رمان آسمان دیشب آسمان امشب پارت 6

4.4
(8)

 

 

اخم کردم و بعد از او پیاده شدم. سالن بزرگی بود، با ستون های عریض. بوی نم می داد و خیلی تاریک بود. دوباره خمیازه کشیدم. جلالی به سمت چپ، جایی که فقط تاریکی اش پیدا بود، به راه افتاد. من و کبیری هم با چند گام فاصله به دنبالش رفتیم. این فاصله های نزدیک، ناراحت کننده بود. آسانسور؟ واقعا امیدوار نبودم بتوانم حضور دو نفر را در یک آسانسور تحمل کنم. قبل از همه وارد شدم. حتی آسانسور هم تاریک تر از حد معمول به نظر می رسید. بوی بدی هم می داد. زن چشم سبز وارد شد و دکمه ی منفی چهار را فشار داد. منفی چهار! در بسته شد. عدم حضور جلالی در آسانسور، احساس بهتری بود. چرخیدم و به آینه، به چهره ی خودم، خیره شدم. زیر چشمانم هاله ی سیاهی دیده می شد و رنگم خیلی پریده بود. به سرفه افتادم. اگر در خانه بودم، کیانا برایم قرص مسکنی می آورد تا شاید سردرد و گلو دردم بهتر شود. آسانسور متوقف شد. کبیری قبل از این که بازویم را بگیرد، مکث کرد. کمی خودم را عقب کشیدم و خارج شدم. دو زن چادری که یکی مقنعه ی مشکی و دیگری مقنعه ی سرمه ای رنگی به سر داشت، بیرون آسانسور ایستاده بودند. نفسم را با صدا بیرون دادم. باز هم دو چهره ی نا آشنا و باز هم حس بد نزدیکی به آدم ها وجودم را پر کرد.

گفتم:

ـ فقط به من دست نزدید. هم پا دارم، هم گوش و هم چشم. فقط بگید کجا باید برم؟

چشمان متعجب آن دو، متوجه پشت سرم، جایی که کبیری ایستاده بود، شد. حرکت کبیری را ندیدم، ولی زنی که مقنعه ی سرمه ای به سر داشت و کوتاه قدتر از آن یکی به نظر می رسید، داخل راهروی بلند مقابلم به راه افتاد. پشت سرش حرکت کردم. صدای قدم های خفه ی دو نفر را به وضوح از پشت سرم می شنیدم. بعد از دو دقیقه چرخیدن در راهروهای تو در تویی که هر کدام تاریک تر از دیگری به نظر می رسید، زن مقابل در آهنی ایستاد. با کلیدی که از جیب راست مانتوی بلندش بیرون آورده بود، در را باز کرد.

صدای نا آشنایی از پشت سرم گفت:

ـ برو تو.

به فضای سیاه داخل اتاق خیره شدم. احتمالا آخرین چیزی که در این جهان می توانست مرا بترساند، همان تاریکی بود. من با تاریکی آسمان بزرگ شده بودم. وارد شدم. در با صدای خفه ای پشت سرم بسته شد. نفسم را با صدا بیرون دادم. بی هیچ دلیلی گونه ام سوخت.

انتظار برای عادت کردن چشمانم به تاریکی فضای اطرافم، بی فایده بود. آن جا هیچ نوری نبود. سیاهی مطلق. هر چیزی برایم تداعی کننده ی بخشی از آسمان بود. سیاهی آن جا مرا بی اختیار به یاد ماده ی تاریک می انداخت. باید در مورد تحقیقاتی که در ایتالیا به روی ماده ی تاریک انجام می شد، از سعید یا شاید رابرت سوالاتی می پرسیدم. اطلاعات آن دو احتمالا بیشتر از من بود. قدمی به جلو برداشتم. چیزی نبود. یک قدم دیگر. باز هم هیچ چیز.

گفتم:

ـ کسی این جاست؟

تنها چیزی که شنیدم، برگشت سریع صدای خودم بود. آن جا نمی توانست خیلی بزرگ باشد. دو قدم و نیم به عقب برداشتم. با برخورد پشتم به چیزی، متوقف شدم. در بود. می توانستم جنس سردش را زیر دستانم احساس کنم. دستم را روی در کشیدم و به دیواری زبر رسیدم. دیوار را ادامه دادم. دو قدم جلوتر، به کنج دیوار رسیدم. چهار قدم دیگر و باز کنجی دیگر و باز هم بعد از چهار قدم به کنج رسیدم. یک اتاق حدودا شانزده متری، با دری آهنی و سرد، بدون هیچ پنجره یا روزن نوری، همراه با دیواری زبر. آن جا حتی یک صندلی یا سکوی بلندی نداشت. هوای اتاق سنگین بود و خیلی سرد. بوی تعفن می داد. حتی نمی خواستم در مورد نشستن روی زمین فکر کنم. شروع کردم به قدم زدن. فکر کردن در مورد اتفاقی که مرا به این جا، به این اتاق تاریک و سرد رسانده بود، واقعا بیهوده بود. من دقیقا می دانستم دلیل حضورم چیست، اما تنها چیزی که درک نمی کردم، چرایی اش بود. حامد و کیانا بارها و بارها تذکر داده بودند که این ارتباطاتم با ناسا و سازمان فضایی درست نیست. در ارتباط با صالحی، قرار بود رابطه ام با ناسا نادیده گرفته شود، اما چرا حالا این جا بودم؟

سوزش گلو و سردردم هر لحظه بیشتر می شد. حتی یک فنجان قهوه ی غلیظ یا یک لیوان نسکافه ی بزرگ هم می توانست این سوزش و درد را تخفیف دهد. واضح بود درخواست چنین چیزهایی، بی نتیجه است. بعد از یک ساعت، دچار سرگیجه شدم. این حرکت مدام و یک نواخت، در اتاقی کوچک و محدود، حس بدی داشت. ایستادم و به کنج تکیه دادم. سعی کردم با حرکت یک نواخت و دایره وار انگشتانم، روی شقیقه ام، درد سرم را کاهش بدهم، ولی بی فایده بود. خستگی را در تک تک عضلات ماهیچه ی پایم احساس می کردم. انکار کردن نتیجه ای نداشت. سرما خورده بودم و سرمای این اتاق تاریک، بیشتر از چیزی که انتظارش را داشتم، آزار دهنده بود.

بعد از گذشت سه ساعت از ورودم به اتاق تاریک، مقاومت در مقابل نشستن روی زمین واقعا سخت بود. کنج دیوار نشستم. سرمایی که از زمین بالا می آمد و در وجودم می پیچید، باعث شد به لرزه بیفتم. پاهایم را در آغوش کشیدم. گرما را به راحتی تحمل می کردم، ولی سرما را نه. چشمانم را بستم. بدترین کاری که می توانستم انجام دهم، خوابیدن بود. میان دانستن و عمل کردن، به اندازه ی صدها هزار سال نوری فاصله بود. خوابیدن اشتباه بود، ولی خوابیدم.

با پیچیده شدن صدای باز شدن در، میان دیوارهای آن اتاق شانزده متری. چشمانم را به زحمت باز کردم و خیلی زود از این حرکت پشیمان شدم. نوری که از در به داخل اتاق می آمد، خیلی شدیدتر از انتظارم بود. چشمانم را باز کردم. تلاش برای بلند شدن از روی زمین نه تنها سخت، بلکه درد آور بود. نفسم را با صدا بیرون دادم.

ـ بیا بیرون.

لرزیدم. تمام عضلات بدنم سخت و منقبض شده بود. بیشتر از پنج دقیقه طول کشید تا توانستم از جا بلند شوم و صاف بایستم. گلویم می سوخت و نمی توانستم در مقابل سرفه های خشکی که گلویم را بیشتر از قبل آزار می داد، مقاومت کنم. شدت درد سرم دو برابر شده بود. نمی توانستم درست چشمانم را باز نگه دارم. پنج قدم به جلو برداشتم و بعد حس تعادل دوباره به وجودم بازگشت. چشمانم را بستم و چهار نفس عمیق کشیدم. هوای بیرون اتاق تازه تر و حداقل پنج درجه گرم تر بود. کش و قوسی به بدنم دادم. نمی دانستم چند دقیقه یا حتی چند ساعت، در همان حال، گوشه ی اتاق سرد، روی زمین، به حالت نشسته خوابیده بودم. بیرون اتاق حس بهتری داشت. به چهره ی نا آشنای دو زن چادری که مقابلم ایستاده بودند، خیره شدم. امیدوار بودم در مورد لمس نشدن، نیازی به توضیح نداشته باشند.

زنی که سفیدی پوست چهره اش به شدت به چشم می آمد گفت:

ـ راه بیفت.

پشت سرش به راه افتادم. برای قدم برداشتن، از تمام انرژی ام استفاده می کردم. حدس می زدم برای بازخواست شدن بُرده می شوم. شاید آن جا می توانستم تقاضای یک لیوان نسکافه ی داغ داشته باشم. از چند راهرو که گذشتیم، احساس کردم دقیقا مسیری که از آسانسور به اتاق را طی کرده بودیم را بر می گردیم. حدسم درست بود. سوار آسانسور شدیم. گوشه ی اتاقک ایستادم و چشمانم را بستم. داشتم تصمیم می گرفتم فکر کردن به چه چیزی می تواند تحمل حضور دو نفر غریبه را در آن فضای کوچک و تنگ راحت تر کند که آسانسور متوقف شد. بعد از آن دو، خارج شدم. دوباره وارد همان سالن بزرگ با ستون های عریض شده بودیم. نمی توانستم بوی نم شدید آن فضا را احساس کنم. چند قدم جلوتر، یک ون سفید با شیشه های دودی، متوقف شده بود. سوار شدم. سوال کردن در مورد مقصد بی فایده بود. ترجیح می دادم انرژی ام را برای سوال هایی که بدون هیچ شک و تردیدی بی جواب می ماند، صرف نکنم. فقط همان زن که چهره ای به شدت سفید داشت، سوار شد. باز هم گوشه ای دور از دسترس را برای نشستن انتخاب کردم. این که زن جایی نزدیک در نشست، خوب بود. دست راستم را روی پشتی صندلی گذاشتم و سرم را به روی دستم تکیه دادم. چشمانم را بستم. نیازی به خواب نداشتم، ولی نیاز داشتم چشمانم را ببندم. همین باز نگه داشتن چشم ها، انرژی باور نکردنی ای را از من می گرفت.

با اطمینان می توانستم بگویم، بیشتر از دو ساعت گذشته بود که ون کامل متوقف شد و زن در را باز کرد.

ـ پیاده شو.

منتظر شدم او پیاده شود. زیادی به در نزدیک بود. انتظار بی فایده بود. با حفظ فاصله از او که با اخم نگاهم می کرد، پیاده شدم. با تعجب اول به دانه های درشت برف خیره شدم و بعد به آسمان. شب نبود، ولی با ابرهای خاکستری که آسمان را پوشانده بودند، اجازه نمی داد حدس درستی در مورد این که چه زمانی از روز است، بزنم. نکته ی عجیب تر، فضای اطرافم بود. آن جا آن قدر آشنا بود، که حتی نیازی به فکر کردن در موردش نداشته باشم. ون انتهای کوچه ای توقف کرده بود، که برج پارمیس در آن قرار داشت. مرا برگردانده بودند؟ چرا؟ به سمت زن چرخیدم. کیف و موبایلم را به سمتم گرفت.

گفت:

ـ می تونی بری.

واقعا نیازی به گفتن چنین جمله ای نبود تا درک کنم می توانم به خانه بروم. با گرفتن کیف و موبایلم، در را بست و لحظه ای بعد ون به راه افتاد. به جای خالی پلاکش خیره شدم. ون در پیچ خیابان ناپدید شد. به کوچه ی خلوت خیره شدم. به جز زن جوانی که میان کوچه ایستاده بود و با موبایلش حرف می زد، کس دیگری دیده نمی شد. با گام های کوتاه و خسته، به راه افتادم. باید با صالحی حرف می زدم، اما بعد از گرفتن یک دوش و خوردن نسکافه ای که سوزش گلویم را تسکین دهد.

با وارد شدن به لابی، سرایدار کچل از جا بلند شد. بر خلاف همیشه، هیچ لبخندی بر لب نداشت.

ـ خانم مجد؟

بی توجه به سمت آسانسور رفتم. هر کار واجبی که داشت، می توانست به کیانا بگوید. پیشانی ام را به آینه تکیه دادم و چشمانم را بستم.

با وارد شدن به خانه، کیفم را روی زمین انداختم و موبایلم را روی میز گذاشتم. مستقیم به سمت حمام رفتم. وان را از آب داغ پر کردم و لباس هایم را گوشه ای روی کف سرامیکی و سفید حمام انداختم. وارد وان شدم. صدای به هم خوردن در را شنیدم و فریاد بلند کیانا که نامم را بلند صدا می زد. سرم را زیر آب بردم. حس خوبی بود.

سرم را از زیر آب بیرون آوردم و صدای وحید در گوشم پیچید. سر کیانا داد می زد.

ـ آروم باش، چرا این طوری می کنی؟ حسن که گفت برگشته، کیف و موبایلش هم که این جاست حتما رفته … کجا داری میری؟

صدایش واقعا عصبی بود. چند لحظه بعد در حمام با شدت باز شد. آن قدر شدید، که با برخورد به دیوار دوباره برگشت. دست کیانا بود که مانع از بسته شدن دوباره ی در شد. با دقت به چهره اش خیره شدم. چشمانش کاملا قرمز بود. رنگ به چهره نداشت. صورتش خیس بود. گریه کرده بود.

به آرامی صدایش کردم.

ـ کیانا؟

چنان ناگهانی و به دور از انتظار با صدای بلند گریه کرد، که شگفت زده صاف نشستم. دست وحید را دیدم که بازویش را گرفت.

ـ سارا خانم شما حالتون خوبه؟

وحید سعی داشت کیانا را به سمت خود بکشد، اما کیانا از جایش تکان نمی خورد.

گفتم:

ـ کیانا اون در رو ببند یخ کردم.

دست وحید را به سختی پس زد و از جا بلند شد. وارد حمام شد و در را بست. جلو آمد. نگاهش را دیدم که سر تا پایم را با دقت از نظر می گذراند. می دانستم به چه چیز فکر می کند.

گفتم:

ـ من خوبم، فقط فکر کنم بدجوری سرما خوردم.

هر دو دستش را جلوی صورتش گرفت و با صدایی که پشت دستانش خفه شده بود، دوباره گریه کرد. نگرانم بود. دلم می خواست چیزی بگویم، چیزی که آرامش کند، چیزی که باعث شود تا آن اندازه خودش را زجر ندهد، اما واقعا نمی دانستم چه باید بگویم. چند دقیقه طول کشید تا آرام شد. نزدیک تر آمد و به سمتم خم شد.

با صدای لرزان گفت:

ـ بلند شو، این طوری بدتر میشی. اجازه بده کمکت کنم.

اگر می توانستم حضور دستش را روی بدنم تحمل کنم، از کمکش فوق العاده خوشحالم می شدم. سرم را به علامت منفی تکام دادم و به سختی از جا بلند شدم. کمک کرد حوله را به تن کنم. قبل از من بیرون رفت. وارد اتاق که شدم، در را بسته بود و داشت با عجله از داخل کمد، لباس بیرون می آورد. لبه ی تخت نشستم.

صدای حامد را شنیدم که گفت:

ـ برگشته؟ حالش چطوره؟ کجاست؟

من ناخواسته همه را ناراحت و نگران خودم کرده بودم، حتی وحید. تصور کردن نگرانی او، کسی که همیشه با حضورم اخم عمیقی روی پیشانی اش جای می گرفت، واقعا سخت بود. حامد، کیانا، وحید و … علی رضا! او خبر داشت؟

کیانا مقابلم قرار گرفت و با احتیاط گره بندهای حوله را باز کرد. به لرزه افتادم. به خاطر سرمای هوا بود یا فکر علی رضا؟ سوزش جای بوسه اش هنگام فکر کردن به او، از سوزش بی امان گلویم بیشتر بود.

با صدای گرفته گفتم:

ـ علی رضا، چیزی می دونه؟

تبسمی محو و به دور از انتظار روی لبان بی رنگ کیانا ظاهر شد. از جا بلند شدم.

گفت:

ـ الان پیداش میشه.

ترجیح می دادم چیزی در مورد این موضوع نمی فهمید. با کمک کیانا، که تمام تلاشش را برای لمس نکردنم انجام می داد، لباس پوشیدم. ساق پشمی و تونیک بافت یقه اسکی. می دیدم که با چه دقتی به بدنم نگاه می کند. من که گفته بودم خوبم، پس انتظار دیدن چه چیزی را داشت؟ موهایم را با دقت و حوصله خشک کرد. دراز کشیدم و چشمانم را بستم. خوابم نمی آمد، ولی دیگر حتی برای باز نگه داشتن چشمانم هیچ انرژی نداشتم.

صدای باز شدن در را شنیدم و بعد صدای نگران حامد.

ـ سارا؟ خوبی؟ چه اتفاقی افتاد؟ کیانا چی شده؟ حالش چطوره؟ چرا این طوری شده؟

کیانا گفت:

ـ آروم باش حامد، حالش خوبه. جای نگرانی نیست، فقط خیلی خسته ست. سرما خورده، باید استراحت کنه.

ـ چی گفت؟ اذیتش کرده بودن؟

کاش آرام می شدند. من که گفته بودم خوبم. باور کردن این کلام نمی توانست خیلی سخت باشد.

ـ نه، نگران نباش. من چیزی ندیدم، ولی بعید می دونم. چیزی نگفت فقط … فقط پرسید علی رضا چیزی می دونه یا نه.

می توانستم وقتی جمله ی آخر را بر زبان می آورد، لبخند بزرگی را بر لبان بی رنگش تصور کنم. پتو را محکم تر به دور خودم پیچیدم.

حامد گفت:

ـ اگه تا الان سکته نکرده باشه واقعا شانس آوردیم.

شنیدم که نفسش را با صدا بیرون داد. یعنی علی رضا تا آن اندازه نگرانم شده بود؟

کیانا گفت:

ـ بریم بیرون، باید استراحت کنه.

کاش می خواستم برایم یک نسکافه یا حداقل یک لیوان آب داغ بیاورند. درست قبل شنیدن صدای بسته شدن در، کسی دستش را بی وقفه روی زنگ گذاشت. لبخند زدم. بدون هیچ تردیدی علی رضا بود. کاش توان داشتم و می توانستم خودم در را به رویش باز کنم.

صدای بلندش را شنیدم که گفت:

ـ کجاست؟

حامد گفت:

ـ آروم باش پسر، چرا …

دو ثانیه ی بعد صدای باز شدن در را شنیدم. چشمانم را به زحمت باز کردم. میان چهارچوب در ایستاده بود. قدمی به جلو برداشت. چرخید و در را به روی چهره های متعجب کیانا، وحید و حامد بست. دیدم که نفس عمیقی کشید و با لبخندی محو و قدم هایی آرام جلو آمد. اول لبه ی تخت نشست. برای چند لحظه به همان نیمه ی چهره ام که از زیر پتو بیرون بود خیره شد.

دستش را بالا آورد و گفت:

ـ می خوام لمست کنم.

چشمانم را بستم. لحظه ای بعد، دستش را روی گونه ام احساس کردم. چقدر خوب بود که حضور داشت. گرمای دستش خوب بود. احساس کردم انرژی پیدا کردم.

گفتم:

ـ خوبم.

انگشتانش را به آرامی روی گونه ام به حرکت در آورد و گفت:

ـ آره، فقط یه کوچولو تب داری.

ـ سرما خوردم.

ـ نظرت در مورد نسکافه چیه؟

نسکافه، فوق العاده بود. نمی توانستم بیشتر از آن سوزش گلویم را تحمل کنم.

ـ عالیه.

ـ سارا؟

چشمانم را باز کردم. به چشمانش خیره شدم. من شیفته ی رنگ و نور چشمانش بودم.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ خوشحالم که این جایی. الان بر می گردم.

دستش را از روی گونه ام برداشت. کاش این کار را نمی کرد. حضور دستانش روی گونه ام، مثل وصل شدن به منبع انرژی بی پایان بود. از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد. چشمانم را بستم.

حضور دستی را روی پیشانی ام احساس کردم. بی حس و حال دستش را پس زدم و بیشتر از قبل در خودم جمع شدم. گرم بود، ولی نمی خواستم پتو را از خودم جدا کنم. دستانم را به دور گردن بابا حلقه کردم.

صدای نا آشنایی گفت:

ـ تبش خیلی بالاست. مطمئنید آسیب خاصی ندیده؟ مثل یه زخم. چیز خاصی خورده؟

حامد گفت:

ـ نمی دونیم دکتر. حالش خیلی بده؟

ـ بهتره ببریمش بیمارستان. من نگرانم تشنج کنه.

تکانی خوردم. بیمارستان نه. آن جا پر بود از آدم های غریبه و دکترهایی که با اجازه و بی اجازه به من دست می زدند. بابا بوسه ای روی گونه ام نشاند. گونه ام سوخت. علی رضا خم شد و گونه ام را به نرمی بوسید. گونه ام سوخت.

حامد گفت:

ـ تا وقتی که واقعا مجبور نشدیم، ترجیح میدم در مورد گزینه های دیگه فکر کنم.

ـ باید کامل معاینش کنم.

کسی نفسش را با صدا بیرون داد. فاصله ی خورشید تا مرکز کهکشان راه شیری، سی هزار سال نوری و قطر کهکشان، حدود صد هزار سال نوری است.

کیانا با صدای خش داری گفت:

ـ دکتر حبیبی اون مشکلی نداره. نه زخم و نه حتی جای کبودی، فقط … ظاهرا کف پاهاش مشکل داره.

هر سال برابر است با سی و شش هزار و پانصد و بیست و پنج روز، که هر روز معادل هشتاد و شش هزار و چهارصد ثانیه است، که با احتساب تعریف سرعت نور، به اندازه ی دویست و نود و نه میلیون و هفتصد و نود و دو هزار و چهارصد و پنجاه و هشت متر بر ثانیه، مسافت هر سال نوری، معادل، نه کوادریلیون و چهارصد و شصت تریلیون و هفتصد و سی میلیارد و چهارصد و هفتاد و دو میلیون و پانصد و هشتاد هزار و هشتصد متر خواهد بود.

پتو از روی پاهایم کنار رفت. حس سرما باعث شد زانوهایم را خیلی سریع تا کنم. کسی مچ پایم را گرفت. مثل یک شوک بود. دست حلقه شده به دور مچ پایم را با حرکت سریعی که به پایم دادم، پس زدم.

ـ این طوری که نمیشه. من چطوری می تونم این خانم رو معاینه کنم؟

ـ من این کارو می کنم.

صدای قاطع علی رضا بود. تخت تکانی خورد و صدای علی رضا در گوشم پیچید.

ـ سارا؟ منم، می دونم صدای من رو می شنوی.

حرکت نرم انگشتش را روی پیشانی ام احساس کردم. می خواستم چشمانم را باز کنم. بی فایده بود.

چند تار مویی که به روی پیشانی ام افتاده بود را، به نرمی پشت گوشم زد و ادامه داد:

ـ می خوام معاینت کنم، پس لطفا آروم باش. چند دقیقه دیگه حالت بهتر میشه، قول میدم.

تخت تکانی خورد و چند لحظه بعد، دوباره صدای علی رضا را شنیدم که گفت:

ـ سارا این دست منه.

دستش به آرامی دور مچ پای چپم حلقه شد. پایم را کشید. حرارت دستانش آشنا بود. مثل حرارت دستان بابا.

ـ نه، پاش مشکل خاصی نداره، فقط کمی ورم کرده و ملتهب به نظر می رسه. استراحت کنه درست می شه.

علی رضا گفت:

ـ خیلی داغه.

خیلی آرام این حرف را بر زبان آورد، ولی من به خوبی شنیدم. جای بوسه اش می سوخت. گریه کردم وقتی شنیدم که گفت:

ـ تو دختر پدرتی.

نه، نه، نه. تا جایی که می توانستم خودم را جمع کردم. گلویم می سوخت. چیزی راه گلویم را بست. پتو را کنار زدم. باید می رفتم، جایی که آرام بگیرم. ستاره ها. وقتی می آمدم هوا صاف و بی ابر بود. می توانستم بروم پشت بام و رصد کنم. نیم خیز شدم. کسی گفت:

ـ چطوری انتظار داری وقتی این قدر شبیه خودته، قبولش کنم؟

داشتم خفه می شدم. باید نفس می کشیدم. دستم را به روی گلویم گذاشتم.

ـ سارا بلند نشو، باید استراحت کنی.

صدای کیانا بود. از جا بلند شدم. کسی بازویم را گرفت. حرارت دستانش چقدر خوب و آشنا بود. سرم را چرخاندم. انگار همه چیز را از پشت پرده ای تار و نامفهوم می دیدم. به دستی که بازویم را گرفته بود خیره شدم و دست را تا رسیدن به چهره ی صاحبش دنبال کردم. علی رضا بود.

ـ چیزی می خوای؟

کف پاهایم دردناک بود. هوا خیلی گرم بود. نفسم را با صدا بیرون دادم. به سرفه افتادم.

هر دو دستم را به روی گلویم گذاشتم و گفتم:

ـ نمی تونم … نفس بکشم.

سوزش گلویم را هر کلمه، هر نفس، بیشتر می کرد. به چهره اش خیره شدم. این چهره ی نگران و رنگ پریده ی دکتر علی رضا زمانی بود، یا چهره ی استاد محمدرضا مجد که با لبخند نگاهم می کرد؟ قدمی به سمتش برداشتم. دلتنگش بودم. دستانم را به دور کمرش حلقه کردم. سرم را روی سینه اش گذاشتم. قلبش ضربان نداشت.

ـ سارا؟

صدای علی رضا بود. چشمانم را بستم و همه چیز آرام شد. راحت نفس می کشیدم، کف پاهایم نمی سوخت، عضلات بدنم دردناک نبود، حس بدی در گلویم نداشتم. سبک بودم، آن قدر سبک، که هیچ چیز مرا به این زمین پیوند نمی داد. خورشید، سحابی حلقه (بیست و هشت)، زحل، کهکشان راه شیری (بیست و نه)، سیاه چاله، ماه تریتون سیاره ی نپتون (سی) همه چیز زیبا بود، دردناک نبود، هیچ چیز بدی وجود نداشت.

سوزش ملایمی را روی دستم احساس می کردم. چشمانم را باز کردم. علی رضا لبخند زد. گوشه ی لبم بالا رفت. حس بهتری داشتم، فقط به چند دقیقه زمان بیشتر برای فعال شدن ذهن خاموشم نیاز داشتم.

ـ چطوری خانمی؟ نسکافت یخ کرد. نمی خوای بلند بشی؟

نسکافه، پیشنهاد خوبی بود. نیم خیز شدم. حامد کمی دورتر ایستاده بود. سعی کردم به چهره ی رنگ پریده اش لبخند بزنم. این بار هم فقط گوشه ی لبم بالا رفت. احساس می کردم کتک مفصلی خوردم. حضور علی رضا کافی بود تا انرژی لازم را برای گرفتن لیوان نسکافه داشته باشم، اما با اخم لیوان را از مقابل دستم کنار کشید. لیوان را به لبم نزدیک کرد.

حامد روی صندلی کوتاه مقابل میز توالت رو به من نشست و گفت:

ـ اگه فقط چهار، پنج ساعت دیرتر می رسیدی، این طوری نمی شد.

می دانستم دقیقا در مورد چه چیزی صحبت می کند. حالا وقت دانستن بود، وقت سوال کردن. سوالاتم این جا بی جواب نمی ماند.

ـ این چند ساعت چطوری می تونست …

از گرفتگی صدای خودم متعجب شدم. گلویم به سوزش افتاد. جرعه ای دیگر از نسکافه را نوشیدم و به چهره ی بی رنگ حامد خیره شدم. از وحید و کیانا خبری نبود. نمی دانستم کجا رفتند. من همه را نگران و پریشان کرده بودم.

حامد کمی به جلو خم شد و گفت:

ـ سه شب پیش آراد مهرگان بهم زنگ زد.

سه شب پیش؟! شب یلدا، درست زمانی که من و علی رضا در میان آشپزخانه ی شلوغ خانه اش می رقصیدیم. آراد؟! بی اختیار نگاهم به سمت علی رضا کشیده شد. نگاهش به لیوان بود. فکش منقبض شده بود.

حامد بی توجه ادامه داد:

ـ گفت یه چیزهایی در مورد بر کنار شدن حاج آقا صالحی شنیده.

بر کنار شدن صالحی؟

ـ نمی دونم اون چطور فهمیده که بین تو و این صالحی یه قول و قرارهایی هست، ولی گفت بهتره چند روزی تو رو از تهران دور کنیم تا خیلی در دسترس نباشی. صبحش با ملکی حرف زدم، گفت قطعی نیست، ولی تقربیا حرف آراد رو تایید کرد.

سامان ملکی! آراد مهرگان! شقیقه هایم به تپش افتاد. لیوان را از دست علی رضا گرفتم و بی توجه به داغی نسکافه، باقی مانده اش را یک نفس سر کشیدم.

پرسیدم:

ـ بر کنارش کردن؟

سوال مهمی بود.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ نه، ولی همین شایعه باعث شد بیان سراغت. هیچ کدوممون انتظار نداشتیم این قدر زود برگردی. خیالمون از طرف تو راحت بود، ولی دیروز بعد از ظهر که حسن زنگ زد به کیانا و گفت با سه نفر درگیر شدی و اون ها بردنت، فهمیدم چقدر اشتباه کردم، باید بهت می گفتم.

علی رضا گفت:

ـ وقتی دیدم موبایلت خاموشه، زنگ زدم به کیانا، داشت از نگرانی سکته می کرد.

ـ خیلی طول کشید تا از طریق ملکی، حاجی رو پیدا کردم و گفتم بردنت. بهم اطمینان داد خیلی زود بر می گردی.

صدای زنگ در بلند شد. علی رضا نیم نگاهی به حامد انداخت و احتمالا بعد از این که اطمینان پیدا کرد او قصد بلند شدن ندارد، از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد.

حامد صاف نشست و محکم گفت:

ـ کیانا از وقتی شنید تو رو بردن، فقط گریه می کرد. این دکتره هم که رسما زده بود به سرش، کم مونده بود بگیره من رو بزنه.

حامد خیلی در مورد علی رضا اغراق می کرد. علی رضا امکان نداشت چنین کاری کند.

صدای خنده ی کیانا را شنیدم که می گفت:

ـ ای بابا، آقا علی رضا چرا شما؟ من می تونم، اجازه بدید.

علی رضا با کاسه ای در دست وارد شد. کیانا پشت سرش بود و وحید را دیدم که میان چهارچوب در متوقف شد. سعی کردم لبخند بزنم، ولی بی فایده بود. دلم می خواست بی هیچ حرکتی، دراز بکشم.

علی رضا لبه ی تخت نشست. به مایع غلیظ و شیری رنگ درون کاسه خیره ماندم. سوپ. هیچ میلی به غذا نداشتم. سرم را تکان دادم و قبل از این که دراز بکشم، علی رضا بازویم را محکم گرفت. فشار دستش روی بازویم دردناک بود. با اخم سرم را بالا گرفتم و به چشمانش خیره شدم.

اخم کرد و محکم گفت:

ـ تا تموم نشدن غذات امکان نداره اجازه بدم بخوابی، پس دختر خوبی باش و به حرفم گوش کن.

ـ دستم درد گرفت.

فشار انگشتانش را کم کرد و با همان اخم و جدیدت گفت:

ـ اشکالی نداره. درست بشین.

با اخم صاف نسشتم و به پشتی تخت تکیه دادم. علی رضا قاشقی پر شده از سوپ را به دهانم گذاشت. نمی توانستم بویش را احساس کنم و طعم چندانی هم نداشت، اما گرما و حلاوت سوپ هنگام گذشتن از گلویم، حس خوبی داشت. قاشق بعدی سوپ را با میل بیشتری فرو دادم.

حامد گفت:

ـ خیلی خوبه، می بینم خیلی راحت با هم کنار اومدید.

با چنان اخمی به علی رضا خیره شده بود که جا خوردم!

علی رضا قاشق را مقابل دهانم گرفت و گفت:

ـ آقا حامد میشه توی یه موقعیت بهتر و البته تنها با هم در مورد این موضوع صحبت کنیم؟

قاشق را به دهان گذاشتم. کیانا دستش را روی شانه ی حامد گذاشت و آهسته، خیلی آهسته، چیزی گفت که نشنیدم، اما حامد سرش را تکان داد و دوباره با اخم به پشت سر علی رضا خیره شد.

با صدای خش داری رو به علی رضا گفتم:

ـ بسه، میشه بخوابم؟

به چشمانم خیره شد و محکم گفت:

ـ نه، اول غذات رو تموم می کنی بعد.

دوباره قاشق پر شده از سوپ بی رنگ و بی مزه را مقابلم گرفت. به چهره اش خیره شدم. خسته به نظر می رسید. به چشمان خمار از خستگی اش خیره شدم و دهانم را باز کردم. لبخند زد. حامد از جا بلند شد و اتاق را ترک کرد. ناراحت بود. نمی خواستم ناراحت باشد.

رو به کیانا گفتم:

ـ دفتر مجله رو که جمع نکردن؟

کیانا با لبخند به جای حامد نشست و گفت:

ـ نه، حامد و آراد جلوشون رو گرفتن.

علی رضا گفت:

ـ کیانا خانم میشه لطفا یه لیوان پرتقال و قرص های سارا رو بیارید؟

کیانا خیلی سریع با لبخند از جا بلند شد و بیرون رفت. علی رضا سرش را به سمت در خروجی چرخاند. وحید لبخندی کمرنگ بر لب آورد و دور شد.

ـ وقتی بهتر شدی باید مفصل در مورد این موضوع حرف بزنیم، ولی برای الان …

قاشق را رها کرد. دستش را بالا آورد و نشانم داد. با پشت انگشتانش گونه ام را نوازش کرد. نمی توانستم نگاهم را از چشمان خمار شده اش بردارم. چشمانش پر بود از نور و رنگ. دستش به زیر چانه ام کشیده شد. من شیفته ی چشمانش بودم. دوباره نگاهی به عقب انداخت. چانه ام را میان دستش گرفت. خیلی نرم و آرام، در حالی که نگاهش میان چشمان و لبانم حرکت می کرد، به سمتم خم شد. به لبانش خیره شدم. تبسمی محو را روی خود جای داده بودند. برای دو ثانیه ی کوتاه، خیلی کوتاه، لبانش روی لبانم قرار کرد.

نفسم بند آمد. با شکوه بود، درست به مانند یک تولد. با شکوه بود، درست مثل آسمانی صاف و بی ابر. میلی ناخودآگاه برای کشیدن پتو به روی صورتم داشتم. خودش را عقب کشید. به قاشق درون کاسه ی سوپ خیره شدم. نمی خواستم، نمی توانستم به چهره اش، به چشمانش نگاه کنم.

کیانا کنارمان ایستاد و بشقاب را به دست علی رضا داد. به لیوان آب پرتقال و پنج ورق قرص درون بشقاب خیره شدم. لبانم آتش گرفت، گونه ام سوخت، نفسم را با صدا بیرون دادم. سریع و بی مخالفت، قرص ها را با آب پرتقالی که از طعمش به شدت بدم می آمد، فرو دادم و گفتم:

ـ می خوام استراحت کنم.

کیانا قبل از علی رضا بیرون رفت. علی رضا برای چند لحظه انگشتانم را بی اجازه و بی اخطار قبلی، میان انگشتانش گرفت و فشار ملایمی به انگشتانم وارد کرد. بی هیچ حرفی اتاق را ترک کرد و در را پشت سرش بست.

صاف روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره ماندم. علی رضا مرا بوسید. علی رضا. “لعنتی” کاش این کلمه در ذهنم تکرار نمی شد، اما بوسه اش خوشایند بود. لبخند زدم. لبانم آتش گرفت، گونه ام سوخت.

سه روز استراحت مطلق، خیلی هم بد نبود. سردردها و تپش های تند شقیقه ام، بعد از یک روز کامل خوب شد، اما سرفه ها آزارم می داد. هنوز گلویم می سوخت و حق خوردن هیچ چیز جز سوپ را نداشتم. حامد، کیانا و علی رضا چنان سخت و محکم مقابل هر خواسته ام مقاومت می کردند، که شگفت زده شده بودم. حامد کلید دفتر را از کیفم برداشت و گفت دستور داده است هیچ کس حق باز کردن در را به روی من ندارد، پس حتی فکر نزدیک شدن به دفتر هم نباید به سرم بزند. در این سه روز، بعد از ساعت نه به دیدنم می آمد، حالم را می پرسید، وضعیت دفتر را گزارش می داد و بعد از کلی سفارش به کیانا درباره ی به موقع دادن داروها و تقویت کردنم، می رفت و البته چشم غره رفتن و اخم کردن به علی رضا را از یاد نمی برد.

کیانا، سه روز فوق العاده شلوغ را پشت سر گذاشت. می دیدم که چطور هم به کارهای دفتر می رسد، هم مراقب حال من است و هم نگران و دلواپس کوچک ترین حرکات وحید.

ـ کیانا من خوبم، اگه چیزی احتیاج داشتم خبرت می کنم.

ـ باشه، پس نگران نباشم؟ بهم زنگ می زنی؟

بالش به محکم و با حرص به طرفش پرت کردم و گفتم:

ـ برو خسته ام کردی.

کار واقعا بیهوده ای بود. دعوا کردن با کیانا در این مورد بی فایده بود. او بی توجه به خشم و عصبانیتم کار خودش را می کرد. هر نیم ساعت یک بار حضورش را بالای سرم احساس می کردم. به چهره اش خیره شدم. وقتی لبخند می زد، زیبا می شد. هیچ وقت نگفته بودم، نه به او، نه به حامد و نه حتی به هیچ کس دیگری، اما کارهایی که برایم انجام می داد، ارزشمند بود. نفسم را با صدا بیرون دادم.

و علی رضا؛ تقریبا هر ده دقیقه یک بار زنگ می زد و حالم را می پرسید. حواسم بود که بیشتر تماس هایی هم که به کیانا می شد، از طرف علی رضا است. نمی فهمیدم. من حالم خوب بود. اگر مجبور نمی شدم هر پنج دقیقه یک بار این موضوع را به کسی توضیح دهم، حال بهتری پیدا می کردم. این نگرانی کلافه ام می کرد. علی رضا صبح قبل از رفتن به مطب به سراغم می آمد و بعد از تمام شدن کارش هم پیدایش می شد. می آمد و باز حالم را می پرسید، دستش را روی پیشانی ام می گذاشت و دمای بدنم را چک می کرد. دستم را بی بهانه می گرفت و تمام این تماس ها را با اجازه انجام می داد. حس خوبی بود. علی رضا حتی از حامد هم سخت گیرتر بود. حتی برای رفتن به دستشویی هم باید کامل توضیح می دادم تا به بلند شدنم از روی تخت رضایت دهد.

دستش را پس زدم و گفتم:

ـ تمومش کن علی رضا، کلافه شدم.

دوباره لیوان را مقابل صورتم گرفت و گفت:

ـ باشه، فقط همین یه لیوان آب سیب رو بخور قول میدم که …

لیوان را با حرص از میان انگشتانش بیرون کشیدم و روی میز کنار تخت گذاشتم.

ـ تمومش کن علی رضا. شما دو تا خفم کردید. از هر چی آب میوه ست حالم به هم می خوره.

پتو را کنار زدم و از تخت پایین آمدم. واقعا حالم خوب بود، فقط کمی سوزش گلو داشتم و هنوز صدایم گرفته بود و گاهی هم سرفه می کردم. به سمت حمام رفتم. خیلی سریع مقابلم ایستاد و با اخم نگاهم کرد.

به چشمانش زل زدم و با اخم عمیقی گفتم:

ـ بسه، خسته شدم. الان می خوام یه دوش آب داغ بگیرم، یه لیوان نسکافه ی بزرگ بخورم، برای خودم سفارش یه پیتزای پپرونی بدم و بعد حاضر بشم و برم دفتر. خب، حالا می خوام ببینم کی می تونه جلوی من رو بگیره؟

انتظار هر چیزی را داشتم جز دیدن آن لبخند محو که به آرامی تمام صورتش را پر کرد.

زیر لب گفت:

ـ لجباز.

نگاهم به کیانا افتاد که کمی دورتر با چهره ای بی رنگ نگاهم می کرد. نگران بود. چیزی که می خواستم، نگرانی دیگران نبود. چرا دست از این همه نگرانی بر نمی داشتند؟ درک خوب بودن زندگی ام نمی توانست برای دیگران تا این اندازه که نسبت به آن عکس العمل نشان می دادند، سخت باشد. به چشمان علی رضا خیره شدم. حداقل در چشمان او این نگرانی را نمی دیدم. شیطنت و سرخوشی از چشمان و تمام صورتش پیدا بود. نفسم را با صدا بیرون دادم و از کنارش برای رفتن به حمام گذشتم. چنان سریع عکس العمل نشان داد که کمی متعجب شدم. قبل از این که دستم به دستگیره ی در برسد، دستش روی دستگیره ثابت ماند. دستم را عقب کشیدم. با خشم نگاهش کردم. حق نداشت در کارهای من دخالت کند. از دیدن دست دیگرش که به روی دیوار ستون شده است، اخم میان ابروانم بیشتر شد. میان دستان علی رضا و دیوار گیر افتاده بودم.

ـ دستت رو بردار.

سرش را کمی به سمت راست کج کرد و گفت:

ـ اگه برندارم می خوای من رو بزنی؟

چطور می توانستم با وجود آن لبخندی که روی لبانش جای داشت، نفس های منظم، عمیق و خوش بویی که روی صورتم می نشست و سوزش گونه و لبانم، به او آسیبی برسانم؟ به گردنش خیره شدم. هنوز سرخی و التهاب آن ضربه ای که در شمال به گردنش وارد کرده بودم را، می توانستم خیلی خوب به یاد آوردم.

لبخندش گشادتر شد و رو به کیانا گفت:

ـ کیانا خانم فکر کنم آقا وحید برگشته و احتمالا دلش چایی می خواد. شما راحت باشید، من مواظب سارا هستم که یه وقت خدایی نکرده حالش بد نشه. شما با خیال راحت به شوهرتون برسید.

دیدم که کیانا سه بار دهانش را باز کرد و بست. نگاهش چندین بار میان من و علی رضا و حصار دستانش چرخید و در نهایت با کلام علی رضا لبخند زد.

ـ کیانا خانم می دونید که می تونید به من اعتماد کنید. نگران من هم نباشید، می تونم مواظب خودم باشم.

نفسم را با صدا بیرون دادم. “می تونم مواظب خودم باشم.” از این حرف چه برداشتی می توانستم داشته باشم؟

کیانا با لبخند قدمی به عقب گذاشت و گفت:

ـ باشه من نیم ساعت دیگه بر …

نه، کیانا می خواست برود.

داد زدم:

ـ کجا؟ نخیر، حق رفتن نداری. علی رضا دستت رو بردار.

کیانا خشک شد.

علی رضا با لبخند گفت:

ـ پس هنوز حالت خوب نشده؟ می تونی برگردی توی تخت یا کمکت کنم؟

و رو به کیانا ادامه داد:

ـ شما بفرمایید، آقا وحید منتظرتون هستن. راستی می خواستم شما و آقا وحید رو برای فردا شب به رستوران دعوت کنم.

لبخند کیانا پر رنگ تر شد و گفت:

ـ ممنون، مزاحمتون نمی شیم.

این ها قصد جانم را کرده بودند؟ با هم قرار بیرون رفتن و رستوران را می گذاشتند و می خواستند مرا مجبور کنند تنها، تمام روز را، در تخت دراز بکشم و سوپ و آب میوه و آن قرص های رنگارنگ را بخورم؟

ـ میام خدمتتون با هم صحبت می کنیم.

کیانا با همان لبخند دوباره قدمی به عقب برداشت و بی آن که نیم نگاهی هم به من بیندازد، چرخید و رفت. دوباره بلند صدایش زدم. بی فایده بود. او حتی به من نگاه کوتاهی هم نینداخت!

مستقیم به چشمان علی رضا خیره شدم. اخم کردم و دندان هایم را به هم فشار دادم.

با لبخند گفت:

ـ این طوری نمی تونی من رو بترسونی.

حرکت ناخودآگاهش را با گوشه ی چشم دیدم. دستش از گرفتن دستگیره خسته شده بود. خیلی آرام دستگیره را رها کرد و کف دستش را روی دیوار گذاشت. هنوز میان حصار دستانش ایستاده بودم. لبخند زدم.

لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:

ـ این طوری بهتر شد.

سرش را نزدیک تر آورد. لبانم سوخت، شقیقه هایم به تپش افتاد. بوی عطر تلخ و بوی نفس هایش مشامم را پر کرده بود.

آهسته گفت:

ـ می تونم ببوسمت؟

به چشمانش خیره شدم. خیره شده بود به چشمانم. دستم آرام به روی دستگیره قرار گرفت. نگاهش حتی برای یک درجه هم تغییر نکرد. اصلا متوجه حرکت دستم نشده بود. او واقعا قصد بوسیدنم را نداشت، چون هیچ جدیتی را در نگاه و کلامش نمی خواندم. سرش را جلوتر آورد. کاملا آماده بودم. عکس العمل های من سریع تر از انتظار او بود، شکی نداشتم. نگاهش جدی شد. دستگیره را بی صدا پایین دادم.

ـ سارا؟

خیلی آرام صدایم زد. لبخندم عمیق تر شد. تعجب را در نگاهش دیدم. دوباره صدایم زد. صدایش کمی متعجب و در عین حال جدی بود. در را کامل باز کردم. چرخیدم و وارد حمام شدم. در را برای بسته شدن به سمت چهارچوب هدایت کردم. همه چیز خیلی سریع، در کمتر از دو ثانیه اتفاق افتاد. باز کردن در و وارد شدنم، حتی قرار گرفتن پای علی رضا میان چهارچوب و وارد شدنش. قدمی به عقب برداشتم. در را بست و با لبخند به در تکیه داد. اخم کردم. با صدا خندید. صدایش در فضای نه چندان بزرگ حمام پیچید.

دست به سینه نگاهم را به چشمانش دوختم و گفتم:

ـ برو بیرون.

لبخند زنان نگاه کلی به حمام انداخت و گفت:

ـ من این جا فوق العاده راحتم.

ـ می خوام دوش بگیرم.

انگشت اشاره اش را به سمتم گرفت و جدی گفت:

ـ باشه، ولی امکان نداره اجازه بدم بری دفتر.

کلافه ام می کرد. دیوانه ام می کرد.

یک قدم به سمتش برداشتم و گفتم:

ـ این که من چی کار می کنم به هیچ کس …

حرکت ناگهانی دستش را دیدم. دستش را بالا آورد و روی دهانم گذاشت. تکان نخوردم، حتی پلک نزدم. او را آن قدر می شناختم، که بدانم قصد صدمه زدن به من را ندارد. خیلی راحت می توانستم به خاطر این کار دستش را بشکنم، ولی من هم نمی خواستم او صدمه ببیند. نیم قدم به جلو برداشت و حضور دستش را روی کمرم احساس کردم. مرا به سمت خود کشید. دستش را به نرمی از روی لبانم به سمت گردنم کشید. گرمای دستانش خوب بود. نفس هایش به صورتم می خورد.

گفت:

 

ـ وقتی اِنقدر به من نزدیکی، وقتی هیچ مقاومتی نمی کنی، از حرفی که به کیانا زدم پشیمون میشم.

به چشمانش خیره شدم. نور و رنگ. نفسم را بی صدا بیرون دادم. دستش را به نرمی پشت گردنم برد. نرم نوک انگشتانش را روی گردنم می کشید. چرا عقب نمی رفتم؟ چرا مقاومت نمی کردم؟ چرا اجازه می دادم؟ این حس خوبی بود. علی رضا خوب بود. باور کردن این موضوع که او هم یک آدم است، سخت بود. سرش را به آرامی نزدیک آورد و گونه ام را بوسید. می خواستم دوباره به چشمانش نگاه کنم، که باز هم بوسه ای دیگر روی گونه ام نشاند. کمی خود را عقب کشیدم. یک بوسه ی دیگر روی گونه ام و لحظه ای بعد لبانش روی گردنم قرار گرفت. نفسم بند آمد. فشار دستش را روی گردن و کمرم احساس کردم. دستم را روی سینه اش گذاشتم و کمی او را به عقب هل دادم. نمی توانستم نفس بکشم. فشار دستش بیشتر شد. نه، چرا تمامش نمی کرد؟ حس خوبم داشت از بین می رفت. نمی توانستم بیشتر از آن گرمای بدنش را تحمل کنم. جای دستانش، جای بوسه هایش می سوخت. باز لبانش را روی گردنم گذاشت. می خواستم دور شوم.

ـ بسه علی رضا، تمومش کن.

ـ باشه، فقط یکی دیگه، قول میدم آخریش باشه.

آهسته و کشدار این جمله را زیر گوشم گفت و بعد چند سانتی متر پایین تر از لاله ی گوشم را بوسید. لرزیدم. چند ثانیه ی طول کشید تا لبانش را از روی گردنم برداشت. با کف دستم فشار دیگری به سینه اش وارد کردم و او خیلی راحت رهایم کرد. دو قدم به عقب برداشتم و چند نفس عمیق کشیدم. دلم می خواست داد بزنم. دلم می خواست بزنمش. دلم می خواست گرمای دستش را احساس کنم.

قدمی به جلو گذاشت و گفت:

ـ سارا متاسفم، من نمی خواستم …

دستم را بالا بردم و گفتم:

ـ هیچی نگو، باشه؟ فقط … فقط …

نمی دانستم واقعا چه می خواهم. دوباره قدمی به سمتم برداشت. دستش را بالا برد و نشانم داد.

آرام گفت:

ـ می خوام دستت رو بگیرم. باشه؟

به نرمی انگشتانم را میان انگشتانش گرفت و ادامه داد:

ـ کار اشتباهی بود، نتونستم به …

سکوت کرد. دستش را درون جیب شلوارش کرد و موبایلش را بیرون آورد. به صفحه ی موبایلش خیره شد و بعد از چند لحظه صدای ملودی آشنای موبایلش در فضای حمام منعکس شد. لبخندی بر لب آورد و صفحه ی موبایلش را به سمتم گرفت. با دیدن عکس پارسا، بی اختیار گوشه ی لبم بالا رفت.

ـ پارسا باز چشم مامانت رو دور دیدی؟

صدای خفه اش را به راحتی می شنیدم.

ـ اِ، دایی علی رضا؟! اگه باز هم اذیتم کنی، به مامانی میگم دیروز چه بلایی سر آشپرخونه ی نازنینش در آوردی.

علی رضا اخم کرد و من فکر کردم دیروز در آشپزخانه مشغول چه کاری بوده است؟

گفت:

ـ باز که شروع کردی؟ مگه قرار نشد برات اون بازی جدیده رو بگیرم در عوض چیزی به مامان درسا جون نگی؟

سرم را به گوشی نزدیک کردم. هنوز انگشتانم میان انگشتانش بود.

پارسا گفت:

ـ اما تو که هنوز نگرفتی!

ـ باشه امروز می گیریم.

ـ کجایی دایی؟ کی میای؟

نگاه علی رضا را دیدم که نگاه کلی به حمام انداخت و گفت:

ـ یکی، دو ساعت دیگه راه میفتم.

ـ هنوز مطبی؟ مگه قرار نبود زود بیای؟

ـ مطب نیستم، اومدم پیش سارا.

ـ پیش سارا جونی؟ سرما خوردگیش خوب شد؟

علی رضا به چشمانم خیره شد و گفت:

ـ چرا از خودش نمی پرسی؟ گوشی رو نگه دار.

گوشی را به سمت من گرفت. سرم را به علامت منفی تکان دادم. من حرفی نداشتم که به پارسا بزنم. گوشی را به دستم داد. نفسم را با صدا بیرون دادم و گوشی را به روی گوشم گذاشتم.

ـ الو؟

صدای پارسا در گوشم پیچید.

ـ سلام سارا جون، چطوری؟ خوبی؟ دایی علی رضا چند روز پیش داشت به مامان درسا می گفت حسابی سرما خوردی و حالت خیلی خوب نیست.

ـ من الان خوبم.

گفت:

ـ آره دایی علی رضا بهم گفت حالت بهتر شده. من اون روز که فهمیدم سرما خوردی، به دایی گفتم می خوام بیام عیادتت، ولی اجازه نداد، گفت وقتی خوب شدی یه روز من رو میاره پیشت.

چه باید می گفتم؟

ـ پارمیس خوبه؟

صدای خنده اش را شنیدم و بعد از مکث کوتاهی گفت:

ـ آره خیلی خوبه، خیلی هم شیطونه. دیروز هی به شیکم مامانم لگد می زد.

دوباره خندید.

گفتم:

ـ راستی مجلت رو بده به دایی علی رضا تا برام بیاره دفتر.

ـ عالیه! من خودم هم می تونم بیام دفترت؟ خیلی دوست دارم اون جا رو ببینم.

با مکث کوتاهی گفتم:

ـ باشه بیا. کاری نداری؟

ـ نه، مرسی سارا جون، امیدوارم زود خوب بشی. من هم زود میام دفترت. وای مامان درسا اومد!

صدای درسا را شنیدم که داد می زد:

ـ باز داری با کی حرف می زنی پارسا؟ چند دفعه گفتم بدون اجازه ی من …

ارتباط قطع شد. گوشی را به دست علی رضا دادم.

با خنده گفت:

ـ می بینم که برام داری یه رقیب سر سخت درست می کنی! از این پارسا هر چی بگی بر میاد.

نفسم را با صدا بیرون دادم. اخم کردم و با مشت ضربه ی آرامی به بازویش زدم.

ـ برو بیرون می خوام دوش بگیرم.

سرش را کمی به سمت راست خم کرد و در حالی که با لبخندی پر از شیطنت به چشمانم خیره شده بود گفت:

ـ نمیشه این جا بمونم؟

با حرص پایم را به زمین کوبیدم و داد زدم:

ـ علی رضا؟!

خندید. هر دو دستش را به علامت تسلیم بالا برد و بی هیچ حرف دیگری بیرون رفت. وقتی دوش آب را باز کردم، هنوز صدای خنده اش می آمد.

موهای خیسم را بالای سرم جمع کردم و به طرف موبایلم رفتم.

ـ می تونیم چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟

میان چهارچوب در ایستاده بود. جدی بود. موبایلم را از روی میز برداشتم و لبه ی تخت نشستم. نگاهش را دیدم که برای لحظه ای روی تخت ثابت ماند و بعد سرش را به علامت منفی تکان داد.

ـ این جا نه، بیا بریم توی هال بشینیم.

چرخید و بیرون رفت. این اتاق و این تخت چه مشکلی داشت؟

پشت سرم وارد سالن شد. روی یکی از کوسن های بزرگ نشستم و دیگری را در آغوش گرفتم. سرم را رویش گذاشتم و به چشمانش خیره شدم.

مقابلم روی زمین نشست و گفت:

ـ چون این چند روزه حالت خیلی خوب نبود، ترجیح دادیم چیزی نپرسیم، ولی الان وقتشه که حرف بزنی. اون روز کجا بردنت؟ چی شد؟

دقیقا می دانستم در مورد کدام روز حرف می زند.

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ چیز خاصی نشد. نمی دونم دقیقا کجا بردنم، ولی چند ساعتی من رو انداختن توی یه اتاق تاریک، بعد هم دوباره من رو برگردوندن.

اخم کرد و گفت:

ـ همین؟

کمی فکر کردم. تنها چیز دیگری که می توانستم در موردش حرف بزنم، جزئیات بی اهمیت ماجرا بود.

گفت:

ـ پس این سرایدارتون چی می گفت که با هم درگیر شدید؟

ـ درگیر؟ نه، یعنی آره، یکیشون می خواست بهم دست بزنه، من هم زدمش.

لبخندی گوشه ی لبش ظاهر شد، اما بعد از چند لحظه دوباره به اخم روی پیشانی اش تغییر حالت داد.

کمی جا به جا شد و گفت:

ـ اذیتت که نکردن؟ بهت دست زدن؟

سرم را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:

ـ نه اذیتم کردن و نه بهم دست زدن، فقط …

به جلو خم شد. چرا این قدر زود نگران می شد؟

با مکث کوتاهی ادامه دادم:

ـ فقط اتاقی که توش بودم خیلی سرد بود، مجبور شدم چند ساعتی رو روی زمین سرد بشینم. فکر کنم به خاطر همون سرماخوردگیم بیشتر شد.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ دقیقا که می دونی برای چی تو رو بردن؟

چرخشی به چشمانم دادم وگفتم:

ـ البته که می دونم.

ـ چه تصمیمی داری؟

ـ هیچی، فقط باید با صالحی حرف بزنم.

اخمش عمیق شد و گفت:

ـ همین؟ نمی خوای دست از این رابطه ها برداری؟

اخم کردم و صاف نشستم.

ـ میشه بفرمایید منظورتون دقیقا از کلمه ی “این رابطه ها” چی بود؟

کمی به سمتم خم شد و گفت:

ـ ارتباط با ناسا و البته این آقای صالحی و ملکی.

به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ اون وقت چرا باید این کار رو بکنم؟

ـ چون نتیجش رو دیدی!

گوشه ی لبم کشیده شد و گفتم:

ـ بله. دقیقا منظورت از نتیجه، این سرماخوردگی بود، درسته؟ نمی دونستم هر کی سرما می خوره، یه ارتباطی با ناسا و سازمان فضایی داره!

ـ سارا من خیلی جدی دارم حرف می زنم.

ـ مطمئن باش من از تو جدی ترم. توی مسائل کاری من دخالت نکن، من دقیقا می دونم دارم چی کار می کنم. ارتباطم با ناسا یا سازمان فضایی هیچ تداخلی با هم ندارن.

ـ پس چرا بردنت؟

کوسن را کنار زدم و گفتم:

ـ من با صالحی قول و قرار دارم و نگران هیچی نیستم. این اتفاقی هم که افتاد، فقط یه سوءتفاهم بود.

پوزخند زد و گفت:

ـ سوءتفاهم؟! کیانا تمام مدت داشت گریه می کرد، حامد نزدیک بود سکته کنه، من هم که تکلیفم مشخص بود، اون وقت تو داری از یه سوءتفاهم حرف می زنی؟!

ـ تکلیفت مشخص بود یعنی چی؟ تو چی؟ تو هم داشتی سکته می کردی؟

پلک هایش را چندین بار به هم زد، دستانش را در هوا تکان داد و گفت:

ـ بحث رو عوض نکن. اصلا بگو ببینم تو و صالحی چه قول و قراری با هم دارید؟ اصلا چطوری به آدمی که نمی دونی کیه و چی کاره ست، اعتماد کردی؟

نفسم را با صدا بیرون دادم و از جا بلند شدم.

ـ وقتی چیزی رو نمی دونی، اِنقدر سریع در موردش قضاوت نکن.

به سمت آشپزخانه رفتم. کمی احساس سرما می کردم. آن تی شرت و شلوار راحتی، خیلی برای هوای نیمه گرم خانه، مناسب نبود. چایساز را روشن کردم. حضورش را در آشپزخانه احساس می کردم.

به سمتش چرخیدم، دست به سینه به کابینت تکیه دادم و گفتم:

ـ حاج سعید صالحی یه زمانی همکار پدرم بود. تو آمریکا فیریک درس می داد، بعد از انقلاب برگشت. تا قبل جنگ درس می داد و بعدش هم رفت جبهه. بعد از جنگ هم توی سازمان های مختلف کار کرد و دست آخر شد رئیس سازمان فضایی. اومد سراغم که باهاش کار کنم، قبول نکردم، گفتم می خوام مجله ی خودم رو داشته باشم. بعد از یه مدت بهم خبر داد چون مرتب میرم آمریکا و برمی گردم، چون با ناسا ارتباط دارم، ممکنه بیان سراغم و اذیتم کنند. اهمیتی ندادم. یه روز اومدن سراغم و یه هفته ی تموم بازجویی شدم و بهم گفتن جاسوس.

پوزخندی روی لبم نشست و ادامه دادم:

ـ اصلا برام هیچ اهمیتی نداشت، حتی به اندازه ی یه سر سوزن، چون من هیچ کار خلافی نکرده بودم. بعد از یه هفته، با وساطت صالحی آزادم کردند.

صدای قل قل آب توجهم را جلب کرد. چرخیدم و از داخل کابینت بالای سرم، دو فنجان بیرون آوردم. خیلی وقت بود که می دانستم جای فنجان ها و لیوان ها و قاشق ها کجاست.

در حالی که با آب جوش فنجان ها را پر می کردم، ادامه دادم:

ـ گفت از من و مجلم حمایت می کنه، در عوض توی بعضی پروژه ها کمکش کنم. قبول کردم. حالا هر چند وقت یه دفعه یکی از زیر دستاش رو با یه پروژه می فرسته سراغم. سامان ملکی هم یکی از همین فرستاده هاست.

ـ اگه یه بار دیگه این موضوع پیش بیاد چی؟ اون وقت می خوای چی کار کنی؟

ـ منظورت چیه؟

لیوان چای را مقابلش روی میز گذاشتم و روبرویش سمت دیگر میز نشستم.

آرنج هایش را روی میز گذاشت، کمی به سمتم خم شد و گفت:

ـ وقتی فقط شایعه ی بر کناری صالحی مطرح شد، خیلی سریع اومدن سراغت و بردنت، حالا اگه این شایعه یه روز به واقعیت تبدیل بشه چی؟ اگه صالحی بر کنار بشه، اون وقت می خوای چی کار کنی؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ من قرار نیست کاری انجام بدم.

ـ اگه بردنت چی؟

جرعه ای از چای نوشیدم. هنوز داغ بود.

گفتم:

ـ من قبلا این تجربه رو داشتم، دلیلی برای نگرانی نیست.

ـ یعنی چی؟ این همه دلیل برای نگرانی. به فکر خودت نیستی، برای خودت مهم نیست ، باشه، قبول، ولی یه لحظه فکر حامد رو بکن، فکر کن اگه کیانا بفهمه چه حالی میشه!

به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ علی رضا چرا اِنقدر نیمه ی خالی لیوان رو می بینی؟ چرا اِنقدر نگران یه سری پیش بینی هایی هستی که معلوم نیست درست باشه یا نه؟ گوش کن، قرار نیست اتفاق خیلی عجیب غریبی بیفته. من هیچ کار خلاف قانونی انجام ندادم. من نه اجیر شده ی یه دولتم، نه چیزی از سیاست سر در می یارم و نه جاسوس بازی بلدم، من فقط یه محققم، همین. هیچ مدرک و دلیلی هم وجود نداره که بشه باهاش به من اَنگ جاسوسی و خرابکاری زد.

کف دستم را مقابلش گرفتم و گفتم:

ـ ببین همه چیز من برای اون ها مثل همین کف دستی که می بینی روشن و واضح و شفافه. من هیچ وقت چیزی رو مخفی نکردم و نخواهم کرد. نگران نیستم، چون کار اشتباهی نکردم.

ـ اگه حاج صالحی ازت حمایت نکرد چی؟

از جا بلند شدم، از داخل یخچال بسته ی شکلات تلخی را بیرون آوردم و گفتم:

ـ هر وقت اون اتفاق افتاد در موردش فکر می کنم و اگه لازم شد نگران میشم یا یه کاری می کنم. تو واقعا از من انتظار داری از همین الان در مورد چیزی نگران باشم که احتمال داره شاید توی آینده اتفاق بیفته یا نه؟ به نظرم خیلی احمقانه است! چرا به این فکر نمی کنی که شاید اصلا این اتفاق پیش نیاد؟

ـ حاج صالحی تا ابد زنده نیست، تا ابد توی اون پست و مقام نمی مونه، تا ابد اعتبار نداره!

تکه ای از شکلات را به دهان گذاشتم و شروع کردم به جویدنش. مزه ی فوق العاده ای داشت، اما کمی گلویم را به سوزش می انداخت.

نیمی از چایم را نوشیدم و رو به علی رضا که هنوز خیره نگاهم می کرد گفتم:

ـ حاج صالحی رفت، خب یکی دیگه میاد به جاش. من هم قرار نیست تا ابد زنده باشم.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ از دست این کارهای تو سارا!

ـ تو خیلی محافظه کاری.

دستانم را باز کردم و سرم را بالا گرفتم.

با لبخند ادامه دادم:

ـ آزاد باش، ببین، دنیا خیلی بزرگه.

سرم را خم کردم و به چشمانش خیره شدم.

ـ دنیا اون قدر بزرگه که حتی اگه بخوام هم نمی تونم جای هیچ کس رو تنگ کنم.

سرش را به چپ و راست تکان داد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم.

چایم را تمام کردم و قبل از این که بلند شوم گفت:

ـ بشین، هنوز سوالام تموم نشده.

دوباره نشستم. سرش را بالا گرفت و به چشمانم خیره شد.

بعد از مکث طولانی گفت:

ـ حالا بگو چرا هنوز کادوهای ما روی میزه؟

نفسم را بیرون دادم و اخم کردم. در مورد کادوهای تولدی که برایم خریده بودند، حرف می زد. هر سه هدیه هنوز روی میز سالن قرار داشتند. از جا بلند شدم.

ـ نمی خوای جوابم رو بدی؟

ـ نه.

گفت:

ـ می تونیم با هم بازشون کنیم. دوست دارم بدونم حامد و …

به اخم به سمتش چرخیدم و گفتم:

ـ تمومش کن، باشه؟ نمی خوام، هیچی نمی خوام. من حتی در موردشون کنجکاو هم نیستم.

ـ حتی در مورد هدیه ی من؟

لبانم را به هم فشردم. گاهی که نگاهم به هدیه ها می افتاد، دلم می خواست بدانم علی رضا چه چیزی را درون آن جعبه ی بزرگ گذاشته است؟ چرخیدم و فنجانم را خیلی سریع شستم.

ـ سارا؟

صدایش را چنان ناگهانی و به دور از انتظار درست از کنار گوشم شنیدم، که لیوان از دستم داخل سینک رها شد. با اخم به سمتش چرخیدم.

با لبخند گفت:

ـ من باید برم. اگه نیم ساعت دیگه خونه نباشم، پارسا تمام خلاف های کرده و نکردم رو به مامانم و درسا لو میده.

ـ تازه باید براش سی دی بازی هم بگیری.

ضربه ی آرامی به پیشانی اش زد و گفت:

ـ وای خوب شد یادم انداختی وگرنه حتی جنازم رو هم نمی تونستی ببینی!

مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد:

ـ سارا میشه امروز از خیر رفتن به شرکت بگذری و این چند ساعت باقی مونده رو توی خونه خودت رو سرگرم کنی؟

ـ علی رضا!

اعتراض پنهان در صدایم را نادیده گرفت و گفت:

ـ ساعت هشت شبه، می خوای بری دفتر برای چی؟ قشنگ شامت رو بخور و بخواب تا فردا صبح سرحال باشی.

ـ حالا ببینم چی میشه.

با خنده گفت:

ـ خیلی عالیه. بعد از تموم شدن بازجویی های مامان و درسا و البته آقا پارسا، زنگ می زنم.

ـ باشه منتظرم.

لبخندش عمیق شد، دستش را بالا آورد و گفت:

ـ می خوام نوازشت کنم.

نوازش؟ او همیشه می گفت می خواهد لمسم کند. به نرمی گونه ام را برای چند ثانیه ی کوتاه نوازش کرد. با لبخندی عمیق تر، قدمی به عقب برداشت و بدون بر زبان آوردن کلام دیگری، خانه را ترک کرد.

باز هم شام سوپ خوردم و چند ساعتی کتاب خواندم. بعد از تماس کوتاه علی رضا و احوال پرسی اش، خیلی سریع به خواب رفتم.

قلبم از شوق برگشتن به دفتر مجله، چنان تند و نامنظم می زد، که شگفت زده ام کرده بود. در راهرو آقای طاهری را دیدم. با دیدنم ایستاد و با لبخند سلام داد. سلام دادم.

ـ آقای بینش می گفت کسالت پیدا کردید، رفع شده انشاا…؟

شایان بینش؟ او از کجا در مورد مریضی من خبر داشت؟ با جواب بله ی کوتاهی، آهسته و آرام از کنارش عبور کردم و به طبقه ی دوم پا گذاشتم. مهدیس با لبخندی عمیق در را باز کرد و حالم را پرسید. کیانا را ندیدم، اما حامد در دفترش مشغول صحبت کردن با تلفن بود. به سمتش رفتم. با دیدنم از پشت دیوارهای شیشه ای اتاقش لبخند زد و با دست اشاره کرد که وارد شوم.

وارد اتاق که شدم، با لبخند به صندلی اشاره کرد و به مخاطبش سمت دیگر خط گفت:

ـ بله حاج آقا متوجه هستم، چشم، شما خودتون رو ناراحت نکنید. خدا رو شکر که مسئله ی خاص دیگه ای پیش نیومد. درک می کنم. البته، قدمتون روی چشم ما جا داره، اتفاقا همین الان رسید. می خواید الان باهاشون صحبت کنید؟ هر طور مایل هستید. پس منتظرتون هستیم. خدانگهدار.

گوشی را سر جایش روی تلفن قرار داد و رو به من لبخند زد. حدس این که مخاطب حامد چه کسی بوده است خیلی هم سخت نبود.

ـ صالحی بود؟

پشت میزش نشست و گفت:

ـ آره. حالت رو می پرسید، قراره چند ساعت دیگه بیاد این جا.

نفسم را با صدا بیرون دادم. بهترین کار صحبت کردن با او بود. باید درک درستی از موقعیتم پیدا می کردم. در تاریکی که برایم درست کرده بودند، نمی توانستم درست قدم بردارم، درست تصمیم بگیرم.

ـ خوبه.

حامد با لبخند به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:

ـ خیلی خوب به نظر می رسی.

ـ با اون همه سوپ و آب میوه و قرص که کیانا و تو و علی رضا به خوردم دادید، باید هم خوب باشم.

لبخند زد، اما لبخندش خیلی زود محو شد.

ـ این علی رضا تا کجا قراره پیش بره؟

سوالش خیلی نامفهوم و گنگ بود.

کمی روی صندلی اش جا به جا شد و گفت:

ـ به نظرم خیلی به این پسره رو دادی.

ـ مگه تو زمینی شدن من رو نمی خواستی؟

ابروهاش بالا رفت و بعد از مکث کوتاهی گفت:

ـ پس این آقا قراره فرشته خانم ما رو زمینی کنه؟ سارا حواست بهش باشه، نمی خوام جریان محمد دوباره تکرار بشه.

ـ نمیشه.

ـ از کجا اِنقدر مطمئنی؟

چهره ی علی رضا را به یاد آوردم. موهای گاهی پریشانش، چشمانی که نور و رنگ داشت، لبخندها و خنده های گاه و بی گاهش، خال روی گردنش، چهره ی مردانه و … چهره ی مردانه و جذابش. او برای من جذاب بود! نفسم را با صدا بیرون دادم. علی رضا.

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ من فقط می دونم، همین. کلی کار دارم، باید برم.

هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که گفت:

ـ می دونی که می تونی با من در مورد هر چیزی صحبت کنی و راحت باشی. سارا نگرانی من رو در مورد علی رضا درک می کنی؟

با اخم به سمتش چرخیدم و گفتم:

ـ نه درک نمی کنم. این که چند بار با هم رفتیم بیرون و چند باری هم اومده خونه، دلیلی نمیشه که نگران باشی. اون آدم مهمی نیست که …

کمی به جلو خم شد و گفت:

ـ حدود چهار، پنج ماهه که با هم آشنا شدید، سفر رفتید، به خونه ات میاد، به خونه اش میری، برات تولد می گیره، سفرهای ناگهانیت نگرانش می کنه، وقتی گرفتنت داشت سکته می کرد، باز هم بگم؟ این سه روز هزار بار فقط به کیانا زنگ زده و حالت رو پرسیده، فکر کنم اگه کار و زندگی نداشت، از کنارت تکون نمی خورد و …

دستگیره را پایین کشیدم و گفتم:

ـ حامد، داری زیادی بزرگش می کنی! شاید این چیزهایی که گفتی اتفاق افتاده، ولی نه با این غلظت و شدتی که تو داری در موردشون تعریف می کنی.

ـ من مخالف حضور علی رضا نیستم، فقط نگران توام. اگه یه دفعه رفت چی؟

علی رضا برود؟ چرا؟ به دستم و دستگیره خیره شدم. او قبلا هم رفته بود. او دلیلی برای ماندن نداشت. من آدم ها را درک نمی کردم. آدم ها هم مرا درک نمی کردند. علی رضا آدم بود، ولی او فرق داشت. بود و نبودش چیزی را عوض می کرد؟ از اتاق خارج شدم. علی رضا بدون شک فرق داشت، متفاوت بود. نبود؟

حس خوبی بود، برگشتن به دفتر کارم، نشستن پشت میز آشنا و کار کردن با لپ تاپی که حامد و علی رضا حضورش را در خانه ممنوع کرده بودند و کیانا هم به هیچ کدام از دعواها، غرغرها و دستورهایم برای آوردنش به خانه گوش نکرده بود. همه چیز فوق العاده به نظر می رسد. میلی به خوردن نهار نداشتم و اصرارهای کیانا و اخم های حامد را نادیده گرفتم. خواندن آن مقاله های هیجان انگیز و اطلاعت تازه از نجوم و ستاره ها، دیوانه کننده بود و خواندن مقاله ها و دیدن عکس های انتخابی برای شماره ی بعدی مجله، جالب. انتظار داشتم مقاله ی حسام شفیعی را در میان لیست طولانی مقاله های قرار گرفته در پوشه جدیدی که کیانا روی صفحه لپ تاپم گذاشته بود، ببینم، اما هیچ مقاله ای با نام او نبود. احتمالا درگیر سخت گیری های خانم محمدی شده بود. از پیشرفت قابل توجهی که در مقاله اش دیده بودم، حدس زدن در مورد پتانسیل بالایی که داشت، خیلی هم سخت نبود. محمدی می توانست با اخم و قاطعیت کلام و سخت گیری های زبان زدش، این پتانسیل را به جوشش وا دارد.

چند ضربه به در خورد و چند لحظه بعد، در بی صدا باز شد. نگاهم را از صفحه ی لپ تاپم گرفتم و بدون بلند کردن سر، به کسی که بی صدا وارد اتاق شده بود، خیره شدم. نگاهم به روی تسبیح سبز رنگ حاج سعید صالحی ثابت ماند. کمی چهره اش رنگ پریده به نظر می رسید و بر خلاف همیشه، نگاهش مستقیم به روی صورتم ثابت مانده بود. با دست اشاره ی کوتاهی به مبل کردم. نه او حرفی زد و نه من چیزی گفتم. با گام های همیشه محکم و کوتاهش، جلو آمد و نشست. آرامش خاصی در تک تک حرکات و رفتارش جریان داشت، که در هیچ کس دیگری ندیده بودم. لپ تاپم را بستم و کمی به سمتش خم شدم. هنوز داشت خیره نگاهم می کرد. لبخندی محو روی لبان خوش ترکیبش جریان داشت. گونه اش کمی گلگون شد و چشمانش مثل خیلی آدم های دیگر ستاره نداشت. نور و رنگ نداشت.

دوباره چند ضربه ی آرام به در خورد و مهدیس با سینی ای که حاوی دو فنجان سفید بود، وارد اتاق شد. بوی چای در فضای اتاق پیچید. به روسری مهدیس خیره شدم. حتی یک تار مویش هم پیدا نبود. فنجانی مقابل صالحی و فنجانی مقابل من گذاشت و سریع بیرون رفت.

نگاهش را به تسبیحی که در میان انگشتانش می چرخاند انداخت و گفت:

ـ شاید بهتر باشه در مورد ناسا تجدید نظر کنی، این موضوع همه رو نگران کرد که شاید …

ـ می دونی که چنین کاری نمی کنم.

ـ دخترم لجبازی نکن.

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ لجبازی نمی کنم.

سرش را بلند کرد، اما نگاهش به من نبود.

ـ محمدرضا برای من مثل یه برادر بود و می دونی که تو رو به اندازه ی شریفه، دخترم، دوست دارم. نمی خوام هر روز با نگرانی این موضوع از خواب بیدار بشم که نکنه آسیبی ببینی.

مقابلش نشستم و گفتم:

ـ نگران این موضوع نیستم، هیچ اتهامی به من وارد نیست.

ـ می دونی بهت به عنوان یه جاسوس نگاه می کنن؟

ـ آره، ولی خودشون هم می دونن که اشتباه می کنن.

حرکت نامنظم انگشتانش در میان دانه های تسبیح کاملا ناخودآگاه بود.

گفتم:

ـ حاج سعید صالحی داره می ترسه؟

سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد. انتظار داشتم اخم را میان پیشانی اش ببینم، اما نگاهش سردرگم بود.

قاطع و محکم گفت:

ـ من فقط از خدام می ترسم.

ـ به خاطر همین نگران نیستم. من خدای تو رو نمی شناسم، ولی همین که بهش اِنقدر ایمان داری، باورش داری، برای من کافیه.

ـ سارا دخترم این کسانی که داری باهاشون در میفتی، آدم های …

سرم را به دو طرف تکان دادم و گفتم:

ـ من به کار هیچ کس کار ندارم. فکر می کنی خبر ندارم چطور تحت نظرم دارن؟ من چیزی برای پنهان کردن ندارم.

ـ اون ها نمی دونن که …

گوشه ی لبم بالا رفت و گفتم:

ـ خیلی هم خوب می دونن.

از جا بلند شدم و ادامه دادم:

ـ حاج سعید نگران نباش، هیچی نمیشه. من می دونم دارم چی کار می کنم.

پشت میزم نشستم. دیدم و شنیدم که نفسش را با صدا بیرون داد. حرکت انگشتانش میان دانه های تسبیح منظم شد.

از جا بلند شد و گفت:

ـ فردا ملکی رو می فرستم، چند تا پروژه ی جدید برات دارم.

سرم را به نشانه ی مواقفت تکان دادم. به سمت در رفت، در را باز کرد، میان چهارچوب متوقف شد و بعد از مکث کوتاهی به سمتم چرخید.

گفت:

ـ نمی خوای در مورد سامان تجدید نظر کنی؟ پسر خوبیه، من از هر جهت تاییدش می کنم.

به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:

ـ اون رو تایید می کنی، قبول، اما می تونی من رو هم تایید کنی؟ می دونی که من برای این چیزها ساخته نشدم.

سرش را به آرامی تکان داد و با لبخندی محو در اتاق را پشت سرش بست. آرام بودم، ولی دلم آسمان می خواست. کاش آسمان امشب صاف بود. باید سری به رصدخانه می زدم. چهره ی آراد مهرگان در ذهنم نقش بست. نفسم را بی صدا بیرون دادم. او به حامد در مورد شایعه ی بر کناری سعید صالحی خبر داده بود، احتمال خیلی کمی وجود داشت در مورد منبع خبری اش چیزی بروز دهد. سوال کردن از او بی فایده بود. به صفحه ی لپ تاپم خیره شدم. کیانا یک فایل دیگر درون پوشه گذاشته بود. حسام شفیعی. با کنجکاوی فایل را باز کردم. “کوتوله ها” نوشته ی حسام شفیعی. می توانستم حدس بزنم موضوع مقاله اش چیست. کوتوله های قهوه ای (سی و یک) آن ها اجرام مورد علاقه ی من در آسمان بودند. پر از رمز و راز و پر از شگفتی و هیجان. بی شک خانم محمدی در انتخاب موضوع، کمکش کرده بود. شروع به خواندن کردم.

“کوتوله های قهوه ای، ستارگان کوچکی هستند که برای سوزاندن هیدروژن، جرم کافی ندارند. همچنین به علت فقدان گرمای کافی، در مرکز آن ها، همجوشی هسته ای هم صورت نمی گیرد. دمای سطحی یک کوتوله، با گذشت زمان کاهش می یابد و به دمای سیاره نزدیک …”

با باز شدن ناگهانی در، از جا پریدم. با اخم به چهره ی خندان علی رضا خیره شدم. خیلی سریع در را بست و با گام هایی بلند فاصله ی در و میز را پست سر گذاشت. کنارم ایستاد. به پشتی صندلی تکیه دادم. با حرکتی غیر منتظره صندلی را به سمت خودش چرخاند. خم شد و صورتش را در چند سانتی متری چهره ام متوقف کرد. به چشمانش خیره شدم و به لبان خندانش. لبخندش عمیق شد. بوی عطرش واقعا خوب بود.

ـ الان وقت شیطونی نیست، وگرنه می خوردمت.

با اعتراض نامش را صدا زدم. به دندان های سفیدش خیره ماندم. گوشه ی لبِ به لبخند نشسته اش را به دندان گرفت. خیلی ناگهانی دهانش را باز کرد و من واقعا فکر کردم قصد گاز گرفتنم را دارد. سریع خودم را عقب کشیدم و صدای خنده اش بلند شد.

ـ شما که اِنقدر ترسو نبودی خانم! بلند شو بریم تا کار دست اون لب های خوشگلت ندادم.

تمام جمله اش را با همان خنده بیان کرد.

نفسم را با صدا بیرون دادم و به عقربه های ساعت مچی اش خیره شدم. ده دقیقه به هفت بود. من برای چهل و هشت ساعت دیگر، برای کار کردن بی وقفه، انرژی داشتم.

ـ کجا؟

ـ دیشب رو یادت رفت؟

من به غیر از دسته کلیدهای خانه ام و گاهی وسایل شخصی ام، چیز دیگری را فراموش نمی کردم و البته که نمی توانستم با وجود سوزش های گاه و بی گاه گردنم، شب گذشته را فراموش کنم.

سرش را تکان داد، صاف ایستاد و گفت:

ـ با وحید و کیانا قرار شام داریم.

به عکس هابل (سی و دو) از سحابی جبار (سی و سه) روی صفحه ی لپ تاپ خیره شدم و گفتم:

ـ من نمیام.

دوباره صندلی ام را به سمت خودش برگرداند و گفت:

ـ و اون وقت چرا؟

با اخم گفتم:

ـ خیلی خوب می دونی چرا.

ـ نه، نمی دونم. میشه برام توضیح بدی تا بفهمم؟

به چشمانش خیره شدم و گفتم: من نمی تونم توی جمع …

دستاش را خیلی ناگهانی روی لبانم گذاشت و با اخم آشکاری گفت:

ـ هیس، نگو، نمی خوام بشنوم.

ـ اما تو که …

فشار دو انگشتی که روی لبانم بود را بیشتر کرد و با همان اخم گفت:

ـ ما قبلا با هم چندین بار به اون رستوران رفتیم، ما قبلا چندین بار با وحید و کیانا شام خوردیم، نمی فهمم وقتی من کنارتم، چی می تونه ناراحتت کنه؟

انگشتانم را دور مچ دستش حلقه کردم و دستش را پایین کشیدم، به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ اون ها فرق داشت.

احساس کردم لحظه ای کوتاه، خیلی کوتاه، از آن حالت جدیتی که به خود گرفته بود بیرون آمد، اما آن حالت فقط برای لحظه ای کوتاه بود، چون دوباره اخم کرد و چهره اش حالت محکم چند لحظه قبل را به خود گرفت.

ـ اگه دقیقا بگی چه فرقی، شاید راضی بشم.

ـ اون موقع تنها بودیم.

پوزخندی گوشه ی لبش نشست و گفت:

ـ منطق تو خنده داره.

ـ کجاش خنده داره؟

کمی بیشتر خم شد، به چشمانم زل زد و گفت:

ـ ما چند دفعه به اون رستوران خلوت رفتیم؟

نیازی به فکر کردن نداشتم.

ـ چهار دفعه.

ـ و دقیقا هر بار که رفتیم، چند نفر اون جا بودند؟

ـ فقط من و تو بودیم.

سرش را به نشانه ی نفی کلامم تکان داد و گفت:

ـ اشتباه می کنی، اون جا هر بار حداقل چهار تا مشتری بوده و دو تا گارسون و یه صندوق دار.

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ که چی؟

ـ صبر کن، اول به من بگو چند بار با وحید و کیانا شام خوردیم؟

ـ اگه با شام شب تولد که حامد هم حضور داشت حساب کنیم، میشه سه بار.

سرش را تکان داد و گفت:

ـ حالا چند لحظه دقیق فکر کن و بعد جواب بده، با من و کیانا و وحید میای بریم شام بخوریم و خوش بگذرونیم یا نه؟

به چشمانش خیره شدم. دلم می خواست کنارشان باشم، دلم می خواست کنارش باشم. من قبلا هم در آن رستوران شام خورده بودم، من قبلا هم کنار وحید و کیانا شام خورده بودم، چرا این بار نباید چنین کاری می کردم؟ صندلی را رو به میز چرخاندم. صاف ایستاد. دیدم که قصد رفتن دارد.

با لبخند نگاهش کردم و اجازه دادم تا دستش روی دستگیره ی در قرار دهد بعد گفتم:

ـ باید برم خونه دوش بگیرم و لباس عوض کنم.

با لبخند خیلی سریع چرخید و گفت:

ـ اجازه نمیدم دوش بگیری، چون هنوز سرماخوردگیت خوب نشده و طبق یه عادت بد، هیچ وقت موهات رو خشک نمی کنی. ماشین داری؟

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ آره.

شالم را از روی پشتی مبل برداشت و به سمتم پرتاب کرد و گفت:

ـ خوبه. وحید ماشینش خراب شده، من میرم دنبالش. تو و کیانا با هم برید خونه و حاضر بشید، ما هم تا یه ساعت دیگه میایم.

در را باز کرد و ادامه داد:

ـ حسابی خوشگل کن، باشه؟ من به کیانا میگم آماده بشه. می بینمت.

می دانست اعتراض خواهم کرد، به خاطر همین بی آن که منتظر شود، خیلی سریع اتاق را ترک کرد. من! کیانا را به خانه برسانم؟ علی رضا قصد داشت دیوانه ام کند؟ سرم را میان دستانم گرفتم.

ـ من آمادم، بریم؟

کیانا بود. سرم را بلند کردم و با اخم به لبخندش خیره شدم. لبخندش آهسته آهسته محو شد.

قدمی به عقب گذاشت و گفت:

ـ زنگ می زنم با آژانس …

از جا بلند شدم گفتم:

ـ فقط باید پالتوم رو پیدا کنم، بعد می ریم.

خیلی سریع دوباره لبخند روی لبانش نشست و از اتاق بیرون دوید. می دانستم برای آوردن پالتو می رود. نمی فهمیدم چرا تا آن اندازه از حضور در کنارم خوشحال است؟!

تا رسیدن به خانه نه او حرفی زد و نه من. آن قدرها هم که فکر می کردم، سخت و غیر قابل تحمل نبود.

صرف نظر از شلوغی رستوران که به نظرم کمی غیر عادی می آمد، همه چیز خوب بود. شوخی های وحید و علی رضا، اشک به چشمان کیانا آورده بود و من هم نمی توانستم لبخند نزنم و نخندم. کنار علی رضا نشسته بودم. گاهی با کنار زانویش ضربه ای آرام به پایم می زد، با اخم نگاهش می کردم، اما با لبخند به چشمانم خیره می شد.

یک بار وحید پرسید:

ـ علی رضا چی کار می کنی که این سارا خانم اخم می کنه و بد اخلاق میشه؟

علی رضا خندید. بد اخلاق. شنیدن این توصیف در مورد شخصیتم، خیلی برایم تازگی نداشت. قبلا بارها و بارها آن را از زبان حامد، کیانا و حتی خود علی رضا و خیلی آدم های دیگر شنیده بودم. به وحید اخم کردم. دلم نمی خواست وحید من را جلوی علی رضا بد اخلاق بخواند. وحید در حالی که سعی می کرد لبخندش را پنهان کند، مشغول به چنگال کشیدن سالاد شد.

علی رضا گفت:

ـ اختیار دارید وحید خان، شما هیچ کجا نمی تونید خوش اخلاق تر از سارا خانم ما پیدا کنید.

به علیرضا هم اخم کردم. لحن کلامش طوری بود که احساس کردم در واقع تایید صحبت وحید است، نه جمله ای برای دفاع از من. اخمم او را با صدا خنداند.

شام خوردیم و بعد از شام علی رضا اتومبیل را کنار کافی شاپی متوقف کرد. وحید قبل از همه پیاده شد. تردید کیانا که پشت سر علی رضا نشسته بود را حس کردم، اما بعد از مکث کوتاهی، با صدای وحید که او را می خواند، با لبخند پیاده شد. به علی رضا خیره شدم. لبخند کمرنگی بر لب داشت.

پنجره را پایین کشید و گفت:

ـ وحید، شما و کیانا خانم برید بشینید، ما هم چند دقیقه دیگه میایم.

وحید با لبخند نگاهش را از من گرفت و گفت:

ـ باشه. این جا خیلی تاریکه، شیطونی نکنید.

به وحید اخم کردم. صدای خنده ی علی رضا و وحید همزمان بالا رفت و دیدم که کیانا با آرنج، ضربه ی احتمالا نه چندان آرامی، به پهلوی وحید زد. وحید کمی به پهلو متمایل شد و چیزی زیر لب گفت. کیانا کمی اخم کرد، اما لبخند محوی که گوشه ی لبش نشست را هم دیدم. وحید دستش را دور بازوی کیانا حلقه کرد و با هم به سمت در ورودی کافی شاپ به راه افتادند. دیدم که سر کیانا به سمت بازوی وحید کج شد. شیشه بالا رفت. به سمت علی رضا چرخیدم. با چهره ای کاملا جدی نگاهم می کرد.

گفت:

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Par
Par
1 سال قبل

خسته نباشی نویسنده میتونم بگم خیلی رمان جذاب و خاص و منحصر به فردیه من که عاشق این رمان و قلمتون شدم ♡

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x