رمان آرزوهای گمشده پارت 4

4.1
(9)

 

لبخند زدم و گفتم:
–پدرم مغازه‌ی شیرینی و خشکبار داشتن، یه حلیمه خانم داشتیم که بهترین شیرینی‌ها و کیک‌ها رو درست می‌کرد. اکثرش رو از اون یاد گرفتم. کلاس هم رفتم، واسه یاد گرفتن بعضی چیزام خودم همت کردم.
به صندلی‌اش تکیه داد و گفت:
–احسنت احسنت! به فروغ ما هم یاد بدین، فقط مصرف کننده نباشه.
فروغ با غضب و کمیل با اخم نگاهش کردند. کم نیاورد و سرش را تکان داد:
–چیه خب؟! عصبانی شدن و اخم کردن نداره که بابا جان، آدم یه دوست هنرمند داشته باشه باید استفاده کنه دیگه!
نگاهی به من کرد و ادامه داد:
–الان خانم رستگار قبول کنن من حاضرم شاگردشون بشم. شاگرد نمی‌خوایید خانم رستگار؟ من پسر با هوشی‌…
آخش که در آمد و دستش سریع به زیر میز رفت فهمیدم فروغ حسابی از خجالتش درآمده. کاش می‌توانستم خجالت را کنار بگذارم و بلند‌بلند بخندم.
کمیل بلند شد و با جدیت رو به من گفت:
–شما با من تشریف بیارید.
نگاهی به فروغ و هامون که هنوز دستش زیر میز بود کردم و مردد بلند شدم.
لبخند زد و گفت:
–می‌ریم آشپزخونه‌رو ببینیم.
لبخند خجولی زدم و با او همراه شدم.

وارد آشپزخانه بزرگ و مجهزی شدیم که پشت بار کافه قرار داشت. کمی جلوتر از من حرکت کرد و دری را که در انتهای آشپزخانه قرار داشت را باز کرد و گفت:
–تمام مواد غذایی اینجا نگه داری می‌شه.
در را نگه داشت تا اول من وارد شوم. فروشگاه کوچکی مقابل دیدگانم بود که روی دیوار سمت چپ و راست قفسه‌هایی قرار داشت که پر بود از مواد غذایی و در انتها به دو یخچال بزرگ می‌رسید.
–انشاا… شروع به کار کردین یک روز وقت بذارید و تمام موادی که می‌خوایید و اینجا نداریم‌رو لیست کنید تا بدم تهیه کنن.
با دقت نگاهی به قفسه‌ها و یخچال انداختم و گفتم:
–تقریبا همه چیز هست اما چشم هر چی که کم بود‌رو لیست می‌کنم براتون.
–خوبه. حالا بریم تو آشپزخونه ببینید اونجا چی کم داره.
کنار ایستاد و با دستش به جلو اشاره کرد و با گفتن: “بفرمایید” از من خواست جلوتر از او راه بی‌افتم.

آشپزخانه هم تمام تجهیزات لازم را داشت. تعجب می‌کردم با چنین آشپزخانه‌ی مجهزی در کافه فقط چند نوع نوشیدنی سرد و گرم و چند مدل کیک ساده سرو می‌شد.
سوالی که ذهنم را در گیر کرده بود را بر زبان آوردم:
–با اینهمه تجهیزات چرا منوتون انقدر محدوده؟
دستی به موهایش کشید، از لحظه‌ی دیدارمان این چندمین بار بود که با دست به موهایش سر و سامان می‌داد. دلم می‌خواست بگویم موهای سرکشش را با یک حالت دهنده مهار کند تا مجبور نباشد انقدر دست داخل آنها ببرد.
–اینجا قبلا هم کافه بود اما فقط یه سماور و یخچال تو آشپزخونه بود و نوشیدنی و چند مدل کیک ساده سرو می‌شد که کیک‌هام از بیرون تهیه می‌شد. گفتم که دکوراسیونش‌رو که به کل تغییر دادیم تصمیم گرفتیم به منو هم تنوع بدیم. تمام این تجهیزاتم تازه تهیه شده.
سرم را تکان دادم و گفتم:
–پس من از فردا شروع می‌کنم و اسم تموم چیزایی که قراره درست کنم براتون می‌نویسم که تو منو قرار بدین.
–پس شما لطف کنید و لیست‌رو امشب برای فروغ بفرستین تا بده به من.
–برسم خونه حتما می‌فرستم.

* * * *
روی صندلی نشست و با لبخند رضایت بخشی گفت:
–عجب! پس زن‌عمو گلاره حسابی گرد و خاک کرده!
محمد با خنده گفت:
–آره. مامان دیروز می‌گفت کاش عموصادق زودتر حرف ازدواج حسین و هانیه‌‌رو وسط می‌کشید.
–بابا چی می‌گه؟
صدای پوزخند محمد واضح به گوشش رسید:
–می‌گه گلاره اشتباه می‌کنه صادق بزرگتره نباید تو روش در می‌اومد.
نفسش را رها کرد. اصلا پدرش را نمی‌فهمید؛ چطور می‌توانست برادرش را به همسر و فرزندانش ترجیح دهد، آن هم برادری که ناحق حرف می‌زد و زور می‌گفت. آخرین باری هم که خواسته بود با پدرش دو کلام حرف حساب بزند، دوباره طبق معلوم تا دهان باز کرد پدرش گذشته‌ها را وسط کشید و دوباره حرف ریحانه را پیش کشید و در آخر هم همه‌ی تقصیرها را به گردن او انداخت و از خانه بیرون زد.
–بالاخره یکی باید جلوی صادق در می‌اومد و تکلیف همه چیز روشن می‌شد. فردا روز که صادق سرشو بذاره زمین فکر کردی زن و بچه‌ی صادق حق مارو می‌دن؟! واقعا بابا و عمو متوجه نیستن؟!
صدای شوخ محمد را شنید:
–زن‌عمو گلاره با همین فرمون بره جلو همه چی حله.
صحبتش با محمد به درازا کشیده بود. حرف‌های آخر محمد را هم گوش کرد و گفت:
–حالا حضوری بیشتر حرف می‌زنیم. من دیگه برم الان صدای فروغ در می‌آد.
محمد خندید و با گفتن: ” اوکی، سلام برسون ” خداحافظی کرد.

گوشی را در جیب شلوارش گذاشت و از اتاق کار کاوه بیرون آمد و با فروغ که از آشپزخانه با سینی چای بیرون می‌آمد مواجه شد. لبخندی زد و گفت:
–به زحمت افتادی. می‌ذاشتی یهو همه‌رو با هم دعوت می‌کردی خونه‌ی جدید.
فروغ به مناسبت خرید خانه‌ی جدید پسرها را برای شام دعوت کرده بود. دایی و زن‌دایی‌اش هنوز از تبریز برنگشته بودند. عزیز و آقاجون هم دو روزی بود

که به قول هامون: ” عروس دومادی” به مشهد رفته بودند.
فروغ با مهربانی گفت:
–اون موقع هم دعوت می‌کنم. کاوه خیلی وقت بود می‌گفت پسرارو دعوت کن یه شب با هم باشیم. تو بگو ببینم محمد چی می‌گفت؟
به سمت مبلها رفت و کنار کاوه نشست و گفت:
–حرفای همیشگی. چیز مهم و جدیدی نبود.
هامون روی مبل سه نفره دراز کشیده بود. با کمک آرنجش نیم خیز شد و از سینی که فروغ مقابلش گرفته استکانی برداشت و گفت:
–فروغ تو می‌خوای از کی حرف بکشی! بابا این حوصله نداره بگوزه اونوقت تو می‌خوای بشینه واست تعریف کنه سه ساعت تو اتاق با محمد چی می‌گفتن؟!
با اخم غلیظی به هامون نگاه کرد که باعث شد کاوه هم خنده‌اش را بخورد. فروغ سینی خالی را روی میز گذاشت و پای هامون را با ضرب از روی مبل پایین انداخت و نشست:
–آدم باش یه ذره! آلما دهن تورو با چی باز کرده؟! یه زنگ بزن ببین ته تغاری‌تون کجا موند.
هامون بلند شد و صاف نشست:
–نگران نباش دیر نکرده، گفت از باشگاه می‌ره خونه دوش می‌گیره لباس عوض می‌کنه می‌آد. در مورد سوالتون که دهن من با چی باز شده باید بگم مشک.
–اشتباه نکن عنبر نسا بوده داداش.
حرف کمیل، شلیک خنده‌ی کاوه و فروغ را به همراه داشت؛ اما هامون بی‌تفاوت استکان چایش را از روی میز برداشت، به مبل تکیه زد و مشغول نوشیدن چایش شد.

از کنار کاوه که در حال چیدن میز بود گذشت و وارد آشپزخانه شد، نگاهی به هامون کرد که در حال بیرو آوردن لیوان از کابینت بود. کنار فروغ ایستاد و دستش را روی شانه‌ی او گذاشت:
–یه کاری‌‌ام دست من بده.
فروغ دیس پلو را روی کانتر گذاشت و با اشاره به برنج زعفرانی و زرشک با شیطنت گفت:
–تزئینات با تو. دست به کار شو ببینم وقت شوهر دادنته یا نه.
خندید و گفت:
–خودت می‌دونی که از بچگی نقاشیم افتضاح بود. من همون مال بدم که بیخ ریش صاحبشه.
هامون در حالی که لیوانها را روی کانتر می‌چید گفت:
–این کارا دست دوست گرامی شما‌رو می‌بوسه که آب خالی‌رو هم تزئین می‌کنه.
فروغ دیس دیگری روی کانتر گذاشت و گفت:
–آره والا. ماشاا… آمال یه پا هنرمنده، از هر انگشتش به جای یه هنر ده تا هنر می‌ریزه.
سعی کرد تصویر دختر جوان را در ذهنش مجسم کند. تصویر صورتش تار و محو بود چون در ده روز گذشته هر بار که او را دیده بود درست مثل روز اول که روی پوشش متفاوت او مکث کرده تمام توجهش معطوف به رخت و لباس او شده بود.
–اهل کجاست فروغ؟
سوال ذهن او را هامون پرسیده بود.
فروغ پارچ دوغ را از یخچال بیرون آورد و گفت:
–اصالتا ترک هستن؛ پدرش تبریزی و مادرش باکویی. خودش‌م باکو به دنیا اومده.
هامون از آشپزخانه بیرون ‌رفت:
–اوه چه لاکچری! ذهنم همه جا رفت الا باکو و تبریز.
کاوه دیس پلو را از کمیل گرفت و گفت:
–شاید چون لهجه ندارن ذهنت اون سمتی نرفته.
–اینم یه دلیلیشه، آخه پوشش هم غلط انداز بود.
فروغ با غضب گفت:
–یعنی چی؟!
هامون دستانش را بالا برد و با خنده گفت:
–چرا می‌زنی؟! منظورم از غلط انداز این بود که فکر کردم یه رگه لبنانی یا عربی داشته باشه؛ مثل اونا لباس می‌پوشه.
کمیل لبخند زد و خطاب به فروغ گفت:
–راستش منم همین فکرو کردم. پوشش جالبی داره.
فروغ ظرف خورشت را به دست کاوه داد:
–عاشق لباس پوشیدن‌شم؛ تقریبا آره شبیه لبنانی‌ها لباس می‌پوشه اما حجاب سرش مثل اونا نیست. اولین بار که بیرون از محیط مدرسه دیدمش تا آخر وقت که ازش جدا بشم عین ندید بدیدا نگاهش می‌کردم، بعد دیدم نه، انگار همه مثل منن.
حرف فروغ را تایید کرد:
–آره خیلی تو چشمه.
هامون با شیطنت گفت:
–کلا لعنتیه! دست پخت‌شم معرکه‌اس. دیروز صبح یه املت پخته بود هنوز مزه‌اش زیر دندونمه یه اسم عجیب غریبم داشت. امروزم یه مدل کاپ کیک درست کرده بود آدم از خوردنش سیر نمی‌شد.
نگاه چپ چپی به او کرد:
–پس همونه هر وقت زنگ می‌زنم می‌گی آشپزخونه‌ام؟!
–مشکلش چیه؟ هم از هر چی که درست می‌کنه تست می‌کنم تا از کیفیتشون مطمئن بشم هم آموزش می‌بینم.
فروغ توبیخ‌گرانه به هامون نگاه کرد اما قبل از اینکه چیزی بگوید صدای زنگ خانه مانعش شد.
باورود حامد، برادر کوچک هامون، مسیر بحث به سمت دیگری کشیده شد.

ماشین را به پارکینگ برد و قدم زنان از کوچه‌ی پشتی رستوران به سمت در ورودی به راه افتاد.
جلوی در بود و می‌خواست وارد حیاط کافه‌رستوران شود که آمال را دید؛ در پیاده‌روی جلوی رستوران با سری پایین و قدمهایی آرام و محکم به سمت او می‌آمد. بین رفتن و منتظرش ماندن دودل بود اما وقتی آمال سرش را بالا آورده و با لبخند نگاهش کرد، دودلی‌اش را پس زد و ایستاد. دید که آمال به قدمهایش سرعت داد تا او را منتظر نگذارد. نگاهش مثل هر باری که با او برخورد داشت به لباسهای او بود روسری قواره بزرگ ارغوانی رنگش هارمونی قشنگی با پیراهن سبز یشمی‌اش داشت. یک گوشه‌ی روسری را روی شانه‌اش انداخته و بلندی آن تا زیر سینه‌هایش را پوشانده بود. بلندی پیراهن جلو بسته‌اش تا قوزک پایش می‌رسید و از کمر به پایین چین خورده و گشاد بود.
صدای سلام آرام او را که شنید سرش را بالا آورده و بعد از مکث کوتاهی روی صورتش جوابش را داد.
آمال لبخند محجوبانه‌ای زد و در جواب “بفرمایید” او با گفتن:” ببخشید” جلوتر از او وارد حیاط شد.

نگاهی به میز و صندلی‌هایی که بیشترشان اشغال شده بود کرد و دوشادوش آمال به راه افتاد. با هر قدم بوی عطر ملایم و خنک دختر کناری‌اش بینی‌اش را قلقک می‌داد. سالها بود که جز چند زن محدود اطرافش هیچ زن دیگری در زندگی‌اش نبود. خودش نخواسته بود؛ بعد از ریحانه و اتفاقاتی که در گذشته افتاده بود چشمش از این جنس لطیف ترسیده بود.

وارد سالن رستوران شدند. “با اجازه‌”‌ای گفت و خواست از او جدا شود که صدای آرام او متوقفش کرد:
–از کاپ کیک‌های دیروز خوشتون اومد؟
دیروز هامون به همراه یک لیوان اسموتی، برایش از همان کاپ کیک‌هایی که دیشب در خانه‌ی فروغ تعریفش را می‌کرد آورده بود اما اصلا وقت نکرد از آن بچشد. خودش نخورده بود اما به حرف هامون استناد کرد و گفت:
–بله خیلی خوشمزه شده بود.
آمال لبخند زد و گفت:
–خوشحالم که دوست داشتین آخه این مدل کاپ‌ها به خاطر مواد میانی‌شون زیادی شیرین می‌شن واسه همین بعضی‌ها دوست ندارن.
گاف داده بود؛ اصلا با شیرینی زیاد، میانه‌ی خوبی نداشت، حالا باید چه می‌گفت؟
–بله یکم زیادی شیرین بود اما خوشمزه بود.
راست می‌گفتند که دروغ دروغ می‌آورد. از همان اول باید حقیقت را می‌گفت.

هوا تاریک شده بود. نگاهی به ساعت گوشی‌اش انداخت و سر دردناکش را روی میز گذاشت. تلفن را برداشت تا سفارش یک نوشیدنی بدهد اما لحظه‌ی آخر منصرف شد؛ نشستن در کافه و نوشیدن یک فنجان دمنوش گزینه‌ی بهتری بود. از پشت میزش بیرون آمد و به سمت سرویس اتاقش رفت. دستی به سر و رویش کشید و از اتاق بیرون زد.

در اتاق را بست و چند قدم جلوتر رفت و نگاهی در سالن بزرگ رستوران چرخاند؛ تقریبا اکثر میزها پر شده بود. از پله‌هایی که به طبقه‌ی بالا و درست جلوی آشپزخانه‌ی کافه ختم می‌شد بالا رفت. روی آخرین پله بود که او را پشت به پله‌ها جلوی در آسانسور دید. با آن لباس‌ها حتی در میان انبوهی از جمعیت قابل شناسایی بود. انگار امروز قصد داشت زودتر برود!

نگاهش را در سالن چرخاند. کافه حسابی شلوغ بود و تمام میزها پر بودند. هامون کنار سبحان، متصدی بار، پشت پیشخوان ایستاده و هر دو سخت مشغول بودند. از آمدنش پشیمان شد؛ شلوغی و ازدحام را دوست نداشت. سرش را کمی پایین آورد و با انگشت شصت و اشاره پیشانی‌اش را فشار داد.
سرش را که بالا آورد او دیگر نبود. به طرف پیشخوان رفت و بعد از خوش و بشی با هامون و سبحان، سفارش یک دمنوش داد و روی یکی از صندلی‌های پایه بلند نشست.

ربع ساعتی از رفتن آمال گذشته بود که در آسانسور باز شد و او به همراه دو دختر جوان از کابین بیرون آمد.
سبحان سقلمه‌ای به هامون که حواسش به سمت راست سالن بود زد و با نیش باز گفت:
–به‌به! جونم مهمونای خانم رستگار.
نگاه چپ‌چپی به سبحان کرد که سریع نیش بازش جمع شد و مشغول کارش شد.
هامون سرش را نزدیک گوش او برد و گفت:
–خانوادگی لعنتی‌ان.
لبخندش را خورد و از گوشه‌ی چشم هامون را نگاه کرد؛ تمام حس و حالش چه زمانی که عصبانی بود و چه زمانی که از چیزی به وجد می‌آمد با کلمه‌ی” لعنتی” بیان می‌کرد.
دخترها به سمتشان می‌آمدند. بلند شد و خطاب به هامون با گفتن: “بیا این طرف” منتظر آنها ایستاد.
نیم نگاهی در سالن چرخاند و متوجه شد نگاه اکثر مشتری‌ها بخصوص مردان جوان که کم هم نبودند روی آمال است. گرچه برای خودش هم تیپ و ظاهر متفاوت او جالب و جذاب آمده بود اما خوشش نمی‌آمد زنی با لباس، آرایش یا هر چیز دیگری مرکز توجه باشد.
هامون از پشت پیشخوان بیرون آمد و دوشادوش او ایستاد تا دخترها برسند.

بعد از معرفی و آشنایی، دخترها گوشه‌ای دنج را انتخاب کرده و نشستند. هامون به جای پیشخدمت سفارش دخترها را ثبت کرد و با هم آنها را تنها گذاشتند.

سر جای قبلی‌اش نشسته و هر از گاهی نامحسوس، بدون اینکه جلب توجه کند نگاهش سمت میز آنها کشیده می‌شد. آمال در پوشش حتی با خواهر و دختر عموی خودش هم متفاوت بود. در همین چند دقیقه چیزهای زیادی کشف کرده و متوجه شده بود پوست او زیادی سفید است و در تضاد چشمگیری با چشم و ابروی مشکی‌اش قرار دارد.

****
لبخند زدم و از علی تشکر کردم.
پسر خوش اخلاق و با ادبی که امسال، سال سوم متوسطه را تمام می‌کرد و به عنوان پیشخدمت در کافه مشغول شده بود. از هامون شنیده بودم، پدرش از کارکنان رستوران است و مثل من به خاطر علاقه‌اش به کار در کافه، چند سالی‌ایست که سه ماه تابستان را در اینجا کار می‌کند؛ هنوز امتحاناتش تمام نشده بود و دوازده ظهر به بعد به کافه می‌آمد.

ترانه با اخم نگاهم می‌کرد؛ هنوز از من دلخور بود که چرا زودتر به او نگفته‌ام که در کافه کار می‌کنم. بعد از جر و بحثی که در آخرین دیدارمان، سر بدهی آرش با هم کرده بودیم و او به حالت قهر از من خداحافظی کرده و رفته بود تا جمعه‌ا‌ی که پشت سر گذاشتیم او را ندیده بودم. جمعه عصر بود که به خانه‌مان آمد و وقتی به او گفتم که در کافه کار می‌کنم خیلی دلخور شد و گله کرد که من خیلی بی‌معرفت هستم چون تا او سراغی از من نگیرد من اصلا یادم نمی‌افتد که دختر عمویی به اسم او دارم. در آخر هم کلی بد و بیراه بارم کرد و گفت که من مبتلا به سندرم بیشعوری آن هم از نوع لاعلاجش هستم.
با این که از آن روز کلی منتش را کشیده و قربان صدقه‌اش رفته و حتی قبول کرده بودم بیشعور هستم اما انگار هنوز خوب خوب نشده بود.
سرم را کج کردم و با مظلوم نمایی گفتم:
–هنوزم ازم دلخوری؟

–کم ادای گربه‌ی شرک‌و دربیار. دارم سعی می‌کنم ببخشمت اما…
نگاهم کرد و با لحن گرفته‌ای ادامه داد:
–گاهی با خودم می‌گم اگه منم یه خواهر داشتم یا مامانم به جای کنترل کردن و گیر دادن یکم، فقط یکم تو بعضی چیزا باهام پایه‌ بود و رفیق، شاید هیچ وقت برام اهمیت نداشت که دختر عموم سراغمو بگیره یا دوستم داشته باشه! من تورو خیلی دوست دارم آمال؛ اما برای تو اهمیتی نداره. می‌دونی چیه؟ فقط تو اینجوری نیستی، این خصلت خیلی از آدماست، بفهمن دوستشون داری و به بودنشون و داشتنشون نیاز داری، بی‌تفاوت می‌شن، توام یه آدمی و از این قائده مستثنی نیستی.
قلبم جوشید و چشمم را سوزاند، فکر نمی‌کردم تا این حد ناراحت شده باشد. دلم نمی‌خواست ترانه‌ی همیشه پرانرژی و شوخم را اینگونه ببینم. خوب که فکر می‌کردم به او حق می‌دادم؛ همیشه برای حفظ دوستی و ارتباطمان او تلاش و پافشاری کرده و هر وقت بحث و دلخوری داشتیم او پیشقدم شده بود. من قلبا دوستش داشتم اما دست خودم نبود، رفتار و برخورد مادرش مرا دل چرکین کرده بود برای همین حتی از تماس گرفتن با او هم دوری می‌کردم.
کینه‌‌ی زن‌عمو به گذشته برمی‌گشت؛ فکر می‌کرد بابا به خاطر ازدواج با مامان، خواهر او را نخواسته و نامزدی‌شان را به هم زده، در حالی که من از خوده بابا و عمه عاطی شنیده بودم که وقتی نامزدی‌‌شان به هم خورد اصلا بابا مامان را ندیده بود. از وقتی به یاد دارم زن‌عمو ما را دشمن خود می‌دید و همیشه سعی می‌کرد ترانه را از من دور نگه دارد. هر سال تابستان که به تبریز می‌آمدند و در خانه‌ی حاج بابا جمع می‌شدیم بارها به چشم خود دیده بودم که در خفا ترانه را به خاطر ارتباط با من مؤاخذه می‌کند. نوجوان که شدیم اوضاع بدتر شد کافی بود با ترانه در گوشه‌ای خلوت کنیم یا پچ‌پچ کنیم و بخندیم، انقدر برای من چشم غره می‌رفت و برای ترانه خط و نشان می‌کشید شب که به خانه‌ی خودمان برمی‌گشتم تصمیم می‌گرفتم تا وقتی آنها هستند دیگر به خانه‌ی حاج بابا نروم اما فردا به شب نرسیده ترانه به همراه حاج بابا به دنبالم می‌آمد؛ چون زن‌عمو هیچ وقت اجازه نمی‌داد او به خانه‌ی ما بیاید برای همین همیشه من به خانه‌ی حاج بابا می‌رفتم.

بلند شدم و کنارش نشستم و بدون توجه به شلوغی کافه و نگاههایی که به ما بود محکم در آغوش کشیدمش و گونه‌اش را بوسیدم و با صدای لرزانی گفتم:
–بگم غلط کردم می‌بخشی؟ فراموش کن دیگه؟ بخدا من تورو اندازه‌ی آیه دوست دارم اما این چند وقت خیلی ذهنم درگیر بود، عادت گنده منم اینه که فکرم مشغول باشه همه چی یادم می‌ره.
روبه آیه کردم:
–مگه نه آیه جان؟ تو بهش بگو!
آیه با بدجنسی گفت:
–آره ترانه جون دیگه دوستش نداشته باش بذار با کیک و شیرینی‌هاش خوش باشه.
لبهایم را آویزان کردم و با گفتن:”بدجنس” دوباره گونه‌ی ترانه را بوسیدم.
ترانه تکانی به خودش داد و گفت:
–خب بسه ولم کن، همه دارن نگاهمون می‌کنن، اینجوری چسبیدی به من یه وقت یکی دلش میخواد، منم که می‌شناسی کافیه‌ی یکی محتاجم بشه؛ روح عمه افروز در من حلول می‌کنه می‌شم همون گربه‌ی معروف.
خندیدم و رهایش کردم. ضرب‌المثل: “به گربه گفتن شاشت دواست، شاشید و روش خاک ریخت” را عزیز جون همیشه در مورد عمه افروز به کار می‌برد و می‌گفت: “این دختر کلا مثل گربه‌اس، موقع احتیاج هیچ ‌وقت نیست.”

تکه کیکی که در دهانش بود فرو داد و نگاهش را از گلدانهای روی نرده‌ی تراس گرفت و گفت:
–اینجا خیلی قشنگه، آدم فکر می‌کنه تو پارک نشسته.
به گلدانهای شیشه‌ای که از سقف آویزان بود و تا ارتفاع دومتری از سطح زمین پایین آمده بود اشاره کرد:
–من مردم واسه اون گلدونای تراریومی که از سقف آویزونه.
همه‌ی قستمهای کافه تلفیقی از چوب و گیاهان زنده بود؛ روی دو دیوار شرقی و غربی پنل‌های چوبی نصب شده و روی پنل‌ها، بریده‌های نازک چوب چسبانده بودند. من عاشق کاکتوس بودم و همیشه برای خودم کاکتوس می‌خریدم. از روز اول قسمتی که توجه مرا جلب کرد و دوستش داشتم، دیواری بود که شلف‌های چوپی شش ضلعی در چندین سایز مختلف از بزرگ به کوچک، پشت سر هم در یک خط اریب، روی آن نصب شده و گلدانهای کاکتوس، مناسب با سایز هر شلف درون آنها قرار داشت.
به قسمت مورد علاقه‌ام اشاره کردم و با نیشخند گفتم:
–اون قسمتم دل منو برده.
عمدا به آن قسمت اشاره کردم و نیشخندم پررنگتر شد؛ از کاکتوس متنفر بود.
نگاهش که به آن سمت کشیده شد صورتش را با انزجار جمع کرد و گفت:
–عجب وصله‌ی ناجوری! تو چرا بر خلاف قیافه‌ات روحیه‌ات انقدر زشته و خشنه؟!
خندیدم و گفتم:
–چه ربطی داره؟ روحیه‌ی من خیلی هم لطیفه، نگاه تو مورد داره؛ چشماتو بشور.
دهن کجی کرد و با گفتن: “ایش” رویش را به سمت دیگری برگرداند.
به آیه نگاه کردم و خندیدم؛ آیه می‌گفت ترانه هر وقت کم می‌آورد دهن کجی می‌کند.
–اینجا همه‌ش مال اون دوتا ژیگوله؟

با سوال ترانه نیم نگاهی به سمت بار انداختم؛ هامون را پشت پیشخوان دیدم که همچنان با سبحان مشغول بود اما پسر عمه‌اش را ندیدم.
نگاهم را به ترانه دادم و گفتم:
–نه؛ اینجا مال آقا صابر، بابای هامونِ اما آقای محتشم و هامون با هم اداره‌اش می‌کنن.
سرش را تکان داد و ابروهایش را بالا برد:
–اون فرفریه که سفارشامونو آورد هامون بود؟
موهای هامون فرهای درشتی داشت و آنقدر به صورتش می‌آمد که من فکر می‌کردم اگر مثل پسر عمه‌اش موهای لخت و سرکشی روی سرش بود به این قشنگی نمی‌شد.
آیه با خنده زودتر از من جواب داد:
–ماهی شدی ترانه؟! یک ساعتم نشده آمال کامل معرفیشون کرده!
ترانه اخم کرد و چپ‌چپ به آیه نگاه کرد و گفت‌:
–هیس بچه! من تازه الان به خودم اومدم تا ده دقیقه‌ی پیش هنگ بودم. اولش که ناراحت بودم رفتم تو فاز قیافه، بعدم حواسم رفت به جلال و جبروت اینجا و آنالیز اون دوتا دیگه اصلا نفهمیدم چی میگین.
یک تای ابرویش را بالا برد و چشمانش را ریز کرد و خطاب به من پرسید:
–حالا چرا به فرفری می‌گی هامون بعد اون دلبره شیرین، شده آقای محتشم؟!
کلمه‌ی “آقا” را کشدار ادا کرد. خنده‌ام گرفت از راه نرسیده و ندیده و نشناخته روی آن دو اسم گذاشته بود: “دلبره شیرین” و “فرفری”.
شاید دلیل اینکه نمی‌توانستم کمیل را به اسم کوچک خطاب کنم این بود خیلی جدی بود و از طرفی برخورد زیادی با او نداشتم. در این مدت کوتاه هم دیده بودم که چطور با همه سرسنگین و توام با احترام رفتار می‌کند و برای روابطش با کارمندان حریم خاصی قائل است. اما هامون پسر شوخ‌طبع و بذله‌گویی بود، او را مثل فروغ و ترانه می‌دیدم و از روزی که آمده بودم بیشتر اوقات در کافه و در آشپزخانه او را می‌دیدم و با هم حرف می‌زدیم، می‌گفت هر آنچه که بلدم به او یاد بدهم اما فقط حرفش را می‌زد وقتی به قسمت اجرا می‌رسید جا می‌زد و اقرار می‌کرد: “این کارا از من بر نمی‌آد، من انصراف می‌دم.” هامون با همه راحت بود و شوخی می‌کرد حتی با فاطمه خانم که زن سن و سال داری بود و تمیز کاری آشپزخانه را به عهده داشت.
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
–نمی‌دونم شاید چون هامون‌و بیشتر می‌بینم اینجوریه.

کف سالن رختخواب پهن کرده و کنار هم دراز کشیده بودیم. بعد از کافه هر سه به خانه برگشتیم. آرش تماس گرفته و گفته بود که پیش دوستش پویاست و قرار است روی طرحی کار کنند و دیر وقت می‌آید. عمو و زن‌عمو به تبریز رفته بودند من هم بعد از شام که ترانه قصد رفتن کرده بود اصرار کردم که بماند و حالا که آرش نیست و آیه هم درس دارد من هم تنها نباشم او هم از خدا خواسته قبول کرده بود.
به پهلو چرخید و دستش را تکیه‌گاه سرش کرد و گفت:
–یه چیزی بگم؟
سرم را روی بالش به طرفش چرخاندم:
–ده تا چیز بگو.
–ناراحت نمی‌شی؟
خندیدم و گفتم:
–وقتی نمی‌دونم چی قراره بشنوم نمی‌تونم جواب قطعی بدم.
مکثی کرد و گوشه‌ی لبش را جوید. انگار برای گفتن حرفش تردید داشت.
به پهلو چرخیدم و یک دستم را زیر نیمه‌ی صورتم گذاشتم:
–بگو دیگه!
نیم خیز شد و نشست:
–ارسلان برگشته.

پس قرار بود از او بگوید که نگران ناراحتی من بود؛ هیچ‌کس مثل ترانه از دل من خبر نداشت، او بهتر از هر کسی می‌دانست که ارسلان در قلب من چه جایگاهی داشت و دیده بود که در این سالها چقدر تلاش کرده‌ام تا نسبت به مردی که زمانی تمام آرزویم بود اما برای من نشد، به بی‌حسی برسم و یادم برود که او خیلی راحت و ساده از من گذشت.
تمام تلاشم را کردم تا هیچ حسی در لحنم نباشد و با بی‌تفاوتی گفتم:
–خوش برگشته، چشم عمه افروز روشن.
چشمانم به تاریکی عادت کرده بود و میان تاریک و روشن سالن چهره‌اش را واضح می‌دیدم. زل زده بود به صورتم و خیره نگاهم می‌کرد، دوباره به پشت خوابیدم و انگشتانم را در هم قلاب کردم و روی شکمم گذاشتم. سکوتش کمی طول کشید اما من قصد نداشتم حرفی بزنم و کنجکاوی کنم.
کمی به جلو خم شد و کف دستانش را روی زمین گذاشت و روی صورتم خم شد و گفت:
–دیگه برنمی‌گرده آلمان، داره از زنش جدا می‌شه.
دیگر نمی‌توانستم بی‌تفاوت بمانم، دستم را روی سینه‌اش گذاشتم و او را کنار زدم و نشستم و با حیرت پرسیدم:
–چرا؟! از کی شنیدی؟!
چشمان روشنش زیر نور دیوارکوبها می‌درخشید، لبخند دندان نمایی زد و با بی‌خیالی گفت:
–قبل از شام با مهران چت می‌کردم؛ اون گفت. سه روزه برگشته.
مهران پسر ارشد عمه عاطی بود؛ ترانه را دوست داشت اما زن‌عمو راضی نبود و چند سالی بود که این دو بلاتکلیف مانده بودند. محال بود اتفاقی بی‌افتد و مهران از آن بی‌خبر باشد، همه‌ی اتفاقاتی که در تبریز می‌افتاد، دست اول و داغ به ترانه مخابره می‌کرد. آرش همیشه می‌گفت: “مهران به تنهایی یه شبکه‌ی بی‌بی‌سی گسترده‌اس، لامصب کارش‌م انقدر تمیزه هیچ کس به آنتن بودنش شک نمی‌کنه.” حتی زمانی که هیچ ‌کس از قرار و مدار ازدواج ارسلان با دخترعمویش خبر نداشت و هنوز هیچ ‌چیز علنی نشده بود، مهران زودتر از همه در جریان بود. آن موقع نمی‌دانست من و ارسلان با هم ارتباط داریم و خیلی اتفاقی یک روز که به خانه‌مان آمده بود گفت که قرار است ارسلان با دخترعمویش، سحر، ازدواج کند.
چشم غره‌ای برایش رفتم:
–جدا شدن از زنش خوشحالی داره؟!
اخم کرد و با حرص گفت:
–آره داره! چون حقشه. مهرانم همین نظرو داشت.
من مثل او و مهران نمی‌توانستم با این قاطعیت بگویم که حق ارسلان این بوده که بعد از هفت سال، زندگی‌اش از هم بپاشد.
اصلا چنین خصلتی نداشتم که وقتی کسی بدی در حقم کرد، بنشینم به آه و ناله و نفرین کردن و برای خدا تعیین تکلیف کنم که چنین و چنان کند. من ارسلان را بخشده بودم او به اندازه‌ی مادرش مقصر نبود اما از عمه‌افروز دلگیر بودم، به خودم که نمی‌توانم دروغ بگویم اما منتظر روزی بودم که عمه تاوان شکستن بابا را بدهد؛ هنوز هم خاطره‌ی شبی که به خانه‌مان آمد مثل روز برایم زنده و روشن است؛ با توپ پر وارد خانه شد و با وقاحت تمام هر چه دلش خواست به من و بابا گفت: “از قدیم گفتن مادرو ببین دخترو بگیر، مادر بچه‌های تو یه زن آکله‌ی مطرب بود که می‌خواست آرزوهایی که تو خونه‌ی باباش نتونسته محقق کنه و براش عقده شده بود، تو خونه‌ی تو و با پول تو بهشون برسه اما وقتی دید تو خونه‌ی تو و کنار توام نمی‌تونه عقده‌گشایی کنه گذاشت و رفت. دختر همچین زنی هیچ وقت زن زندگی نمی‌شه اونم زن زندگی پسر من!” به اینجا که رسید بابا بازویش را گرفته و از خانه بیرونش کرد اما او تا آخرین لحظه با فریاد حرفهایی که همیشه پشت سرمان می‌گفت به صورتمان کوبید و رفت.
عمه افروز معتقد بود ما گل مذبله هستیم که فقط ظاهر خوبی داریم اما در بستر و محیطی مناسب رشد نکرده‌ایم پس هرگز نمی‌توانیم آدمهای درست و مفیدی باشیم و فقط ظاهر موجهمان دیگران را جذب می‌کند که آنهم گذری و موقت است.
با سر انگشتانم پیشانی‌ام را ماساژ دادم و گفتم:
–این که چی حق کیه خدا تعیین می‌کنه نه ما؛ منم ناراحت نشدم اما خوشحالم نیستم.
با دهن کجی گفت:
–نه تورو خدا بیا ناراحتم باش! تو هر جور راحتی؛ اما من خوشحالم، اگه تو یادت رفته من هنوز یادمه چطور با گریه حرفاشونو برام تعریف می‌کردی.
یادم نرفته بود؛ فقط در پستوی ذهنم مخفی‌شان کرده بودم. از یاد بردن آن روزها یک فراموشی مطلق می‌خواست که فقط با مرگ امکان پذیر بود.
دم عمیقی گرفتم و به همراه بازدمم، همه‌ی آنچه ذهنم به سرعت مرور کرده و روحم را آزرده بود، به آرامی بیرون فرستادم درست مثل تمام سالهایی که آرام و آهسته با خودم کنار آمدم.

به نگاه مهربانش لبخند زدم و با لحن محکمی گفتم:
–من هیچی یادم نرفته، دوست ندارم چیزایی که اذیتم می‌کنن‌رو مرور کنم. من عمه افروزو همون شب که با بابای من اونجوری حرف زد و هر چی دلش خواست گفت برای همیشه تو قلبم خط زدم طوری که انگار از اول نبوده، ارسلانم همون روزی که باهام قرار گذاشت و گفت که نمی‌تونه با بابا و مامانش بجنگه، برای من تموم شد. آدما تا وقتی ارزش دارن و حرفا و کارشون واست مهمه که دوستشون داشته باشی، وقتی تو قلبم جایی ندارن چرا باید اهمیت بدم که چی شده و چه اتفاقی براشون افتاده.
در مورد عمه افروز حقیقت را گفته بودم واقعا دیگر برایم وجود نداشت اما در مورد ارسلان مطمئن نبودم؛ با اینکه تمام تلاشم را کرده بودم تا خاطرات مشترکمان را فراموش کنم اما باز می‌دیدم، یک چیزهایی هنوز از او در من مانده است. شاید فقط توانسته بودم با نداشتنش کنار بیایم.
با لبخند شیرینی نگاهم می‌کرد، به پهلو دراز کشیدم و با صدای خماری گفتم:
–حالام بیا بگیر بخواب که هر چی امشب زده بودیم پروندی.

صدای کل کل و بگو بخند آرش و ترانه سکوت خانه را به هم زده بود. صبح زودتر از بقیه بیدار شده و آیه را راهی کرده بودم. امتحاناتش تمام شده و تمام وقتش را یا در آموزشگاه می‌گذراند یا کتابخانه. دلم می‌خواست هر چه زودتر آزمون کنکورش را بدهد و با هم به یک سفر برویم؛ بعد از مرگ بابا هیچ مسافرتی نرفته بودیم.

در حال ورود به آشپزخانه، ترانه ضربه‌ای به سر آرش زد و با حرص گفت:
–مگه مریضی؟! خوب بگو رفتم دیدم دیگه!
آرش بلند خندید و او با غضب روی صندلی نشست با نگاه چپ‌چپی به آرش ادامه داد:
–زهرمار‌! هِر‌هِر. سه ساعته دارم با شکم گرسنه توصیف می‌کنم.
نمی‌دانستم بحثشان سر چه بوده، نگاهم با استفهام، بین او و آرش در گردش بود که آرش صندلی کنار خودش را بیرون کشید و در حالی که اشاره می‌کرد بنشینم گفت:
–هیچی داشت توصیف کافه‌ رستوران آقای لواسانی‌رو می‌کرد منم گفتم رفتم، پشت سر هم حرف می‌زنه مجال نمی‌ده من حرف بزنم بعد می‌گه چرا نگفتی رفتی!
خندیدم و رو به ترانه گفتم:
–اولین روز که رفتم واسه شروع کار آرش‌م باهام اومده بود. چطور فکر کردی آرش تو این مدتی که من اونجا هستم نیومده باشه؟
ترانه با دسته‌ی کارد پنیر به بازوی لخت آرش زد و خطاب به من گفت:
–اولش پرسیدم ازش رفته؟ اما از اونجایی که خیلی بدجنسه سکوت کرد منم فکر کردم نرفته!
آرش با آرامش لقمه‌ای که در دهانش بود، جوید و فرو داد بعد جرعه‌ای از چایش نوشید و گفت:
–یادت باشه دختر قشنگم، سکوت همیشه علامت رضا نیست گاهی برای دست انداختن توست.
ترانه باز هم مثل تمام وقتهایی که جوابی در آستین نداشت دهن کجی کرد و مشغول لقمه گرفتن شد.
مربای به را از جلوی آرش که داشت خالی خالی دخلش را می‌آورد برداشتم و گفتم:
–چه خبره؟! مرض قند می‌گیری!
جرعه‌ای از چایش را نوشید و گفت:
–خیلی خوشمزه شده. امسال بیشتر درست کن.
خندیدم و گفتم:
–اونوقت دیگه اصلا به خودت رحم نمی‌کنی.
کره را روی نان مالیدم و پرسیدم:
–آقای سلیمی چی‌ گفت؟
آقای سلیمی، پدر پویا، دوست صمیمی و همکلاسی آرش و صاحب یکی از بزرگترین شرکتهای معماری در تهران بود که پسرش و آرش از سال اول دانشگاه به صورت پاره وقت در شرکت مشغول بودند و کارهای جزیی انجام می‌دادند، آقای سلیمی قول داده بود بعد از فارق‌التحصیل شدنشان یکی از پروژه‌های شرکت را به آنها بدهد.
دستش را دراز کرد و دور گردنم پیچید، سرم را به سمت خود کشید و بوسه‌ای روی موهایم نشاند. چشمکی زد و با لبخند دندانمایی گفت:
–پروژه‌‌ای که گفته بودم مال ماست.
بلند شدم و با ذوق و هیجان از پشت دستانم را دور گردنش انداختم و هر دو طرف صورتش را بوسه باران کردم:
–مبارکه! وای خدا خیلی خوشحالم اگه بدونی چقدر دعا کردم اسم تو رو به عنوان مهندس معمار پای بنر اون پروژه ببینم.
پروژه‌ای که قرار بود آرش و پویا به عنوان مهندس معمار، طراحی آن را به عهده بگیرند، مربوط به یک ساختمان مسکونی دویست واحدی برای کارمندان آتشنشانی بود. از وقتی آرش گفته بود اگر آقای سلیمی از آنها راضی باشد این پروژه را به آنها می‌سپارد، شب و روز دعا می‌کردم این اتفاق بی‌افتد، این کار برای آینده‌ی شغلی آرش امتیاز بزرگی بود.
ترانه هم با ذوق تبریک گفت و آرزوی موفقیت کرد و گفت:
–حالا باید بهمون سور بدی آرش خان.
آرش دستان من را که دور گردنش بود در دستانش گرفته بود، دست چپم را بوسید و گفت:
–یه همبرگر دو نونه طلبت.

از آرش فاصله گرفتم و بلند خندیدم و در حال جمع کردن استکانها خطاب به ترانه گفتم:
_چی از این بهتر!
ترانه از اینکه ساندویچ را با یک نان اضافه بخورد خیلی بدش می‌آمد، می‌گفت نان خالی خوردن بهتر از این است که ساندویچ را با نان دیگری بخوری چون هیچ چیز از مزه‌اش نمی‌فهمی.
ترانه پشت چشمی برای آرش نازک کرد و گفت:
–همبرگر با نون اضافه‌رو بده عمه‌ات با یه لیوان دوغ بخوره. انقدرم ول خرجی نکن!
آرش بلند شد و ایستاد و با خباثت گفت:
–اگه منظورت از عمه، عمه افروز جونمه، من حاضرم ببرمش بهش ده تا همبرگر با نون اضافه بدم اونم بدون دوغ و نوشابه.
حرفش که تمام شد، با اخم ساختگی به من و ترانه که از خنده ریسه رفته بودیم نگاه کرد و با گفتن: “به عمه‌ی من نخندین.” از آشپزخانه بیرون رفت.
هیچ کس دل خوشی از عمه افروز نداشت؛ همیشه آدمها را از بالا به پایین نگاه می‌کرد و ارزش آنها را بر اساس پول و موقعیت اجتماعی‌شان می‌سنجید.

* * * *
آخرین سینی کاپ کیکهای شکلاتی را داخل فر گذاشتم؛ چیدمان آشپزخانه به شکل جزیره طراحی شده و فرها در پایین تعبیه شده بودند. کمر راست کردم و خطاب به مرضیه که در حال هم زدن سفیده‌ی تخم‌مرغ بود گفتم:
–کافیه؛ زیاد همش نزن کیکمون خشک می‌شه.
لبخند شیرینی زد و همزن را خاموش کرد. ما بین او و افسانه ایستادم و دستم را پشت کمر هر دو قرار دادم؛ هم زدن زرده و شکر و کره و وانیل را هم به افسانه سپرده بودم.
هر دو کمک دست من بودند و شروع کارمان با هم و در یک روز بود. اکثر اوقات علی و هامون هم به جمع ما می‌پیوستند.
–بس نیست آمال جون؟
نگاهم را به چهره‌ی بی‌حوصله‌اش دادم همزن برقی بود و او فقط باید حواسش را به عوض شدن رنگ مواد می‌داد، شاید از سر پا ایستادن خسته شده بود! با لبخند گفتم:
–رنگش باید عوض بشه، کم مونده اگه خسته شدی برو بشین بقیه‌شو خودم انجام می‌دم.
بلافاصله رفت و روی یکی از چند صندلی که کنار در ورودی آشپزخانه بود نشست.
هر چقدر که مرضیه بشاش و پرحرف و مهربان بود، او اکثر روزها کسل و بی‌حوصله به نظر می‌رسید. مرضیه در این مدت تمام آبا و اجدادش را معرفی کرده و از خودش و خانواده‌اش کلی حرف زده بود اما از افسانه فقط نام و فامیلش را می‌دانستم. دوست نداشتم کنجکاوی کنم و او را سوال پیچ کنم اما وقتی او را انقدر غمگین و بی‌حوصله می‌دیدم ناراحت می‌شدم.

خم شده بودم تا نگاهی به وضعیت کیکهای اسفنجی که داخل فر بود بی‌اندازم؛ هنوز آماده نبودند اما ده دقیقه زمان کاپ کیکهای آتشفشانی به پایان رسیده و آماده بودند. در فر را باز کردم و سینی را بیرون کشیدم.
با ذوق به مرضیه و افسانه که حالا کنار هم نشسته بودند گفتم:
–پاشین بیایین ببینین اینا چه دلبرایی‌ان.
امروز برای اولین بار این کاپ‌ها را درست می‌کردم؛ هم دستور ساده‌ای داشتند و هم زود آماده می‌شدند و بسیار خوشمزه بودند.
هردو کنارم ایستادند و من از مرضیه خواستم یک قاشق و بشقاب برایم بیاورد. کمی صبر کردم تا ماگ‌ها سرد شوند تا کاپها راحت از آن جدا کنم.

یکی از ماگها را برداشتم و توی بشقاب برگرداندم. کاپ را صاف توی بشقاب قرار دادم و خواستم با قاشق تکه‌ای از آن جدا کنم که تقه‌ای به در خورد و بعد از “بفرمایید” من، هامون و پشت سرش کمیل وارد شدند.

جواب سلامشان را دادم و نگاهم لحظه‌ای کوتاه روی کمیل کش آمد؛ اولین بار بود که او را با تیپ اسپرت می‌دیدم، همیشه پیراهن پارچه‌ای به همراه شلواری از همان جنس یا نهایتا کتان می‌پوشید. امروز متفاوت‌تر از روزهای دیگر بود؛ تیشرت آستین بلند طوسی رنگی با شلوار جین روشن به تن داشت. آستین‌های تیشرت را تا روی ساعدش بالا زده و ساعدهای عضلانی و پهنش توی چشم بود.
هر روز این ساعت به کافه سر می‌زد و گاهی با هامون به آشپزخانه هم می‌آمد. منتظر بودم سوال تکراری هر روزش را بپرسد اما قبل از اینکه او حرفی بزند هامون که دست به جیب روی میز خم شده و کاپ‌ها را بو می‌کشید گفت:
–چه بوی خوبی. تازه از تنور در اومدن؟
لبخندی زدم و گفتم:
–بله، اینا جدیدن، بهشون می‌گن کاپ کیک آتشفشانی.
ابروهای هامون بالا پرید:
–آتشفشان! به حق چیزای نشنیده، فورانم می‌کنه؟
جمله‌ی آخرش که با حالت با مزه‌ای پرسیده بود، باعث خنده‌ی من و دخترها شد اما کمیل همچنان جدی و بدون حرف فقط نگاه می‌کرد.
تکه‌ای از کاپ درون بشقاب جدا کردم، با این کار شکلات‌ آب شده‌ی درونش بیرون ریخت.
مرضیه با ذوق گفت:
–وای چه با حاله آمال.
افسانه هم سر ذوق آمده بود:
–من تا به حال اصلا کاپ کیک نخورده بودم اولین بار اینجا خوردم و خوشم اومد، مطمئنم عاشق این می‌شم، من خیلی شکلات دوست دارم.
هامون بشقاب را به طرف خود کشید و قاشق را از دست من گرفت، دستانش را از هم باز کرد و با نگاهی به چهار نفرمان گفت:
–خب عقب وایستین تا من بخورم و امتیاز بدم.
دخترها ریز خندیدند و من با سکوت و لبخند موافقتم را اعلام کردم.
هامون خیلی راحت و خونسرد جلوی نگاه منتظر ما کاپ کیک را خورد و بشقاب خالی را روی میز گذاشت.
کمیل که تمام مدت دست به سینه و با اخم نگاهش می‌کرد گفت:
–خب استاد، ما منتظریم.
هامون انگشت شصت و اشاره‌اش را به هم نزدیک کرد و خطاب به من گفت:
–عالی. منم عاشقش شدم.
با شیطنت ادامه داد:
–کی بیاییم دست بوس؟
به شوخی‌ها و شیطنت‌هایش عادت کرده بودم و در این مدت کوتاه در دلم جا باز کرده بود. شاید گاهی شوخی و شیطنت‌هایش چارچوب نداشت اما نگاهش هرز نمی‌رفت و از نظر من، این مهمترین معیار برای ارزشمندی او بود.
نگاهی به پسر عمه‌ی ساکتش کردم و خطاب به او با لبخند دندانمایی گفتم:
–شما هر وقت تشریف بیارین ما در خدمتیم.
رو به کمیل کردم و پرسیدم:
–شما نمی‌خورین؟
لبانش انحنای کوچکی گرفت و گفت:
–ممنون من بعدا می‌خورم. آرد چهار صفر هم فردا یا پس فردا می‌رسه دستتون.
–امیدوارم شما تونسته باشین قانعش کنین.
امروز صبح لیست کم و کسری مواد مورد نیازم را نوشته و به دست آقای نقیمی، مرد میانسالی که لیست سفارشات کافه و رستوران را تهیه می‌کرد، داده بودم اما به محض خواندن اقلام داخل لیست چنان اعتراض کرده و با من بحث راه انداخته بود که رفتارش مرا یاد ضرب‌المثل: “شاه می‌بخشه شاه‌قلی نمی‌بخشه” ‌انداخت. عقیده داشت که نیازی به بیشتر اقلامی که نوشته‌ام نیست انگار که قرار بود او پولش را بپردازد. حتی به حرف هامون هم گوش نکرده و روی حرفش پافشاری می‌کرد که بیشتر اقلام مخصوصا سه نوع آرد باید خط بخورد چون خرج اضافه کردن است.
هامون هم نتوانست او را قانع کند و در آخر گفت که صبر کند تا کمیل بیاید؛ مطمئنا او هم مثل من به این نتیجه رسیده بود که سر و کله زدن با آدمی مثل مقیمی، فقط از پس پسر عمه‌ی جدی و صبورش بر می‌آید.

نگاهش را روی پیراهن بلند گل گلی‌ام چرخی داد، لبخندش را کمی فقط کمی عمق بخشید و گفت:
–نیازی به قانع کردنش نبود باید وظیفه‌اشو انجام می‌داد. مِن بعد لیستتون‌رو به خودم یا هامون بدین.
نگاهش کردم و کوتاه جواب دادم:
–بله حتما.
دستش را بالا برد و انگشتانش را لا بلای موهایش فرو کرد تا سر و سامانی به آنها که دو طرف پیشانی‌اش ریخته بودند بدهد. من به جای او کلافه می‌شدم چون هر بار که او را می‌دیدم موهایش توی صورتش پراکنده بودند و اغلب اوقات دست او مشغول عقب راندن آنها بود. شاید کسی به او گفته بود اینطوری جذابتر و چشم گیرتر می‌شود!

علی وارد آشپزخانه شد و لیست سفارشات را به مرضیه داد. هامون نگاهی به لیست کرد و مشغول کمک شد و کمیل با گفتن: “من بیرون هستم.” از آشپزخانه بیرون رفت.

نگاهم بدون اجازه‌ی من تا لحظه‌ی خروج بدرقه‌اش کرد. تیپ اسپرتش، زیادی به قامت بلند و ورزیده‌اش می‌آمد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x