رمان آنرمال پارت ۷

4.1
(20)

 

 

 

 

یقه ام رو ول کرد و دوباره به عقب هلم داد تا کمرم رو صاف نگه دارم و تو همون حالت قبلی چنددقیقه پیش بمونم.

بهش خیره شدم.

به این آدمی که فکر کنم اگه پدر و مادرم بدونن باهاش رفت و آمد و حشر و نشر دارم حتما بد به خدمتم میرسن برای اینکه آدمی با تیپ شخصیتی آرمین هرگز مورد پسند اونها نیست والبته با این لول و سطح مالی با اینحال من متفاوت ترین حرفی که تو زندگیم میشد بشنوم رو از اون شنیده بودم.

از آرمین!

شاید حق با اون باشه من باید از رندگی همونطور که میخوام لذت ببرم و کارایی رو انجام بدم که دوست دارم نه کارایی که بقیه ازم میخوان.

زندگی من یه زندگی مرفه و بی زحمت و بی جنب و جوش و بی هیجان بود!

یه زندگی بی روح !

همیشه هرچی خواستم بهترینش رو داشتم و همیشه فقط با آدمایی رفت و آمد داشتم که خانواده ام تعیین میکردن در شان مون هستن یا نه!

کمپرس یخ رو اینبار رو کبودی صورتش گذاشتم و بعد گفتم :

 

 

-خب…خب درس خیلی مهم.پدر و مادرم روی این مورد خیلی حساسن…اونا منو انواع کلاس میفرستن و بهترین اساتید رو برای من استخدام کردن که کنکور رتبه بیارم…اونا دلشون میخوان من یه پزشک بشم

 

 

پوزخندی زد و گفت:

 

 

-بچه ای دیگه بچه! یه بچه که دیگران براش مشخص میکنن چیکار کنه کجا بره و چی بخونه…لابد شب هم شیشه شیر میزارن دهنت!؟ هوم !؟ خیلی فاکی!

 

 

اخم کردم و گفتم:

 

 

-تو حق نداری سبک زندگی منو مسخره بکنی!

 

 

نیم خیز شد و انگشت اشاره اش رو گذاشت وسط سینه ام و خیلی جدی گفت:

 

 

-من هرکاری دلم بخواد میکنم.تو رو هم میکنم! هر کی رو بخوام میکنم!

 

 

خندید و دوباره نیم خیر شد درحالی که تا همین چندثانیه پیش شبیه به برج زهرمار می موند.گفتم که ! اون اصلا نرمال نبود.

با سگرمه های توی هم گفتم:

 

-بی ادب!

 

 

کنج لبش رو داد بالا و گفت:

 

 

– هووووف! تو واقعا یه دختر با ادب حوصله سربری…ادب کیلو چنده!

 

 

چند دقیقه ای بدون حرف بهش خیره موندم.لبهامو روهم فشردم و بعداز یکم من من کردن پرسیدم:

 

 

-خب مثلا برنامه ی تو الان چیه!؟

 

 

بازم سر حوصله شروع به جنبوندن پاهاش کرد و بعد از توی جا آجیلی شیشه ای روی میز یه مشت بادام برداشت و حین خوردنش جواب داد:

 

 

-اول میرم باشگاه تمرین چون صبح تو مکانیکی بودم و نتونستم برم…بعدش با مجی میریم کافه بار…بعدش میریم تپه…آره امشب برنامه اینه!

 

 

بی هوا پرسیدم:

 

 

-میشه منم باهات بیام !؟

 

 

چشماشو تنگ کرد و با درهم کشیدن ابروهاش نیشخندی زد و گفت:

 

 

-چی!؟ با من بیای!؟ نه! مگه بچه بازی! تو برو سر درس و مشقت!

 

 

من از زندگی بدون هیجان خودم خسته بودم.دلم اتفاقای متفاوت میخواست.

دلم یه روند با حال و موج دار میخواست.

دویدن توی یه مسیر پپچ و خم دار نه یه مسیر صاف و یه دست !

دوباره گفتم:

 

 

-چراااا !؟ منو دوست خودت بدون.بزار منم همراهت بیام قول میدم مزاحمت نشم!

 

 

یکم فکر کرد و بعد گفت:

 

 

-شرط داره!

 

 

سرخوشانه گفتم:

 

 

-هرچی باشه قبوله!

 

 

انگشتشو زیربینیش کشید و گفت:

 

 

-فعلا این پاهای منو ماساژ بده تا ببینم بعد چی میشه!

 

 

سرمو به آرومی چرخوندم و نگاهی به پاهاش انداختم.

منی که خودم ماساژور داشتم اونم از نوع تایلندیش و تو زندگیم دست به سیاه و سفید نزدم حالا سخت بود واسم انجام همچین کارایی اما…اما از اونجایی که خیلی وسوسه شده بودم همچین چیزایی رو تجربه کنم ناچار گونه گفتم:

 

 

-خیلی خب باشه…

 

 

 

از اونجایی که خیلی وسوسه شده بودم همچین چیزایی رو تجربه کنم ناچار گونه گفتم:

 

 

-خیلی خب باشه…

 

 

کیسه یخ رو گذاشتم رو چشمش و ازش خواستم خودش نگهش داره و بعد رفتم پایین و با ایستادن کنار کاناپه شروع کردم به آرومی ماساژ دادن پاهاش…

چند دونه بادام انداخت دهنش و پدسبد:

 

 

-بینم بچه سوسول…جواب ننه تو چی میدی!؟ سوسولایی مثل تو نه شب باید تو رخت خواب باشن ما تا دیر وقت بیرونیم!

 

 

حین ماساژ دادن پاهاش خیلی سریع و قبل از اینکه پشیمون بشه جواب دادم:

 

 

-به مامان پوری میگم میرم پیش فرانک و آخرشب هم با آژانش میام خونه .فرانک دوست صمیمیه….

 

 

ابروی چپشو بالا انداحت و پرسید:

 

 

-از همون مدل دوستایی که گندای رفیقشو جمع میکنه!؟

 

 

لبخند عریضی روی صورت نشوندم و جواب دادم:

 

 

-یه جورایی آره… خانوادم بهش اعتماددارن…ما گاهی شبها باهمیم!

 

 

سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و دوباره به خوردن بادمهای توی مشتش ادامه داد و بعد گفت:

 

 

-وا کن دهنتو انرژی بفرستم سمتت…

 

 

خندیدم و دهمنو وا کردم و اون از همون فاصله یه دونه بادام پرت کرد سمت دهنم.چشمکی زد و گفت:

 

 

-نشونه گیری رو حال کردی!

 

 

بازم خندیدم.همه چیز آرمین باحال بود.

اون کیوت و بامزه بود بدون اینکه واقعا تلاشی برای بامزه بودن انجام بده.

حتی در ظاهر یه پسر خشن لات بود که بخاطر زور بازوش کسی جرات نمیکنه خیلی بهش نزدیک بشه یا واسش شاخ و شونه بکشه اما از نظر من جالب و عجیب بود!

همینطوری داشتم ماساژشش میدادم که همون موقع در اتاقی که رو به هال باز میشد کنار رفت و یه پسر خوابالود نسبتا شلخته که همسن و سال خود آرمین بود، تو قاب در نمایان شد و گفت:

 

 

-اههه! باو چقدر حرف میزنین سرم رفت!

 

 

وحشت زده هینی گفتم و خودمو کشیدم عقب.

یه نگاه یه آرمین انداختم که بدونم آیا میدونست این آدم تو خونه شون هست یا نه!!

کاملا بیتفاوت بود و همین خونسردی و بیتفاوتیش نشون میداد میدونست این غریبه تو خونه شونه !

دماغشو داد بالا و گفت:

 

 

-نترس باو…مگه جن دیدی!

 

 

آرمین با خونسردی نیشخندی زد و خطاب به من رنگ پریده گفت:

 

 

-نترس! این مجیه…مجی رفیق منه!

 

 

دستمو رو قلبم گذاشتم و یه نفس عمیق از سر راحتی خیال کشیدم و بعد گفتم:

 

 

-نمیشد به من بگی اون اینجاست!؟ شاید من دلم نخواد وقتی رفیقت اینجاست کنارت باشم!

 

 

نیم خیر شد و گفت:

 

 

-مجی رفیقمه! هرجا من هستم اون کله گنده هم هست!

 

 

اینو گفت و سرش رو برگردوند سمت رفیقش و با تشر پرسید:

 

 

-تو این خراب شده جز اتاق شقی جای دیگه ای نیست بری اونجا بکپی!

 

 

از قاب در اومد بیرون و یه راست رفت سمت آشپزخونه و همزمان در یخچال رو باز کرد و بطری آب رو بیرون و آورد و جواب داد:

 

 

-تخت شقی نرم تره…خب من دیگه به اندازه کافی خوابیدم…برنامه چیه!؟

 

 

آرمین از روی کاناپه اومد پایین.گردنش رو چپ و راست کرد و جواب داد:

 

 

-میرم باشگاه!مربی عصبانیه .صبح بخاطر مکانیکی نتونستم برم تمرین…

 

 

من اونجا فقط یه تماشاگر بودم.بطری رو پرت کرد تو یخچال و بعد اومد بیرون.

پشت دستشو رو دهن خیس آبش کشید و با اشاره به من پرسید:

 

 

-این اخی کیه!؟ هوممم…

 

 

آرمین بلندشد.دستشو به سمت من دراز کرد و گفت:

 

 

-ها راستی..مجی این شیلوئہ…یه دختر بچه ی ناناسه که دلش میخواد یکم با ما باشه…

 

 

نگاهی به مجتبی که آرمین معمولا مجی صداش میزد انداختم و بعد گفتم:

 

 

-نه…شیلان.من شیلانم!

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آهان باشه…شیلو…یادم می مونه!

 

 

خدایااا…این که از رفیقش عجیبتر بود.بااینکه خودم با زبون خودم بهش گفتم اسمم شیلانه اما بازهم عین آرمین میگفت شیلو!

اخم کردم و گفتم:

 

 

-شیلان!

 

 

موهاشو خاروند و گف:

 

 

-شیلو دیگه..گفتم که یادم می مونه!

 

 

چشمامو بازو بسته کردم و با کلافگی نفسم رو بیرون فرستادم!

چقدر حرص دربیار بودن این دو تا رفیق!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x