دو شب بود که با خودش کلنجار رفته بود، کلنجار رفتهبود به امیرحسین فکر نکند اما موفق نشدهبود، موفق نشدهبود که حالا ساعت یک و نیم شب، پشت در اتاق حانیه ایستاده بود و برای داخل شدن و نشدنش مردد بود.
نور را از زیر در دید. مشخص بود که بیدار است. دست بالا برد و چند ضربه به در اتاق زد.
حانیه جواب داد:
– بله؟
– منم، میتونم بیام تو؟
– بیا عزیزم.
داخل شد، حلنیه را مشغول کتاب خواندن دید.
احوالپرسی کوتاهی کردند و او پرسید:
– میتونم بشینم؟
با دست اشاره به کنار خودش روی تخت کرد.
– آره، چرا که نه؟
کنارش نشست. حانیه پرسید:
– چرا یکی دو روزه کم بهم سر میزنی؟ چیزی شده؟
به سرش زده بود که در مورد امیرحسین سؤال بپرسد. حانیه متوجه حالت صورتش شد که گفت:
– چیزی میخوای بگی؟ چیزی احتیاج داری؟
– نه نه.
– خب اگه حرفی میخوای بزنی بگو.
شانه بالا انداخت.
– نه فقط بیخوابی به سرم زدهبود، خواستم بیام پیشت. کتاب چی میخونی؟
– درسیه به نظرم باید برگردم به زندگی.
کمی میانشان به سکوت گذشت و آناشید پرسید:
– راستی از برادرت خبری نداری؟ یعنی میگم از دوروز پیش تا حالا که خبری نشده ازش؟! ها؟
حانیه شانه بالا انداخت.
– نه هیچی، ولی چه فرقی داره وقتی که متهم شده به یه اختلاس چند صد میلیارد تومنی؟ خبری هم ازش باشه میتونم ببینمش؟!
آناشید کمی خودش را نزدیکتر کشید و پرسید:
– اوم، میگی متهم شده، یعنی… یعنی میگی کار خودش نبوده
حانیه گفت:
– واقعاً بعید میدونم، از امیرحسین انتظارش نمیرفت. ما سر سفرهی پدر و مادر بزرگ شدیم، نون حلال خوردیم، اون روزم بهت گفتم امیرحسین شیطنت داشت، با کلهگندهها هم میپرید و هروقت داداش بهش میگفت که با اینجور آدما مراوده نداشته باشه گوش نمیکرد. اما دزدی؟ مال مردم خوری؟ اختلاس؟
نه… واقعاً اینا بهش نمیخوره. حالا چهطور شد یهو یادت افتاد بپرسی؟
هول شده جواب داد:
– هیچی فقط چون اون روز دیدم که خیلی دلتنگ و نگرانشی فقط کنجکاو شده بودم… همین!
میخواست پرده از رازش بردارد و بگوید باردار است و پدر بچهاش امیرحسین است.
نفسی گرفت و گفت:
– حانیه جون؟
– جانم؟
– راستش، راستش من میخواستم یه چیزی رو بهت بگم، البته این چیزی که میخوام بگم رو کسی نمیدونه، هیچکس جز یه نفر!
حانیه کنجکاو نگاهش کرد و گفت:
– داری نگرانم میکنی! چی شده؟
پیش از اینکه دهان باز کند، ضربهای به در اتاق خورد. صدای امیر حافظ بود. آناشید مضطرب شد و پیش از اینکه بایستد و بیرون برود، امیرحافظ گفت:
– حانیه جان بیداری؟
– بله داداش، بیا داخل.
در را باز کرد و پیش از حانیه نگاهش به آناشید افتاد. اویی که بیحواس هنوز همانطور شالش را دور گردنش انداختهبود و امیرحافظ که ناخواسته نگاهش روی موهای مشکی او نشستهبود!
حانیه لحظهای جا خورده نگاه به برادرش کرد. به یاد نداشت تا حالا نگاه برادرش به نامحرمی افتاده باشد چه رسیده به اینکه اینطور خیرهاش شود!
آناشید سر پایین انداخت و حانیه صدا زد:
– داداش!
امیرحافظ انگار تازه به خودش آمدهبود که نفسش را منقطع بیرون داد، چشم گرفت و لب زد:
– یاالله!
هرچند که دیر بود! پوست آناشید از خجالت میسوخت، شال را روی موهایش کشید و حانیه نگاهش را میان آن دو جابهجا کرد.
ایستاد و لب زد:
– من برم حانیهجون شبت بهخیر.
مچش را گرفت و گفت:
– نه بمون، کجا بری؟! مگه کارم نداشتی؟
– نه… یعنی… حتماً حاجآقا کارِت دارن دیگه، بااجازه.
پیش از اینکه سمت در برود امیرحافظ گفت:
– فقط میخواستم حالش رو بپرسم آناخانوم، شما بمون.
پشیمان شدهبود از حرفی که میخواست بیفکر به زبان بیاورد. درگیری ذهنیاش بابت امیرحسین آنقدر زیاد شدهبود که میخواست همه چیز را بگوید.
جملهی حانیه متوقفش کرد.
– داداش هیچ خبری از امیرحسین نشد؟ داشتیم با آناشید درموردش حرف میزدیم، خیلی دلتنگشم به خدا! داشتم به آناشید میگفتم بعیده که امیرحسین گناهکار باشه.
الان رگ غیرت حاج آقا باد میکنه