رمان آرزوهای گمشده پارت 21

4.6
(7)

 

گوشه‌ی شالم را که از روی شانه سر خورده و پایین افتادن بود مرتب کردم و ” بله ” ی آرامی گفتم.
–خیلی با تو فرق داره، چه ظاهری چه رفتاری.
–تفاوت‌های من و آیه خیلی بارزه، توی اولین دیدار با اولین برخورد همه متوجه این تفاوت می‌شن، آیه برعکس من خیلی راحت و خودمونیه.
لبخند زدم و ادامه دادم:
–جالبه بدونید آیه از نظر ظاهری کاملا شبیه مادرم و مادربزرگ مادریمه و از نظر اخلاقی شبیه طایفه‌ی پدریم.
نیشخند زد پرسید:
–تو چی؟ تو شبیه کی هستی؟
آرنج‌هایم را روی میز گذاشتم و بالا تنه‌ام را کمی روی میز جلو کشیدم. این سوال را خودم بارها از خودم پرسیده و هر بار به یک جواب رسیده بودم.
–هم شبیه مامانم و هم شبیه بابام، یه نمونه‌اش اینه که مثل مامانم دیر ارتباط برقرار می‌کنم و آدمهای اطرافم خیلی محدودن و مثل بابام صبور و آرومم.
سرش را تکان داد و چند ثانیه خیره شد به صورتم؛ لابد حالا می‌خواست دقیق و کامل شرح دهم از نظر ظاهری چه چیزهایی از بابا و مامان به ارث برده‌ام؟ از این فکر خنده‌ام گرفت. دستم راروی لبهایم فشار دادم تا یک وقت نیشم شل نشود.
–چندتا سوال ازت بپرسم؟ دوست نداشتی جوابمو نده، بدون رودروایسی باشه؟
باز هم خلاف آن چیزی که تصور می‌کردم عمل کرده بود! خیره شدم به قهوه‌هایش:
–بپرسین، فقط من زیاد وقت ندارم، باید برگردم آشپزخونه.
–اوکی، تا جایی که وقتت اجازه بده حرف می‌زنیم.
در تایید حرفهایش سرم را تکان دادم و منتظر ماندم تا شروع کند. چند ثانیه زمان رفت تا بالاخره لب باز کرد:
–دیشب پدر و مادر زن‌داییم یه چیزایی در مورد خانواده‌ات می‌گفتن، واقعا مادر و مادربزرگت جزو زنان طراز اول موسیقیِ باکو بودن؟
بحث را به همان جایی کشانده بود که می‌خواستم. به صندلی‌ام تکیه زدم و رک و راست برایش توضیح دادم:
–مادرم نه، اما مادربزرگم بله. مامانم قبل از ازدواج با بابام جسته گریخته کار می‌کرده، اما بعد از ازدواجش به طور جدی ادامه ‌می‌ده، خانوادگی خیلی به موسیقی علاقه داشتن و بسیار هم ماهر بودن. مادربزرگم تا چهارده سالگی من، تو شبکه‌های آذربایجان ساز می‌زد و گاهی هم می‌خوند.
ابروهایش را بالا کشید و سرش را تکان داد:
–پدر و مادرت چطوری آشنا شدن؟
لبخند زدم و مختصر جواب دادم:
–دوتا پدربزرگام به خاطر شغلشون با هم آشنا می‌شن و رفت و آمدشون به خانواده‌ها کشیده می‌شه، در این بین پدر و مادرم همدیگرو ملاقات می‌کنن و از هم خوششون می‌آد و ادامه‌ی ماجرا.
گوشه‌ی لبش خندید. دستانش را بالا برد و طبق عادت با پنجه‌هایش به جان تارهای خرمایی رنگش افتاد. با هر تکان دستش عضله‌های بازویش خودی نشان می‌دادند.
–پدرت بعد از ازدواج موافق بود مادرت تو زمینه‌ی موسیقی به کارش ادامه بده؟
با سوالش از هپروت بر و بازویش بیرونم کشید. سرم را پایین انداختم و با انگشت اشاره‌ام خطهای فرضی روی صفحه‌ی گوشی‌ام کشیدم. سختم بود حرف زدن از گذشته، اما دلم می‌خواست برایش از همه چیز بگویم. می‌خواستم همه چیز را از خودم بشنود:
–موافق بود، از همون اول شرط کرده بودن که مامانم تو ایران به کارش ادامه بده، مامانم به خوندن علاقه‌ای نداشت، اما به زدن اکثر سازها مسلط بود، یادمه بچه که بودیم ماهی دو سه بار همراه مامان می‌رفتیم باکو تا اونجا پیش استادهاش دوره ببینه.
نگفتم که بعد از اینکه بزرگ شدیم و به مدرسه رفتیم، مامان به تنهایی می‌رفت و می‌آمد. گاهی این رفتن‌های یکی دو روزه بیش از یک هفته طول می‌کشید، چون رفته رفته مشکلات و بحث‌‌های کوچک و پیش پا افتاده‌ی بابا و مامان، به خاطر بهانه‌ تراشی‌های مامان بیشتر و بزرگتر می‌شد. من و آرش از صبح تا شب خانه‌ی عزیز بودیم؛ البته اکثر اوقات از دست نیش و کنایه‌های عمه افروز ترجیح می‌دادیم یا در خانه بمانیم یا به خانه‌ی عمه عاطی پناه ببریم!
–می‌دونی چی این وسط برام جالبه؟
نگاهش که کردم، یک دستش را بالا برد و چانه‌اش را توی مشتش گرفت و رها کرد:
–اینکه خانواده‌ی تو، درست نقطه‌ی مقابل خانواده‌ی منه؛ مخصوصا پدرم و پدرت.
ابروهایم را در هم کردم و پرسیدم:
–از چه نظر؟!
ساعدهای عضلانی‌اش را که طبق معمول سخاوتمندانه از آستین تا زده‌ی پیراهنش بیرون مانده بود، روی میز گذاشت و گفت:
–خانواده‌ی پدری من برعکس خانواده‌ی مادریم خیلی سنتی‌ان، البته ظاهرشون مدرنه، اما عقاید و طرز فکرشون کاملا سنتیه.
مکث کرد و اینبار با یک دست موهای رها شده روی پیشانی‌اش را عقب راند:
–زنهای خانواده‌ی من حق ندارن بیرون از خونه شغلی داشته باشن، موسیقی و رشته‌های هنری که اصلا حرفشو نزن. مادرم فوق لیسانس مترجمی زبان داره، خواهرم لیسانس مامایی، اما هر دو خونه نشینن، چون پدرم و عموم عقیده دارن زن فقط باید در خدمت خانه و خانواده باشه، تنها دختری که تو خانواده‌ی پدری من تونست دنبال رشته‌ی مورد علاقه‌اش بره، دخترِ بزرگِ عمو کوچیکم بود، اونم مادرش کلی جار و جنجال راه انداخت تا عموم رضایت داد.

از تعجب دهانم باز مانده بود. هنوز هم آدمهایی با این افکار و عقاید بودند؟! حداقل باورش برای منی که در خانواده‌ام همه جوره به زن‌ها و علایقشان بها داده می‌شد سخت بود! اصلا شاید همین تفاوت‌ها او را به سمت من سوق داده بود!
–خودتون چی؟ شما هم فکر می‌کنید یه زن فقط متعلق به چهاردیواری خونه‌اس؟
ظرف پودینگش را کنار گذاشت و ساعدهایش را روی میز در هم پیچید و با اطمینان گفت:
–ابدا ! من به خاطر عقاید و سلیقه‌ام و کلا طرز فکرم پسر ناخلف خاندان محتشمم.
قلبم ناآرام شده بود.
–واسه همینه باهاشون زندگی نمی‌کنید؟
این سوال ذهنم را زیادی درگیر کرده بود، مخصوصا با جوابی که دیشب داده و حرفهایی که الان گفته بود! لبخند دندانمایی زد و با بدجنسی گفت:
–خیلی مفصله، الانم که وقت نداری؛ باید یک روزِ کامل گوشهات رو بدی به من تا برات همه چی رو بگم.
بالا تنه‌اش را جلوتر کشید و سرش را روی شانه خم کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:
–من حرفهام زیاده، یه وقت می‌دی خانم معلم؟
خنده‌ی ریزی کردم و گوشی‌ام را میان مشتم گرفتم. به روش خودش می‌خواست قرار ملاقات ترتیب دهد. از روی صندلی بلند شدم و خیره در نگاه منتظرش با لبخند عمیقی لب زدم:
–بهش فکر می‌کنم.

همین که قدم به آشپزخانه گذاشتم، گوشی توی مشتم لرزید. مشتم را بالا آوردم و با قدمهایی آهسته جلو رفتم. همین که رمز را وارد کردم یک پیام دیگر از راه رسید. هر دو از طرف کمیل بود. همین الان از هم جدا شدیم! با تعجب به سراغ پوشه‌ی پیامهایم رفتم. پیام اول نام خودم بود؛ بدون پس و پیش: « آمال »
دیگر نتوانستم قدمی بردارم، چشمم رفت پی پیام بعدی‌اش:
« تو دختر تحسین برانگیزی هستی، اینو هیچ وقت یادت نره »
پاهایم به زمین قفل شده و قلبم با شتاب به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید. هیچ جوابی به ذهنم نمی‌رسید. خیره به صفحه‌ی گوشی بودم که پیام بعدی‌اش هم قدم رنجه کرد:
«راستی اسمت هم خیلی خوش آهنگه، آدم دلش می‌خواد مدام زمزمه‌اش کنه »

داشت با دلم چه می‌کرد؟ او راه و رسم دلبری و نحوه‌ی صحیح چینش کلمات در کنار هم را خیلی خوب بلد بود! دوباره کلمه به کلمه‌ی پیامهایش را از نظر گذراندم و از ذوق چشمانم پر شد. تمام حال بدِ ثانیه‌های قبلِ دیدنش از بین رفته و جایش را شوق و ذوقی کودکانه پر کرده بود. همین طور پیش می‌رفت، هیچ بعید نبود بزنم زیر قول و قرارهایی که با خودم گذاشتم و با سر بی‌افتم در دامش!
–آمال جونم چرا خشکت زده؟
سرم را بالا آورده و نگاهم را به مرضیه دادم. جلو آمد و با نیش باز پرسید:
–چی تو اون گوشیت دیدی که نیشت تا ناکجا آباد رفته؟
گوشی را پایین آوردم و با همان نیش بازم گفتم:
–یه چیز خیلی خوب!
خندید و گفت:
–جان من بگو چی؟ خودت که می‌دونی من چقدر فضولم.
خندیدم. این روزها کمی کنجکاو شده و زیاد سوال می‌پرسید. نامردی بود؛ من همه چیز را در مورد او و افسانه می‌دانستم، ولی در این مدت چیز زیادی از خودم به آنها نگفته بودم. حدس می‌زدم دیدار‌ها و گفتگوهای هر روزه‌ی من و کمیل شاخکهای فعال مرضیه را تکان داده و تحت تاثیر فیلم‌های هندی که می‌بیند و رمانهای صرفا عاشقانه‌ای که می‌خواند، برای خودش و افسانه یک قصه‌ی عاشقانه‌ی اساطیری ساخته و پرداخته است.
گونه‌اش را کشیدم:
–چند تا پیام اختصاصی فقط محض خوب کردن حال من.
چشمکی زد و با نیشخند پرسید:
–از طرف کی؟ مخاطب خاص؟
اگر می‌گفتم همان مدیر اخمو و جدی که همیشه با افسانه دل به دل هم داده و پشت سرش حرف می‌زنید و با پسرهای دیگر کافه مقایسه‌اش می‌کنید، چه ری‌اکشنی نشان می‌داد؟ از دروغ گفتن و دک کردن آدمها خوشم نمی‌آمد، اما الان هم نمی‌توانستم حقیقت را بگویم، از طرفی هم نمی‌خواستم راه را برای سوالات و کنجکاوی‌های بعدی باز کنم و بیش از صمیمی شوم.
–نه بابا مخاطب خاصی در کار نیست.
از کنارش رد شدم:
–افسانه کجاست؟ بیا ببینیم خمیر کوکی‌ها در چه حاله؟
بدون اینکه به روی خودش بیاورد همراهم شد:
–افسانه داشت با تلفن حرف می‌زد الان دیگه پیداش می‌شه، دو ساعت شد؟
نگاهی به ساعتم انداختم و در یخچال را باز کردم:
–آره دقیق دو ساعته. فرو روشن کن تا من خمیرو پهن کنم قالب بزنیم.

به راننده سلام کردم و در را بستم. راننده به آرامی جوابم را داد و حرکت کرد. برخلاف روزهای قبل اصلا احساس ضعف و خستگی نمی‌کردم. یک جور عجیبی سرخوش بودم. تمام مدتی که کنار دخترها مشغول بودم، مدام آن چند خط پیام را مرور کردم و هر بار بیشتر از بار قبل دلم زیر و رو شد. دلم می‌خواست این حال خوشم را با یک نفر قسمت کنم؛ برای یک نفر حرف بزنم و از حس خوبم بگویم؛ اما…
همین امشب با آرش حرف می‌زدم و می‌گفتم چه تصمیمی گرفته‌ام.

همه‌ی موهایم را یک طرف سینه‌ام ریختم و روی کاناپه نشستم:
–عمه می‌گفت “با حاج بابا دوستهای صمیمی و نزدیکی‌ان، دوست و آشنا بهش می‌گن حاج غنی، تو همه‌ی مراسم‌های خانوادگی می‌آن، تو فیلم عروسی بابا و مامانت هم هستن “.
پنجه‌هایم را لا به لای موهایم بالا و پایین ‌کردم و ادامه دادم:
–می‌گفت “حتی برای مراسم خاکسپاری بابا هم، با زنش و پسر بزرگش اومده بودن تهران”.
کنارم نشست و با هیجان گفت:
–دیگه چی گفت؟
از وقتی به خانه برگشته بودم یک ریز حرف ‌زده و اطلاعاتی که حامد در اختیارش گذاشته را به مو به مو تعریف کرده بود. انتظار داشت من هم بنشینم و مکالمه‌ی یک ساعته‌ام با عمه عاطی را برایش شرح دهم؛ اما ذهن من فعلا درگیر مسائل دیگری بود. تمام مدتی که حرفهای او و عمه را شنیده بودم در کنج ذهنم فقط به یک نفر فکر می‌کردم؛ وقتی رفت و آمد پدر آلما خانم با حاج بابا تا این حد نزدیک بوده، پس دیشب خیلی حرفها گفته شده؛ چیزی بیشتر از شغل آنا و …
با مشت آرامی که به بازویم خورد از فکر و خیال بیرون آمدم.
–کجایی؟ گوشِت با منه؟
نفسم را رها کردم و گفتم:
–آره دارم گوش می‌دم؟
–اگه راست می‌گی بگو چی گفتم؟
سرم را به طرفش چرخاندم و با خنده گفتم:
–تو که چیزی نگفتی!
تکیه زد و دست به سینه شد:
–واقعا که؛ انگار دارم گل لگد می‌کنم!
نزدیکش شدم و دستانم را دور بازوهای همیشه لختش پیچیدم:
–ببخشید، دیگه حواسم با توعه، بگو.
لبخند زد؛ عمر دلخوری‌های آیه به اندازه‌ی همین چند ثانیه کوتاه بود.
–چیز مهمی نبود، گفتم حامدم همین‌ها رو گفت.

قفل دستانم را باز کردم و یک پایم را زیر بدنم قرار دادم تا کاملا به او مسلط باشم. اخم کمرنگی روی پیشانی‌ام نشاندم و با لحن جدی گفتم:
–راستی؛ اصلا از کارت خوشم نیومد، برای چی آیدیت رو دادی به حامد و باهاش چت کردی؟ به نظرت درسته آدم با یه پسر غریبه که فقط یک بار تو مهمونی دیده و باهاش همکلام شده انقدر زود خودمونی بشه؟
چشمانش را گرد کرد و با اعتراض گفت:
–وا … ! کی خودمونی شدم؟ ریکوئست داده بود قبولش کردم، اولم اون شروع کرد، من حتی پستاشم لایک نکردم، تا قبولش کردم تو دایرکت پیام داد که ما آشنایی دیرینه داریم و بابابزرگ‌هامون دوستن، منم کنجکاو شدم. بعدم اون خودش گفت آیدیت رو بده اینجا نمی‌شه راحت حرف زد، منم واسه‌ی ارضای فضولی خودم دادم، خیالت راحت اگر ببینم موی دماغ شده بلاکش می‌کنم، بعدم فکر نمی‌کنم همچین آدم بی‌شخصیتی باشه. در ضمن من خیلی رسمی باهاش حرف زدم، می‌خوای گوشیمو بدم چت‌هامون رو بخون!
چپ چپ نگاهش کردم:
–کی تا حالا ما گوشی‌های همدیگه رو چک می‌کنیم؟!
با لحن آرامتری ادامه دادم:
–نیازی به این کارها نیست، تو دختر عاقلی هستی و من بهت اعتماد دارم، اما به آدمهای اطرافم نه، وقتی اون آیدی خواسته حالا به هر دلیلی و تو هم به هر دلیلی به راحتی آیدی رو دادی، شاید اون پیش خودش خیالاتی کنه، دوست ندارم به خاطر راحتی و زود جوش بودنت قضاوت بشی.
بعد از تمام شدن رابطه‌ام با ارسلان و دعوای لفظی بابا و عمه افروز، همیشه حواسم به رفتار و گفتارم بود که مبادا یک وقت مرتکب خطایی هر چند کوچک و پیش پا افتاده شوم. جای حرفها و طعنه‌های عمه افروز هنوز درد می‌کرد. بزرگتر که شدم روی رفتار و گفتار آرش و آیه هم وسواس داشتم. آرش مثل خودم بود، اما آیه نیاز به توجه بیشتری داشت. دلم نمی‌خواست کسی قضاوتمان کند و بگوید چون مادر بالای سرمان نبوده درست تربیت نشده‌ایم. هیچ کس ‌ندید و نفهمید که بابای ما علاوه بر پدر بودن، نقش مادر را هم به نحو احسنت اجرا کرد و در تربیت ما چیزی کم نگذاشت. همه فقط ظاهر را دیدند و قضاوت کردند. چه بسا که الان هم خیلی‌ها در ظاهر تحسینمان می‌کردند، اما پشت سرمان کلی صفحه می‌گذاشتند.
خودش را روی مبل جلو کشید و بغلم کرد:
–فدای تو بشم مامان کوچولو، همه رو می‌دونم، من خیلی رک گفتم که فقط واسه اینکه کنجکاوم بدونم چه خبره ایدی رو بهتون می‌دم، خیالت راحت حواسم هست، دست از پا خطا کنه چنان برجکش رو می‌آرم پایین که نفهمه کِی و چه جوری خورد؟

باز هم شب شده و من بقچه‌‌‌‌‌ای که اتفاقات روزمره‌ام را از پستو بیرون کشیده و در حال کلنجار رفتن با خودم بودم. از همه‌ی اتفاقهای امروز سرسری گذشته و رسیده بودم به صحبتها و سوال و جوابهایی که در کافه بین خودم و کمیل رد و بدل شده بود. دغدغه‌ی فکری جدیدی برای خودم ساخته بودم؛ گفته بود خانواده‌‌اش سنتی هستند و نقطه‌ی مقابل خانواده‌ی من. ته دلم یک حس ترس و نگرانی سر برآورده بود؛ اگر رابطه‌مان جدی می‌شد و به نقطه‌ای مشترک می‌رسیدیم، خانواده‌اش قبولم می‌کردند؟ جدایی مامان و بابا؛ زندگی خواهر و برادریمان؛ کار کردنم؛ طرز پوششم که خود کمیل هم گفته بود جلب توجه می‌کند و توی چشم است را می‌پذیرفتند؟ به همه‌ی این‌ها فکر می‌کردم؛ اما تا می‌خواستم پر و بالشان دهم و به نتیجه برسم، ذهنم به سرعت پیامهای امروزش را بازخوانی می‌کرد و همه چیز دود می‌شد و دلم آرام می‌گرفت. سخت‌ترین کار دنیا این بود که بخواهی چیزی یا کسی را توأمان با دل و عقلت بسنجی و تلاش کنی هر دو را راضی نگه داری!
پهلو چرخیدم و هر دو دستم را زیر نیمی از صورتم گذاشتم. در تاریک و روشن اتاق صورت آیه را می‌دیدم که از صدای نفس‌های آرامش، مشخص بود در خوابی عمیق و راحت فرو رفته است. آنقدر مسخره بازی در آورده و خندیده بود و من را هم به خنده انداخته بود که آرش به در اتاقمان زده و با تشر گفته بود: ” چه خبره؟ حرف که می‌زنید جوری پچ‌پچ می‌کنید آدم ده تا گوشم قرض کنه نمی‌شنوه، ولی صدای خنده‌هاتون تا ده تا خونه اونورترم می‌ره! “
باید اعتراف کنم گاهی غبطه‌ی اخلاق و رفتار آیه را می‌خوردم؛ با همه می‌جوشید؛ دختر و پسر، مرد و زن، پیر و جوان هم برایش فرقی نداشت، اما همانقدر که زود ارتباط می‌گرفت، به همان اندازه هم خیلی زود خودش را از بند آن رابطه خلاص می‌کرد و همه چیز را به باد فراموشی می‌سپرد. از بچگی همین بود؛ حتی با دوستان مدرسه‌اش. اما من برعکس بودم؛ دیر می‌جوشیدم و ارتباط می‌گرفتم، همه چیز در من دیر اتفاق می‌افتاد اما؛ حتی اگر رابطه برایم تمام می‌شد، تا سالها خاطرات هر چند کمرنگ و کوتاهش را با خودم حمل می‌کردم.

الان هم بیم این را داشتم که با کمیل شروع کنم و میانه‌ی راه بفهمم اشتباه آمده‌ام و دیگر نتوانم دل بکنم. من خودم را خوب می‌شناختم؛ شاید در ظاهر با اطمینان می‌گفتم که می‌توانم به پای دل و احساس قل و زنجیر ببندم، اما خودم بهتر از هر کسی می‌دانستم که در حقیقت توان مقابله با دلم را ندارم، مخصوصا در مقابل مردی که خوب بلد راه است!
از کلنجار رفتن با خودم خسته شدم؛ آغاز همه‌ی رابطه‌ها همیشه ترس و نگرانی بوده و هست، پس بهتر بود شانسم را امتحان کنم و این فرصت را از خودم نگیرم.

به آرامی در را باز کردم و از اتاق بیرون رفتم. نگاهی به سمت اتاق آرش انداختم. نوری که از زیر در روی پارکتهای کف افتاده نشان می‌داد هنوز بیدار است.
دستی به یقه‌ی لباس راحتی و گشادم کشیدم و پایینش را مرتب کردم. با چند گام بلند پشت در اتاق آرش ایستادم. با سر انگشت اشاره‌ام، چند ضربه‌ی پی در پی روی در نیمه باز اتاقش نواختم.
–بیا تو.
دستم را روی دستگیره گذاشتم و در را بیشتر باز کردم و از لای آن سرک کشیدم:
–حوصله داری حرف بزنیم؟
روی صندلی‌اش چرخید و با لبخند گفت:
–برای تو آره.
با لبهایی کش آمده وارد اتاق شدم و در را تا نیمه بستم. به سمت تخت تک نفره‌اش قدم برداشتم. روی صندلی‌اش چرخید و با نگاهش دنبالم کرد. پایین تخت روی زمین نشستم و گفتم:
–می‌شه توام بیای پایین؟
با گفتن: ” چرا نشه؟ ” از روی صندلی بلند شد و به سمتم آمد. کنار تختش، زیر پنجره‌ی کوچک اتاقش نشست و پاهایش را دراز کرد. با اشاره به بالشش گفتم:
–بالشت رو بردار بزار پشتت.
بالش را برداشت، اما به جای این که پشتش بگذارد، آن را روی زمین انداخت و در جهت مخالف من دراز کشید، بالش را زیر بغلش گذاشت و دستش را تکیه‌گاه سرش کرد:
–خب مامان کوچولو من سرا پا گوشم.
حرفهایم را در ذهنم بالا و پایین کردم. با اینکه با آرش خیلی راحت بودم، اما باز خجالت می‌کشیدم و سختم بود حرف دلم را بگویم. بعد از علنی شدن رابطه‌ی دوستی‌ام با ارسلان، آرش یک هفته‌ی تمام با من قهر کرد. ارشی که صبح تا شب وَر دلم بود و هوایم را همه جوره داشت، حتی برای غذا خوردن هم کنارم نمی‌نشست. اگر بگویم قهر آرش بیشتر از نامردی و بی‌وفایی ارسلان عذابم داد، دروغ نگفته‌ام. آنقدر پشت در اتاقش نشستم و منت کشی کردم و اشک ریختم تا بالاخره دلش به رحم آمد و آشتی کرد. همان قهر درس عبرتم شد و یادم داد هر اتفاقی افتاد، او را امین و رازدار خودم بدانم. نگاهم را به چشمان منتظرش دادم:
–قبل از اینکه بیام فکر می‌کردم خیلی راحت می‌تونم حرفامو بهت بگم، اما…
میان حرفم پرید:
–آمال! بگو! چی شده؟!
سریع گفتم:
–نه؛ چیز خاصی نیست.
–پس بگو!
سرم را پایین انداختم و نگاهم را به انگشتان در هم قفل شده‌ام دادم و زمزمه کردم:
–می‌خواستم بگم … من از یه نفر خوشم اومده، می‌خوام یه فرصت آشنایی بدم تا هر دومون همدیگرو بیشتر بشناسیم. خواستم قبلش تو بدونی.
نیم خیز شد و نشست. سرم را پایین‌تر بردم، طوری که چانه‌ام به سینه‌ام چسبید. چهار دست و پا جلو آمد و قلب من پر شتاب‌تر کوبید. دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و وادارم کرد نگاهش کنم. حتم داشتم گونه‌هایم گل انداخته؛ نگاهش می‌خندید، اما اثری از آن روی لبهایش نبود. صورتم را کاوید و گوشه‌ی لبش هم کش آمد:
–کیه؟ بدون رودروایسی و خجالت و مِن و مِن کامل و واضح توضیح بده.
چانه‌ام را رها کرد و چهار زانو مقابلم نشست. کارم سخت‌تر شد!
نگاهم را پایین کشیدم و به مکعب‌های رنگی روی فرش خیره شدم. بعد از مکث کوتاهی گفتم:
–آقای محتشم، مدیر کافه رستوران، خواهرزاده‌ی فروغ.
در طول مدتی که در کافه بودم دو بار به کافه آمده بود و هر دو بار هم کمیل حضور نداشت. سکوتش باعث شد سرم را بالا ببرم. خیره نگاهم می‌کرد:
–خُب! همین؟!
نگاهم چند ثانیه روی صورتش کش آمد؛ دنبال یک جواب مختصر و مفید بودم.
–چند وقته از رفتارش و برخورداش حس می‌کنم می‌خواد باب آشنایی رو باز کنه، امروزم غیر مستقیم ازم خواست یه فرصت بهش بدم، منم گفتم بهش فکر می‌کنم.
سرش را چند بار بالا و پایین کرد و با مهربانی گفت:
–من که ندیدمش، اما تو دیگه بچه نیستی و یه دختر عاقل و بالغی، حتما یه چیزی تو وجودش دیدی که ازش خوشت اومده و می‌خوای بعد از این همه سال به خودت فرصت دوباره بدی، امیدوارم لیاقت داشته باشه و تو زرد از آب درنیاد.
لبخند زد و بازوهایم را میان پنجه‌هایش گرفت:
–فقط حواست رو جمع کن، نذار اول دلتو ببره و بعد خودِ واقعیشو برات رو کنه،
چشمکی زد و افزود:
–البته اگر تا الان نبرده باشه، آخه من جنس جلب خودمو خوب می‌شناسم.
به حرفش خندیدم. گوشه‌ی لبش خندید و دوباره چشمکی زد:
–حالا راستش رو بگو برده یا نه؟
سرم را پایین انداختم و صادقانه گفتم:
–اگر می‌خوام باهاش آشنا بشم و بیشتر بشناسمش واسه اینه که راه قلبمو پیدا کرده، اما هنوز نرسیده به جایی که چشم عقلمو کور کنه.
–خوبه، درستش هم همینه.

خندید و گوشی را دست به دست کرد و روی گوش راستش گذاشت:
–زبون درآوردی ته دیگ!
–از اینکه مثل همیشه سکوت نکردم و جوابش رو دادم حس خوبی دارم.
لبخند رضایت بخشی روی لبانش نشست:
–تو می‌تونی فقط باید خودت بخوای و از هیچ چی نترسی.
صدای رها شدن نفس نسا گوشش را پر کرد:
–صبح تا شب مدام حرف تو رو برای خودم تکرار می‌کنم، اما راستش رو بخوای آخر سر دوباره برمی‌گردم به نقطه‌ی اول، من هر چقدرم تلاش کنم بازم ته دلم از خیلی چیزا واهمه دارم.
در آخرین دیدارشان به نسا گفته بود: ” اجازه نده این بچه بشه نقطه ضعفت، بلکه تلاش کن تا یه شروع خوب و نقطه‌ی قوت باشه “، اما…
او یک مرد بود و هرگز نمی‌توانست خودش را جای نسا بگذارد و حس و حال او را درک کند؛ اما به خواهرش حق می‌داد با وجود همسری مثل رضا ترس آینده‌ی نامعلومش را داشته باشد.
–بهت حق می‌دم، اما اگر قرار باشه همیشه بترسی در آخر کسی که می‌بازه تویی، گاهی با تمام ترسی که داری لازمه که حرفت رو بزنی، می‌بینی که نه تنها اتفاقی نیفتاد بلکه خودتم حس خوبی داری.
–آره واقعا، آخر هفته می‌آی؟
از پنجره فاصله گرفت و به سمت میزش رفت:
–اگر بتونم.
نسا با ناراحتی گفت:
–حتما بیا دلم برات تنگ شده، اون هفته‌ام نیومدی.
صندلی را عقب کشید، اما با شنیدن صدای در اتاق از نشستن منصرف شد. ” بفرمایید ” ی گفت و خیره به در جواب نسا را داد:
–قصد داشتم بیام ولی رفتم و نشد. سعی می‌کنم بیام، قول نمی‌دم که چشم براه بمونید.
نسا با لحن ناراضی زمزمه کرد:
–باشه، با مامان کاری نداری؟
در باز شد و کسی که انتظارش را نداشت با لبخند شیرینش قاب نگاهش را پر کرد. تعجب کرد؛ معمولا تا این ساعت در کافه نمی‌ماند! در یک هفته‌ای که گذشت به خاطر سفر کاری رفته و حجم کارهایی که بر سرش ریخته اصلا فرصت نکرده بود یک دل سیر او را ببیند.
از پشت میزش بیرون آمد و در جواب سلام آمال سرش را تکان داد. با دستش به مبلها اشاره کرد، با حرکت لبهایش ” بشین ” گفت و از نسا دلجویی کرد:
–آخر هفته رو قول نمی‌دم ولی قول می‌دم هفته‌ی بعد یکی دو روز بیام پیشت اونم با سوغاتی، خوبه؟
–عالیه چی از این بهتر! دیگه برو خداحافظ.
ذوق خواهرانه‌ی نسا لبخند را مهمان لبش کرد:
–سلام برسون خیلی‌ام مواظب خودت باش.
گوشی را قطع کرد و به طرف آمال رفت:
–چرا ایستادی بشین!
آمال بند نازک کیف قهوه‌ای رنگش را در مشت گرفت و لبخند محجوبانه‌ای زد:
–ببخشید انگار بد موقع اومدم.
مقابل آمال ایستاد و لبخند شیطنت آمیزش را تا چشمانش امتداد داد:
–حرفامون تموم شده بود، اتفاقا خوب موقعی اومدی تو فکرت بودم.
دروغ نبود؛ این روزها بر نیم بیشتری از ذهنش فکر و خیال او سایه گسترده بود.
آمال با لبخند نیم بند و خجولی نگاهش کرد:
–چطور؟
با شیطنت ابروهایش را بالا انداخت و لبخند یک وری زد:
–آژانس خبر کردی؟
–نه؛ هر دفعه زنگ زدم ده بیست دقیقه معطلم کردن، هوا روشنه می‌رم تا سر خیابون تاکسی می‌گیرم.
اخم کرد و نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و با لحن جدی گفت:
–نیم ساعت دیگه هوا کاملا تاریک می‌شه، خودم می‌رسونمت.
–نه ممنون شما زحمت نکشین زنگ می‌زنم آژا…
اینبار با جدیت بیشتری حرفش را برید:
–گفتم می‌رسونمت! فکر کن من آژانسم.
–چشم، حالا چرا می‌زنید؟
قیافه‌ی بامزه و لحن شوخ و شیطنت بار آمال گره ابروانش را گشود و لبخند را مهمان لبهایش کرد:
–آفرین به جای اینکه چونه بزنی از اول همینو بگو، آدمو حرص می‌دی.
آمال با لحن آرام و مهربانی لب زد:
–قبلا هم گفتم بهتون عمدی نیست.
دست به سینه شد و با تخسی گفت:
–این بار قابل اغماضه فقط تکرار نشه.
آمال نخودی خندید و نگاه او روی گونه‌هایش جا ماند.
–پس حالا که لطف می‌کنید و می‌خوایید منو برسونید بریم تو راه می‌گم که چرا تا الان موندم و اصلا برای چی اومدم پیش شما.
دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و کمی خم شد:
–حسم بهم می‌گه به خاطر من تا این ساعت تو کافه موندی و اومدی بگی دلت برام تنگ شده.
ابروهای آمال بالا پرید و خندید:
–چه حس دروغگو و متوهمی دارین!
کمر راست کرد و صدای خنده‌اش سکوت اتاق را در هم شکست. حرف دل خودش را در دهان آمال گذاشته بود.

حفاظ آهنی پنجره را کشید و قفلش را زد، کیفش را برداشت و به عقب برگشت. ماشین در پارکینگ بود، باید از حیاط پشتی می‌رفتند. آمال انتهای حیاط، کنار درخت انگور ایستاده و منتظرش بود. تیپ امروزش متفاوت‌تر از روزهای قبل بود. مانتوی کرم رنگ و جلو بازی که بلندی‌اش تا روی رانهایش می‌رسید به تن داشت و لباس بلندی با طرحهای اسلیمی و شلوغ زیر مانتو پوشیده و کمر مانتویش را محکم بسته بود. شال زرشکی‌اش با رنگ قالب لباسش هارمونی داشت. گرچه این لباس هم او را توی چشم می‌کرد؛ اما این پوشش در نظرش خوشایند‌تر و مقبول‌تر از بلوز و دامن‌هایی بود که می‌پوشید.

دوشادوش هم از حیاط بیرون رفتند. از آخرین گفتگوی طولانی مدتشان که در لفافه از آمال خواسته بود فرصتی برای شناخت و آشنایی بدهد یک هفته می‌گذشت. پدربزرگش بالاخره راضی شده بود دو تا از ماشین‌های بافندگی قدیمی و فرسوده‌ی کارخانه را عوض کند برای همین مجبور شد برای ثبت سفارش و عقد قرار داد خرید ماشین‌آلات به آلمان سفر کند. دیروز ظهر برگشته و بعد از استراحت دو ساعته‌اش فقط به شوق دیدن آمال به کافه رستوران آمده و در تایم استراحت نیم ساعته‌ی آمال با هم صحبت کرده بودند. وقتی دید آمال به روی خودش نمی‌آورد او هم دل به دلش داد و حتی گریز کوچکی به حرفهای یک هفته پیششان نزد. این سفر یک توفیق اجباری بود؛ در طول یک هفته آمال هم فرصت داشت به پیشنهادش فکر کند. دلش می‌خواست اگر قرار است رابطه‌ای شکل بگیرد با تمایل قلبی و عقلی هر دو طرف باشد. از اینکه اصرار بورزد و خواسته‌اش را به طرف مقابلش تحمیل کند خوشش نمی‌آمد. او به هر طریقی که می‌توانست اشتیاقش برای آشنایی و نزدیکی را نشان داده و حالا باید صبوری می‌کرد و منتظر نتیجه می‌ماند. از رفتار و برخورد آمال فهمیده بود که او هم بی‌میل نیست؛ اما با شناختی که از آمال پیدا کرده بود می‌دانست برای هر قدم زیادی احتیاط به خرج می‌دهد. حالا که بعد از سالها دل و عقلش بر سر یک موضوع به توافق رسیده بودند باید خودش را با قدمهای لاک‌پشتی آمال هماهنگ می‌کرد.

ماشین را از پارکینگ بیرون آورد. بعد از سوار شدن آمال برای دو نگهبان ورودی پارکینگ دست بلند کرد و به راه افتاد. عادت به ابراز وجود آن هم با بوق زدن نداشت! از کوچه خارج شده و وارد خیابان اصلی شدند. نیم نگاهی به آمال کرد و همانطور که نگاهش به جلو بود با دست چپ فرمان را کنترل کرد و دست راستش را به طرف آمال دراز کرد تا کیف لپ تابش را که قبل از ورود به دست آمال سپرده بود بگیرد:
–کیف رو بده بزارم عقب اذیت می‌شی.
–خودم می‌زارم، شما حواستون به رانندگی‌تون باشه!
لحن هشدارگونه‌ و دستوری آمال لبها و چشمانش را به خنده واداشت و با گفتن: ” چشم ” کشداری نگاهش را به خیابان سپرد.
آمال کیف را بالا آورد و کمی روی صندلی نیم خیز شد و آن را به آرامی روی صندلی عقب گذاشت. با تکان خوردنش و فاصله‌ی نزدیکی بینشان ایجاد شده بود بوی عطرش با قدرت در فضا پخش شد و شامه‌اش را قلقلک داد. ناخواسته نفس عمیقی کشید و پرسید:
–این چه عطریه می‌زنی؟
آمال خودش را عقب کشید و یک وری روی صندلی نشست:
–چطور؟ بوش بده؟!
سرش را روی شانه کج کرد و نگاهش را به آمال داد، با لحن خاصی زمزمه کرد:
–زیادی خوشبوه خانم معلم، حواس آدمو پرت می‌کنه.
آمال صاف نشست و خودش را با بستن کمربند مشغول کرد. خنده‌اش گرفت؛ یخ این دختر کی و چطور آب می‌شد؟!
به ترافیک سر شب خورده بودند. پایش را روی ترمز گذاشت و نیم نگاهی به آمال کرد. با لحن شیطنت آمیزی سکوت میانشان را شکست:
–باز زبونتو گربه خورد؟ تو همیشه انقدر ساکت و کم حرفی یا به من که می‌رسی زبانتو غلاف می‌کنی؟
آمال به طرفش چرخید:
–داشتم به خواهرتون فکر می‌کردم.
سکوت و نگاه پر استفهامش آمال را ترغیب کرد ادامه دهد:
–گفته بودین بارداره، بچه رو نگه داشت یا…
کج خندی زد:
–نگه داشت!
ماشین را به حرکت درآورد و آمال پرسید:
–شما از این که بچه رو نگه داشته خوشحال نیستین؟
آرنجش را لبه‌ی پنجره گذاشت و با انگشتانش چانه‌اش را به بازی گرفت:
–نیستم، اصلا نباید باردار می‌شد ولی حالا که شده و تصمیم گرفته بچه‌اش رو نگه داره به تصمیمش احترام می‌زارم مثل همه‌ی این سالها.
–ناراحتین؟
انگشت اشاره و میانی‌اش را روی لبهایش زد و گفت:
–ناراحتم چون گاهی خودمو مقصر می‌دونم، اگر تو گذشته بیشتر پافشاری می‌کردم می‌تونستم راضیش کنم، اما با دلش راه اومدم و بعدها هم من و هم خودش خیلی پشیمون شدیم.
دوباره ماشین را متوقف کرد و نگاهش را به آمال داد:
–گاهی لازمه با تمام علاقه و عشقی که به عزیزانت داری مقابلشون قد علم کنی و شده به ضرب و زور از کاری که می‌خوان بکنن یا تصمیمی که می‌خوان بگیرن منعشون کنی، اما من خشت اول رو کج گذاشتم و بعدش مجبور شدم با تمام مخالفت‌هایی که داشتم و با اینکه خیلی جاها اطمینان داشتم ضرر می‌کنه عقب وایستم.
مکث کوتاهی کرد و با تردید گفت:
–چرا همون سالهای اول جدا نشد؟
پوزخند زد:
–باید تو خانواده‌ی ما باشی تا بفهمی، شکل خانواده‌ی من سنتیه، افکار و عقایدشون و خیلی چیزای دیگه، بعدم اون اوایل خود نسا نخواست؛ فکر می‌کرد زمان که بگذره همه چیز درست می‌شه، سنی نداشت و نداره واسه همین نمی‌دونست برای ساختن یه زندگی و داشتن آرامش هر دو طرف باید از دل و جون مایه بزارن، تنهایی تلاش کردن فقط خسته و دلزده‌ات می‌کنه، نسا هم از اول تنهایی تلاش کرد و همیشه تو همه چی کوتاه اومد تا اینکه خسته شد، البته اتفاقات زیادی دست به دست هم داد و

نسا هم دلایل پوچ زیادی رو برای خودش معیار قرار داد و موند تو اون زندگی نصفه و نیمه.
آمال آه کوتاهی کشید و لبش را با زبانش تر کرد. مکثش که طولانی شد کمیل با خنده گفت:
–راحت باش سوالت رو بپرس، هر جا دوست نداشتم می‌زنم یه کانال دیگه.
آمال لبخند عمیقی زد:
–می‌دونم بلد کارین.
خندید و آمال پرسید:
–علاقه‌ی خواهرتون یه طرفه بود؟
ترافیک کمی روان شد، اما هنوز حرکتشان کند و آهسته بود. انگشتانش را دور فرمان پیچید و گفت:
–یک طرفه نبود ولی به اقتضای سنش پرشور و حرارت‌تر بود؛ تب تندی که زود به عرق نشست، رضا یازده سال از نسا بزرگتر بود و نسارو هم دوست داشت، اما اونقدری باید نه، بیشتر اصرار پدرش اونو به طرف نسا سوق داد، یه جورایی اجبار.
آمال سرش را تکان داد و سکوت کرد. دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کند؛ ادامه بحث به حرفهایی می‌رسید که فعلا و در این زمان و مکان دلش نمی‌خواست درمورد آنها صحبت کند.
دست برد و ضبط ماشین را روشن کرد. بین ترکها گشت و آهنگی را که به زبان مادری آمال بود و به لطف هامون و حامد معنی‌اش را دست و پا شکسته می‌فهمید و خیلی دوست داشت پیدا کرد. صدای ضبط را کمی بالا برد و رو به آمال گفت:
–حس‌ من رو که متوهم و دروغگو کردی، حالا بگو ببینم با من چیکار داشتی و برای چی تا این ساعت مونده بودی کافه؟
آمال هر دو دستش را روی کیفش گذاشت و نگاهش را به او داد:
–موندم و منوی فردا رو آماده‌ ‌کردم، اومده بودم بگم می‌شه واسه پنجشنبه و جمعه کسی رو جایگزین کنید من تا شنبه نیام؟
ابروهایش گره خورد و بعد از مکث کوتاهی پرسید:
–چرا نیای تا شنبه؟!
آمال با لحن بامزه‌ای گفت:
–می‌خوام برم شهرتون دور دور، بعدم فهمیدم کانالو عوض کردین‌ها!
خندید. چه شانسی هم داشت! این هفته که او به شهرش نمی‌رفت آمال عزم رفتن به آنجا را کرده بود، می‌توانست با بدجنسی و خباثت بهانه تراشی کند و اجازه ندهد او هم برود، اما دلش نیامد:
–مشکلی نیست!
آمال قدرشناسانه نگاهش کرد:
–ممنونم، هم به خاطر این چند روز و هم اینکه بدون هیچ کاغذ بازی و قراردادی گذاشتین سه ماه تو کافه کار کنم و حق و حقوقم رو مثل بقیه‌ی کارمندا دادین، اومدنم به اینجا و آشنایی با شما و بقیه خیلی تجربه‌ی خوبی بود.
با تعجب پرسید:
–بود؟!
آمال با لحن ناراحتی گفت:
–بله دیگه، مهر ماه که بیاد دیگه نمی‌تونم بیام.
حالا که به بودن و دیدنش عادت کرده چه وقت رفتن بود؟! بالاخره از ترافیک خلاص شدند. سرعتش را بالا برد و گفت:
–حالا ده دوازده روزی تا مهر داریم!
باید در این روزهای باقی مانده تکلیف خودش را روشن می‌کرد. از بلاتکلیفی و پا در هوا ماندن متنفر بود!
–بله ولی دیگه کم‌کم باید به فکر یه جایگزین باشین.
نگاهش کرد:
–جایگزین که داریم، اما کاپ‌ها و کیک‌های تو یه چیز دیگه‌اس.
–شما لطف دارین اما اینطوریام نیست، آقای داوری و خانم رسولی کارشون حرف نداره.
عمدا و از سر شیطنت و بدجنسی گفت:
–من تو رو بیشتر می‌پسندم.
دستپاچگی آمال مشهود بود، با لذت گونه‌‌‌های سرخش را نگاه ‌کرد و گفت:
–منظورم دستپختت بود.
یک آن فکری به سرش زد و سرعت ماشین را کم کرد و راهنما زد. ماشین را به گوشه‌ی خیابان کشاند. دستی را کشید و بدون اینکه ماشین را خاموش کند کمربندش را باز کرد و کاملا به سمت آمال چرخید. آمال به طرفش سر چرخاند و کیف کوچکش را بغل کرد، نگاهش را بین او و خیابان تقسیم کرد:
–چرا اینجا نگه داشتین؟!
با لبخند موذیانه‌ای صورت متعجب آمال را کاوید و خیره شد به شب چشمانش که در این حالت هیچ ستاره‌ای در آن نبود:
–می‌خواییم دو کلام اختلاط کنیم.
آمال به در ماشین تکیه زد و با لحن محکم و جدی گفت:
–در مورد؟
چشمانش خندید، اما اجازه نداد لبهایش همپای چشمانش شوند. انگشت اشاره‌اش را اول به سمت خودش و سپس به سمت آمال گرفت:
–خودم و خودت!
آمال بدون حرف به صورتش خیره شد. تکیه‌اش را از در ماشین گرفت و ساعد دست چپش را روی فرمان گذاشت و دست راستش را روی لبه‌ی صندلی شاگرد قرار داد و بالا تنه‌اش را جلو کشید:
–ببین آمال، من آدم اصرار و پافشاری نیستم ولی از تو خوشم اومده، خیلی چیزا در تو هست که برای من قابل تحسین و قشنگه، دلم می‌خواد بیشتر بشناسمت، بیشتر ببینمت، بیشتر باهات حرف بزنم، به هر روشی هم که بلد بودم اینو بهت گفتم ولی نمی‌دونم تو چرا دلت می‌خواد خودت رو بزنی به کوچه‌ی علی چپ!
خیره شد به شب چشمان دخترک ساکت و صامت مقابلش:
–می‌دونم می‌ترسی اما دقیقا نمی‌دونم از چی و چرا، خودِ من هم به خاطر گذشته‌ام و اتفاقاتی که افتاده می‌ترسم، اما دلم می‌خواد با تو یه فرصت دیگه به خودم بدم.
عقب رفت و صاف نشست، خیره به خیابان و ماشین‌هایی که با سرعت دور می‌شدند ادامه داد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x