رمان آرزوهای گمشده پارت 32

4.9
(20)

 

تا ظهر مانده بود. تمام مدت بدون اینکه کار خاصی انجام دهد در سالن پرسه زده و بیشتر با معین بگو و بخند کرده بود. علاقه‌شان به والیبال وجه اشتراکشان بود و همین هم سبب شده بود حرف برای گفتن داشته باشند. هر از گاهی هم با من همکلام شده و به میوه‌هایی که حکاکی کرده بودم پاتک زده بود. گاهی هم در مورد چینش و جای گل‌ها نظر داده بود. نگاههای خیره و تحسین آمیزش هیچ حسی، جز غم را در من بیدار نمی‌کرد! هر با که صدای خنده‌هایش گوشم را پر کرده بود، انگار کسی قلبم را در مشتش گرفته و با تمام قدرت فشرده بود. دلم می‌خواست یقه‌اش را بگیرم و بگویم: ” برای خودت خیالات خام نکن! زودتر حرف بزن تا هم خودت خلاص بشی هم من!
آهی کشیدم و با تاسف گفتم:
–با هیچ دلیل عقلانی و منطقی نمی‌تونم رفتارهای زن‌عمو رو برای خودم توجیح کنم، حرفی ندارم! از خدا می‌خوام به آرامش برسه!
با لحن غمگینی ” انشاالله ” را زمزمه کرد. دستم را دور شانه‌اش حلقه کردم و گونه‌اش را بوسیدم:
–قربونت برم غصه نخور، فقط با اون قلب مهربونت برای خوشبختی و آرامش طاها خیلی خیلی دعا کن!

آیه روی تخت ولو شد و گفت:
–وای که دارم هلاک می‌شم!
موهایم را از بند کش آزاد کردم و کنارش نشستم:
–تو هلاک نشی کی بشه؟ از اول تا آخر مجلس پا کوبیدی!
به پهلو چرخید و دستش را تکیه‌گاه سرش کرد. نیشخند زد و با موجی از شیطنت گفت:
–به نظرت امشب مهران می‌ره بهشت؟
ابروهایم را به نشانه‌ی استفهام جمع کردم. بلند خندید و با دست آزادش ضربه‌ی ارامی به سرم زد:
–واقعا که! چرا انقدر خنگی آمال؟ بیچاره مرد کامل تا تو ویندوزت بیاد بالا، دور از جون، اون طفلی جان به حان آفرین تسلیم کرده!
نام کمیل که آمد یادم افتاد که امروز به طرز عجیب و مشکوکی سراغی از من نگرفته است. دفعه‌ی آخری که پایین رفتم گوشی‌ام را با خودم نبرده بودم. به خیال اینکه شاید تماس گرفته یا پیامی داده باشد، به هول از روی تخت پایین رفتم و در جواب آیه گفتم:
–من خنگ نیستم تو درست حرف نمی‌زنی، اتفاقا کمیلم مثل توئه!
گوشی‌ام را از روی میز آرایش برداشتم و به طرفش برگشتم. لبخند موذیانه‌ای زد و گفت:
–منظورم از بهشت تجربه‌ی یه حال خوب دو نفره‌اس! حالا فهمیدی؟
چند ثانیه خیره نگاهش کردم، اما قیافه‌ی خونسرد و بامزه‌اش که منتظر جواب من بود به خنده‌ام انداخت:
–خیلی بی‌حیایی! نشستی داری به چی فکر می‌کنی؟
روی تخت ولو شد و با لحن سرخوشی گفت:
–توام فکر کن، شاید کنجکاو شدی و یکم تحقیق و مطالعه کردی، من به فکر مرد کاملم گناه داره بچه، تو سن و سالی‌ام هست که نیاز‌ها چند برابره!
پررویی‌اش جیغم را درآورد:
–خیلی نکبتی آیه!
بی‌توجه به قهقهه‌اش به سمت تراس رفتم و قبل از خروجم از اتاق صدایش را شنیدم:
–من قصدم خیره، می‌خوام راهت بندازم صفر کیلومتر نمونی.
خندیدم. پشتم به او بود و خنده‌ام را نمی‌دید. بدون اینکه جوابی بدهم وارد تراس شدم و روی تک صندلی گوشه‌ی آن نشستم. گوشی‌ام را چک کردم. یک پیام از کمیل داشتم، برایم نوشته بود:
« سلام عزیزم، ببخشید گوشیم مونده بود تو ماشین، فردا بهت زنگ می‌زنم ».
گوشی را به چانه‌ام چسباندم و به رفتار عجیب و غریب او فکر کردم. هزاران فکر و خیال و حدس و گمان جور و واجور در ذهنم قد علم کردند. خصلت بی‌خبری و نگرانی همین بود. در عرض کمتر از چند ثانیه هزاران سناریو در دل و ذهنت چیده می‌شد!

گوشی را پایین آوردم و ساعتش را نگاه کردم؛ نزدیک یک بامداد بود. زمان ارسال پیامش قبل از دوازده بود. معمولا تا این ساعت بیدار نمی‌ماند؛ برعکس من که به زود بیدار شدن عادت داشتم، او به زود خوابیدن عادت کرده بود. با همه‌ی اینها دلم طاقت نیاورد و برایش نوشتم:
« خوبی؟ دلم برات تنگ شده! ».

اینترنت گوشی را روشن کردم و به برنامه‌ی تلگرام رفتم؛ هنوز پیامم را ندیده بود! محال بود پیامم بیش از یک یا نهایت دو ساعت بی‌جواب بماند! بی‌خبری، آن هم از کسانی که دوستشان داشتم، به هیچ وجه نمی‌توانست برایم خوش خبری باشد؛ زود دلشوره می‌گرفتم!
دوباره نوشتم:
« امروز اصلا نبودی، همه چی روبراهه؟ ».
چشمم آنقدر روی صفحه ماند تا اینکه تاریک شد. دنبال راه حلی بودم تا از این بی‌خبری نجات پیدا کنم که صدای آیه، میان افکار مشوشم پارازیت انداخت:
–می‌رم حموم آمال، اگه توام می‌خوای دوش بگیری بیا با هم بریم.
سرم را به طرفش چرخاندم. میان چهارچوب در ایستاده بود.
–نه تو برو.
صدایش را پایین آورد و با شیطنت گفت:
–خیلی وقته دوتایی نرفتیم‌، خوش می‌گذره‌ها!
لبخند کم جانی زدم:
–حوصله‌ی خشک کردن موهامو ندارم، خسته‌ام، منتظر می‌مونم بیای با هم بخوابیم.
لبخند شیرینی تحویلم داد و برایم بوسه‌ای فرستاد و رفت.
از روی صندلی بلند شدم و به اتاق برگشتم. حتی حوصله‌ی شستن صورتم را هم نداشتم. کش موهایم را باز کردم و طاق باز روی تخت دراز کشیدم. به آخرین مکالمه‌مان فکر می‌کردم که با شنیدن صدای زنگ پیام گوشی، سریع به روی شکم چرخیدم. دست دراز کردم و گوشی‌ام را که موقع ورود به اتاق روی بالش پرت کرده بودم برداشتم.
دیدن نام کمیل نیشم را باز کرد. بر خلاف انتظارم انگار بیدار بود.
« من دلتنگ‌ترم، اما ببخش امروز یکم گرفتار بودم ».
گرفتاری‌اش چه بود که حتی تماسم را بی‌پاسخ گذاشته بود؟!
« مشکلی پیش اومده؟ ».
پیامش مثل همیشه با تاخیر رسید:
« نگران نباش آمال، من خوبم برو بخواب، می‌دونم امروز حسابی خسته شدی، فردا هم پرواز داری ».
چنان می‌گفت انگار صبح الطلوع پرواز داشتم؛ بلیط برگشتمان برای دوازده ظهر بود!
نه خیالم راحت شده و نه از نگرانی‌ام کم شده بود؛ اما مطمئن بودم هر اتفاقی هم افتاده باشد، اگر خودش نخواهد حرفی نمی‌زند.
« من که می‌دونم یه خبرایی هست و نمی‌گی، یه شاهدمم تا این ساعت بیدار موندنت، اما اصرار نمی‌کنم، فردا منتظر تماستم، مواظب خودت باش ».
چند دقیقه گذشت تا بالاخره پیامش رسید:
«بر من به چشم کشته‌ی عشقت نظر کن خانم معلم! ».
شاید آن بُعد لطیف و مهربان شخصیتش را مدیون همین شعرها بود. پیامش را چند بار خواندم و با لبخند، زیر لب زمزمه کردم: ” کاربلدِ دوست‌داشتنی! “.

روی تخت نشسته و در حال بافتن موهایم بودم که آیه گوشی‌اش را جلوی چشمانم گرفت:
–اینو ببین!
موهایم را رها کردم و گوشی را از دستش گرفتم. با تعجب نگاهم میان صورت آیه و صفحه‌‌‌ی گوشی رفت و برگشت. نگاه گذرایی به پیامهایی که بی‌جواب مانده بود انداختم و سریع نام فرستنده را خواندم؛ حرف اِچ به لاتین!
–کیه؟!
–از پیامهاش متوجه نشدی؟
نگاه دیگری به پیامها انداختم و آخرین پیام را که برای همین چند دقیقه‌ی پیش بود خواندم:
« تو قبول کن، مطمئنم منو خوب بشناسی دیگه حتی نتونی به کس دیگه‌ای فکر ‌کنی ».
با خنده گفتم:
–والا بین کسایی که می‌شناسم چنین از خود متشکری نیست.
گوشی را از دستم گرفت و با انگشت اشاره‌اش به شقیقه‌ام ضربه زد:
–اینجا پر شده از مرد کامل واسه همینه یاری نمی‌کنه، حامده دیگه باهوش!
ساکت ماندم و خیره نگاهش کردم. بالاخره همانی شد که از همان اولین ارتباطشان در ذهنم سایه انداخته بود.
–درست از روزی که اومدم تبریز، پیام پشت پیام می‌فرسته که شماره‌ات رو بده تا بیشتر با هم در ارتباط باشیم، اما چون از خود متشکره می‌خوام بیشتر به جلز ولز بیافته و التماس کنه.
دستی به پیشانی‌ام کشیدم و بعد از لختی سکوت، نگرانی که در دلم بساط پهن کرده بود را در لحنم ریختم و زمزمه کردم:
–آخرش که چی؟
خندید:
–آخرش یا اون از رو می‌ره یا من.
چشمکی زد و با لبخند شیطنت آمیزی ادامه داد:
–یه مدت باهاش حرف می‌زنم شاید به نتایج خوبی رسیدیم.
با لحن جدی گفتم:
–فقط با حرف؟!
از خنده ریسه رفت. خودم هم خنده‌ام گرفت، اما منظور من آن چیزی نبود که او برداشت کرده و اینطور غش غش می‌خندید.
–نخند جدی دارم می‌گم، منظورم اینه که فقط با حرف نمی‌شه کسی رو شناخت و به نتایج خوبی رسید، باید همدیگرو ببینید، روی اصول برید و بیایید تا هر دو به یه شناخت نسبی برسید.
خودش را جلو کشید و مقابلم نشست. شروع به بافتن ادامه‌ی موهایم کرد و لبخند زد:
–نگران نباش حواسم هست، روی اصول می‌رم و می‌آم، بعدم واسه اینکه اصرار می‌کنه می‌خوام قبول کنم، اونم چون خانواده‌اش رو می‌شناسیم، اگر چیزی ازش ببینم که خلاف اصول و اعتقاداتم باشه سریع می‌کشم کنار خیالت راحت.

–وقتی دل بدی چطور می‌تونی سریع بکشی کنار؟
نگرانی‌ام دست خودم نبود؛ آیه در سنی بود که هر چقدر هم خیال مرا راحت می‌کرد، باز مطمئن بودم که احساساتش بر او غالب خواهند بود. بارها دیده بودم که زبانش عاقلانه‌ترین و منطقی‌ترین حرفها را به زبان می‌آورد؛ اما در نهایت، احساسات و دلش بودند که تصمیم نهایی را می‌گرفتند. حامد هم پسر جذابی بود و اگر نصف زبان بازی برادر و پسرعمه‌اش را داشت، آیه زود دل می‌باخت؛ عاشق هم که همیشه کور است!
انتهای موهایم را به دستم داد تا با کش ببندم و گفت:
–پسر بدی به نظر نمی‌آد، فقط یکم از خود متشکره، چند وقت پیشم می‌گفت زود قات می‌زنه …
نیشش را باز کرد و افزود:
–از اولم عاشق مردای بد اخلاق و خشن بودم، کیس مناسبیه!
نفسم را رها کردم و دستانش را گرفتم:
–همیشه اولین‌ها برای آدم جالب و جذابه، مخصوصا تو موارد احساسی، اما خدا نکنه پشیمون بشی و بفهمی راهی که رفتی اشتباه بوده، همه چی سخت می‌شه، من دوست دارم تو همیشه آیه‌ی شاد و شیطون بمونی، یه دونه بگی و هزار تا بخندی، هیچ تجربه‌ی تلخی، اونم از نوع احساسی نداشته باشی، نمی‌خوامم موعظه کنم، چون همه باید این راهو بریم، فقط می‌تونم آرزو ‌کنم خیر و صلاحت توی همین اولین تجربه‌‌ باشه و حس و حال خوبش موندگار بشه برات!
در چشم برهم زدنی بغلم کرد و مرا محکم به سینه‌اش فشرد:
–الهی قربونت برم مامان کوچولو!
حلقه‌ی دستانش را تنگ‌تر کرد و ادامه داد:
–تو هیچ وقت نذاشتی حسرت نبودن مامان رو بخورم، خیلی دوست دارم آمال خیلی!
بغض داشتم و لرزش خفیف صدای آیه، بهانه دستم داد و اشکم را درآورد. از هیچ چیز به اندازه‌ی شکستن دلش نمی‌ترسیدم، از اینکه خدایی نکرده چشم باز کند و ببیند به آدم اشتباهی دلبسته است. برای هیچ کس تجربه‌ی تلخ و روزهای سخت خودم را نمی‌خواستم؛ آیه که عزیز جانم بود و جای خود داشت!

* * *
با صدای زنگ گوشی چشمانم را باز کردم. به پهلو چرخیدم و با کرختی از روی عسلی کنار تخت گوشی را برداشتم. با دیدن نام تماس گیرنده، نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم؛ هر دو عقربه‌ روی عدد پنج اتراق کرده بودند. آیکون سبز رنگ را لمس کردم و ” سلام ” آرامی زمزمه کردم.
–سلام … کجایی آمال؟
اخم کردم و بعد از مکث کوتاهی با دلخوری جواب دادم:
–کجا باید باشم؟ خونه‌امون!
–خواب بودی؟
–بله.
نفسش را رها کرد و با لحن گرفته‌ای گفت:
–بهت پیام دادم جواب ندادی، گفتم شاید هنوز نرسیدین.
با اینکه سرحال نبود و انگار خستگی روی صدایش خش بیشتری انداخته بود؛ اما نمی‌توانستم از موضعم کوتاه بیایم، از صبح منتظر تماسش بودم و او حالا یاد من افتاده بود! دوست نداشتم بین مشغله‌ها و شلوغی‌های زندگی‌اش، اولین کسی که گم می‌کند من باشم!
–ما ساعت یک ربع به سه خونه بودیم، حتما بعد از خوابیدنم پیام دادی واسه همین متوجه نشدم.
با لحن غمگینی زمزمه کرد:
–کاش منم می‌تونستم بخوابم، بخوابم و وقتی بیدار شدم ببینم هر چیزی که روی سرمون آوار شده خواب بوده.
همه چیز فراموشم شد و جایش را نگرانی پر کرد. تازه گوش‌هایم تیز‌تر شده و صدای حرکت سریع ماشین‌ها و گاها بوق‌هایشان را می‌شنیدم. نیم خیز شدم و نشستم:
–مگه چی شده؟ تو کجایی کمیل؟
صدایش کمی دور شد، انگار گوشی را روی بلندگو گذاشت.
–از پریشب اومدم کاشان و یه لنگه پا تو بیمارستان اسیرم.
تپش قلب گرفتم و ذهنم به سرعت هر چه اتفاق بد بود بازخوانی کرد:
–بیمارستان چرا؟ تو رو خدا درست و حسابی و کامل بگو چی شده؟ نسیه حرف می‌زنی آدمو دق می‌دی!
بعد از مکثی چند ثانیه‌ای گفت:
–نسا تصادف کرده، بچه‌اش سقط شده، خودشم هنوز بیهوشه!
شوک خبری که شنیده بودم به قدری زیاد بود که یک لحظه احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد. من نهایت فکر می‌کردم، برای پدر یا مادرش مشکلی پیش آمده باشد، اصلا ذهنم سمت نسا نمی‌رفت! در دلم برای نسا و بچه‌ای که دیگر نداشت ماتم گرفتم و تنها چیزی که توانستم بگویم: ” ای وای ” بود.
–زندگی هیچ وقت با نسای من مهربون نبوده!

لحن درمانده و غمگینش دلم را آتش زد و بغض مهمان ناخوانده‌ی گلویم شد. من مفهوم این جمله را خوب درک کرده بودم؛ زندگی خیلی وقتها با ما هم مهربان نبود! کم و بیش در جریان زندگی نسا و علاقه‌ی خاص کمیل به خواهرش بودم؛ در این مورد شبیه خودم بود!
از تخت پایین رفتم و با گرفتن دم عمیقی، زبانم به دلداری، کاری که هیچ وقت به خوبی بلد نبودم چرخید:
–الهی بمیرم! می‌دونم سخته، می‌دونم هیچ حرفی بار دلت رو سبک نمی‌کنه، اما تو الان باید اونقدر محکم وایستی که هوای مادر و پدرت رو هم داشته باشی، قطعا برای اون‌ها سختتره، مخصوصا مادرت!
–ما که طاقت نداریم نسا خار به پاش بره، الان که با اون وضعیت داغون افتاده رو تخت بیمارستان، انگار دارن ذره ذره جونمون رو می‌گیرن، یه دست و یه پاش شکسته، لگنش مو برداشته، صورتش پر از خط و خشه، به هوش نمی‌آد و تو بیخبری موندیم و نمی‌دونیم قراره چی ببینیم و بشنویم، این خودش عذاب اَلیمه، الان بمیرمم رواست!
غم روی کیفیت صدایش تاثیر گذاشته بود؛ شاید هم چیزی شبیه بغض، روی تارهای صوتی‌اش خط می‌کشید! حس و حالش را می‌فهمیدم، تصور نسا در وضعیتی که او می‌گفت قلب مرا هم سنگین کرد، طوری که خیلی زود پیاله‌ی چشمانم لبریز شد و قطره‌‌ای فرو ریخت. کاش کنارش بودم؛ همیشه در آغوش کشیدن و نوازش کردن، کارسازتر از به کار انداختن خشک و خالی زبان بود.
پایین تخت روی زمین نشستم و دوباره یک دم عمیق گرفتم؛ نمی‌خواستم صدایم بلرزد و او متوجه حالم شود. بازدمم را به آرامی بیرون فرستادم و با امیدواری زمزمه کردم:
–به هوش می‌آد، به خدا توکل کن و نگران نباش! الان کجایی؟
صدایش نزدیک و کمی صاف شد. سینه‌اش را از هوا خالی کرد و گفت:
–بیمارستان بودم، دارم می‌رم خونه، احتمالا این هفته رو کلا اینجا باشم، روزهای سختمون واسه بعد از به هوش اومدنشه!
قطعا یک هفته ندیدنش برایم به سختی می‌گذشت؛ اما می‌دانستم روزهای سختی پیش رو خواهند داشت؛ مطمئنا نسا بعد از به هوش آمدن بیشتر از درد روحش عذاب می‌کشید تا جسمش!
–باشه عزیزم خیلی مواظب خودت باش، هر وقت تونستی بهم زنگ بزن، بی‌خبرم نذار نگران می‌شم.
–آمال!
طوری خوش آهنگ و از ته دل نامم را صدا ‌زد که دلم قنج ‌رفت و کلمه‌ی ” جانم ” ناخودآگاه روی زبانم نشست.
با لحنی که موج خنده را در آن به خوبی می‌شد حس کرد گفت:
–فدای جانت، اما اینجور که تو گفتی جانم یادم رفت چی می‌خواستم بگم.
لبخند عمیقی روی لبهایم نشست:
–اشکال نداره، خسته‌ای برو خونه یکم استراحت کن حرفتم یادت می‌آد.
قبول کرد و با خداحافظی کوتاهی مکالمه‌مان را به پایان رساندیم.

گوشی را زمین گذاشتم و همانجا به پهلو دراز کشیدم. یک دستم را از آرنج تا کردم و زیر سرم گذاشتم. فکرم پیش نسا بود؛ وقتی به هوش می‌آمد و می‌فهمید چه بلایی به سرش آمده چه عکس‌العمی نشان می‌داد؟ قطعا نسای دوست‌داشتنی و معصومی که فقط یک بار دیده بودم؛ اما به واسطه‌ی تعریف‌های برادرش شناخت نسبی از او داشتم، شانه‌های نحیفش زیر بار این غم خم می‌شد و روزهایش به سختی می‌گذشت! نسا من را یاد آمنه می‌انداخت؛ زندگی با آمنه هم هیچ وقت مهربانی نکرده و همیشه تلخی به کامش ریخته بود! قطره‌های اشکم از گوشه‌ی چشمانم سر خوردند و روی دستی که مقابل صورتم، روی زمین بود ریختند. می‌خواستم به مرثیه خوانی دلم گوش بسپارم و بیشتر اشک بریزم که با شنیدن صدای در اتاق، سریع از جا جستم و نشستم:
–بیداری؟
کف دستانم را به صورتم کشیدم تا اشکهایم پاک شوند. همانطور نشسته، چرخشی به بالا تنه‌ام دادم و به عقب برگشتم. لبخند زدم و گفتم:
–آره تازه بیدار شدم.
وارد اتاق شد و به طرفم آمد. زیاد گریه نکرده بودم و میدانستم آثارش آنچنان در صورتم مشهود نیست؛ اما آرش تیزتر از این حرفها بود. اگر مشکوک نمی‌شد داخل اتاق نمی‌آمد!
بلند شدم و پایین تیشرتم را مرتب کردم. مقابلم ایستاد و نگاهی به گوشی‌ام که هنوز روی زمین بود کرد و سپس به صورتم خیره شد و با اخم ریزی پرسید:
–چرا گریه می‌کردی؟
حالا که دستم رو شده بود، کتمان کردن مسخره‌ به نظر می‌رسید. بعد از مکث کوتاهی، نگاهم را به نگاه موشکافانه‌اش وصله زدم و به آرامی زمزمه کردم:
–خواهر کمیل تصادف کرده، باردارم بود!
نگاهش غمگین شد و با ناراحتی پرسید:
–کی و چطور؟
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
–چطورش رو نمی‌دونم، انقدر ناراحت بود که زیاد سوال جوابش نکردم، ولی فکر کنم چهارشنبه شب این اتفاق افتاده.
–حالش چطوره؟
آه کوتاهی کشیدم و حرفهای کمیل را در مورد وضعیت نسا برایش تکرار کردم.
صدای زنگ پیامک گوشی‌ام نگاه هر دویمان را به سمت خود کشید. آرش زودتر از من خم شد و گوشی را برداشت و به دستم داد:
–دیگه چی مونده ازش؟ داغون شده که!

دوباره بغض در گلویم لانه کرد. وقتی برای آرش از قرارمان در گلخانه حرف زدم، از نسا هم گفته بودم.
–آره، جونی نداره که، خیلی لاغر و نحیفه!
آرش نفسش را رها کرد و دستش را روی شانه‌ام گذاشت:
–خوب می‌شه، کتری رو زدم بجوشه، می‌رم چای دم کنم.
چشمکی زد و افزود:
–بیا به یاد قدیما غم و ناراحتی‌هامونو تو چای شیرین حل کنیم!
به یاد آن روزها لبخند روی لبم نشست. آیه از بچگی عاشق چای شیرین بود؛ هر وقت از چیزی ناراحت می‌شدیم و دمغ بودیم، با شیرین زبانی پیشنهاد می‌داد چای شیرین بخوریم تا خوشحال شویم.

آرش که از اتاق بیرون رفت، سریع قفل گوشی‌ام را باز کردم و پیامک مخاطب خاصم را خواندم:
« شاید وقتی سرم شلوغه و درگیرم بهت زنگ نزنم و سراغی ازت نگیرم، اما به جون خودت قسم تو رو به دلم سنجاق کردم تا هیچ جا و هیچ زمانی گُمِت نکنم ».
گاهی، مثل همین حالا حرفهایی می‌زد که مطمئن می‌شدم هر آنچه از ذهن و دلم می‌گذرد را نگفته هم می‌داند! همین چند دقیقه پیش بود که خیال می‌کردم مرا میان شلوغی‌ها و روزمرگی‌هایش گم کرده است! اگر کنارم بود بدون خجالت محکم در آغوشم حبسش می‌کردم و به قول آیه با یک بوسه‌ی پدر و مادر دار، حس و حال خوبی که از حرفهایش می‌گرفتم را جبران می‌کردم. گوشی را روی تخت رها کردم و به سمت آینه رفتم. گل لبخند تا چشمانم ریشه دوانده بود. جلوتر رفتم و از دریچه‌ی چشمانم به درونم سرک کشیدم؛ چیزهای زیادی، نرم نرمک در من تغییر می‌کرد؛ دوست داشتنش از من، یک منِ دیگر می‌ساخت که تفاوت‌های زیادی با منِ قبل از او داشت!

* * *
–کِی بهت خبر داد؟
سینی چای را روی میز گذاشتم و کنارش نشستم:
–همون پریروز صبح، پا شدم دیدم پیام داده، نگفتن کی مرخص می‌شه؟
استکانی برداشت و گفت:
–احتمالا تا آخر هفته نگهش دارن، دکترش گفته به خاطر لگنش بهتره تکون نخوره.
با لحن غمگین و گرفته‌ای ادامه داد:
–وضعیت روحیشم داغونه، دیروز عصر، اونم به اجبار من یکم غذا خورد و بعدش مجبورش کردم حرف بزنه، از وقتی به هوش اومده بود انگار دور از جون لال شده بود، فقط بی‌صدا گریه می‌کرد.
بغض کرد و چانه‌اش لرزید. دستش را میان دستانم گرفتم و با ناراحتی گفتم:
–الهی بمیرم! هر دفعه با کمیلم حرف زدم مثل تو ناراحت و دمغ بود. چطوری تصادف کرده، شوهرش هم باهاش بوده؟
اشکهایش را پاک کرد و با حرص گفت:
–نه بابا! خاک تو سرِ بی‌غیرت! دعواشون شده و هر چی دلش خواسته گفته، نسا هم با عصبانیت از خونه زده بیرون، اون احمقم نه جلوشو گرفته، نه با خودش فکر کرده که نصف شبه، زن حامله‌اس، تعادل عصبی نداره، حداقل بزار یه آژانس خبر کنم خبر مرگم!
–خانواده‌ی همسرش هم نبودن؟
پوزخند زد:
–پدرشوهر و مادرشوهرش رفته بودن اصفهان سر از پنهون کاری پسرشون دربیارن، فقط خواهرشوهر جلبش خونه بوده، مثل اینکه اولم با اون بحثش می‌شه.
با ناراحتی گفتم:
–سر چی؟
آه بلندی کشید:
–والا انقدر همه چی قاطی شده که آدم نمی‌دونه از کی و از کجا شروع کنه!
کنجکاوی نکردم و سوالی نپرسیدم. با سکوتم به او حق انتخاب دادم تا اگر دلش می‌خواهد برایم تعریف کند. دو روز اول هفته را فروغ مرخصی گرفته و به مدرسه نیامده بود، امروز هم فرصت نشده بود با هم صحبت کنیم. انقدر ناراحت و ساکت بود که بعد از تعطیلی مدرسه خواهش کردم بیاید تا ناهار را کنار هم باشیم. کاوه اکثر اوقات برای ناهار نمی‌آمد و فروغ هم مثل خودم تنها بود.
چایش را تا نصفه نوشید و گفت:
–کمیل از عموی بزرگش و حق خوریش چیزی بهت گفته؟
تقریبا همه چیز را در این مورد می‌دانستم. سرم را تکان دادم و گفتم:
–آره، گفته که عموی بزرگش همه چی رو زده به نام خودش و حق پدرش و عمو کوچیکش رو نمی‌ده.
سرش را بالا و پایین کرد:
–خوبه، پس در جریانی. از قضیه‌ی پسر عموش حسین هم چیزی بهت گفته؟
ابروهایم را به نشانه‌ی ندانستن جمع کردم:
–نه حرفی در این مورد نزده!
آخرین جرعه‌ی چایش را هم نوشید و فنجان خالی‌اش را روی میز گذاشت:
–بهت می‌گم، اما بین خودمون بمونه، حتی اگر کمیل دوباره برات تعریف کرد، یه جوری وانمود کن که نمی‌دونستی، البته فکر نمی‌کنم گفتنش به تو ناراحتش کنه، ولی به هر حال احتیاط شرط عقله، اللخصوص در مورد کمیل که رو این جور مسائل حساسه و از قسمت اعصابم که همیشه‌ی خدا تعطیله!
آرزو می‌کردم هیچ وقت بی‌اعصابی کمیل را نبینم؛ چون شنیده‌هایم حاکی از آن بود که طوفانی شدنش سهمگین و غیر قابل کنترل است.
به صندلی‌ام تکیه زدم و با لحن اطمینان بخشی گفتم:
–هر چی بگی همین جا می‌مونه!
روی صندلی به پهلو چرخید و یک دستش را روی میز گذاشت و شروع کرد:

–صبح همون روزی که نسا تصادف می‌کنه، صادق و ابراهیم تو کارخونه بحثشون می‌شه، سر همین دغل بازیای صادق گور به گور، بحث بالا می‌گیره و صادق به کل منکر همه چی می‌شه و می‌گه برید از طریق قانون اقدام کنید، محمد و حسین هم اونجا بودن که حسین از باباش طرفداری می‌کنه و حق رو به باباش می‌ده، محمدم قاطی می‌کنه و هر چی می‌دونسته می‌ریزه رو داریه؛ مثل اینکه حسین زن صیغه‌ای داشته و هیچ کس نمی‌دونسته.
همه‌ی حرفهای فروغ را کنار گذاشتم و فقط آخرین جملات و کلماتش را هجی کردم؛ دوباره داستانی از صیغه و زن صیغه‌ای که پنهانی بود شنیدم و دریای آرام و آبی درونم متلاطم شد.
سکوتم که طولانی شد، او ادامه داد:
–بعد از اینکه صادق جریان پسرشو می‌فهمه تو خونه‌اشون الم شنگه می‌شه و دعوا راه می‌افته، حسین که می‌ذاره و در می‌ره، صادق و زنشم همون شب می‌رن اصفهان سراغ مادر بدبخت دختره، سر همین جریان، توی خونه ریحانه به نسا تیکه می‌پرونه که تقصیر داداش دهن لق توئه، اگه بابام بلایی سر حسین بیاره داداش تو مقصره، بعدم که پای کمیل رو می‌کشه وسط و بحثشون بالا می‌گیره، نسا هم هر چی تو دلش بوده می‌گه، گویا رضا که دخالت می‌کنه و حق رو به خواهر جلبش می‌ده، دعواشون از همونجا جرقه می‌خوره و نسا هم عقده‌ی همه‌ی این سالها رو یه جا خالی می‌کنه و آخر سرم به رضا می‌گه تو بی‌عرضه‌ترین و بزدل‌ترین مردی هستی که تو عمرم دیدم، رضای گردن شکسته‌ام می‌زنه زیر گوشش و می‌گه گورتو گم کن از زندگیم و بعدم می‌رسه به اینجایی که داری می‌بینی.
چشمانم گرد شد:
–نسا رو زده؟!
با حرص زمزمه کرد:
–آره خیر ندیده! آخه از قدیم گفتن حقیقت تلخه، به مذاق آقا خوش نیومده نسا بعد از این همه سال صبوری و خانمی حقیقت رو کوبیده تو صورتش!
بغض کرد و صدایش مرتعش شد:
–انقدر کوتاه اومدن تا آخرش برسه به اینجا؟ چی مونده از نسا؟ استخوناش جوش می‌خوره و زخماش خوب می‌شه، ولی روحش با هیچی خوب نمی‌شه، اونی که من دیدم حالا حالاها به خودش نمی‌آد، زنگ تفریح به فریبا زنگ زدم، گفت از وقتی تو رفتی دیگه یک کلمه‌ام حرف نزده، جواب دکتر و پرستارم به زور می‌ده، خدا از صادق نگذره!
بغضش شکست و اشکهایش تند و تند پشت سر هم پایین چکید. بلند شدم و برایش آب آوردم. شانه‌هایش را که ماساژ دادم گریه‌اش شدت گرفت و من هم پشت سرش بی‌صدا همراهی‌اش کردم.

* * *
از ماشین پیاده شدم و روی سنگ فرش پیاد رو پا گذاشتم. بعد از غروب آفتاب باد خنکی شروع به وزیدن کرده بود. یک هفته به تمام شدن اولین ماه پاییز مانده و از همین حالا سرما خودش را به رخ می‌کشید. خنکای باد از شال ضخیمم عبور کرد، لا به لای موهایم نمدارم رقصید و لرز به تنم انداخت.
وارد حیاط کافه شدم و بدون توجه به اطرافم مسیر سنگ فرش شده را در پیش گرفتم. بعد از یک هفته امروز کمیل را می‌دیدم و هیجان داشتم. شنبه نسا به هوش آمده، ولی هنوز از بیمارستان مرخص نشده بود. به خاطر وضعیت روحی نابسامانش، کمیل تا امروز در کاشان مانده و قرار بود فردا صبح دوباره برگردد.

در زدم و با شنیدن صدای ” بفرمایید ” ، در را باز کردم و وارد اتاق شدم. روی مبل نشسته و لب تابش روی پاهایش بود. سلام که کردم سرش به طرفم چرخید. لب تاب را بست و روی میز گذاشت. لبخند زد و بلند شد:
–علیک سلام خانم معلم!
با چند گام بلند مقابلش ایستادم و دستم را به دستش سپردم. ریش‌هایش بلند شده و خستگی از وجناتش می‌بارید. نگاهم در صورتش کش آمد و بادیدن رد کمرنگی از کبودی گوشه‌ی چشم چپش، بی‌اراده دست آزادم را بالا آوردم و انگشت اشاره‌‌ام را روی کبودی گذاشتم:
–چی شده؟!
دستم را رها کرد وسریع هر دو دستش را دور کمرم پیچید و با شیطنت گفت:
–کتک کاری کردم.
کف دستانم را روی سینه‌اش گذاشتم تا کمی فاصله میان تن‌هایمان بیفتد. سرم را کمی بالا بردم و با تعجب پرسیدم:
–با کی؟! چرا؟!
لبهایش را خیلی کوتاه روی پیشانی‌ام نشاند و گفت:
–با شوهر نسا، خیلی وقت بود دنبال یه فرصت بودم حسابی بکوبمش، خودش پررو بازی درآورد و بهونه دستم داد، منم از خجالتش در اومدم.
چشمکی زد و ادامه داد:
–اونم چلاق نبود که! حالا ول کن اینا رو، بهم بگو چقدر دلت واسم تنگ شده بود؟
با اینکه قبل از آمدنم می‌دانستم این دیدار، آن هم بعد از چند روز دوری و دلتنگی، بدون تماس فیزیکی نخواهد بود؛ اما باز هم از هیجان این همه نزدیکی قلبم در دهانم می‌کوبید. از نگاه خسته، اما پرشیطنتش دل کندم و نگاهم رفت پی تار موهای رها شده روی پیشانی‌اش. دلم هوایی شد و مجبورم کرد چشم عقلم را ببندم و برای یک بار هم که شده با او همراه شوم؛ هر دو دستم را بالا بردم و انگشتانم را به خواسته‌شان رساندم؛ بالاخره جرات کردند و لا به لای تارهای خرمایی‌ رنگش لغزیدند.

–دیگه خسته شدم!
نفس نفس زنان از پله‌های سمت راست ایوان بالا رفتم و نقش زمین شدم. طاق باز خوابیدم و دستانم را از دو طرف باز گذاشتم. آنقدر دویده بودم که پهلویم درد گرفته بود. ایلیا و الناز از پله‌های سمت چپ بالا آمدند و هر کدام سرشان را روی یکی از بازوهایم گذاشتند. از هیجان و دوندگی زیاد، قلب کوچکشان تند تند می‌تپید. دستانم را از آرنج تا کردم تا در آغوشم جایشان کنم. با این کار سرهایشان روی سینه‌ام قرار گرفت. از صبح تا همین حالا که چیزی به غروب خورشید نمانده، تمام وقتم صرف آن دو شده بود.
یک ساعت بیشتر بود که گرگم به هوا بازی می‌کردیم. هر بار کسی که نقش گرگ را داشت نزدیک می‌شد، صدای جیغ‌های ناشی از هیجانمان و صدای بازیکنی که دیگری را راهنمایی می‌کرد تا دستان گرگ او را لمس نکند، سکوت حیاط در هم می‌شکست.
ایلیا سرش را کمی جلوتر کشید و گوشش را روی قلبم گذاشت:
–الی قلب آبجی داره گوپ گوپ می‌کنه!
از ته دل خندیدم؛ هم به خاطر مخفف کردم نام الناز و هم ” گوپ گوپ ” ی که به طرز بامزه و خنده‌داری ادا کرده بود. الناز نیم خیز شد و او هم به صدای قلبم گوش داد و با لبخند شیرینی گفت:
–عمو مصطفی می‌گه قلبمون حرف می‌زنه، الان قلب تو چی می‌گه؟
به آرامی نیم خیز شدم، اما حرکت بعدی‌ام نرم و آرام نبود؛ هر دویشان را سفت و محکم میان بازوهایم حبسش کردم و گفتم:
–داره می‌گه شما رو عاشقه!
هر دو از گردنم آویزان شدند و چند بار پشت سر هم و محکم گونه‌‌هایم را بوسیدند.
–چه خبره؟ خفه‌اش کردین!
با صدای مهری که رگه‌های خنده در آن مشهود بود، هر دو رهایم کردند و عقب رفتند. میان چهار چوب در ایستاده و نگاهمان می‌کرد. نگاهی به ایلیا و الناز کرد و گفت:
–بازی تموم شد؟
مثل بیشتر وقتها هر دو همزمان گفتند:
–آبجی خسته شد.
به مهری نگاه کردم و هر دو خندیدیم؛ تله پاتی دوقلوها برای او هم جالب و جذاب بود.
–خب پس برم چند تا چایی بیارم بخوریم، گرسنه‌اتون نیست؟
–من گُشنه‌ام.
در یک حرکت ناگهانی، لپ ایلیا که این حرف را زده بود گاز گرفتم و گفتم:
–فدات بشم که همیشه سر شکم قلبمه‌ات خالیه!
الناز بلند شد و همراه مهری وارد خانه شد. ایلیا نگاهی به شکمش انداخت و گفت:
–قلمبه نیست!
دستم را دور گردنش انداختم و سرش را روی پایم گذاشتم:
–تو پوی منی، همونجور گرد و قلبمه و دوست داشتنی که آدم دلش می‌خواد همش گاز گازیت کنه!
نیشش شل شد، دستم را گرفت و روی موهایش گذاشت:
–موهامو ناز کن.
خودش با همین کارهایش، با زبان بی‌زبانی می‌‌خواست که گوشتش را با دندانهایم بکَنم! دوباره و اینبار به هر دو لپش شبیخون زدم. دلم راضی نشد و برای چانه‌اش هم دندان تیز کرد. کارم که تمام شد، سرم را از روی صورتش بلند کردم و در حالی که انگشتانم را لا به لای موهای خرمایی رنگش حرکت می‌دادم، با نگاهم جز به جز صورتش را کاویدم و روی چانه‌اش مکث کردم. از دیروز موهای لخت و خرمایی رنگش و فرورفتگی عمیق چانه‌اش، بیش از پیش به چشمم آمده بود؛ مرا یاد کمیل می‌انداخت. شاید به خاطر اینکه شکل دوست داشتنم به کمیل عوض شده بود، ناخواسته در چهره‌ی آدمهای اطرافم دنبال نشانی از او می‌گشتم. به خودم و احوالاتم خندیدم؛ پاک خُل شده بودم!

* * *
مثل همیشه وسط دوقلوها دراز کشیده و آنها از دو طرف محاصره‌ام کرده بودند. راحت نبودم؛ اما نمی‌خواستم حرفی بزنم که آن دو را دلخور کنم. دیگر خوابشان عمیق شده بود. به زحمت و با احتیاط، دست و پایشان را از روی تنم جمع کردم. نیم خیز شدم و نفس آسوده‌ای کشیدم. من به این زودی‌ها تن به خواب نمی‌دادم؛ این دو وروجک، هنوز ساعت ده نشده به اجبار، مرا کشان کشان با خود همراه کرده بودند.
زانوهایم را در شکمم جمع کردم و به تصویر پشت پنجره‌ که قبل از خواب پرده‌اش را کنار زده بودم زل زدم. سایه‌ی روشن ماه بر سر حیاط و درختانش افتاده و تصویر زیبا و خیال انگیزی ساخته بود.

بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. می‌خواستم لبه‌ی پهن و طاقچه مانند پشت پنجره بنشینم که روشن شدن صفحه‌ی گوشی‌ام مانعم شد. می‌دانستم مخاطبم کیست. دست دراز کردم و گوشی را از روی میز گرد کنار پنجره برداشتم. بی‌درنگ قفلش را باز کردم و به سراغ پوشه‌ی پیام‌هایم رفتم.
« خوابی یا بیدار؟ »
روی طاقچه‌ی پشت پنجره نشستم و پشتم را به دیوارش تکیه دادم. پاهایم را دراز کردم و نوشتم:
« بازم سلام یادت رفت شاگرد تنبل! »
در ارسال جواب هم تنبل بود و هر پیامش چند دقیقه طول می‌کشید تا از راه برسد. آقا مصطفی برای مراسم ترحیم یکی از اقوام دورشان به قم رفته و در خانه نبود. سکوت خانه نشان می‌داد، مهری و مادر هم خواب هستند.

سریع برایش تایپ کردم:
« اگر می‌تونی زنگ بزن کمیل، تا تو یه کلمه تایپ کنی صبح شده! »
از اینکه این ساعت از شب مهری صدای مکالمه‌ی تلفنی‌ام را بشنود خجالت می‌کشیدم، چون هنوز هیچ حرفی راجع به کمیل به او نزده بودم؛ اما صبر و حوصله‌ی چند دقیقه‌ چشم براه را نداشتم. صدایی از درونم می‌گفت همه‌ی اینها بهانه‌‌های کودکانه است. با خودم که تعارف نداشتم؛ دلم شنیدن صدایش را طلب می‌کرد.
پیام تایید ارسال که آمد، بلافاصله پشت بندش، خودش تماس گرفت. سریع آیکون سبز رنگ را لمس کردم و گوشی را روی گوشم گذاشتم. همین که ” الو ” گفتم، صدای بم و خش‌دارش، لبخند به لبم آویخت.
–سلام عرض شد خانم معلم!
با اینکه بین اتاقی که من بودم و اتاق مهری و مادر دو اتاق فاصله می‌انداخت، اما محض احتیاط حدالامکان ولوم صدایم را پایین آوردم و جواب سلامش را دادم.
–شیطون شدی! نصف شب به پسر مردم پیام می‌دی که زنگ بزن؟! بعدم من انقدرام کُند نیستما!
در لحنش خنده موج می‌زد. امروز قبل از ظهر نسا از بیمارستان مرخص شده و او هم نسبت به روزهای قبل سرحال‌تر بود.
با لحن به ظاهر شاکی گفتم:
–ساعت یازده نصف شبه؟! بعدم همین جوری الکی پیام دادی بدونی خوابم یا بیدارم؟! یعنی می‌خوای بگی تو دوست نداشتی زنگ بزنی و من اغفالت کردم؟!
بلند خندید و گفت:
–بگم غلط کردم یا زوده؟ بعدم تا من پیام ندم و سراغی ازت نگیرم که تو یاد من نمی‌افتی، با رقیبانم خوشی!
به حسادت کودکانه‌اش خندیدم؛ ایلیا و الناز را رقیب خودش می‌دانست! البته شاید حق داشت؛ خودش می‌دانست جانم به جان دوقلوها بسته‌ است!
–اتفاقا باید خوشحال باشی، چون دوقلوها باهات یه وجه تشابه دارن که هر وقت می‌بینم یادت می‌افتم.
در لحنش تعجب لانه کرد:
–چه تشابهی؟!
با بدجنسی گفتم:
–حسودی!
بلند خندیدم و من میان خنده‌هایش ادامه دادم:
–به علاوه‌ی این چال روی چونه‌اش و موهاشون منو یاد تو می‌ندازه.
بعد از مکث کوتاهی زمزمه کرد:
–چه جالب! دقت نکرده بودم.
–چون زیاد ندیدیشون.
–درسته!
با لحن شیطنت آمیزی ادامه داد:
–تو با همون حسادتشون یاد من بی‌افت، بقیه رو بریز دور.
با تعجب پرسیدم:
–چرا؟!
–چون چال روی چونه و موهای لخت تو مردان خاندان محتشم موروثیه، از پدربزرگم بهمون رسیده، حالا چال من کم عمقه، مال بقیه گودالیه واسه خودش، مخصوصا بابام و عمو بزرگم.
بعد خبیث روحم نیشخند زد! میل به خنده‌ی بلند را با خنده‌ی ریزی ارضا کردم و با شیطنت گفتم:
–متاسفم، اما من دوست دارم با همون موی لخت و چال یاد تو بی‌افتم!
دوباره خندید:
–باشه تسلیم، جای شکر داره که بالاخره یه چیز از این خاندان به درد ما خورد!
دل خوشی از عموی بزرگش نداشت و همه را به یک چوب می‌زد. نگاهم را از پشت پنجره به حیاط سپردم و با پرسیدن حال نسا بحث را عوض کردم.
نفسش را به آرامی رها کرد و گفت:
–نمی‌شه گفت خوب، ولی نسبت به روزای قبل بهتره، البته فعلا دورش شلوغه و همه بسیج شدن که نذارن زیاد بره تو خودش و فکر و خیال کنه، باید دید وقتی تنها می‌شه چطور با خودش کنار می‌آد.
می‌دانستم فروغ آنجاست و بلد است با شوخی‌ها و مهربانی‌هایش و حرفهای امیدبخشش، برای چند ساعت هم که شده، آدم را از فکر و خیال دور کند. از چهارشنبه ظهر بعد از تعطیلی مدرسه به همراه پدر و مادرش به کاشان رفته بود تا در کنار نسا باشد. کمیل قبلا گفته بود، رفت و آمد زیادی با خانواده‌ی مادری‌اش ندارند، اما انگار با تمام اختلافات، بلد بودند در وقت گرفتاری تمام کینه و کدورت‌هایشان را دور بریزند.
–کمکش کنید و همراهش باشید می‌تونه. این هفته هم می‌مونی یا برمی‌گردی تهران؟
–اتفاقا واسه همین بهت پیام دادم، فردا قبل از ظهر برمی‌گردم، گفتم بهت بگم با هم برگردیم، البته اگر مایلی!
لحنش عادی بود، اما حس کردم جمله‌ی آخرش بوی طعنه و کنایه ‌‌می‌دهد؛ پریروز که به دیدنش رفته بودم، وقتی گفتم قصد دارم به دیدن دوقلوها بروم‌، خواسته بود فردا با او همراه شوم، اما آرش از قبل، برای همان شب ساعت نه، بلیط گرفته و قرار بود خودش هم مرا به ترمینال برساند.
لبخند زدم و با لحن آرام و مهربانی گفتم:
–چرا مایل نباشم عزیزم؟ منتها آرش قبل از شام تماس گرفت و گفت بمونم فردا شب خودش می‌آد دنبالم.
با طنازی افزودم:
–وگرنه همسفری با شما بسی مایه‌ی مباهات و افتخار ماست.
–آمال!
بر خلاف انتظارم، لحنش گرفته و جدی بود! اما برای من شنیدن نامم از زبانش، با هر لحنی خوشایند بود:
–جانم!
نفسش را به یکباره رها کرد و بعد از لختی سکوت، با لحن مهربان و نوازش گرانه‌ای گفت:
–فدای جانت!
نگذاشت شیرینی کلامش ته نشین شود و بلافاصله ادامه داد:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سایا
سایا
4 سال قبل

توروخدا شما دیگه اذیت نکنید
امشب چرا پارت نزاشتید

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x