رمان آنرمال پارت ۱

4.4
(24)

 

از آموزشگاه که زدم بیرون احساس کردم مایع گرم و رقیقی از بدنم بیرون اومده و تو لباس زیرم جمع شده.

این احساس فقط وقتهایی به من دست میداد که اطمینان پیدا میکردم پریود شدم اما اگه شده بودم چرا دل درد و کمردرد نداشتم!؟

اما انگار اون درد نیاز به همین سوال و تلنگر من داشت که خیلی زود سرو کله اش پیدا شد!

شاید چند دقیقه هم زمان نبرد که

ذره ذره اون حس دل درد و کمر درد هم اومد سراغم و این یا از قدرت تلقین بود یا واقعا داشت اتفاق میفتاد.

قدمهام رو با تردید و دودلی برمیداشتم چون ذهنم توانای تمرکز کردن رو از دست داده بود.

لحظه به لحظه حس سرازیر شدن اون مایع رقیق برام ملموستر و واضحتر و قابل حس تر میشد.

لب برجسته ی پایینیم زیر فشار دندونهام کمی مچاله شد.

فکر اینکه وسط خیابون پریود بشم و گند بزنم به سر و وضعم مثل خوره افتاده بود به جونم و باعث میشد حتی از آدمایی که از رو به رو هم بهم نزدیک میشدن دچار وحشت بشم حالا بماند آدمایی که پشت سر بودن و یه طرز ترسناک و فاجعه آمیزی احساس میکردم چشمشون پی باسن خونی منِ…

دعا دعا میکردم اون اتفاق نیفتاده باشه اما انگار افتاده بود.

حس جاری شدن خون کاملا برام مشخص و قابل ملموس بود.

شونه هام جمع شدن و بدنم مچاله…

احساس خجالت ناشی از سوژه شدن وسط اونهمه جمعیت عابر پیاده سرتا سر وجودم رو تحت تاثیر گذاشته بود اما درست همون موقع یه مرد یا بهخره بگم یه گولاخ از پشت سر بهم نزدیک شد.

دوشادوشم قدم برداشت و همزمان درحالی که نگاهش رو به جلو بود گفت:

 

 

-چیطوری ایرانی!؟

 

 

پرسش کوتاهش گرچه کلیشه ای و شناخته شده بود اما تو اون وضعیت اینکه یهو یه غریبه بیاد و همچین چیزی بهم بگه واسم عجیب بود و حتی منزجر کننده و تاحدودی هم مضطرب آور!

اون واسه من یه مزاحم به حساب میومد عین همه اون پسرای بیوار و علاف شهر که تنها کاری که باید انجام بدن تیکه پروندن به دختراس.

 

سرمو به سمتش برگردوندم و باحالتی که نامفهومی جمله اش رو بِهش برسونه نگاهش کردم.

اصلا آدم خنده رویی نبود.

اون صورت اخم آلود و سردش هم اونو اصلا به پسرایی که تو سرشون نقشه مخ زنی و شماره دادن شبیه نمیکرد.

پرسشی و کنجکاو نگاهش کردم که

در کمال تعجبم گرمپوش ورزیشی طوسی رنگش رو از تن درآورد و اندخت روی شونه هام و قبل از اینکه من سردرگم سوالی بپرسم خودش به حرف اومد و گفت:

 

 

-ببین…هول نکن خب؟ پریود شدی لباسات خونی شدن…من پشتت ایستادم پس نترس چون هیشکی جز من لباس خونیت رو ندید…منم قول میدم شتر دیدم ندیدم…

لباس من تنت باشه.

با خیال راحت خودتو برسون خونتون!

 

 

مبهوت و بی حرکت ایستادم و نگاهش کردم.

بالاخره به من این فرصت رو داد به جای نیمرخش ، رخ کاملش رو ببینم چون خودش سرش رو برگردند سمتم و نگاه جدیش رو به سمتم انداخت.

صورتش جدی بود…خیلی جدی…

به نظر شبیه به آدمای مهربون نبود اما در حق من کاری کرد که حس میکردم تو اون لحظات فقط از پس یه فرشته برمیومد.

انگار اصلا خدا اونو برای من از آسمون انداخته بود روی زمین…

متحیر و قدر دان لب زدم:

 

 

-اسمتو نمیدونم اما دمت گرم…

 

 

گولاخ بود.از این هسکل ورزشکاریا…گنده بک و بی ریخت نبود اما قد بلند و هیکل سر حال و ورزیده و ورزشکاری ای داشت.

میصد گفت تا حدودی شبیه گولاخای لات…

بهش خیره بودن کنار گوشم گفت:

 

 

-اولا که نیازی نیست اسممو بدونی دوما…بجای تشکر کردن تاریخ پریودیت رو یه جا یادداشت کن اینجور مواقع خودت رو به هول و ولا نندازی…

 

 

با دهن باز مونده از تعجب نگاهش کردم.اگه اون لطف رو درحقم نکرده بود حتما یه جواب درشت بهش میدادم.

به قدمهاش سرعت بخشید تا از کنارم رد بشه.

دو سه قدمی که جلوتر رفت گفتم:

 

 

-قاطی پاتی شده وگرنه همیشه یادمه…

 

 

چیزی نگفت.واکنشی هم نشون نداد.با عجله به سمتش رفتم تا فاصله ام باهاش بیشتر از اون‌نشه و همزمان پرسیدم:

 

 

-لباس ورزشیت رو چه جوری بهت برگردونم…!؟

 

 

در حین قدم برداشتن سرش رو یه کوچولو برگردوند سمتم و جواب داد:

 

 

-دیگه نمیخوامش….

 

 

این رو گفت و دور تر شد‌..‌‌دو طرف لباس ورزشیش رو محکم‌نگه داشتم ودورشدنش رو تماشا کردم.

نه اسمش رو میدونستم و نه حتی میدونم کی و چی بود و خدا چه جوری فرستادش سرراهم اما هر کی که بود با مرامش منو حسابی تحت تاثیر گذاشت…

گوشه لباس ورزشیش رو به بینیم نزدیک‌کردم.

چه بوی خوبی هم میداد…

یه بوی خاص و دلچسب…

 

 

 

 

 

گوشه ی لباسش رو از بینیم فاصله دادم و بازم بهش نگاه کردم.

 

ساک ورزشیش رو روی دوشش انداخته بود و عین قلدرا قدم برمیداشت.

بیخیال ، لش و البته قلدرمابانه!

به نظر می رسید ورزشکاره و تازه هم از باشگاه اومده.

عضله های دست و بازوش بخاطر تیشرت بدون آستینی تنش ،کاملا تو چشم بودن حتی از همون فاصله. و اون قطعا یه ورزشکار حرفه ای بود! یه ورزشکار خوش هیکل!

 

یاد لباس خونیم که افتادم خیلی سریع به خودم اومدم.

باید خودمو میرسوندم خونه ی مامان بزرگم چون به اینجا نزدیکتر بود و زودتر میتونستم خودمو برسونم خوته اش و لباسهامو دربیارم. اما قبلش دلم میخواست یه کاری انجام بدم.

دویدم سمت پسره و از پشت سر صداش زدم:

 

 

-هی…چیز…هی…وایسا…هی.یه دقیقه وایمسیی…هی…

 

 

اول سرش رو چرخوند سمتم درحالی که یه ابروش بالا رفته بود و اون یکی چسبیده بود به چشمش.

وقتی دید منم ایستاد.

خودمو بهش رسوندم و خیلی سریع از جیب کوله پشتیم یه خودنویس بیرون آوردم.

سر خود نویس رو با دهنم باز کردم و بعد

انگشتاش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم و تند تند رو قسمت مچ دستش شروع کردم به نوشتن شماره ی همراهم و همزمان گفتم:

 

 

-این شماره تماس منه.اگه دیدی نمیتونی بیخیال لباس ورزشیت بشی یه زنگ به من بزن…اونو برات میارم.هر جا که باشی…

 

 

دستشو پس کشید و نگاهی به شماره همراهم که روی ساعد دستش یادداشت کرده بود انداخت.

لبخند عمیق و عریضی زدم و بهش خیره موندم و حتی دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم:

 

 

-راستی…من شیلان هستم.

 

 

با بدبینی نگاهی به نیش باز و دستم که به سمت خودش دراز شده بود انداخت.

انتظار داشتم اون هم باهام دست بده و بعد خودش زو معرفی بکنه ولی اینکارو نکرد.

چشم از مچ دستش برداشت و با لحنی که تا حدودی توهین آمیز هم بود گفت:

 

 

-روش خوبی واسه مخ زنی نیست.قصد دوستی با هیچ دختری رو ندارم…

 

 

با دهن باز بهش خیره موندم.انتظار شنیدن هر حرفی رو از طرفش داشتم جز همین.

جز اینکه این حرف رو بزنه.

ازم رو برگردوند و راهش رو ادامه داد.

هاج و واج رفتن و دور شدنش رو تماشا کردم.چی گفت !؟

پسره ی بچه پررو ی خودشیفته الان به من چی گفت !؟

اولش با اون کارش بدجور باهاش حال کردم اما الان یه این نتیجه رسیدم که طرف خیلی پفیوزه!

نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم و باخودم گفتم:

 

 

-پسره ی خل و چل! فکر کرده عاشق چشم و ابروش شدم!

 

 

سر خودنویس رو دوباره بستم و گذاشتمش توی جیب کوله ام و بعد هم به راه افتادم و لحظه به لحظه سرعت قدم هامو بیشتر و بیشتر کردم.

خونه ی مامان بزرگ کوچه ی بعدی بود و نزدیک به آموزشگاه من و جالب اینجا بود که تاحدودی با اون پسره ی خودشیفته هم مسیر بودم.

حتی هردو باهم وارد یه کوچه شدیم.

اون سمت راست راه میرفت و من سمت چپ لبه ی جوب.گمون کرد دارم تعقیب و دنبالش میکنم واسه همین نگاهی غضب آلود به صورتم انداخت تا بهم بفهمونه حواسش هست هرجا میره منم هستم ولی من که داشتم میرفتم پیش مادربزرگم و اصلا کازی به کار اون نداشتم.

نگاهم کرد اما چیزی نگفت تا وقتی که هردو به سمت به ساختمون رفتیم.

جلوی ورودی که رو به رو شدیم دستشو تکون داد و با همون لحن و ادبیات خاصش گفت:

 

 

-چه مرگته بچه !؟ منو تعقیب میکنی!؟ بی شدهری و بی دوست پسری در این حد!؟

 

 

دیگه داشت شورش رو درمیاورد.خیلی سریع و زود درحالی که ریزش خون و سرازیر شدنش رو حتی روی مچ پام هم احساس میکردم گفتم:

 

 

-من تعقیبت نکردم…خونه ی مادربزرگم اینجاست…

 

 

احتماله برای راست و دروغ حرفم رو بسنجه پرسید:

 

 

-تو این ساختمون فقط یه پیری هست اونم مش غلومه.اسم ننه ات غلومه؟

 

 

اخم کردم و جواب دادم:

 

 

-نه خیررر! من نوه ی دختری پوران دخت خانمم!

 

 

باور کرد.

باید هم میکرد برای اینکه مادربزرگ من واقعا اینجا زندگی میکرد.نگاهی غضب آلود و سرد و بیتفاوت به صورتم انداخت و بعد هم در رنگ رفته ی ساختمون رو کنار زد و رفت داخل.

عجله کردم و پشت سرش وارد ساختمون شدم و همزمان با چشم تعقیبش کردم.

پله هارو بالا رفت و منم پشت سرش…

جلوی واحد دوم ایستاد و رفت و با باز کردن در بدون اینکه یه نگاه ولو کوتاه به من بندازه درو باز کرد و رفت داخل.پس اون همسایه مادربزرگم بود و میشد گفت واحدشدن درست طبقه ی زیرین خونه ی مامان بزرگم بود.

وقتی درو محکم بست ازش چشم برداشتم و پله هارو دوتا یکی و بدو بدو رفتم بالا….

 

 

 

 

تشتی که لباسهامو شسته بودم و داخلش گذاشته بودم رو زدم زیر بغلم و اومدم توی بالکن.

اول مانتو و شلوار و شورتم رو روی رخت آویز گذاشتم و بعد خم شدم و سوتینم رو برداشتم که همون لحظه ناخوداگاه احساس کردم از بالکن پایین صدای ضربه به یه چیز توپر میاد.

 

یه شی توپر و سنگین.

کنجکاوانه درحالی که سوتینمو تو دست داشتم به سمت حفاظ آهنی رفتم.

دستهامو روش گذاشتم و خم شدم و نگاهی به پایین انداختم.

همون پسره بود.همونی که گرمپوش ورزشیش رو بهم داده بود تا بپوشم. لخت و درحالی که فقط یه شلوارک کوتاه پاش بود داشت به یه کیسه بوکش قرمز رنگ ضربه میزد…البته فقط چند ضربه چون بعدش رفت سمت حفاظ.بهش تکیه داد و لقمه ی توی دستش رو خورد و سرگرم تماشای اطراف شد.

چشمهام روی تن ورزیده اش به گردش در اومد.

رو عضله های بدنش…کمرش…بازوهاش.

عضلاتی که برجسته بودن و میشد به صورت تجسمی دور تا دور فُرم باحالشون خط کشید.

تن وزیده اش حرف نداشت و من به جرات میتونستم بگم خوش اندام ترین ترین مردی بود که دیدم…

آره…خوش هیکل ترین…

محو تماشا بودم که یه مرد از توی کوچه با صدای بلند بهش گفت:

 

 

-مخلص داداش…

 

 

دستشو بالا برد و خطاب به همون جوون توی کوچه گفت:

 

 

-چاکریم…

 

 

بالاخره تکیه از نزده ها برداشت و چرخید.

نفسم از دیدن قفسه ی ستبر و بدون موی سینه اش و بدن چند تیکه اش یا بهتره بگم سیکس پکش به گردش دراومد.انگار که دست و پاهاش اراده ای از خودشون نداشته باشن حتی درحین رفتن هم پاهاش کِش میومد و به کیسه بوکس لگد میزد.

خم شدم که بیشتر نگاهش کنم اما ناخوداگاه سوتینم از دستم افتاد توی بالکن خونه شون ولی خوشبختانه چون اون‌قبلش رفته بود داخل متوجه نشد.

وحشت زده لب گزیدم و گفتم:

 

 

“واااای! خاک تو سرم شد!حالا چه غلطی کنم!؟”

 

 

مامان پوری از داخل صدام زد و گفت:

 

 

-شیلان…شیلان جان…عزیزم بیا برات آویشن درست کردم بخور.دل دردت خوبه بشه

 

 

رنگم از ترس پرید.اگه مادرش یا خواهرش یا هرکدوم از اعضای خانواده اش سوتینمو اون پایین ببینه چه فکری در موردم میکنه؟!

وای!

چرا من آخه اینقدر دست و پا چلفتی باشم !؟

از نرده ها فاصله گرفتم وبرگشتم داخل.حتی روم نشد به مامان پوری در موردش حرف بزنم.

قدم زنان به سمت میز قهوه ای رنگ رفتم.خم شدم و لیوان آویشن رو برداشتم و ذره ذره سرکشیدمش و همزمان به این فکر کردم که باید خیلی زودتر برم پایین و سوتینمو بیارم.

مامان پوری نشست روی مبل عینک طبیش رو برداشت و حین ورق زدن برگه های کتاب گفت:

 

 

-دل دردت بهتره شده عزیزم!؟

 

 

خم شدم و لیوان رو گذاشتم روی میز و با درآوردن حوله کلاهی از روی سرم جواب دادم :

 

 

– آره…بهتر شدم.من یه لحظه میرم بیرون الان میام

 

 

پرسید کجا اما من دویده بودم سمت اتاق و فقط واسه اینکه کنجکاوش نکنه گفتم:

 

 

-یه کار کوچولوئه .میرم‌بیرون زود میام…

 

 

رو تیشرت تنم هپون گرمپوش خودش رو پوشیدم و یه کلاه بافتنی هم سرم کردم و بعدهم هم از خونه زدم بیرون.

باید زودتر سوتینم رو از بالکن خونشون برمیداشنم.نمیخواستم اعضای خونوادش در موردم فکر بد بکنن یا فکر کنن عمدی اینکارو کردم.

پله هارو با عجله پایین رفتم.

رو به روی در خونه شون ایستادم و زنگ خونه رو فشردم.

چنددقیقه بعد خودش درو باز کرد و تو چارچوب ایستاد.هنوزم لخت بود.

نگاهم از سیکس پکش آروم آروم بالا و بالاتر اومد تا وقتی رسید به چشمهاش.

آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

 

 

-سلام…

 

 

تو دست راستش یه نوشیدنی نیروزا بود.زبونشو توی دهن چرخوند و با همون لحن و صدای لشش گفت:

 

 

-علیک..اَمرت ؟!

 

 

با کمی دستپاچی نگاهش کردم.موهام هنوز خیس بود و گاهی از اون تارهای بیرون اومده از کلاه آب میچیکد.

خیره تو چشمهاش پرسیدم:

 

 

-میتونم بیام داخل !؟

 

 

نگاهش روی بدنم به گردش دراومد.

از چمشهام تا روی سینه هام و حتی شکمم و پاهام….

دستشو بالا آورد و با چشیدن یکم از نوشیدنیش پرسید:

 

 

-بیای که چی؟

 

 

مِن مِن کنان جواب دادم:

 

 

-لباس زیرم افتاده تو بالکنتون میخوام برش دارم

 

 

کنج لبش رو داد بالا و پرسید:

 

 

-روش جدید مخ زنیه!؟

 

 

نمیدونم چرا این بشر همش فکر میکرد من قراره مخش رو بزنم.اخم کردم و پرسیدم:

 

 

-چرا باید واسه مخ زنی بندازم تو بالکن خونه ی شما؟

 

 

خونسرد و لَش و بیخیال با پررویی و وقاحت جواب داد:

 

 

-که من سایز هاتو بفهمم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه بنده خدا
یه بنده خدا
1 سال قبل

رمان خوبیه به نظرم امید وارم همینطوری خوب ادامه پیدا کنه 🙂

Elena .
پاسخ به  یه بنده خدا
1 سال قبل

چه جالب هم اسم منی😂
آممم بنده خدا اسمتو گذاشتی ولی کسایی که دسرسی دارن مثل نویسنده ها تو قسمت پیام ها ایمیلت میوفته که فهمیدم هم اسمیم😂🤌🏻

سولماز
سولماز
1 سال قبل

عالیه امیدوارم هر روز پارت بزارین

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x