امید بازرگان به سمتم آمد و دستش را دور شانه ام حلقه کرد. این اولین برخورد ما با یکدیگر بود! به سختی جلوی خودم را گرفتم تا تعجبم را بروز ندهم!
به امید بازرگان حق می دادم مقابل نیما چنین رفتاری کند.
شاید هنوز به من اعتماد نداشت!
شاید فکر می کرد هدفم از این کار چیز دیگری است!
باز هم به او حق می دادم!
صورت نیما سرخ شد و در یک لحظه شیوا را از خودش جدا کرد.
رو به امید غرید: چه غلطی کردی؟!
از حرفش ابروهایم بالا پرید.
چه زود لحن حرف زدنش با امید جان عوض شد!
اما امید بدون آنکه عصبانی شود، جواب داد: برای دست زدن به خانومم باید از شما اجازه بگیرم؟!
نیما مبهوت نگاهمان کرد.
زبانش انگار بند آمده بود!
– خا… خانومت؟! تو که…
با تته پته این ها را به زبان آورد.
حتی نتوانست جمله اش را کامل بگوید و اخم های شیوا از جا خوردن نیما درهم شد!
و چه کسی بود که می گفت انتقام بد است؟!
اصلا به گمان من لذتی که در انتقام بود، در بخشش وجود نداشت!
شیوا از اتاق خارج شد و زمانی که دید نیما سر جایش ایستاده با غیظ پرسید: نمیای عزیزم؟!
نیما با فک فشرده شد نگاهم کرد و درحالیکه از شرکت خارج میشد، زمزمه کرد: بد می بینی آهو! بد می بینی!
امید بازرگان با بسته شدن در شرکت نفس آسوده ای کشید.
– خب این هم از این!
نتوانستم لبخند نزنم! قیافه ی نیما واقعا دیدنی بود!
***
شرکت نیما از پروژه ی مشترکمان انصراف داد.
مادر امید بازرگان از ساری به تهران آمده بود و ما مشغول انجام تدارکات لازم برای عقد و عروسیمان بودیم. رفتارش کاملا عادی و مثل
سابق بود و من نمی دانستم مادرش از قضیه ی عروسی و شرط من خبر دارد ها نه.
روزها از پی هم می گذشتند و امید بازرگان نگران به نظر می رسید!
در نهایت هم وقتی پاپیچش شدم گفت از آینده مان می ترسد. از آینده ای که هیچ چیزش معلوم نیست!
از آنجایی که احساسم بهم می گفت امید بازرگان به من اطمینان ندارد که روز عروسی جواب مثبت به او خواهم داد یا نه، پیشنهاد دادم زودتر عقد کنیم… یک عقد محضری ساده!
امید بازرگان و مادرش از این پیشنهاد استقبال کردند و مادر امید بازرگان حرفی زد که مرا شوکه کرد…
می گفت خانواده ام را در جریان قرار دهم و من نمی دانستم چگونه باید بعد از آن همه وقت سراغشان را بگیرم!
خیلی کم بود بعد از یه هفته 😕