رمان آهو ونیما پارت ۲۳

4.6
(41)

 

 

 

 

 

بیشتر دنبال غذایی می گشتم که چند روز قبل خورده ام و با معده ام نساخته.

 

استاد شایسته هم شک کرده بود، اما جمله اش را با همان “نکنه”ای که گفته بود، بدون آنکه ادامه دهد، تمام کرده بود.

 

اما بابا خیلی راحت، به سادگی آب خوردن این حرف را به زبان آورده بود!

 

دستم را روی شکمم فشردم.

 

واقعا داشتم مادر می شدم؟!

 

قبلا همیشه دوست داشتم این نقش را در زندگی ام تجربه کنم.

 

به حامد هم نقش همسرم را داده بودم.

 

و حالا احتمالا بچه اش در شکمم بود و نقشش را قرار بود مرد دیگه ای ایفا کند.

 

 

 

 

 

هیچجوره نمی توانستم خودم را راضی به این کنم که از مستی استاد شایسته و بی خبری اش به نفع خودم استفاده کنم.

 

از طرفی اگر هم جرات پیدا می کردم تا حقیقت را بگویم، مطمئنا پدر و مادرم بدبینتر می شدند.

 

نگاه سرگردانم در سرویس بهداشتی چرخید.

 

باید یک جوری خودم را نابود می کردم تا دیگر نه خودم باشم و نه بچه ای باقی بماند.

 

با دیدن کمد کوچک، کف دستم را روی زمین خیس گذاشتم و از جا بلند شدم.

 

در کمد را باز کردم.

 

با دست لرزان تیغه را برداشتم.

 

درحالیکه تیغه را به مچ دستم نزدیک می کردم، به صورتم در آینه خیره شدم.

 

 

 

 

هیچ عیب و ایراد خاصی نداشتم…

 

اما باید زندگی ام در آن لحظه تمام میشد…

 

همه ی خاطراتم خوبم در یک لحظه مقابل چشمانم زنده شد…

 

چشمان لبالب از اشکم را که دیدم می خواستم تیغ را سر جایش بگذارم…

 

نگاهم را به سرعت از آینه دزدیدم و به تیغ در دستم دوختم.

 

تیغ را روی مچ دستم گذاشتم.

 

آنقدر دستانم می لرزیدند که تیغه چند خراش روی پوستم ایجاد کرد.

 

همان خراش های سطحی برای بی حال شدنم کافی بودند، اما برای پایان دادن به زندگی ام نه.

 

از آنجایی که کمخونی داشتم، با همان چند قطره خونی که از بدنم خارج شد، نتوانستم سر پا بمانم و روی زمین نشستم.

 

 

 

لرزش دست هایم بیشتر از قبل شده بود.

 

 

با این حال در تلاش بودم تا کاری که قصدش را کرده بودم، انجام دهم.

 

 

صدای پدرم و مهری جان را می شنیدم، اما حرف هایشان برایم مبهم بود.

 

 

نمی دانستم آن ها آرام دارند حرف می زنند یا گوش های من قادر به شنیدن و فهمیدن واضح حرف هایشان نیست.

 

 

تیغ را محکم تر روی رگ هایم کشیدم.

 

 

خیره به پوست دستم که مثل تکه گوشتی بود که با چاقو بریده بودمش و خونی که هم روی دستم و هم روی لباس هایم ریخته بود کم کم پلک هایم سنگین شد و حتی صدای تیغ را که از دستم روی زمین افتاد شنیدم.

 

 

 

***

 

با صدای گریه های و ناله های زنی که بسیار آشنا بود و اسمم را صدا می کرد پلک هایم را باز کردم.

 

هرچند که چشمانم می سوخت و گویا پلک هایم به هم چسبیده بودند.

 

چشم هایم را چند بار باز و بسته کردم تا توانستم به نور محیط عادت کنم.

 

درک آنکه در بیمارستان بودم برایم سخت نبود…

 

حتی یادم می آمد قبلا جمله ای را خوانده بودم که می گفت چشم باز کردن در بیمارستان بعد از خودکشی سخت تر از هر چیزیست.

 

نگاهم را به زنی که کنار تخت روی صندلی نشسته بود و سرش را جایی کنار دستم گذاشته بود دوختم.

 

مادرم بود و گریه می کرد.

 

هیچ حرفی نتوانستم بزنم تا او را از بیدار بودنم آگاه کنم.

 

 

 

 

 

وقتی حاضر نشد بعد از چند روز دوری من را به آغوش بکشد، دیگر گریه اش برای چه بود؟!

 

 

برای آبروی خودش یا دل من؟!

 

 

مگر غیر از این بود که گفته بود دختری به اسم من ندارد؟!

 

 

یک دستم که باندپیچی شده بود و مطمئنا با جای زخمش می خواست تا آخر عمرم حماقتم را یادآوری کند…

 

 

یک دستم هم که در دست مادرم بود.

 

 

بیشتر از آن طاقت نیاوردم و دستم را به سختی از دستش بیرون کشیدم که باعث شد سرش را از روی تخت بلند کند.

 

 

– بیدار شدی آهو؟!

 

 

پلک هایم را بستم.

 

 

 

معمولا در چنین مواقعی می پرسیدند “به هوش اومدی”!

 

 

زبانم را روی لب های خشک شده ام کشیدم و صدای مادرم دوباره به گوشم رسید.

 

 

– چرا جواب نمیدی؟!

 

 

چشمانم را باز کردم.

 

 

تنها نگاهش کردم.

 

 

گریه اش شدت گرفت.

 

 

– اینطوری نگاهم نکن آهو!

 

 

به سختی لب باز کردم به حرف زدن.

 

 

– مگه چطوری نگاه می کنم؟!

 

 

مامان دستش را روی گونه های خیسش کشید.

 

 

– مثل غریبه ها!

 

 

تلخ خندیدم و اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر شد و موهایم را خیس کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x