رمان آرزوهای گمشده پارت 30

4.5
(8)

 

وقتی وارد حیاط کافه رستوران شدم که خورشید غروب کرده و روشنی روز در واپسین دقایق به سر می‌برد. همه‌ی چراغهای حیاط روشن بودند.
یک هفته بیشتر از مهر نگذشته بود؛ اما لبخند دندانمای پاییز، از لا به لای شاخ و برگ تعداد زیادی از درختان باغ به خوبی دیده می‌شد. البته پاییز نمی‌توانست همه‌ی درختان و گلهای این باغ را در آغوش بکشد و آنها را به خود دچار کند؛ بیشترشان همیشه سبز بودند.

چند قدمی جلو رفتم و ایستادم. سرم را بالا گرفتم و بالکن دوست‌داشتنی کافه را نگاه کردم. هیچ صندلی خالی نبود. پشت میزی که قبل‌تر‌ها، ساعاتی از روز در تصرف من بود، پسر و دختر جوانی مقابل هم نشسته و هر دو به قدری روی میز خم شده بودند که نوک بینی‌‌هایشان به هم می‌خورد. لبخند به لب با هم صحبت می‌کردند و در عوالم خود غرق شده بودند. به راهم ادامه دادم و در ذهنم قصه‌‌ای عاشقانه برای آن‌ها ساختم.

با لبخند وارد سالن رستوران شدم. فکر می‌کردم در این ساعت رستوران خالی از مشتری باشد؛ اما پر بودن تعدادی از میزها نشان می‌داد بعضی آدمها برای غذا خوردن زمان مشخصی ندارند و برعکس من در هر ساعتی از شبانه روز معده‌شان کشش خوردن غذا را دارد.

با یکی دوتا از پیشخدمتها و متصدی پشت پیشخوان، سلام و احوالپرسی مختصری کردم و به طرف اتاق کمیل راه افتادم. یک ساعت پیش تلفنی صحبت کرده بودیم؛ بهانه تراشی کرده و گفته بودم امروز هم فرصت نمی‌شود همدیگر را ببینیم؛ خبر نداشت در حین صحبت‌هایمان، در حال انتخاب لباس بودم تا به دیدنش بیایم.

تقه‌ای به در زدم و بلافاصله بعد از شنیدن صدای پر خط و خشش، در را باز کردم و به آرامی از میان در سرک کشیدم. پشت میزش، به پهلو روی صندلی نشسته و با دقت و تمرکز به صفحه‌ی لب تابش چشم دوخته بود. آرنج یک دستش را روی میز گذاشته و دو انگشت شست و اشاره‌اش بند چانه‌اش بود. دلم می‌خواست در همین حال بماند تا جلو بروم و تار موهایی که روی پیشانی‌اش رها بودند را کنار بزنم و بعد، خودش و خستگی‌هایی که پشت تلفن از آنها گفته بود را یک جا بغل کنم. همیشه دلم برای کمی بی‌پروایی‌‌ تشویقم می‌کرد؛ اما با اخم و تشر عقلم، سریع عقب می‌کشید و در گوشه یا کنجی پنهان می‌شد.

تعللم باعث شد سرش را به سمت در بچرخاند. گره ابروانش باز شد و تعجب در نگاهش لانه کرد. از دیدن یکباره‌ام غافلگیر شده بود.
داخل رفتم و به محض بستن در، نیشم را باز کردم و ذوق دلم را در چشمانم ریختم و سلام کردم.
همراه صندلی‌اش چرخید و مستقیم نگاهم کرد. لبخند، آسه آسه از لبانش پا گرفت و به چشمانش رسید. سر تا پایم را آنالیز کرد و چند ثانیه خیره نگاهم کرد. کف دستانش را روی صورت خسته‌اش کشید و پنجه‌هایش را میان موهایش فرو برد. به رد پای پنجه‌هایش که لا به لای موهایش جا مانده بود، چشم دوختم و به دلم قول دادم یک روز همپای هم می‌شویم و با سر انگشتان من، میان موهایش می‌رقصیم.
از روی صندلی‌اش که بلند شد، من هم با پای دلم به سمتش رفتم.

سینه به سینه ‌هم ایستادیم. در فنجانهای قهوه‌اش، ذوقی توام با دلتنگی را می‌دیدم. نگاهم را از نگاهش جدا نمی‌کردم تا او هم از نگاهم حرف دلم را بخواند. نگاهش با مکث و سر حوصله، جای جای صورتم قدم زد و در آخر با اکراه از لبخندم دل کند و چشمانم را در آغوش کشید:
–باز که خوش تیپ کردی خانوم معلم!…
با لحن آرام و پر نازی زمزمه کردم:
–فکر کن قصدم فقط خوش پوشیه…
ابروهایش را بالا انداخت و با شیطنتِ دوست داشتنی ای گفت:
–بر منکرش لعنت…
مجالی برای طنازی نداد، دستانش را بالا آورد و از دو طرف روی بازوهایم گذاشت. سرش را کمی پایین آورد و ادامه داد:
–یه عده‌ی خاصی هستن که به هر چیزی که اطرافشون یا نزدیکشونه هویت می‌دن.
یکی از آن لبخندهای جذابش پیشکشم کرد:
–تو حتی به لباسهای تنت هم هویت می‌دی.
تصویر خندان و ذوق زده‌ی خودم را در فنجانهای قهوه‌اش پیدا کردم؛ اما تا خواستم حرفی بزنم، کف دستانش را دو طرف صورتم گذاشت؛ به یکباره زیر پوستم کوره روشن شد و کلمه‌ها از ذهنم پر کشیدند.
کمی سرم را بالا برد و خیره در چشمانم لب زد:
–تو چشمها و لبخندت چی هست که یه تنه همه‌ی خستگی‌ها و دغدغه‌هامو حریفن؟
تاب خیره شدن به قهوه‌های گرمش را نداشتم. نگاهم از چشمان و بینی باریک و بلندش گذر کرد و ثانیه‌ای روی لبهای گوشتی و مردانه‌اش نشست؛ سپس به چانه‌‌ و فک زاویه‌‌دارش رسید و روی فرورفتگی جذابش خیره ماند.

نزدیکی صورتهایمان، مثل نزدیکی صورتهای دختر و پسری بود که در بالکن کافه دیده بودم. در این فکر بودم که تپش‌های قلب آنها هم مثل ما به همه‌ی صداها طعنه می‌زد؟ اگر آنها هم در یک اتاق محبوس بودند، صوت دلنشین قلبشان، گوش در و دیوار را پر می‌کرد؟

دستانش راه افتادند، پایین‌تر رفتند و دور تنم پیچیدند. از سکوت و سکونم، به نفع خودش استفاده کرد و مرا به مهمانی چهاردیواری وسیع تنش برد.
–ببخشید، ولی هیچ جوره دلتنگیم رفع نمی‌شد.
از شوک کاری که کرده بود، نفسم حبس شد و عضلاتم منقبض شدند. دومین بار بود که حصار بازوانش را دور تنم می‌پیچید؛ اما این بار با دفعه‌ی پیش فرق داشت. این بار تمام من درگیر او وعطر تنش بود. اولین مردی بود که از نزدیکی‌اش هراسی نداشتم و دلم با کمال میل راضی بود تا همه‌ی اولین‌هایم را با او تجربه کند.
حصار دستانش که محکم شد، تسلیم خواسته‌ی دلم شدم و عضلاتم آرام آرام شل شدند. نفسم رها شد و تنم از گرمای این نزدیکی به عرق نشست. دلم برای جسارت و بی‌پروایی او کف می‌زد و سرخوشانه می‌خندید؛ به خواسته‌اش رسیده بود!
هنوز کامل به خودم نیامده بودم که حرکت بعدی‌اش تمام توان زانوانم را گرفت؛ صورتش را از روی شال در گودی گردنم فرو برد و نفس عمیق کشید. از فرق سر تا نوک انگشتانم نبض می‌‌زد.
ناخودآگاه دستم را بالا بردم و روی پهلویش گذاشتم. تیشرتش را در دستم مشت کردم و دستاویزی ساختم تا فرو نریزم. حرکتم به مذاقش خوش آمد؛ حصار بازوانش را تنگ‌تر کرد و بعد از چند ثانیه به آرامی رهایم کرد و عقب کشید.
دستپاچه بودم و از خجالت و شرم نمی‌توانستم به صورتش نگاه کنم. کنارم ایستاد و یک دستش را پشتم گذاشت و دستش را به سمت پنجره دراز کرد. با لحن شیطنت آمیز و خونسردی گفت:
–برو اونجا بشین، من یه چیزی سفارش بدم و بیام!
خودش به خوبی واقف بود چه بر سرم آورده و با دیدن حال و روزم و رنگ رخسارم تفریح می‌کرد. بدجنسی‌اش بر من پوشیده نبود!
نرم و آهسته به سمت پنجره قدم برداشتم و از میان در بازش وارد حیاط شدم. کیفم را روی میز گذاشتم و پشت به پنجره ایستادم. دم عمیقی از بوی دل‌انگیز گلها گرفتم تا شاید بوی عطر او از شامه‌ام بپرد و هوایی‌ام نکند. بی‌فایده بود؛ بوی عطرش علاوه‌ بر شامه‌ام، در تار پود لباسهایم هم جا خوش کرده بود.
قلبم آرام نمی‌گرفت و از هیجانی که تجربه کرده بود، مدام در حال جست و خیز بود. حواسم را به کمیل که داخل اتاق در حال صحبت با تلفن بود دادم و سعی کردم اتفاق چند دقیقه‌ی پیش را گوشه‌ای از ذهنم بایگانی کنم. از طرز صحبت کردنش مشخص بود که هامون پشت خط است. مثل همیشه در حال کل کل و سر به سر گذاشتن هم بودند.
–باشه کم از فکت کار بکش‌، دو تا فراپه شکلاتی بده علی بیاره، در اتاقم رو باز می‌ذارم بگو بیاد تو.
با لحن جدی حرفش را زد و دیگر صدایی به گوشم نرسید.

از اتاقش بیرون آمد و با گفتن: ” بیا بشین ” صندلی را عقب کشید.
به طرفش برگشتم و با چند گام کوتاه خودم را به او رساندم. تشکر زیر لبی کردم و نشستم. صندلی که آن طرف میز گرد و کوچک بود را برداشت و کنار صندلی‌ام گذاشت. روی آن نشست، خودش را کمی جلو کشید و دستانش را روی میز گذاشت. یک دستش را تکیه‌گاه چانه‌اش کرد و سرش را کاملا به سمتم چرخاند:
–خُب تعریف کن، چه خبر؟ عمه جان خوبن؟
چه راحت بود؛ برعکس من که هنوز خجالت می‌کشیدم و از نگاههایش فراری بودم. شنیده بودم که مردها همیشه در برخورد با هر مسئله‌ای راحت‌تر از ما زنها هستند. ما هفته‌ها و ماهها با یک حرف و حرکت محبت آمیزشان زندگی می‌کردیم؛ اما برای آنها فقط همان لحظه بود و بس!
تازه یادم افتاد، آمده بودم از خبرهای خوشی که شنیده‌ام برایش بگویم و ذوق و خوشحالی‌ام را با او قسمت کنم. به ژست با مزه و نگاه منتظرش لبخند زدم و با شیطنت گفتم:
–عمه‌ام خیلی خوبه، گفت بهت بگم ” اگر به معنای اسمت مرد کاملی باشی دخترمو بهت می‌دم! ”
دیشب قبل از خواب، در حال چت کردن با کمیل بودم که عمه متوجه شده و به شوخی این حرف را گفته بود و خواسته بود اگر عکسی از او دارم نشانش دهم. من هم عکس پروفایلش را به عمه نشان داده و گفته بودم، چه کسی می‌تواند بگوید یک آدم خوب و بی‌عیب و نقص را دوست ندارد؟ اگر یک نفر را با تمام بد و خوبش و عیب و ایرادش دوست داشتیم هنر کرده‌ایم!
به صندلی‌اش تکیه داد و نفسش را رها کرد:
–از وقتی با تو آشنا شدم بارها و بارها خودمو زیر و رو کردم و هر بار مطمئن‌تر شدم که تو از هر نظر سرتر از منی، تو خیلی پاک و صاف و ساده‌ای، پر از احساسی و آدم می‌تونه از توی چشمهات پاکی درونت رو ببینه. من مرد کاملی نیستم و شاید هیچ وقت هم نتونم باشم، اما …
نگاهش را به نگاهم وصل کرد:
–مدل دوست داشتن تو فرق داره، مثل خودت بکر و تازه‌اس، یه حس خاص و متفاوت که تا به حال به هیچ زنی نداشتم.
از ذوق حرفهایش دلم ضعف رفت، اما به خاطر لحن کلامش حس کردم شاید از حرفم دلگیر شده باشد. دستم را از زیر میز بیرون آوردم و روی دستش گذاشتم. انگشتان ظریفم را دور انگشتان درشت و مردانه‌اش پیچیدم و با لحن دلجویانه‌ای گفتم:

–عمه‌ام به شوخی اون حرف رو زد کمیل! من خیلی خوب می‌دونم که هیچ آدمی کامل نیست، منم به اون خوبی که تو گفتی نیستم.
با لبخندی عمیق ادامه دادم:
–من باور دارم که تو دوستم داری، چون تا کسی رو از ته دل دوست نداشته باشیم نمیتونیم تصویر ذهنی قشنگی ازش بسازیم.
دستم را از روی دستش برداشتم و به صندلی‌ام تکیه زدم:
–عمه عاطیم برعکس عمه افروزم خیلی دختر دوسته، با اینکه عاشق سه تا پسرشه، مخصوصا مهران که پسر ارشده؛ اما از الان می‌گه اگر به ترانه بگی تو، خونت حلاله.
با لحن مظلومانه‌ای گفت:
–پس وای به حال من!
بلند خندیدم؛ اما قبل از اینکه حرفی بزنم، از پشت پنجره هامون را دیدم که وارد اتاق شد. در را با پشت پایش بست و سرش را به سمت پنجره چرخاند. عکس‌العمل او هم مثل کمیل بود، انتظار دیدن من را نداشت؛ حالا معنی جملات کمیل که پشت تلفن گفته بود را می‌فهمیدم.

به احترام هامون بلند شدم. با خوشرویی سلام و احوالپرسی کرد و سینی را روی میز گذاشت. دستش را به سمت کمیل دراز کرد که به صندلی‌اش تکیه زده و دستانش را روی سینه‌اش قلاب کرده بود:
–این نفله نمی‌خواست من و تو همدیگرو ببینیم، اما من مطمئنم تو بدون اینکه به ما سر بزنی از اینجا نمی‌رفتی، مگه نه؟
نخودی خندیدم و حرفی زدم که نه سیخ بسوزد نه کباب!
–حتما کمیل هم مطمئن بوده که خودتون می‌آیین و متوجه می‌شین مهمونش کیه بهتون نگفته، البته اگر نمی‌اومدین هم من موقع رفتن بهتون سر می‌زدم.
گوشه چشمی برای کمیل نازک کرد و خطاب به من گفت:
–می‌دونم تو خیلی بامرام و با معرفتی، اما جنس خراب اینو فقط من می‌شناسم.
کمیل بر خلاف انتظارم خندید و به انتهای ایوان اشاره کرد:
–اجازه بده بشینه، خودتم یه صندلی بیار بشین، بعد هر چقدر خواستی از من گله و شکایت کن و بدیهامو بریز رو داریه.
هامون نیشخند زد و با بدجنسی گفت:
–الان کار دارم باید زود برم، سبحان دست تنهاست، جلو روت هم نمی‌تونم بدت رو بگم، پشت سرت هم راحتم، هم کیفش بیشتره‌، چون حضور نداری که تکذیب کنی، می‌تونم راست و دروغ رو قاطی کنم و هر عیب و ایرادی دلم بخواد روت بذارم.
حرف هامون شوخی بود؛ اما حقیقتِ نهفته در پس حرفهایش غیر قابل انکار بود. یاد مادرم افتادم؛ بعد از رفتنش، گاهی می‌دیدم که زن عمو و عمه افروز چطور جلوی چشم ما پشت سرش صفحه می‌گذارند و هر انگی که دلشان می‌خواهد به او می‌چسبانند. هر کس با دیدگاه و نظر خودش مادرم را قضاوت می‌کرد و هر دو هم روی دروغ‌ها و تهمت‌های یکدیگر مهر تایید می‌زدند.
بر خلاف حال درونم لبخند زدم و با لحن شوخی گفتم:
–غیبت و دروغه دیگه کنتور که نمی‌ندازه، منتها شنونده باید عاقل باشه.
صدای خنده‌ی بلند و سرخوشانه‌ی کمیل گوشم را پر کرد. هامون با خنده‌ای که به زور سعی در کنترلش داشت گفت:
–خیلی ممنونم که با دو تا جمله برجک بنده رو پیاده کردی، از اولم می‌دونستم پایه‌ی خوبی واسه غیبت نیستی.
یکی دو قدم عقب رفت و با مهربانی ذاتی‌اش ادامه داد:
–موقع رفتن بهمون سر بزن، دیگه مزاحمتون نمی‌شم راحت باشید.
کمیل هم به احترامش بلند شد و به خاطر آوردن سفارشات تشکر کرد. هامون با گفتن: ” مخلصم ” وارد اتاق شد، اما خیلی زود دوباره برگشت و میان در ایستاد:
–راستی آخر هفته دارم می‌رم تبریز، چیزی نمی‌خوای برات بیارم، پیغومی نامه‌ای؟
به حرف آخرش خندیدم و با ذوق گفتم:
–جدی می‌گین؟! اتفاقا منم فردا پس فردا می‌رم شهرمون.
هامون با گفتن: ” نه بابا؟! ” بیرون آمد و کمیل با لحن جدی پرسید:
–شهرتون چه خبره؟!
به طرفش برگشتم و با دیدن اخمش لبخندم ماسید. نگاهم را به لیوان‌های فراپه‌ و کوکی‌های داخل سینی دادم و زمزمه کردم:
–عقد پسر عمه‌ام و دختر عموم، گفته بود که.
–یادم نبود!
همین دو کلمه را گفت و سکوت کرد.
همان روزی که عمه عاطی به همراه آرش آمده بود، برایش گفته بودم به خاطر چه مسئله‌ای آمده و اگر همه چیز اوکی شود، به زودی باید برای عقد ترانه و مهران آماده شویم.
هامون با نیش باز پرسید:
–چه روزیه؟
–به احتمال زیاد مراسم آخر هفته باشه.
با پررویی گفت:
–لطفا پنجشنبه باشه که منم بتونم بیام.
خنده‌ام گرفت:
–من چه کاره‌ام؟
ابروهایش را بالا انداخت و لبش را گاز گرفت. این حرکتش بیشتر به خنده‌ام انداخت؛ هر وقت این حرکت را انجام می‌داد، یاد پسر بچه‌ی تخسی می‌افتادم که گیف آن در شبکه‌های مجازی منتشر شده بود.
–نفرمایید، مگه می‌شه شما هیچ کاره باشی؟! من دعوتم دیگه؟
” بله ” گفتم تا رضایت بدهد و برود. سکوت و نگاه سنگین کمیل، با آن سگرمه‌هایش، ناآرامم کرده بود.
به کمیل اشاره کرد و با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
–این در آستانه‌ی گیرپاچه‌ها، به نظرم بیا بریم بالا، جونت در خطره.
کمیل به من مجال حرف زدن نداد، دستش را به سمت در دراز کرد و با لحنی که شایسته‌ی یک مدیر جدی و خشک بود گفت:
–لودگی بسه، بفرما سر کارت!

بعد از رفتن هامون هر دو روی صندلی‌هایمان نشستیم. آرنج‌هایش را روی میز گذاشت و انگشتانش را در هم قلاب کرد و جلوی صورتش نگه داشت:
–مگه خونه‌ی عموت اینجا نیست، چرا مراسم تبریز برگزار می‌شه؟
مشکلش مکان مراسم بود؟ باید حساسیتش را درک می‌کردم!
–مهران پسر اول عمه‌اس، واسه همین دوست داره همه‌ی کاراش تو خونه و شهر خودشون باشه، چون زن‌عموم هم زیاد راضی به این وصلت نبود، دلش می‌خواد عوض مامان عروس رو هم دربیاد و سنگ تموم بذاره.
نگاهش به قلاب دستانش بود.
–مگه نمی‌گی مراسم آخر هفته‌اس، تو چرا انقدر زود می‌خوای بری؟
دستم را روی دستانش گذاشتم و تا روی میز پایین آوردم. سرم را خم کردم و با لبخند به صورتش زل زدم:
–این اخم و تخم واسه زود رفتنمه، یا کلا از اینکه می‌خوام برم ناراحتی؟
–فکر کن هر دو.

کاش می‌توانستم راحت بغلش کنم؛ انگشت اشاره‌ام را میان ابروانش بگذارم و آن خط عمیق اخم را پس بزنم. همه‌ی این‌ها خواست دلم بود؛ اما عقلم اصرار داشت خجالت بکشم! من به جادوی دستها معتقد بودم؛ برای همین یکی از دستهایش را به سمت خودم کشیدم و میان دستانم نگه داشتم.
–عمه‌ام ازم قول گرفته زودتر برم که کمک حالش باشم، همش سه یا چهار روزه، قول می‌دم فردا و پس فردا، اگر نرفتم و بودم، بعد از مدرسه بیام اینجا پیش هم باشیم خوبه؟
خندید و با انگشت اشاره‌‌ی دست آزادش، ضربه‌ی آرامی زیر بینی‌ام زد:
–کجای من با این قد و هیکل شبیه یه پسر بچه‌ی پنج شیش ساله‌اس که اینطور دلبرانه داری سرم شیره می‌مالی؟
به چشمانش زل زدم و با طنازی گفتم:
–قلب مهربونت.
لبخند روی لبانش جرقه‌ زد و در چشمانش شعله کشید. دستش را به آرامی رها کردم و به صندلی‌ام تکیه زدم. لیوان فراپه‌ و ظرف کوکی‌های شکلاتی را مقابلم گذاشت:
–کوکی‌هاش اصلا خوشمزه نیست.
نگاهم را به کوکی‌ها دادم و گفتم:
–چرا؟ ظاهرش که خوبه!
از گوشه‌ی چشم به کوکی‌ها نگاه کرد و گفت:
–ظاهرش شاید، اما مزه‌اش چنگی به دل نمی‌زنه. تنها من نمی‌گم هامون و بچه‌هام با من موافقن.
یکی از کوکی‌ها را برداشتم و گاز کوچکی به آن زدم؛ ترد و نرم بود، مزه‌ی خوبی هم داشت.
با شماتت نگاهش کردم:
–این که خیلی خوشمزه‌اس، معلومه روی اصول هم پخته شده، از کار مردم ایراد الکی نگیر!
لبخند زد و با تخسی گفت:
–تو هر چقدرم بگی خوب و خوشمزه‌اس، باز من می‌گم نیست، یعنی اونی که من انتظار داشتم نیست.
یک دستش را از آرنج تا کرد و روی میز گذاشت و به طرفم چرخید:
–گناهش هم گردن توه، چون تو منو بد عادت کردی، وگرنه قبلا هر چیز شیرینی رو می‌خوردم و برامم مهم نبود چه رنگ و طعم و مزه‌ای داره، فقط کافی بود شیرین باشه.
ابروهایم بالا پریدند و با خنده گفتم:
–عجب! بعدم به مرور زمان خیلی چیزها در آدم تغییر می‌کنه، تو سلیقه‌ات عوض شده و سخت پسند شدی چرا گناهش رو می‌ندازی گردن من؟
دستم را که روی میز بود گرفت و خیره در نگاهم به آرامی زمزمه کرد:
–گردن توه چون همه چیز بعد از تو تغییر کرده.
در نگاهش چیزی بود که وادارم می‌کرد عقب نشینی کنم:
–باشه تسلیم.
لبخند زد و با بدجنسی گفت:
–برای اینکه گناهت بخشیده بشه یه پیشنهاد ویژه برات دارم.
گرچه پررو و فرصت طلب بود؛ اما دل به دلش دادم. هنوز دستم را رها نکرده بود. چرخش کمی به بالا تنه‌ام دادم و دست آزادم را حائل چانه‌ام کردم. لبخند یک وری زدم و با لحن رسمی گفتم:
–امیدوارم پیشنهاد ویژه‌اتون فقط در راستای منافع خودتون نباشه.
خندید و دستم را نرم و آرام فشار داد:
–از تبریز که برگشتی، هر روز از ساعت چهار می‌آی کافه و مثل قبل به کارت ادامه می‌دی، اینجوری هم خدا راضیه، هم بنده‌ی خدا و دیگه گناهی گردنت نیست.
بلند خندیدم؛ راحت و آنطور که دلم می‌خواست. دیگر خیرگی نگاهش خجالتم نمی‌داد و برایم لذت بخش بود. همیشه آرزو داشتم یک ویژگی شاخص در چهره و شخصیتم داشته باشم. حالا کسی پیدا شده بود که تمام من را ویژه و شاخص می‌دید؛ مخصوصا خنده‌هایم را که از نظر عمه افروز برای یک دختر عیب بزرگی به حساب می‌آمد.
–دستور بود یا پیشنهاد؟!
تک خنده‌ای زد و گفت:
–هر دو، اما قبول کن به نفع هر دومونه.
دستم را به آرامی از زیر دستش بیرون کشیدم و صاف نشستم. انگشتانم را دور لیوان در هم قلاب کردم و با لحن جدی گفتم:
–من ساعت یک از مدرسه می‌رسم خونه، تا به خودم بجنبم می‌شه ساعت چهار، چهار بیام اینجا کی برگردم خونمون؟ خیلی دلم می‌خواد بیام، چون هم اینجا رو خیلی دوست دارم و هم تو رو بیشتر می‌بینیم، اما من قبلا به این موضوع فکر کردم، نمی‌شه عزیزم.
اخم کرد:
–بعد از مدرسه می‌خوای تنهایی تو خونه‌اتون چی کار کنی؟ غیر از اینه که می‌خوای بشینی واسه جای خالی آیه گریه کنی؟ این چند روزم به بودن عمه‌ات عادت کردی، تبریزم که بری دور و برت شلوغه و آیه رو هم می‌بینی، اونوقت بعد اینکه برگردی خونه، تنهایی و نبودن آیه بیشتر اذیتت می‌کنه، پس با من چونه نزن و بعد از برگشتن از تبریز مثل یه دختر خوب بیا اینجا!
حرفهایش عین حقیقت بود. چند ثانیه سکوت کردم و سپس با رها کردن نفسم گفتم:
–قول نمی‌دم که حتما می‌آم، اما راجع بهش فکر می‌کنم تا ببینیم چی پیش می‌آد.
–خوبه.
لیوانم را برداشتم و کمی از فراپه‌ام که دیگر خنک نبود خوردم. دوباره لیوان را روی میز برگرداندم و گفتم:
–راستی قرار بود در مورد یه موضوع مهم حرف بزنیم! جریان چیه؟
نگاهش را به لیوانش داد و چند ثانیه با انگشتانش روی میز ضرب گرفت:
–چیز مهمی نبود، اونجوری گفتم که بیای ببینمت.
وقتی کسی نگاهش را می‌دزدید به صداقت کلامش شک می‌کردم. روی میز خم شدم و سرم را کج کردم:
–مطمئن؟

به صندلی‌اش تکیه داد و سرش را عقب برد. نفسش را از راه دهان بیرون فرستاد و چند ثانیه چشمانش را بست. بعد از باز کردن چشمانش نگاهم کرد و گفت:
–آمال من نمی‌خوام بهت دروغ بگم، می‌خوام در مورد یه موضوعی باهات حرف بزنم، اما الان نمی‌شه، برو تبریز بیا بعد.
هیچ وقت برای فهمیدن چیزی اصرار نکرده و آدمها را وادار به اعتراف نمی‌کردم؛ اما در این لحظه ذهنم آنقدر مشغول شده بود که دلم می‌خواست هر طور شده از زیر زبان او بکشم که در دلش چه می‌گذرد!
تا دهانم را باز کردم حرفی بزنم، دستانش را بالا آورد و صورتم را قاب گرفت:
–اصرار نکن، برگشتی مفصل حرف می‌زنیم.
بر خلاف میل باطنی‌ام، تسلیم التماس لحن و نگاهش شدم و سکوت کردم.

* * *
با تن پوش حوله‌ای جلوی آینه نشستم. خستگی، خط خوانای صورت و چشمانم بود. ساعت مچی‌ام را از روی میز برداشتم و نگاهی به صفحه‌ی گرد و کوچکش انداختم؛ ساعت نزدیک شش عصر بود. از ساعت یک و نیم تا همین نیم ساعت پیش، بی‌وقفه کار کرده بودم.
امروز صبح عمه عاطی و عمو محمود، به همراه ترانه به تبریز رفتند. روز پنجشنبه را برای مراسم عقد در نظر گرفته بودند و می‌خواستند در این سه روز باقی مانده به سرعت همه‌ی کارها را انجام دهند. عمه دیشب تاکید کرده بود حتما امروز تمام کارهایم را ردیف کنم و فردا در تبریز باشم.

کلاه حوله را از روی موهایم برداشتم و نالیدم: ” کی حال داره اینارو خشک کنه! “.
تنبلی را کنار گذاشتم و بلند شدم. لباسهایم را پوشیدم و با حوله‌ی کوچکی به آرامی خیسی موهایم را گرفتم.
موهایم را به دو قسمت تقسیم کردم و روی سینه‌ام ریختم. آنقدر بلند شده بودند که انتهایشان روی رانهایم تا می‌خورد. قسمتی که در طرف چپم بود را بررسی کردم؛ می‌خواستم ببینم یک وقت آثار هنرنمایی امروزم با قیچی مشهود نباشد. گرچه دسته‌ی خیلی قطوری را قیچی نزدم، اما باز نگران بودم که خیلی تابلو نباشد. چیزی مشخص نبود؛ دسته‌ی قیچی خورده، لا به لای انبوه مو گم شده بود.

شال گلبهی رنگم را که با گلهای ریز و سر آستین لباس بلند و پاییزه‌ام هماهنگ بود روی موهایم انداختم.
برای آخرین بار دستبندی که همین امروز با وسواس درستش کرده بودم را چک کردم. برایش بیشتر از دستبند آرش وقت گذاشته و از نتیجه‌ی کارم راضی بودم. یک ربع با وسواس، دسته‌ی قیچی شده را اتو مو کشیده بودم تا جعد موهایم از بین برود و کار زیباتر شود. دستبند را درون جعبه‌ی مکعبی شکلی که روکشی مخملی به رنگ مشکی داشت قرار دادم و در جعبه را بستم و داخل کیفم گذاشتم. صدای زنگ خانه را که شنیدم، کیف را برداشتم و از اتاق بیرون زدم.

گوشی آیفون را برداشتم و به پیرمرد خوش سیمایی که چند باری خودم و آرش مسافرش شده بودیم و او را به خوبی می‌شناختیم گفتم:
–سلام پدر جان چند لحظه صبر کنید الان می‌‌آم.
با خوشرویی جواب سلامم را داد و با گفتن: ” عجله نکن دخترم “، از آیفون فاصله گرفت. گوشی را سر جایش گذاشتم و به سمت آشپزخانه رفتم.

قبل از اینکه به حمام بروم در دو ظرف پلاستیکی جداگانه کوکی‌ها و کاپ‌های آتشفشانی را چیده و درشان را نبسته بودم تا کاملا خنک شوند. در هر دو را بستم و به آرامی داخل کیسه قرارشان دادم.
وارد آشپزخانه شدم و از کابینت قوطی فلزی که قبلا جای سوهان بود را بیرون آوردم. عادت نگه داشتن شیشه‌های مربا، سس و قوطی‌های فلزی سوهان را از بابا به ارث برده بودم. همیشه آنها را می‌شست و نگه می‌داشت، می‌گفت در آشپزخانه قنادی خیلی به دردش می‌خورد.

قوطی را از کوکی‌های روی میز پر کردم. قوطی را هم داخل کیسه گذاشتم و با برداشتن آن به سرعت از خانه بیرون زدم.

هوا کاملا تاریک شده بود که پیرمرد ماشین را جلوی کافه رستوران نگه داشت. خداحافظی کردم و خواستم پیاده شوم که صدای خش دار و مهربانش را شنیدم:
–خدا به همراهت دختر مهربون، بابت کوکی‌ها بازم ممنون، به برادر جانت هم سلام برسون.
به یک لبخند عمیق مهمانش کردم و با گفتن: ” نوش جانتون، بزرگواری شما رو می‌رسونم ” پیاده شدم.

طول حیاط را با گامهای بلندی طی کردم و وارد رستوران شدم. کمی شلوغ بود و اکثر میز‌ها پر بودند. بدون توجه به اطرافم یکراست به سمت اتاق کمیل راه کج کردم.

وارد اتاقش شدم و در را بستم. پشت پنجره ایستاده و دستانش را در جیب شلوار پارچه‌ای کاربنی رنگ و خوش دوختش فرو برده بود. با همان ژست به طرفم برگشت و با اخم جواب سلامم را زیر لب داد. گفته بود زودتر بیایم، اما دیر کرده بودم و حالا باید اخم و دلخوری‌اش را به جان می‌خریدم.
به طرفش رفتم و وسایلم را روی میزی که وسط مبل‌ها بود گذاشتم. سرم را کمی کج کردم و با مظلوم‌نمایی گفتم:
–الان قهری؟

از پنجره فاصله گرفت و به سمت میزش رفت. روی صندلی نشست و با کمک گرفتن از میز آن را جلو کشید. با لحن دلخور و شاکی گفت:
–الان پا شدی اومدی که چی؟ یک ساعت دیگه‌ام می‌خوای بگی دیره باید برگردم خونمون!
بدون حرف خم شدم و از داخل کیسه ظرف‌ها را بیرون آوردم. به طرفش رفتم و کنار صندلی‌اش ایستادم. ظرفها را روی میز گذاشتم و در هر دو ظرف را باز کردم:
–به خاطر اینا دیر شد ببخشید.
نگاهی به ظرفها کرد و سرش را به طرفم چرخاند. تمام حواسم به صورتش بود که از غفلتم استفاده کرد و یک دستش را دور کمرم پیچید و خودش را همراه با صندلی به سمتم کشید. ” هین ” بلندی کشیدم و دستانم را روی سینه‌اش گذاشتم. تپش قلبش زیر دستانم، خون را در رگهایم به غلیان انداخت. سرش را بالا گرفت و به آرامی زمزمه کرد:
–دلخوری من با این چیزا رفع نمی‌شه! مگه من بچه‌ام که با شیرینی می‌خوای گولم بزنی؟
قلبم مثل قلب گنجشکی که توسط یک گربه‌ی گرسنه غافلگیر شده، تند و بی‌وقفه می‌تپید؛ اما تپش‌های قلب من از ترس نبود، از هیجان بود!
اگر یک فشار کوچک به کمرم می‌آورد، در آغوشش رها می‌شدم. از نگاه شرورش بعید نبود این کار را انجام دهد. آب دهانم را قورت دادم و با صدایی که از هیجان می‌لرزید گفتم:
–باشه ولم کن حرف بزنیم.
با تخسی ابروهایش را بالا انداخت و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
–اول بگو برای رفع دلخوریم چی کار می‌کنی تا فکرامو بکنم.
گیر افتاده بودم و نمی‌خواستم بی‌فکر حرفی بزنم. گوشه‌ی لبش خندید و خوب که در صورتم دورهایش را زد و از دیدن حالم تفریح کرد، دستش را به نرمی از دور کمرم برداشت و صندلی‌اش را کمی عقب کشید:
–دفعه‌ی بعد به همین راحتی ازت نمی‌گذرم آمال خانم!
حواسش که رفت پی کوکی‌ها و کاپ‌ها، نفس آسوده‌ای کشیدم و یکی دو قدم عقب رفتم. اعتراف می‌کنم من و دلم خیلی بی‌جنبه و ندید بدید بودیم. باید به این تماس‌ها و شبیخون‌زدن‌های ناگهانی او عادت می‌کردم.
پشتم را به او کردم و به سمت مبل‌ها رفتم. روی مبل تک نفره‌ای نشستم و کیفم را بغل کردم. نگاهم کرد و با خنده گفت:
–شبیه دختر بچه‌هایی شدی که پسر تخس همسایه اذیتشون کرده.
خنده‌ام گرفت، اما چپ چپ نگاهش کردم. تا به حال گیر هیچ پسر تخسی جز خودش نیافتاده بودم.
تلفن را برداشت و به ظرف کوکی اشاره کرد:
–من می‌خوام با این خوشمزه‌ها قهوه بخورم، تو چی می‌خوری؟
–منم قهوه.
بعد از سفارش دادن دو فنجان قهوه، بلند شد و ظرفها را برداشت و به سمتم آمد.
روی نزدیکترین مبل نشست و با خیالی آسوده دخل دو تا از کاپ‌های شکلاتی را آورد. عاشق شیرینی و شکلات بود؛ اما از هیکل متناسب و دندانهای صاف و سیقلی و سالمش مشخص بود، هوای بدنش را دارد.

پیشخدمت سفارش‌ها را آورد و از اتاق بیرون رفت. فنجانم را روی میز مقابلم گذاشت و نگاهش بین صورت و کیفم که هنوز در آغوشم بود رفت و برگشتی کرد:
–بذارش زمین گریه نمی‌کنه!
به نگاه خندان و لحن بامزه‌اش خندیدم:
–فنجونتو بردار و مثل یه پسر خوب بشین سر جات، گرچه دانش‌آموز تخس و شیطونی هستی، اما خانم معلم می‌خواد بهت جایزه بده.
سرخوشانه خندید:
–من عاشق جایزه‌ام، اونم جایزه‌ای که قراره از یه خانم معلم خوشگل و مهربون بگیرم.
جعبه را از کیفم بیرون آوردم و دو دستی به طرفش گرفتم. جعبه را از دستم گرفت و با نگاه و لبخند قدرشناسانه‌ای گفت:
–خیلی ممنون، حالا مناسبتش چیه؟
کیفم را روی میز گذاشتم و نگاهم را به نگاهش وصل کردم:
–مناسبتی نداره، گاهی با یه هدیه می‌تونی به آدمها ثابت کنی چه جایگاهی برات دارن، این هدیه از اوناست، امیدوارم دوستش داشته باشی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x