آ
قدمی عقب گذاشت و گفت:
– بهتره من برم حاج آقا، میترسم مادرتون متوجه بشن توی اتاقتون بودم و…
سر به زیر انداخت و بدون اینکه منتظر باشد تا امیرحافظ چیزی بگوید، در اتاق را باز کرد و بیرون رفت. میخواست نفس راحتی بکشد که ناگهان با صدای زهره از جا پرید!
– تو کی اومدی بالا؟! کجا بودی؟!
در لحظه انگار تمام تنش خشک شد. زهره دوباره مثل بازجوها با اخم پرسید:
– من الان توی اتاق بودم، اونجا که نبودی!
آناشید انگار جان کند تا گردنش را چرخاند و اشاره به سرویس بهداشتی کرد.
– من… من دستشویی بودم.
بیحوصله گفت:
– باشه بیا پایین فخرالملوک خانوم میخوان برن توی باغ قدم بزنن.
***
دو تخت در اتاق بود، یکی برای زهره و دیگری هم برای محدثه. محدثه تشکی هم روی زمین برای آناشید پهن کرد. دلش گرفتهبود. اولین شبی بود که پا به آن خانه گذاشتهبود. نمیدانست مادرش در چه حالیست و بغضی پا بیخ گلویش میفشرد. نگاه به ساعت انداخت. دو و نیم شب بود. سر میز شام نتوانسته بود درست غذا بخورد و حالا ضعف و تهوع هم به حال بدش اضافه شدهبود.
احساس کرد اگر کمی دیگر در آن اتاق بماند حالش بدتر میشود.
بی آنکه روی تاپش مانتو به تن کند، تنها شالش را برداشت و طوری روی سرش انداخت که کمی از بازوهایش را هم بپوشاند. آهسته از اتاق خارج شد و پاورچین از پلهها پایین رفت.
لیوانی آب خنک خورد. ضعف داشت اما به خودش اجازه نداد که در یخچال را باز کند.
سعی کرد آرام وارد باغ شود. چندتا از چراغها روشن بود با اینحال سایهی درختها برایش ترسناک به نظر میرسید. آرام قدم میزد و سرمای هوای پاییزی کمکم داشت لرز بر تنش مینشاند اما ترجیح میداد همچنان آنجا باشد.
کمرش درد گرفت و چشمش به کنده درختی افتاد. میخواست برود و رویش بنشیند که با حس حضور شخصی پشت سرش و دیدن یک سایهی اضافی روی دیوار، وحشتزده و نفسبریده سرجایش میخکوب شد!
امیرحافظ نتوانسته بود درمورد حرفهای دکتر با خودش کنار بیاید. خواب از چشمانش گریزان شدهبود. به محض چشم بستن تصویر پدرش را میدید. تپشهای قلبش آزاردهنده شدهبود.
یادآوری رفتار شیما کلافهاش میکرد. حانیه باز هم تمام روز در اتاقش ماندهبود و نمیدانست اگر اتفاقی برای پدرشان بیفتد اوضاع او و مادرش چهطور خواهد شد.
هوا سرد بود اما فشار خونش بالا رفتهبود و حس گرما و گر گرفتگی داشت. شقیقههایش ضربان گرفتهبود. قرص فشارش را خورد و رفت تا کمی در بالکن بایستد اما با دیدن کسی که داشت کنار آبنما قدم میزد، مکث کرد. از همان فاصله هم با توجه به اندام ریزه میزهاش تشخیص اینکه او آناشید است، راحت بود.
چشم باریک کرد تا بتواند بهتر ببیند. لباس گرم به تن نداشت، نصفه شب بود و هوا سرد.
عصبی از بی فکری دخترک، پیراهنی روی رکابیاش پوشید و پتویی نازک از روی تخت چنگ زد و از اتاق خارج شد و فوراً خودش را به باغ رساند.
با دیدنش بیشتر عصبی شد. طوری راه میرفت که حدس زد پا یا کمرش درد گرفته.
داشت سمت کندهی درخت میرفت که امیرحافظ خودش را با گامهای بلند به او رساند. در صدم ثانیه حس کرد او وحشت کرده و فوراً با صدایی بسیار آرام پچ زد:
– نترس آنا خانوم منم!
وقتی مقابل آناشیدِ خشک شده از ترس رفت، رنگ به صورتش نماندهبود. زمزمه کرد:
– ببخشید که ترسوندمت، خوبی؟ چیزیات نشه!
کم مانده بود تا زیر گریه بزند و بغضی گفت:
– سکته کردم حاج آقا، چرا یهو اومدید پشت سرم؟!
ناگهان اخمی میان ابروهای امیرحافظ نشست و نگاه آناشید به پتوی در دستش افتاد.
پتو را روی شانههای آناشید انداخت و تقریباً توپید:
– توی این هوا با این وضع اومدی بیرون! اینجوری میخوای مراقب خودت باشی؟!
آناشید دو طرف پتو را به هم نزدیک کرد و ترسیده از عصبانیت او لب زد:
– حالم خوب نبود حاج آقا، ببخشید.
نرمتر شد.
– ایبابا! چرا معذرتخواهی میکنی؟! بهخاطر خودت میگم. حالت چرا خوب نیست؟! بریم دکتر؟!
آناشید جا خورده نگاهش کرد و امیرحافظ با دقت بیشتری به صورت رنگ پریدهی او زل زد و گفت:
– گرسنهای؟! هوس چیزی نداری؟! اگه دلت چیزی میخواد بهم بگو.
– نه حاج آقا، ممنونم ازتون خوبم، چیزی نیاز ندارم.
ابرو در هم کشید و کنایه زد:
– از رنگ و روت مشخصه که خیلی خوبی! سر شام هم حواسم بود که چیزی نخوردی.
با خجالت لب زد:
– آخه بوی غذا، یه کم برام… اذیت کنندهست.
امیرحافظ اشارهای به تنش کرد و گفت:
– خب با این وضعِ غذا نخوردن که خودتو از بین میبری! من که زیاد توی این موارد سررشته ندارم ولی نمیتونی دارویی چیزی بخوری؟!
آناشید هم چیزی بلد نبود. نه خواهر دیگری داشت که شاهد دوران بارداریاش بوده باشد و نه خودش راهنمایی داشت. چانهاش لرزید و جواب داد:
– نمیدونم حاج آقا، من که مثل بقیهی خانوما که وقتی باردار میشن همه هواشونو دارن کسی رو ندارم که ازش بپرسم! مادرمم اگه بفهمه دخترش با شناسنامهی سفید حامله شده سکته میکنه! منم… منم هیچی بلد نیستم!
باز هم حس ترحم در وجود امیرحافظ شعله کشید. بدون اینکه حتی خودش هم متوجه باشد داشت با نگاه آنالیزش میکرد.
موهای مشکی و بلندش دو سمت صورتش را قاب گرفته و شالش دور گردنش افتادهبود.
اشک روی پوست سفید صورت ظریفش میچکید و دو طرف پتو را به هم چسباندهبود.
امیرحافظ دستش را با فاصله پشت کمر او برد و به جای اینکه سمت کندهی درخت برود داخل آلاچیقی که درست سمت چپ باغ قرار داشت هدایتش کرد. وقتی داخل آلاچیقِ فرش شده رفت، امیرحافظ چراغی را روشن کرد و دوشاخهی بخاری برقی را هم به پریز زد. آناشید روی دو زانو نشسته و امیرحافظ همانطور ایستاده کمی با گیجی نگاهش کرد. چه کاری باید انجام میداد. دست پشت گردن دردناکش گذاشت و کمی ماساژش داد و با فاصله مقابل آناشید نشست.
چندساعت قبل او برآشفته بود و آناشید تلاش کردهبود تا دلداریاش دهد و حالا نوبت او بود.
صدایش زد:
– آنا خانوم، خب چرا الان داری گریه میکنی؟!
چشمهای سرخ و خیسش را به امیرحافظ دوخت و نالید:
– من… من خیلی بدبختم حاج آقا.
۱
قاصدک خانم امشب نوبت پینار نبود