رمان آهو و نیما پارت ۲۱

4.4
(39)

 

 

با رسیدن به سر کوچه مان، درست جایی که حامد از سر شیطنت همیشه آنجا به انتظارم می ایستاد، مهری جان ماشین را متوقف کرد.

 

استاد شایسته درحالیکه از پنجره به اطراف نگاه می کرد، پرسید: اینجا کجاست؟ چرا وایسادین؟

 

در آن لحظه حتی برایم مهم نبود مهری جان آدرس خانه مان را از کجا پیدا کرده است. فقط می توانستم به همه چیز و همه کس لعنت بفرستم که مرا یاد حامد می انداختند.

 

مهری جان کمربندش را باز کرد و از روی صندلی جلو به سمتمان چرخید.

 

– نیما قبلا هم بهت گفتم… تو و آهو که تا ابد اینطوری نمی تونید ادامه بدید!

 

استاد شایسته نچی کرد و زیر لب زمزمه وار گفت: باز شروع شد.

 

 

 

 

 

و با صدای بلندتری ادامه داد: من هم قبلا بهت گفتم… خودم به وقتش یه فکری می کنم!

 

 

پدر استاد شایسته که تا آن لحظه سکوت کرده بود، اسم “نیما” را با اعتراض صدا کرد.

 

 

استاد شایسته بی حوصله گفت: من خودم اسمم رو خوب بلدم پدر جان!

مهری جان پوفی کشید.

 

 

– کی وقتشه پس؟! یک ماه گذشته!

 

 

– هر موقع که خودم صلاح بدونم! اصلا یک ماه که سهله، یک سال بگذره! این قضیه یه چیزی بین من و آهوئه، خودم هم حلش می کنم!

 

 

– یه چیزیه بین خودت و آهو، بعد خودت تنهایی حلش می کنی؟! من که تو رو بهتر از خودت می شناسم نیما!

 

 

 

– خب بشناس! چیکار کنم آخه؟!

 

مهری جان چشم هایش را ریز کرد.

 

– هر فکری جز ازدواج تو سرته، بریز بیرون! آخر این ماجرا ازدواج تو و آهوئه!

 

استاد شایسته خندید.

 

– معلومه که ازدواجه! خودم همون شب گفتم که!

 

پدر استاد شایسته سرش را با علامت تاسف تکان داد و از آینه خیره به پسرش زیر لب گفت: چه با افتخار هم میگه!

 

استاد شایسته چشمکی به پدرش زد.

 

– دست پرورده ی خودتیم استاد!

 

پدرش با تاسف خندید و مادرش با حرص سرش را تکان داد.

 

– حتی اگه آخر این ازدواج به طلاق ختم بشه، تو حق نداری زیر همه چیز بزنی!

 

 

لبخند از لب های استاد شایسته کنار رفت.

 

– طلاق؟! عمرا!

 

و چشم هایش را به چشم های مادرش دوخت.

 

– نمی فهمم حرص چی رو می خورین دقیقا؟! پدر و مادر آهویید یا من گفتم من مسئولیت کاری رو که کردم گردن نمی گیرم؟!

 

مهری جان نفسش را سخت بیرون فرستاد.

 

– هیچ کدوم! نمیگی، اما قبول کن که کارات مشکوکه! چرا انقدر دست دست می کنی؟!

 

– حتما یه دلیلی دارم!

 

– حتما هم دلیلت منطقیه! پس بگو و ما رو هم قانع کن.

 

استاد شایسته کمی به چشم های مادرش خیره ماند.

 

– به وقتش!

 

مهری جان درحالیکه انگشت اشاره اش را به علامت تهدید تکان می داد، گفت: این بار مثل دفعات پیش نیست نیما! دخترهای دیگه خودشون می خواستن باهات باشن، اما قضیه ی آهو فرق می کنه، پس خود آهو هم با اون دخترها فرق می کنه و تو باید باهاش ازدواج کنی!

 

 

از اینکه مهری جان آنطور راجع به استاد شایسته فکر می کرد لب گزیدم و خودم را لعنت کردم.

 

از خجالت در خودم مچاله شدم.

 

استاد شایسته بدون آنکه خودش خبر داشته بود آمده بود ثواب کند و کباب شده بود!

 

گویا استاد شایسته لب گزیدنم را به حساب ناراحت شدنم گذاشت که رو به مادرش گفت: حالا نمی خواد این حرف ها رو جلوی آهو بزنید!

 

ابروهای مهری جان بالا پرید و پدر استاد شایسته پرسید: کدوم رو میگی؟ حرف های مادرت راجع به گذشته ت یا ازدواج؟!

 

استاد شایسته با چشم های گردشده به پدرش نگاه کرد.

 

پدرش که از آینه متوجه نگاهش شد، شانه بالا انداخت.

 

 

– فقط یه سؤال بود!

 

استاد شایسته پوفی کشید.

 

– اصلا هر چی! خوشم نمیاد جلوی آهو این حرف ها رو بزنید!

 

مهری جان عصبی خندید.

 

– حقیقت تلخه!

 

– دقیقا به این تلخی که تو داری مادرشوهربازی درمیاری!

 

مهری جان سرش را به نشانه ی تاسف تکون داد.

 

– تو با این سنت هنوز یاد نگرفتی پدر و مادرت رو “تو” صدا نزنی، بعد من دارم بخاطر ازدواج تو خودم رو به آب و آتیش می زنم!

 

استاد شایسته بی اعتنا خندید.

 

– بذار به حساب اینکه باهاتون صمیمیم!

 

– این اسمش صمیمیت نیست، بی حیاییه!

استاد شایسته چشمکی به پدر و مادرش زد.

 

– حاصل رابطه ی اهم اهم شما دو تام دیگه!

 

 

 

 

و بعد از زدن این حرف جدی شد و ادامه داد: بهم حق بده که از حرف هات ناراحت بشم…

 

نیم نگاهی به من انداخت.

 

– خود آهو می دونه من چه گذشته ای داشتم… در ثانی، لازم نیست هی هرچی میشه ربطش بدی به اون شب و بکوبی رو فرق سر جفتمون!

 

چشم های مهری جان گرد شد و استاد شایسته به سرعت گفت: حالا منظورت چیز دیگه ای هم هست، نباید هی از اون شب بگی!

 

مهری جان به سمت جلو برگشت.

 

– اصلا پیاده بشیم… اینجا بشینیم که چی بشه؟! جز اینکه من هی محکوم به مادرشوهربازی میشم، چیز دیگه ای نصیبمون میشه؟!

 

استاد شایسته خم شد و گونه ی مادرش را بوسید.

 

– تبرئه شدی دیگه! ناراحت نشو!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x