رمان آسمان دیشب آسمان امشب پارت 19

4.4
(8)

 

با لحن خیلی جدی گفت:

ـ در مورد مادرت تصمیم گرفتی؟

به چنگال و لازانیا خیره ماندم. مادرم، لیلی.

ادامه داد:

ـ خیلی برای عروسیت ذوق و شوق داشت.

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ در موردش حرف نزنیم.

ـ چرا؟

با اخم سرم را بلند کردم و گفتم:

ـ برای این که ناراحتم می کنه.

ـ درسته که اشتباه کرده، ولی اگه حرف هاش رو بشنوی، مطمئنم نظرت در موردش عوض میشه و می بخشیش.

چنگال را لبه ی بشقاب قرار دادم و محکم گفتم:

ـ موضوع بخشیدن اونه؟ باشه، بهش بگید من بخشیدمش، حالا می تونه با خیال راحت به زندگیش برسه، اما به من کاری نداشته باشه، من نمی خوام توجیه بشنوم.

ـ سارا جان اون می خواد کنار تو باشه و …

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ سودی جون من نمی خوام.

ـ تو اصلا می دونی کجا بوده؟

ـ مهم نیست.

با جدیت گفت:

ـ باید برات مهم باشه، چون اون مادرته. پدرت هم این وسط بی تقصیر نبوده، مادرت بارها و بارها تماس گرفته، اما پدرت اجازه نداده باهات حرف بزنه.

محکم گفتم:

ـ دروغه، می خواد کار خودش رو توجیه کنه، امکان نداره بابا چنین کاری رو بکنه.

ـ حامد خان هم این موضوع رو تایید کرده.

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ برای من مهم نیست شما حرفش رو باور می کنید یا نه. سودی جون بگید این بازی احمقانه رو تموم کنه. من هفده سال بدون اون دووم آوردم و زندگی کردم، از این به بعد هم بدون هیچ مشکلی این کارو ادامه میدم، اون هم با خیال راحت بره سر زندگی خودش، اما … نمی خوام ببینمش، نمی خوام توی زندگیم حضور داشته باشه.

ـ سارا اون حق داره …

ـ اون هیچ حقی نداره. این بحث همین جا منتفیه، من تصمیمم رو گرفتم. بهتره سعی نکنید نظرم رو در موردش عوض کنید، چون به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی حاضر نیستم از تصمیمم برگردم.

آشپزخانه را ترک کردم. نمی خواستم به این موضوع فکر کنم. روی مبل نشستم و به حرف های بی انقطاع تارا گوش دادم. باورم نمی شد کسی بتواند این قدر حرف بزند. به موهای حالت گرفته ی درسا خیره شدم. زیبا شده بود.

ساعت سه و پنج دقیقه بود که کیانا نفس نفس زنان همراه کاور لباس سفید رنگی وارد شد. قبل از این که لباس درون کاور توجهم را جلب کند، ظاهر کیانا مرا متوجه خودم کرد. پیراهن بلندش، ترکیبی از رنگ های فیروزه ای و طلایی بود. برجستگی شکمش، با آن تکه پارچه ی طلایی رنگی که از سر شانه اش افتاده بود، کمتر دیده می شد. تمامی موهای نیمه بلندش را روی شانه ی راستش انداخته و با آن آرایش، واقعا ملیح و زیبا به نظر می رسید.

دهانم را باز کردم که بگویم چقدر زیبا شده است که گفت:

ـ خیلی خوشگل شدی.

به لباسی که درسا مقابلم گرفته بود، خیره شدم. واقعا باید چنین لباسی می پوشیدم؟ ضربان قلبم بالا رفت. واقعا زیبا بود. نگاهم را از لباس گرفتم و به سمت اتاق خواب رفتم.

ـ کجا میری سارا؟

بی توجه به سوال کیانا، در اتاق را بستم. امیدوار بودم هیچ کدام نخواهند خلوتم را بر هم بزنند. سریع به سراغ موبایلم رفتم و شماره ی علی رضا را گرفتم. با اولین بوق گوشی را برداشت.

ـ چطوری عروس خانم؟

ـ علی رضا؟

ـ جانم چی شده؟

دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:

ـ خوبی؟

با مکث کوتاهی گفت:

ـ الان که صدات رو شنیدم فوق العادم.

روی لبه ی تخت نشستم.

ادامه داد:

ـ دارم میرم دوش بگیرم. تو آماده ای؟ من حداکثر یک ساعت دیگه اون جام.

گفتم:

ـ لباس عروس …

ـ ازش خوشت اومد؟

ـ نمی دونم.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ حاضرم تمام عمرم رو بدم تا الان اون جا کنارت باشم و تو رو توی اون لباس ببینم. دوست دارم سارا، به اندازه ی تمام آسمون و ستاره هاش.

نفسم بند آمد. چشمانم را سوزش افتاد.

ادامه داد:

ـ دوست دارم امشب بهت خیلی خوش بگذره. می خوام امشب برای تو فوق العاده باشه. اگه تو خوش حال باشی و بخندی، من هم خوش حال میشم. امشب من فقط تو رو می بینم.

ـ علی رضا؟

ـ جانم؟ بگو. می دونستی نفسمی؟

ـ چشمات به اندازه ی تمام آسمون ستاره داره. من خوش حال بودم که آسمون رو برای خودم دارم، یک عالمه ستاره و سحابی و کهکشان. بعد تو اومدی، من الان آسمونم رو دارم، تو رو دارم، ستاره های چشمات رو دارم.

ـ حالم رو بد نکن سارا، دیوونه ترم نکن.

خندیدم.

از توری که یقه و آستین های لباس را تشکیل می داد، خوشم آمد. تارا توری را روی سرم نصب کرد. به چشمان سرخ کیانا خیره شدم. مطمئن بودم اگر به خاطر آرایش چشمانش نبود، بدون شک گریه می کرد. سودی جون با لبخند نگاهم می کرد و درسا با دقت.

به درون آینه خیره شدم. این من بودم؟! باور نمی کردم! امکان نداشت! نفسم بند آمد! نمی توانستم ضربان قلبم را احساس کنم. لبخند زدم. دختر سفید پوش و زیبای درون آینه هم لبخند زد.

درسا دسته گلی را به دستم داد. رزهای قرمز رنگ. دسته گل را به صورتم نزدیک کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی فوق العاده ای می داد. دوباره به دختر درون آینه خیره شدم. این من بودم، سارا مجد، دختر محمدرضا مجد، عروس علی رضا زمانی. دختر درون آینه به من لبخند می زد. کوبش قلبم حس خوبی داشت. همه چیز خوب بود، همه چیز.

به سودی جون نگاه کردم. در آن کت و دامن عنابی رنگ، واقعا برازنده شده بود. لبخند زد. جلو آمد، توری که به موهایم وصل بود را به دست گرفت. می خواست چیزی بگوید که صدای زنگ در بلند شد.

درسا با اضطراب گفت:

ـ علی رضا اومد.

لبه ی دامن بلند لباس یشمی رنگش را بالا گرفت و با عجله به سمت در ورودی خانه رفت. صدای باز شدن در را شنیدم.

درسا گفت:

ـ کجا؟

ـ برو اون طرف، چی کار می کنی؟ سارا کجایی؟

با شنیدن صدای علی رضا، لبخندم عمیق تر شد. هنوز قدمی به جلو بر نداشته بودم، که انگشتان سودی جون به دور مچ دستم حلقه شد. با اخم نگاهش کردم.

با لبخند آرام گفت:

ـ صبر کن، همین جا وایستا.

درسا گفت:

ـ فکر کردی به همین راحتی اجازه میدم ببینیش؟ رونما می خوام.

سودی جون دستم را رها کرد. دامنم را صاف کردم و به سمت راهروی کوچکی که به در وردی ختم می شد، خیره شدم. علی رضا این جا بود. صدای تپش قلبم واقعا بلند بود، اما هنوز می توانستم صدای بحث علی رضا و درسا را بشنوم.

ـ درسا اذیت نکن. سارا کجایی؟ کیوان بیا این زنت رو جمع کن. ای بابا!

لبخند زدم. حلقه ی انگشتانم را به دور دسته گل تنگ تر کردم.

ـ اول رونما.

ـ خفم کردی درسا، بیا بگیر.

ـ کمه.

ـ کیوان از دست این دختر چی می کشی؟ بیا، بسه؟

ـ دارم در موردش فکر می کنم. آره می تونی بری.

نفسم را در سینه حبس کردم. یک ثانیه بعد به او خیره شدم. نگاهش از روی کیانا و سودی جون عبور کرد و وقتی به من رسید، حرکت آشفته ی چشمانش ثابت ماند. کت و شلوار مشکی، پیراهن مردانه ی سفید، یک پاپیون و قرمزی یک گل رز درون جیب کوچک جلوی کتش. گوشه ی لبم را گاز گرفتم.

ـ سارا؟

ـ سلام.

نیم قدم به جلو برداشت و گفت:

ـ سارا خودتی؟!

کاملا متعجب شده بود. نگاهم به روی موهایش ثابت ماند. مرتب تر از همیشه بودند.

ـ مامان این ساراست؟

خندیدم. اگر موهایش آن قدر مرتب نبود، بی شک جلو می رفتم و آشفته شان می کردم. گام بلند دیگری به جلو برداشت. دوباره نامم را صدا زد. بوی عطرش مشامم را پر کرد.

ـ خواهش می کنم یه چیزی بگو که باورم بشه خودتی.

به آسمان چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ اسپیتزر (هفتاد و پنج) یک تلسکوپ فضایی در طول موج مادون قرمزه. اسپیتزر توی مدار خورشید می گرده و صد میلیون کیلومتر با زمین فاصله داره. این تلسکوپ باید توی دمای پایینی نگهداری بشه، به خاطر همین یه تلسکوپ کاملا ویژه ست. مهم ترین ماموریتش، کاوش روی سیاره های فراخورشیدیه، همون سیاره هایی که توی مدار ستاره هایی به غیر از خورشید حرکت می کنن. من تا فردا صبح می تونم در مورد این تلسکوپ حرف بزنم، فقط نگرانم عروسیمون رو از دست بدیم.

علی رضا با اخم و خیلی جدی گفت:

ـ بهتره همه روشون رو بکنن اون طرف. بعد به من اعتراض نکنید.

با سه گام بلند به سمتم قدم برداشت و صورتم را میان دستانش گرفت و لبانم را سخت و طولانی بوسید.

یک اتومبیل گل زده، زنی با لباس سفید و دسته ی گل، مردی با کت و شلوار، هر دو لبخند می زدند، هر دو خوش حال به نظر می رسیدند. نگاهم را از اتومبیل گل زده ی علی رضا گرفتم و متوجه خودش کردم. لبخند می زد، اما با تردید نگاهم می کرد.

گفت:

ـ چطوره؟

حالا می فهمیدم چرا آن مرد کت و شلواری و آن زن سفید پوش، لبخند می زنند، چرا خوش حال بودند.

مچ دستش را گرفتم و گفتم:

ـ عالیه.

نفسش را با صدا بیرون داد و به من چشمک زد. کمک کرد سوار شوم. نگاهم به اتومبیل وحید افتاد. کیانا، درسا و سودی جون، در حال سوار شدن بودند. علی رضا کنارم نشست و بر خلاف انتظارم، به سمتم چرخید. دسته گل را از دستم بیرون کشید و روی داشبورد قرار داد. هر دو دستم را میان دستانش گرفت و به چشمانم خیره شد.

گفت:

ـ خیلی فوق العاده شدی. تو قشنگ ترین عروسی هست که من در تمام عمرم دیدم.

لبخند زدم.

چهره اش حالت کاملا جدی به خود گرفت و گفت:

ـ بگو ببینم اذیت نشدی که؟ تارا خانم ناراحتت نکرد؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم. حق با سودی جون بود، علی رضا نگران بود. می خواست روز خوبی را تجربه کنم. من هم می خواستم او از این شب لذت ببرد.

گفتم:

ـ اگه اون قدر حرف نمی زد، بهتر می شدم.

نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت:

ـ نگو، دیروز که رفتم باهاش حرف بزنم، یک ساعت و نیم داشت برام حرف می زد! خب نظرت در مورد این لباس چیه؟ آرایشت، این دسته گل، چه می دونم، همه چیز.

دست راستش را به طرف خودم کشیدم و گفتم:

ـ فوق العاده ست، همه چیز عالیه، همه ی این چیزها رو دوست دارم، اما … می دونی بیشتر از چی خوشم میاد؟ یه آقای کت و شلواری که رو به روم نشسته، بوی خوبی میده، خوش تیپه، جذابه، ولی خیلی هم نگرانمه. داماد دوست داشتنی، برای چی نگرانی؟ من خوبم، باور کن. می خوام از تمام لحظه های امشب لذت ببرم، می خوام تو هم لذت ببری.

برای چند ثانیه ی طولانی به چشمانم زل زد. احساس کردم نفسش را در سینه حبس کرده است. دستم را بالا برد. لبانش را روی انگشتانم گذاشت و من حرارت و گرمای دلنشین آزاد شدن نفسش را روی انگشتانم احساس کردم.

سرش را بالا گرفت و گفت:

ـ مرسی. مامان در مورد مراسم باهات حرف زده؟

ـ در مورد بعضی چیزها حرف زدیم.

ـ خوبه. می خوام بدونی من در تمام مراسم کنارتم. ممکنه به نظرت شلوغ باشه، ولی اصلا جای نگرانی نیست، هر چیزی که نیاز داشتی، به خودم بگو. توی ساختمون یه اتاق رو برای مراسم عقد درست کردیم. مراسم عقد خیلی طولانی نیست، بعدش فامیل بهمون هدیه میدن، طلا و پول و یه سری چیزهای دیگه. بعد، از اول هم قراره کلی برقصیم. شام حدود ساعت ده و نیم الی یازده داده میشه، بعدش یه سورپرایز کوچولو برات دارم که بدون شک از دیدنش خوش حال میشی! احتمالا مراسم تا ساعت دو و سه طول بکشه و بعدش برمی گردیم خونمون. تو که باهاش مشکلی نداری؟

مراسم عقد، هدیه ها، رقص، شام، سورپرایز و بعد هم برگشتن به خانه مان.

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ می دونی بیشتر از همه، الان چی دلم می خواد؟

بدون پلک زدن به چشمانم خیره شد. چرا این قدر نگران بود؟

با لبخند گفتم:

ـ شام. آخه خیلی گشنمه، از صبح تقریبا هیچی نخوردم.

خندید و گفت:

ـ ده دقیقه بهم وقت بده.

سرش را برگردند و با صدای بلند خندید. مسیر نگاهش را دنبال کردم. بی شک دلیل خنده ی علی رضا، به نگاه خیره ی آن چهار نفر بر می گشت. سودی جون و درسا که داخل اتومبیل نشسته بودند و وحید و کیانا که در کنار درها ایستاده و نگاهمان می کردند. اتومبیل را روشن کرد. بوقی زد و قبل از آن ها حرکت کرد.

در تمام مسیر، برایم از مراسم حرف می زد. از تمام بخش های مراسم حرف زد، جز سورپرایزی که برایم در نظر گرفته بود. اصرارم هم برای صحبت کردن در موردش، بی فایده بود. من هم برای او سورپرایز داشتم. این پیشنهاد مهرداد بود که حلقه ی علی رضا را، درست بعد از تمام شدن عقد به او بدهم. می دانستم متعجب خواهد شد و البته خوش حال.

پشت چراغ قرمز و در ترافیک، به اتومبیل های کناری نگاه می کردم. همه به ما لبخند می زدند. دختر بچه ای برایم دست تکان داد. پسر دست فروشی به علی رضا فال داد. علی رضا با صدای بلند می خندید و من نمی توانستم لبخند نزنم. نمی توانستم خوش حال نباشم. حس خوبی بود. همه چیز فوق العاده به نظر می رسید و من واقعا احساس خوش بختی می کردم. من، سارا مجد، دختر محمدرضا مجد، عروس علی رضا زمانی. احساس می کردم چیزی در وجودم در هم می پیچد. حس بی نظیری بود.

با متوقف شدن اتومبیل، به بیرون خیره شدم. به چراغ های رنگی، در سبز رنگ پارکینگ که کسی داشت آن را باز می کرد. اتومبیل به آرامی وارد حیاط خانه شد و من نتوانستم نگاهم را از رو به رویم جدا کنم. نفسم بند آمد. بی اختیار دستم را دراز کردم و بازوی علی رضا را گرفتم. آدم هایی که اطراف اتومبیل را محاصره کرده بودند، اصلا اهمیتی نداشتند. من محو درختان سر سبز گردو شده بودم، چراغ های رنگی، دود سفیدی که از سینی در دست یک مرد میانسال خارج می شد. من محو ساختمان دو طبقه ی مقابلم شده بودم.

ـ خوبی؟

نگرانی صدایش، باعث شد نگاهم را از درخت گردویی که نزدیک سه پله ی منتهی به بالکن قرار داشت، بگیرم و به چهره ی نگران و کمی بی رنگش خیره شدم. لبخند زدم، صادقانه لبخند زدم.

گفتم:

ـ عالیم.

نفسش را با صدا بیرون داد. ضربان تند و نامنظم قلبم را احساس می کردم. دستم به سمت دستگیره ی در رفت.

گفت:

ـ صبر کن، من باید درو برات باز کنم.

پیاده شد. نگاهم برای چند لحظه، روی چهره ی خندان حامد ثابت ماند. خوش پوش تر از همیشه به نظر می رسید. شیرین دقیقا در کنارش ایستاده بود و دست می زد. لبخند زدم. کمی دورتر مهرداد برایم دست تکان می داد. دختر جوانی درست مقابل اتومبیل ایستاده بود. دست می زد. لبخند به لب داشت، اما نادیده گرفتن اخمی که روی پیشانی و میان ابروان خوش حالتش نشسته بود، سخت به نظر می رسید. علی رضا در را برایم باز کرد. دستم را به روی دستش گذاشتم و به آرامی پیاده شدم. دست علی رضا به دور کمرم حلقه شد و بوی عطرش مشامم را پر کرد.

گیج شده بودم. همه تبریک می گفتند و من نمی دانستم باید به چه کسی نگاه کنم. چقدر خوب بود که علی رضا این قدر نزدیک به من ایستاده بود. دیدن چهره های آشنا، حس خوبی داشت. از دیدن آراد متعجب شدم. با لبخند برایم دست تکان داد. مهدیس را دیدم. دو روز قبل از ماه عسل برگشته بودند. شایان دقیقا کنارش ایستاده بود. به سمت راستم خیره شدم. اول برجستگی شکم کیانا را دیدم و بعد لبخندش را. وحید با نگرانی و لبخند دستش را گرفته بود. نادیده گرفتن این همه آدم در کنارم، وقتی گرما و حرارت آشنای دست علی رضا را روی کمرم احساس می کردم، وقتی صدای تشکرهایش به گوشم می رسید، وقتی بوی عطرش تمام مشامم را پر کرده بود، کار راحتی به نظر می رسید. هر چند لحظه یک بار، سرم را بر می گرداندم و نگاهش می کردم. نگاهم می کرد و لبخند می زد. از مقابل درخت محبوب پدر عبور کردم. سبز بود و زیبا. از میان میزهای گرد عبور کردیم. چند سانتی متر بیشتر به علی رضا نزدیک شدم. لبخندش پر رنگ تر شد.

برای چند لحظه در مقابل پله های ورودی ساختمان متوقف شدیم. آن جا خیلی از آخرین باری که دیده بودم متفاوت تر به نظر می رسید. خیلی تمیز و زیبا شده بود. به درخت گردوی دو متر و پانزده سانتی متری کنار پله ها خیره شدم. این درخت من بود. لبخند زدم. چقدر زیبا شده بود! دستم را دراز و نزدیک ترین برگش را لمس کردم. خنکای دلچسبی داشت.

وارد ساختمان شدیم و من نمی توانستم متعجب نباشم. چقدر تغییر کرده بود! دور تا دور سالن پر بود از صندلی. کاوه هم بود. نزدیک یکی از پنجره ها ایستاده بود.

ـ علی رضا؟

آرام صدایش کردم، اما شنید.

سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:

ـ جانم؟

نگاهش کردم. تار می دیدمش.

زمزمه کردم:

ـ مرسی.

حلقه ی دستش را تنگ تر کرد. من چقدر خوش حال بودم. با هدایت دست علی رضا، به سمت تک اتاق همکف ساختمان به راه افتادم. اتاق محمدرضا مجد. چرا آن جا؟ نمی خواستم مثل آخرین بار، آن جا را خالی ببینم. در باز بود. نوری که از اتاق به بیرون می تابید، باعث شد نفس راحتی بکشم. میان چهارچوب در متوقف شدیم و من خیره به درون اتاق نگاه کردم. لحظه ای کوتاه، تنها لحظه ای کوتاه دیدمش. کنار سفره ی طلایی رنگ پهن شده کف اتاق، ایستاده بود، در کت و شلواری سیاه رنگ. لبخند می زد، خوش حال بود. پلک زدم. ندیدمش، رفته بود. یک توهم، یک رویا از محمدرضا مجد. او هم مثل من خوش حال بود.

روی صندلی نشستیم. به عکس علی رضا درون آینه خیره شدم. به من لبخند می زد. دستم را فشرد. نفسم را با صدا بیرون دادم. سرم را بلند کردم. مهرداد با دیدن نگاهم، جعبه ی سرمه ای رنگی که در دست داشت را نشانم داد. سرم را تکان دادم. به سمتم حرکت کرد.

ـ خوبی عزیزم؟

به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ عالیم، خیلی هیجان زدم.

ـ من هم همین طور.

تپش تند قلبم برای لحظه ای آرام نمی گرفت. به محمدرضا و سودی جون خیره شدم. در کنار هم ایستاده بودند و با لبخند نگاهمان می کردند. پارسا؛ نگاهم را در میان چهره های آشنا و نا آشنای درون اتاق چرخاندم. پارسا درست در کنار در ورودی ایستاده بود. با چهره ای گرفته و نگاه خیره به من و علی رضا. کت و شلوار سرمه ای رنگی به تن داشت، پیراهن مردانه ی سفید و پایپونی که از آن فاصله، سیاه به نظر می رسید. برایش دست تکان دادم. متوجه ام شد. لبخند زد. با دست اشاره کردم که نزدیک بیاید. با گاهم هایی نامنظم و سست به سمتم آمد. چه چیز ناراحتش کرده بود؟ کنارم ایستاد و لبخند بی جانی بر لب آورد. دستش را گرفتم و فشار دادم. لبخندش پر رنگ تر شد. مهرداد پشت سر پارسا ایستاد. با دست آزادم جعبه ی حلقه را گرفتم. به چهره ی پارسا خیره شدم و دستش را کشیدم. خم شد.

به آرامی در گوشش گفتم:

ـ می تونی این رو برام نگه داری؟ نمی خوام دایی علی رضا چیزی بدونه. باشه؟

برای لحظه ای با تردید به جعبه خیره شد و بعد آن را از دستم گرفت. نگاهی به علی رضا کرد و جعبه را سریع درون جیب کتش گذاشت.

آرام گفت:

ـ چی توشه؟

نیم نگاهی به علی رضا انداختم. داشت به آرامی با درسا صحبت می کرد.

آرام گفتم:

ـ برای دایی علی رضا حلقه خریدم. نگاهش کن ببین به نظرت ازش خوشش میاد؟

لبخند پهنی روی لبش نشست و سرش را به علامت مثبت تکان داد.

گفتم:

ـ خیلی خوش تیپ شدی.

سرخی محسوسی روی گونه هایش نشست و لبخندش عمیق تر شد.

گفت:

ـ تو هم خیلی خوشگل شدی.

پارسا دو قدم به عقب برداشت. سرم را تا جایی که تور روی سرم و آرایش موهایم اجازه می داد، بالا گرفتم. کیانا و درسا دو طرف پارچه ی سفیدی را بالای سر من و علی رضا گرفته بودند. همه جا ساکت شد.

به کتابی که علی رضا مقابلم باز کرده بود خیره شدم. قرآن بود. کلماتی عربی که هیچ معنا و مفهومی را در ذهنم جاری نمی کرد. صدای مردانه ای در گوشم پیچید. به یاد حرف های علی رضا افتادم که وقت آمدن در مورد مراسم عقد صحبت می کرد. داشتند خطبه ی عقد را می خواندند. تنها صدایی که می شنیدم، صدای ضربان بلند قلبم بود. به نیم رخ جدی علی رضا خیره شدم.

ـ یک جلد کلام ا… مجید و یک جفت آینه و شمدان و یک سکه ی بهار آزادی، شما را به عقد دائمی آقای علی رضا زمانی در آورم. عروس خانم وکیلم؟

علی رضا با گوشه ی چشم نگاهم کرد. به او لبخند زدم و گفتم:

ـ بله.

ـ مبارک است انشاا… .

همه دست می زدند. من ساره مجد، دختر محمدرضا مجد، همسر علی رضا زمانی. همسر، همسر، همسر. باید شماره ی علی رضا را در موبایلم به این نام ذخیره می کردم: “همسرم”. به چشمانش خیره شدم. آسمان داشت، آسمان.

سودی جون به نرمی دستش را روی بازویم کشید و گونه ی علی رضا را بوسید. علی رضا ایستاد و او را در آغوش گرفت. چیزی گفت که نشنیدم، اما دیدم که قطره اشکی از روی گونه ی سودی جون به پایین چکید. محمدرضا صدایم کرد. سرم را برگرداندم.

آرام گفت:

ـ اجازه دارم ببوسمت دخترم؟

تمام وجودم به لرزه افتاد. خم شد، صورتم را میان دستانش گرفت. حرارت دستانش چقدر آشنا بود. لبانش را روی پیشانی ام گذاشت. حرارت دستان پدر را داشت. صاف ایستاد و از داخل جیب داخلی کتش، جعبه ی مستطیل شکلی، با روکش مخمل قرمز رنگی را بیرون آورد. در جعبه را باز کرد و نگاه من روی ستاره های براق درون جعبه خیره ماند.

علی رضا آرام در گوشم گفت:

ـ پیشنهاد من بود، خوشت میاد؟

محمدرضا دستبند را به دست علی رضا داد. ستاره های روی دستبند، به من چشمک می زدند. گردنبدی از ستاره، هدیه ی سودی جون بود. علی رضا گردنبند را هم برایم بست. نفس های داغ و نامنظمش که به گردنم می خورد، باعث شد گوشه ی لبم را گاز بگیرم. صدای خنده ی کسی در نزدیکی ام را شنیدم. سرم را خم کردم و به ستاره های درخشان روی سینه ام خیره شدم. علی رضا پیشانی ام را بوسید. گوشواره های هدیه ی خودش را به گوشم انداخت. انگشتری که علی رضا در انگشت دست راستم جای داد هم ستاره داشت.

دستش را گرفتم و به سمت خود کشیدم. به چشمانم خیره شد. لبخند می زد، اما می دانستم نگران است. لبخند زدم و سرم را به سمت پارسا برگرداندم. با لبخند جلو آمد و جعبه را به دستم داد. به چشمان متعجبش خیره شدم.

ـ من هم برات یه هدیه دارم. می دونم که ازش خوشت میاد، مطمئنم.

حلقه را از درون جعبه بیرون آوردم. دست چپش را گرفتم و انگشتر را در دومین انگشتش جای دادم. نگاهش کردم. نگاهش چنان سنگین و عجیب بود که احساس کردم صورتم گر گرفت. سرش را جلو آورد. نگاهم روی لبانش ثابت ماند.

در گوشم زمزمه کرد:

ـ عاشقتم.

نفسم بند آمد. نه از داغی نفس های نامنظمش که به روی گوشم نشست، بلکه این کلمه ی “عاشقتم” به نظرم بیشتر از هر زمان دیگری دلنشین می آمد. عاشقم بود. بیشتر از هر زمان دیگری دوستش داشتم. بیشتر از هر زمان دیگری.

در تمام عمرم، هیچ زمانی به آن اندازه هدیه نگرفته بودم. طلا، پول، سکه، نقره. مراسم خسته کننده ای بود. به زحمت سعی می کردم به چهره های غریبه ی مقابلم لبخند بزنم. علی رضا هر کسی که برای دادن هدیه جلو می آمد را معرفی می کرد.

ـ خاله سعید و شوهرش، ما بهش می گیم عمو محسن. یه پسر دارن، خشایار که با زنش توی دبی زندگی می کنه. اون هم دایی سامانه و زن داییم نرگس. اون دختره که کنار در وایستاده تیناست، دختر دایی بزرگم. عمو مهران و زن عموم حمیرا. پسر عموم حمید و خواهرش حنانه. این آقا رو هم که می شناسی؟ حامد خان نجفی هستن با خانمش شیرین.

لبخند زدم. حامد کنارم ایستاد، با علی رضا دست داد. شیرین تبریک گفت.

حامد رو به من گفت:

ـ هنوز نمی تونم باور کنم ازدواج کردی! مطمئنم محمدرضا از دیدنت توی این لباس خیلی خوش حال می شد. علی رضا خان بالاخره این فرشته خانم آسمونی ما رو زمینی کرد.

ستاره های گردنبندم را در دست گرفتم. گفتم:

ـ من هنوز هم آسمونیم.

خندید، سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:

ـ نیستی، یه چیزی رو روی زمین جا گذاشتی که تو رو برای همیشه زمینی نگه می داره. دکتر جون حسابی مراقب این فرشته خانم ما باش، به زمین و زمینی ها عادت نداره.

علی رضا دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:

ـ نگران نباشید، من زمینیش کردم، خودم هم همین جا نگهش می دارم.

وحید تبریک گفت و کیانا گریه کرد. با تردید دستم را به سمت دستش دراز کردم و انگشتانش را میان انگشتانم برای چند ثانیه نگه داشتم. با چشمانی گرد شده به انگشتانم خیره شد و گریه اش شدت پیدا کرد.

عمو مسعود، مهدیس، کاوه، آراد. دیدن این چهره های آشنا، حس خیلی خوبی داشت. به جمعیتی که مقابلمان ایستاده بودند خیره شدم. به دنبال یک چهره ی آشنا می گشتم. می خواستم مطمئن شوم حضور ندارد. لیلی. به زحمت لبخند زدم. در شناسنامه ام نوشته شده بود سارا مجد، دختر محمدرضا مجد و لیلی صادقی. نفسم را با صدا بیرون دادم.

درسا با خنده بازوی پارسا را گرفت و بعد از بیرون رفتن از اتاق، در را بست.

ـ خب، حالا من موندم و عروس خانم خوشگل خودم. ببینمت.

سرم را برگرداندم و به چشمانش خیره شدم. چرا چشمانش از یک ساعت قبل، بیشتر از تمام کهکشان های شناخته شده ی دنیا ستاره داشت؟

گفت:

ـ اول این که خیلی دوست دارم، دوم این که باز هم خیلی دوست دارم، سوم، راستش رو بخوای باز هم دوست دارم.

خندیدم. لبانم را بوسید.

ـ هدیه ی فوق العاده ای بود.

به ستاره های روی سینه ام، روی دستم و گوشم اشاره کردم و گفتم:

ـ برای من هم فوق العاده بود. مرسی.

ـ اذیت که نشدی؟

ناراحتی و حس بد حضور آن همه آدم در اطرافم، نسبت به شادی و هیجانی که تمام وجودم را پر کرده بود، آن قدر ناچیز به نظر می رسید، که با یک نه قاطع به سوالش، صداقتم به چالش کشیده نشود.

ـ نه.

خندید.

اشاره ای به سفره ی مقابلمان کردم و گفتم:

ـ به نظرت اون نونه رو میشه خورد؟ من گشنمه.

باز هم با صدا خندید. بعد از خوردن یک لیوان چای و چند شیرینی، حس بهتری داشتم.

علی رضا در را نیمه باز رها کرد و با دقت به صورتم خیره شد.

ـ از رژت هیچی نمونده. ببین من خوبم؟ صورتم قرمز نیست؟

با انگشت گوشه ی لبش را پاک می کردم که به قصد گاز گرفتن دستم، دهانش را باز کرد. با جیغ کوتاهی، دستم را عقب کشیدم. کسی به در ضربه زد. درسا سرش را از گوشه ی در به درون اتاق آورد و با دیدنمان لبخند زد.

ـ همه منتظر شما هستن.

علی رضا گفت:

ـ درسا توی بساطت رژ پیدا میشه؟

درسا سرش را تکان داد و اتاق را ترک کرد. چند دقیقه بعد، با رژی در دست وارد اتاق شد. علی رضا خودش برایم رژ زد. درسا به حرکات وسواس گونه ی علی رضا می خندید. وقتی به دهان نیمه باز علی رضا و حرکت های عجیب غریب چهره اش نگاه می کردم، نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم.

تمام تمرکزم به روی چهره ی خندان علی رضا بود. آدم های اطرافم اهمیتی نداشتند. هفتاد و شش نفر آن جا حضور داشتند و من فقط علی رضا را می دیدم. رقصیدیم، مرا در آغوش گرفت و لبخند زد و من به آن رقص بدون موسیقی در میان آشپزخانه ی شلوغ فکر می کردم.

صدای بلند موسیقی کلافه کننده بود، ولی وقتی دستانم در میان دستان علی رضا قرار داشت و همراه او حرکت می کردم، همه چیز خوب بود. هر چند دقیقه یک بار، در گوشم زمزمه می کرد چقدر برایش دوست داشتنی و عزیز هستم، چقدر زیبا شده ام و چقدر خوب است که همسرش هستم.

ـ موافقی چند تا عکس بگیریم؟

اخم کردم. خندید و دستم را گرفت و با خود همراهم کرد. از ساختمان خارج شدیم. گروهی بیرون از ساختمان، داخل حیاط، دور میزهای گرد نشسته بودند. حرف می زدند و می خندیدند. ساختمان را دور زدیم. کمی دورتر به یکی از درخت های گردوی قطور باغ تکیه داد. دستانش را پشت کمرش زده و پای راستش را جلوی پای چپش گذاشته بود. ایستادم و با دقت به ژست عجیب و دیدنی اش خیره شدم. لبخندی زیبایی بر لب داشت. قدمی به جلو برداشتم.

گفت:

ـ گفته بودم برات یه سورپرایز دارم، درسته؟

نیم قدم دیگر به جلو برداشتم.

گفت:

ـ ولی کاملا قبول دارم که سورپرایز تو خیلی بهتر بود. دارم در مورد حلقه حرف می زنم.

درست مقابلش ایستادم. نفس عمیقی کشیدم. بوی عطر تلخش در بوی آشنای خاک و درخت گردو در هم پیچیده بود. دستم را به سمت صورتش دراز کردم. گونه اش را نوازش کردم. چشمانش را بست. سرش را به سمت دستم چرخاند. انگشتم را بوسید.

گفت:

ـ نظرت در مورد یه بارون شهاب سنگ چیه؟

سرم را به سمت آسمان بلند کردم. انگشتانش به دور مچ دستم حلقه شد و آرام مرا به سمت خود کشید. آرام در آغوشش جای گرفتم.

گفت:

ـ راستش برای این کار با یکی دو نفر مشورت کردم و در آخر دقیقا به کسی رسیدم که … خب، راستش رو بخوای ازش خیلی خوشم نمیومد.

ـ مثلا کی؟

ـ آراد مهرگان.

ـ و دقیقا چرا از اون خوشت نمیاد؟

تکانی به سرش داد و گفت:

ـ چون فکر می کنم یه جورایی مجذوب تو شده.

سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:

ـ با اون یکی، دو نفر در مورد چی مشورت می کردی که به آراد رسیدی؟

لبخند روی لبش پر رنگ تر شد و با خنده گفت:

ـ در مورد یه رصد فوق العاده چی فکر می کنی؟

با جدیت به چهره اش خیره شدم و گفتم:

ـ شوخی می کنی؟

ـ من یاد گرفتم در مورد هر چیزی با تو می تونم شوخی کنم، جز آسمون.

ـ خوبه.

صاف ایستاد و گفت:

ـ فقط نیم ساعت. باشه؟

دستم را گرفت و با گام هایی بلند، مرا به سمت جایی در انتهای باغ کشید. ایستادم، ایستاد. نفسم بند آمد.

گفتم:

ـ فقط نیم ساعت؟ خیلی کم نیست؟

به تلسکوپ خیره شدم. این فوق العاده بود! دیدن باران شهاب سنگ، با چنین تلسکوپی قوی؟! به سمتش چرخیدم، به چشمانش خیره شدم، دستانم را باز کردم. لبخند زد. با تمام قدرت در آغوشش گرفتم.

ـ دوست دارم، دوست دارم و باز هم دوست دارم.

با گام هایی آرام به سمت تلسکوپ رفتم. امشب، امشب زیباترین شب زندگی ام بود. به آسمان خیره شدم. به شهاب سنگ ها و نورشان. من شیفته ی این آسمان بودم. دلم می خواست فریاد بزنم.

نمی دانستم لذت بی حد و اندازه ای که تمام وجودم را در بر گرفته بود، مربوط به بارش زیبای شهاب سنگ ها است یا آغوش و نوازش های آرامش بخش علی رضا. دستانش را به دور کمرم حلقه کرده بود و گردنم را می بوسید، گونه ام را می بوسید و گاهی مرا کنار می زد و از داخل تلسکوپ به آسمان نگاه می کرد.

ـ نیم ساعت تموم شد.

به حالت مظلومی به چهره اش خیره شدم و سرم را به سمت راست کج کردم.

با صدا خندید و گفت:

ـ دیوونم نکن سارا.

با انگشت عدد پنج را نشانش دادم و گفتم:

ـ فقط پنج دقیقه ی دیگه، لطفا.

صاف ایستاد و محکم گفت:

ـ باشه، ولی به یه شرط.

ـ هر چی بگی قبوله.

ـ مطمئنی؟

با شیطنتی که تمام آسمان چشمانش را پر کرده بود، نه.

ـ اول شرطت رو بگو، بعد.

ـ بی خیال رژت بشو.

ابروهایم بالا رفت. این چه شرطی بود؟ نیم قدم به جلو برداشت. خندیدم. بوسه می خواست. یک گام بلند به سمتش برداشتم و لبانم را روی لبانش قرار دادم. وقتی این کار را می کردم، مطمئن بودم این بوسه هیچ ارتباطی به شرطش ندارد.

به داخل ساختمان برگشتیم. علی رضا با صدا می خندید. دستانم را میان دستانش گرفته بود و مرا به همراه خود تکان می داد. می رقصیدیم. با صدای بلند آهنگ های عاشقانه را برایم می خواند. مرا با عنوان همسرش به دوستانش معرفی می کرد. از دیدن مهربان و کسری در میان جمع، کمی تعجب کردم. هر دو با لبخند تبریک گفتند و دور شدند. امشب فقط برای من بود و علی رضا. امشب فقط برای ما بود. دیگران چه اهمیتی داشتند؟

در حیاط روی صندلیِ دورترین میز نشستم و تا زمانی که علی رضا برای آوردن شام رفته بود، با پارسا در مورد بارش شهاب سنگ ها حرف می زدیم. پارسا در آن کت و شلوار، واقعا خواستنی به نظر می رسید. دلم می خواست پارمیس را در آغوش بگیرم، اما در یکی از اتاق های طبقه ی بالا خواب بود.

به علی رضا خیره شدم. با دستانی پر، همراه سودی جون به سمتمان می آمدند.

پارسا گفت:

ـ دایی علی رضا خیلی خوش تیپ شدی.

آرام گفتم:

ـ راستش رو بخوای من از تیپ تو بیشتر خوشم میاد.

ـ واقعا؟

چنان ذوق زده شده بود که از جا بلند شد و در آغوشم گرفت.

علی رضا با اخم گفت:

ـ پارسا مرد گنده شدی، خجالت بکش، به زن من چی کار داری؟

ـ زن دایی خودمه.

خندیدم.

سودی جون به نرمی دستم را گرفت و گفت:

ـ عروس خوشگل من چطوره؟

دستم را رها کرد و مقابلم نشست.

ـ خیلی خوبم.

علی رضا بشقاب را مقابلم گذاشت و گفت:

ـ بخور، بخور که دیگه از این شاما گیرت نمیاد. مگه آدم چند بار شام عروسی خودش رو می تونه بخوره؟

خندیدم. تکه جوجه ای را با دست به دهانم گذاشت. سودی جون اخم کرد، اما من لبخند زدم.

بعد از شام باز هم رقصیدیم، باز هم خندیدیم. آخرین آهنگ یک موسیقی آرام و دلنشین داشت. علی رضا دستش را به دور کمرم حلقه کرد و من سرم را روی سینه اش گذاشتم.

گفت:

ـ امشب برای من فوق العاده بود.

گفتم:

ـ صدای قلبت رو خیلی دوست دارم.

گفت:

ـ باورم نمیشه، صبح برای رسیدن به این لحظه ها ثانیه شماری می کردم و حالا می خوام این ثانیه ها برای ابد ادامه داشته باشه.

گفتم:

ـ امشب برای من فوق العاده بود.

گفت:

ـ منم صدای قلبت رو دوست دارم.

ساعت از دو بعد از نیمه شب گذشته بود. کف پاهایم ذق ذق می کرد. میهمان ها با چهره هایی خندان و خسته خداحافظی می کردند. به پیرزنی که همراه محمدرضا به سمتمان می آمد، خیره شدم. در طول جشن، چند باری متوجه حضورش شده بودم. بلوز و دامن زرشکی رنگی بر تن داشت و موهای سفیدش از زیر روسری اش پیدا بود. چروک های روی گونه و پیشانی اش، چهره ی دوست داشتنی و مهربانی به او داده بود. از جا بلند شدم.

ـ بیا جلو تا درست ببینمت عروس خوشگلم.

خم شدم. دستش را بالا آورد. نفسم را درون سینه حبس کردم و به انگشتان لاغر و بلندش خیره شدم. انگشتان سردش که روی گونه ام نشست، لرزیدم. سرش را جلو آورد و گونه ام را بوسید. تمام عضلات بدنم منقبض شد.

گفت:

ـ علی رضا عروست خیلی خوشگله، مواظبش باش. سودابه برای عروست اسفند دود کن چشمش نزنن.

لبخند زدم و گفتم:

ـ مرسی.

علی رضا به آرامی گفت:

ـ مادربزرگمه، ما بهش می گیم عزیز.

گفتم:

ـ ممنون عزیز جون.

لبخندش پر رنگ تر شد و من ردیف دندان های سفیدش را دیدم.

ـ پیر بشی عزیزم. مواظب نوم باش، پسر خوبیه.

ـ چشم عزیز جون.

با دور شدنشان، کمر راست کردم. عضلات بدنم با برخورد دست علی رضا به بازویم، شل شد.

ـ خوبی؟

سوال پر تردیدش را با یک بله ی محکم و قاطع پاسخ دادم. من شب فوق العاده ای را سپری کرده بودم و می خواستم او هم بدون نگران شدن در مورد من، این شب را به پایان برساند.

سوار اتومبیل شدیم و راه افتادیم. سرم را روی بازویش گذاشتم و چشمانم را بستم.

گفتم:

ـ امشب زیباترین شب زندگیم بود.

ـ خوش حالم. خسته ای؟

ـ نه.

ـ پس برام یکی از اون لباس هایی که کیانا و درسا خریده بودن و دادت رو در آورده بود، می پوشی؟

لبم را از شیطنت صدایش گاز گرفتم. صاف نشستم و به بازویش مشت زدم. صدای خنده اش بلند شد.

ـ خانومم؟ عزیزم؟ نفسم؟

ـ جانم؟

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ دوازده مهر پارسال، وقتی توی مطب به چهره ی خواب آلود اون دختر زیبا و اخمو نگاه می کردم، اصلا نمی تونستم تصور کنم یه روز اِنقدر برام دوست داشتنی بشه.

گونه اش را بوسیدم.

تا متوقف شدن آسانسور، در آغوشش ماندم. به عقربه های ساعت مچی اش خیره شدم. ساعت سه و بیست و هفت دقیقه بود. هیچ چیز، هیچ چیز حتی نگاه کردن به آسمان هم نمی توانست این قدر برایم آرامش بخش باشد. کلید را در قفل چرخاند. همزمان با باز شدن در، بوی خوشایندی مشامم را پر کرد. توجهم به نور کم و لرزانی که خانه را روشن کرده بود، جلب شد. کفش هایم را در آوردم. برخورد کف دردناک پاهایم، با سرامیک های سفید و خنک کف خانه، حس خوشایندی بود. مقابلم ایستاد. هر دو دستم را میان دستانش گرفت و آرام گامی به عقب برداشت. با او همراه شدم. دو گام دیگر. نمی توانستم نگاهم را از لبخندش جدا کنم.

ـ نظرت چیه؟

نگاهم را از آسمان لرزان نگاه قهوه ای رنگش جدا کردم و به اطراف خیره شدم. شمع؛ همه جای خانه پر بود از شمع های روشن. با دهانی نیمه باز نگاهم را متوجه صورتش کردم. لبخندش عمیق شد. چیزی در درونم فرو ریخت. من، من، من سارا مجد، این مردی که مقابلم ایستاده بود را از تمام کهکشان ها، از تمام سحابی ها، از تمام ابرنواخترها و حتی از ستاره ها، بیشتر دوست داشتم.

گفتم:

ـ من، من، من سارا مجد، این مردی که رو به روم وایستاده رو، از تمام کهکشان ها، از تمام سحابی ها، از تمام ابرنواخترها و حتی از ستاره ها، بیشتر دوست دارم.

گفت:

ـ من علی رضا زمانی، این زنی که مقابلم ایستاده رو، از تمام دندون های عقل، از تمام ایمپلت ها و حتی از تمام ترمیم های کامپوزیت، بیشتر دوست دارم.

خندیدم، خندید. به آرامی در آغوشش فرو رفتم.

وقتی مشغول باز کردن سنجاق های میان موهایم بودیم، از مراسم عروسی حرف می زدیم. از چیزهایی که او دیده بود و من ندیده بودم. از چیزهایی که من دیده بودم و او ندیده بود. کمک کرد لباسم را عوض کنم. دوش گرفتیم.

ساعت از پنج صبح گذشته بود، که سرم را روی قفسه ی سینه اش گذاشتم. حرکت سریع قفسه ی سینه اش، برای فرو بردن اکسیژن بیشتر، تپش تند قلبش، حس زیبایی بود. دستم را میان موهایش فرو بردم و برای بار هفدهم، موهای آشفته اش را آشفته تر کردم. کسی که انگشتانش به نرمی روی کمرم کشیده می شد، همسرم بود، علی رضا زمانی.

گفتم:

ـ ممنون، برای همه ی این حس خوبی که به من دادی. امشب فوق العاده بود، بهترین شب زندگیم.

سرم را بلند کردم و به چشمان خمارش خیره شدم. من چقدر خوش بخت بودم.

صرف نظر از بعضی مسائل، یک ماه فوق العاده را پشت سر گذاشتیم. دو شبانه روز را در کاروانسرای کویر مرنجاب گذراندیم و بعد به پیشنهاد علی رضا، راهی شمال شدیم. یک هفته ی فراموش نشدنی و آرام. عموما تمام شب را زیر آسمان پر ستاره دراز می کشیدیم و حرف می زدیم. او از خاطرات کودکی اش تعریف می کرد و من هم گاهی برایش از محمدرضا، ساره و لیلی تعریف می کردم. اصرار عجیبی برای قانع کردن من، برای صحبت کردن با لیلی داشت.

ـ چرا؟

دستش را زیر سرش گذاشت و گفت:

ـ چرا چی؟

به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ چرا اِنقدر اصرار داری من با لیلی حرف بزنم؟

ـ به خاطر این که اون مادرته.

 

ـ دقیقا، اون مادر منه، ولی من اصرار تو رو درک نمی کنم. علی رضا من واقعا دوست ندارم در موردش حرف بزنم. لیلی فقط می خواست من ببخشمش و من این کارو کردم. کیانا دوست نداره با خانواده ی برادر شوهرش رفت و آمد بکنه، من هم دلم نمی خواد لیلی وارد زندگی من بشه. توی این هفده سال نبوده، ولی زندگی من گذشته، حالا هم نبودنش چیزی رو تغییر نمیده. همه ی مادرها مثل سودی جون مهربون و خوب نیستن.

با انگشت اشاره اش صورتم را نوازش کرد و گفت:

ـ حرفت رو قبول ندارم. مادرها همیشه خوبن و مهربون، اما موضوع فقط مادر بودن نیست، موضوع اینه که اون مادر، قبل از این که یه مادر باشه، یه زنه، یه آدم، همه ی آدم ها اشتباه می کنن. بهش فرصت بده به عنوان یه زن، یه انسان، باهات حرف بزنه. حتما یه چیزهایی داره، که اِنقدر برای این که گوش بدی، اصرار داره.

به ماه خیره شدم و گفتم:

ـ هیچ چیز من رو مجبور نمی کنه به کسی گوش بدم.

ـ حتی اگه من خواهش …

خیلی سریع انگشتانم را روی لبانش گذاشتم، به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ نگو، از من چنین چیزی رو نخواه، نخواه بر خلاف میلم کاری رو انجام بدم.

نیم خیره شدم و ادامه دادم:

ـ من می تونم در مقابل خواست دیگران خیلی صریح جواب منفی بدم، ولی وقتی اون یه نفر تو باشی، بدون شک جوابم مثبت میشه. با خواستت مجبورم نکن چیزی که نمی خوام رو انجام بدم. باشه؟

گوشه ی لبم را بوسید و گفت:

ـ اگه من اصرار می کنم، فقط به خاطر خودته. باید بدونی چرا رفت و چرا حتی یه بار ازت سراغ نگرفت.

سرم را به علامت منفی تکان دادم. دوباره صاف دراز کشیدم. موهایم را نوازش کرد. نفس عمیقی کشیدم. بوی عطر تلخ علی رضا و شوری دریا، مشامم را پر کرد. چشمانم را بستم. لبانش نرم روی لبانم نشست. لبخند زدم.

پنج شنبه ساعت یازده و ده دقیقه بود که به خانه رسیدیم. با وارد شدن به خانه، دستانم را به دور گردنش حلقه کردم. این جا خانه ی ما بود، خانه ی من و علی رضا. من این خانه را دوست داشتم.

نهار را به دعوت سودی جون به خانه شان رفتیم. خانواده ی درسا هم حضور داشتند. با پارسا در مورد ستاره ها حرف زدم، با محمدرضا تخته بازی کردم و سه بار بردم. کیوان و درسا در مورد شب عروسی حرف می زدند و من برایشان از سورپرایزی که ظاهرا هیچ کس، حتی سودی جون از آن خبر نداشت، تعریف کردم. سودی جون به خاطر پارسا قصد داشت برای شام ماکارانی درست کند. به آشپزخانه رفتم و در حالی که برایش از هفته ی عسلمان حرف می زدم، مایه ماکارانی را آماده کردم.

سودی جون کمی از مایه ماکارانی را به دهان گذاشت و بعد با خنده گفت:

ـ معلومه این کارو از علی رضا یاد گرفتی. دستپختت عین علی رضاست، عالی و خوش مزه.

حس خوبی داشت. لبخند زدم.

برگشتن به دفتر هم حس خوبی داشت. مهدیس به سر کار برگشته بود. برای همه ی بچه های دفتر مجله، هدیه آورده بود. هدیه ی من، پنج جعبه ی بزرگ شکلات تلخ و یک شال با ترکیب رنگ قرمز و سبز بود. از شکلات ها بیشتر خوشم آمد. یک جعبه را در کشوی میزم گذاشتم و بقیه ی جعبه ها را به خانه بردم. کارهای من در دفتر سبک تر از چند ماه گذشته بود. مهرداد و مهدیس و حامد تقریبا تمام کارها را انجام می دادند. بیشتر زمان من در دفتر، صرف نوشتن مقاله می شد. گاهی ترجمه می کردم و گاهی در مورد انتخاب مقاله ها و ویرایششان فعالیت می کردم. در مورد نقاط ابهام نظریه ام که رابرت برایم از نظر شرکت کنندگان در کنفرانس فرستاده بود، تحقیق می کردم.

سه روز از برگشتمان گذشته بود، که سامان ملکی، همراه دسته گل بزرگی وارد دفتر شد. در حالی که به کفش هایش خیره شده بود، ازدواجم را تبریک گفت و فلشی را روی میز گذاشت. یک پروژه ی جدید برایم فرستاده بود. پروژه ای که بر خلاف انتظارم، هشت روز از زمانم را به خود اختصاص داد. معمولا علی رضا یک ساعت و نیم بعد از من به خانه می رسید. تا وقت رسیدن علی رضا، روی کوسن هایی که در کمال تعجب، هنوز بخشی ار ترکیب خانه را تشکیل می دادند، لم می دادم و به انجام دادن پروژه و تحقیقات خودم مشغول می شدم.

دو روز اول بعد از برگشتمان، تصور می کردم کیانا مثل گذشته به امور خانه رسیدگی می کند، اما خیلی زود متوجه اشتباه بودن تصورم شدم. ظاهرا زنی، هر روز دو ساعتی را به کارهای خانه ی من اختصاص می داد. شام می پخت و خانه را مرتب می کرد. شب ها گاهی اگر خسته نبودیم، با هم شام درست می کردیم. علی رضا آدم مرتب و منظمی بود. صبح ها یک ساعت زودتر از او خانه را ترک می کردم، اما می دانستم ملافه های تخت را مرتب می کند. بیشتر شب ها با هم ظرف ها را می شستیم و در واقع آن زن که بعدها متوجه شدم مهری نام دارد، کاری جز اتو کردن لباس ها و جارو برقی کشیدن و گاهی غذا پختن نداشت.

علی رضا تلویزیون نگاه می کرد و من در تمام پنج سال زندگی در آن خانه، یک بار هم حتی از روی کنجکاوی به سراغش نرفته بودم. فوتبال نگاه می کرد، اخبار و فیلم، گاهی هم آهنگ گوش می داد. تا دو هفته همراهی اش کردم، ولی تلویزیون خیلی زود جذابیتش را برایم از دست داد. او تلویزیون نگاه می کرد و من با لپ تاپم ایمیل هایی که رابرت برایم می فرستاد را چک می کردم. او گردنم را می بوسید و من موهایش را به هم می ریختم.

فقط هجده روز از ازدواجمان می گذشت، که علی رضا با عصبانیت سرم داد زد. بعد از ظهر، از حامد و مهرداد خداحافظی کردم و هنوز کامل از ساختمان دفتر خارج نشده بودم، که تلفنم به صدا در آمد. آراد بود. پرسید قصد ندارم به رصدخانه و آسمان سری بزنم؟ دلم برای دیدن آسمان از آن سوراخ کوچک تنگ شده بود. مستقیم به رصدخانه رفتم. تا تاریک شدن کامل آسمان، در دفتر آراد مشغول بحث در مورد ضد ماده بودیم و بعد به سراغ تلسکوپ رفتیم.

وقتی اتومبیلم را در پارکینگ پارک می کردم، ساعت از یازده شب گذشته بود. دلم می خواست ساعت بیشتری را در رصدخانه سپری کنم، اما دلم برای آسمان چشمان علی رضا تنگ شده بود. هنوز کامل کلید را در قفل نچرخانده بودم، که در باز شد. لبخند زدم. وقتی بازویم میان انگشتان علی رضا فشرده شد و به داخل خانه کشیده شدم، لبخند از روی لبانم محو شد.

ـ کدوم گوری بودی؟

از بلندی صدایش جا خوردم، با دیدن اخم میان ابروانش، دلم گرفت و چیزی که ناراحتم کرد، کلماتی بود که برای پرسیدن یک سوال ساده انتخاب کرده بود. “کدوم گوری بودی؟”

بازویم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم و گفتم:

ـ رفته بودم رصدخونه.

داد زد:

ـ نباید خبر بدی؟

اخم کردم. می دانستم ازدواج کردن خیلی چیزها را تغییر می دهد، اما نمی دانستم باید یک گزارش رفت و آمد هم برای شوهرم آماده داشته باشم.

محکم گفتم:

ـ قرار بود خبر بدم؟

ـ من شوهرتم، باید بدونم کجا میری، با کی میری، چرا میری.

قدمی به عقب برداشتم و گفتم:

ـ خیلی عصبانی هستی، بعد حرف می زنیم.

هیچ وقت او را تا آن اندازه عصبانی ندیده بودم. صورتش سرخ شده بود.

گفت:

ـ نه همین الان باید تکلیف این موضوع رو روشن کنیم. تو نباید بدون اطلاع من جایی بری. وقتی من میام، تو باید خونه باشی. من باید بدونم تو کجا میری. نباید با آراد رفت و آمد داشته باشی.

باید، نباید، باید، باید، نباید. هیچ چیز، حتی ازدواج کردن هم نمی توانست بعضی چیزها را تغییر دهد. هیچ کس، هیچ کس حتی علی رضا، نمی توانست بایدها و نبایدهای زندگی مرا تعیین کند. من علی رضای آرام و مهربان خودم را می خواستم. قدم دیگری به عقب برداشتم و چرخیدم.

ـ کجا؟

صدایش هنوز هم خیلی بلند بود. چشمانم را بستم. دو نفس عمیق کشیدم. بوی عطرش مشامم را پر کرد. چرخیدم.

به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ میرم استراحت کنم، خستم.

چشمانش هنوز ستاره داشت.

با لحن آرام تری گفت:

ـ هنوز جوابم رو ندادی.

ـ تو از من سوال نکردی، فقط تکلیف تعیین کردی، فقط گفتی چه کارهایی رو باید انجام بدم و چه کارهایی رو نباید. نه از من نظر خواستی و نه سوالی پرسیدی.

چرخیدم و به اتاق رفتم. در اتاق را بستم. در این هجده روز، هیچ وقت در این اتاق بسته نبود، حتی برای یک لحظه. کیف و مانتو و شالم را روی تخت انداختم و مستقیم به سمت حمام رفتم. در حمام را قفل کردم و به یاد آوردم من هیچ وقت چنین کاری نمی کردم. سر من داد زده بود. شیر آب گرم و سرد را همزمان باز کردم و با لباس زیر دوش رفتم. روی زمین نشستم و پاهایم را در آغوش گرفتم. پیشانی ام را به زانوهایم تکیه دادم و چشمانم را بستم. “لعنتی”. من نمی خواستم او تا این اندازه ناراحت باشد، من نمی خواستم او سرم داد بزند، من فقط آغوشش را می خواستم، لبخند و نوازشش را.

ده دقیقه بعد، وقتی از حمام خارج شدم، دیدمش. لبه ی تخت نشسته بود. به صورتش خیره شدم، نگاهم نمی کرد. لباس پوشیدم، موهایم را شانه زدم و به روی تخت رفتم. بالشم را در آغوش کشیدم و چشمانم را بستم.

با برخورد دستش، لرزیدم. انگشتش را عامدانه روی گردنم گذاشته بود و موهایم را از روی صورتم کنار می زد. نفسم را درون سینه حبس کردم. به نرمی گوشم را بوسید. پلک هایم را به هم فشار دادم.

آرام زمزمه کرد:

ـ شام خوردی؟

ـ گرسنه نیستم.

ـ نظرت با یه نسکافه چیه؟

نسکافه؟! دلم نسکافه خواست. لپم را گاز گرفتم.

ـ نه می خوام بخوابم.

لحن آرام صدایش ناگهان جدی شد و گفت:

ـ پس با هم حرف بزنیم. کاری که تو کردی اصلا …

نمی خواستم مرا محکوم کند. خیلی سریع روی تخت نشستم و دستم را روی دهانش گذاشتم. قرار نبود بعضی چیزها در زندگی ام تغییر کند، اما این یک امر ناخواسته بود. زمان می برد تا متعهد بودن به بعضی مسائل را درک کنم.

مشتم را بالا بردم، کوچک ترین انگشتم را باز کردم و محکم گفتم:

ـ یک، هیچ وقت، تحت هیچ شرایطی، سر من داد نزن. من خیلی بهتر از تو و خیلی های دیگه می تونم این کارو انجام بدم. این کار واقعا ناراحتم می کنه. دیگران می تونن این کارو بکنن، چون من هم متقابلا سرشون داد می زنم. تو این کارو نکن، چون اگه سرم داد بزنی، هیچ وقت این کارو با تو نمی کنم.

دومین انگشتم را بالا بردم و گفتم:

ـ دو، هیچ وقت به من نگو چی کار کنم و چی کار نکنم. هیچ کس، حتی تو، حق نداره بایدها و نبایدهای زندگی من رو تعیین کنه. اون قدر عاقل و بالغ و فهیم هستم، که بدونم چی برام مناسبه و چی نیست.

حالت متعجب صورتش کنار رفت و اخمی میان ابروانش نشست. سومین انگشتم را هم بالا بردم.

ـ سه، هیچ وقت برای من تعیین تلکیف نکن. من می دونم با کی باید رفت و آمد کنم و از کی باید دور بمونم.

اخم میان ابروانش عمیق تر شد.

ـ چهار، متاسفم، چون در مورد این که اشتباه کردم، کاملا حق با تو بود. دلم برای ستاره ها تنگ شده بود، باید خبرت می کردم و پنجم این که …

اخم میان ابروانش از بین رفت. نگاهم را از صورتش گرفتم و به انگشت شست پنهان شده کف دستم خیره شدم. فقط چند سانتی متر بالاتر، حلقه ی دوست داشتنی ازدواجم قرار داشت.

انگشتم را صاف کردم و ادامه دادم:

ـ و پنجم این که دوست دارم.

نفسم را با صدا بیرون دادم و دستم را از مقابل دهانش برداشتم. قبل از این که به حالت دراز کش برگردم، بازویم را گرفت و مرا به سمت خود کشید. انگشت اشاره اش را روی لب پایینم گذاشت.

در حالی که به چشمانم خیره نگاه می کرد آرام گفت:

ـ اول این که متاسفم سرت داد زدم. دوم، خیلی نگرانت بودم. سوم، من نمی خوام برات تعیین تلکیف کنم و بایدها و نبایدهای زندگیت رو تعیین کنم، فقط ازت توقع دارم اجازه ندی توی موقعیتی گیر کنم که سراغ زنم رو از حامد و کیانا و مهرداد بگیرم.

دستش را از روی لبم برداشت و ادامه داد:

ـ سارا، عشقم، عزیزم، اجازه بده نظرم رو بگم و ازت می خوام در موردش صحبت کنیم و به توافق برسیم. از بیست و چهار ساعت شبانه روز، من دلم می خواد حداقل چهار ساعتش رو در کنارم باشی. مهم نیست وقتی دارم تلویزیون نگاه می کنم، تو هم مشغول نوشتن مقاله باشی، اما مهمه که حضورت رو احساس کنم و هر وقت که دلم برات تنگ شد، بغلت کنم.

به انگشتانش که مشغول بازی با انگشتانم بود، خیره شدم.

ادامه داد:

ـ فقط چهار ساعت. از هفت و نیم عصر، تا ساعت یازده و نیم می خوام کنارم باشی. اگه دوست داشته باشی، می تونیم این زمان رو با هم بریم رصدخونه یا هر جایی که مایل باشی، اما می خوام کنارت باشم. می دونم گاهی دوست داری تمام شب رو با ستاره هات بگذرونی، من هم نمی خوام تو رو مجبور کنم کاری که دوست نداری انجام بدی، برو، ولی بهم خبر بده. قبوله؟ نظرت چیه؟

به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ قبوله.

نرم در آغوشم گرفت. من هم می خواستم کنارش باشم. حرف هایش منطقی بود، یا حداقل با منطق من هیچ تضادی نداشت.

کسی چند ضربه ی آرام به در زد. نگاهم را از مانیتور لپ تاپم جدا نکردم. تمام تمرکزم روی تکمیل کردن سرمقاله ی شماره ی بعدی مجله بود. تمام مقاله ها تایید شده بود و با توجه به ترتیب قرارگیری مقاله ها و گزارش ها، ترجیح داده بودم کمی تغییرات در جرئیات سر مقاله اعمال کنم. سه ثانیه بعد از باز شدن در، بوی عطر مهرداد مشامم را پر کرد.

چند برگه را روی میز گذاشت و گفت:

ـ مقاله ی بینش رو اصلاح کردم، یه نگاهی بهش بنداز، اگه تاییدش می کنی، فیکسش کنم.

نیم نگاهی به برگه ها انداختم. فقط چهار نکته ی کوچک در مقاله اش وجود داشت که باید اصلاح می شد. تمام نکات را به صورت کتبی نوشته و به دست مهرداد داده بودم.

بی آن که سرم را بلند کنم، نگاهش کردم و گفتم:

ـ خودت اصلاحش کردی؟

ـ آره.

ـ به کاری که کردی اطمینان داری؟

با لبخند کم رنگی گفت:

ـ آره.

برگه ها را جلو کشیدم و روی آخرین صفحه امضا کردم. مهرداد بارها و بارها ثابت کرده بود لیاقت اعتمادم را دارد.

برگه ها را از دستم گرفت و گفت:

ـ چند دقیقه وقت داری؟ باید در مورد موضوع مهمی حرف بزنیم.

چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. وقتی وارد اتاق شده بود، تقریبا نیمی از تمرکزم را از دست داده بودم. به پشتی صندلی تکیه دادم و با دست به مبل مقابل میز اشاره کردم.

نشست و گفت:

ـ امروز داشتم با آراد مهرگان حرف می زدم.

آراد؟! علی رضا دیشب گفته بود از او خوشش نمی آید. نفسم را با صدا بیرون دادم.

ادامه داد:

ـ باید برای رفتن آماده بشی. همه ی برنامه های سفرت رو درست کردم، هفته ی دیگه چهارشنبه، ساعت هفت و بیست دقیقه، پرواز دارید.

“لعنتی”. با پای راستم، روی زمین ضرب گرفتم. دیشب به خاطر آراد، با علی رضا بحث کرده بودم. درک نمی کردم چرا وقتی از او برای سورپرایز عروسی مان کمک گرفته بود، هر بار که نامش به میان می آمد و من قصد رفتن به رصدخانه را می کردم، آن طور اخم هایش در هم می رفت و می خواست کمتر با او همکلام شوم. صحبت کردن با آراد در مورد ستاره ها و کهکشان ها، برای من واقعا حس خوبی داشت. دیالوگ های یک طرفه ام با علی رضا در مورد ستاره ها و اجرام آسمانی اگر چه حس خوبی به من می داد، ولی نمی توانستم این نکته را نادیده بگیرم که گاهی حوصله اش را سر می برم و او چیز زیادی از حرف های من درک نمی کند. آراد افکارم را به چالش می کشید، با حرف هایش به من ایده می داد و مخالفت هایش با تفکرات و ایده هایم، باعث می شد از جنبه های دیگری هم به موضوع بحثمان فکر کنم.

مهرداد کمی در مبل جا به جا شد و گفت:

ـ فقط یه مسئله وجود داره، که باید خودت رفعش کنی.

با دقت به چهره اش خیره شدم.

گفت:

ـ تو ازدواج کردی و خب، برای خارج شدن از کشور نیاز به اجازه نامه ی علی رضا داری.

ـ چی؟

ـ این قانونه. بهتره هر چه زودتر ترتیبش رو بدی، خیلی زمان نداری. باید برید محضر، فقط چند تا امضاست، خود محضردار می دونه چی کار باید بکنه.

“لعنتی، لعنتی، لعنتی” من قرار بود با آراد مهرگان همسفر بشوم و این چیزی نبود که بشود از علی رضا پنهانش کرد.

سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:

ـ باشه ترتیبش را تا یکی، دو روز دیگه میدم. حالا بگو سفر دقیقا قراره چطوری باشه؟

مهرداد از جزئیات سفر می گفت و من به این فکر می کردم که امروز چهارشنبه ست و من فقط یک هفته وقت دارم.

بی توجه به رفتارهای عجیب و غریب و سوال های متعجب کننده ی حامد در مورد هر موضوع پیش پا افتاده و کسل کننده ای، دفتر را ترک کردم. کاملا عصبی به نظر می رسید. بارها احساس کرده بودم قصد پیش کشیدن موضوعی را دارد و هر بار هم درست در آخرین لحظه، از گفتن پشیمان می شد. دیرتر از همیشه دفتر را ترک کرده بودم.

درهای اتومبیلم را قفل می کردم که اتومبیل علی رضا وارد پارکینگ شد. به دیوار کنار در ورودی آسانسور تکیه دادم و منتظر شدم. با لبخند از اتومبیلش فاصله گرفت. پیراهن قهوه ای اش، درست همرنگ چشمانش بود. جلو آمد و گوشه ی لبم را بوسید. وارد آسانسور که شدیم، بازویم را گرفت و مرا به سمت خود کشید. در آغوشش جای گرفتم. هر چقدر زودتر از موضوع مطلع می شد بهتر بود.

گفتم:

ـ چهارشنبه ی دیگه، ساعت هفت و بیست دقیقه پرواز دارم.

سخت شدن عضلات سینه اش را احساس کردم. ضربان منظم قلبش تند شد. این موضوع برای من هم آسان نبود.

گفت:

ـ میشه نری؟

نه. نمی شد. به تاخیر انداختن سفرم برای دو ماه، اگر چه خیلی چیزها را در زندگی ام تغییر داده بود و من از این تغییر حس خوبی داشتم، اما بهترین زمان سال را هم برای رصد داشتم از دست می دادم. دستانم را به دور بدنش حلقه کردم.

آرام سرم را بوسید و گفت:

ـ امیدوارم سفر خوبی داشته باشی.

خوش حال بودم که هیچ کلام دیگری در مورد کنسل کردن این سفر بر زبان نیاورده است.

گفتم:

ـ باید اجازه نامه ی شوهر رو برای رفتن داشته باشم.

هیچ عکس العملی از خود نشان نداد. سرم را از روی سینه اش بلند کردم و به لبخند محو روی لبانش خیره شدم.

ـ دقت کردی؟ اجازه نامه ی شوهر.

لبخندش پر رنگ تر شد. آسانسور در طبقه ی دهم متوقف شد. دستش را به دور گردنم حلقه کرد و از آسانسور پیاده شدیم.

گفت:

ـ فردا ترتیبش رو میدم. راضی شدی خانمی؟

لبخند زدم. کاش او هم با من می آمد.

مانتویم را آویزان کردم. موبایلش را روی میز گذاشت و به سمتم آمد. دستش را به دور کمرم حلقه کرد. با لبخند در آغوشش جای گرفتم.

گفت:

ـ یه چیز دیگه هم هست که می خوای بهم بگی، درسته؟

باید می دانست.

گفتم:

ـ تا پاریس با یه هواپیمای خصوصی میرم، با آراد مهرگان.

تا وقتی نام آراد را بر زبان نیاورده بودم، لبخند محوی بر لب داشت، اما با شنیدن نام او، اخم هایش در هم رفت. دستش را از دور کمرم باز کرد و با گام های بلند به سمت آشپزخانه رفت.

ـ پس به خاطر همین دیشب از آراد دفاع می کردی؟

جلو رفتم و گفتم:

ـ تو چرا از آراد خوشت نمیاد؟

دکمه ی چایساز را زد و گفت:

ـ اون از تو خوشش میاد.

در یخچال را باز کرد و سبد کوچک میوه را بیرون آورد.

دست به سینه بازویم را به چهارچوب در تکیه دادم و با لبخند گفتم:

ـ حسودی می کنی؟

سبد را روی میز گذاشت و من از حرکت بامزه ی چهره اش به خنده افتادم. روی صندلی نشست. جلو رفتم و دستانم را به دور گردنش حلقه کردم. گوشش را بوسیدم.

گفت:

ـ تو فکر کن آره.

گیلاسی را از داخل سبد برداشت و قبل از این که به دهان بگذارد از دستش گرفتم. با لبخند مقابلش نشستم و گیلاس را به دهان گذاشتم. طعم فوق العاده ای داشت. این طعم خوب به خاطر دستان علی رضا بود. با اخم نگاهم می کرد.

آرنجم را روی میز گذاشتم، کمی به جلو خم شدم و گفتم:

ـ یه چیزی توی اجرام آسمانی وجود داره که خیلی توجهم رو به خودش جلب کرده.

لبخند زدم. با بی میلی تمام به حرف هایم گوش می داد.

ادامه دادم:

ـ می دونی چی سیاره ها و ستاره ها رو در کنار هم نگه داشته؟

گیلاس دیگری به دهان گذاشت و سرش را به علامت منفی تکان دادم. می دانستم حتی متوجه سوالم هم نشده بود.

دستش را گرفتم و گفتم:

ـ جاذبه.

به چشمانم خیره شد. از جا بلند شدم.

ـ جاذبه. بعضی ها بهش میگن عشق.

روی پایش نشستم. دستانم را به دور گردنش حلقه کردم. حتی یک ثانیه هم نگاهم را از نگاهش جدا نکردم.

ادامه دادم:

ـ به نظرت مهمه که اون به من چه حسی داره؟

اخم کرد.

گفتم:

ـ نه. می دونی چرا؟ توی قوانین آسمان، جاذبه ی یک طرفه هیچ چیز رو نگه نمی داره. دوستم داری؟

با مکث کوتاهی گفت:

ـ عاشقتم.

گفتم:

ـ عاشقتم، پس می تونی مطمئن باشی این جاذبه ما رو در کنار هم نگه می داره. بعضی ها به این جاذبه میگن عشق.

لبخند زد.

ادامه دادم:

ـ آراد همیشه برای من فقط آراده، اما تو اول دوستم بودی، بعد همدم شدی، الان همسری.

دستش به نرمی به دورم حلقه شد. پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم و به چشمانش خیره شدم.

گفتم:

ـ می دونی چیه؟ دارم به این فکر می کنم که چقدر قراره دلم برای همسرم تنگ بشه.

سرم را روی شانه اش گذاشتم. ده دقیقه ی تمام مشامم را از بوی عطرش پر کردم، خودم را به نوازش هایش سپردم، گرمای نفس هایش را روی گردنم حس کردم و غرق در لذت بوسه هایش شدم.

با صدای زنگ تلفن خانه، سرم را از روی شانه اش برداشتم و به چشمانش خیره شدم. چشمکی زد و به آرامی از جا بلند شد. من به اتاق خواب رفتم و او گوشی تلفن را از روی میز برداشت.

ـ سلام. چطوری وحید جان؟

به سمت چپ تخت رفتم.

گفت:

ـ نه تازه رسیدیم.

پتو و ملافه ی گوشه ای ترین قسمت تخت را کنار زدم.

با صدا خندید و گفت:

ـ خجالت بکش، جلوی کیانا خانم داری این چیزا رو میگی؟

با دست راستم تشک تخت را بالا نگه داشتم و با دست چپم جعبه ی قرمز رنگ را برداشتم. سرم را بلند کردم. میان چهارچوب در ایستاده بود و با تعجب نگاهم می کرد.

گفت:

ـ خیلی هم خوبه. اصلا چطوره شما بیاین بالا؟

جعبه را پشتم گرفتم و به سمتش رفتم.

ـ نه چه مشکلی؟ منتظرتون هستیم.

دستش را گرفتم و با خود به سمت تخت کشیدم. هر دو لبه ی تخت نشستیم. جعبه را به دستش دادم.

نگاهش به روی جعبه ثابت ماند و گفت:

ـ راستش خبر ندارم. فوقش چند تا پیتزا سفارش می دیم.

گوشی را میان کتف و سرش نگه داشت و در جعبه را باز کرد.

ـ باشه منتظریم.

گوشی تلفن را روی تخت انداخت و با تعجب به چشمانم خیره شد.

برای لحظه ای کوتاه به سنگ سیاه درون جعبه خاتم کاری شده خیره شدم و گفتم:

ـ تا وقتی برگردم، پیشت امانت باشه.

ـ سارا، شوخی می کنی؟! این خیلی …

سرم را تکان دادم و گفتم:

ـ آره خیلی ارزشمنده، به خاطر همین دارم می سپرمش به تو. مواظبش باش.

انگشت اشاره ام را روی سنگ کشیدم. می توانستم انرژی اش را احساس کنم. چیزی که باعث شد بلرزم. به آرامی دستش را روی بازویم کشید.

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ شام مهمون داریم؟

ـ آره، چند دقیقه ی دیگه میان بالا.

ـ من برم ببینم برای شام چی داریم.

سریع اتاق را ترک کردم. روزی که آن تکه شهاب سنگ هدیه ی حامد را درون جعبه دیدم، مطمئن بودم هیچ وقت آن را از خودم جدا نمی کنم، ولی اشتباه می کردم.

شب خوبی بود. حرف زدیم، خندیدیم، شام خوردیم و من در مورد زمان سفرم گفتم. چهره ی کیانا در هم رفت. دستم را روی شکمش گذاشتم. چیزی حس نکردم، اما کیانا لبخند زد. برای او و حتی وحید هم دلتنگ می شدم.

یک پنج شنبه و جمعه ی دوست داشتنی. روزهایی که زودتر از انتظارم تمام شد. به خانه ی سودی جون رفتیم. پنج شنبه شب را در خانه ی سودی جون و اتاق قدیمی علی رضا گذراندیم. دکوراسیون خاص اتاقش را دوست داشتم. بر روی آن تخته های کوبیده شده به دیوار، چیزهای جالبی پیدا می شد. عکس های قدیمی، جزوه های دوران دانشگاه و دفتر مشق اول دبستان.

شنبه باز هم سامان ملکی به سراغم آمد. این بار یک پوشه ی زرد رنگ در دست داشت و گفت برای تمام شدن کار، منتظر می ماند. از دیدن نوشته های روز کاغذ، تعجب کردم. چیزی که در مقابلم قرار داشت، هیچ شباهتی به طرح های ساده و پیش پا افتاده ی قبلی نبود.

سامان روی مبل نشست و گفت:

ـ خود آقای دکتر امیری این پروژه رو براتون فرستادن.

لبخند زدم. دقیقا می دانستم به خاطر آخرین جمله ام چنین پروژه ی مهم و بزرگی را برای بررسی اولیه برای من فرستاده است. “تا وقتی میگی می تونی، مطمئن باش نمی تونی. وقتی انجامش دادی، وقتی شد، اون وقت می تونی بگی ما می تونیم.”

درست قبل از این که شروع به خواندن دقیق مطالب روی برگه ها بکنم، مهرداد با چهره ای رنگ پریده، بدون در زدن وارد اتاق شد.

ـ باید با هم صحبت کنیم.

سامان با اخم نگاهم کرد. درک حساس بودن این پروژه چندان هم سخت نبود.

گفتم:

ـ یک ساعت کار دارم، کسی رو راه نده.

ـ خیلی مهمه.

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ درک می کنم مهمه، ولی … فکر کن ببین این موضوع مهم می تونه یه ساعت صبر کنه یا نه؟

به برگه های روی میز، به سامان، به من، به جایی در بیرون اتاق زل زد و بعد از تاخیر پانزده ثانیه ای گفت:

ـ آره.

با خارج شدن مهرداد، خودکار را از روی میز برداشتم و دور سومین کلمه ی انگلیسی خط اول دایره کشیدم.

گفتم:

ـ غلط دیکته ای داره.

یک ساعت و ده دقیقه بعد، وقتی سامان از اتاق خارج شد، احساس کردم واقعا نیاز به نوشیدن چیزی خنک و دلچسب دارم. یک لیوان شربت گیلاس یخ، دلم می خواست. درست قبل از برداشتن گوشی تلفن، کسی چند ضربه ی آرام به در زد. با دیدن مهدیس، لبخند زدم. هنوز موهای رنگ کرده اش توجهم را جلب می کرد.

ـ مهرداد کارم داشت، چیزی شده؟

هنوز پیش دستی و لیوان شربت زرشکی رنگ را روی میز نگذاشته بود، که لیوان را برداشتم و جرعه ای نوشیدم. طعم آلبالو می داد.

ـ نمی دونم، یه ساعتی هست توی اتاق آقا حامده. دارن حرف می زنن.

ـ کارش تموم شد من منتظرشم.

دقیقا همزمان با خارج شدن مهدیس، وارد اتاق شد. چهره اش کاملا رنگ پریده به نظر می رسید و تمام حرکاتش، حتی نحوه ی ایستادنش هم عصبی بود.

گفتم:

ـ خب، می شنوم.

ـ چیز مهمی نبود، با حامد خان حرف زدم، حلش کردیم. یه مشکل کوچولو با چاپخونه داشتیم که درست شد.

این اولین باری نبود که با چاپخانه به مشکل بر می خوردیم، اما مطمئن بودم اولین باری است که مهرداد به من دروغ می گوید.

لیوان را روی میز گذاشتم و گفتم:

ـ هر وقت تصمیم گرفتی راستش رو بگی، بیا اتاقم. الان هم می تونی بری بیرون.

امیدوار بودم حامد نظرش را در مورد حرف زدن با من تغییر نداده باشد. همین که حامد و کیانا و مهدیس، بعضی از مسائل را از من پنهان می کردند، کافی بود. با تردید قدمی به عقب گذاشت و بعد از مکث کوتاهی، با حرکت سریعی اتاق را ترک کرد. نفسم را با صدا بیرون دادم. ظاهرا باید منتظر می ماندم.

شب بعد از شستن ظرف های شام با علی رضا، برای قدم زدن از خانه خارج شدیم. دستم را به دور بازویش حلقه کردم و با لبخند به نیم رخ جدی اش خیره شدم. چقدر خوب بود که حضور داشت.

ـ سفرت چند روز طول می کشه؟

ـ با احتساب زمان رفت و برگشت، هفتاد و یه روز.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ قراره هر سال از این برنامه ها داشته باشی؟

به مرد جوانی که به وارد کوچه شد خیره شدم و گفتم:

ـ آره، یکی، دو ماه در سال. این دفعه به خاطر کنفرانس و برنامه های جانبی دیگه، قرار بود چهار ماه بشه که کنسلش کردم.

با لبخند نگاهم کرد و گفت:

ـ وقتی اون روز تو فرودگاه برگشتی، باورم نمی شد، شوکه شده بودم!

سرم را به شانه اش تکیه دادم. مرد جوان در حال صحبت کردن با تلفن از کنارمان عبور کرد.

ـ باید به فکر پاسپورت و ویزا باشم. اگه هر سال بخوای این طوری یکی، دو ماه از من دور باشی که نمیشه.

گفتم:

ـ اگه واقعا حرفت جدیه، به کاوه بگم ترتیب کارهاش رو بده. سعید توی سفارت آمریکا، توی دبی، یه نفر رو می شناسه می تونه کارت رو راه بندازه.

ـ امروز پارسا زنگ زده بود و با من دعوا می کرد که چرا اجازه دادم بری.

پارسا. لبخند زدم. واقعا دوست داشتنی بود. حلقه ی دستانم را به دور بازویش محکم تر کردم. اتومبیلی به آرامی از کنارمان عبور کرد.

گفتم:

ـ حامد عجیب غریب شده. تو خبر داری موضوع چیه؟

سرش را به سمتم برگرداند و گفت:

ـ دقیقا منظورت از عجیب غریب چیه؟

ـ کاملا عصبیه، تمرکز نداره و مرتب به من نگاه می کنه. داره یه چیزی رو پنهان می کنه. مطمئنم و شک ندارم که موضوع دقیقا به من مربوط میشه.

شنیدم که نفسش را به بیرون فرستاد و گفت:

ـ باهاش حرف می زنم.

ـ امروز مهرداد می خواست یه چیزی به من بگه، ولی با حامد حرف زد و منصرف شد.

با مکث طولانی گفت:

ـ حتما چیز مهمی نبوده، وگرنه حامد بهت می گفت.

سرم را تکان دادم و گفتم:

ـ چون حامد هیچی بهم نمیگه مطمئنم موضوع مهمیه. اون به پنهان کردن موضوع ها و اتفاق های مهم از من، عادت داره.

علی رضا می خواست ذهنم را از حامد و رفتارش دور کند، به خاطر همین در تمام زمان نیم ساعته ی پیاده روی مان، از مطب برایم حرف زد. تصمیم گرفته بودند ساختمان مطب را عوض کنند و جای بزرگ تری را بخرند. فردا صبح قصد بازدید از دو ساختمان دیگر را داشتند.

بعد از پیاده روی، دوش مختصری گرفتم. مشغول بیرون آوردن لباس خواب مناسبی بودم که صدای گفتگویش را شنیدم. میان چهارچوب در اتاق ایستادم و نگاهش کردم. داخل سالن پشت به من و رو به پنجره ایستاده بود و با موبایلش صحبت می کرد.

ـ احتمالا، ولی من نمی تونم توی این موقعیت چیزی بهش بگم.

بازویم را به چهارچوب در تکیه دادم.

ـ حامد خان اجازه نده باهاش حرف بزنن، بهتره اصلا چیزی نفهمه.

حامد؟! پس درست حدس زده بودم. موضوع مهمی پیش آمده بود.

ادامه داد:

ـ چهار روز دیگه، چهارشنبه ساعت هفت.

صاف ایستادم.

بعد از مکث طولانی گفت:

ـ من چیزی بهش نمیگم، کیانا خانم هم در جریان هستند؟ باشه. نیازی به نگرانی نیست، توی این یکی، دو ماهی که نیست، احتمالا توی دادگاه تجدید نظر میشه یه کارهایی کرد.

“لعنتی”.

ـ باشه. شبتون بخیر، به شیرین خانم هم سلام برسونید.

موبایلش را درون جیب شلوارکش قرار داد و شنیدم که گفت:

ـ لعنتی.

دادگاه تجدید نظر؟ خیلی احمقانه بود که فکر کنم و حتی احتمال بدهم که موضوع صحبتشان به من و البته شکایت لیلی هیچ ارتباطی ندارد.

ـ علی رضا؟

با لبخند سریع به سمتم چرخید و گفت:

ـ اومدی؟

با گام هایی بلند به سمتم آمد. او نمی خواست در مورد این موضوع چیزی بدانم؟

گفتم:

ـ کی بود؟

شل شدن گام هایش را احساس کردم. با لبخند بازویم را گرفت و به سمت خورد کشید. در آغوشش جای گرفت.

ـ قرار فردا برای دیدن مطب کنسل شده بود، زنگ زده بودن خبر بدن. چه بوی خوبی میدی.

با هم به سمت تخت رفتیم. داشت دروغ می گفت. تمام عضلات بدنم منقبض شد. با تعجب به چهره اش خیره شد. چرا؟ چرا دروغ می گفت؟

با نگرانی پرسید:

ـ چیزی شده عزیزم؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم. “لعنتی”. چرا دروغ گفته بود؟

ـ تا تو بری چراغ ها رو خاموش کنی، من هم لباس بپوشم.

حوله ام را از روی شانه ام کنار زد و گفت:

ـ یکی از اون خوشگلاش رو بپوش. اون قرمزه که دیشب پوشیده بودی، خیلی خوشگل بود.

سر شانه ام را بوسید و ادامه داد:

ـ البته خیلی فرقی نمی کنه، به هر حال که …

خندید. نیم گام به عقب برداشت. به چشمانش خیره شدم. چشمانش حتی با دروغی که گفته بود، ستاره داشت. چرخید و از اتاق خارج شد. لبه ی تخت نشستم. به این احتمال فکر می کردم که شاید، شاید ندانستن من و پنهان کاری های آن ها در مورد دادگاه و شکایت، چندان هم بد نباشد. حتما رای دادگاه چندان هم به نفع من نبوده است که در مورد دادگاه تجدید نظر صحبت می کردند. علی رضا با لبخند وارد شد.

ـ از لباس پوشیدن منصرف شدی؟

لبخند زدم. کاش حتی به خاطر خودم هم به من دروغ نمی گفت. موبایلش را روی میز توالت گذاشت و با گام هایی تند به سمتم آمد. در آغوشم گرفت.

سرم را از روی بازویش بلند کردم. دستی به روی صفحه ی موبایلش کشیدم. نگاهم فقط برای یک ثانیه روی عدد سه و سی و نه ثابت ماند و بعد به نام فرستنده ی پیام ساعت یک دقیقه خیره شدم. “ندا”. نفسم را با صدا بیرون دادم و پلک هایم را برای دو ثانیه به روی هم فشار دادم. امکان نداشت این نام را فراموش کنم. دوباره دراز کشیدم. هر چند ثانیه یک بار، به روی صفحه ی موبایلش دست می کشیدم و به نام فرستنده ی پیامِ ساعت یک دقیقه، خیره نگاه می کردم. موبایلش را روی شکمم گذاشتم و به ستاره های سقف اتاقم خیره شدم. علی رضا هم چیزهایی را از من پنهان می کرد. مثل کیانا، مثل حامد. چرا؟ چرا به من دروغ گفته بود؟ مهرداد هم به من دروغ گفته بود.

ساعت پنج و بیست دقیقه بود که از جا بلند شدم. حتی برای یک لحظه هم پلک هایم را روی هم نگذاشته بودم. دوش گرفتم، لباس پوشیدم. به علی رضا خیره ماندم، با دهانی نیمه باز بالشم را در آغوش گرفته بود و موهایش آن قدر پریشان بود، که نخواهم پریشان ترش کنم.

در فضای نیمه تاریک اتاق، روی مبل نشستم و سرم را تکیه دادم. صدای باز و بسته شدن در ورودی را شنیدم. چند ثانیه ی بعد صدای مهرداد در گوشم پیچید.

ـ می دونم تو هم توی قلبت عقده هایی داری، عقده هایی که میاد از نقطه های تاریک.

دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای خنده ام از اتاق بیرون نرود. بعد از دو دقیقه سکوت، دوباره صدایش بلند شد.

ـ همین که داد می زنم و می خونم و سکوتم رو دار می زنم، من می مونم و صعودم رو جار می زنم.

چشمانم را بستم و به صدای نه چندان دلنشینش گوش دادم. لحن و ریتم خواندنش واقعا خنده دار بود.

پشت میزم نشستم و مشغول کار شدم. کرکره ها بسته بودند و من در سکوت و میان فضای نیمه تاریک اتاق، آن قدر ساکت و آرام مشغول کار بودم، که مطمئنا تا آن لحظه هیچ کس متوجه حضورم نشده بود.

چیزی که باعث شد نگاهم را از مانیتور لپ تاپم جدا کنم، لرزش موبایل در جیب مانتویم بود. روی صفحه نام حامد نقش بسته بود. پس هنوز هیچ کس متوجه حضورم در دفتر نشده بود. به ده دقیقه زمان نیاز داشتم تا کار نیمه تمام ویرایش تحقیقی که مقابلم قرار داشت را کامل کنم. رابرت حتما از خواندن ایده ها و نظرات جدیدم شگفت زده می شد. از همان لحظه هم می توانستم چشمان گرد شده اش را تصور کنم. لبخندی روی لبم نشست.

مطابم را ذخیره کردم و به ساعت دیواری اتاقم خیره شدم. دقیقا ده دقیقه. لبخند زدم. از جا بلند شدم. صدای گفتگوی آرامی از بیرون اتاق به گوش می رسید. لحن کلام ها تندتر از چیزی بود که بشود تصور کرد یک گفتگوی معمولی در جریان است. به سمت در رفتم و صدای مردانه ای مرا متوقف کرد. با این که فقط یک بار صدایش را شنیده بودم، اما بی هیچ تردید و حتی احتمالی، مطمئن بودم خودش است، تام. او این جا چه می کرد؟ اگر او این جا حضور داشت، پس لیلی و ساره هم بودند. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. کاش کنار در باز بود تا می توانستم عطر شیرین و ملایم لیلی را استشمام کنم. سرم را به در نزدیک تر کردم.

حامد می گفت:

ـ چند روز دیگه داره میره.

لیلی با صدای بلند و محکمی گفت:

ـ نمی ذارم بره. خیلی خوب می دونی درد من این ساختمون قدیمی و یه خونه نیست.

ـ مامان آروم باش، الان می تونی با خودش حرف بزنی.

با شنیدن صدای ساره، سرم را بیشتر به در چسباندم.

حامد گفت:

ـ بریم تو دفتر من.

ـ نه من جایی نمیرم. چرا هنوز نیومده؟ مریض که نیست؟ به علی رضا زنگ بزن ببین کجاست.

نگرانم بود؟ پوزخندی زدم. چه سوال احمقانه ای!

حامد لحن محکمی به صدایش داد و گفت:

ـ لیلی اجازه نمیدم باهاش حرف بزنی، بهتره همین الان بری.

ـ هیچی نگو حامد که دلم هنوز باهات صاف نشده. تو هم این وسط خیلی بی تقصیر نبودی.

می توانستم تصور کنم انگشت اشاره اش را به سمت حامد گرفته است و با اخم به چشمانش نگاه می کند. لبخند محوی روی لبم ظاهر شد.

ادامه داد:

ـ می خوام باهاش حرف بزنم. یه بار دیگه زنگ بزن ببین کجاست. اصلا شمارش رو بده خودم بهش زنگ بزنم.

مهرداد گفت:

ـ خانم مجد خواهش می کنم، این چند روز تا سفرش رو خراب نکنید.

ـ تو یکی این وسط چرا توی موضوعی که بهت هیچ ربطی نداره دخالت می کنی؟

مهرداد با لحن آرام تری گفت:

ـ سارا اگه بفهمه این جا هستید من رو می کشه! تازه بعید می دونم اصلا بیاد.

حامد گفت:

ـ مهرداد راست میگه، اگه بفهمه این جایی نمیاد. لیلی بذار علی رضا آمادش کنه. تو که این همه مدت صبر کردی، این چند روز رو هم تحمل کن.

ـ تو مادر نیستی که بفهمی چه حالی دارم. آخه کدوم مادری حاضر میشه یواشکی بیاد توی عروسی دخترش؟ حامد نمی تونم، باید باهاش حرف بزنم.

ساره گفت:

ـ مامان بیا بریم. عمو حامد راست میگه، می خوای مثل اون روز بشه؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x