رمان آسمان دیشب آسمان امشب پارت 11

4.4
(8)

 

ـ موبایلت از صبح بیشتر از ده دفعه زنگ زده، به نظرم وقتشه بیدار بشی.

موبایلم. اخم کردم.

ـ ساعت چنده؟

بعد از مکث کوتاهی گفت:

ـ هفت.

هنوز یک ساعت وقت داشتم.

گفت:

ـ صبحانه چی می خوری؟

چشمانم را باز کردم و گفتم:

ـ هیچی.

امروز نیازی به چند دقیقه زمان نداشتم تا ذهنم همراهی ام کند. از جا بلند شدم و به سمت حمام رفتم.

ـ سارا باید با هم حرف بزنیم.

ـ من باید دوش بگیرم و فکر کنم.

باید با علی رضا حرف می زدم و بعد به دفتر می رفتم. ترجیح می دادم اطلاعات مربوط به مصاحبه ی شب قبل صالحی و تاثیرش را، در دفتر از زبان کیانا یا حامد بشنوم. مسئله ی آن مصاحبه و مصاحبه کننده ی دیگر هم در میان بود.

دوش کوتاهی گرفتم و سریع لباس پوشیدم. موهای شانه نشده و خیسم را بالای سرم جمع کردم. مانتو، شال و کیفم را برداشتم و مستقیم به سمت آشپزخانه رفتم. علی رضا پشت میز نشسته بود و چای می نوشید. وقتی متوجه حضورم شد، با لبخند سرش را بلند کرد، اما لبخندش خیلی زود به اخمی میان ابروانش تبدیل شد.

ـ باز چرا موهات رو خشک نکردی؟

شانه بالا انداختم و برای خودم چای ریختم. مقابلش نشستم و با چنگال تکه کیکی را به دهان گذاشتم.

گفتم:

ـ کیانا رو دیدی؟

ـ دیشب وقتی دیدم خونه نیستی و جواب تلفن هام رو نمیدی، رفتم پایین. اون در رو برام باز کرد.

ـ منظورم امروز صبح بود؟

ـ نه احتمالا می دونست این جام که نیومده بالا.

بی آن که سرم را بالا بگیرم نگاهش کردم. با دقت نگاهم می کرد.

پرسیدم:

ـ و دیشب با هم حرف زدید؟

ـ آره.

سرم را تکان دادم و نگاهم روی عقربه های ساعت مچی بزرگ و سیاهش ثابت ماند. هفت و بیست و نه دقیقه بود. نیم خیر شدم.

خیلی سریع گفت:

ـ حتی فکر رفتن رو هم نکن. اول باید با هم حرف بزنیم، بعد.

کامل نشستم. می دانستم که باید حرف بزنیم.

گفت:

ـ تو به من کلی توضیح بدهکاری. می شنوم، حالا تو بگو.

نفسم را با صدا بیرون دادم، به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:

ـ اول در مورد سفرم؛ من هر سال سفر می کنم. با این که می دونم دلتنگت میشم، ولی این هیچ تفاوتی توی اصل موضوع ایجاد نمی کنه. تنها کاری که می تونم بکنم، اینه که بهت پیشنهاد بدم همراهیم کنی.

اخم کرد.

ادامه دادم:

ـ من بر اساس اولویت هام برنامه ریزی می کنم، امیدوارم درک کنی.

ـ درک می کنم، ولی می خوام بدونم اگه اتفاقی متوجه نمی شدم که می خوای بری، کی قرار بود بهم خبر بدی؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ نمی دونم، ولی مطمئنا بی خبر نمی موندی.

ـ به نظرت اشتباهه که ازت توقع داشتم حتی قبل از این که برای گرفتن بلیت تصمیم بگیری و اقدام کنی، من رو در جریان می ذاشتی؟

تکه ی دیگری از کیک را به دهان گذاشتم و با چای فرو دادم. سوال سختی بود. ترجیح می دادم جواب ندهم.

گفتم:

ـ احتمالا خبر داری، ولی … هفته ی قبل یه نفر با یه مجله مصاحبه کرده و چیزهایی در مورد من و مجله گفته که …

سکوت کردم.

گفت:

ـ دیروز درسا بهم زنگ زد و گفت یه نگاهی به روزنامه های صبح بندازم. گفت همه جا اسم توئه، فکر کردم شوخی می کنه، ولی … نابغه، جاسوس، خیانت، حکم جلب، بازداشت، داشتم دیوونه می شدم. وقتی جوابم رو ندادی، به کیانا زنگ زدم. واقعا فکر می کردم بازداشتت کردن! اون خیالم رو تا حدودی راحت کرد.

ـ بازداشتی در کار نیست، این ها فقط یه شایعه ست.

ـ من نیاز دارم کمی بیشتر در مورد چیزهایی که توی روزنامه نوشته، توضیح بشنوم.

ـ من روزنامه ها رو نخوندم و نمی دونم چی نوشته.

دستش را به سمت صورتم دراز کرد، نرم انگشت اشاره اش را روی گونه ام کشید و گفت:

ـ چرا هیچ وقت نگفتی من به یه نابغه علاقمند شدم؟

لبخند زدم و گفتم:

ـ من فقط سارا مجد هستم، همین.

دستم را گرفت و گفت:

ـ جاسوسی، خیانت.

اخم کردم و دستم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم.

گفتم:

ـ من با ناسا رابطه دارم، با سازمان فضایی هم همین طور، ولی این چیزی که میگی خیانت یا جاسوسی نیست.

ـ وقتی این طوری به دردسر میفتی، چرا به رابطت با ناسا ادامه میدی؟

اخمم عمیق تر شد و گفتم:

ـ من بارها و بارها ثابت کردم جاسوس نیستم و نظر مردم هم برام اهمیتی نداره، من فقط نمی خواستم مجله تحت تاثیر این رابطه های من قرار بگیره، که متاسفانه این طوری زیر سوال رفت.

ـ من تا کی باید نگران این باشم که هر لحظه ممکنه تو رو بازداشت کنن یا بی خبر ببرنت؟

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ نیازی به نگرانی نیست.

مانتویم را پوشیدم و شال را روی سرم انداختم.

ـ کی اون مصاحبه رو انجام داده بود؟ یکی از بچه های مجله؟

خشک شدم! چرا این سوال را پرسید؟ آرام به سمتش چرخیدم و به چشمانش نگاه کردم. چشمانش نور داشت، رنگ داشت، آسمان داشت، ستاره داشت. “لعنتی”. چرا این سوال را پرسید؟

گفتم:

ـ امروز معلوم میشه.

ـ دیشب چرا هی می گفتی تو نباش؟

“لعنتی، لعنتی، لعنتی”. بی توجه به حضورش، کیفم را برداشتم و سریع از خانه بیرون رفتم. نمی خواستم فکر کنم. نمی خواستم به احتمال دست داشتن علی رضا، حتی فکر کنم.

اتومبیل را مقابل در دفتر، جای همیشگی متوقف کردم و درست قبل از پیاده شدنم، جمعیت مقابل در، توجهم را جلب کرد. چهار مرد و دو زن نزدیک در دفتر ایستاده بودند. چیزی که میان دست آن مرد بود، نمی توانست به غیر از دوربین، چیز دیگری باشد. نفسم را با صدا بیرون دادم و همان جا در اتومبیل باقی ماندم. خبرنگار بودند. چه اتفاقی افتاده بود؟ سریع شماره ی حامد را گرفتم.

ـ این جا چه خبره؟

بعد از مکث کوتاهی گفت:

ـ جلوی دری، درسته؟

ـ این خبرنگارها این جا چی کار می کنن؟

ـ سارا باز که داری داد می زنی! آروم باش. بهتره بیای بالا تا بعد با هم حرف بزنیم.

ـ میشه بفرمایید چطوری؟

گفت:

ـ الان یکی از بچه ها رو می فرستم پایین با اون بیا.

گوشی را قطع کرد. به در ورودی ساختمان خیره شدم. باز همه چیزی به هم ریخته بود. چرا؟ حدس این که تمام این جنجال ها به خاطر مصاحبه ی دیشب صالحی است، چندان سخت به نظر نمی رسید. زنگ خوردن موبایلم همزمان شد با چند ضربه ای که به شیشه ی اتومبیلم خورد. کمی خود را عقب کشیدم. به لبخند شایان بینش خیره شدم. در اتومبیل را باز کردم و همزمان با پیاده شدن، نگاهی به صفحه ی موبایلم انداختم. شماره آشنا نبود.

ـ بله؟

شایان به نرمی سرش را به نشانه ی سلام تکان داد. با دو گام فاصله پشت سرش به راه افتادم.

ـ سلام خانم مجد.

سامان ملکی بود. شایان حدود چهار متر در امتداد خیابان به سمت چپ رفت. نیم نگاهی به خبرنگارها کردم.

گفتم:

ـ من فقط یه اسم می خوام.

ـ راستش دیشب که حاج آقا توی …

سعی داشتم داد نزنم، ولی نتوانستم از بالا رفتن صدایم جلوگیری کنم.

ـ یا گوشی رو بده به اون حاجیت، یا اسمش رو بهم بگو.

شایان مقابل در سبز رنگی متوقف شد. دقیقا سه ساختمان دورتر از دفتر بود. نمی توانستم تصمیم بگیرم تعجب کنم یا عصبانی باشم. شایان چند ضربه ی آهسته به در زد و در باز شد.

سامان ملکی گفت:

ـ حسام شفیعی و مهسا نجف زاده.

دقیقا میان چهارچوب در متوقف شدم. نفسم بند آمد! چه؟! حسام شفیعی؟ مهسا نجف زاده؟ ضربان قلبم دو برابر شد. شایان بینش را دیدم که میان پله ها متوقف شد و به سمتم چرخید. نگاهم به روی مردی که روی اولین پاگرد، چند پله بالاتر از شایان ایستاده بود، ثابت ماند. نمی دانستم کیست، ولی چهره اش را به یاد می آوردم. جوان بود، موهای پرپشت سیاه رنگ داشت و از آن فاصله، چشمانش سیاه رنگ دیده می شد. قد کوتاهی داشت و می دانستم بوی عطرش سرد است. بارها او را در خیابان نزدیک دفتر دیده بودم و یک بار وقتی قصد وارد شدن به دفتر را داشتم، از نزدیکی ام عبور کرده بود. راهرو بوی تخم مرغ می داد و عطر سرد او. حسام شفیعی؟ چرا؟ چرا او؟ او که چشمانش آن طور ستاره داشت. به زحمت قدمی به داخل برداشتم و در را پشت سرم بستم. مهسا نجف زاده؟ من حتی مطمئن نبودم او یکی از کارمندان مجله باشد! چشمانم را بستم و نفسم را با صدا بیرون دادم. لبخند زدم. علی رضا نبود، مهدیس، کیانا، حامد یا حتی شایان بینش هم نبود.

گفتم:

ـ باشه.

ـ سارا خانم …

سارا خانم؟! از چه وقت سامان ملکی مرا به نام می خواند؟ ارتباط را قطع کردم و به شایان خیره شدم.

گفت:

ـ چیزی شده خانم مجد؟

ـ نه.

ـ از این طرف.

به دنبالش به راه افتادم. چند لحظه طول کشید تا درک کنم چرا وارد این ساختمان شدیم. سه طبقه بالا رفتیم و بعد وارد پشت بام شدیم. اول آن مرد کوتاه قد، بعد شایان بینش و پشت سرشان من از نردبان پایین رفتم و از پشت بام دو ساختمان گذشتیم. بعد از پریدن از فاصله ی کوتاه میان دو پشت بام، حامد را دیدم. با لبخند نگاهم می کرد. من در تمام مدت، به این فکر می کردم که علی رضا نبود. قبل از همه وارد راهرو شدم و سریع پله ها را پایین رفتم. حامد پشت سرم صدایم می زد. باید خیلی زود تکلیف همه چیز را روشن می کردم. با ورودم، مهدیس از جا بلند شد و سلام داد.

با گام های محکم، در حالی که به سمت اتاقم می رفتم، گفتم:

ـ می خوام پرونده ی تمام کارمندها را ببینم، همین الان.

وارد اتاق که شدم، قبل از بستن کامل در، حامد وارد شد.

ـ باید حرف بزنیم. چی شده؟

ـ با ملکی حرف زدم.

دو گام به جلو برداشت و گفت:

ـ فهمیدی کار کی بوده؟

سرم را به علامت مثبت تکان دادم و نگاهم به روی مهدیس ثابت ماند. از داخل کشوها مشغول بیرون آوردن پرونده ها بود. شایان در نزدیکی او بود و چیزی می گفت.

گفتم:

ـ نیاز دارم چند تا خبر خوب بشنوم.

حامد روی مبل نشست و گفت:

ـ دیشب که مصاحبه ی صالحی رو ندیدی؟

با اعتراض نامش را خواندم:

ـ حامد!

او که می دانست من تلویزیون تماشا نمی کنم.

گفت:

ـ باشه. رسما ازت رفع اتهام کرد و گفت نه تنها هیچ دلیل و مدرکی برای اثبات جاسوس بودن تو وجود نداره، بلکه تو یکی از نخبه های کشوری و کلی به پیشرفت جامعه ی علمی کشور کمک کردی و از این حرف های گنده گنده.

به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ پس اون خبرنگارها پایین چی کار می کنن؟

با مکث طولانی جواب داد:

ـ تقریبا کل مصاحبه ی صالحی توی تمام روزنامه ها چاپ شده و … حالا که به صورت رسمی ازت رفع اتهام شده و صالحی اون قدر ازت تعریف کرده …

ـ حامد حرف بزن.

با دست اشاره ای به میزم کرد و گفت:

ـ روزنامه رو بخون.

سرم را پایین انداختم و به صفحه ی روزنامه ای که مقابلم قرار داشت خیره شدم. “ونوس”. چند بار پشت سر هم پلک زدم.

همزمان با خواندن متن کوتاه زیر تیتر اصلی روزنامه، حامد گفت:

ـ معاون اول وزیر علوم تحقیقات استعفا داده، شایعه شده که تو قراره بشی معاونش.

سرم را بلند کردم و به چهره ی حامد خیره شدم. لبخند می زد. چرا؟ نفسم را با صدا بیرون دادم. من؟

ـ این ها دیوونه شدن؟!

حامد به خنده افتاد. در باز شد و مهدیس با دستی پر وارد اتاق شد. پرونده ها را روی میز گذاشت.

قبل از این که کامل از اتاق خارج شود گفتم:

ـ به حسام شفیعی بگو بیاد بالا کارش دارم.

مهدیس سری به علامت مثبت تکان داد و در را بست. به حامد خیره شدم. هنوز آرام و بی صدا می خندید. حق داشت، خنده دار بود. معاون وزیر؟! من؟! دیوانه شده بودند؟

حامد چهره ای جدی به خود گرفت و گفت:

ـ حالا چی؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ هیچی، صالحی یه گندی زده و می دونه که باید خودش هم درستش کنه. راستی این مهسا نجف زاده کیه؟

ـ تازه استخدام شده، کمک دست سعادته.

ـ صالحی بهم دو تا اسم داد، حسام شفیعی و مهسا نجف زاده.

حامد با چشمانی گرد شده گفت:

ـ شوخی می کنی؟!

سرم را به علامت منفی تکان دادم. چند ضربه به در خورد و حسام شفیعی با لبخند در را باز کرد. حامد از جا بلند شد.

گفتم:

ـ بیا تو.

حامد به آرامی گفت:

ـ لازمه من باشم؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:

ـ نه خودم ترتیبش رو میدم، می دونم باید چی کار کنم.

حامد با لبخند اتاق را ترک کرد. حسام شفیعی. نفسم را بی صدا بیرون دادم. چشمانش چرا آسمان داشت؟ “لعنتی”.

با لبخند روی مبل، جای حامد نشست. لبخند زدم. آرنج هایم را روی میز گذاشتم و کمی به سمتش خم شدم. لبخندش عمیق تر شد و کامل به سمتم چرخید.

گفت:

ـ پایین انگار خیلی …

با لبخند گفتم:

ـ خفه شو.

حالت صورتش واقعا دیدنی بود. چنان ناگهانی لبخندش محو شد، که نتوانستم جلوی بزرگ شدن لبخندم را بگیرم. صاف نشستم و از میان پرونده های روی میز، پوشه ی آبی که نام او و پوشه ی قرمزی که نام نجف زاده رویش تایپ شده بود را بیرون کشیدم.

ـ می شنوم، بگو.

ـ سارا داری اشتباه می کنی.

پوشه ی او را باز کردم و گفتم:

ـ می شنوم، بگو.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ این فقط یه مصاحبه ی ساده با یه نشریه ی زرد بود. قرار نبود تا این اندازه بزرگ بشه.

نشریه ی زرد! متوجه منظورش نشدم. تا جایی که می دانستم، اسم آن مجله زرد نبود. به مدارک فوق لیسانسش خیره شدم.

ادامه داد:

ـ مهسا پسرخالش رو که توی اون مجله کار می کرد بهم معرفی کرد و بعد نیم ساعتی در مورد مجله و شما با هم گپ زدیم. وقت رفتن، رامین ازم پرسید اشکالی نداره در مورد حرف هامون کمی توی مجله بنویسه؟ و من گفتم مسئله ای نیست، چون واقعا فکر نمی کردم کار به این جا بکشه.

ـ حالا می خوای چی کار کنی؟

تعجب و شگفتی را در چهره اش دیدم.

لبخند محوی روی لبش نشست و گفت:

ـ می خوام رسما از شما عذرخواهی کنم، واقعا منظور خاصی نداشتم.

سرم را پایین انداختم و گفتم:

ـ و؟

ـ و … خب برگردم سر کارم.

نفسم را با صدا بیرون دادم. سرم را بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. چرا چشمانش هنوز ستاره داشت؟

گفتم:

ـ خیلی خوبه. برو پایین و با تک تک اون خبرنگارهایی که پایین دم در منتظرن، بگو کار تو بوده.

ـ سارا خانم من که …

با تمام قدرت، پوشه را به طرفش پرتاب کردم و داد زدم:

ـ احمق!

پوشه با برخورد به صورتش، روی زمین افتاد. به خراش روی گونه اش خیره شدم.

گفتم:

ـ بگو من چطوری بهت اعتماد کردم؟ فقط با یک کلمه حرف؟ تو چقدر راحت بهم خیانت کردی! می دونی چی کار کردی؟ اصلا روزنامه ها رو خوندی؟ می دونی الان همه بهم میگن جاسوس، خائن؟ می دونی چقدر اعتبار این مجله رو زیر سوال بردی؟ می دونی …

ـ سارا خانم من که گفتم، واقعا قصدی از این …

به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:

ـ می دونی خیلی راحت و سریع می تونم آیندت رو از بین ببرم؟ فقط کافیه این تلفن رو بردارم و به یک نفر زنگ بزنم.

از جا بلند شد و گفت:

ـ این طوری برخورد و تهدید کردن …

سرم را تکان دادم و گفتم:

ـ تو به اعتماد من خیانت کردی و هیچ ارزش دیگه ای برام نداری. اخراجت نمی کنم و حتی دلم نمی خواد آیندت رو از بین ببرم، اما به هر حال مقصر بودید و دردسر بزرگی رو برام درست کردید. دیگه هیچ کدوم از شما دو نفر حق ندارید پاتون رو توی این طبقه بذارید. مثل همیشه کار خودتون رو می کنید، ولی دیگه نه به کار تو اعتمادی دارم و نه به کار اون.

ـ سارا خانم دارید اشتباه می کنید.

ـ در مورد چی اشتباه می کنم؟

ـ ما واقعا قصد بدی از این موضوع نداشتیم. قرار نبود این طوری بشه.

آرنج هر دو دستم را روی میز گذاشتم و گفتم:

ـ درسته قرار نبود، ولی من شدم جاسوس، شدم خیانتکار، الان با این شایعه ی جدید چی کار کنم؟ معاون وزیر؟! به نظرت کمی خنده دار نیست؟ بسه، حالا می تونی بری.

داد زدم:

ـ مهدیس؟

یک ثانیه ی بعد در را باز کرد و به جای من، نگاه خیره اش روی حسام شفیعی ثابت ماند. حامد گفته بود، حالا او هم خبر داشت. چقدر خوب بود که مهدیس نبود.

گفتم:

ـ اول به نجف زاده و بعد به سعادت بگو بیان بالا. مهدیس، همین الان.

وقتی نامش را خواندم، نگاهش را از حسام گرفت و به من خیره شد. سرش را تکان داد و بیرون رفت.

گفتم:

ـ شما هم بفرمایید.

ـ اجازه می دید توضیح بدم؟

ـ بله حتما، ولی وقتی که همه ی این مسائل حل شد و دیگه اسم من به عنوان جاسوس و معاون وزیر توی هیچ روزنامه ای نوشته نشد. الان من یه روزنامه این جا می بینم که بزرگ نوشته “ونوس” پس الان نمی تونید توضیح بدید. بیرون.

سرش را تکان داد و محکم گفت:

ـ به خاطر این رفتارتون واقعا متاسفم. من از شما خوشم می اومد، ولی با این برخورد دور از ادب و نزاکتی که داشتید، می تونم بگم برای خودم هم متاسف شدم.

به چشمانش خیره شدم. چشمانش ستاره داشت. به یاد ستاره های اتاق خودم افتادم. زیبا بودند، فریبنده و شگفت انگیز، ولی ستاره ی واقعی نبودند. من شیفته ی ستاره های واقعی بودم. با بیرون رفتن حسام، سرم را میان دستانم گرفتم. سردرد داشتم.

ـ خوبی؟

حامد بود. نگران بود.

گفتم:

ـ آره خیلی خوبم. اخراجش نکردم، خودش نهایتا تا یک هفته ی دیگه استعفا میده. به مهدیس و کیانا و محمدی بسپار هیچ مطلبی رو ازش تحویل نگیرن و هیچ کاری رو بهش واگذار نکنن.

ـ به نظرم بهتر بود خودت ردش می کردی.

دستانم را انداختم و سرم را به علامت منفی تکان دادم.

گفتم:

ـ مهم نیست، من فقط کمی نگران بودم که این یه بازی باشه. حالا مطمئنم از طرف اون چیز خاصی نبوده؛ اما در مورد این دختره، نجف زاده، خیلی مطمئن نیستم.

ـ می خوای من باهاش حرف بزنم؟

ـ نه باید خودم حرف بزنم، نگران نباش. فقط … کیانا چطوره؟

ابروهایش بالا رفت و بعد از مکث کوتاهی گفت:

ـ خوبه. این دو روزه هر ده دقیقه یه بار یا به من زنگ می زنه، یا به مهدیس و گزارش می گیره.

لبخند زدم. می دانستم چنین کاری می کند. او نمی توانست دور از این دفتر، دور از زندگی من، روزهایش را بگذراند. کمی برایم تعجب برانگیز بود که دیشب یا صبح زود بالا نیامده است.

گفتم:

ـ شماره ی وحید رو داری؟

قدمی جلو گذاشت و گفت:

ـ آره. می خوای حال کیانا رو بپرسی؟

دقیقا می خواستم چنین کاری کنم. دیدن هر روزه اش برایم عادت شده بود. شاید باید به خودم اعتراف می کردم، عادت خوشایندی پیدا کرده ام. آن برجستگی شکمش به نظرم زیبا می آمد. دلم می خواست چند ساعتی وقت داشتم تا به خانه ی درسا می رفتم، با پارسا در مورد ستاره ها حرف می زدم، نظرات عجیب و غریبش در مورد آسمان شنیدنی و لذت بخش بود، لمس کردن پارمیس هم حس عجیب و خواستنی ای بود. نفسم را با صدا بیرون دادم؛ و علی رضا. شاید درست نبود که او را آن طور بی مقدمه و ناگهانی در خانه ترک کرده بودم. موبایلم را از داخل جیبم بیرون آوردم. پنج تماس از دست رفته داشتم و یک پیغام. یک تماس از دفتر بود و سه تماس از موبایل کیانا و یکی از خانه اش. لبخندم پررنگ شد، وقتی دیدم پیغام از طرف “دوستم” است.

نوشته بود:

ـ «فهمیدی من نبودم یا باید به فکر اثباتش باشم؟»

“لعنتی”. نه، نمی خواستم از احتمالات ذهنی ام خبردار شود، ولی فهمیده بود. نباید می فهمید. دیشب حال خوبی نداشتم. باید وقت صحبت کردن، دقت بیشتری به خرج می دادم. باید خیلی زود با او حرف می زدم. شماره اش را گرفتم. شگفت زده شدم وقتی بعد از دو بوق رد تماس داد. دوباره شماره اش را گرفتم. باز هم قطع کرد. با دهانی باز به نام “دوستم” روی صفحه ی روشن موبایلم خیره شدم. چرا؟ نمی توانستم باور کنم علی رضا تا این اندازه ناراحت شده باشد! حس من شک نبود، علی رضا و دست داشتنش در موضوع مصاحبه، فقط یک احتمال بود، درست همان طور که این احتمال را در مورد مهدیس، صالحی، آراد و خیلی های دیگر در ذهن داشتم. برایم هیچ اهمیتی نداشت که دیگران باشند، من تنها نمی خواستم او باشد. او برایم ارزش داشت. او همیشه کنارم بود. چرا حالا؟ چرا حالا که می خواستم کنارم باشد این طور از من کناره می گرفت؟

چند ضربه به در خورد. سرم را بالا گرفتم. اصلا متوجه نشده بودم چه وقت حامد اتاق را ترک کرده است. دختر سفید رویی که میان چهارچوب ایستاده بود را دیروز در میان جمع دیده بودم.

با لبخند گفت:

ـ اجازه دارم؟ گفتن با من کار دارید؟

لحن آرام و صمیمی صدایش، دلنشین بود. به صورتش خیره شدم. چشمانش درشت و قهوه ای رنگ بود و مانتوی بلند خاکستری به تن داشت.

دو قدم به جلو گذاشت و گفت:

ـ قراره اخراج بشم؟

ابروهایم بالا رفت. انتظار نداشتم این قدر راحت در مورد اخراج شدنش حرف بزند. از داخل جیبش کاغذی را بیرون آورد و روی میز گذاشت.

با لبخند ملیحی گفت:

ـ استعفا نامم رو وقتی کار به روزنامه ها و تلویزیون کشید نوشتم. میل خودتونه، می تونید اخراجم کنید یا استعفام رو قبول کنید.

قدمی به عقب گذاشت و روی پاشنه های بلند کفشش چرخید.

گفتم:

ـ صبر کن، فقط می خوام بدونم چرا؟

بی آن که برگردد گفت:

ـ چون حسام بهتون علاقه داشت.

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ دلیل موجه تری نداشتی؟

نرم و آرام چرخید و گفت:

ـ نه ندارم. قصدم واقعا این همه خرابکاری نبود، فقط می خواستم حسام رو از چشمتون بندازم، همین.

ـ واقعا فکر کردی حسام شفیعی برام مهمه؟

دستانش را در جیب مانتویش گذاشت و بدنش را کمی به جلو و عقب حرکت داد. لب پایینش را به دندان گرفت.

با مکث کوتاهی گفت:

ـ نه، اما شما برای حسام مهم بودید، همیشه با یه حس خاص مثل یه حسرت در موردتون حرف می زد.

به چشمانم خیره شد و ادامه داد:

ـ من هر چیزی رو که بخوام به دست میارم. براتون کارت دعوت عروسیمون رو می فرستم، خوش حال میشم ببینمتون.

ـ دیوونه ای؟!

حالت صورتش جوری تغییر کرد که انگار در حال فکر کردن است و گفت:

ـ فکر کنم آره. دیوونه بودن اصلا چیز بدی نیست، پیشنهاد می کنم یه بار امتحانش کنی.

با لبخند ادامه داد:

ـ به خاطر این مسائل متاسفم. قرار نبود تا این اندازه موضوع مهم بشه.

نفسم را با صدا بیرون دادم و به رفتنش خیره شدم. نمی دانستم در مورد او چطور باید فکر کنم. او به خاطر به دست آوردن حسام، خیلی چیزها را زیر پا گذاشته بود، دیوانگی کرده بود. موبایلم را برداشتم و دوباره شماره ی “دوستم” را گرفتم. این بار جواب نداد. باید با او حرف می زدم.

ساعت چهار و شانزده دقیقه بود، که جلسه ام با خانم محمدی و حامد تمام شد. مهدیس با لبخند لیوان نسکافه ی بزرگی را به دفترم آورد. خیلی سریع وسایلم را جمع کردم و از همان راهی که وارد دفتر شده بودم، از راه پشت بام، دفتر را ترک کردم. سوار اتومبیل که می شدم، اگر چه کسی مقابل در دفتر حضور نداشت، اما می توانستم خبرنگارها را ببینم که داخل ونی سفید رنگ، سمت دیگر خیابان چند اتومبیل پایین تر از اتومبیل من نشسته اند و صحبت می کنند. تا رسیدن به خانه، یک بار دیگر با “دوستم” تماس گرفتم. باز هم جوابم را نداد.

اتومبیل را که در پارکینگ پارک کردم، موبایل را از جیبم در آوردم و دوباره زنگ زدم. این بار هم بی آن که جوابم را بدهد، تماسم را قطع کرد.

برایش نوشتم:

ـ «منتظرتم، همین امشب. فقط بیا.»

تا از آسانسور خارج شدم، پیامش را دریافت کردم. نوشته بود:

ـ «چند روزی می خوام تنها باشم.»

لبم را گاز گرفتم. قبل از این که کلید را در قفل بچرخانم، در باز شد. کیانا با لبخندی بزرگ مقابلم ایستاده بود. سلام داد و کنار رفت. کیفم را روی مبل میان حال انداختم و اخمش را دیدم.

گفت:

ـ چه خبر؟ شنیدم کار شفیعی بوده.

در حال باز کردن شال از دور گردنم گفتم:

ـ یک دقیقه به من وقت بده، بعد برات تعریف می کنم چی شده.

برای دوستم نوشتم:

ـ «دوستم، فقط بیا. نمی خوام درکم کنی، فقط می خوام بشنوی، همین. فقط بیا. منتظرتم.»

از رسیدن پیام که مطمئن شدم، سرم را بلند کردم. کیانا با ابروهایی بالا رفته، دست به سینه، با آن شکم بیرون زده، مقابلم ایستاده بود. می خواست جدی به نظر برسد، اما گوشه ی بالا رفته ی لبش، او را خنده دار کرده بود.

گفتم:

ـ خودم خبر ندارم، ولی میگن قراره بشم معاون وزیر. کار نجف زاده و شفیعی بوده، قصد خاصی هم نداشتن. دیگه؟

در حال باز کردن دکمه های مانتویم بودم که پرسید:

ـ و علی رضا؟

با اخم سرم را بالا گرفتم و به چشمانش خیره شدم.

ـ و علی رضا چی؟

ـ چرا صبح اون قدر ناراحت و عصبانی بود؟

نفسم در سینه حبس شد. کیانا صبح او را دیده بود.

گفتم:

ـ اومده بود پیشت؟

ـ وحید تو آسانسور دیده بودش، می گفت خیلی ناراحت و عصبانی به نظر می رسیده. وحید خیلی اصرار کرده بود که بفهمه چی شده، ولی علی رضا چیزی بهش نگفته بود.

نفسم را با صدا بیرون دادم. مانتویم را در آوردم و کیف و شالم را از روی مبل برداشتم. نمی خواستم ناراحت باشد، نمی خواستم عصبانی باشد.

در حالی که به سمت اتاق می رفتم، گقتم:

ـ برای این که فهمید یه احتمال بوده.

ـ داری در مورد چی حرف می زنی؟

لباس هایم را آویزان کردم و از داخل کیفم شارژر موبایلم را بیرون آوردم.

گفتم:

ـ وقتی دیروز بهم گفتید چه اتفاقی افتاده، در مورد تمام احتمال ها فکر کردم. کسایی که می دونستن من با ناسا و سازمان فضایی رابطه دارم، خیلی زیاد نبودن. در مورد تو و حامد تقریبا مطمئن بودم نمی تونه کار شما باشه، صالحی و سامان ملکی احتمال قوی تری نسبت به شما دو تا بودن، مهدیس و آراد مهرگان و علی رضا خیلی خوب از ارتباطات من خبر داشتن و … و این که واقعا برام اهمیت خاصی نداشت که کی این کارو کرده، ولی، مهم بود که علی رضا نباشه و صبح علی رضا فهمید که در موردش فکر کردم، ولی نفهمید اون هم مثل بقیه، مثل تو و حامد و مهدیس یه احتمال بوده، نه شک. من به هیچ کس شک نکردم، من فقط به احتمال ها فکر کردم و الان جواب تلفن هام رو نمیده.

به اخم نشسته میان پیشانی کیانا خیره شدم. سرم را تکان دادم و موبایلم را به شارژ زدم. علی رضا هنوز جواب نداده بود. لبه ی تخت نشستم.

کیانا با گام هایی آرام و سنگین، لبه ی تخت، درست یک گام دورتر از من نشست و گفت:

ـ بهش حق میدم ناراحت بشه. باید همه ی این حرف ها رو به خودش هم بزنی.

ـ می دونم، البته اگه اجازه بده ببینمش.

به صفحه ی خاموش موبایلم خیره شدم. در مورد این جواب ندادن به پیغامم چه فکری باید می کردم؟

کیانا آرام پرسید:

ـ دوستش داری؟

نفسم بند آمد. اخم کردم. زبانم را گاز گرفتم. “دوستش داری؟” این دیگر چه سوالی بود؟ دوست داشتن؟! اگر دوست داشتن چیزی بود که مهسا برای به دست آوردنش به هر کاری دست می زد، یا چیزی که باعث می شد مهدیس با صحبت های بی مزه ی شایان بخندد، یا چیزی که باعث می شد از شنیدن صدای داد کسی که مرا به دنیا آورده بود گوش هایم را بگیرم، جواب قاطعم نه بود، اما اگر دوست داشتن گرمای دست علی رضا بود، اگر حس خوب دیدن ستاره ها به همراه علی رضا بود، اگر رقصیدن میان آشپزخانه ای شلوغ و بدون هیچ موسیقی با علی رضا بود، بله؛ این یک جواب قاطع، تنها برای خودم بود. نفس حبس شده ام را با صدا بیرون دادم و بی آن که جواب سوال کیانا را با صدای بلند به او بدهم، یا جوابش را دوباره در ذهنم تکرار کنم، از جا بلند شدم و به سمت حمام رفتم.

از دیدن کیانا، که بعد از نیم ساعت، هنوز روی تخت، همان جای قبلی نشسته بود، متعجب شدم.

با دیدنم لبخند کم جانی زد و گفت:

ـ عافیت باشه.

مستقیم به سمت موبایلم رفتم. نه پیغامی داده بود و نه تماس از دست رفته ای داشتم. لبخند زدم. می دانستم می آید. اگر نمی خواست بیاید، پیغام می داد. به سمت کمد لباس هایم رفتم. می خواستم زیبا به نظر برسم، تنها برای علی رضا. نفسم را با صدا بیرون دادم و از داخل کمد، شلوار جین سفید و بلوز دکمه دارِ قرمزِ آستین سه ربعی را بیرون آوردم و روی تخت انداختم.

کیانا گفت:

ـ می خوای چی کار کنی؟

نگرانی صدایش گیجم کرد.

ـ در مورد چی؟

ـ علی رضا.

نمی دانستم می خواهم چه کار کنم، ولی می دانستم که نمی خواهم ناراحت باشد و جواب تلفن هایم را ندهد و به دیدنم نیاید. شانه بالا انداختم.

کمی به سمتم چرخید و گفت:

ـ سارا من واقعا نگران رابطه ی شما هستم.

پس نگرانی صدایش را درست حس کرده بودم. با مکث کوتاهی تخت را دور زدم و دو گام دورتر روی لبه ی تخت نشستم. لحظه ای نگاهم به روی شکمش ثابت ماند و بعد به چشمانش خیره شدم. دلم می خواست بپرسم کی قرار است بچه اش به دنیا بیاید؟ دلم می خواست بچه ی کیانا هم به زیبایی و نرمی و کوچکی پارمیس باشد.

گفتم:

ـ نگران این که از طرف علی رضا صدمه ای ببینم؟

سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:

ـ نه، در واقع من نگران هر دوی شما هستم. اتفاق ها و حرف هایی که در موردت شایعه شده و سفرت ممکنه … علی رضا مرد خوبیه، ولی موضوع اینه که نمی دونم تا کی می تونه کنار تو دووم بیاره.

به چهره ی ظریف و زیبایش خیره شدم. تحلیل کردن جمله ی کیانا چندان هم سخت نبود. نه، علی رضا.

نفسم را تکه تکه شده بیرون دادم و گفتم:

ـ می تونی بری.

محکم از جا بلند شدم.

گفت:

ـ سارا گوش کن، به نظرم بهتره در مورد رابطت با علی رضا، به صورت جدی تری فکر کنی.

با اخم گفتم:

ـ جدی؟ منظورت از جدی چیه؟

ـ علی رضا نمی تونه تمام مدت با این …

قدمی به عقب برداشتم و با خشم گفتم:

ـ نه نمی خوام بشنوم. گفتم می تونی بری. می خوام لباس عوض کنم.

از جا بلند شد. علی رضا امکان نداشت به همین سادگی تنهایم بگذارد، وقتی این قدر حضورش خوب بود. نه. سریع به سمت دیگر تخت رفتم و بی توجه به حضورش، مشغول پوشیدن لباس شدم. وقتی چرخیدم، کیانا رفته بود.

موهایم را با دقت خشک کردم، کمی ریمل و رژ زدم، عطر زدم، نسکافه و کیک خوردم و با لپ تاپم روی کوسن های داخل سالن نشستم. تنها چیزی که می خواستم، آمدن علی رضا بود، همین.

اطلاعات مربوط به سفید چاله ها را در بانک اطلاعاتی لپ تاپم کامل کردم و به سراغ فولدر عکس های آسمانی ام رفتم. دنباله دار پناستارز (پنجاه و چهار)، منظومه ی شمسی، عکسی از نحوه ی تشکیل ستاره ها، عکس یک سیاه چاله، NGC4911 (پنجاه و پنج)، نخستین لحظه ی مرگ یک ستاره (پنجاه و شش).

سرم را بلند کردم و به ساعت دیواری داخل هال خیره شدم. ساعت ده دقیقه از نه گذشته بود. پس چرا نمی آمد؟

بار هم با ستاره هایم مشغول شدم. باید قبل از سفر، آخرین اطلاعتی که رابرت در مورد سیاه چاله ها برایم ارسال کرده بود را تحلیل و مقایسه می کردم و برایش ایمیل می کردم. قرار بود رابرت این گزارش را درست یک روز بعد از شروع سفرم، در حالی که من زمانم را در رصدخانه ی شیلی سپری می کردم، در طی کنفرانسی ارائه دهد.

هنوز دو صفحه از گزارش را کامل نکرده بودم، که کسی زنگ زد. سریع لپ تاپم را کنار گذاشتم و از جا بلند شدم. هنوز دو گام بیشتر به جلو بر نداشته بودم، که متوقف شدم. مگر نه این که علی رضا همیشه بی وقفه تا باز کردن در، زنگ می زد؟ چیزی که شنیدم تنها یک تک زنگ کوتاه بود، اما اطمینان داشتم کسی که پشت در است، نمی تواند جز علی رضا باشد. نیم نگاهی به ساعت انداختم. ده و شانزده دقیقه بود. قبل از باز کردن در، به چهره ی خودم درون آینه خیره شدم. بخش کوچکی از موهایم را روی شانه انداختم و سعی کردم بی توجه به رنگ پریدگی چهره ام، لبخند بزنم. در را کامل باز کردم و نفسم را با صدا بیرون دادم. علی رضا پشت در ایستاده بود. لبخند محوی که بر لب داشت، اصلا متناسب با چهره ی گرفته اش نبود.

از مقابل در کنار رفتم. قدمی به داخل گذاشت و کفش هایش را در آورد. لحظه ای نگاهم روی سفیدی خیره کننده ی جوراب هایش ثابت ماند.

گفت:

ـ باید زود برم، عجله دارم.

با اخم سرم را بالا گرفتم و به چشمانش خیره شدم. او هم اخم کرد.

گفتم:

ـ تو می تونی همین جا وایستی، اما من می خوام برای خودم یه چای سبز دم کنم و راحت روی مبل بشینم.

نمی خواستم به این فکر کنم که برای دور شدن از من عجله دارد. با گام هایی محکم به سمت آشپزخانه رفتم و چایساز را روشن کردم. از داخل آشپزخانه دیدمش که با همان اخم، آهسته و آرام وارد شد و روی مبل نشست. پای راستش را روی پای چپش انداخت و به نقطه ای که درست نمی توانستم تشخیص بدهم کجاست، خیره شد.

چهار دقیقه بعد، وقتی با دو فنجان چای به هال برگشتم، با اخم محوی که میان ابروان و روی پیشانی اش نشسته بود، به گوشه ی میز خیره نگاه می کرد. فنجان را به سمتش گرفتم. چند لحظه طول کشید تا متوجه دستم و فنجان شود. سرش را بلند کرد و بی آن که نگاهم کند، با هر دو دست فنجان و نعلبکی را از دستم گرفت. فنجان را روی میز گذاشت و نعلبکی را به رویش برگرداند. کمی دورتر نشستم و به نیم رخش خیره شدم. مردانه بود، جذاب و دیدنی.

به خال روی گردنش خیره شدم و گفتم:

ـ تو هم مثل حامد و کیانا و مهدیس یه احتمال بودی.

اخمش عمیق تر شد. جرعه ای از چای را سر کشیدم. طعم خوبی نداشت. چیزی نگفت.

ادامه دادم:

ـ تا چند ثانیه ی قبل، واقعا برام مهم نبود کی این کارو کرده، فقط چند تا موضوع بود که ناراحت و نگرانم می کرد. اول نمی خواستم این موضوع مجله رو تحت تاثیر قرار بوده، نمی خواستم ارتباطم رو با ناسا و حتی سازمان فضایی و صالحی از دست بدم و در آخر نمی خواستم این موضوع هیچ ارتباطی با تو داشته باشه، چون …

نفسم را با صدا بیرون دادم. هنوز نگاهم نمی کرد، هنوز اخم داشت، هنوز ناراحت و دلگیر بود. با این اخم های او، مهم شده بود، مهم شده بود که چه کسی این کار را کرده است.

ـ نمی خوای چیزی بگی؟

با گوشه ی چشم برای یک ثانیه نگاهم کرد، اما دوباره به فنجان خیره شد. همان یک ثانیه هم برای دیدن نور و رنگ چشمانش کافی بود. باز هم حرفی نزد.

فنجان را روی میز گذاشتم، کمی به سمتش چرخیدم و گفتم:

ـ مهم بود تو نباشی، چون تو برام مهم بودی. به حامد و کیانا هم فکر کردم، ولی تو … فرق داشتی.

گفت:

ـ تو به من شک کردی.

ـ این شک نبود، این فقط یه احتمال بود، مثل احتمال های دیگه.

سرش را به سمتم برگرداند و گفت:

ـ میشه دقیقا بگی چه فرقی بین شک و احتمال وجود داره؟ من نمی تونم این دو تا کلمه رو از هم تفکیک کنم. تو احتمال دادی من موضوع رو عنوان کردم، باشه، اما وقتی مرتب به من و این احتمال فکر می کردی، از نظر من یعنی شک داشتن.

کمی به سمتش خم شدم و گفتم:

ـ نه، اصلا، داری اشتباه می کنی.

محکم و قاطع گفت:

ـ نه، اشتباه نمی کنم.

سرم را تکان دادم، پوزخند زدم و گفتم:

ـ تو چرا امروز صبح از من توضیح خواستی؟ در مورد چیزهایی که توی روزنامه ها نوشته بودن، جاسوسی و خیانت. من باید به این فکر می کردم که یعنی تو بهم شک داری؟

ـ نه این دو تا موضوع به هم ارتباطی ندارن.

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ تو باورم نداشتی، بهم شک کردی و اون رو به زبون آوردی و در موردش پرسیدی، اما برای من مهم نبود، من فقط از این که کنارم بودی حس خوبی داشتم، خوش حال بودم، اما تو با فهمیدن احتمال های ذهنی من ناراحت شدی، عصبانی شدی، از من دور شدی و جواب تماس هام رو ندادی.

ـ من بهت شک نداشتم، فقط می خواستم بدونم.

ـ من هم بهت شک نداشتم. اگر مستقیم از خودت می پرسیدم، اون وقت احتمال های من برای تو معنای شک پیدا نمی کرد؟

پشت به او ایستاده بودم و برخورد ناگهانی و غیر منتظره ی دستش به روی بازویم تمام وجودم را به لرزه انداخت. خیلی سریع دستش را محکم و سخت پس زدم و دو گام به جلو برداشتم. به سمتش چرخیدم.

دستانش را بالا گرفت، به چشمانم خیره شد و گفت:

ـ متاسفم، ببخشید نمی خواستم اذیتت کنم. سارا تو هم کمی من رو درک کن، وقتی دیشب اون طور می گفتی تو نباش، خیلی گیجم کردی و با حرف های صبحت تازه درک کردم در مورد چی حرف می زنی.

ـ تو من رو درک کن. تمام این مدت، تنها چیزی که می خواستم، دور بودن تو از این ماجراها بود، چون نمی خواستم تموم اون حس های خوبی که در کنارت تجربه کرده بودم برام بشه یه دروغ.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ می خوام لمست کنم.

ـ نه.

نیم قدم به عقب برداشت و گفت:

ـ باشه.

ـ نمی خواستم ناراحتت کنم.

روی نزدیک ترین مبل نشست و گفت:

ـ اما ناراحت شدم، خیلی بیشتر از چیزی که تصورش رو بکنی. هیچ وقت فکر نمی کردم بهم شک کنی. این برای من خیلی سنگین بود.

با کمی فاصله نزدیکش نشستم. کاش اجازه داده بودم لمسم کند. به ژست جالبش خیره شدم و لبخند زدم. به جلو خم شده و هر دو آرنجش را روی زانو گذاشته بود. انگشتانش را در هم قفل کرده و از همان فاصله هم می توانستم فشار انگشتانش را احساس کنم.

گفت:

ـ چرا می خندی؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ چاییت سرد شد.

نعلبکی را از روی فنجان برداشتم. هنوز از چایش بخار بلند می شد. فنجانش را برداشتم و به دهان بردم.

ـ چی کار می کنی؟ اون چایی من بود.

با لبخند سرم را به سمت دیگر برگرداندم و جرعه ای از چای سبزش نوشیدم. خیلی خوش طعم تر از چای من بود. دستش را احساس کردم که دور آرنجم حلقه شد و دستم را که فنجان را با آن گرفته بودم به سمت خود کشید. با لبخند مقاومت کردم.

ـ من دو ساعته منتظرم چایی بخورم.

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ چایی تو خوش مزه تر بود.

دست دیگرش به دور کمرم حلقه شد و مرا به سمت خود کشید. دستش را دیدم که برای گرفتن فنجان دراز شد. سرم را بیشتر چرخاندم و محتویات باقی مانده ی لیوان را یک نفس بالا کشیدم. وقتی فنجان را میان دستش گرفت، خیلی راحت فنجان را رها کردم. دیدم که با حس کردن و دیدن فنجان خالی میان دستانش، اخم میان پیشانی اش عمیق تر شد. نتوانستم نخندم. حس خوب گرمای آشنا و دوست داشتنی دستانش، حس سرخوشی ام را بیشتر و خنده ام را بلند تر کرد.

ـ نکن سارا، با من این کارو نکن.

ـ دعوام نکن، تو هم می تونی چایی من رو بخوری.

ـ سارا؟

ـ جانم؟

ـ آخه داری با من چی کار می کنی؟

 

شانه بالا انداختم و به چشمانش خیره شدم. حلقه ی دستش به دور کمرم محکم تر شد. دیدم که فنجان را روی میز گذاشت. نمی توانستم حس خوبی که از حضور و دستانش می گرفتم را نادیده بگیرم و مخفی کنم. می دانستم با آزاد شدن دستانش، کارم را تلافی خواهد کرد. این را از چشمانش می خواندم. سعی کردم از میان حلقه ی دستش فرار کنم، اما چانه ام را سخت میان انگشتانش گرفت و سرم را به سمت خود برگرداند. سعی داشتم لبخندم را پنهان کنم، اما بی فایده بود. چقدر خوب بود که کنارم حضور داشت. همین برای من کافی بود. در حالی که اصلا انتظار نداشتم، با حرکت سریعی، مرا مجبور به دراز کشیدن روی مبل کرد و خودش نیز همراهم کشیده شد. با لبخند به چشمانش، به لبانش خیره شدم. در انتهای ذهنم، داشتم به احتمال یک بوسه فکر می کردم، اما چیزی که دیدم، لبخند را از لبانم محو کرد. شوخی نداشت، خیلی جدی بود. لبخند نمی زد، اخم کرده بود. احساس درد در چانه ام، اخمم را عمیق تر کرد.

محکم و قاطع گفت:

ـ بسه سارا، تمومش کن.

به چشمانش خیره شدم. آسمان چشمانش نورانی تر از هر زمان دیگری بود. چیزی راه گلویم را بست. من علی رضای خودم را می خواستم. همان کسی که چند ساعت قبل، کیانا در مورد دوست داشتنش از من پرسید و من به این نتیجه رسیدم که جواب سوال کیانا، با حرارت دستانش، با همراهی اش برای دیدن ستاره ها و با رقص در آشپزخانه ی شلوغ، مثبت است.

گفت:

ـ داری اذیتم می کنی.

دستش که چانه ام را گرفته بود، با شدت پس زدم. دوباره چانه ام را گرفت. این بار فشار دستانش کمتر بود. برای من، کنار زدن او واقعا کار سختی نبود، اما نمی خواستم آسیب ببیند.

به چشمانم خیره شد و گفت:

ـ این جا، کنار تو، دارم حس متفاوتی رو تجربه می کنم، اما … ازت خواستم بهم فرصت بدی، خودت نخواستی. اومدن این جا اصلا درست نبود.

ـ می خوای دیگه نیای؟ نمی خوای دیگه من رو ببینی؟

نه، من حتی نباید به این احتمال ها فکر می کردم، نباید آن ها را بر زبان می آوردم. نمی توانستم درست نفس بکشم. سرش را به علامت منفی تکان داد. چانه ام را رها کرد و گونه ام را با پشت دست نوازش کرد. سختی و جدیت چهره اش از میان رفت و لبخندی محو روی لبانش نشست.

پرسید:

ـ تو دوست داری کنارت بمونم؟

سرم را به علامت مثبت تکان دادم.

گفت:

ـ من هم همین رو می خوام، ولی … من الان ذهنم خیلی درگیره؛ کارم، مادرم، تو و تمام این حرف ها و خبرهایی که در موردت وجود داره. درکم کن سارا.

با اخم گفتم:

ـ نمی خوام. الان می تونی بری.

انگشت اشاره اش را روی لبم کشید و گفت:

ـ لجبازی، خودخواهی و …

برای چند لحظه ی کوتاه کوتاه چشمانش را بست و بعد ادامه داد:

ـ این فقط یه سواله. چقدر از چیزهایی که در موردت توی روزنامه نوشتن حقیقت داره؟

ـ من نمی دونم توی روزنامه ها چی نوشتن.

باز چهره اش جدی شد.

گفت:

ـ معاونت وزیر؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ در موردش خبر دارم، شایعه ست.

ـ توی مصاحبه ی چند ساعت قبل با وزیر، گفت داره در موردت فکر می کنه.

ـ مهم نیست، من مجله رو ول نمی کنم.

ابروی راستش بالا رفت و گفت:

ـ چهار تا دکترای افتخاری؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:

ـ فقط سه تاست.

ـ در مورد تحصیلاتت؟

جا خوردم! تحصیلاتم؟ نفسم را تکه تکه شده بیرون فرستادم. نه کیانا و نه حامد، چیزی در این مورد نگفته بودند. برای خودم اهمیتی نداشت، اما می دانستم دیگران عکس العمل های جالبی در این مورد از خود نشان نمی دهند. عکس العمل دیگران مهم نبود، ولی عکس العمل علی رضا مهم بود. از چیزی که به آن فکر می کردم، جا خوردم. هر چیزی که در مورد علی رضا وجود داشت برای من مهم بود.

گفتم:

ـ چی نوشتن؟

ـ این که مدرکی وجود نداره که تو دکترای هاروارد رو داشته باشی و ادعاها همه اشتباهه.

ـ من فقط سه تا دکترای افتخاری دارم و هیچ وقت توی هاروارد درس نخوندم.

ـ دانشجوی کجا بودی؟

به چشمانش زل زدم و گفتم:

ـ من همیشه جویای دانش بودم، ولی هیچ وقت دانشجو نبودم.

اخم کرد و گفت:

ـ یعنی چی؟

ـ اگه همین طوری پیش بره، توی روزنامه ها در موردش می نویسن.

ـ منظورت چیه؟

امیدوار بودم برای علی رضا هم این موضوع، درست به اندازه ی خود من، بی اهمیت باشد، اما با وجود آن اخم، خیلی هم اطمینان نداشتم.

گفتم:

ـ من هیچ مدرک تحصیلی ندارم.

ـ دقیقا منظورت از هیچی چیه؟

اخمش عمیق تر شده بود. برای او مهم بود. “لعنتی”. کاش مهم نبود.

ـ میشه بشینیم و حرف بزنیم؟

قاطع و محکم گفت:

ـ نه.

نفسم را با صدا بیرون دادم. در حالی که به چشمانش خیره شدم گفتم:

ـ هفت سالم که شد، رفتم مدرسه. اون جا خیلی شلوغ و پر سر و صدا، اما جالب بود. در مورد تک تک چیزهایی که قرار بود بهمون درس بدن مشتاق بودم، فکر می کردم کلی هیجان و اتفاق های خوب رو قراره تجربه کنم، ولی در عوض داشتن به من کشیدن خط صاف رو یاد می دادن. خط های افقی و عمودی که نباید از خط کشی های دفتر مشقمون بیرون می زد.

به یقه ی پیراهن مردانه اش خیره شدم و ادامه دادم:

ـ من توی دفتر مشقم معادلات پیچیده ی ریاضی حل می کردم و توی هر صفحه نقشه ی بخشی از آسمون رو می کشیدم.

ـ سارا حرفت رو رک و پوست کنده بهم بزن.

سرم را کمی بالا گرفتم و به قهوه ای چشمانش خیره شدم.

ـ تو دقیقا داری به اون چیزی فکر می کنی که من قراره به زبون بیارمش، اما نمی فهمم چرا از من می پرسی.

گرمای نفس های تند و نامنظمش را احساس می کردم. دوباره با همان صدای عصبی نامم را صدا زد. می دانستم. گاهی خودم هم نیاز داشتم احتمال ها و تفکراتم را کس دیگری با صدای بلند بر زبان بیاورد تا واقعا باورشان کنم.

گفتم:

ـ من توی تمام عمرم فقط سه روز مدرسه رفتم. نه اول دبستان رو تموم کردم و نه راهنمایی رفتم و نه دبیرستانی بودن رو تجربه کردم. هیچ وقت دانشجو نبودم، ولی زیاد با پدرم دانشگاه رفتم.

نمی توانستم گرمای نفس هایش را احساس کنم. نفس نمی کشید. به چشمانم خیره نگاه می کرد و پلک نمی زد.

آهسته گفتم:

ـ من قبل از این که بتونم بنویسم، یاد گرفته بودم چطور باید معادلات ریاضی توی جزوه ها و تحقیق های دانشجوهای پدرم رو بخونم و قبل از اون می تونستم یک ساعت بدون وقفه اسم سیاره ها و ماه ها و حتی کوچک ترین ذراتی که توی منظومه ی شمسی بود رو از حفظ بگم و می تونستم تشخیص بدم هر نقاشی که می بینم، چه سبکی داره.

نفسم بند آمد. نقاشی ها. من از چیزی که به بوم و نقاشی و هنر ختم می شد، درست به اندازه ی آن کلمه ی ممنوعه برای من، کسی که مرا به دنیا آورده بود، بیزار بودم.

با مکث کوتاهی ادامه دادم:

ـ این ها رو خیلی ناخودآگاه انجام می دادم. درک درستی ازشون نداشتم، فقط از طریق نشانه ها و تکرار شدن اون ها رو به ذهنم سپرده بودم. مثل یه عادت بود، یه چیز خیلی عادی برای من که دیگران رو شگفت زده می کرد.

به نرمی پلک هایش را روی هم نشاند و نفسش را سنگین و سخت از درون سینه بیرون داد. سرش را خم کرد و پیشانی اش را به پیشانی ام چسباند.

گفت:

ـ چیز دیگه ای هم هست که باید بدونم؟

گرفتگی صدایش متعجبم کرد، پیشانی سردش هم همین طور.

ـ مثلا چی؟

چشمانش را باز کرد و گفت:

ـ یه چیزی که بعدها از شنیدن و خوندنش شوکه نشم.

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ فکر نکنم چیزی باشه.

به چشمانش خیره شدم. کلامم چندان صادقانه نبود، ولی چیزهایی وجود داشتند، که در گذشته دفن شده بودند و می دانستم هیچ وقت از گذشته هایم جدا نخواهند شد و هیچ وقت برای من تبدیل به حال نمی شوند. سرش را تکان داد و خیلی آهسته و آرام رهایم کرد. از جا بلند شد و به سمت سالن رفت. دوباره تمام مکالمه ی این چند دقیقه را مرور می کنم. یک نقطه ی ابهام میان گفته هایش وجود داشت. سودی جون.

گفتم:

ـ سودی جون.

میان سالن متوقف شد و با مکث طولانی گفت:

ـ قلبش خیلی وقته مشکل داره و این چند روزه حالش بدتر شده.

قلبش؟! دلیل مرگ محمدرضا مجد هم قلبش بود. صاف نشستم.

ـ الان خوبه؟

با حرکت کندی به سمتم چرخید و گفت:

ـ مامانم خوبه، اما تو خیلی خوب به نظر نمی رسی، چی شد؟

سرم را به دو طرف تکان دادم و پاهایم را در آغوش گرفتم.

گفت:

ـ من باید برم.

نه، نمی خواستم برود. نمی خواستم برود. “نرو علی رضا، کنارم بمون.”

به سمت در رفت و در حال پوشیدن کفش هایش گفت:

ـ بهم چند روزی فرصت بده، باید در مورد همه چیز فکر کنم و … سارا شاید بهتر باشه در مورد همه چیز تجدید نظر کنیم.

جمله ی آخرش را در حالی بر زبان آورد، که صاف ایستاده بود و به چشمانم خیره نگاه می کرد. تجدید نظر در مورد همه چیز. از این جمله باید چه برداشتی می کردم؟ او دیگر نمی خواست کنارم باشد. با دقت به سر تا پایش خیره شدم. ضربان قلبم خیلی ناگهانی بالا رفت. این آخرین باری بود که پا به خانه ام می گذاشت. بعد از مدت ها کسی بود که دوستش داشتم، کسی که می خواست برود. برای همیشه برود.

ـ سارا؟

ـ برو.

ـ من نمی خوام همه چیز رو تموم کنم، فقط …

ـ برو علی رضا.

از جا بلند شدم و در حالی که با گام های بلند به سمت سالن می رفتم گفتم:

ـ بیرون رفتی در رو ببند.

ـ سارا؟

وقتی این طور صدایم می زد، تمام وجودم می لرزید. ایستادم و به سمتش چرخیدم. هنوز ایستاده بود و نگاهم می کرد.

بلند گفتم:

ـ مگه نمی خوای فکر کنی؟ مگه فرصتی برای تجدید نظر در مورد همه چیز رو نمی خوای؟ پس چرا این طوری صدام می کنی؟ چرا نمیری؟

دیدم که مشغول در آوردن کفش هایش است.

دستم را به نشانه ی منع جلو بردم و گفتم:

ـ نمی خوام، برو علی رضا.

ـ وقتی خوب نیستی، نمی تونم تنهات بذارم.

سرم را تکان دادم و گفتم:

ـ من هم باید در مورد یه چیزهایی تجدید نظر کنم، پس لطفا تمومش کن و برو. من خیلی زود خوب میشم.

برای یک دقیقه ی تمام همان جا ایستاد و با دقت به سر تا پایم، به چهره ام خیره شد. بعد بی هیچ حرفی چرخید و رفت. صدای بسته شدن در را شنیدم. من دیدم و شنیدم که رفت. با گام هایی آرام به سمت کوسن ها رفتم و نشستم. به صفحه ی نیمه تمام گزارشم خیره شدم. هیولای خفته ی کهکشان راه شیری، سیاه چاله ی مرکزی کهکشان. چشمانم را بستم. علی رضا. من برای او رژ زده بودم. چرا وقتی آن طور به من نزدیک بود می خواستم مرا ببوسد؟ علی رضا مرا نمی خواست. خوشه ی کهکشانی MSO7 که فوق العاده و شگفت انگیز بود (پنجاه و هفت). در مورد همجنس خواری کهکشان ها چیزی نوشته بودم یا نه؟ من علی رضا را دوست داشتم. او رفته بود. به آرامی به پهلو دراز کشیدم و پاهایم را درون سینه جمع کردم. چند نفس عمیق کشیدم. همه جا بوی عطر تلخ علی رضا را می داد. بخش آخر گزارش را باید به در هم فرورفتگی کهکشان ها و آخرین پیش بینی ها در مورد نابودی کهکشانمان (پنجاه و هشت) اختصاص می دادم. نمی توانستم گریه نکنم.

بعد از موافقت بی چون و چرا با استعفا نامه ی مهسا نجف زاده، استعفا نامه ی حسام شفیعی هم به دستم رسید. موافقت نکردم و از خانم محمدی خواستم تمام وقتش را با کار پر کند. هر دو باید تاوان اشتباهی که خیلی چیزها را در زندگی آرام من تغییر داده بود، پرداخت می کردند. با حامد صحبت کردم. وقتی از اتاقش بیرون می رفتم، مطمئن بودم با نفوذی که دارد، می تواند جلوی استخدام نجف زاده را در خیلی از روزنامه ها و مجله ها بگیرد و از طرفی کمتر شدن دسترسی اش به حسام شفیعی، که حالا تمام زمانش به کار کردن در مجله می گذشت، برای او که خیلی چیزها را فدای به دست آوردن حسام کرده بود، تاوان سنگینی محسوب می شد. در نهایت اگر این دو نفر به هم می رسیدند، اهمیت خاصی برای من نداشت، اما مهم بود که نجف زاده برای رسیدن به این خواسته باز هم بگذرد، باز هم تحمل کند و زمان از دست بدهد. حسام شفیعی قرار بود سخت کار کند، مقاله و گزارش بنوسید، زمان بگذارد و در نهایت می دانستم تا چند ماه می خواهم بدون هیچ دلیلی، تمام مقاله هایش را رد کنم. می دانستم برایش مهم است که مقاله اش در مجله ی من و نامش جایی نزدیک نام ونوس قرار بگیرد. قرار نبود به همین راحتی به چیزی که می خواهد برسد. هر دو باید برای رسیدن به خواسته هایشان، زمان، ارزشمندترین دارایی شان را از دست می دادند. این سنگین ترین تاوان بود.

بعد از گذشت دو روز، در حالی که تصور می کردم شایعات با سکوت، کمتر از قبل خواهد شد، همه چیز به هم ریخت. صبح وقتی چهره ی بی رنگ مهدیس و کیانا که دوباره به سر کارش بازگشته بود را دیدم، متوجه این موضوع شدم. با دیدن عکس خودم روی صفحه ی اول روزنامه، نفس در سینه ام حبس شد. من بودم. عکس درست در لحظه ی ورودم به ساختمان دفتر گرفته شده و احتمالا مربوط به روز گذشته بود. مانتوی سیاه و شالی سرمه ای رنگ به تن داشتم. عکسم در کنار عکس مردی با صورتی گرد و موهایی کم پشت قرار داشت.

حامد گفت:

ـ وزیر دیروز توی یه مصاحبه اعلام کرده که به زودی با استعفای معاون اولش موافقت می کنه و معاون جدیدش رو معرفی می کنه. وقتی در مورد تو پرسیدن، گفته با قابلیت هایی که داری، تو هم یکی از گزینه هاش هستی.

نفسم را با صدا بیرون دادم. این یعنی دوباره شروع شدن شایعات و جنجال های جدید.

رو به حامد گفتم:

ـ می دونی که قبول نمی کنم پس اگه چیزی مطرح شد، نمی خوام مستقیم خودم درگیرش بشم. جوری جوابشون رو بده که هیچ وقت دوباره در موردم فکر نکنن.

سرش را به علامت مثبت تکان داد. دو روز گذشته بود و من هنوز به این فکر می کردم که چطور باید علی رضا را فراموش کنم. موبایلم را از جیب شلوارم بیرون آوردم و شماره ی “دوستم” را گرفتم. بعد از دو بوق جوابم را داد. می خواستم صدایش را بشنوم، اما بهانه ام پرسیدن حال سودی جون بود. گفت چند ساعت قبل آنژیو کرده است و من نمی دانستم این آنژیو چیست. حال محمدرضا را پرسیدم. با تاخیر کوتاهی گفت او هم خوب است. دلم می خواست باز هم حرف بزند. حالم را کوتاه و مختصر پرسید و من فقط گفتم خوبم؛ ولی خیلی هم حال خوبی نداشتم. کاش می آمد تا با هم نسکافه بنوشیم و من در مورد ستاره ها حرف بزنم. چیزی راه گلویم را بسته بود و نمی توانستم درست حرف بزنم. از کیانا و حالش پرسید. نمی فهمیدم چرا کیانا و حالش این قدر فکرش را مشغول کرده است. من باید برای او مهم تر از کیانا می بودم، ولی نبودم. خیلی سریع تماس را قطع کردم. حتما موضوع دیگری در میان بود. چرا باید به خاطر یک احتمال این قدر از من فاصله بگیرد و دیگر نخواهد مرا ببیند؟

فقط دوازده روز تا شروع سفرم باقی مانده بود و من به زمان بیشتری برای آماده شدن برای این سفر نیاز داشتم. سعی می کردم خبرنگارها و اخبار و شایعاتی که از طریق کیانا و حامد و گاهی هم علی رضا به گوشم می رسید را نادیده بگیرم و تنها روی کارم تمرکز کنم، اما کار مشکلی بود. آخرین اصلاحات را بر روی شماره ی جدید مجله باید انجام می دادم و این کار وقت زیادی از من می گرفت. کار را به مهدیس، بعد کیانا و بعدتر به خانم محمدی سپردم، اما در مورد این کار نمی توانستم به هیچ کس اعتماد کنم. من کاری بی نقص می خواستم، مثل همیشه. نسخه ی سیمی شده ی سیاه و سفید را داخل کیفم انداختم. هنوز زمان داشتم. می توانستم شب چند ساعتی را بیشتر بیدار بمانم و از بی نقص بودم کار مطمئن شوم.

شگفت زده به نام “دوستم” که روی صفحه ی روشن موبایلم افتاده بود خیره شدم و لبخند زدم. سه روز و دو شب از آخرین باری که با او حرف زده بودم می گذشت. می دانستم سخت درگیر مطب و حال مادرش است. می دانستم می خواهد فکر کند و اما دلتنگش بودم. بیشتر از همیشه. من چطور می توانستم چهار ماه دور از او را پشت سر بگذارم؟

گفت:

ـ حال مامان سودابه خیلی خوبه.

مامان سودابه؟! سودی جون؟! نفسم را با صدا بیرون دادم.

ـ خبر خوبیه. دوست داشتم بیام دیدنش، می خواستم پارسا و پارمیس رو هم ببینم، ولی واقعا وقت نمی کنم، احتمالا فردا شماره ی جدید مجله بره زیر چاپ.

بعد از مکث کوتاهی گفت:

ـ باید برای سفر هم آماده بشی.

ناراحت بود. من هم ناراحت بودم. کاش از نزدیک می دیدمش. دلم می خواست کنارم باشد.

ـ پروازم دوازده روز دیگه ست، اما هنوز کلی کار عقب مونده دارم که باید انجام بشه.

ـ هنوز در مورد رفتن به این سفر مطمئنی؟

ـ علی رضا لطفا شروع نکن، این سفر برای من خیلی مهمه.

ـ دقیقا متوجه این موضوع شدم، چون احتمالا حتی اگه ازت خواهش کنم به خاطر من از سفرت بگذری، این کارو نمی کنی.

به برگه های روی میز خیره شدم و گفتم:

ـ این الان یه سوال نبود، پس می تونم جوابش رو ندم.

گفت:

ـ و اگه بخوام جوابش رو بدی؟

نمی دانستم از چه وقت و چطور علی رضا این قدر برایم مهم شده است، ولی این را خوب می دانستم که آسمان و ستاره هایش برایم از هر چیز دیگری، حتی از علی رضا هم مهم تر است.

گفتم:

ـ دوست ندارم به این سوال جواب بدم.

شنیدم که نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ باشه، هر طور راحتی، اما جوابش خیلی روشن و واضحه. امشب مهمون داریم، ولی فردا شب وقتم آزاده، بعد از این که کارم توی مطب تموم شد، میام خونه ات. حدود هفت می رسم.

با دقت بیشتری به نوشته های روی برگه ی مقابلم خیره شدم. برنامه ی فردایم بود.

گفتم:

ـ نه، فردا تا ساعت هفت و نیم دفترم.

ـ باشه میام دفتر از اون جا با هم می ریم خونه. باید کمی حرف بزنیم. راستی یه سوال دیگه، تو چطوری میری شیلی؟

ـ هواپیما.

ـ اون وقت چطوری توی شلوغی هواپیما چند ساعت رو تحمل می کنی؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ معمولا با یه هواپیمای خصوصی میرم، ولی این دفعه کیانا تمام صندلی های بخش بازرگانی رو برام رزرو کرده.

شنیدم که نفسش را با صدا بیرون داد.

ـ علی رضا؟

با مکث کوتاهی گفت:

ـ جانم؟

و دقیقا چیزی را بر زبان آوردم که به آن فکر می کردم.

ـ هیچی فقط … فقط کاش زودتر میومدی.

باز هم مکث کرد. کسی در زد.

علی رضا گفت:

ـ من هم دلم برات تنگ شده. خیلی زود می بینمت.

کیانا با لبخند و رنگی پریده وارد شد. لبخندش واقعی نبود. باز هم اتفاقی افتاده بود. “لعنتی”. گوشی را روی میز گذاشتم و به چشمانش خیره شدم. خسته به نظر می رسید. جلو آمد.

چند برگه ای را که در دست داشت مقابلم گذاشت و گفت:

ـ حامد گفت لطفا این ها رو امضا کن.

خودکار را از کنار برگه ها برداشتم و با اشاره ی کوچکی به شکمش گفتم:

ـ با این وضعیتت، چرا این کارها رو به مهدیس نمیگی؟

لبخند زد. این بار لبخندش کاملا واقعی بود. برگه ی دیگری را امضا کردم.

گفت:

ـ ممنون. مهدیس سرش شلوغ بود، من به جاش اومدم.

ممنون؟! چرا تشکر کرده بود؟ برگه ها را بی آن که نگاهی به نوشته هایشان بیندازم، امضا کردم و به دست کیانا دادم.

با این که می دانستم امشب علی رضا را نخواهم دید، ولی باز هر چند دقیقه یک بار به صفحه ی خاموش موبایل و ساعت دیواری هال نگاه می کردم. ساعت دو و نیم بعد از نیمه شب بود که نسخه ی اصلاح شده را کنار گذاشتم. مهدیس، خانم محمدی و حتی کیانا هم متوجه نشده بودند جای دو عکس با هم اشتباه شده است و نام دو سیاره و یک ستاره غلط املایی دارد. باز به صفحه ی خاموش موبایلم خیره شدم. تنها چیزی که می خواستم گذر سریع زمان بود. نفسم را با صدا بیرون دادم. “لعنتی” من برای دیدنش بی تاب بودم. علی رضا. چه اتفاقی افتاده بود که من این روزها تنها به این آدم فکر می کردم؟ آدم! چیزی که در وجودم نسبت به این آدم احساس می کردم، هیچ شباهتی با احساسم به دیگر آدم ها، حتی حامد و کیانا، نداشت. علی رضا فرق داشت. او شبیه هیچ کس نبود. او حتی شبیه محمدرضا مجد هم نبود. احساس من هم نسبت به او متفاوت بود.

ساعت از هشت و دو دقیقه گذشته بود که سوار آسانسور شدم. آسانسور یک طبقه پایین تر ایستاد. با باز شدن درها، چهره ی گرفته ی وحید را دیدم. اخم عمیقی میان ابروان خوش حالتش نشسته بود که با دیدنم عمق بیشتری پیدا کرد. سلام کوتاهی داد و وارد شد. انتظار دیدن کیانا را در کنارش داشتم، ولی نبود.

با بسته شدن در آسانسور گفت:

ـ هنوز وقت مرخصی زایمان کیانا نرسیده؟

به چهره اش خیره شدم. مدت زمان زیادی بود که دیگر با دیدنم اخم نمی کرد، اما امروز حتما مسئله ای پیش آمده بود.

ادامه داد:

ـ حال کیانا این یکی، دو روزه اصلا خوب نیست. دیشب بردمش بیمارستان.

بیمارستان؟! دیروز با وجود رنگ پریدگی اش خیلی هم بد به نظر نمی رسید.

گفت:

ـ دکترش گفت باید خیلی بیشتر مراقب خودش باشه، استرس و فشار عصبی اصلا براش خوب نیست.

آسانسور در پارکینگ ایستاد. کیانا حق داشت. حتی اگر تاثیر اخبار و گزارش های روزنامه ها و مجله ها را هم در متشنج کردن جو دفتر نادیده می گرفتیم، تحمل فشار کاری که این روزها با نزدیک شدن زمان سفرم وجود داشت، حتی برای من هم سخت بود.

وحید میان در ایستاد و گفت:

ـ با وجود این که بارها و بارها کیانا در مورد احساسش به تو حرف زده، اما هیچ وقت نتونستم حرف هاش رو واقعا درک کنم. اگه اتفاقی برای کیانا و بچمون بیفته، مقصر اصلی تو هستی.

با خروج وحید، درهای آسانسور بسته شد. دکمه ی شماره ی چهارده را فشار دادم. کیانا. چرا این روزها همه چیز این قدر سخت به نظر می رسید؟ کیانا حالش خوب نبود. گفته بود: “من سارا رو مثل یه خواهر دوست دارم. بهش نگفتم، ولی اون تمام خانواده ی منه.” خانواده ی من فقط محمدرضا مجد بود، اما من برای کیانا خانواده بودم.

جلوی در واحد، چند دقیقه با تردید ایستادم. مطمئن نبودم واقعا مایل به این کار باشم، ولی زنگ در را فشار دادم و منتظر ایستادم. یک دقیقه طول کشید تا کیانا با چهره ای رنگ پریده در را باز کرد. آشکارا از دیدنم جا خورد. چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاید.

با نگرانی پرسید:

ـ چیزی شده؟

ـ نه، وحید رو تو آسانسور دیدم، گفت حالت خیلی خوب نیست و دیشب رفتی بیمارستان. گفتم حالت رو بپرسم.

گونه اش به آرامی رنگ گرفت و لبخند تمام صورتش را پر کرد. نفس عمیقی کشید و به آرامی از مقابل در کنار رفت. وارد خانه اش شدم، برای اولین بار. شگفت زده شدم. به صورت کیانا خیره شدم.

لبخندش عمیق تر شد و گفت:

ـ نظرت چیه؟

البته که باید انتظارش را می داشتم که خانه هایمان به هم شباهت داشته باشد. به هر حال کسی که این دو خانه را چیده، کیانا بود. حس خوبی داشتم. انگار وارد خانه ی خودم شده ام. خانه هایمان در جزئیات کوچکی چون رنگ گلدان های خالی ای که در گوشه و کنار خانه دیده می شد یا رنگ پرده ی پشت پنجره ی آشپزخانه و تابلوهایی که به دیوار کوبیده شده بود، با هم تفاوت داشت. یک میز گرد هم گوشه ی هال جای داشت که به رویش قاب عکس های کوچک و بزرگی دیده می شد. بالا، در خانه ی من، به جای آن میز، یک مجسمه ی سیاه و زشت قرار داشت که هیچ وقت توجهم را جلب نکرده بود. به سمت میز گام برداشتم و با دقت به تک تک عکس ها خیره شدم. عکس های تکی از کیانا، از وحید، عکس های دو نفری شان، چند عکس پر جمعیت. تنها عکسی که توجهم را جلب کرد، عکسی از خودم بود. مانتوی سیاه و شالی طلایی رنگ بر سر داشتم. این عکس حداقل متعلق به یک سال قبل بود. مدت زیادی بود که دیگر از این شال استفاده نمی کردم و آن را میان لباس هایم ندیده بودم. من هیچ وقت انداختن این عکس را به خاطر نداشتم، پس بدون شک بی اجازه گرفته شده بود.

ـ چای؟

سرم را به سمتش برگرداندم. داخل آشپزخانه ایستاده بود. سرم را به علامت منفی تکان دادم.

قدمی به سمت در برداشتم و گفتم:

ـ نه چیزی میل ندارم باید برم دفتر.

با اخم گفت:

ـ تو اولین باره میای خونه ی من، دوست دارم به روش خودم ازت پذیرایی کنم.

ـ من فقط می خواستم مطمئن بشم حالت اون قدر که وحید میگه بد نیست، همین.

به چهره اش با دقت بیشتری خیره شدم. کیانا واقعا زیبا بود. از حالت خمار چشمانش می خواندم که وحید در مورد بد حالی اش کاملا صادق بوده است.

گفتم:

ـ نیا دفتر، استراحت کن.

ـ نمیشه، خیلی کار داریم.

ـ مهدیس هست.

چایسازی که از آن آب جوش را به درون فنجان می ریخت، دقیقا شبیه به چایساز من بود، همان مدل و همان رنگ.

سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:

ـ مرخصی مهدیس از پس فردا شروع میشه و حداقل یک ماه نیست.

“لعنتی”. روی مبل نشستم. چرا الان؟ چرا همه چیز یک دفعه با هم اتفاق افتاده بود؟ حامد چیزهایی در مورد مرخصی مهدیس گفته بود، اما فکر نمی کردم این قدر طولانی باشد. یک ماه؟! خبر داشتم که چهار روز دیگر عروسی اش است و بعد هم می خواهد با شایان به سفر بروند. یک ماه خیلی زیاد بود. با گذاشته شدن سینی روی میز، سرم را بلند کردم.

کیانا سنگین و آرام با فاصله ی کمی کنارم نشست و گفت:

ـ داری به چی فکر می کنی؟

ـ همه چیز به هم ریخته.

ـ می دونم، به خاطر همین نمی تونم دفتر نیام.

اخم کردم، محکم و قاطع گفتم:

ـ وقتی بهت میگم نیا، دقیقا منظورم اینه که نیای دفتر. می مونی خونه و استراحت می کنی. مجبورم نکن سرت داد و بیداد کنم. می تونم از پس این چند روز بر بیام. اگه چند روز، مثلا یک هفته بیشتر وقت داشتم، خیلی بهتر می شد.

سرش را تکان داد و گفت:

ـ از امروز قراره مهرداد شرافت بیاد دفتر. یکی از آشناهای مهدیسه، می تونی بهش اعتماد کنی. من و حامد کلی در موردش تحقیق کردیم، می تونه کمک دست خوبی برات باشه. توی این چند روزه مهدیس و حامد همه چیز رو بهش یاد میدن. نمی خواد نگران کارهای دفتر باشی، من خودم حواسم بهش هست.

ـ به جای تو میاد یا مهدیس؟

نفسش را با صدا بیرون داد. پریدگی رنگش بیشتر شد.

آرام گفت:

ـ وحید وقتی میام شرکت خیلی بهونه …

کیانا نمی خواست دیگر به دفتر بیاید. خیلی سریع از جا بلند شدم. وحید. او به چه حقی می توانست کیانا را از آمدن به دفتر منع کند؟

ـ سارا گوش کن.

گفتم:

ـ نمی خوام بشنوم. هر چیزی رو که باید، فهمیدم.

دلم می خواست داد بزنم: “نه، لعنتی.” با گام های بلند به سمت در خروجی رفتم. کیانا صدایم می زد. بی توجه خانه اش را ترک کردم. نمی توانستم تمرکز کنم، نمی خواستم تمرکز کنم، فقط می خواستم به علی رضا فکر کنم و قرارمان. به ساعت موبایلم خیره شدم. هشت و بیست و هفت دقیقه بود و من باید تا ساعت هفت و نیم صبر می کردم. می توانستیم با ماشین علی رضا به خانه برویم. از علی رضا می خواستم ماکارانی و گوشت چرخ کرده و قارچ بخرد تا با هم غذا درست کنیم، با هم ظرف ها را می شستیم و بعد دو لیوان بزرگ شربت آلبالو درست می کردم. دلم می خواست وقتی روی مبل در آغوشش لم داده ام، شربت ها را بنوشیم و او برایم از اتفاقات خنده داری که در مطب پیش می آمد، از پارمیس حرف بزند، از بازیگوشی های پارسا، از خانواده اش برایم تعریف کند. خانواده. این کلمه با حرف های علی رضا برایم مفهوم جدیدی پیدا کرده بود. نباید فکرم را درگیر و مشغول یک ماه مرخصی مهدیس، حضور آدمی جدید و ناشناخته در نزدیکی ام و رفتن همیشگی کیانا از دفتر مجله بکنم. باید به برنامه ریزی ها و کارهای باقی مانده ی مجله فکر می کردم. فکر کردن به علی رضا و قرارمان، حس خوبی داشت، باعث می شد برای این ساعات باقی مانده تا دیدنش، انرژی بگیرم.

خیلی سریع عرض خیابان را طی کردم و وارد ساختمان شدم. فلاش دوربین ها را دیدم. اهمیتی نداشت. می توانستند هر چقدر دلشان می خواست عکس بگیرند و شایعه بسازند. فقط کافی بود این یازده روز تا آغاز سفرم را تحمل کنم، بعد همه چیز تمام می شد. چهار ماه تمام می توانستم از دیدن ستاره هایم، از صحبت کردن با آدم هایی که حرف هایم، سیاه چاله ها و کوتوله ها را می فهمیدند، نهایت لذت را ببرم. فقط علی رضا و نبودش ناراحتم می کرد. با تعجب به مرد جوان بلند قامتی که در را برایم باز کرده بود، خیره شدم. مهدیس دو قدم دورتر ایستاده بود. بلوز و شلوار مردانه به تن داشت و بوی عطر خیلی خوبی می داد. موهای سیاه رنگش را به عقب شانه زده بود و بوی نارگیلی که به مشامم می رسید، احتمالا به خاطر چیزی بود که به موهایش زده بود.

ـ صبحتون بخیر خانم مجد.

نگاهم را از چشمان قهوه ای و بی ستاره اش گرفتم و به مهدیس چشم دوختم.

مهدیس نیم قدم به سمتم آمد و با لبخند گفت:

ـ ایشون آقای شرافت هستند، قراره از این به بعد …

دوباره به چهره ی سفید و لبخند عمیقی که روی لبان بی رنگ مهرداد شرافت نشسته بود خیره شدم و گفتم:

ـ می دونم. حامد و کیانا تاییدت کردن و بهت اعتماد دارن، پس حتما می دونی این جا کار کردن متفاوته؟

ـ بله خانم مجد.

شالم را از روی سرم پایین کشیدم و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:

ـ برام یه نوشیدنی بیار و به محمدی بگو نیم ساعت دیگه با چارت برنامه ها بیاد اتاقم. حامد که اومد خبرم کن و می خوام بدونم کارهای چاپ چطور پیش میره.

میان چهارچوب در ایستادم. متعجب نگاهم می کرد. پس هنوز مهدیس وقت نکرده بود در مورد هر چیزی که در این دفتر اتفاق می افتاد او را توجیح کند.

ـ تا الان باید یه نسخه از کار چاپ شده به دستم می رسید. کجاست؟

نفس عمیقی کشید و گفت:

ـ چند دقیقه قبل خانم حمیدی اولین کار رو روی میز گذاشتن.

ـ خانم حمیدی کیه؟

نگاه گیجش را میان من و مهدیس دیدم.

مهدیس قدمی به جلو گذاشت و گفت:

ـ صبح جلال از چاپخونه اولین نسخه رو با پیک فرستاد، من هم گذاشتم رو میزتون.

سرم را تکان دادم و وارد اتاق شدم. من هیچ وقت نام فامیل مهدیس را نمی دانستم. نفسم را با صدا بیرون دادم و روی صندلی، پشت میزم رها شدم. انتخاب نوشیدنی را بر عهده ی مهرداد گذاشته بودم، ولی دلم نسکافه می خواست. لپ تاپم را روشن کردم. مهرداد دو دقیقه ی بعد با چند ضربه ای که به در زد، وارد اتاق شد. با حضورش بوی نسکافه و بوی نارگیل و عطرش در فضای اتاق پیچید. هنوز کامل از اتاق بیرون نرفته بود که صدای علی رضا در گوشم پیچید.

ـ آخه مهدیس خانم من باید بدونم این جا چه خبره؟ هر چیزی که توی روزنامه ها و تلویزیون گفتن رو نادیده گرفتم، ولی نمی تونم چشمام رو ببندم و مثل یه احمق ادامه بدم.

ـ آقای دکتر خواهش می کنم آروم باشید. من بهتون توضیح میدم چی شده.

قبل از این که مهرداد در اتاق را ببندد، با حرکت دست و سر منعش کردم.

علی رضا کمی بلند تر از قبل گفت:

ـ چه توضیحی؟ همه چیز مشخص و واضحه. لطفا برید کنار من باید با سارا حرف بزنم.

از جا بلند شدم و سریع میان چهارچوب ایستادم. مهدیس پشت به من و رو به علی رضا ایستاده بود. علی رضا. لبخند زدم. چقدر خوب بود که این قدر زود دیده بودمش.

مهدیس آرام گفت:

ـ آقا علی رضا خواهش می کنم آروم باشید. من براتون توضیح میدم. حامد و کیانا خیلی سفارش کردن سارا خانم چیزی نفهمن. اون طوری که فکر می کنید نیست.

ـ چی رو نباید بفهمم؟

علی رضا نگاهش را به چشمانم دوخت و مهدیس سرش را به سمتم برگرداند. به قدری رنگ پریده به نظر می رسید که متعجب شدم!

خیلی سریع قبل از این که علی رضا برای آمدن به اتاق قدمی بردارد گفت:

ـ هیچی، یه سوءتفاهمی پیش اومده، من همین الان داشتم به آقا علی رضا توضیح می دادم. مهرداد همین الان زنگ بزن ببین خانم محمدی کجاست، فکر کنم فراموش کرده با سارا خانم جلسه دارن. سارا خانم شما بفرمایید، من خودم با علی رضا خان صحبت می کنم.

با اخم، محکم گفتم:

ـ چی رو نباید بفهمم؟

ـ سارا خانم خواهش می کنم اجازه بدید حامد بیاد، بعد. من الان بهش زنگ می زنم.

به سمت میزش رفت تا با حامد تماس بگیرد. علی رضا با چند گام بلند به سمتم آمد و قبل از این که حتی مهدیس متوجه شود، بازویم را گرفت و با هم به داخل اتاق رفتیم. برخورد دستش اگر چه آزار دهنده، اما قابل تحمل بود. در را با صدا بست. بازویم را رها کرد.

به چشمانم خیره شد، روزنامه ای که در دست داشت به سمتم گرفت و گفت:

ـ همه چیز رو توجیه کردی، گفتم باشه، قبول، اما می خوام بدونم در مورد این یکی چی داری که بگی؟ این عکس رو چطوری توجیه می کنی؟

به صورتش زل زدم. عصبانی بود. چرا؟ احتمالا یکی از عکس هایم را در روزنامه دیده بود و مطلب جدیدی خوانده بود. به آرامی روزنامه را از میان دستانش بیرون کشیدم و نگاه کلی به صفحه ی اصلی اش انداختم. نه عکسی از من بود و نه مطلبی درباره ی ونوس و من یا حتی مجله. سرم را بالا گرفتم. صورتش کاملا سرخ شده بود. با گامی بلند به سمتم آمد. فاصله یمان از نیم قدم هم کمتر بود. روزنامه را از دستم بیرون کشید و بعد از چهار بار ورق زدن، دوباره روزنامه را به سمتم گرفت.

ـ حرف بزن سارا، این چیه؟ عکس ونوس و شوهر آمریکایی اش؟ حرف بزن سارا.

نگاهم فقط پنج ثانیه روی عکس ثابت ماند. زنی که مانتو و شالی سفید و صورتی به تن داشت. موهای زیتونی رنگش نیمی از چهره اش را پوشانده بود. مرد حداقل یک سر و گردن از زن بلند قامت تر بود. کت و شلوار خاکستری و پیراهن مشکی به تن داشت. دست راستش به روی کروات خاکستری رنگش بود. چشمان سبز و موهای طلایی و نیمه بلند داشت. لبخندی کمرنگ روی لبان هر دویشان دیده می شد. روزنامه را رها کردم و تا برخورد پهلویم به گوشه ی میز به عقب گام برداشتم. نمی توانستم از روزنامه چشم بردارم. تمام وجودم می لرزید. نمی توانستم درست نفس بکشم.

علی رضا داد زد:

ـ تو کی هستی سارا؟ حرف بزن، تو ازدواج کردی؟ شوهر داری؟

سرم را به دو طرف تکان دادم و به صدایی که به زحمت حتی به گوش خودم می رسید گفتم:

ـ نه، نه.

خم شد و روزنامه را برداشت، آن را میان انگشتان سفید شده اش مچاله کرد و گفت:

ـ درست حرف بزن ببینم این جا چه خبره؟ فکر می کردم باهام صادقی! شوهرت الان کجاست؟ خونه ات؟ تو خجالت نمی کشی؟ همیشه این قدر پست بودی که …

نگاهم را از انگشتان و روزنامه ی مچاله شده بلند کردم و به چشمانش خیره شدم. علی رضا. کسی که مقابلم بود را نمی شناختم. چطور می توانست بدون شنیدن حرف های من هر چیزی که فکر می کرد را بر زبان بیاورد؟ این حتی دیگر شک نبود، این یک تهمت بود. نمی خواستم به آن عکس، به کلماتی که نوشته شده بود فکر کنم. تنها می خواستم بدانم آن عکس چطور به دست روزنامه نگارها افتاده است.

آرام گفتم:

ـ بسه علی رضا، تمومش کن.

ـ نه تا وقتی که حرف نزنی و بگی این چه بازییه که با من راه انداختی.

جلو رفتم و محکم گفتم:

ـ اون من نیستم.

روزنامه را از دستش بیرون کشیدم. بخشی از روزنامه میان انگشتان سخت شده اش باقی ماند. سریع برگشتم و روزنامه را روی میز صاف کردم. تمام تلاشم را می کردم که به عکس حتی نیم نگاهی هم نیندازم. نمی خواستم ببینم. نمی خواستم به یاد بیاورم. با صدای باز شدن در، نگاهم به روی کلمه ی “شوهر آمریکایی” ثابت ماند.

حامد گفت:

ـ آقای دکتر میشه لطفا ما رو تنها بذارید؟

به سمت حامد چرخیدم.

علی رضا با اخم گفت:

ـ نه نمیشه، من می خوام بدونم که این جا چه خبره؟

علی رضا به خاطر یک احتمال ذهنی، از من فاصله گرفته بود و حالا خودش به من، به حرف ها و صداقتم شک کرده بود، تهمت می زد.

حامد با چهره ای رنگ پریده گفت:

ـ اون مرد شوهر سارا نیست. سارا اصلا ازدواج نکرده. فکر می کردم تا الان متوجه موضوع شده باشید.

ـ پس این مرد کیه؟

قبل از این که حامد فرصتی برای جواب دادن داشته باشد گفتم:

ـ عکس رو کِی انداختند؟

مهدیس را دیدم که با لیوان آبی وارد شد و به سمت علی رضا رفت. مهرداد بیرون اتاق ایستاده بود و به چهره ی من خیره نگاه می کرد.

حامد با مکث طولانی گفت:

ـ دو روز پیش، همین جا.

دو روز پیش؟ همین جا در تهران؟ باورم نمی شد. نمی توانستم نفس بکشم. برگشته بودند. یا حداقل او برگشته بود. سرم را برگرداندم و به عکس خیره شدم. ساره برگشته بود. چشمانم را بستم.

حامد آرام گفت:

ـ علی رضا خان می تونید به حرف من اعتماد کنید. اون عکس سارا نیست، سارا از رنگ صورتی بدش میاد، امکان نداره لباسی که رنگ صورتی توش باشه رو بپوشه.

مهدیس گفت:

ـ حامد راست میگه، این عکس سارا نیست.

تحملم تمام شده بود. من زندگی آرام خودم را می خواستم. ظرفیت حتی یک کلمه بیشتر را نداشتم. این مدت در مقابل هر اتفاق خیلی آرام و خونسرد برخورد کرده بودم. این روش دیگر جواب نمی داد. تحملم تمام شده بود.

کمرم را صاف کردم و کامل به سمتشان چرخیدم. به چشمان علی رضا خیره شدم. آرام تر از چند لحظه ی قبل به نظر می رسید. وقتی من گفته بودم “نه” باور نکرده بود و حالا با کلام حامد و مهدیس این طور آرام شده بود. چرا با من این کار را می کرد؟ موبایلم را از روی میز برداشتم و در میان لیست شماره ها به دنبال نام حشمتی گشتم.

گفتم:

ـ علی رضا تو به من شک کردی.

شماره ی کاوه حشمتی را پیدا کردم.

گفتم:

ـ علی رضا تو به من شک کردی.

بعد از دو بوق کاوه جواب داد.

ـ سلام سارا خانم. خوبی؟ چه عجب یادی از ما کردی!

گفتم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x