۱ دیدگاه

رمان آناشید پارت 25

4.1
(157)

 

آنــــــاش‍ــــــــید

 

چندساعتِ وحشتناکی بود. طی دو سه ساعت کرور کرور مهمان به خانه آمد. صدای جیغ‌های گوش‌خراش و جگرسوز حانیه تا چند خانه آن‌طرف‌تر هم می‌رفت، دخترک مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می‌پرید و البته حال فخرالملوک هم دست کمی از دخترش نداشت.

صدای گریه‌های پوران و پروین، عمه‌هایش در سرش اکو می‌شد و چه‌قدر دوست داشت به کنجی خلوت پناه ببرد.

 

هنوز چندساعت بیش‌تر نگذشته‌بود که بنرهای تسلیت تمام دیوارهای بیرونی خانه را پوشانده‌بود و یک سمت باغ پر از تاج گل شده‌بود.

 

امیرحافظ نای ایستادن نداشت با این‌حال مقابل در و کنار خان‌عمویش ایستاده‌بود.

حسام‌الدین، پسرعمویش سمت امیرحافظ رفت و پرسید:

 

– چندتا غذا سفارش بدم برای شام حاج‌امیر؟

 

امیرحافظ نگاهی به سالن پذیرایی کرد و لب زد:

 

– یه شمارش بکن خودت حسام‌جان، من مغزم داره می‌ترکه، هرکی اومده نگهش‌دار.

 

حسام با ناراحتی سر تکان داد و گفت:

 

– برای فردا…

 

حاج جعفر حرف پسرش را برید و گفت:

 

– خودت با هادی همه چی‌رو ردیف کنید، حاجی حالش خوب نیست باباجان. بهترین تالار رو برای ناهار بگیرید و هیچ کم و کسری‌ای نباشه، قطعاً جمعیت زیادی می‌آن، حواستون به همه‌چی باشه که آبروریزی نشه.

 

لب زد:

 

– به چشم بابا. حاج‌امیر چیزی احتیاج نداری؟!

 

آه کشید و لب زد:

 

– نه قربونت ببخش تو‌ام افتادی تو زحمت.

 

– نزن این حرفو حاجی.

 

– خدا خیرت بده، فقط ببین توی آشپزخونه چیزی نیاز ندارن؟

 

– چشم.

 

آناشید چای می‌ریخت و چند دقیقه یک‌بار بیرون می‌رفت تا نگاهی به امیرحافظ بیندازد و از حالش باخبر شود. یک سینی دیگر چای ریخت و به دست محدثه داد تا بیرون ببرد.

 

نگاهش روی امیرحافظ بود و با خودش فکر کرد که مرد بیچاره حتی هنوز پیراهن مشکی هم به تن نکرده‌. همان‌طور که با نگرانی خیره‌ی امیرحافظ بود و دو سه جلوتر رفت، یکهویی به تنه‌ی کسی برخورد کرد و خجالت زده هینی کشید و عقب رفت.

نگاه حسام‌الدین روی صورتش قفل شده‌بود. آناشید گفت:

 

– معذرت می‌خوام.

 

درحالی‌که تمام تلاشش را به کار گرفته‌بود تا نگاه بدزدد جواب داد:

 

– خواهش می‌کنم خانوم، شما جسارت بنده رو ببخشید، حواسم نبود.

 

آناشید معذب‌ شده خواست به آشپزخانه برگردد که حسام گفت:

 

– چیزی احتیاج ندارید؟ کمکی از بنده ساخته‌ست؟

 

 

 

 

 

بی‌حوصله بود و بند بند تنش درد گرفته‌بود. دلش کمی استراحت می‌خواست و دوست نداشت با کسی حرف بزند. با گفتن “نه خیلی ممون” دوباره به آشپزخانه رفت.

 

چندباری برای پذیرایی سمت جمعیت خانم‌ها رفته‌بود و با دیدن حانیه هربار چشمه‌ی اشکش می‌جوشید و خودش را به یاد می‌آورد و داغی که هنوز هم سرد نشده‌بود.

 

شیما سعی داشت مثل یک عروسِ ناراحت، پابه‌پای فخرالملوک، عمه‌اش، گریه و زاری کند! اما چندباری که خوب نگاهش کرد متوجه شد حتی قطره اشکی هم از چشم‌هایش پایین نریخته. می‌ترسید با شیما چشم در چشم شود. در همان چندساعتی هم که رفتار مستقیم نداشتند متوجه شده‌بود که گویا خلق و خو و تکبرش زیادی شبیه فخرالملوک است اما باز هم هراس داشت. انگار وحشت داشت که شیما نگاهش کند و بفهمد او محرمِ شوهرش شده!

از او شرم داشت و استرس رهایش نمی‌کرد.

محیط خانه به‌شدت حزن آلود بود و تنِش زیادی داشت.

گرسنگی داشت اذیتش می‌کرد و جز یک خرما و یک استکان چای دیگر چیزی نخورده‌بود.

 

ظرف‌های آلومینیومی غذا را که به خانه آوردند و بوی زرشک‌پلو در فضا پیچید، ناخواسته کنار سینک ظرفشویی عق خشکی زد و با صدای خشن زنی از جا پرید.

شیما پشت‌سرش بود که گفت:

 

– چته دختر؟! می‌خوای بالا بیاری؟ بیا برو دستشویی، توی سینک؟!

 

لحنش تند و گزنده‌بود. آناشید دست‌های لرزانش را در هم قلاب کرد و مظلومانه جواب داد:

 

– نه خانوم بالا نیاوردم، ببخشید.

 

شیما با اخم نگاهش کرد.

 

– تازه اومدی؟!

 

– ب… بله.

 

دستور داد:

 

– انتظار نداری من برم سفره بندازم که؟! بیا برو کمک زهره و محدثه بکن.

 

بغضش کم‌کم داشت بالا می‌آمد.

نگاهی به سالن پذیرایی انداخت. حسام‌الدین و هادی که از زبان زهره فهمیده‌بود پسرعموهای امیرحافظ هستند، مشغول پذیرایی بودند و زهره و محدثه هم کار چندانی نداشتند.

 

شیما توپید:

 

– مگه با تو نیستم؟ نوشابه‌ها رو ببر.

 

دل و کمرش درد می‌کرد اما ناچار خم‌ شد و باکس نوشابه‌ها را برداشت و پیش از این‌که قد راست کند، دستی مردانه سمت دیگر باکس را گرفت و صدای امیرحافظ را شنید که گفت:

 

– من می‌برم آنا خانوم، شما برو سر شام.

 

 

 

 

 

بدون نگاه کردن به امیرحافظ لب زد:

 

– چشم، دستتون درد نکنه.

 

خواست دست‌هایش را در سینک بشوید و بعد برود، صدای امیرحافظ را شنید که گفت:

 

– وایسا شیما.

 

شیما مکث کرد و کنجی ایستاد.

 

امیرحافظ باکس نوشابه را روی کانتر گذاشت و سمتش رفت.

 

– می‌مونی؟!

 

شیما سرد و تند جواب داد:

 

– نه! اگه اومدم این‌جا برای عرض تسلیت به عمه بوده. هوا بَرِت نداره حافظ!

 

آناشید داشت از آشپزخانه خارج می‌شد و دید که امیرحافظ پیشانی‌اش را میان انگشت‌هایش فشرد و برخلاف شیما با لحنی محترمانه گفت:

 

– اگه می‌موندی خوب می‌شد، حداقل همین امشبو.

 

شیما با صدایی آرام‌تر به کنایه پچ زد:

 

– بمونم که چی؟! هنوزم وقتی ناراحتی و غم و غصه داری سکس آرومت می‌کنه؟!

 

آناشید فوراً خودش را به سالن پذیرایی رساند تا بیش از این چیزی نشنود، اما شنید! انگار گوش‌هایش از همیشه تیزتر شده‌بودند.

 

– مزخرف نگو شیما، دارم خفه می‌شم از غصه گفتم شاید خیر سرم زنم بمونه کنارم و…

 

به قدم‌هایش سرعت داد و در گوشه‌ای ترین نقطه‌ی خانه نشست. درِ ظرف غذا را برداشت و معده‌اش در هم پیچید. اما به هر ضرب و زوری که بود چند قاشق از برنج را خورد تا بتواند سر پا بماند.

تا جایی که شنیده‌بود، قرار بود ساعت نه صبح همه‌ی اقوام خانواده‌ی کُهبُد در خانه‌ی آن‌ها جمع شوند و بعد به بهشت زهرا بروند و نیاز به انرژی داشت.

 

نگاهش به امیرحافظ افتاد که به احترام مهمان‌ها سر سفر نشسته‌بود اما لب به غذا نمی‌زد. حانیه را بالا فرستاده بودند تا صدای زنجموره‌هایش اشتهای مهمان‌ها را کور نکند!

ایستاد و از پله‌ها بالا رفت.

پشت در اتاق حانیه که با صدایی گرفته می‌نالید و هق می‌زد، ایستاد و چند تقه به در زد و بدون این‌که منتظر پاسخ بماند، در را باز کرد.

کنار حانیه نشست و او بدون این‌که برایش اهمیت داشته باشد در آن چند روز به تعداد انگشتان یک دست هم با آناشید برخورد نداشته، سر روی شانه‌اش گذاشت و هق هق کرد.

 

– هیچ… هیچ‌کس نمی‌دونه… که… که‌ چه‌قدر… سخته.

 

کمر او را نوازش کرد و زیر گریه زد و گفت:

 

– من می‌دونم حانیه خانوم، بابای منم تازه فوت کرده، درکت می‌کنم.

 

آمده بود او را آرام کند و حالا هردو گریه می‌کردند.

 

کمی که گذشت، کسی چند تقه به در اتاق زد و صدای «یاالله» گفتن امیرحافظ آمد.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 157

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان پشتم باش

  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahan M
24 روز قبل

حالا دیگه مگه حافظ یادش میره خوبی هایی ک آناشید تو غصه هاشون براخودشو خانواده ش میکنه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x