رمان آنرمال پارت ۳

4.4
(20)

 

 

 

 

 

به سمت دررفتم اما قبلش با لحنی تند و عصبانی گفتم:

 

 

-مطمئنم بخاطر این اخلاق گندت تو عمرت حتی با یه دختر هم نتونستی دوست بشی…

 

 

با در خونشون چندقدم بیشتر فاصله نداشتم که تند تند ودرحتلی که حس میکردم داره به سمتم میاد گفت:

 

 

-هی هی .وایسا…وایسا ببینم…

 

 

ایستادم و به آرومی، خونسردانه چرخیدم سمتش.بهم نزدیک شد.

نحوه ی راه رفتن و نزدیک شدنش جوری بود که حس میکردم اومده که بزنه…

و اینکارو هم کرد.

باهمون دستکش قرمز_ مشکی رنگ دستش آروم و به حالت تلنگر زد به کتفم و پرسید:

 

 

-ببینم چی گفتی الان!؟

 

 

ازش نترسیدم هرچند به نظرم از این ورزشکارای بی اعصاب بود. صاف تو چشمهاش نگاه کردم و بعد دستمو رو کتفم کشیدم و جواب دادم:

 

 

-گفتم بااین اخلاقی که داری مطمئنم هیچ دختری تاحالا باهات دوست نشده!

 

 

جوابم اونو خندوند.البته خنده های از سر تمسخر و تحقیر.اون قسمتی از دستکش که انگشتش شستشو توش فرو برده بود رو زیر بینیش کشید و گفت:

 

 

-جوجه…نصف دخترای این محله و دیگر محلات تو کف منن عین خودت.منتها ما محل سگ نمیدیم…

 

 

با تنفر نگاهش کردم.البته تنفر که نمیتونم بگم چون حتی با گفتن اون حرفها هم ازش متنفر نشدم.ولی عصبانی چراااا…

خیلی محکم گفتم:

 

 

-من تو کَفت نیستم…تو مثل یه سگ هار پاچه گیر می مونی و من اصلا علاقه ای به اینکه یه همچین دوست پسر هاری داشته باشم ندارم!

 

 

خیلی تند رفتم همین باعث شد یه مشت به شکمم بزنه والبته نه یه مشت واقعی…یه ضربه ی آروم که البته حتی ضربه ی آرومش هم در نظر من ترسناک بود خصوصا اون لحظه که پریود بودم و با اون ضربه به شکمم جاری شدن خون رو توی پَدم کاملا احساس کردم.

دستامو گذاشتم رو شکمم و ناباورانه نگاهش کردم و پرسیدم:

 

 

-هی! چیکار کردی…!؟ من پریودم…

 

 

باهمون حالت بیخیال و لاتیش گفت:

 

 

-زدم که یادت بمونه حتی اگه نوه ی پوران خانم هم باشی باز اگه توروی من بلبل زبونی بکنی کتکه رو میخوری…البته اینکه کتک نبود…این بیشتر یه نوازش دوستانه بود

 

 

مکث کرد.فکر کردم حرفهاش تموم شده اما نشده بود چون اینبار یه ضربه ی اروم دیگه به سرم زد که باعث شد سرم کج بشه و کلاهم بیفته روی زمین و بعد هم گفت:

 

 

-باشه دخی؟ دیگه تو روی من پررو زبونی نکن…وگرنه این ضربه ها خیلی محکمتر میشن…

 

 

سرم رو خم کردم.کلاهم افتاده بود رو زمین و موهام پراکنده شده بودن.

دلم درد گرفته بود.چشمهامو رو هم فشردم و آهسته نالیدم:

 

 

-اووووخ دلم…

 

 

کمرمو تا کرده بودم چون دلم واقعا درد گرفته بود.از اون دردهایی که دلت نمیخواد جُم بخوری تا وقتی که درده ولت کنه..

تلنگری بهم زد و گفت:

 

 

-فیلم بازی نکن…اون ضربه شدتش فقط با نوازش برابری میکنه بزن به چاک…

 

 

سرمو بالا گرفتم و با عصبانبت درحالی که همچنان صورتم از درد مچاله شده بود گفتم:

 

 

-برای حریفای تو یا یه انسان درحالت عادی اره اما برای من که تازه پریود شدم نه…آی…دلم….آااااخ

 

 

خم شدم و با بدبختی کلاهمو از روی زمین برداشتم.

واقعا دلم تیر میکشید و نمیتونستم تکون بخورم.کم مونده بود گریه کنم این درد عصبانیم کرد برای همین گفتم:

 

 

-لعنتی! تقصیر توئہ…تازه یکم بهتر شده بودم….

 

 

اینو گفتم و چون درد اون لحظه واقعا امونمو بریده بود تکیه ام رو به دیوار دادم و آروم آروم سُر خوردم روی زمین و روی پا دری نشستم…

 

 

تکیه ام رو به دیوار دادم و آروم آروم سُر خوردم روی زمین و روی پا دری نشستم.

اون دل درد لعنتی تازه خوب شده بود اما این وحشی جذاب گند زد بهش و دوباره بیدارش کرد.

اصلا بلد نبود با دختر جماعت رفتار کنه…

درست مثل اون لحظه که حتی به خودش زحمت خم شدن هم نداد.تو همون حالت ایستاده یه لگد خیلی آروم به پام زد و گفت:

 

 

-هی! هی یاتوام…هوی؟

 

 

له درد و خشم سرمو بالا گرفتم و به این پسر گستاخی که حتی آداب معاشرت بلد نبود شماتت گونه گفتم:

 

 

-وقتی میگی هی و من جوابتو نمیدم بعدش نباید بگی هووووی! من که اسممو بهت گفتم بلد نیستی یکم مودب باشی!؟

 

 

دوباره با درد سرمو خم کردم و آهسته نالیدم.بیخیال و لش گفت:

 

 

-ما اینجوری صدا میزنیم..پاشو! بیخودی ادا حال بدارو درنیار! پاشو

 

 

سرم رو بالا گرفتم و درحالی که صورتم از درد مچاله شده بود و با اینکه اصلا دلم نمخواست اون منو این ریختی ببینه گفتم:

 

 

-چه مرگته !؟ مگه نمیبینی حالم خوب نیست…نمیتونم بلند بشم! اووووف! لعنت به پریودی!

 

 

کم مونده بود گریه کنم.ای بابایی گفت و بعد بالاخره یه تکونی به خودش داد. دستکشهاش رو درآورد و گذاشت یه گوشه و بی مقدمه بغلم کرد و با بلند کردنم از روی زمین به راه افتاد.

دستامو رو شکمم گذاشتم و بهش نگاه کردم.

اون خیلی جذاب خاص و باحال بود.

از همون مدل پسرایی که واسه من خاص و جالب و چالش بر انگیز بود نه مثل مردهای دور اطرافم که همشون یه مشت پولدار، سانتی مانتال سوسول بودن.

آدمای کت شلواری کرواتی که تو خوردن و خوابیدن و تفریح و پول درآوردن!

یدون هیچ هیجانی.بدون هیچ عشقی…

نزدیک کاناپه که شد بجای اینکه خم بشه و به آرومی و با احتیاط بزارم روی زمین کنارش ایستاد و عین رها کردن بالش رو تخت، دستهاش رو از زیر بدنم تهی کرد و عقب برد و من تلپی افتادم روی کاناپه.

 

اون درد دوباره تو وجودم زبونه و تیر کشید.

آخ بلندی گفتم و چشمهامو روی هم فشردم و با صدای بلند گفتم:

 

 

-هیییییی! چه غلطی میکنی! کمرمو شکوندی! آاااااخ کمرم! این کاناپه بود یا سنگ!؟

 

 

نیشخندی زد و گفت:

 

 

-شرمنده اخلاق ورزشیت! حال نداشتم خم بشم!

 

 

دستمو زیر کمرم بردم و آهسته مالوندمش.واقعا دزد گرفته بود.

انسان نبود این بشر.

و فکر کنم تو اون لحظات خودش هم متوجه درد شد اما

کنارم نشست و سرش رو به سمتم چرخوند و پرسید:

 

 

-کجات درو میکنه!؟

 

دستامو رو زیر شکمم گذاشتم و جواب دادم:

 

-اینجا…

 

دستشو روی شکمم گذاشت و آروم آروم عین یه حرفه ای شروع کرد مالیدنش و همزمان گفت:

 

 

-وقتی بچه بودم اینکارو زیاد برای شقی انجام میدادم

 

 

کنجکاو پرسیدم:

 

 

-شقی کیه؟ خواهرت!؟

 

 

ابرو بالا انداخت وجواب داد:

 

 

-نوووچ مادرم…

 

 

شقی اسم عجیبی بود.هیچ زنی که اسمش نمیتونه شقی باشه.متعجب پرسیدم:

 

 

-اسمش شقیه !؟

 

 

دماغشو جمع کرد و جواب داد:

 

 

-نه شقایق….

 

 

آهانی گفتم و سرمو تکون دادم.دستهاش قوی بودن اما در عین حال لطیف.بهش خیره شدم.

چطور من تا حالا اونو اینجا ندیده بودم اون هم وقتی بیشتر اوقات وقتی از آموزشگاه میومدم خودمو میرسوندم پیش مامان پوران!؟خیره به صورت جذابش پرسیدم:

 

 

-چند ساله اینجا زندگی میکنین!؟

 

 

دستش آروم آروم بالا اومد وهمزمان جواب داد:

 

 

-چهار-پنج سال…

 

 

با اینکه دستش ناخوداگاه بهم حس آرامش میداد اما واسه چند لحظه این حرکت و مالش دستش رو از یاد بردم و پرسیدم:

 

 

-پس چرا من تاحالا ندیدمت!؟آخه من گاهی میام پیش مامان بزرگم…

 

 

شونه بالا انداخت و با بیتفاوتی و لحن لش و بیخیالی گفت:

 

 

-مسئول بیخبری تو که من نیستم.من یا سر کارم یا باشگاه یا با رفقام…

 

 

احساس کردم دستش داره میرسه به سینه ام و رسیده بود. یعنی داشت شکمم رو می مالوند اما یهو انگشتاش رو رسوند به سینه ام و حتی یه کوچولو تونست لمسشون کنه اما من قیل از اینکه کاملا بتونه لمسشون بکنه زدم رو انگشتاش و گفتم:

 

 

-اینجا شکم نیست!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x