رمان آهو ونیما پارت ۲۸

4.3
(44)

 

 

لبخندم خواه ناخواه از روی لب هایم پاک شد.

 

 

آقا داماد نزده می رقصید، حالا بعد از محرمیت خدا می دانست که چه کارهای غیر منتظره ای ازش سر خواهد زد!

 

 

به کمک دختری که در آرایشگاه شاگرد بود، لباس عروس سنگینم را که سلیقه ی مهری جان بود و تنها یک بار دیده بودمش به تن کردم.

 

 

هرچند که شکمم زیاد برآمده نشده بود، اما مثل سابق هم نبود.

 

 

در آن لباس تنگ و سنگین هم کمی فشرده میشد و نفس کشیدن انگار برایم سخت بود!

 

 

جلوی آینه یک بار چرخیدم و بخشی از دلم که هنوز نمرده بود، کمی ذوق کرد!

 

 

– آقا دومادها رسیدن!

 

 

شاگرد آرایشگاه این را گفت و من با استرس خودم را از جلوی آینه کنار کشیدم.

 

 

دو عروس دیگر به ترتیب آنجا را ترک کردند و به این ترتیب بیش تر از یک ربع زمان گذشت.

 

 

بعد از رفتن آن ها و بستگانی که همراهشان به آرایشگاه آماده بودند با خالی شدن سالن، مهری جان به سمتم آمد.

 

 

شنل سفیدی که دور تا دورش با خز آراسته شده بود در دست داشت.

 

 

با وجود اینکه در باورم نمی گنجید استاد شایسته چنین شخصیتی داشته باشد که ازم بخواهد سر و صورتم را بپوشانم، اما شنل را به سرم کردم.

 

 

مهری جان به گفته ی خودش برای آنکه فیلم عروسیمان خراب نشود، باز هم سالن را ترک کرد و چند لحظه بعد در دیگر سالن باز شد.

 

 

از آنجایی که عروس های دیگر رفته بودند، خود استاد شایسته وارد سالن شد و من برخلاف دو عروس دیگر که خود به سمت دامادشان می رفتند، سر جایم ایستادم!

 

 

 

 

صدای قدم های استاد شایسته سکوت سالن را به هم می ریخت.

 

 

هرچقدر که نزدیک تر میشد ضربان قلبم بالا می رفت.

 

 

صدای قدم هایش روزهای امتحان و دانشگاه را یادم می آورد که بین صندلی های با فاصله از هم چیده شده قدم میزد و به پسران تذکر می داد و به دختران راهنمایی که نه… در واقع دقیقا خود جواب سؤال را می گفت.

 

 

و منی که آن موقع ها تمام تلاشم را می کردم تا جواب سؤالات را به حامد برسانم!

 

 

بازی سرنوشت و دنیا واقعا عجیب بود!

 

 

استاد شایسته که مقابلم ایستاد از فکر روزهایی که بر نمی گشتند و تنها از آن ها حسرت و افسوس باقی مانده بود بیرون آمدم.

 

 

 

مثل یک بازیگر، شاید هم یک آدم آهنی که هیچ احساسی از خود نداشت، طبق چیزهایی که فیلمبردار می گفت حرکت و رفتار می کردم.

 

 

بوسه ی استاد شایسته روی پیشانی ام را احساس کردم و تمام وجودم یخ زد!

 

 

دسته گلی از رزهای قرمز و سفید را به دستم داد و این درحالی بود که من همیشه دوست داشتم دسته گل عروسی ام صورتی باشد!

 

 

استاد شایسته در مقابل داماد دو عروس دیگر که از لای در دیده بودمشان جذاب تر بود، اما این چیزی نبود که من را راضی کند!

 

 

برخلاف من که از دستورات فیلمبردار خسته بودم، اما استاد شایسته خوشش آمده بود! مدام شیطنت می کرد و می پرسید “خوب شده؟ فیلم عروسیمون باید درجه یک باشه ها!”

 

در نهایت زمانی که مسیر چند دقیقه ای در عرض نیم ساعت یا بیشتر طی شد، سوار ماشین شدیم.

 

 

فیلمبردار برای لحظه ای از ثبت کردن لحظات خجسته ی زندگی ما دست برداشت و با پایین آوردن دوربینش مهری جان به سمت ماشین آمد.

 

 

استاد شایسته شیشه را پایین داد.

 

 

و قبل از آنکه مادرش حرفی بزند، شروع به تعریف و تمجید کرد.

 

 

 

 

در نهایت زمانی که مسیر چند دقیقه ای در عرض نیم ساعت یا بیشتر طی شد، سوار ماشین شدیم.

 

 

فیلمبردار برای لحظه ای از ثبت کردن لحظات خجسته ی زندگی ما دست برداشت و با پایین آوردن دوربینش مهری جان به سمت ماشین آمد.

 

 

استاد شایسته شیشه را پایین داد.

 

 

و قبل از آنکه مادرش حرفی بزند، شروع به تعریف و تمجید کرد.

 

 

– به به! چه خانوم جذابی!

 

 

مهری جان خندید.

 

 

– کم زبون بریز!

 

 

نگاهی به من انداخت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x