رمان آنرمال پارت ۵

4.1
(21)

 

 

 

 

 

هربار استاد جاوید می چرخید و به جای تخته وایت برد روش رو به سمت ما برمیگردوند اتفاقی یا غیر اتفای نگاهش که به من میفتاد، جهت اون نگاه یا سمت صورتم بود یا بالا تنه ام و یا حتی پاهام.

از اینکه با نگاه هاش حس معذب بودن بهم دست داده بود و حتی باعث شده بود حواسم بخاطر سنگینی اون نگاه ها پرت بشه اصلا خوشم نمیومد و ناراضی بودم.

من میدونم 90درصد دخترای این کلاس به خاطر اون این آموزشگاه اسم نوشته بودن اما جذابیت و شخصیت اون برای من موردهای قابل پسندی نبودن و ابدا دلم نمیخواست یکی از نخ هایی که بهم میده رو بگیرم و خاتمه بدم به این نگاه های معنی دار.

پاهامو چفت کردم و مقنعه ام رو تا اونجایی که راه داشت پایین کشیدم و حتی لبهامو توی دهنم بردم که دیگه چشم اون سمتشون نیاد!

سر ماژیک توی دستش رو زد به تخت و گفت:

 

 

-اینارو یادداشت کنید بعدش بریم سراغ مبحث بعدی!

 

 

سر خم کردم و مشغول یادداشت برداری مطالب شدم.فرانک کنار گوشم گفت:

 

 

-خشتک جاوید رو ببین!

 

چشم غره ای رفتم و با انزجار گفتم:

 

 

-اییی! نه خودش برای من جالبه نه اون هیولایی که تو شلوارشه و خدا میدونه چندتا از دخترا باهاش آشنایی جامع و کامل دارن!

 

 

تو فرصتی که بچه های کلاس مشغول یادداشت مطالبش بودن قدم زنان گشتی توس کلاس زد تا وقتی که رسید به من.مکث کرد و کنار صندلیم ایستاد.

این ایستادن تمرکزم رو بهم زد خصوصا وقتی عمدا پاش رو به پام مالوند.

همین باعث شد چند تا از فرمولهارو اشتباه بنویسم که حتی خودش هم متوجه این اشتباه شد.

یه کوچلو خم شد.

 

نفسم از اینکارش تو سینه حبس شد.

انگشت اشاره اش رو روی حرف x گذاشت و گفت:

 

 

-این اشتباهه… درستش کن!

 

 

هیچی نگفتم اما اون خوب بلد بود به همین بهانه دستشو به دستم بماله. لبم رو گاز گرفتم و به نشانه ی اعتراض کارهاش اخم کردم.حس کردم گر گرفتم وداغ شدم.انگار که هوا گرم باشه….انگار که تو کوره آجرپزی باشم!

واسه اینکه بیخیال بشه و اینقدر شرایط رو واسم سخت نکنه و زودتر بره آهسته لب زدم:

 

 

-باشه ممنون!

 

 

بیشتر خم شد ونامحوس کنار گوشم گفت:

 

 

-درضمن…لبتو اینقدر تو دهنت نبر و گاز نگیر!

 

 

نفسم از شنیدن جمله اش تو سینه حبس شد.من آب دهنمو قورت دادم و بی حرکت دست از نوشتن برداشتم و اون با زدن یه لبخند، دستشو جوری که بازهم بتونه از کوچکترین فرصتها منتهای استفاده رو ببره از روی دستم پس کشید و به قدم زدنش توی کلاس ادامه داد.

نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون فرستادم و از گوشه چشم نگاهی به فرانک انداختم.

انگار تا به اون لحظه بجای یادداشت برداری داشت مارو می پایید که به محض تنها شدنم چشمک زد و لب زنان گفت:

 

 

-الهیی فرمولم اشتباه بشه راهنمایم تو باشی!

 

 

چشم غره ای بهش رفتم که ریز ریز خندید و سرگرم یادداشت مطالبش شد.

برای اولینبار بیش از همیشه دلم خواست هرچه زودتر تایم کلاس تموم بشه و من از اون کلاس درس لعنتی بزنم بیرون برای همین تا زمانش فرا رسید فورا وسایلمو از روی میز جمع کردم و درست وقتی که دخترا و پسرا دور و برش رو احاطه کرده بودن از اونجا زدم بیرون.

فرانک بدو بدو خودشو بهم رسوند و گفت:

 

 

-تو چرا جنی شدی!؟منو جاگذاشتیاااا… حتی از جاوید هم خداحافظی نکردی!

 

 

بند کوله ام رو روی دوشم جابه جا کردم و گفتم:

 

 

-من از جاوید خوشم نمیاد فرانک…با کارها و تیکه ها و نگاه هاش واقعا تو کلاسش منو معدب میکنه!

 

ولوم صدامو آوردم پایین و گفتم:

 

 

-لعنتی امروز عمدا سینه هامو دست مالی کرد!

 

کف دستهاش رو بهم مالوند و گفت:

 

 

-جوووون! با این ممه هایی که تو داری خب بیچاره هوس میکنه!

 

 

چشم غره ای بهش رفتم و با غیظ گفتم:

 

 

-فراااااانک…

 

 

چشمکی زد و گفت:

 

 

-عشوه نیاااا شیلان! بیشتر دخترا بخاطر خودش اومدن این آموزشگاه! آخه اصلا مگه میشه آدم از یه آدم جذاب و خوش پرستیژی مثل جاوید خوشش نیاد!؟ خب بهش پا بده دیگه…نگو که دلت نمیخواد!

 

 

دوشا دوش هم از آموزشگاه زدیم بیرون.

جاوید اوایل برای من هم جذاب بود اما حالا نه …

حس خوبی بهش نداشتم.احساس میکردم شبیه به اون ستاره ی پر نوریه که به همه چشمک میزنه!

از این مدل مرداییه که بخاطر ظاهر و موقعیتش دخترای زیادی میخوان رور و برش باشن!

سرمو به طرفین تکون دادم و با بی میلی گفتم:

 

 

-من چیزی که همه داشته باشن رو نمیخوام!

 

 

با حرص گفت:

 

 

-واااای! کی گفته جاوید رو همه دارن! دیدی که…تو مدرسه عین برج زهرماره و به هیشکی محل سگ نمیزاره فقط تو آموزشگاس که گاهی مهربونه …

 

 

مکث کرد.چشم غره ای به من بیتفاوت رفت و بعدهم گفت:

 

 

-وا بده !همچین کیسی رو نباید از دست داد!استاد فیزیک به این‌جذابی!

 

 

 

 

سر چهارراه که رسیدیم ایستادم و از اونجایی که بعد از یک هفته تصمیم گرفته بودم و ترجیح داده بودم بازم بجای خونه ی خودمون برم پیش مامان پوری، چرخیدم و رو به فرانک گفتم:

 

 

-حتما به پیشنهادت فکر میکنم! خب دیگه! فکر کنم از اینجا به بعد رو باید تنها بری!

 

 

با قیافه ای آویزون جواب داد:

 

 

-چراااا….تو نمیای!؟

 

 

ابرو بالا انداختم و با همون حرکت جوابشو بهش دادم و محض ملتفت شدن قطعیش هم گفتم:

 

 

-نووووچ! میخوام برم پیش مامان پوری! یه هفته اس ندیدمش!

 

 

نفسش رو آه مانند داد بیرون و گفت:

 

 

-خیلی خب! باشه…بعدا میبینمت!

 

 

از همدیگه خداحافظی که کردیم راهمون سوا شد.

اون سمت ایستگاه رفت و من بعداز گذر از پیاده رو همون مسیر رو تا انتها رفتم.

جدیدا انگار خونه ی مامان پوری و بابا اکبر امکان اینکه بیشتر بهم خوش بگذره بیشتر از موندن تو خونه ی خودمون یا به اجبار رفتن به مهمونی های عیونی رفقای مامان و بابا بود.

اون سبک زندگی و یا حتی آشنا شدن های اجباری با یه مشت بچه پولدار مماغو که فکر میکنن آسموم دهن وا کرده و تِلپی افتادن روی زمین واقعا برای من کسالت بار شده بود!

 

نزدیک شدن من به خونه ی مامان پوری همزمان شد با توقف یه پژوی مشکی رنگ نسبتا قراضه درست نزدیک به ساختمون در حالی که صدای ضبطش هم خیلی بالا بود!

ناخوداگاه چشمم رفت سمت پژو که همون لحظه در سمت راننده باز شد و بعداز قطع شدن صدای موزیک آرمین ساک به دست ازش پیاده شد.

خودش بود.شک نداشتم.

درسته که کلاه هودیش روی سرش بود اما مگه میشد هیکلش رو نشناسم !؟

اصلا من اونو همجوره حس میکردم و میتونستم بشناسمش!

اون متفاوت ترین موجودی بود که تا الان تو زندگی کسل کننده ی خودم سراغ داشتم.

در ماشین رو بست و سرش رو چرخوند سمتی که من بودم.

فاصله مون کم بود و من لبخند زدم تا براش دست تکون بدم اما وقتی نگاهم به زخمهای صورتش افتاد شوکه ایستادم و دیگه حتی نتونستم گام بعدی رو بردارم.

چشمش کبود بود و دهنش زخمی و حتی جاه های دیگه هم از صورتش میشد رد کبودی رو دید.

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که شاید تصادف کرده.

زیر لب زمزمه کردم:

 

 

“واااای نه”

 

 

به خودم اومدم و از اون حالت شوک شده فاصله گرفتم و بدو بدو دویدم سمت اون، که در ساختمون رو باز کرده بود و رفته بود داخل.

هن هن کنان و نفس زنان خودمو بهش رسوندم.

کیفشو روی دوشش انداخته بود و با همون مدل باحال راه رفتنش پله هارو سر حوصله و خونسردانه بالا می رفت!

فاصله مون که کم شد و درست وقتی روی پله ها بودم،مضطرب و با ترس صداش زدم و گفتم:

 

 

-آرمین…هی …آرمین…

 

 

ایستاد و چرخید سمتم.چشم تو چشم که شدیم نیششو داد بالا و گفت:

 

 

-تویی بچه خوشگل!؟ چیه؟ بازم پریود شدی!؟ میخوای هودیمو بهت بدم !؟

 

 

پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و خودمو بهش رسوندم و رو به روش کنار نرده ها ایستادم.

صورتش داغون بود.چشمهام روی کبودی هاش به گردش دراومد.

کبودی زیر چشمش.

لب قاچ خوردش…کبودی صورتش…

نگرانش شده بودم بدون اینکه دلیلش رو بدونم.

وحشت زده پرسیدم:

 

 

-تصادف کردی!؟ از جایی پرت شدی!؟ حیوونی چیزی بهت حمله کرده!؟

 

 

انگشتامو سمت صورتش دراز کردم که زخمهاش رو لمس بکنم اما اون سرش رو عقب برد و گفت:

 

 

-چیکار میکنی!؟تصادف کیلو چنده!

 

 

با ترس پرسیدم:

 

 

-پس چیشده؟کی این بلارو سرت آورده؟

 

 

ریلکس جواب داد:

 

 

-مبارزه داشتم!

 

 

متعجب و سردرگم نگاهش کردم.اونقدر تو فکر زخمهای صورت جذابش بودم که واسه چند ثانیه معنای جوابش رو درک نکردم.

آخه کی دلش اومد سر این صورت همچین بلایی بیاره!؟

متعجب پرسیدم:

 

 

-چی !؟ مبارزه !؟ با کی!؟

 

 

سگرمه هاش رو زد توی هم و جواب داد:

 

 

-با عمه ات!

 

 

اینو گفت و بیتفاوت رد شد و رفت بالا.

چندثانیه ای به خودم راجع به اکن جواب فکر کردم تا وقتی که عقلم به کار افتاد و برام مرور شد که اون بوکسوره و احتمالا تو مسابقات همچین اتفاقی براش افتاده.

دسته کلیدشو از جیبش بیرون آورد تا در خونه شون رو باز کنه.

دویدم سمتش و بعد از اینکه خودمو بهش رسوندم گفتم:

 

 

-چرا باید توی یه مسابقه اینقدر کتک بخوری!؟ اینجوری که داغون میشی…

 

 

من هنوزم بخاطر زخمهای صورتش واقعا ناراحت بودم اما خودش انگار نه انگار…

عین خیالش هم نبود!

کلید رو تو قفل فرو برد و گفت:

 

 

-مبارزه تو قفس بود.قانونش همینه! باید اونقدر برنی و بخوری تا ببری…

بوس که نمیکنن همو! میزنی تا نخوری…

 

 

تند تند و دل ناگرون گفتم:

 

 

-باید..

باید رو زخمهات کمپرس یخ بزاری! باید بری دکتر…باید…

 

 

وسط باید باید گفتنهای من در خونه شون رو باز کرد و رفت داخل و بعدهم بدون هیچ تعارفی اونو محکم بست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا علیپور
1 سال قبل

خیلی از این ارمین خوشم اومده خیلی باحاله لعنتی

Heli
Heli
1 سال قبل

توی پارت های جدید میگه که مامان شیلان ی کشور دیگه زندگی میکنه!بعد الان میگه مهمونی های مامان و بابا😐

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x