رمان آرزوهای گمشده پارت 48

4.5
(13)

 

دکترش گفته بود به هیچ عنوان سعی نکنیم به او بقبولانیم که فکر یا عملش اشتباه است؛ زیرا فقط اوضاع را بدتر و بغرنج‌تر می‌کنیم و اینکه مادر در ذهنش، من را جای آمنه گذاشته، با توجه به بیماری‌اش طبیعی‌یست و من باید در مواقع لزوم، در نقش آمنه فرو بروم و جوابهای احتمالی او را بدهم.
پالتویم را درآوردم و روی ساعدم انداختم. در تلاش بودم آرام و عادی رفتار کنم. روی لبم لبخند کشیدم و آمنه‌ی مهربان و همیشه آرامِ مادر شدم:
–سر کار بودم قربونت برم، کلی‌ام شیرینی آوردم.
نگاهش سُر خورد روی دستهای خالی‌ام. سرم به به عقب برگشت و نگاهم در نگاه نگران کمیل گره خورد. برایش از رفتارهای مادر گفته بودم؛ اما از قدیم گفته‌اند: “شنیدن کِی بوَد مانند دیدن!”. بدون اینکه حرفی بزنم، گامی به جلو برداشت و پاکت شیرینی‌ها را به دستم داد و نگاه هول و دستپاچه‌ای تحویل گرفت. پالتویم را زمین گذاشتم و برگشتم عقب. به مادر نزدیک شدم و داخل پاکت را نشانش دادم:
–ببین، همه رو خودم برات درست کردم.
نگاهی به داخل پاکت انداخت و با بالا آوردن سرش، اشاره‌ای به پشت سرم کرد و با سوءظن پرسید:
–اون کیه؟
ماندم در جوابش! مهری به دادم رسید و بدون اینکه اشاره‌ای به من کند، جواب داد:
–نامزد آمال جانه.
ابروهای مادر جمع شد و مهری در جواب استفهام نگاهش توضیح داد:
–دختر علی آقا دیگه، همون که قنادی داره و آمنه‌ هم اونجا کار می‌کنه!
مادر کمی فکر کرد و سرش را بالا و پایین برد:
–ها آره!
نگاهش را به مهری داد و بعد از چند ثانیه سکوت، انگار که به کشف مهمی دست یافته باشد، به حرف آمد:
–ها … آره آره! خودش و دخترش پس کجان؟
مهری چادرش را زیر بغلش جمع کرد و کنار مادر ایستاد. یک دستش را پشت مادر گذاشت و با دست دیگر بازویش را گرفت:
–می‌گم برات قربونت برم، بیا فعلا بریم بشینیم، مهمونمون سر پا مونده زشته.
مادر از مهری جدا شد و یکهو در آغوشم کشید:
–برای هیچ کس به اندازه‌ی تو نگران نمی‌شم!
بغض در گلویم لنگر انداخت! رفتارش حالی به حالی بود. گاهی آنقدر مهربان و خون گرم می‌شد که دلم می‌خواست مانند حالا بغلش کنم و بعد هم با هم بشینیم و مثل گذشته برایم از سرگذشتش بگوید و درد و دل کند. گاهی هم آنقدر مظلوم و بی‌دفاع که حس ترحم و دلسوزی‌ام را برمی‌انگیخت. گاهی هم آنقدر عصبی و پرخاشگر و بدخلق که حتی می‌ترسیدم از کنارش رد شوم. دستانم را به دور تن نحیفش پیچیدم و از لمس استخوانهایش قلبم مچاله شد. او حتی فصل‌ها را هم گم کرده بود؛ این را لباس تابستانی و نازکی که به تن داشت می‌گفت.
کمی عقب کشید. دستانش را دو طرف سرم گذاشت و پیشانی ام را بوسید. سریع دستانش را از دو طرف گرفتم و کف هر دو را بوسیدم. کنارم ایستاد و نگاهش رفت پی کمیل که هنوز نگرانی در نگاهش سو‌سو می‌زد. خدا را شکر که او شباهت چندانی به خاندان پدری‌اش نداشت، وگرنه به کل باید قید آوردنش به این خانه را می‌زدم. لبهایش کمی کش آمدند و به مادر سلام داد. مادر خریدارانه و دقیق‌تر براندازش کرد و با لبخندی که از سر رضایت روی لبهایش نشست، چروک‌های صورتش عرض اندام کردند. جواب کمیل را داد و خوش آمد گفت.
نفس آسوده‌ای کشیدم؛ ماجرا فعلا ختم به خیر شده بود!
آقا مصطفی دستش را پشت کمیل گذاشت و با دست دیگرش به سمت مبلها اشاره کرد:
–بفرمایید.
کمیل پاکت هدیه‌اش را به سمت مهری گرفت و گفت:
–قابل شما رو نداره!
شوق و ذوق مهری در نگاهش و روی لبهایش میوه داد و بعد از گرفتن پاکت، با لحن مهربان و قدردانی گفت:
–شرمنده کردین واقعا، خیلی ممنون!
آقا مصطفی هم پشت بند مهری تشکر کرد و کمیل، کوتاه و مختصر، با “خواهش می‌کنم”ی جواب هر دو را داد.

اور کت کمیل را کنار پالتوی خودم آویزان کردم و از اتاق مهمان بیرون زدم. از بچه‌ها خبری نبود. آقا مصطفی کنار کمیل نشسته و گرم صحبت بودند که مادر میان حرفش دوید و برای چندمین بار سوال تکراری “این کیه؟” را پرسید. نگاه کمیل به طرف من کشیده شد و آقا مصطفی مثل هر بار و همیشه با حوصله جواب داد:
–از دوستان هستن مادر جان؟
برای فرار از سوالات بعدی جواب خوبی در نظر گرفته بود؛ چون به محض شنیدن، مادر برای چند دقیقه ساکت می‌شد.
سری به آشپزخانه زدم. مهری داشت از شیرینی‌هایی که آورده بودم در ظرف می‌چید. استرس و اضطراب بدو ورودم از بین رفته و حس بویایی کور شده‌ام چشم باز کرده بود. بوهای خوش عطری مشامم را پر کرده بود؛ اما نمی‌توانستم حدس بزنم داخل سه قابلمه‌‌‌ و یک ماهیتابه‌ی لبه بلندِ روی گاز چه غذایی‌یست. مثلا قول داده بود زیاد تدارک نبیند.

لبخند غمگینی به رویم پاشید و زمزمه کرد:
–بمیرم الهی ترسیدی، بنده‌ی خدا شوهرت شوکه شد؛ یک لحظه خشکش زد!
از میان آن همه کلمه، گوش قلبم فقط “شوهرش” را شنید و نیشش دَر رفت. لبخند زدم و پای اجاق گاز، نزدیک او ایستادم. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و فشردم:
–کمیل وضعیت مادر رو درک می‌کنه، بهش توضیح دادم، تو خودت رو ناراحت نکن.
سرش را تکان داد و استیصال به جان کلماتش چنگ زد:
–هر بار که اینجوری باهات رفتار می‌کنه می‌میرم و زنده می‌شم، می‌گم نکنه یه وقت دست روت بلند کنه!
خودم بیشتر از او می‌ترسیدم، ولی چاره‌ای نبود. به هر دویمان امید دادم:
–انشالله که هیچ وقت همچین کاری نمی‌کنه، دوستم داره! بهش فکر نکن مهری خوشگله، بابام می‌گفت واسه چیزی که اتفاق نیفتاده غصه نخورید.
ظرف پر از شیرینی را روی کابینت عقب کشید. هوای درون سینه‌اش آه شد و از میان لبهایش بیرون آمد:
–خدا رحمتش کنه!
” ممنون”ی لب زدم و برای عوض شدن جو میانمان، درِ یکی از قابلمه‌ها را برداشتم. با دیدن مرغ ترش چشمانم برق زد، اما به نرمی کُپِل مهربانِ کنار دستم را شماتت کردم:
–نگفتم زیاد تدارک نبین؟!
سینی که فنجان‌های گل سرخش را در ان چیده بود و فقط برای مهمانان خاصش از آنها استفاده می‌کرد، پیش کشید. قوری را از بالای سماور برداشت و قلب مهربانش را در نگاهش جا داد:
–کاری نکردم که؛ ولی بذار یک اعترافی کنم …
لحن شیطنت‌‌بارش با لبخندش دست به یکی کرد:
–خواستم به شوهرت بگم ما هم آره!
خندیدم و با عشق نگاهش کردم. حیف که قوری دستش بود!
قابلمه‌ی بعدی را بررسی کردم. کوفته سماق بود؛ یکی از غذای‌ها محلی و خوشمزه‌ی شهرشان! سرم را کمی پایین بردم و عطر بی‌نظیرش را نفس کشیدم.
–آرش چطوره؟ از آیه جان چه خبر؟
از قابلمه‌ی برنج گذشتم و به سراغ ماهیتابه رفتم؛ بادمجانهای له شده‌ی داخلش نشان می‌داد که قرار است کشک بادمجان هم داشته باشیم. در ماهیتابه را گذاشتم و توضیح دادم:
–خوبن؛ توی راه که بودیم آرش زنگ زد، خیلی بهت سلام رسوند، با آیه هم دیروز حرف زدم، گفتم می‌خوام بیام اینجا، گفت “خیلی دلش براتون تنگ شده”، قرار شد برای فرجه‌هاش که اومد با هم بیاییم بهت زحمت بدیم.
قوری را روی سماور سوار کرد و نامش را در لحنش معنی کرد:
–شما رحمتین قربونتون برم، منم دلم برای اون شیطون بلا تنگ شده! خیلی وقته سه تایی نیومدین دور هم جمع بشیم. این دفعه حتما با هم بیایین، شوهرت رو هم بیار، شبهای زمستون دورهمی خیلی می‌چسبه!
قبل از اینکه فنجان را زیر شیر سماور بگیرد، یک دستم را دور شانه‌اش پیچیدم و سرش را بوسیدم:
–از طرف خودم و آیه بود، سفارش اکید کرده بود کله‌ات رو ببوسم!

با مهری به سالن برگشتیم. آقا مصطفی بلند شد و سینی چای را از مهری گرفت. ظرف شیرینی را روی میز گذاشتم و از ترس واکنش‌های پیش‌بینی نشده‌ و احتمالی مادر، با کمیل نشستم و مهری هم، رو به روی من، کنار مادر نشست. آقا مصطفی چای را تعارف کرد و وقتی مقابل مادر و مهری خم شد، فنجانم را روی میزی که بین مبل خودم و کمیل بود گذاشتم و کمی به سمتش متمایل شدم. قیافه‌ی مظلومی به خود گرفتم و زمزمه کردم:
–به خاطر مادر دورتر نشستم، ببخشید!
پر از مهر، لبخند به لب نگاهم کرد و با لحنی اطمینان بخش لب زد:
–راحت باش!
لبخند زدم و با نگاهم قدرشناسی کردم. آقا مصطفی ظرف شیرینی را هم میان جمع گرداند و با برداشتن فنجانش از سینی که گوشه‌ی میز گذاشته بود، سر جای قبلی‌اش نشست. ثانیه نگذشته بود که سر و کله دوقلوها هم پیدا شد. الناز عروسکش را هم آورده بود. نگاهشان میان جمع چرخی زد و به من که رسید، الناز به سمتم دوید؛ اما ایلیا با رضایت آشکاری لبخند زد و هیچ عجله و شتابی به گامهایش نداد. خنده‌ام گرفت؛ نیم وجبی چه قمیشی می‌آمد برای کمیل! اگر آرش اینجا بود کلی کیف می‌کرد؛ چون معتقد بود ایلیا به خودش رفته و روی خوشش را تنها بستگان درجه‌ی یک می‌توانند ببینند.
ایلیا که آمد، دستانم را از پشت‌شان رد کردم و دور تنشان پیچیدم:
–چی کار می‌کردین؟
الناز که سمت کمیل نشسته بود، آهسته و با شوق پچ زد:
–من با عروسکم بازی کردم، ایلیا هم با ماشینش!
ایلیا فورا زبان باز کرد:
–بازی نکردم!
حرفش را زد و با یک مَن اخم، دست به سینه به پشتی مبل تکیه داد. هر کس به روشی، خنده‌اش را مهار کرد و چند دقیقه‌ای محفل را به دست سکوت سپردیم.

بعد از خوردن ناهار که مهری زود بساطش را پهن کرده بود، هر چه اصرار و پافشاری کردم، نتوانستم حریفش شوم تا به وضعیت بهم ریخته‌ی آشپزخانه سر و سامان بدهیم. با شوخی و خنده، به زور از آشپزخانه بیرونم انداخت.
به سالن برگشتم. آقا مصطفی و کمیل، روی مبلهای سلطنتی نشسته و چنان گرم و دوستانه گفت و گو بودند که انگار هم سن و سال‌اند و چند سالی‌یست همدیگر را می‌شناسند. کمیل مدرک فوقش را از دانشگاه آزاد کاشان گرفته بود که برادر بزرگ آقا مصطفی یکی از استادان بنامش بود. داشتند در مورد استادان خوب و تحصیل کرده‌ی دانشگاه و امتیازهای مثبت آن صحبت می‌کردند.
مزاحم‌شان نشدم و رفتم سمت بچه‌ها و مادر که طرف دیگر سالن، روی مبلهای راحتی نشسته و تلویزیون تماشا می‌کردند.
همین که نشستم، دوقلوها بلند شدند و چفت هم مقابلم ایستادند. مادر توجه‌ای به حضورم نکرد. نمی‌دانم تصاویر رنگانگ و کارتونی مستطیل سیاه رنگ جادویش کرده بود، یا در گذشته‌های دور و درازش سیر و سلوک می‌کرد که آن طور آرام و بی‌صدا بود!
–بریم حیاط سیب‌زمینی بپزیم بخوریم!
به نیش باز و ذوق نگاهشان، کوتاه و آرام خندیدم و دستم را روی معده‌شان گذاشتم:
–تازه ناهار خوردیم، چیلک دونتون می‌ترکه جوجه‌ها!
هر دو انگشت اشاره‌شان را بالا آوردند و گردن کج کردند:
–فقط یه دونه!
نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم؛ عقربه‌ها دو بعد از ظهر را رد کرده بودند. اگر می‌گفتم نه، محال بود اصرار و پافشاری کنند، اما دلم نیامد. تا ساعت چهار که قرارمان به رفتن بود، کلی وقت داشتیم.
سرم را جلو کشیدم و پچ زدم:
–ما که تنهایی نمی‌تونیم، عمو مصطفی و عمو کمیل رو راضی کنید بریم!
با شوق لبخند زدند و به سمت کمیل و آقا مصطفی رفتند.
تنها من نبودم که نمی‌توانستم به آنها نه بگویم. آقا مصطفی هم در برابر خواسته‌های معقولشان همیشه سربازشان بود. کمیل هم دل به دلشان داد و خیلی زود خواسته‌شان برآورده شد. در پلک بر هم زدنی شال و کلاه کردند و به همراه کمیل و آقا مصطفی به حیاط رفتند. من و مهری هم بعد از برداشتن کمی تنقلات و قند و استکان، با مکافات مادر را راضی کردیم لباس گرم بپوشد و هر سه به جمع حاضر در حیاط ملحق شدیم.
مهری زیر ایوان و روی قسمت سنگفرش شده‌ی حیاط، زیرانداز پهن کرد و دوباره به خانه برگشت و چند تا بالش به عنوان پشتی و دو پتوی مسافرتی آورد. آقا مصطفی هم آتش تازه نفسی را که اینبار روی منقلی بزرگ به پا کرده بود، نزدیک‌تر آورد تا حرارت آتش گرممان کند. البته سرمای هوا سوز نداشت و آفتاب هم هنوز وسط آسمان بود.
چوب‌های خشک و نه چندان قطور، خیلی زود سوختند و تبدیل به زغال شدند. در این بین آب کتری دود گرفته که آقا مصطفی همان ابتدا روی آتش گذاشته بود، جوشید و چای زغالی آماده شد. نوبت بچه‌ها بود؛ هر کدام یک سیخ که دو تا سیب زمینی کوچک و شسته شده به وبالش بود را با نظارت کمیل روی آتش گذاشتند و همانجا منتظر ایستادند تا بپزد.
کنار مهری و مادر نشستم. چایم را که مخلوط چای سیاه و پونه کوهی بود و عطر و طعم دلچسبی داشت، جرعه جرعه نوشیدم؛ اما کمیل تا وقتی که سیب‌زمینی‌ها روی زغال برشته شوند، کنار بچه‌ها ماند. هر از گاهی که از صحبت با آقا مصطفی فارغ می‌شد، سوالاتی از بچه‌ها می‌پرسید که بیشتر الناز با آن ناز و عشوه‌های دلبرانه‌اش متکلم وحده بود. ایلیا هم حرف می‌زد، اما نه به صمیمیت و راحتی خواهرش. الناز مثل آیه بود، به راحتی ارتباط می‌گرفت؛ اما ایلیا مثل من و آرش بود. عجیب نبود که خلقیاتشان بیشترین شباهت را به ما داشت؟ شاید هم نداشت و تنها برداشت من این بود!
سیب‌زمینی‌ها که کاملا پخت، کمیل از سیخ درشان آورد و درون کاسه‌ای سفالی ریخت. به خاطر کثیفی دستهایش، موهای سرکشی که روی پیشانی‌اش ریخته بود را با ساعدش عقب برد که همان لحظه الناز خم شد و مقابل صورتش با مهربانی و لحن کودکانه‌اش‌‌ گفت:
–برم برات تل بیارم؟
سرم را پایین انداختم و خنده‌ی بلندم را فرو خوردم، اما کمیل بلند خندید و برای بقیه هم اجازه صادر کرد.
الناز اخم کرد و شاکی شد:
–چرا می‌خندین؟!
دست و پای خنده‌مان را جمع کردیم؛ خوشش نمی‌آد کسی به حرفهایی که از نظر خودش کاملا جدی بود بخندد!
کمیل به اخمش لبخند زد و مهربانی خرج کرد برای دخترکی که از نظر ژنتیک و وراثت به او بیشتر از من می‌رسید:
–من عذر می‌خوام، اجازه می‌دی بغلت کنم؟
الناز لبخند زد و رضایتش را با پایین بردن سرش اعلام کرد. کمیل همانطور که روی پا نشسته بود، دستانش را از هم باز کرد و او را به مهمانی آغوش مهربان و گرمش برد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
marjan
marjan
4 سال قبل

مرسی از پارت جدیدی گذاشتی موفق باشی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x