رمان آرزوهای گمشده پارت 15

4.3
(3)

لبخند کم رنگی زدم و سکوت کردم تا بداند که من دیگر آن دخترک نوجوان تازه بالغ نیستم که با شنیدن این دست حرفها دلم قنج برود. خودش به من یاد داده بود که در مقابل تعریف و تمجید و نگاههای تحسین‌ برانگیز، دلم را پشت دیوار بی‌تفاوتی پنهان کنم.
ماشین را روشن کرد و با گفتن: ” کمربندتو ببند ” راه افتاد.
کمربندم را بستم و گفتم:
–بریم ایل گلی.
نیم نگاهی به جانبم کرد:
–می‌ریم اما اگه شلوغ بود…
میان حرفش پریدم:
–تو پارک به اون بزرگی یه جای خلوت و دنج پیدا می‌شه که تو حرفاتو بزنی.
سرش را تکان داد و ضبط ماشین را روشن کرد. چند ترک را رد کرد و وقتی به آهنگ مورد نظرش رسید صدای ضبط را کمی بالا برد. آهنگی به زبان استانبولی بود که خودم در گوشی داشتم و زیاد هم گوش می‌کردم. یک جایی از آهنگ خواننده می‌گفت:
–برای من بیا، یه کم بغلم کن، دستاتو بهم بده، چی می‌شه بهم اجازه بده بهت دست بزنم اگر هنوز درونت از من اثری هست.
نگاهم را به نیم رخ ارسلان دادم و به درونم رجوع کردم. گشتم و گشتم تا اثری، رد پایی از او پیدا کنم. او هنوز درون من بود. گاهی گوشه‌ای از ذهنم را درگیر می‌کرد و گاهی از گوشه و کنار قلبم سرک می‌کشید اما من در مورد او فقط و فقط به نصیحتهای عقلم گوش می‌کردم نه دلم. گاهی که دلم هوایی می‌شد، عقلم هزار و یک دلیل منطقی و قابل قبول برای نخواستنش، برای دوباره برنگشتن به او پیش دلم ردیف می‌کرد و دهانش را می‌بست. به یکباره سرش را به طرفم چرخاند و نگاه خیره‌ام را غافلگیر کرد. نگاهم را سریع پایین کشیدم و چشمم افتاد به فضای میان دو صندلی و لیوان کاغذی یک بار مصرفی که در جا لیوانی پشت دنده‌ی ماشین بود. لیوان پر بود از پوست تخمه ژاپنی. انگار گذر زمان روی عادات و رفتار او هم تاثیری نگذاشته بود چون شواهد نشان می‌داد هنوز هم مثل گذشته عاشق تخمه ژاپنی‌یست.
وقتی تازه متوجه شده بودم که به تخمه ژاپنی علاقه دارد، همیشه وقتی عزیز آجیل مخلوط برایمان می‌گذاشت، تخمه ژاپنی‌های آجیلم ته ظرف می‌ماند و اگر ارسلان حضور داشت آنها را برمی‌داشت و در جیبش خالی می‌کرد.
ارتباطمان که نزدیکتر شد، به بابا گفته بودم تخمه ژاپنی دوست دارم. بابا هم همیشه در خریدهای خانه تخمه ژاپنی را لحاظ می‌کرد. هر وقت قرار بود ارسلان را ببینم، از شب قبل داخل کوله‌ی مدرسه‌ام یا کیفی که همراه داشتم، داخل ظرف کوچکی تخمه ژاپنی می‌ریختم و برایش می‌بردم. خیلی راحت و تند تند می‌توانست تخمه ها را بشکند و من همیشه در رقابت با او مغلوب می‌شدم و موجبات خنده‌ی او را فراهم می‌کردم. گاهی از حرص تخمه را با پوست می‌خوردم.

پارک بزرگ و سرسبز ایل گلی زیاد شلوغ نبود. تعجبی هم نداشت در تابستان اصولا بعد از غروب آفتاب پارک شلوغ و پر رفت و آمد می‌شد. مسیری را در پیش گرفته و جلو می‌رفتیم. نگاهم را به عمارت کلاه فرنگی هشت ضلعی دادم که که در مرکز دریاچه‌ قرار داشت و شبیه یک جزیره در وسط آب بود.

بعد از کمی پیاده روی بالاخره جایی خلوت و دنج میان درختان سرسبز پارک پیدا کردیم و کنار هم، رو به دریاچه و عمارت نشستیم. نگاهم را به دور دست دادم و گفتم:
–گوش می‌کنم.
سرش را به طرفم چرخاند و بعد از مکث کوتاهی گفت:
–حتما شنیدی که دارم از سحر جدا می‌شم.
زیادی نزدیک نشسته بود. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
–شنیدم، اما مشکل تو با زنت هیچ ربطی به من نداره.
نگاهش روی نیم رخم بود.
–وقتی شنیدی خوشحال شدی مگه نه؟
سرم را به طرفش چرخاندم و پوزخند زدم:
–من برای چیزایی که برام اهمیت نداره نه ناراحت می‌شم نه خوشحال! برای من هیچ اهمیتی نداره که تو چرا بعد از هفت سال زندگی مشترک داری زنتو طلاق می‌دی.
سرش را بالا و پایین کرد و لب زیرینش را به دندان گرفت. کف دستش را به صورتش کشید:
–من دوستش نداشتم، انتخاب من نبود. اوایل فکر می‌کردم زمان که بگذره بهش عادت می‌کنم و کم‌کم وابستگی باعث می‌شه دوستش داشته باشم اما دیدم نه، نمی‌شه، نمی‌تونم، هیچ چیزمون به هم نمی‌خورد، همه چیزمون زمین تا آسمون با هم فرق داشت، حرف همدیگرو نمی‌فهمیدیم، فقط همدیگرو تحمل کردیم. تو دو سال دوران عقدمون که اصلا ارتباط زیادی نداشتیم، یک سال بعد از ازدواجمونم می‌خواستم جدا بشم اما بزرگترا نذاشتن، بعد از اونم یه اتفاقاتی افتاد که مجبور شدیم ادامه بدیم اما من دیگه بریدم نمی‌تونم. من این همه سال تو جهنم دست و پا زدم اما دیگه نمی‌تونم خسته شدم.
بلند شد و ایستاد:
–من اون موقع سنی نداشتم، بیست و دو سال سن کمی بود واسه من که بخوام یهو همه چی رو از دست بدم و از صفر شروع کنم، من آدمش نبودم.
درست می‌گفت او سنی نداشت که عمه افروز و شوهرش برای منافع خودشان او را وادار کردند با دختر عمویش ازدواج کند.

یک ازدواج فامیلی اجباری مثل خیلی از ازدواجهایی از این دست که عاقبت خوبی نداشت. همه به خاطر ازدواج زود هنگام ارسلان به عمه افروز و شوهرش خرده گرفتند. عزیز می‌گفت هم ارسلان و هم دخترعمویش بچه هستند و چیزی از زندگی مشترک نمی‌دانند؛ اما عمه افروز گفته بود دوسال عقد می‌مانند تا بزرگ شوند و از هم شناخت پیدا کنند. به همین سادگی و به همین راحتی! حاج بابا هم کلا مخالف بود و این ازدواج را قبول نداشت. می‌گفت شوهر افروز و برادرش با بچه‌هایشان معامله کرده‌اند. شنیدن از آن روزها برایم هیچ لذتی نداشت!
بلند شدم و با جدیت گفتم:
–حرف آخرتو اول بگو، من از مقدمه چینی خوشم نمی‌آد.
دستانش را در جیبش فرو کرد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:
‍–من به هر دومون بد کردم، می‌دونم مقصرم، اگر اون موقع جلوی همه وایمیستادم الان هر دومون خوشبخت بودیم.
نگاهش کردم و با اطمینان گفتم:
–من خوشبختم!
سرش را به طرفم چرخاند و گوشه‌ی لبش را بالا کشید:
–چرا ازدواج نکردی؟
با تعجب نگاهش کردم و خواستم جواب بدهم که به یکباره به طرفم چرخید:
–بزار من بگم؛
همانطور که دستانش در جیبش بود، به سمتم خم شد، فاصله‌ی صورتمان از هم به اندازه‌ی یک بند انگشت بود. خیره در چشمانم زمزمه کرد:
–تو ازدواج نکردی چون نتونستی منو فراموش کنی.
شمرده و با تاکید ادامه داد:
–تو… هنوزم… دوستم داری!
پوزخند زدم:
–مطمئنی؟!
یکی از دستانش را از جیبش بیرون آورد و با انگشت اشاره‌اش به طرف چپ سینه‌ام، درست روی قلبم اشاره کرد:
–من هنوز اینجا
همان انگشت را به شقیقه‌ام زد:
–و اینجا حضور دارم.
قدمی به عقب برداشتم و لبخند تمسخر آمیزی زدم:
–من ذهن و قلبمو خالی نذاشتم که تو توش جولون بدی. تو ذهنم کلی رویا بافتم و تو قلبم آدمای لایق‌تر و بهتری جا دادم تا اینکه تو بینشون گم شدی و از یادم رفتی.
دستم را مشت کردم و بالا آوردم:
–در ضمن؛ قلبمم گذاشتم کف دستم و انگشتامو محکم دورش پیچیدم، دیگه هرگز اجازه نمی‌دم تو لمسش کنی.

به چشمان مبهوتش خیره بودم. نگاهش بین چشمانم و مشتم رفت و آمد کرد. در یک حرکت ناگهانی، مشتم را میان دستانش گرفت:
–من خریت کردم، کاری که الان می‌خوام بکنم باید اون موقع می‌کردم اما تو می‌فهمی اجبار یعنی چی؟ تو هیچی نمی‌دونی آمال، بزار من همه‌ی حرفامو بزنم، توام بشین یکم فکر کن شاید بهم حق دادی، تو نذاشتی من تو ذهن و قلبت جولون بدم اما من همیشه یه جای بزرگ رو تو ذهن و قلبم فقط واسه تو خالی گذاشتم، هر جا رفتم، هر کاری کردم توی همه‌ی لحظه‌هام بودی. ما…
دیگر نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم، بیش از این خودداری می‌کردم به حتم از فشار حرفهایی که سالها روی دلم سنگینی کرده می‌مردم. دیگر برایم مهم نبود چندین چشم نگاهمان می‌کنند، یا چه قضاوتی در موردم می‌کنند، دیگر هیچ چیز مهم نبود؛ باید حرفهایم را فریاد می‌زدم.
‌مشتم را به زور از میان دستانش بیرون کشیدم. با عصبانیت و صدایی که هر لحظه بیشتر اوج می‌گرفت جملاتم را ردیف کردم:
–ما؟! مایی وجود نداره و نخواهد داشت! چی فکر کردی؟ بعد از نه سال اومدی چی بگی؟ عشقی که مرده رو نمی‌تونی از گور بکشی بیرون و با یه نوازش زنده‌اش کنی! فکر کردی من همون آمال نه سال پیشم؟! فکر کردی اگه بگی تو ذهن و قلبت بودم خوشحال می‌شم و دلم قنج می‌ره؟! اینجوری فقط بیشتر تو چشمم می‌شکنی. من آدمی نیستم که از بودن تو قلب و ذهن مردی که زن و زندگی داره خوشحال بشم و این چیزارو امتیاز بدونم! ازم می‌خوای حرفاتو گوش کنم و فکر کنم؟! به چی دقیقا؟! نه سال کم نیست، یه عمره! من نه سال وقت داشتم که به همه چی فکر کنم، همه چی. من پرونده‌ی عشق تو رو همون روزی بستم که اومدی و گفتی نمی‌تونی برام بجنگی! همون سالای اول هم بخشیدمت اما…
متوجه نگاه متعجب برخی رهگذران بودم اما مگر اهمیتی داشت؟ خیره در چشمانش که هاله‌ای از ناامیدی و عصبانیت، رنگی‌هایش را کدر کرده با تاکید حرف آخرم را هم زدم:
–هیچ وقت، هیچ وقت فکرشم نکن جایگاهی که یه زمانی تو قلبم داشتی رو بهت پس بدم.
ابروهای بلندش چنان دست دوستی به سمت هم دراز کرده و سفت و سخت در هم قفل شده بودند که گویی هیچ وقت فاصله‌ای میانشان نبوده. فاصله‌ای که موقع حرف زدن ذره ذره بینمان ایجاد کرده بودم با دو گام بلند پر کرد و با حرص گفت:
–چرا حالیت نیست؟! من اون موقع فقط یک بار از تو توی خونه حرف زدم دیدی که مامانم چه قشقرقی به پا کرد، به نظرت من، منه بیست و …
با حرص گفتم:
–دیگه نمی‌خوام بشنوم، حتی یک کلمه! حرفات هیچی رو عوض نمی‌کنه!
بلافاصله و با عجله، گوشی‌ام را از کیفم بیرون کشیدم. همین که قفل صفحه را باز کردم و به صفحه‌ی تماس رفتم یکهو گوشی را از دستم قاپید:
–چیکار می‌کنی؟!
با اخم غلیظی دستم را به طرفش دراز کردم:
–بدش من، می‌خوام زنگ بزنم عمه بیاد دنبالم!
با همان ابروهای گره کرده و با لحنی جدی گفت:
–من حرفام تموم نشده، حرفام که تموم شد خودم می‌رسونمت.
بیخیال گوشی شدم و راهم را کشیدم و چند قدمی به جلو برداشتم. سریع خودش را به من رساند و بازویم را گرفت و به سمت خود برگرداند:
–صبر….
به نقطه‌ی جوش رسیدم. بازویم را از چنگالش بیرون کشیدم و فریاد زدم:
–بهم دست نزن! حرفی نمونده، گفتم دیگه به اراجیفت گوش نمی‌دم! بیخود زور نزن، صد سالم اینجا وایستیم و تو حرف بزنی هیچی عوض نمی‌شه!
رهایم کرد و دستانش را بالا برد:
–باشه، ببخشید، آروم باش!
با بهت و تعجب به صورت برافروخته و نفس نفس ‌زدنم نگاه می‌کرد؛ این روی من را هیچ وقت ندیده بود. من از همان اول دختر آرام و ساکتی بودم. همیشه در اوج عصبانیت و خشم، بغض و دلخوری، دلتنگی و تنهایی، خوددار بودم اما این بار نمی‌توانستم؛ حق نداشت به زور وادارم کند پای حرفهایش بنشینم و به خودش اجازه دهد با هر بهانه‌ای لمسم کند! چند نفری به تماشا ایستاده بودند. خجالت کشیدم اما به روی خودم نیاوردم. از ارسلان رو گرفتم و به راهم ادامه دادم. چند قدمی جلو رفته بودم که راهم را سد کرد و گوشی‌ام را مقابلم گرفت. گوشی را از میان انگشتانش بیرون کشیدم. سرم را پایین انداختم و خواستم شماره بگیرم که صدایش را شنیدم:
–زنگ نزن خودم می‌رسونمت.
اهمیت ندادم و کار خودم را کردم. انگشتانش را روی صفحه‌ی گوشی گذاشت و با لحنی آرام و خواهشی گفت:
–دیگه هیچی نمی‌گم قول می‌دم، زنگ نزن. لطفا!
نگاهش کردم. چشمانش را غبار غم پوشانده بود و چهره‌‌ی ناامیدش ناراحتم می‌کرد. انگار کسی دست انداخته و گلویم را می‌فشرد. به نگاه منتظرش فقط سر تکان دادم؛ اگر حرف می‌زدم به حتم اشکم در می‌آمد. برایش ناراحت بودم اما نمی‌توانستم به او حق بدهم.
بدون حرف کنار هم راه افتادیم و به سمت ماشین رفتیم. ارسلان دستانش را در جیب شلوار پارچه‌ای طوسی رنگ و خوش دوختش فرو کرده و با شانه‌هایی افتاده و سری پایین کنارم قدم بر می‌داشت.

شاید اگر همان سالهای اول به سراغم می‌آمد و اجازه نمی‌داد دوری و دلخوری مانند سرمای استخوان سوز زمستان به تن احساسم بنشیند، ماجرا جور دیگری رقم می‌خورد. شاید الان در کنار هم، انگشتانمان را در گره زده و لبخند به لب راه می‌رفتیم و خاطره‌ها رج می‌زدیم؛ اما حالا، بعد از نه سال دیر بود! عشق را باید مثل یک فنجان چای تازه دم، داغ داغ می‌نوشیدی؛ سرد که شد، از دهن که افتاد، عطر و طعمش را از دست می‌داد.

تا رسیدن به مقصد، سکوت بین ما رقصید و فقط یک آهنگ روی دور تکرار مدام خواند و کلماتش را در ذهنم حک کرد. خواننده از متوقف شدن زمان و حرکت نکردن ساعت بعد از رفتن عشق می‌خواند، از قلب بیچاره‌ای که با ناامیدی منتظر برگشتن عشق بود و در آخر از نشدن دم می‌زد و می‌خواند:
–گریه کن گریه کن، نمی‌شه به عقب برگشت، هر کاری کنم نمی‌شه.
هر بار که ترانه تکرار شد حس کردم تمام کلمات از دل ارسلان برآمده و بر زبان خواننده نشسته است.

بقچه‌ی خاطراتم با ارسلان را از کودکی تا آن یک سالی که خیلی به هم نزدیک شدیم و دلمان را کف دستمان گذاشتیم و به سمت هم گرفتیم، از پستوی خاک خورده‌ی ذهنم بیرون کشیدم و یک به یک مرورشان کردم. مرور کردم و هر لحظه گلوله‌ی کوچک توی گلویم بزرگتر شد. اگر تا قبل از امروز با اطمینان می‌گفتم همه‌ی کسانی که در حقم بد کرده‌اند بخشیده‌ام، در همین چند دقیقه پی بردم که قبل از این و بعد از این هر کسی را هم ببخشم، عمه افروز را هرگز نمی‌بخشم.
ماشین که توقف کرد من هم بقچه‌ام را سریع بستم و دوباره توی پستو جا دادم.
کمربندم را باز کردم و سرم را بالا آوردم، نگاهم در نگاه ارسلان گره خورد. آرنجش را لبه‌ی پنجره گذاشته و انگشتانش بند چانه‌‌ی زاویه‌دارش بود. نگاهم را از چشمان غمگین و پر حرفش گرفتم و دستم را روی دستگیره گذاشتم اما صدای قفل مرکزی سبب شد با شتاب به عقب برگشتم. اخم کردم اما قبل از اینکه لب به اعتراض باز کنم ارسلان با لحنی گرفته و غمگین گفت:
–تو هیچ وقت از من نمی‌ری آمال. نذاشتی برات بگم، منم به خواسته‌ات احترام می‌زارم اما…
به قلبش اشاره کرد:
–یه گوشه از اینجا از همون اول مال تو بوده، به هیچ کس ندادمش و نمی‌دم.
قفل را باز کرد و سرش را به طرف پنجره چرخاند:
–حالا برو.
درنگ نکردم و پیاده شدم. حتی خداحافظی هم نکردم. کافی بود چند ثانیه دیگر بمانم، آن وقت قبل از لبهایم چشمانم به حرف می‌آمدند. به محض پیاده شدنم پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت دور شد و من به این فکر کردم که فقط از سر دلسوزی می‌شود دوباره از نو شروع کرد؟!

کنار ماشین منتظر بودم تا عمه و آیه بیایند. انتظارم زیاد طول نکشید، عمه و آیه خودشان را رساندند. آیه دست دور شانه‌ام انداخت:
–خوبی؟
سرم را تکان دادم و با گفتن: ” خوبم ” منتظر شدم عمه قفل ماشین را بزند.
عمه با اخم و ناراحتی پرسید:
–چی می‌گفت؟ از کجا یهو سر و کله‌اش پیدا شد؟ اذیتت که نکرد؟
بی‌حوصله گفتم:
–عمه می‌شه بریم، بعدا حرف می‌زنیم.
عمه سری تکان داد و بدون حرف قفل ماشین را زد. همگی سوار شدیم و هیچ کس تا رسیدن به خانه حرفی نزد.

روی تخت چمپاتمه زده و چانه‌ام را سر زانوهایم گذاشته بودم. هوا تاریک شده بود اما هنوز از مردهای خانه خبری نبود. از وقتی به خانه برگشتیم، لباس عوض کردم و به بهانه‌ی سردردی که نداشتم در اتاق ماندم. حرفهای آخر ارسلان توی ماشین را بالا و پایین می‌کردم و دستم را در عمیق‌ترین لایه‌هایش قلبم فرو می‌بردم تا اگر کمی از عشق و علاقه‌ی سالها پیشم در آن مانده را بیرون بکشم و با استناد به آن سر عقلم شیره بمالم؛ اما هر چه بیشتر دلم را زیر و رو می‌کردم جز حس دلسوزی و ترحم حس دیگری در من نبود. خود ارسلان در از بین رفتن احساسم و تمام شور و شوقی که داشتم مقصر بود. دیر به سراغم آمده و دیر آمدنش سبب شده بود به درستی این حرف پی ببرم که لازم است در زندگی‌ بعضی آدمها را گم کنیم تا خودمان را پیدا کنیم.
با باز شدن ناگهانی در از جا پریدم و از کلنجار رفتن با دل و عقلم دست کشیدم:
–ترسیدم آرش!
با اخم وارد اتاق شد و پشت سرش در را بست.
–عمه راست می‌گه؟! ارسلان اومد و خواهش کرد توام باهاش رفتی؟!
سکوت کردم. انگار توپش پر بود. جلو آمد و با حرص ادامه داد:
–چرا باهاش رفتی آمال؟! چه زری می‌زد؟! بعد از نه سال اومده چی بگه مرتیکه‌ی د…
ادامه نداد. دستانش را به کمرش زد و سرش را بالا گرفت. خودم را به لبه‌ی تخت رساندم و کف پاهایم را روی زمین گذاشتم. مچ دستش را گرفتم و به صورت برزخی‌اش لبخند زدم:
–بشین حرف بزنیم. حرص نخور.
نگاه برزخی‌اش چند ثانیه روی صورتم مکث کرد و سپس نشست. چانه‌اش را گرفتم و صورتش را به سمت خودم چرخاندم. لبهایم را جلو دادم و اخم نمایشی کردم:
–صد دفعه نگفتم واسه من ابرو گره نکن؟
با شیطنت ادامه دادم:
–آدم که واسه آجی بزرگش که از قضا خیلی هم عاقل و خوشگل و خانمه اخم و تخم نمی‌کنه که!

لبهایش را روی هم فشرد تا جلوی خنده‌اش را بگیرد اما من لبخند گل کرده‌ی ته چشمانش را خواندم.
–تو عاقلی؟!
با دلخوری ادامه داد:
–نباید باهاش می‌رفتی!
دستش را گرفتم و لبخند زدم:
–فرار کردن هیچی رو درست نمی‌کنه، باید می‌رفتم. دلم می‌خواست بدونم بعد از اینهمه سال اومده چی بگه و چی بخواد؟
اخم کرد و سرش را تکان داد:
–خب بقیه‌اش؟
حرفهای خودم و ارسلان را مو به مو برایش تعریف کردم حتی حرفهایی که موقع پیاده شدن از ماشینش گفته بود. تمام مدتی که من حرف زدم، آرش دندانهای بالایی‌اش را با روی لب زیرنش را ‌کوبید و حرص خورد. حرفم که تمام شد یکهو منفجر شد و چند فحش خواهر و مادر دار نثار روح پر فتوح ارسلان کرد. بلند شد و مقابلم ایستاد. خم شد و موشکافانه نگاهم کرد:
–مردی که به هر دلیلی برات نجنگید، یه گوشه که سهله حتی اگه قلبشو از سینه‌اش درآورد و گفت تمام و کمال مال تو بوده و هست بهش اعتماد نکن. اگر ارسلان اون زمان نهایت تلاششو می‌کرد و بازم به در بسته می‌خورد و بعد از یک سال می‌اومد و می‌گفت می‌خوامت ارزششو داشت بهش یه فرصت دیگه بهش بدی؛
با لحن جدی و آمرانه‌ای افزود:
–اما الان حتی اگه یک ثانیه ذهنتو درگیر مردی مثل ارسلان کنی اون یک ثانیه رو حروم کردی.
لبخند زدم به این همه عاقل بودنش، برادر بودنش، همیشه همراه بودنش.
–چشم، من فقط دلم براش می‌سوزه.
دوباره کنارم نشست و با حرص گفت:
–نسوزه! نه سال رفته عشق و حالشو کرده حالا اومده تو رو محک بزنه! پیش خودش گفته یه تیر تو تاریکیه دیگه می‌ندازم گرفت که خوش به حالم نگرفتم می‌ره رو نه سال گذشته! ازدواج نکردن تو رو هم به نفع خودش تعبیر کرده!
دستانم را دور شانه‌های پهنش حلقه کردم و برای اینکه خیالش را راحت کنم، با لحن آرام و مطمئنی گفتم:
–بزار هر جور دلش می‌خواد تعبیر کنه. ارسلان برای من یه کتاب تموم شده‌اس که فقط یک بار ارزش خوندن داشت.
دستش را پشت کمرم گذاشت و با لبخند شیطنت آمیزی زمزمه کرد:
–تو عاقلی، ازت غیر از این انتظار نداشتم. حالام پاشو بریم پایین.

در حال پایین رفتن از پله‌ها پرسیدم:
–تنها اومدی؟
–نه مهرداد منو رسوند خودش رفت دنبال معین.
–مهران چی؟
–اونم الاناست که پیداش بشه، رفت یه سر تا خونه‌اشون.
سرم را تکان دادم و همراه با هم از باقی پله‌ها پایین رفتیم.
صدای عمه و آیه از آشپزخانه به گوش می‌رسید. آرش به سمت سالن رفت و من وارد آشپزخانه شدم. قبل از هر چیز عطر دل‌انگیز قیمه مشامم را پر کرد. آیه در حال خرد کردن کاهو بود و عمه پای گاز سیب زمینی سرخ می‌کرد. عمه نگاهم کرد و با مهربانی پرسید:
–سردردت خوب شد؟
به آیه لبخند زدم و یک پر کاهو از ظرف برداشتم و کنار عمه ایستادم:
–خوبم؛ اتفاقی نیفتاده که پیاز داغشو زیاد نکنید. برید بشینید من سرخ می‌کنم.
قاشق چوبی را به دستم داد و پرسید:
–نمی‌خوای بگی ارسلان چی گفت؟
چشمکی زدم و با شیطنت گفتم:
–امشب بیا کنارم بخواب و بغلم کن تا مثل قدیما زیر گوشت پچ پچ کنم و برات بگم.
عمه بغلم کرد و با ذوق گفت:
–آخ گفتی دلم لک زده واسه پچ پچ مادر دختری.
با نگاهم بوسه بارانش کردم و از لفظ مادر و دختری‌اش ته دلم از ذوق جوشید. من هم خیلی وقتها دلم عجیب هوای پچ پچ های مادر و دختری می‌کرد. تبریز که بودیم، شبها و روزهایی که دلم می‌گرفت و پر بودم از حرفهای نگفته، عمه عاطی سهم من می‌شد و تا هر وقت که بخواهم برایم گوش شنوا بود. من هم از او یاد گرفتم و بعدها برای آیه گوش شنوا شدم و با اینکه خواهر بودیم لحظات مادر و دختری ساختیم. گاهی لازم بود برای دل خودت و عزیزانت در قالب نقشی فرو بروی که هیچ وقت آن را نداشتی. شاید به قشنگی و خوبی آن نقش در واقعیت در نیاید اما همین که تلاش کرده‌ و به دل طرف مقابلت نشسته‌ باشی کافی‌یست.

شب عمه افروز به همراه همسرش و پسر کوچکش به خانه‌ی عزیز آمد و یک ساعتی را دور هم بودیم. موقع رفتن برای فردا شب دعوتمان کرد. همان حرفی را که در جواب دعوت عمو محمود گفته بودم به عمه افروز هم گفتم اما انگار به مذاقش اصلا خوش نیامد و رو ترش کرد. حتی حرف عمو محمود که به جانبداری از ما گفت دعوت او را هم رد کرده و به خانه‌شان نرفته‌ایم قانعش نکرد و به سردی خداحافظی کرد و رفت.

به اصرار خانواده‌ی عمه و عزیز دو روز بیشتر در تبریز ماندیم. دو روزی که یک بار هم ارسلان را ندیدم و خیلی زود میان گشت و گذارها و بگو بخندهایم با خانواده‌ی عمه و آرامش وجود عزیز و حاج بابا، خاطره‌ی آخرین دیدار و حرفهایش در ذهنم و قلبم رسوب کرد. عمه افروز هم انگار رد دعوتش اصلا به مذاقش خوش نیامده و تصمیم گرفته بود تا وقتی ما در خانه‌ی عزیز هستیم نیاید و من خوشحال بودم از نیامدنش، از ندیدنشان.

* * * *
وارد حیاط کافه رستوران شدم و بوی خوش چمن تازه آب خورده روحم را جلا داد. دیروز صبح حول و حوش ساعت ده به خانه رسیده بودیم کل دیروز را به خوبی استراحت کرده و حالا سر حال بودم.

نفس عمیقی کشیدم و بوی خوش رزپیچهای ورودی، لا به لای مویرگهای بینی‌ام جا خوش کرد. دلم برای کافه و آشپزخانه‌اش تنگ شده بود. باید اعتراف می‌کردم این شغل را هم به اندازه‌ی معلمی و شاید کمی بیشتر دوست داشتم.

از کابین آسانسور بیرون آمدم و اولین کسی که پستم خورد هامون بود. مثل اکثر وقتها تیشرت و شلوار جین به تن داشت. امروز از کش روی موهایش خبری نبود و چند تار فنری روی پیشانی‌اش‌ رها بودند. مثل همیشه سر حال و بشاش سلام داد. با لبخند جوابش را دادم.
سر تا پایم را نگاه کرد:
–رسیدن بخیر بانوی خوش تیپ، بابا چشمم کف پات.
دستی به چانه‌اش کشید و لبانش را به چپ و راست حرکت داد و با دقت بیشتری براندازم کرد:
–می‌گم یه پیشنهاد برادرانه.
با استفهام نگاهش کردم و او ادامه داد:
–بیا ببرمت یه موسسه‌ی تبلیغاتی قرار داد ببند؟ پول خوبی به جیب می‌زنیا!
نخودی خندیدم و با شیطنت گفتم:
–شما لطف دارین اما اجازه بدین بیشتر از این خون کسی به گردنم نیافته.
بلند خندید:
–عالی بود، خوشم اومد.
لبخند زدم و با گفتن: ” فعلا ” به سمت آشپزخانه قدم برداشتم. به دنبالم آمد:
–من می‌تونم یه درخواست کنم؟
ایستادم و مؤدبانه گفتم:
–بفرمایید.
پشت سرش را خاراند و گفت:
–امروز اگر وقت شد چند تا از اون کاپ کیکای ساده با روکش خامه درست می‌کنید؟
منوی امروز از کاپهایی که او هوس کرده نداشت. لبخند عمیقی زدم:
–حتما درست می‌کنم، اگرم وقت نشد یکم دیرتر می‌رم و آخر وقت براتون آماده می‌کنم.
خم شد و چاپلوسانه گفت:
–مخلصتم با مرام.
خندیدم و از او جدا شدم. کاش هر روز صبح یک نفر مثل هامون سر راه همه‌ی آدمها قرار می‌گرفت و روزشان را می‌ساخت.

ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود که دومین سری از لیست منوی امروز هم آماده شد. دستکش‌هایم را در آورده و مشغول تمیز کردن روی میز بودم. عادت نداشتم دور و برم شلوغ باشد. افسانه سینی‌های کوکی را از داخل فر درآورده و روی میز چیده بود. کارم که تمام شد دست راستم را جلو بردم و اولین سینی را به سمت خودم کشیدم صدای ” آخ سوختم ” ی که از میان لبان من بیرون آمد در صدای جیغ افسانه گم شد:
–ای وای، اونو همین الان گذاشتم رو میز.
مرضیه با عجله خودش را به من رساند، دستم را گرفت و جلوی صورتش نگه داشت و به افسانه تشر زد:
–خوبه صد بار گفتم به ترتیب بچین و اونی که داغ‌تره آخر از همه بزار! حواست کجاست آخه؟!
افسانه با ناراحتی نگاهی به انگشتانم کرد و گفت:
–حواسم نبود ببخشید، گفتم خودت متوجه می‌شی.
لبخند زدم:
–اشکالی نداره، من دستمو زیاد سوزوندم.
سر هر پنج انگشتم سفید شده و سوزشش تا عمیقترین لایه‌های پوستم را می‌سوزاند. لبم را به دندان گرفتم و هر چه تلاش کردم نتوانستم سد راه قطره اشکم که بدون ‌اجازه‌ی من فرو افتاد شوم.
صدای سلام آشنایی نگاه هر سه نفرمان را به سمت در آشپزخانه کشید. کمیل به همراه هامون جلو آمد و هر دو همزمان پرسیدند:
–چی شده؟!
جواب سلامش را به آرامی زمزمه کردم و سرم را پایین انداختم. اشکهایم را می‌دید چه فکری می‌کرد؟
مرضیه چشم غره‌ای برای افسانه رفت و جواب داد:
–داغترین سینی رو درآورد گذاشت دم دست، آمالم حواسش نبود انگشتاش سوخت.
هامون با گفتن: ” الان پماد می‌آرم ” به سرعت از آشپزخانه بیرون رفت.
کمیل کنارم ایستاد و با اخم غلیظی به دخترها نگاه کرد، کمی خم شد و مچم را گرفت و دستم را از دست مرضیه بیرون کشید. نفسم یک لحظه بند آمد و قلبم با سرعت زیادی خون را در رگهایم پمپاژ کرد. مرضیه با تعجب نگاهش را بین چشمان مبهوت و گونه‌های سرخ من و سر پایین کمیل چرخاند. مچم را کمی تکان دادم و خواستم به آرامی آن را از میان پنجه‌هایش بیرون بکشم که با لحن جدی و محکمی گفت:
–بزار ببینم، اگر عمیق سوخته باشه با پماد خوب نمی‌‌شه.
گرمای دستش را حتی از روی آستین پیراهنم احساس می‌کردم. معذب و خجالت زده زمزمه کردم:
–سطحیه، سریع سینی رو ول کردم.

–فعلا برو دستتو بگیر زیر آب سرد تا هامون پماد بیاره.
مچم را رها کرد و صاف ایستاد. حجم زیادی از موهایش روی پیشانی‌اش رها بودند. پنجه‌هایش را داخل موهایش فرو کرد و سر و سامانی به آنها داد. قلبم همچنان پر تپش می‌کوبید. همیشه حول و حوش ساعت پنج سر و کله‌اش پیدا می‌شد. امروز چرا انقدر زود به کافه آمده بود؟ کمی فاصله گرفتم، بوی عطر خاصش شامه‌ام را پر کرده و اجازه‌ نمی‌داد خودم را پیدا کنم. نفس حبس شده‌ام را به آرامی بیرون فرستادم و بدون حرف به سمت ظرفشویی قدم برداشتم.
سردی آب التیام بخش بود. دم عمیقی گرفتم و چشمانم را بستم. دست آزادم را روی لبهایم فشار دادم و بازدمم را به یکباره از راه بینی رها کردم. هر بار که دستم می‌سوخت به این فکر می‌کردم کسانی که دچار سوختگی‌های شدید می‌شوند چه درد و رنجی را تحمل می‌کنند. من با همین سوختگی‌های سطحی هم اشکم در می‌آمد.
بوی عطرش زودتر از خودش اعلام حضور کرد. سرم را روی شانه به طرفش چرخاندم و لبخند کم‌جانی تحویلش دادم. مقابلم ایستاد و به کابینت کنار ظرفشویی تکیه زد. آستین‌های تیشرت یشمی رنگ و ساده‌‌ا‌ش را تا روی ساعدش بالا زده بود و شلوار جین مشکی به تن داشت. دستانش را در هم قلاب کرد و با لبخند یک وری گفت:
–ولایت خوش گذشت؟
آب را بستم و گفتم:
–ممنون، بله خیلی خوب بود.
خندیدم و ادامه دادم:
–البته با این بلایی که سر دستم اومد همش دود شد.
با دست آزادم ساعد دست دیگرم را گرفتم و فشار دادم تا شاید از سوزشش انگشتانم کم شود.
لبخند زد و با لحن مهربان و نوازشگری زمزمه کرد:
–این سوختن‌ها که چیزی نیست زود خوب می‌شه، آدم دلش نسوزه.
بغض گلوگیرم لرزه به جان کلمات انداخت:
–آره، بابامم همیشه همین حرف رو می‌زد.
هامون وارد آشپزخانه شد و من در جواب ” خدا بیامرزدشون ” کمیل فقط سرم را تکان دادم.
هامون به طرفمان آمد، نگاهم کرد و با ناراحتی گفت:
–ببینم چه قدر سوخته.
کف دستم را مقابلش گرفتم و فرصتی دست داد تا خودم هم ببینم چه بلایی سر دستم آمده است. بند اول چهار انگشتم کاملا سوخته و قرمز شده بود. در بند دوم هم خط‌های باریک قرمز دیده می‌شد. یک رد سوختگی هم بالای انگشت شصتم به چشم می‌خورد.
هامون کمی خم شد، با دقت کف دستم را از نظر گذراند و صورتش جمع شد:
–بد سوخته که.
لبخند زدم و با بدجنسی و شیطنت گفتم:
–دارم فکر می‌کنم اگر امروز کسی دیگه‌ای غیر از شما سر راهم سبز می‌شد بازم این اتفاق می‌افتاد؟
نگاهم کرد و با مظلوم‌نمایی گفت:
–به جان خودم قسم که از همه برام عزیزتره من هر چی صبح گفتم همه از سر تحسین و ذوق بود.
دستم را به سمتش دراز کردم، در تیوپ را باز کرد و به دستم داد. تشکر کردم و پماد را گرفتم و با لبخند شیطنت آمیزی گفتم:
–آدم از سر تحسین و ذوقم چشم می‌زنه دیگه!
کمیل دست به سینه و با اخم به مکالمه‌ی ما گوش می‌کرد. هامون خندید و دستانش را بالا برد:
–تو درست می‌گی، الان که دیگه گذشت از دفعه‌ی بعد بلافاصله بعد تحسین و تعریف می‌رم یه تخم مرغ می‌ترکونم برات. خوبه؟
خندیدم و با گفتن: ” خوبه ” دیگر ادامه ندادم. تیوپ را به دست هامون دادم و مشغول پخش کردن پماد روی قسمتهایی که سوخته شدم.

هامون و کمیل اصرار کردند که به خانه برگردم و کار را تعطیل کنم اما قبول نکردم و گفتم:
–روشو می‌بندم کارامو می‌کنم، رفتم خونه بازش می‌کنم.
هامون قدمی به عقب برداشت:
–پس بزار گاز استریل و باند بیارم.
جعبه‌ی فلزی کمکهای اولیه، آن طرف آشپزخانه به دیوار نصب بود. هامون خیلی زود با یک بسته گاز استریل و باند برگشت. کمیل جلو آمد و باند و گاز استریل را از هامون گرفت:
–بدش من می‌بیندم.
هامون وسایل را به دستش داد و گفت:
–من دیگه می‌رم سبحان دست تنهاست.
من با لبخند تشکر کردم اما کمیل فقط سرش را تکان داد. هامون که رفت پماد را از کنار ظرفشویی برداشت و در تیوپ را باز کرد. با سگرمه‌های در همش نگاهم کرد:
–دستتون رو بیارید جلو.
خواستم پماد را بگیرم که با لحن محکمی گفت:
–دستی که سوخته بیارید جلو!
نگاهی به اطراف کردم، دخترها مشغول بودند اما مطمئن بودم ما را زیر نظر دارند. بیش از این تعلل را جایز ندانستم و در برابر نگاه منتظرش تسلیم شدم. کف دستم را مقابلش نگه داشتم. پماد را روی قسمتهای سوخته فشار داد و بدون اینکه پخشش کند پاکت گاز استریل را کاملا باز کرد. با انگشت اشاره و شصت هر دو دستش گوشه‌‌های تنضیف را گرفت و آن را به آرامی و با دقت کف دستم گذاشت. هنگام بستن باند گاهی دستش با پوست دستم تماس پیدا می‌کرد و قلبم تند می‌تپید و گونه‌هایم داغ می‌شد.
کمی آستین پیراهنم را بالا کشید و ته باند را روی ساعدم گره زد و گفت:
–حرف که گوش نمی‌دین ولی زودتر کارتون رو تموم کنید و برید خونه.
دستم را مقابل صورتم گرفتم و پشت و رویش را نگاه کردم. انقدر تمیز و مرتب باند پیچی کرده بود که پرسیدم:

–دوره‌ی کمک‌های اولیه گذروندین.
–نه.
–خیلی خوب بستین.
چشمکی زد و با شیطنت گفت:
–دلم می‌خواد هر کاری که انجام می‌دم به بهترین شکل به سرانجام برسونم.
من هم کم نیاوردم؛ سرم را تکان دادم و گفتم:
–احسنت احسنت!
خندید:
–منم دیگه می‌رم، موقع رفتن یه سر به من بزنید.
دلم می‌خواست بپرسم: ” برای چی؟ ” اما احساس کردم بی‌ادبی‌یست.
–چشم.
به چشمانم نگاه کرد و لبخند معناداری زد و با گفتن: ” شب چشمات پر ستاره ” روی پا به عقب چرخید و رفت؛ اما عطرش در شامه‌‌ام جا ماند. ذهنم جمله‌ی آخرش را تکرار کرد و قلبم با لذت به ندای ذهنم گوش سپرد.

با یک دست کار کردن سخت بود
آن هم دستی که زیاد از آن کار نکشیده باشی. مجبور شدم بیشتر کارها را به مرضیه و افسانه محول کنم. مرضیه کار می‌کرد و هر از گاهی بر سر افسانه غر می‌زد و هر چند با شوخی و خنده حواس پرتی‌اش را یادآور می‌شد. افسانه هم دیگر او را شناخته بود و حرفهایش را به دل نمی‌گرفت.

کارم که تمام شد با دخترها خداحافظی کردم و خودم را به اتاق کمیل رساندم. دلم می‌خواست بمانم و سفارش هامون را هم آماده کنم اما اصلا توان ایستادن نداشتم. موقع کار کردن هم گاهی حواسم پرت ‌شده و از دست زخمی‌ام کمک ‌گرفته بودم حالا می‌سوخت و نوک انگشتانم نبض می‌زد.
اینبار کمیل خودش در را برایم باز کرد و با لبخند گفت:
–بیا تو.
وارد اتاقش شدم. در را پشت سرم بست و کنارم ایستاد:
–بشین، دستت چطوره؟
سرم را روی شانه به طرفش چرخاندم و نگاهش کردم. انگار از نگاهم خواند که از صمیمیت یکباره‌اش جا خورده‌ام.
تک خنده‌ای زد و گفت:
–اینجوری نگاه نکن. من از رسمی حرف زدن اصلا خوشم نمی‌آد، عصبانیم می‌کنه.
لبخند تصنعی زدم:
–مشکلی نیست راحت باشید.
مقابلم ایستاد. کمی به طرفم خم شد و دستش را به سمت پنجره دراز کرد. نگاهم همراه با دستش به سمت پنجره رفت. یک میز با دو صندلی روی سطح سنگ فرش شده‌ی جلوی پنجره قرار داشت.
–اون جا جون می‌ده واسه حرف زدن.
کمر راست کرد و با لحن خواهشی گفت:
–حالا می‌شینی با هم یه نوشیدنی بخوریم و یکم حرف بزنیم؟
مکث کوتاهی کردم و با تردید جواب دادم:
–بشنیم.
لبخند رضایت بخشی روی لبانش نشست:
–پس تو برو تا من دو تا نوشیدنی سفارش بدم و بیام.
سرم را تکان دادم و به سمت پنجره رفتم. در کشویی که در انتهای پنجره قرار داشت تا نیمه باز بود. همان بویی که صبح استشمام کرده بودم، شامه‌ام را پر کرد. پا روی قسمت سنگ فرش شده گذاشتم و با لذت نفس عمیق کشیدم. حیف بود ریه‌هایم را از اینهمه طراوت و تازگی بی‌نصیب بگذارم.
کمیل هم از اتاق بیرون آمد و کنارم ایستاد. او هم مثل من نفس عمیق کشید و سپس نیم نگاهی به سمتم انداخت و گفت:
–ببخشید که ازت نپرسیدم چی می‌خوری، خواستم تلافی کنم.
ابروهایم را به هم نزدیک کردم و پرسیدم:
–چی رو؟
خندید:
–قبل از رفتنت به تبریز اومدی اتاقم و موهیتو سفارش دادی، من اصلا موهیتو دوست ندارم اما به خاطر تو سفارش دادم و مثل همیشه نتونستم بخورم.
کاملا به طرفم چرخید و چشمک زد:
–گفتم تلافی کنم و این دفعه نوشیدنی مورد علاقه‌ی خودمو به خوردت بدم.
با بدجنسی گفتم:
–اشکال نداره یه بارم بد می‌گذرونیم.

تا آمدن سفارش‌ها از گل و سبزه و قشنگی حیاط پشتی و درختانش حرف زدیم. لیوان شربتم را جلویم گذاشت. با قاشق محتویات لیوان را هم زدم و با لذت به تخم شربتی‌هایی که حسابی خیس خورده و دانه‌ی سیاه رنگ میان مایع ژله‌ای گم شده بود نگاه کردم. مگر کسی هم پیدا می‌شد شربت مخلوط بهارنارج و بیدمشک با ترکیبی از زعفران و گلاب و تخم شربتی که شیرین کننده‌ی آن عسل بود را دوست نداشته باشد. شربت مخصوصی که مختص کافه‌رستوران آلما بود.
سرم را بلند کردم و گفتم:
–تیرتون به سنگ خورد من عاشق این نوشیدنی‌ام. شاید اگه گل گاو زبون با پنکیک سفارش می‌دادین می‌تونستین تلافی کنین.
چینی به بینی‌اش انداخت و خندید:
–گل گاو زبون با پنکیک؟! چه خز!
لحن و ژست بامزه‌ای که به خود گرفته بود من را به خنده انداخت. بلند خندیدم و وقتی به خودم آمدم نگاه خیره‌ی او خجالت ‌زده‌ام کرد.
–ببخشید، من سخت می‌تونم خنده‌های بلندمو کنترل کنم.
شربتش را هم زد و با همان نگاه خیره گفت:
–خیلی قشنگ می‌خندی.

تمام آثار خنده از صورتم پر کشید. قلبم پر تپش به قفسه‌ی سینه‌ام کوبید و گونه‌هایم به سرعت داغ شد. هیچ وقت از پوست سفیدم راضی نبودم؛ زود رسوایم می‌کرد. نگاهم را پایین کشیدم و به تخم شربتی‌های ته لیوانم چشم دوختم. ثانیه‌های طولانی سکوت به لبهایمان بوسه زد اما او اجازه نداد ثانیه‌ها کش بیایند و به دقیقه برسند. با لحن خونسردی گفت:
–شربتت رو بخور گرم می‌شه.
نه می‌توانستم حرف بزنم و نه چیزی بخورم. تنها چیزی که دلم می‌خواست فرار کردن از این حیاط، از او و بوی عطرش بود که حتی در این فضای باز با هر دم کوتاهی که می‌گرفتم لا به لای مویرگهای بینی‌ام می‌پیچید و دلم را زیر و رو می‌کرد. بدون اینکه حرفی بزنم یا نگاهش کنم، نی را داخل لیوانم چرخاندم.
–راستی!
مکثش مجبورم کرد نگاهش کنم. انگشتان بلندش را روی میز در هم قلاب کرد و لبخند یک وری زد:
–مدتی که نبودی خلیلی دو بار اومده سراغت، احتمالا فردا پس فردا دوباره پیداش بشه.
به استفهام نگاهم توجهی نکرد. لیوانش را بالا برد و به لبهایش نزدیک کرد. نیتش را فهمیدم؛ می‌خواست قفل دهانم را باز کند. دوباره با نی، افتادم به جان تخم شربتی‌هایی که روی هم انباشته شده بودند. خوب که میانشان فاصله انداختم به آرامی پرسیدم:
–چیکار داشتن؟
لیوانش را روی میز گذاشت:
–می‌خواد واسه عروس و پسرش که چند روز دیگه از آمریکا می‌آن مهمونی بگیره، اصرار داره تو بری خونه‌اشون و تمام کارایی که واسه تولد خانمش انجام دادی رو تو خونه‌اش انجام بدی.
اخم کردم و گفتم:
–من واسه هیچ مراسمی خونه‌ی طرف نمی‌رم مگر اینکه آشنا باشه و بشناسمش.
–آقای خلیلی آشناست ما می‌شناسیمش، با دایی دوستان قدیمی هستن.
لبخند زدم و مؤدبانه گفتم:
–باید حتما شناس خودم باشه، مثل فروغ. از این گذشته نه خودم دوست دارم برم خونه‌ی یه آدم غریبه و نه برادرم. اگر مهمونی‌شون هفته‌ی بعد باشه می‌تونم همه‌ی کارهاشونو تو خونه‌ی خودمون انجام بدم بیان ببرن.
سرش را تکان داد و گفت:
–من بهش گفتم خونه نمی‌ری اما قبول نکرد گفت هر وقت اومدی می‌آد با خودت صحبت می‌کنه.
محکم و قاطع جواب دادم:
–در هر حال تصمیم من عوض نمی‌شه.
در چشمانم چه چیز دیده بود که هر بار صورتم را چرخ می‌زد و روی چشمانم مکث می‌کرد؟!
–خوبه.
دقیقا چه چیز خوب بود؟! لیوانش را برداشت و به صندلی‌اش تکیه زد. با چشم و ابرو به لیوانم اشاره کرد و افزود:
–مگه نگفتی عاشقشی، خنکش می‌چسبه، وقتو هدر نده بخور تا گرم نشده.
حس می‌کردم در لحن و نگاهش شیطنت موج می‌زند و امروز پشت تمام حرفهایش کلی معنی و منظور پنهان است!

در سکوت و زیر نگاههای گاه و بی‌گاهش به زور توانستم نیمی از شربتم را که هنوز خنک و گوارا بود بنوشم. لیوان را روی میز گذاشتم و او پرسید:
–یه سوال شخصی بپرسم؟
با نی ضربه‌ی آرامی به ته لیوان زدم و نگاهم را بالا کشیدم:
–بستگی داره چقدر شخصی باشه، شما بپرسین اگر زیاد شخصی نبود جواب می‌دم.
خندید. کمی این پا و آن پا کرد و بی مقدمه پرسید:
–چرا این جوری لباس می‌پوشی؟
با تعجب و گنگ نگاهش کردم. این چه سوالی بود؟! مثل همیشه از پنجه‌هایش به عنوان شانه استفاده کرد و گفت:
–دوست نداری جواب نده اما من از وقتی دیدمت برام سوال بود که چرا پوششی رو انتخاب کردی که انقدر تو چشمه و جلب توجه می‌کنه.
حرفهایش کمی عصبی و دلخورم کرد اما تمام تلاشم را به کار گرفتم و با خونسردی جواب دادم:
–من این پوشش رو دوست دارم چون از نظر خودم کاملترین پوششی هست که تا قبل از این امتحان کرده بودم، نه تنگه، نه کوتاهه نه جلف و زننده، فقط یکم متفاوته همین. از همه مهمتر من تو این پوشش کاملا احساس راحتی می‌کنم، اصلا هم واسم مهم نیست که تو چشمه و جلب توجه می‌کنه، من مسئول نگاه و فکر و قضاوت دیگران نیستم. آدمها باید یاد بگیرن به تفاوت سلیقه‌ها احترام بزارن.
لبهایش را روی هم فشرد اما گوشه‌های لبش که کش آمد دستش را رو کرد؛ سعی داشت جلوی خنده‌اش را بگیرد. آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و بالا تنه‌اش را کمی جلو کشید. نگاهش دورهایش را در صورتم زد و باز هم مثل هر بار در چشمانم اتراق کرد. با لحن آرام و دلجویانه‌ای زمزمه کرد:
–همه‌ی اینایی که گفتی درست؛ من هم به انتخابت احترام می‌زارم و هم به سلیقه‌ات احسنت می‌گم.
فهمید که دلخور شده‌ام؟! اولین باری که او را دیدم فکر نمی‌کردم انقدر خوب دلجویی و مهربانی را بلد باشد. نفس کشیدن سخت شده بود وقتی فاصله‌ی زیادی بینمان نبود. این بار از نگاهش فرار نکردم و خیره در قهوه‌ی داغ چشمانش زمزمه کردم:
–ممنون.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x