رمان آهو ونیما پارت ۲۷

4.4
(46)

 

 

 

اما متاسفانه همه چیز در دست استاد شایسته بود و اگر جوابش را نمی دادم یا به مهری جان زنگ میزد یا خودش را به آرایشگاه می رساند.

 

 

بالاجبار چند جمله از اطرافم و اتفاقاتی که در جریان بود، برایش نوشتم.

 

 

به یک دقیقه نرسید پیام دیگری از استاد شایسته آمد که پرسیده بود چگونه طاقت بیاورد تا مرا ببیند!

 

 

و من در آن لحظه تنها دلم می خواست گوشی ام را خاموش کنم!

 

 

مخصوصا که در همان دقایق همسران دو عروس دیگر هم انگار بهشان پیام داده بود و آن ها با ذوق جوابشان را می دادند!

 

 

برای آنکه استاد شایسته دیگر پیام نفرستد بهانه آوردم که ناخن کار آمده و باید گوشی را کنار بگذارم و خوشبختانه او باورش شد که با فرستادن پیام هایی با مضمون “من از رنگ قرمز خوشم میاد.” و “می بینمت.” مکالمه را به پایان رساند.

 

 

از خیر بازی کردن هم گذشتم و گوشی را روی میز رها کردم.

چشمانم را بستم و بدون آنکه کنجکاوی کنم یا حرف های استاد شایسته درباره ی سلیقه اش را به آرایشگر منتقل کنم، خودم را به دستش سپردم.

اینکه اسم نامزد یکی از عروس ها “حامد” بود باید اتفاقی فرض می کردم یا پای بدبختی ام می گذاشتم؟!

من در تلاش بودم تمام خاطراتم با حامد را پاک کنم که البته با وجود بچه ای که در شکمم بود زیاد امکان پذیر نبود…

اما با این حال من تا آن روز سعی کرده بودم به او خیلی کمتر فکر کنم، اما یادم رفته بود که همیشه چیزهایی وجود دارد که ما را به یاد اشتباهات بزرگ و پاک نشدنی مان بیندازند!

کل چت ها و پیام های چند ساله ام با حامد را پاک کرده بودم که البته در همه شان اکانت های حامد پاک شده بود.

و این کار تنها برای دلخوشی خودم بود و بس!

تا چشمم به پیام ها نیفتد و زندگی را از چیزی که سخت تر هست برای خودم نکنم!

چند ساعت دیگر هم گذشت… مهری جان درحالیکه صورتش غرق آرایش بود و موهایش به زیبایی آراسته شده بود و چند ظرف پلاستیکی در دستانش بود به سراغم آمد.

ظرف ها را روی میز گذاشت.

کمی به صورتم خیره شد… از نگاهش تحسین می بارید.

در یکی از ظرف ها را باز کرد.

– سعی کن یه کم غذا بخوری. تا شب باید جلوی مهمون ها سر پا باشی!

 

 

 

حتی تصور آنکه بخواهم لب به غذا بزنم، برایم سخت بود.

 

 

با تجربه های بدی که در روزهای قبل از غذا خوردن داشتم ترجیح می دادم گرسنه بمانم تا اینکه معده ام را پر و با اجبار بلافاصله خالی کنم!

 

 

با تمام این ها مهری جان بی توجه به حالت صورتم در ظرف پلاستیکی را باز کرد که من به سرعت قبل از آنکه بوی غذا بخواهد به مشامم برسد، دستم را مقابل بینی و دهانم گرفتم.

 

 

مهری جان با چنگال یک تکه از جوجه کباب را برداشت و با دست دیگرش دستم را از جلوی بینی و دهانم پس زد.

 

 

چنگال را مقابل دهانم گرفت و من بعد از چند ثانیه که نگاهم بین تکه ی جوجه کباب و چشم های مهری جان در حال گردش بود، زمانی که دیدم احساس بد یا ناخوشایندی نسبت به آن غذا ندارم، دهانم را باز کردم و تکه ی جوجه کباب را در دهانم گرفتم.

 

 

 

 

درحالیکه دعادعا می کردم حالم بد نشود و گند نزد به سر و رویم با تردید جوجه کباب را جویدم.

 

 

بالآخره بعد از چند روز توانستم بدون بد شدن حالم غذا بخورم.

 

 

وقتی محتویات درون دهانم تمام شد، نگاهم به ظرف یکبار مصرف کشیده شد.

مهری جان رد نگاهم را دنبال کرد و لبخند روی لب هایش نشست.

 

 

چنگال را به دستم داد.

 

 

– نترس!

 

 

تنها سرم را تکان دادم و او با گفتن آنکه “بر می گردد” از سالن خارج شد.

 

 

با لذت تا آخرین تکه ی جوجه کباب را خوردم.

همزمان با تمام شدن غذایم کار آرایشگر هم با موهایم تمام شد.

– خوشت میاد عزیزم؟!

با صدای نازک آرایشگر نگاهم را به آینه و تصویر خودم در آن دوختم.

از آخرین باری که خودم را آراسته بودم بیشتر از یک ماه می گذشت…

و حالا تصویری که در آینه با بهت نگاهم می کرد، خود خود خودم بود… خود خود آهویی که بعد از نوزده سالگی هیچگاه بدون آراستن خودش از خانه خارج نشده بود!

با اتفاقات چند وقت اخیر زیر چشم هایم گود افتاده بودند و حالا به لطف مهارت آرایشگر همه ی آن ها به خوبی زیر آرایش پنهان شده بودند.

صدای آرایشگر این بار همراه با خنده ای به گوشم رسید.

– یعنی انقدر عوض شدی که نمی تونی از خودت چشم برداری؟!

نگاهم را از تصویر خودم در آینه گرفتم و به تصویر آرایشگر که پشت سرم ایستاده بود دوختم.

من خیلی وقت بود که عوض شده بودم…

دقیقا بعد از آن شب!

با این حال هیچ لزومی نداشت که آرایشگر یا هر شخص دیگری که حقیقت را نمی دانست بویی از ماجرا ببرد!

با لبخندی سر تکان دادم.

– خیلی!

آرایشگر با شیطنت ابرو بالا انداخت.

– پس خدا به آقا داماد صبر بده!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x