رمان آهو ونیما پارت ۲۲

4.3
(33)

 

 

 

مهری جان صورتش را کنار کشید.

 

– خر نمیشم.

 

و در ماشین را باز کرد و پیاده شد.

 

استاد شایسته زمزمه وار گفت: قبلا که جواب می داد!

 

پدرش در یک حرکت غافلگیرکننده گوشش را کشید.

 

– با مادرت مهربون باش پدرسوخته!

 

به این ترتیب پدر استاد شایسته، خود استاد شایسته و در آخر من از ماشین پیاده شدیم.

 

پاهایم تحمل وزنم را نداشتند و چندبار سکندری خوردم.

 

استاد شایسته دستم را گرفت.

 

حتی وقتی استاد شایسته فهمید به کجا آمده ایم از شوخی با پدر و مادرش دست برنداشت و من آرزو کردم ای کاش کمی از دل خجستگی اش را می توانستم داشته باشم!

 

 

 

وقتی مادرم در را باز کرد و دیدمش، تازه فهمیدم چقدر دلتنگش هستم!

چشم هایم از اشک تار شدند و خواستم به آغوشش پناه ببرم که مرا پس زد.

نگاهش بین من و هر سه فردی که همراهم بودند، چرخید.

– برای چی اومدین اینجا؟!

صدای مامان بیشتر عصبی بود و اصلا هم بغضی نداشت.

برخلاف من که از ترس می لرزیدم، تمام وجود او از عصبانیت می لرزید و صورتش هم که به سرخی میزد این موضوع را تایید می کرد.

استاد شایسته دهان باز کرد تا حرفی بزند که مادرش پیشدستی کرد.

– اگه اجازه بدین، بیایم داخل… من کامل توضیح میدم خانوم تهرانی!

مامان ابرو در هم کشید.

– چه توضیحی؟! مگه حرفی هم مونده؟!

مهری جان پلک هایش را روی هم گذاشت.

– مونده. فقط… اینجا که نمیشه حرف زد.

صدای پدرم که می پرسید “چه کسی پشت در است؟” باعث شد مامان که می خواست جواب مهری جان را دهد، مکث کند و من را از جا بپراند.

مامان صدایش را بلند کرد تا به گوش بابا برسد.

– هیچکس… الآن میام.

و رو به مهری جان، بدون آنکه نگاهی به من بیندازد، گفت: ببینید خانوم… من دیگه دختری به اسم آهو ندارم. همه چیز تموم شده و دلیلی وجود نداره که شما پا شدین اومدین اینجا!

 

 

 

اولین قطره اشک صورتم را خیس کرد.

مامان هم مرا طرد کرده بود.

 

استاد شایسته با لحنی که سعی داشت شوخ باشد، زیر گوشم گفت: حرف هاش رو اصلا جدی نگیر آهو. سخنی از مادر عروسه دیگه!

 

قبل از اینکه مهری جان جوابی دهد، قامت بابا پشت سر مامان نمایان شد.

 

درحالیکه سعی داشت صدایش را کنترل کند و تا حد ممکن پایین نگه دارد، همان سؤالی را که مامان پرسیده بود، پرسید.

او هم می پرسید آنجا چه کار می کنیم؟!

 

حتی به چشم های خودم خیره شد و گفت همین که آبرویش را برده ام کافیست و لازم نیست حالا نمک روی زخم باشم!

 

این بار پدر استاد شایسته مداخله کرد.

 

– آقای تهرانی باید که این دو تا جوون عقد کنن! برای این وصلت که رضایت شما هم لازم هست!

 

 

 

بابا هم همان حرف های تکراری را زد.

 

– من گفتم هر وقت بگید میام محضر و هر جا رو بگید امضا می کنم. دیگه چرا اومدین اینجا؟!

 

و باز شدن در خانه ی همسایه ی روبروییمان باعث شد بابا بگوید.

 

– الآن باز حرف ما میشه حرف سبزی فروشی های محله!

 

و از جلوی در کنار رفت.

 

– بیا اینور خانوم… بیا… بذار بیان تو…

 

با تمسخر ادامه داد: مهریه تعیین کنیم تا شر این ماجرا هم کنده بشه!

 

وارد خانه شدیم و من با دلتنگی دستم را به کاغذ دیواری دیوار کشیدم.

 

نگاه پر تمسخر بابا را حس کردم و خواه ناخواه دستم را پایین آوردم.

 

تا خواستم قدم از قدم بردارم حالت تهوع به سراغم آمد و با دو خودم را به سرویس بهداشتی رساندم.

 

 

 

معده ام خالی بود و چیزی نبود که بخواهم بالا بیاورمش.

 

شیر آب را باز کردم، اما از آنجایی که مطمئنا صدای عق زدنم را شنیده بودند و از طرفی موقعی که دستم را مقابل دهانم گرفته بودم متوجه همه چیز شده بودند، نمی توانستم چیزی را پنهان کنم.

 

چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم تا بلکه کمی سر حال شوم، اما صدای سرد پدرم و حرف هایش حالم را بدتر از قبل کرد.

 

– اون شب معلوم نیست تا کجا پیش رفتن!

 

 

دستم شل شد و آبی که در دستم جمع کرده بودم روی لباسم ریخت.

 

 

بابا هیچوقت این گونه حرف نمیزد.

 

 

و حالا جلوی چند نفر غریبه اینطور می گفت.

 

 

 

صدایی از هیچکس نیامد تا اینکه مهری جان خیلی بی ربط به حرف بابا گفت: امروز رو به چشم مجلس خواستگاری ببینید!

 

صدای پوزخند بابا باز هم به گوشم رسید.

– مجلس خواستگاری؟!

 

و خودش جواب سؤالش را داد.

 

– تو کدوم مجلس خواستگاری دختر همراه پسر میاد؟! معمولا اینطوری نیست که دختر تو خونه باشه و پسر با خانواده ش با گل و شیرینی بیاد؟!

 

و صدای کلافه ی مهری جان بود.

 

– چرا… حق با شماست آقای تهرانی. امروز هم شرایط طوری شد که ما نتونستیم با گل و شیرینی خدمتتون برسیم.

 

– کاش مشکل گل و شیرینی بود! پسر شما دختر دسته گل من رو پرپر کرده، اونوقت شما از گل و شیرینی حرف می زنید؟!

 

 

همین که بابا من را “دختر دسته گلش” خطاب کرد، نشان می داد دلش کمی نرم شده.

 

لعنت به من و حالم که باز هم به هم خورد و صدایش به گوش بابا رسید.

 

همین هم باعث شد بابا برخلاف چند ثانیه پیش با لحن تند حرف بزند.

 

– خودشون کم بودن، حالا پای یه بچه رو هم که حرومه، می خوان به این دنیا باز کنن!

 

پاهایم طاقت تحمل وزنم را نیاوردند.

 

همانجا جلوی روشویی سر خوردم و روی زمین خیس نشستم.

 

خودم هم شک کرده بودم، اما جرات نکرده بودم به طور دقیقا این موضوع از ذهنم بگذرد.

 

ه بیشتر دنبال غذایی می گشتم که چند روز قبل خورده ام و با معده ام نساخته.

 

استاد شایسته هم شک کرده بود، اما جمله اش را با همان “نکنه”ای که گفته بود، بدون آنکه ادامه دهد، تمام کرده بود.

 

اما بابا خیلی راحت، به سادگی آب خوردن این حرف را به زبان آورده بود!

 

دستم را روی شکمم فشردم.

 

واقعا داشتم مادر می شدم؟!

 

قبلا همیشه دوست داشتم این نقش را در زندگی ام تجربه کنم.

 

به حامد هم نقش همسرم را داده بودم.

 

و حالا احتمالا بچه اش در شکمم بود و نقشش را قرار بود مرد دیگه ای ایفا کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x