رمان آرزوهای گمشده پارت 35

4.4
(5)

 

صدای زنگ گوشی‌ام سوت پایان را زد و مرا از میان افکارم بیرون کشید. با خونسردی شکلات داغم را جرعه جرعه نوشیدم و به صدای زنگ خورم که یکی از ترانه‌های مورد علاقه‌ام بود گوش سپردم؛ اما انگار کسی که تماس گرفته، زیادی مصر بود که حتما جواب بگیرد؛ چون ول کن نبود! تا صدا قطع می‌شد، بلافاصله پس از وقفه‌ای صدم ثانیه‌‌ای دوباره صدای آهنگ در فضا می‌پیچید.
لیوانم را روی میز گذاشتم و بالاجبار بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و بالای سر گوشی که روی میز بود ایستادم. با دیدن نام تماس گیرنده، آهی کشیدم و چشمانم را بستم. در این اوضاع نابسامان روحی همین یکی را کم داشتم. تماس قطع شد و اینبار چند ثانیه زمان رفت تا دوباره صدای زنگ گوشی در فضا طنین انداخت. نفس عمیقی کشیدم و با تعلل آیکون سبز رنگ را وصل کردم.
–الو … آمال.
دلیل علاقه‌ و اصرارش بر این که حتما در پایان اغلب جملاتش نامم را اضافه کند نمی‌فهمیدم. نه به مادرش که از خودم و نامم متنفر بود، نه به او!
–سلام.
با لحن ناراحت و دلخوری گفت:
–علیک سلام، چرا جواب نمی‌دی؟
صندلی عقب کشیدم و نشستم:
–گوشیم پیشم نبود!
–خوبی؟
نمی‌دانم چرا قلبم تند می‌زد و دوباره استرس گرفته بودم:
–خوبم، تو چطوری؟ از ترانه چه خبر؟
از آخرین تماسم با ترانه چند روز می‌گذشت، هنوز سرگرم نامزد بازی بود و کمتر یاد من می‌افتاد. پای ترانه را وسط کشیدم تا حدس و گمانه‌‌های ذهنم را از دلیل تماسش پس بزنم.
–خوبم، از ترانه‌ام بی‌خبر نیستم، تو مطمئنی خوبی؟! صدات که خیلی خسته‌اس!
صدا که هیچ؛ تمام اعضا و جوارحم خسته بودند و به یک خواب عمیق، بدون هیچ نگرانی و تشویشی نیاز داشتند.
گوشی را بین گوش و شانه‌‌ام نگه داشتم و کف هر دو دستم را روی شلوارم مالیدم. دوباره گوشی را دستم گرفتم و منکر شدم:
–خسته نیستم.
مکثی کرد و پرسید:
–آرش اومده یا هنوز تنهایی؟
دستم را بند پیشانی‌ام کردم و با تاخیر جواب دادم:
–تنهام.
–نمی‌ترسی؟
لبهایم را روی هم فشار دادم و بعد از وقفه‌ای کوتاه ” نه ” محکم و آرامی زمزمه کردم.
–بچه که بودی از تنهایی و تاریکی می‌ترسیدی، یادته؟
وقت مناسبی را برای گفتمان و مرور خاطرات کودکی انتخاب نکرده بود! البته که ما هیچ خاطره‌ی مشترکی نداشتیم.
–اون مال بچگی بود، الان نمی‌ترسم.
واقعیت این بود که هنوز هم اگر تاریکی با تنهایی دست به یکی می‌کردند و با هم می‌آمدند، می‌توانستند مرا به وحشت بی‌اندازند. گرچه روح و قلبم با نامردی ارسلان سالها در تاریکی مطلق زندگی کرده، و با رفتن بابا به آغوش تنهایی خزیده بودند؛ اما تاریکی و تنهایی هنوز هم به اندازه‌ی بچگی‌هایم رعب‌آور بود!
–خوبه، اما هنوزم مثل بچگی‌هات تنها کسی که ازش فراری و گریزونی منم!
لحنش غمی آمیخته به حسرت داشت، اما تنها حسی که حرفهایش در من بوجود می‌آورد تشویش بود. نفسم را رها کردم و بدون خجالت و رودروایسی واقعیت را گفتم:
–هیچ وقت قصد و غرضی از فرار و گریزم نداشتم، قبلا هم بهت گفتم از ترس مامانت بود، تو برای من هیچ فرقی با پسرای عمه عاطی و عمه افروز نداشتی، اما هر وقت می‌اومدی سمتم چشمم دنبال مامانت می‌گشت و اگر می‌دیدم حواسش به ما هست از ترس قلبم می‌ریخت، از ترس مامانت حتی دلم نمی‌خواست با ترانه دوست باشم، اگر خودش سماجت نمی‌کرد، من هیچ وقت سمتش نمی‌رفتم!
ثانیه‌هایی طولانی دست سکوت را گرفت، سپس نفسش را رها کرد و گفت:
–من سماجت نکردم چون هیچ وقت دلم نمی‌خواست اذیتت کنم، از همون بچگی ترس رو تو نگاهت می‌خوندم و سریع می‌کشیدم عقب که مبادا مامانمم ناراحتت کنه، اما …
تپش‌های قلبم اوج گرفت و بر خلاف دمای بالای بدنم، سرما به نوک انگشتانم بوسه زد. با لحن ملتمسی ادامه داد:
–بیا و یه لطفی کن، یک روز، فقط یک روز بدون اینکه در نظر بگیری مامانم کیه و چی کارا کرده، بدون هیچ ترس و نگرانی با من باش. فکر کن من یه غریبه‌ام که تازه باهاش آشنا شدی!
سریع و بدون فکر کارد گرفتم:
–برای چی باید اینکارو بکنم؟!
با لحنی متعجب که دلخوری در آن نیشخند می‌زد گفت:
–فقط یه خواهش بود و مطمئنا دلیل مهمی پشت این خواهشه! انقدر سخته یه نصف روز وقتت رو به من بدی و بشینی پای حرفهام؟!
طاها هیچ وقت بدی در حقم نکرده بود. همیشه رفتارش توام با ادب و احترام بود. نمی‌خواستم بی‌احترامی کنم و باعث رنجش خاطرش شوم. خوب می‌دانستم چه حرفهایی خواهم شنید، اما مثل همه‌ی این سالها دلم می‌خواست فرار کنم.
–نه، فقط …
میان حرفم آمد و این بار با جدیت گفت:
–فقط نداره، قول می‌دم بعد از اینکه حرفهام رو شنیدی، اگر تو نخوای مثل …

اینبار من حرف او را بریدم و با لحن جدی و قاطعی گفتم:
–اگر چی رو نخوام؟ لطفا همین الان بهم بگو!
با مهربانی و نرمش گفت:
–پشت تلفن نمی‌شه عزیزم، باید حضوری ببینمت.
گوشی را از گوشم فاصله دادم و سرم را روی میز گذاشتم. از اینکه هیچ وقت با او قرار و مدار نمی‌گذاشتم مطمئن بودم؛ اما حالا مانده بودم چه بگویم؟!
–آمال!
گوشی را روی گوشم گذاشتم و با صدای خفه‌ای، از سر ناچاری گفتم:
–فکرامو می‌کنم بهت خبر می‌دم!
درست مثل حرفی که زده بود، اذیتم نکرد؛ نه اصرار ورزید و نه سماجت به خرج داد. مثل یک جنتلمن مؤدبانه و آرام گفت:
–منتظر خبرت می‌مونم، شب خوش!
” خداحافظ ” زمزمه واری گفتم و تماس را قطع کردم. چشمانم عجیب میل به باریدن داشتند؛ سرم را روی میز گذاشتم و طولی نکشید که گریه‌ی آرامم به هق‌هق تبدیل شد. قلبم غم و اندوه خود را فراموش کرده و برای طاها سوگواری می‌کرد؛ چرا باید میان این همه دختر، درست دست روی کسی می‌گذاشت که هیچ وقت نمی‌توانست جواب عشق و محبتش را بدهد؟! از همین حالا آرزو می‌کردم، روزی دختری پا به زندگی‌اش بگذارد که او را به جای تمام نخواستن‌های من بخواهد و روح و قلبش را از هر چه عشق سیراب کند!

* * *
دستانم را در جیب مانتویم فرو برده و قدم زنان، در مسیر پیاده روی منتهی به خانه‌مان پیش می‌رفتم. سرم را پایین انداخته و نگاهم به گامهایی بود که آهسته و کوتاه برمی‌داشتم. روزهای کسل کننده و پر تشویشی را پشت سر می‌گذاشتم. بی‌حوصله، عصبی و دلنازک شده بودم. دلم می‌خواست از همه چیز و همه کس فرار کنم. مکانی ساکت و به دور از آدمها می‌خواستم؛ جایی که فقط خودم باشم و خودم؛ جایی که نیاز به حفظ ظاهر و دروغ‌های مصلحتی نداشته باشم! خودم هم نمی‌دانم چرا از پوسته‌‌ی قوی‌ام که دختری منطقی و عاقل در آن نفس می‌کشید، درآمده و بر‌گشته بودم به همان پوسته‌ی نازک و شکننده‌‌‌ی سالها قبل که دختری، تنها با دلش در آن روزگار می‌گذراند!
–خانم رستگار!
قلبم هری ریخت. ایستادم و به سمت خیابان چرخیدم. کمی عقب‌تر، یک پایش را بیرون از ماشین گذاشته و ابرو گره کرده، میان در ایستاده بود.
نگاهی اجمالی به اطرافم انداختم و به طرفش رفتم. خیابان پر تردد بود، اما بلوار در ساعات خلوت خود به سر می‌برد.
–سلام.
سرش را تکان داد و با حفظ اخمش دستور داد:
–سوار شو کارت دارم!
زرنگ بود؛ می‌دانست هر بار کجا و کی خفتم کند که دستم را برای هر گونه مخالفت و اعتراضی ببندد! چه طلبکار هم بود!
علی‌رغم میل باطنی‌ام از جوی آب پریدم و از جلوی ماشین رد شدم. همزمان روی صندلی‌های جلو جاگیر شدیم و درها را بستیم.
–هوا سرده؟
از سوال بی‌ربطش تعجب کردم. به طرفم چرخید و خودش ادامه داد:
–به نظر من که خوبه، اما اگر بورانم بود، سعی کن وسط خیابون جفت دست‌هات رو نکنی تو جیبت و راه بری!
نگاهم را دزدیدم و گوشه‌ی لبم را از داخل زیر دندان بردم. پس دلیل اخم و تخمش این بود! اینجا حق با او بود؛ آرش هم چند بار در این مورد تذکر داده بود! حتی یک بار، خیلی سال پیش، عصبانی شد و جیب مانتوی مدرسه‌ام را قیچی کرد و درآورد. آن موقع تازه وارد دبیرستان شده بودم. با همه‌ی اینها دست خودم نبود؛ توی فکر و خیال که فرو می‌رفتم، غیرارادی دستانم به دنبال جیبهایم می‌گشت.
سکوتم او را به حرف آورد:
–اومدم دنبالت بریم ادامه‌ی حرفهامون رو بزنیم.
فورا به پوسته‌ی کم حوصله و عصبی‌ام برگشتم. اخم کردم و گفتم:
–بمونه برای یه وقت دیگه، الان نمی‌تونم!
صاف نشست و با هر دو دست فرمان را گرفت:
–نمی‌شه، همین امروز باید حرف بزنیم!
به خاطر لحن آمرانه‌اش حرصی شدم و گفتم:
–حرفی نمونده! گفتنی‌ها رو گفتی منم شنیدم!
ماشین را روشن کرد و راه افتاد. بدون اینکه نگاهم کند با لحن محکم و جدی گفت:
–این بار می‌ریم خونه‌ی من و ادامه‌ی حرف‌هامون رو می‌زنیم.
نگاهم کرد و با تحکم بیشتری افزود:
–روشنه؟!
ناباورانه نگاهش کردم و تک خنده‌ی عصبی زدم:
–چطور فکر کردی می‌آم خونه‌ات؟!
نگاهم کرد و با خونسردی که بیشتر روی اعصابم خط می‌کشید گفت:
–چه اشکالی داره؟ فکر کن تو اتاق دربسته‌ی کافه داریم حرف می‌زنیم، فرق چندانی نداره.
شوخی‌اش گرفته بود؟! فرقشان زمین تا آسمان بود! با جدیت زمزمه کردم:
–من هیچ جا نمی‌آم، هر چی می‌خوای بگی همین جا بگو، خسته‌ام می‌خوام برم خونه‌ی خودمون.
انتهای بلوار، داخل یکی از خیابانهای فرعی پیچید و گفت:
–اتفاقا منم خسته‌ام می‌ریم حرف می‌زنیم بعدش وقت واسه استراحت زیاده!
پوزخند زدم و صدایم را بالا بردم:
–به همین راحتی! بهت گفتم سمتم نیا، گفتم بزار تنها باشم و فکر کنم، گفتم بزار با خودم کنار بیام، چرا به تصمیمی که گرفتم احترام نمی‌زاری؟!
ماشین را به گوشه‌ی خیابان کشاند و با عصبانیت فریاد زد:

–چرا باید احترام بزارم وقتی قبولش ندارم، چرا نمی‌خوای بفهمی هر چی بوده مال گذشته بوده.
صدای من هم اوج گرفت:
–مشکل من گذشته‌اس؟! مشکل من…
به یکباره برگشت و خودش را به سمتم کشید. از صورت برافروخته و رگ برجسته‌ی روی پیشانی‌اش ترسیدم و به در ماشین چسبیدم. ترس را که توی نگاهم دید به یکباره فرو کش کرد و به آرامی، اما با حرص و تحکم گفت:
–تمومش کن آمال! مشکلت هر چی که هست تمومش کن، من طاقتشو ندارم!
آرامشش آنی و لحظه‌ای بود، چون بلافاصله، مشتش را روی کنسول کوبید و دوباره داد زد:
–فقط تمومش کن!
با این که ترسیده بودم و صدای برخورد قلبم به استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌ام را به خوبی می‌شنیدم، اما کوتاه نیامدم:
–داد و قال کنی هیچی عوض نمی‌شه، فقط باعث می‌شی اون رگ خیره و لجبازم بزنه بیرون!
پشتم را از در جدا کردم و خیره در صورت درهمش، با تحکم ادامه دادم:
–فعلا نمی‌خوام ببینمت، نمی‌خوام حرف بزنم. تا همه چی رو برای خودم حل نکنم نمی‌تونم با تو به جایی برسم، چند روزی من رو به حال خودم بذار!
چند بار سرش را بالا و پایین کرد و عقب رفت. ریه‌هایش را از هوای خفه‌ی داخل ماشین پر و خالی کرد و دوباره به سمتم چرخید:
–بگو چند روز، چند هفته، چند ماه باید بمونم تو این برزخِ لعنتی؟!
چند ماه؟! طاقت من به یک ماه هم نمی‌رسید؛ آنقدرها هم که تصور می‌کرد دل سنگ و بی‌رحم نبودم!‌
چشمانش را بست و کف دستش را چند بار محکم و بی‌رحمانه، از روی بینی تا انتهای چانه‌اش کشید و ادامه داد:
–بگو تا بدونم تا کی باید رو زمین و هوا بمونم؟!
با تمام حرصی که از رفتار و لحنش هویدا بود، واقعیت را گفتم:
–نمی‌دونم!
با این حرف انگار پوفی زیر خاکستر کشیدم؛ بدون اینکه نگاه کند، همانطور که یک بری نشسته بود، بی‌هوا مشتش را روی مانیتور بینوا فرود آورد و صدای بلندش تنم را لرزاند:
–نمی‌دونم جواب من نیست! دارم می‌گم رو زمین و هوام تو می‌گی نمی‌دونم؟!
ساکت شد و فقط صدای نفس نفس زدنش بود که به گوش می‌رسید. چشمانم را به آرامی باز کردم. قلبم جایی نزدیک حلقم می‌تپید. نگاه بهت زده‌ام بین صورتش و مانیتوری که ال سی دی‌اش خرد شده بود، رفت و برگشت. حالا به حرف فروغ و هامون رسیدم؛ باورم نمی‌شد، اما حقیقت این بود که او یک خوی دیوانه داشت!
صدای زنگ گوشی‌ام را می‌شنیدم، اما همانطور مات و مبهوت به مانیتور زل زده بودم.
بازویم که اسیر پنجه‌هایش شد، تکانی خوردم و نگاهم در نگاهش گره خورد.
–جواب بده!
لحن و نگاهش آرام بود، اما دیگر به آرامشش اطمینان نداشتم. پلک که زدم، نمی‌دانم یک قطره اشک چطور از چشم چپم فرو ریخت. کلافه و عصبی نگاه گرفت و به آرامی چند بار سرش را به پشتی صندلی کوبید.
گوشی‌ام دوباره زنگ خورد و نگاه او را به سمت کیفم کشید. وقتی دید حرکتی نمی‌کنم، از صندلی جدا شد و کیف را از روی پایم برداشت. با پررویی در آن را باز کرد و گوشی‌ام را از آن بیرون کشید. نگاهی به صفحه‌ی آن انداخت و سگرمه‌هایش بیشتر در هم رفت. آنقدر گوشی را در دستش نگه داشت که تماس قطع شد؛ اما بعد از وقفه‌ای کوتاه، دوباره صدای زنگش در فضای ماشین پیچید. فکش منقبض شد و بدون اینکه نگاهم کند، گوشی را مقابل صورتم گرفت. با دیدن نام تماس گیرنده آه کشیدم و به شانس بدم لعنت فرستادم. چه از جانم می‌خواست و دوباره به چه دلیل تماس گرفته بود؟!
خواستم گوشی را از دستش بگیرم که آن را عقب کشید. آرنجش را روی کنسول گذاشت و گوشی را کمی به سمتم متمایل کرد. انگشت شستش را روی آیکون سبز کشید و تماس را روی بلندگو گذاشت. بلافاصله صدای همیشه آرام طاها با لحنی گلایه‌آمیز در فضا پیچید:
–دیگه دارم مطمئن می‌شم که عمدا جواب تماس‌های من رو دیر می‌دی آمال خانوم! اما ایرادی نداره، امشب …
حرفش را بریدم و بی توجه به کمیل و اخم‌هایش گفتم:
–سلام، ببخشید جایی‌ام که نمی‌تونم صحبت کنم، می‌شه یک ربع بیست دقیقه‌ی دیگه تماس بگیری؟
مثل همیشه و هر بار بدون مخالفت و حرف اضافه، ” باشه ” ای گفت و تماس را قطع کرد.
گوشی‌ام را از دستش گرفتم و کیفم را هم از روی پایش برداشتم. بی‌اهمیت به نگاه خیره‌اش، بدون حرف خواستم پیاده شوم که صدای محکم و آمرانه‌اش متوقفم کرد:
–بشین تا جلوی در خونه می‌برمت!

تا جلوی در خانه، نگاهم را از پنجره به بیرون سپردم و با بغضم جنگیدم. همین که پا روی ترمز گذاشت، بی‌معطلی ” خداحافظ ” زیر لبی گفتم و پیاده شدم.

ساعدش را از روی چشمانش برداشت و بدون اینکه کوچکترین فاصله‌ای‌ بین پلکهایش بی‌اندازد، به روی شکم چرخید و صورتش را توی بالش فرو برد. مسکنی که قبل از خواب، عزیز به خوردش داد، نه تنها تاثیری روی درد سر و گردنش نداشت، بلکه درد معده را هم به کلکسیون دردهایش اضافه کرده بود!

تقه‌ای به در خورد و پشت بندش کسی وارد اتاق شد. تغییری در حالت خوابیدنش ایجاد نکرد، به حتم عزیز یا آقاجون بودند.
چند ثانیه زمان رفت و بعد، فرو رفتن تشک تخت خبر از نشستن فردی که وارد اتاق شده بود داد. دستی که روی موهایش فرود آمد، با نوازش‌های نرم و آرام و صدای مهربان عزیز همراه شد. قبل‌ترها بوی عزیز را از فاصله‌ای دور هم تشخیص می‌داد؛ تنش همیشه بوی گلاب و عطر بهارنارنج داشت، اما الان درد بر تمام حس‌هایش غلبه‌ کرده بود!
عزیز چند بار نامش را صدا زد و ادامه داد:
–کمیل جان پاشو مادر!
در همان وضعیتی که خوابیده بود، با صدای خفه‌ای گفت:
–بیدارم عزیز، مسکنی‌‌ام که دادی اثر نکرد.
در واقع اصلا نخوابیده بود که بیدار شود. فقط چشمانش را بسته و اتفاقهای این چند روز در سرش رژه رفته و روی قلبش پا کوبیده بودند.
عزیز با لحن ناراحتی گفت:
–شاید سردردت از گرسنگیه، خب پاشو یکی دو لقمه غذا بخور اگر حالت بهتر نشد زنگ می‌زنم محمد رضا بیاد یه آرامبخش بهت بزنه!
لبخند پر دردی روی لبهایش نشست. عزیز چه می‌دانست درونش چه طوفانی برپاست! گرسنگی جسمش اصلا اهمیتی نداشت، وقتی روحش تشنه و گرسنه مانده؛ چه می‌دانست چه روز گندی را پشت سر گذاشته؛ چه می‌دانست حال الانش را قوی‌ترین آرامبخش‌های دنیا هم تسکین نمی‌دهد!
تصویر چهره‌ی ترسیده و نگاه رنجیده‌ی آمال، چشمان خاموش و غمگینش و قطره اشک مظلومی که روی گونه‌اش غلتیده بود، با سماجت پشت پلکهایش نقش بسته و کنار نمی‌رفت. از رفتار و واکنش آنی و دیوانه‌وارش عصبی و پشیمان بود! تقصیر آن ” نمی‌دانم ” ارام و خونسرد آمال بود که باعث شد عنان از کف بدهد! در آن لحظه حرص و خشم با ناراحتی و دلخوری‌، با درد دوری و سردی چند روزه‌‌ی او در هم آمیخت و تمام جانش را تسخیر کرد و …
پیشانی‌اش را محکم روی بالش سایید و سینه‌اش را از هوا خالی کرد. پنجه‌های عزیز لای موهایش می‌رقصید؛ اما به جای آرام شدن، درد و عصبانیت با شدت بیشتری روی قلبش پنجه می‌کشید!
آمال نمی‌فهمید؟ نمی‌دانست حریص عطر تن کسی بودن یعنی چه! حریص نگاهش، لبخندش، خنده‌هایش؛ آخ امان از خنده‌هایش که در خرج کردن آنها زیادی خسیس شده بود! فکرش را هم نمی‌کرد دوری و ندیدنش انقدر سخت باشد؛ انقدر درد داشته باشد! مقصر تنها خودِ احمقش بود و حالا هم تاب صبوری نداشت! دختر آرام و مهربان روزهای گذشته، لجباز و بی‌رحم شده بود!
همه‌ی اینها یک طرف، یادآوری تماس طاها و جمله‌ای که آمال اجازه‌ی کامل کردنش را نداده بود، در سرش وول می‌خورد. اصلا چرا طاها باید تماس می‌گرفت؟ اصلا چرا هر بار آمال نرم و آرام با او صحبت می‌کرد؟ به حال خودش پوزخند زد؛ مثل پسرهای نوجوان بی‌منطق شده و آتش خشم و حسادت درونش شعله می‌کشید! این رفتار برای سنش مسخره و خنده‌دار بود؛ اما دست خودش نبود، آن ” امشب ” آخر موریانه شده و جانش را می‌خورد! امشب چه خبر بود؟! امشب جایی قرار بود بروند؟! اِن تا سوال دیگر در ذهنش بود و برای هیچ کدام جوابی نداشت.
دوباره عزیز بود که سکوت اتاق را شکست:
–کمیل! چی شده پسرم؟ از سر ظهر اومدی افتادی رو این تخت، نه حرف زدی، نه چیزی خوردی، اینجوری می‌کنی دلم می‌ترکه‌ها!
با احتیاط و به نرمی، به سر و گردنش حرکتی داد و صورتش را به سمت عزیز چرخاند. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود؛ وقتی آمد، خورشید هنوز وسط آسمان بود! باورش نمی‌شد ساعتها فارغ از زمان، بدون هیچ حرکتی، روی این تخت دراز کشیده و بین خواب و بیداری دست و پا زده است!
لبخند کم رمقی به چهره‌ی گرفته و ناراحت عزیز زد و با صدایی که گویی از ته چاه در می‌آمد زمزمه کرد:
–خوب می‌شم! مگه اولین باره با این حال می‌آم خراب می‌شم سرت؟
دست استخوانی عزیز روی صورتش قرار گرفت و با صدایی که همیشه موقع ناراحتی افول می‌کرد لب زد:
–تو هیچ وقت سر من خراب نشدی نور دیده، اما اینبار با دفعه‌های قبل فرق داره، هزار و یک جور مشکل افتاد روی شونه‌هات، می‌دونم فکر و دلت اونطرفه و مسئولیت کارخونه و کافه هم شده بار اضافه، دیشب زنگ زدم کلی برای صابر توپ و تشر اومدم، گفتم به اون دوتا یه لا قبای سرخوش بگو عوض یللی تللی و در رفتن از زیر بار مسئولیت این چند وقت هوای بچه‌امو داشته باشن!

یاد دعوا و جر و بحث چند روز پیشش با حامد افتاد؛ وسط این بلبشو و شلوغی کار و زندگی او، پایش را در یک کفش کرده و می‌خواست چند روزی به تبریز برود. وقتی از دلیل رفتنش سوال کرد و دلیل مسخره‌ی حامد را مبنی بر عوض کردن آب و هوا شنید، عصبی شد و بحث بالا گرفت؛ دوباره و برای چندمین بار دعوایشان شد. با حامد آبش توی یک جوی نمی‌رفت. گاهی به سرش می‌زد تمام مسئولیت کارخانه را خودش به عهده بگیرد و برای همیشه از حامد و ادا و اطوارش خلاص شود!
بی‌رمق خندید و گفت:
–همین کارها رو می‌کنی که هامون و فروغ به من و همایون می‌گن لوس دیگه! فقط ما بچه‌اتیم؟
عزیز موهای روی پیشانی‌اش را کنار زد و با اخم شیرینی گفت:
–از حرص و حسادتشونه، همه‌اتون بچه‌هامین، اما هیچ کس نمی‌تونه اندازه‌ی تو و همایون عزیز باشه.
آهی کشید و ادامه داد:
–اگر بدونی چقدر دلم برای همایون تنگ شده! تک و تنها غربت نشین شده بچه‌ام!
یاد و خاطره‌ی همایون تیغ شد و روی قلبش خراش کشید. از غم عشق غربت نشین شدن زیادی درد داشت. حال همایون را فقط کسی مثل خودش می‌فهمید. یک لحظه از ذهنش گذشت، اگر آمال را کنار کس دیگری ببیند …
چشمانش را بست و نفسش را حبس کرد؛ حتی تصورش هم دیوانه کننده بود! همایون با نسا هیچ خاطره‌‌ی مشترکی نداشت و بعد از شنیدن خبر ازدواج نسا، چشمانش خاموش شد و دیگر هیچ وقت آن خنده‌های طوفانی و ته دلی‌اش را هیچ کس ندید.
–تو نمی‌خوای به من بگی چی شده؟ یادته بچه بودی تا کسی حرفی می‌زد بدو می‌اومدی سراغ من و می‌گفتی ” عزیز برو چشمشو در بیار “؟
یادش بود؛ اما الان فرق می‌کرد، طرف حساب کسی بود که نه تنها تقصیری نداشت، بلکه محق هم بود. کسی که آرامش شب در چشمانش معنی می‌شد!

به پهلو چرخید و دست عزیز را بوسید. نگاهش را از چشمان نگران و منتظر او گرفت و خیره شد به دستهای چروکیده و استخوانی‌اش:
–این دفعه مقصر منم، من و حماقتهام، من و اشتباهاتم، من و تصمیمات عجولانه‌ام، یک کلام من و گذشته‌ای که وبال گردنم شده و هر جا می‌رم با من می‌آد و درست وقتی که تو یک قدمی آرامش وایستادم گند می‌زنه به همه چی!
ابروهای نسبتا پر و روشن عزیز جمع شد و با حرص به جان کلمات سوزن زد:
–مگه تو چی کار کردی؟! همه توی زندگیشون اشتباهاتی داشتن و دارن، مهم اینه که دیگه تکرارش نکنن و ازش درس بگیرن، بهترین باغچه رو با مرغوب‌ترین خاکم بیل بزنی یه کرم توش پیدا می‌شه، هیچ کس نمی‌تونه بگه گذشته‌ی سفید و بدون لکه‌ای داشته! بعدم گذشته‌ی آدمها مال خودشونه و هیچ کس حق نداره کسی رو به خاطر گذشته سرزنش کنه و باعث آزارش بشه!
حرفهایش قشنگ بود، با عزیزش موافق بود، اما این حرفها در مورد او صدق نمی‌کرد. آمال گذشته‌ی او را شخم نزده بود، بعد از شنیدن حرفهایش هم سرزنشی نه در نگاهش و نه در لحنش نبود. آمال از چیزهای زیادی دلگیر و دلچرکین شده که مهمترینشان تعلل احمقانه‌ی او بود!
عزیز دستش را روی بازویش گذاشت و به ابروهایش گره کور زد:
–فقط بگو کی حرف اضافه زده تا خودم به خدمتش برسم!
خنده‌اش گرفت؛ بدون آگاهی از اصل قضیه از او جانبداری می‌کرد. همیشه همین طور بود. عزیز پشت همه‌ی نوه‌هایش در می‌آمد؛ مخصوصا او و همایون! اگر کسی به دو نوه‌ی ارشدش حرفی می‌زد زمین و زمان را بهم می‌دوخت، حتی اگر مقصر هم بودند، با دلایل و استدلالهای خودش از گناه مبرایشان می‌کرد و حق را به آنها می‌داد. البته شاید الان اگر می‌دانست کسی که برایش خط و نشان می‌کشد و می‌خواهد چشمش را در بیاورد آمال است، کمی از موضع خود عقب می‌نشست.
عزیز هم در حد بقیه در جریان رابطه‌ی او و آمال بود. با اینکه رابطه‌ی صمیمانه‌ای با عزیز داشت، اما نه می‌خواست و نه حوصله داشت از جزئیات مسائلی که اخیرا بینشان اتفاق افتاده حرفی بزند.
با احتیاط نیم خیز شد و خودش را لبه‌ی تخت کشاند. پاهایش را روی زمین گذاشت، موهایش را چنگ زد و سرش را میان دستانش گرفت. صورتش از درد جمع شد، اما اهمیتی نداد. هر حرکتی که به سر و گردنش می‌داد، لشکر درد بی‌رحمانه به سرزمین تنش حمله‌ور می‌شد. کف دستانش را روی صورتش کشید و زمزمه کرد:
–به خدمت کی برسی و چشم کیو در بیاری عزیز؟ این بار مقصر منم، امروزم گند زدم و از خودم عصبانی‌ام.
دیگر دلش نمی‌خواست ادامه دهد؛ بلند شد و با گفتن: ” می‌رم دوش بگیرم ” ، به سمت حمام قدم برداشت.
عزیز هم مثل همیشه دیگر اصرار نکرد، از تخت پایین آمد و اعتراض کرد:
–حالا بیا یه چیزی بخور بعد، با شکم گرسنه ضعف می‌کنی!
از صبح فقط یک فنجان شکلات داغ و یک بطری آب خورده بود، ضعفی در جسمش احساس نمی‌کرد.
دستش را روی گردنش گذاشت و از درد چشمانش را بست:
–تا گردنمو زیر آب گرم ماساژ ندم دردش آروم نمی‌شه.
–پس زود بیا، آقاجونتم دیگه الان‌هاست که پیداش بشه.

تنش را به آب سپرد و به آرامی گردنش را ماساژ داد. کاش این آب ذهنش را از هر چه درگیری و فکر و خیال می‌شست!
ذهنی که شبیه خیابانی پرترافیک‌ بود؛ درگیری‌ها و مشکلات پشت هم صف کشیده و طول و عرض خیابان را کیپ تا کیپ پر کرده بودند.

ایستادن زیر آب داغ بدنش را سست کرد. حالا احساس ضعف می‌کرد و دیگر حوصله‌ی ناز دادن به گردنش را نداشت، اصلا به درک که درد می‌کرد! سر و بدنش را شست و کار را تمام کرد.

حوله‌‌ی بزرگ را دور کمرش پیچید و حوله‌ی کوچک را روی موهایش انداخت. با گوشه‌های حوله صورتش را خشک کرد و از حمام بیرون رفت. دمپایی‌های حوله‌ای که جلوی در حمام بود به پا کرد و بدون اینکه اتاق را از تاریکی نجات دهد به سمت تخت رفت. نور چراغ ایوان که از پشت پنجره می‌تابید برای روشنایی اتاق کفایت می‌کرد.
لبه‌ی تخت نشست و به آینه‌ی روی دیوار زل زد. تصویرش را در هاله‌ای از تاریکی می‌دید؛ درست مثل این روزهای زندگی‌اش!
گوشی‌اش را که روی میز عسلی کنار تخت بود برداشت. دکمه‌ی کنار آن را فشرد و انگشت شستش را روی صفحه کشید. ساعت از هشت گذشته بود. آنقدر به صفحه گوشی‌اش زل زد تا اینکه خاموش شد. گوشه‌ی لبش را جوید و برای هزارمین بار خودش را سرزنش کرد که چرا اجازه داده آمال با آن حال بد ترکش کند! پشت سر آمال پیاده شده بود، اما جرات جلو رفتن و دلجویی را در خود ندید؛ همانجا ایستاد و او را که حتی موقع بستن در به عقب برنگشت تماشا کرد.
دلش می‌گفت تماس بگیر، اما عقلش مانع می‌شد؛ چه می‌گفت و چطور می‌گفت تا از دل دخترک ترسیده و غمگین امروز در بیاید؟ حریر احساسات زنانه‌ی آمال را با گفتن از ماهور نخ کش کرده بود؛ چه چیز می‌توانست ذهن او از هر چه مربوط به گذشته و ماهور بود پاک کند و دوباره لبخند را به لبهایش و ستاره‌ها را به چشمانش برگرداند؟! قطعا با یک معذرت خواهی و ببخشید، رفع و رجوع نمی‌شد!اصلا با آن گندی که زده بود آمال به تماسش جواب می‌داد؟!
پوفی کشید و گوشی را با حرص پرت کرد گوشه‌ی تخت. دلش می‌خواست فریاد بزند و هر چیزی که دم دستش است بشکند. در یک فاصله‌ی زمانی کوتاه، همه چیز در هم پیچیده و کلی گره در زندگی‌اش افتاده بود!
کف دستانش را بی‌رحمانه به صورتش کشید و خواست برخیزد که در ناگهانی باز شد. فقط یک نفر کل فامیل شعور در زدن نداشت!
–باز تو یابو وار اومدی تو اتاقی که کسی داخلشه و درشم بسته‌اس؟!
هامون وارد اتاق شد و بدون اینکه در را ببندد، دستش را در هوا تکان داد و به طرفش آمد:
–برو بابا انگار دختره!
خودش را روی تخت انداخت و دستانش را زیر سرش قلاب کرد:
–دلت از جای دیگه پره واسه من قیافه نگیر، چند بار بهت گفتم تا از کس دیگه‌ای نشنیده یا خودش نفهمیده بهش بگو؟! انقدر فِس فِس کردی که از یه پفیوز خوردی!
لحن هامون برخلاف همیشه جدی و پر از شماتت بود. حوله‌ را از روی موهایش پایین کشید و گفت:
–منِ احمق چه می‌دونستم اینجوری می‌شه؟ پیش خودم بریدم و دوختم و تنش کردم، با خودم گفتم دختری که تا به این سن هیچ مردی رو به حریمش راه نداده، قبول نمی‌کنه با منی باشه که به جز نامزدی ناموفقم زن صیغه‌ای‌ام داشتم! گذشته‌ی گند من حال خودمم بد می‌کنه چه برسه به آمال! مثلا خواستم یکم پیش بریم از احساسش که مطمئن شدم بگم، حماقت کردم!
آرنجش را روی زانویش گذاشت و پیشانی‌اش را به دست مشت شده‌اش تکیه داد. با لحن غمگین و درمانده‌ای زمزمه کرد:
–از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد!
هامون با یک حرکت نیم خیز شد نشست:
–بهت که گفتم هر چی دیرتر بگی بدتره.
دستش را روی شانه‌ی برهنه‌ی او گذاشت و ادامه داد:
–حالا ماتم نگیر، هر کس دیگه‌ای جای اون بدتر از این برخورد می‌کرد، آمال دختر فهمیده و باشعوریه، اما در آخر باز یه زنه، حساس و شکننده‌اس، توقع نداشته باش به این زودی فراموش کنه و ببخشه، بهتره بهش زمان بدی تا با خودش کنار بیاد، بدبختانه با بد کسی طرفی.
نگاهش به صورت جدی هامون بود. منظور او را از بد می‌دانست، اما ناخودآگاه اخم کرد.
هامون از تخت پایین رفت و کنار در ایستاد:
–می‌دونی نظر من در مورد آمال چیه؟
خط میان دو ابرویش عمیق‌تر شد و هامون سریع جمله‌اش را تصحیح کرد:
–منظورم شناختم از شخصیتشه!
خوش نداشت هیچ کس روی آمال و رفتارش دقیق شود، حتی اگر هامون باشد، اما کنجکاو شده بود بشنود پسر دایی همیشه لوده و شوخش چه برداشتی دارد و آمال را چطور شناخته است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x