آ
آنــــــاشــ❤🔥ــــــید
حاج امیرحافظ نگاهش نکرد و نگاه آناشید هم برای لحظهای ماتِ جعبهی بزرگ شیرینی و سبد گل نسبتاً بزرگ آراسته شده با گلهای بنفش شد.
انتظارش را نداشت.
امیرحافظ همانطور که سر پایین انداختهبود گفت:
– سلام.
آناشید به خودش آمد و از مقابل در کنار رفت.
– سلام حاج آقا خوش آمدید.
حاج امیرحافظ پا به حیاط گذاشت.
آرام و زیرلب تشکر کرد.
آناشید حس میکرد هر لحظه ممکن است از شدت خجالت آب شود و به زمین برود.
تمام تنش داغ شده بود. به سختی گفت:
– چرا زحمت کشیدید حاج آقا؟ لازم نبود!
امیرحافظ اخمی کرد.
– اومدم خواستگاری شما خانوم. دست خالی که نمیشد!
آناشید سرش را پایین انداخت تا حاج امیرحافظ اشک در چشمهایش را نبیند.
امیرحافظ چند قدم کوتاه تا رسیدن به در آهنی که منتهی به داخل خانه میشد را طی کرد و در همان حال گفت:
– یاالله، یاالله.
آناشید بدون اینکه از سر جایش تکان بخورد صدایش زد:
– حاج آقا؟
سمتش چرخید و منتظر ماند تا آناشید حرفش را بزند.
با مِن و مِن گفت:
– راستش مامانم، حال خوشی نداره!
حاج امیرحافظ سرش را بالا گرفت تا آناشید حرفش را واضحتر بزند.
آناشید نزدیکتر رفت انگشتانش را در هم گره زدهبود و خجالتزده گفت:
– مامانم حال روحی خوبی نداره. توی این مدت که داداشم دستگیر شده حتی یک بار هم حرف نزده و گاهی دچار حملهی عصبی شدید میشه.
امیرحافظ خیره به موزاییکهای کف حیاط شد و پس از لختی سکوت گفت:
– متوجهم. یعنی ایشون نمیتونن تنها بمونن.
چشمهای پر از اشکش را به صورت اخم آلود امیرحافظ دوخت.
– بله حاج آقا، نمیشه تنها بمونه، لازمه این چندماه رو بره آسایشگاه.
امیرحافظ آه کشید.
– باشه، فردا همه چیز رو درست میکنم.
قبل از اینکه داخل برود پرسید:
– متوجه صحبتهای من میشن؟
آناشید بینیاش را بالا کشید.
– بله، بله، فقط جوابی نمیده.
رو به آناشید اما بدون نگاه کردن به او گفت:
– یا علی توکل به خدا. اول شما بفرما داخل.
آناشید داخل خانه شد و پشت سرش هم او پا به خانهی کوچک آنها گذاشت.
#part34
آنــــــاشــ❤🔥ــــــید
صدایش زد:
– خانوم گل رو میگیرید لطفاً؟
آناشید چرخید و با خجالت و سر پایین انداخته سبد گل را از روی جعبهی شیرینی برداشت.
– بازم ممنونم حاج آقا.
خشک جواب داد:
– خواهش میکنم.
سولماز خانم دخترش را دید که داخل خانه شد و بعد، نگاه نامطمئن و پر از تشویشش، سمت مرد قد بلند و چهار شانه، با ظاهری آراسته و موجه چرخید.
میخواست حرف بزند، چیزی بگوید، اما نمیتوانست.
حاج امیرحافظ لحظهای سر بالا گرفت و به چهرهی شکستهی او نگاه کرد.
جلوتر رفت، یک دستش را روی قفسهی سینهاش گذاشت و تعظیم کرد.
– سلام عرض شد خانوم. خوب هستید؟
منتظر جواب نماند و مادر آناشید لبخندی بیجان و کمرنگ در پاسخش زد.
حاج امیرحافظ خم شد و جعبهی شیرینی را مقابل او گذاشت و گفت:
– ناقابله.
با فاصله از سولماز خانم روی دو زانو نشست.
سرش را پایین انداخت و دستهایش را در هم گره زد.
آناشید گل را روی طاقچه گذاشت.
داخل آشپزخانه شد و چای در فنجان ریخت.
دست خودش نبود که دائم چشمهایش خیس میشد.
سینی چای را برداشت و بیرون از آشپزخانه رفت.
مقابل حاج امیرحافظ خم شد.
– بفرمایید حاج آقا.
فنجان چای را برداشت.
بعد از اینکه به مادرش هم تعارف کرد جعبهی شیرینی را به آشپزخانه برد تا آن ها را در ظرفی بچیند.
صدای حاج امیرحافظ را شنید که گفت:
– خانوم غرض از مزاحمتم برای امر خیره، شرمندهام که تنها خدمتتون رسیدم.
#part35
آنــــــاشــ❤🔥ــــــید
آناشید ظرف شیرینی را با دست لرزان برداشت و بیرون رفت.
تعارف کرد، حاج امیرحافظ میل نداشت، میخواست دستش را رد کند اما احساس کرد ممکن است خارج از ادب باشد.
شیرینیای برداشت و آرام گفت:
– بشین لطفاً. به خودت فشار نیار.
آناشید احساس کرد تمام پوست تنش از خجالت گر گرفته.
زیر لب جواب داد.
– چشم.
به مادرش هم تعارف کرد و در فاصلهی میان مادرش و حاج امیرحافظ، معذب روی دو زانو نشست و سرش را پایین انداخت.
سولماز خانم منتظر بود تا مرد ناشناس ادامه بدهد.
اما حقیقت این بود که حتی حاج امیرحافظ هم نمیدانست باید چه بگوید و از کجا شروع کند.
امیدوار بود آناشید هم کمی کمکش کند.
تسبیح در مشتی بود. انگار از آن انرژی و آرامش میگرفت. مضطرب بود و در دلش خواند “الا بذکر الله تطمئن القلوب” سرش را پایین انداخت و گفت:
– حقیقتش، میخواستم با اجازهی شما،
مکث کرد. چه باید میگفت؟ که میخواهد با دخترش ازدواج کند؟ که عقدش کند و پس از چند ماه طلاقش بدهد؟ که بچهاش را، بچهای که مادرش از وجودش خبر نداشت را بگیرد و در ازایش هزینهی آزادی برادر او را تأمین کند.
دل به دریا زد و اولین جملهای که به ذهنش میرسید را گفت.
– میخوام دخترتون رو عقد کنم.
به ذهنش فشار آورد تا اسم دختر را به یاد بیاورد، مسخره بود که اسم او را فراموش کردهبود اما میخواست با او ازدواج کند.
آناشید زیرچشمی نگاه به مادرش و دنیایی از سوالهایی که در چشمهایش بود انداخت.
نگاهی دیگر به حاج امیرحافظ کرد که مشخص بود نمیدانست چه باید بگوید. خودش دست به کار شد و گفت:
– حاج آقا، من به مامان گفتم که باید زودتر عقد کنیم، گفتم که مجبورم چندماهی تنهاش بذارم.
دلش خون بود اما مجبور بود!
رو به مادرش گفت:
– مامان من جام امنه، تنها چیزی که میخوام، اینه که افشین زودتر آزاد بشه.
مادرش هنوز نامطمئن بود.
آناشید به خودش اشاره کرد.
– مامانم، قربونت برم، به من اعتماد داری؟
مادرش اشک ریخت و سرش را به معنای موافقت تکان داد.
آناشید گفت:
– من میخوام اوضاع رو درست کنم.
حاج امیرحافظ سولماز خانم را خطاب قرار داد و گفت:
– به خداوندی خدا قسم، به امام حسین قسم میخورم که از دخترتون مثل چشمهام مراقبت میکنم. اجازه بدید عقد کنیم، خواهش میکنم ازتون.
حاج آقای مومن بی خبر خانواده خودش میخواد این دختر رو عقد کنه ؟چطوری تو خونه مواظبش باشه وقتی بعنوان پرستار مادرش میبردش خونه