالم موقع ورود برداشته و روی ساعدم انداخته بودم. شال را به همراه کیفم به دست آیه دادم و پرسیدم:
–بچه‌ها کجان؟
آیه به سمت اتاق‌ها اشاره کرد و با خنده گفت:
–انتصاب کردن.
با استفهام نگاهش کردم. آیه به سمت اتاق‌ها راه افتاد:
–همون اعتصاب خودمون، قهرن.
خودم را به او رساندم و شانه‌اش را گرفتم و متوقفش کردم. با لحنی سرزنش بار گفتم:
–چرا، چیزی بهشون گفتی، دعواشون کردی؟
آیه اخم کرد:
–نخیر از گل نازکترم به دردونه‌هات نگفتم.
از لحن و قیافه‌‌اش که با حرص کلمات را کنار هم چیده بود خنده‌ام گرفت. هر وقت به خاطر بچه‌ها سرزنشش می‌کردم عصبانی می‌شد. می‌گفت: ” تو یه جوری دوقلوهارو دوست داری انگار ما از اول خواهر اونا بودی”. بی‌انصافی می‌کرد؛ آیه، آرش و دوقلوها تمام سهم من از دنیا بودند و در جغرافیای قلبم، بهترین و خوش آب و هواترین منطقه متعلق به آنها بود.
دستم را دور شانه‌اش پیچیدم و گونه‌اش را بوسیدم:
–باز حسودی کردی!
با خنده ادامه دادم:
–حالا چرا انتصاب کردن؟
از من رو گرفت و دوباره به راه افتاد:
–با تو قهرن؛ می‌گن مارو بیرون نمی‌بره، باهامون بازی نمی‌کنه، پاشونو کرده بودن تو یه کفش که زنگ بزن عمو مصطفی بیاد مارو ببره.
می‌دانستم به زودی اعتراض می‌کنند؛ حق داشتند. قبل‌ترها هر وقت پیش ما می‌ماندند، هر روز از صبح تا شب برنامه‌ی پارک و شهربازی داشتیم و من تمام وقتم برای آنها بود. از وقتی آمده بودند فقط یک بار به شهربازی رفته و یک بار هم با آیه به کافه آمده بودند.

انتهای اتاق، بین فضای خالی پنجره و تخت، پناه گرفته و کز کرده بودند.
جلویشان زانو زدم و سرم را کج کردم و با مظلوم نمایی گفتم:
–باقلوا و شیرینی نارگیلی من باهام قهر کردن؟
بی حرف، صورتهایشان را به سمت دیگری چرخاندند. چهار دست و پا جلو رفتم و با لبهایم را بیشتر آویزان کردم:
–شما که می‌دونید قهر کنید من می‌میرم، الان من چیکار کنم آشتی کنید؟
به همدیگر نگاه کردند. برق چشمانشان از نگاهم دور نماند. می‌دانستند مثل همیشه من برای منت کشی پیش قدم می‌شوم. نقشه‌هایشان را از قبل کشیده بودند که اینطور به هم نگاه می‌کردند تا لیستی از خواسته‌ها و توقعاتشان را برایم ردیف کنند.
بالاخره لب باز کردند. ایلیا گفت:
–هر وقت مارو همه جا بردی آشتی می‌کنیم.
خندیدم و گفتم:
–کجا مثلا؟
الناز با ناز گفت:
–شهربازی، پارک، استخر، باغ وحش، شهربازی.
بغلش کردم، عطر تنش را بو کشیدم و محکم گونه‌اش را بوسیدم:
–شهربازی‌رو دوبار گفتیا!
دستانش را دور گردنم حلقه کرد:
–اون هفته نرفتیم، پس این دفعه باید دوبار بریم.
بلند خندیدم و اینبار بازوی سفید و تپلی‌اش را گاز گرفتم. دست را روی چشمم گذاشتم و گفتم:
–قول می‌دم همه جا ببرمتون فقط باید یه کوچولو صبر کنید.
ایلیا با اخم گفت:
–کی می‌بری؟
دست آزادم را دور شانه‌ی ایلیا پیچیدم:
–من قربون اخمای مردونش بشم.
او را به سینه‌ام فشردم و گوشه‌ی پیشانی‌اش را بوسیدم:
–اومدین دیدین که کجا کار می‌کنم.
نگاهش را به من دوخته بودند. پرسیدم:
–اون آقاهه که باهامون نشست و با آبجی آیه حرف زد یادتونه؟
هر دو سرشان را به معنای جواب مثبت تکان دادند و من ادامه دادم:
–باید از اون آقا اجازه بگیرم، واسه همین یکم باید صبر کنید تا ببینیم اون آقاهه اجازه می‌ده یا نه.
دوباره به هم نگاه کردند. چقدر دلم می‌خواست فکرشان و حرف نگاهشان را بخوانم و بفهمم با نگاهشان چه حرفهایی رد و بدل می‌کنند. بعد از مکث کوتاهی هر دو گفتند:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x