رمان آواز قو پارت ۵۸

4.3
(93)

 

 

 

با دست به داخل اتاق نازدار اشاره میکند

_بفرمایید خان داداش

وارد اتاق میشوم نازدار روی تخت دراز کشیده

با دیدن من رویش را برمی گرداند و به دیوار زل میزند

_مهران!

_بله خان داداش!

_برو بیرون میخوام تنها باشیم

مهران بدون آنکه چیزی بگوید از اتاق خارج میشود و در را می بندد

در حالی که دستم را توی جیبم گذاشته ام چند قدم به او نزدیک میشوم

_خوبی نازدار؟

جوابی نمی شنوم! کمی مکث میکنم و صندلی که آنجاست را جلو می کشم و رویش می نشینم

_حال بدت رو درک میکنم! چون آواز هم دقیقا یک سال پیش، همین حال و وضع تو رو تجربه کرده بود

با آمدن اسم آواز سرش را به طرفم می چرخاند و به چشمانم زل می زند

_نازدار ! به نظرت الان داری تاوان کدوم کارت رو پس میدی؟

با این سوالم چشم هایش از تعجب گرد می شود

صدای نفس های توام با حرصش از عصبانیت بلند می شود اما جوابی نمی شنوم!

_میدونی نازدار ! بدی در حق دیگران مثل پرت کردن یه تیر به آسمونه! تیری که نمیدونی کجای زندگیت قراره برگرده پایین و تو قلبت فرو بره! قبول داری؟

با عصبانیت چشمانش را روی هم میگذارد

_اومدی حالم رو بپرسی یا حالم رو بگیری ارباب؟

_هیچ کدوم! اومدم نصیحتت کنم که از خر شیطون پایین بیای! با بدی در حق آواز به هیچ جایی نمیرسی چون من پشتشم! شک نکن حریف من نمیشی!

محکم لب هایش را روی هم فشار می دهد و چیزی نمی گوید!

مثل یک بمب ساعتی شده که هر لحظه امکان دارد از عصبانیت منفجر شود

_خودت میدونی خونوادت اول خواستن با من ازدواج کنی و من قبول نکردم! چون از کل طایفه‌ت تنفر دارم حتی ازدواجت با مهران برخلاف میل من بود! ولی چاره ای نداشتم! خونوادگی مثل سگ هارید! تا رهاتون کنن گاز می گیرید! من از بیخ ازت متنفر بودم کاری نکن به سر خودت و خونوادت بلایی بیارم که قابل جبران نباشه

یک پایم را روی پای دیگر می گذارم و با آرامشی تصنعی ادامه می دهم

_تا حالا دست کم گرفته بودمت! برای همین هر غلطی دلت خواست کردی ولی از این به بعد ماجرا فرق میکنه نازدار خانوم! بچرخ تا بچرخیم

دهن باز میکند حرفی بزند اما از جا بلند میشوم

بدون تعلل از اتاق خارج می شوم و راه را بر حرف زدن می بندم

دستی روی شانه ی مهران میکشم

_هر چه زودتر جنین رو دفن کنید

_چشم خان داداش

_مونس

_بله

_بیا بریم

_چشم!

هوا ابری ست بارانی مشکی رنگی که تا سر زانویم را گرفته به تن دارم

بهار ست و درختان اکثرا شکوفه داده

دستم را داخل جیب بارانی میگذارم

_آدم بد ذات و حسود هیچ وقت آرامش نداره!

مونس که کنارم ایستاده و سایه چشمانش به زمین ست سری تکان می دهد

_حرفتون کاملا درسته

از گوشه ی چشم نگاهش میکنم

_میدونی که منظورم کیه؟

_بله متاسفانه

از این جوابش متعجب میشوم

_پس تو هم قبول داری نازدار آدم بد ذاتیه؟

سکوت میکند و سرش را پایین می اندازد

_حرف بزن!

_بله قبول دارم

_این یعنی اینکه….

حرفم را نا تمام میگذارد

_یعنی اینکه بین تو و نازدار قطعا انتخابم تویی! به قول خودت هیچ انتخاب سومی وجود نداره!

از حرف های مونس خنده روی لبم ظاهر میشود خنده ای از روی تاسف!

_حالا که خوب فکر میکنم تو از نازدارهم جاه طلب تر و خطرناک تری! هنوز دو هفته نگذشته اصل و نَسَبت رو فراموش کردی و همه رو یه جا فروختی؟

به چشمانم خیره می ماند و با پلک زدن های متوالی که حکایت از تعجبش دارد میگوید

_اصل و نسب؟ چرا باید به برادر هایی که به چشم دشمن خونی به من نگاه میکنند و از من به عنوان ابزاری برای رسیدن به اهدافشون استفاده میکنن وفادار بمونم؟

در حالی که آرام قدم میزنم و به طبیعت بهاری و زیبای باغ نگاه میکنم می گویم

_از وقتی ازدواج کردیم ، زیاد حرف نزدیم ولی همین چند باری که هم کلام شدیم حرفات من رو شگفت زده کرده

به سمتش میچرخم نگاهش میکنم

_ابزاری برای رسیدن به اهداف؟ بیشتر توضیح بده

_همونطور که بهتون گفتم مادر من با مادر منصور و ناصر یکی نیست

_خب که چی؟

_مادر من یه رعیت بود و مدام بخاطر این قضیه ، دوتامون تحقیر میشدیم

_عادیه! معمولا بین مردم جا نیفتاده که یه خان با رعیت ازدواج کنه

لبخند غمگینی میزند

_پس شما هم مثل بقیه فکر میکنید؟

چند قدم به او نزدیک میشوم و بعد از مکث کوتاهی می گویم

_نحوه ی فکر کردن من ، دیدگاه مردم رو تغییر میده؟

_نه! ولی دیدگاه من رو نسبت به شما کاملا تغییر میده!

پوزخندی میزنم

_دیدگاهت برام اهمیتی نداره!

سریع نگاهش را از چشمانم می دزدد و سرش را پایین می اندازد منتظرم حرفی بزند اما سکوت میکند

_خب؟ نگفتی ناصر و منصور از تو چه سوء استفاده ای میکنن؟

 

 

 

_وقتی هیچ چیز من براتون اهمیتی نداره چه لزومی داره حرف بزنم؟!

این را می گوید و بی تفاوت به رغبت من برای شنیدن حرف هایش دور میشود

نگاهم را به مسیر رفتنش میدوزم و در فکر فرو میروم

با صدای جر و بحث خدمتکار و دختری که از دور شبیه پری دوست آواز ست به سمت راستم می چرخم و چند قدم نزدیک میشوم

پری با دیدنم می خندد و صورتش از خوشحالی گل می اندازد

خدمتکار که پشتش به من ست و متوجه حضورم نشده در حالی که با حرص کلمات را میجود می گوید

_گفتم برو گمشو! ارباب نمیخواد ملاقاتت کنه چقدر زبون نفهم و سمجی تو دختر

گلویی صاف میکنم و می ایستم!

خدمتکار یکه می خورد و با وحشت به سمت من می چرخد

_س س سلام ارباب!

_سلام! چه خبره کلثوم خانم؟

سیلی محکمی به صورت خودش میزند

_خدا مرگم بده ارباب چیزی نشده یه مشکل کوچک بین و من پری….

پری وسط کلامش می پرد

_باید باهاتون حرف بزنم ارباب! واجبه! لطفا ! اگه لازم باشه به دست و پاتون میفتم فقط دو دقیقه به من…

ناگهان با مشت کلثوم روی سینه اش رشته ی کلامش پاره میشود و همزمان هردو حرف می زنند

نمیدانم خدا چگونه بر خلاف همیشه آن حجم از آرامش را به من عطا کرده که بجای سر به نیست کردن کلثوم به گفتن یک جمله اکتفا میکنم

_خفه خون بگیر کلثوم !

 

 

 

با دست اشاره میکنم روی نیمکت بشیند!

می نشیند و با ترسی که از چهره اش پیداست دامنش را مرتب میکند!

دستانم را پشت کمرم قفل میکنم

_خب! حرف بزن

_ارباب امروز چهارمین روز متوالیه که میام دیدنتون! یه پیغام از آواز دارم ؛ اهمیتی نداره براتون؟

چند قدم جلو می روم و با لحنی که کنجکاوی و تعجب در کلمه به کلمه اش رخنه کرده میگویم

_چه پیغامی؟ اتفاقی افتاده؟

_ارباب آواز خواست بهتون بگم بابت گذشته متاسفه ، میگه هر وقت اراده کنید برمیگرده و پل هایی که پشت سرش خراب کرده رو از نو میسازه!

کمی مکث میکند و ادامه می دهد

_چشمش به در خشک شده از بس انتظار میکشه شما از در وارد بشید و قلم عفو رو اشتباهش بکشید! چرا فراموشش کردید و دیگه سراغش رو نگرفتید؟ ارباب آواز خیلی دوستتون داره لطفا کسی رو جایگزین او نکنید

مغزم از حرف های پری داغ کرده! پس حدسم درست بود کبری به آواز نگفته من هر روز پاشنه ی در را از جا کنده ام بلکه بتوانم برای لحظه ای او را ببینم!

دوازده روز بخاطر آواز زجر کشیدم تحمل کردم دندان روی جگر گذاشتم و حالا بدهکار هم شده ام!

_اگه آواز اینقدر مشتاقه چرا زودتر نیومدی؟

از جا بلند میشود و با صدای لرزانی می گوید

_ارباب بخدا این چهارمین باریه که میام اینجا دو بار سمیرا گفت ارباب خونه نیست یه بار هم کلثوم گفت ارباب تمایلی به دیدنت نداره!

_که اینطور! باشه گل پری میتونی بری!

_محمدخان پس آواز چی؟

به سمت اصطبل اسب میروم

_تکلیف آواز رو همین الان مشخص میکنم

صیفی افسار اسب سفید را به دستم می دهد و به دنبال خودم می کشمش

در همین حال میترا را می بینم که به سمت عمارت میرود با صدای بلندی می گویم

_میترا

_جانم خان داداش

_نمیای بریم پیش آواز ؟

_نه خان داداش تو برو! ما میریم جنین رو دفن کنیم

سوار اسب میشوم و به گل پری که در همان حالت ایستاده و با دست هایش بازی میکند نگاه میکنم

_سوار شو برسونمت گل پری

چند قدم جلو می آید

_به شما زحمت نمیدم! اگه امکانش هست به معتمدآقا بگید برسوندم

_سوار شو معتمد دستش بنده

_آخه…

_با من بحث نکن

لب و لوچه اش آویزان میشود و به ناچار پشت سر من سوار بر اسب میشود

 

#پارت_304

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

برای سومین بار پیاپی در میزنم و منتظر می مانم اما کسی در را باز نمیکند! به دیوار تکیه می دهم و به اطراف خانه نگاه گذرایی می اندازم!

نا امید از دیوار جدا میشوم و به طرف اسب میروم

بی فایده ست باید معتمد و نوچه ها را بفرستم در خانه یشان را از جا در بیاورد

افسار اسب را که به بوته ی کوتاهی بسته ام باز میکنم و میخواهم سوار شوم که صدای گفت و گوی نامفهوم دو نفر توجهم را جلب می‌کند

_میدونم مادرِ من ولی چه جوری میخوای محمدو متقاعد کنی که طلاقم بده؟

با شنیدن این جمله سر جایم میخکوب میشوم و به پشت سر می چرخم

صدای آواز ست که با مادرش از چشمه برمیگردد

نفس در سینه ام حبس میشود و ضربان قلبم بالا می رود

صدایشان به گوش میرسد اما اثری از خودشان نیست!

_من خودم با کتک حالیش میکنم

_تو میخوای محمدو کتک بزنی؟مگه بچه ست؟

_اون روز کم مونده بود به دست و پام بیفته! خوب کاری کردم نذاشتم بیاد تو!

سایه ی هردویشان از پشت دیوار پیدا میشود و دوباره صدای آواز در گوشم می پیچد

_ماماااان!! محمد کی اومده جلو در و من خبر ندارم؟

_بیست بار بیست! خوب کردم نذاشتم! بهتره بره پی دختر بازیش

حرف های تند و رکیک کبری خانوم در مغزم پیچ و تاب می خورد

بالاخره همراه با صدا، سر و کله یشان پیدا میشود

_مامااان! چرا به من نگفتی؟ نمیدونی من چقدر منتظر بودم ببینمش؟ چطور تونستی….

با دیدن من که با چهره ای برافروخته از عصبانیت ، مقابل شان ایستاده ام حرفش نیمه تمام می ماند! کبری خانوم که هنوز متوجه حضورم نشده می گوید

_یکم دیگه دندون رو جیگر بزاری و بی محلی کنی از غصه ی دوریت اون زنیکه رو طلاق میده و برمیگرده سراغت

_سلام

با سلام دادن آواز ، کبری خانوم سرش را بلند میکند و نگاهش در نگاهم قفل میشود!

سرش را پایین می اندازد و برای چند لحظه سکوتی بلند بین ما ایجاد میشود

نگاهم به سمت آواز می چرخد!

دلم برای ترکیب زیبای صورتش تنگ شده! برای محمد گفتن هایش! برای لجبازی هایش! برای لبخند زیبای روی لبش! از سر دلتنگی از سر شور و اشتیاق آنقدر به او زل میزنم که معذب می شود و سرش را پایین می اندازد

اما من نگاهم را از او برنمی‌دارم

دوباره زیر چشمی نگاهم میکند و چند باری دهانش را باز و بسته میکند که حرفی بزند اما پشیمان میشود و دوباره سر به زیر می اندازد

کبری خانم که تا آن لحظه نظاره‌گر تبادل آتش عشق بین من و آواز بوده بدون آنکه چیزی بگوید دست آواز را می گیرد و به دنبال خود می کشد

آواز بی اختیار دنبالش راه می افتد!

با خشم به طرفش می روم

دستش را میگیرم و سمت خودم می کشم! کبری با عصبانیت داد می زند

_دست دخترم رو ول کن

با یادآوری آنکه قریب دو هفته با دروغ من و آواز را از هم جدا کرده دست آواز را محکم تر فشار می دهم و با صدایی از ته حنجره داد میزنم

_به مادرت بگو دستت رو ول کنه تا اون روی سگم بالا نیومده

کبری خانوم از نهیب فریاد بلندم خودش را کمی عقب کشیده و دست آواز را رها میکند

با ابروهایی در هم کشیده و دندانی که از حرص روی هم فشار میدهم او را به سمت اسب میبرم

سوار اسب میشوم و دستم را به سمتش دراز میکنم! مردد به دستم زل می زند

_محمد مادرم….

_ساکت شو آواز ! فقط سوار شو و هیچی نگو! هیچی!

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

از دید آواز 🪽🩵

 

در حالیکه تمام بدنم میلرزد به کمک محمد سوار اسب میشوم

به مادرم که درمانده نظاره گر رفتن من ست نگاه میکنم

اسب که کم کم شروع به حرکت میکند نگاهم را از مادر میگیرم و به طرف مقابل می دهم

از ترس و وحشت بی اختیار بغلش کرده ام و او با سرعت از میان جمعیت روستا عبور میکند!

عصر ست و دهقان ها اغلب از سر زمین کشاورزی برگشته اند و دسته دسته جلوی در گرد هم آمده اند و نگاه های متعجب شان روی ما قفل است!

متنفرم از این نگاه های پر از سوال و ترحم!معلوم نیست پشت این نگاه ها در مغز سرشان چه میگذرد

برای آنکه از شر نگاهشان در امان بمانم خودم را بیشتر به محمد می چسبانم و سر به زیر می اندازم

بالاخره به مقصد می رسیم!

دوباره به کمک محمد از اسب پیاده میشوم و به طرف اتاق شاه نشین حرکت میکنیم

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

_چرا رفته بودی چشمه؟من گذاشتمت پیش مادرت که ول بچرخی؟

_ول بچرخی چیه محمد؟ حالم بد بود به مادرم گفتم بریم کنار چشمه یکم قدم بزنیم همین!

_رو چه اساسی بدون اجازه ی من رفتی چشمه؟

_اجازه؟ نمیدونستم وقتی تو پی کارهای مهمت هستی باید ازت اجازه بگیرم

چند قدم نزدیک میشود و بدون توجه به تشری که بارش کردم می گوید

_نمیترسی بلایی سرت بیارن؟ نمیدونی خونواده ی محمود خان به خونت تشنه هستن؟

 

 

05

 

 

_چی؟

_بله! قوانین همچنان سر جای خودشه آواز خانوم! نباید تنهایی هیچ جایی بری

حرف های محمد برایم غیر قابل درک ست!

زندگی ام را روی سرم آوار کرده اند و حالا آنها به خون من تشنه هستند؟

چرا؟ بخاطر اینکه هووی دخترشان هستم؟

بدون توجه به تهدید های محمد روی صندلی می نشینم

بعد از سکوت بلندی که بینمان برقرار میشود می پرسم

_بقیه کجان؟ چرا هیچکی تو عمارت نیست؟

روی تخت می نشیند

_رفتن مراسم خاکسپاری

_خاکسپاری؟ کی مرده؟

_بچه ی مهران و نازدار!

متعجب از حرف محمد می گویم

_نازدار و مهران کی بچه داشتن و من نفهمیدم؟

بدون توجه به سوال من دراز می کشد و چشمانش را روی هم میگذارم

به سمتش می روم و کنارش می نشینم

_با توام محمد! چرا جواب نمیدی؟

_حامله بود چهار ماهه! امروز سقط شد

از تعجب دهانم نیمه باز می ماند

حامله بود و کسی چیزی به من نگفت؟

احساس کرده بودم نازدار نسبت به قبل کمی چاق تر شده ولی هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که حامله باشد!

با اینکه از نازدار متنفرم اما از شنیدن این خبر قلبم فشرده میشود و در فکر فرو میروم!

روزهای سخت بعد از سقط مقابل چشمم مجسم می شود! روزهای بی نهایت تلخ و زجرآور!  محمد انگار که فکرم را خوانده باشد محکم تنم را در بغلش می کشد!

تا جسمم را به آغوش محکم و مردانه‌اش می سپارم؛ آرامش مانند مورفین در رگهایم جاری میشود

چانه ام را بلند میکند و در مردمک چشم هایم خیره میشود

_میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود آواز؟

می خواهم جوابش را بدهم که لبش روی لبم قفل میشود و محکم تر در آغوشش فشارم می دهد

سرم را از روی سینه اش برمیدارم و می گویم

_آخرین باری که با هم خوابیدیم کی بود یادت میاد؟

میخندد!

_یادمه یه روز گفتی دیگه نمیخوای باهام بخوابی! منم از اون روز تصمیم گرفتم که به خواسته ات احترام بزارم

لب داغم را روی گلویش می گذارم

_همیشه به همه ی خواسته هام احترام میذاری؟

صدایش خمار شده

_نه! تصمیم گرفتم فقط تو این مورد احترام بذارم

دستم سمت شلوارش میرود و خنده ام میگیرد

_تنهایی تصمیم گرفتی؟ چون انگار یکی اینجا مخالفه و معترضانه بلند شده

با یک حرکت بلند میشود و روی تنم خیمه میزند

_کثافت! داری تیکه بارم میکنی؟

صدای قهقه ام بلند میشود و او لبش را محکم به حنجره ام می چسباند

_آروم محمد….نه…. گردن نه….میگم گردن نه…همه می بینن….زشته محمد….

_آهان! چشم

این را میگوید و دوباره با همه ی قدرت گردنم را مک میزند

_ببین چه جوری مارک خسروشاهی اورجینال رو بدنت میزنم که همه بفهمن اصلی تویی بقیه جنس درپیت و آشغالن

 

───• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

 

در حالی که پتو را دور خودم پیچیده ام بیشتر از یک ربع مدهوش به محمد که با جدیت سرش در حساب و کتاب ست خیره می مانم!

چرا از نگاه کردن به او سیر نمیشوم؟ چرا هر بار با ولع بیشتری به اجزای زیبای صورتش نگاه میکنم؟

برایم تکراری نمیشود انگار که اولین بار ست می بینمش با صدای گیرا و دلنوازش توجهم به سمت لب هایش می رود

_خسته نشدی؟

می خندم و به علامت منفی سری تکان می دهم!

_نه!

_پس ادامه بده

_نمیری حموم!؟

_نه فعلا تو برو! من باید این دفترحساب رو یکم سر و سامون بدم

به طرف حمام می روم!

در را به طرف داخل فشار می دهم اما انگار جسم سنگینی مانع از باز شدنش میشود!

_محمد!کسی داخل حمومه؟

_نه یکم قلق پیدا کرده محکم تر هول بده!

در را محکم تر هول می دهم و زیر لب غر میزنم

_چی گذاشتی پشت این در که باز نمیشه؟

در به اندازه یک بند انگشت باز میشود از لای درز باریک ، به حمام نگاه میکنم

این مایع قرمز چیه که به سمت کفشور جاری شده؟

به سختی در را کمی دیگر هول می دهم و ناگهان دنیا روی سرم آوار می شود! چند بار متوالی پلک میزنم

به آنچه چشم هایم دیده اعتماد ندارم با دیدن یک جسد غرق شده در خون ناخودآگاه جیغ بلندی می کشم

دستگیره را رها میکنم و وحشت زده چند قدم عقب می روم

دوباره از ته حنجره جیغ میزنم

از صدای جیغم، محمد در کسری از ثانیه به طرفم می دود

_چی شددد آواز؟

ابتدا فکر میکند دستم لای در گیر کرده، برای همین دستانم را گرفته و با دقت دنبال ردی از زخم و کبودی میگردد

_چی شده؟

با چشمانی از حدقه در آمده لب میزنم

_محمد داخل حموم…اونجا یه دونه…

هنوز حرف کامل از دهانم خارج نشده که پاهایم سست میشود و بی حال می افتم

محمد بغلم میکند و روی زمین می گذارد!

آشفته و پریشان به طرف در حمام می رود و با هر جان کندنی که شده در را باز میکند و بعد از مکث کوتاهی چند قدم عقب می آید و فریاد می کشد

_خدمتکااااار

 

──• ·⌞🪽 🎶  آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──

 

دو پتو به دور خود پیچیده ام اما لرزش بی امان بدنم تمامی ندارد!

قطره اشک معتمد به آرامی پایین می چکد

با بلند کردن پتویی که جنازه ی بی جان حنانه در آن ست و دو نفر در حال خارج کردن آن از حمام هستند محمد دستش را مقابل چشمم می گذارد

_نگاه نکن!

 

.🎶🦢꯭⃤꯭᭄

 

توی شوک عمیقی فرو رفته ام باورم نمی شود!

حنانه!

حنانه ی عزیزم…دوست روزهای خوب و بد زندگی ام خودکشی کرده؟

قلبم تیر میکشد و اشکم جاری میشود

صدای قدم های یک نفر توجهم را به سمت در میبرد و اعتماد سراسیمه وارد اتاق میشود

نگاه ناباورش روی جسد داخل پتو خشک شده

محمد سر پایین انداخته و نگاهش نمی کند

با قدم های آهسته و مردد به طرف پتو می رود

بیچاره اعتماد

صورتش قرمز و ملتهب ست

رو به معتمد می گوید

_چی شده؟

معتمد دست روی شانه اش میگذارد

_خب…حنانه….

اعتماد بی توجه به برادرش به سمت جسد میرود

جسد را روی زمین می گذارند و اعتماد روی زانو می افتد

جسم بی جانش را تکان می دهد

_حنانه! حنانه! پاشو…پاشو حنانه جان…پاشو قربونت برم…پاشو

دست لرزانش را به سمت صورتش می برد

_خوابی؟

دستش را پایین می آورد و ساق دست خون آلودش را نگاه میکند

سرم را پایین می اندازم و اشک هایم را پاک میکنم!

بمیرم برای حنانه ی دوست داشتنی ام ظاهرا با تیغ شاهرگش را زده

اعتماد جسد حنانه را بلند می کند و با همه ی قدرت به آغوش می کشد

_حنانه پاشو غلط کردم! نباید باهات قهر میکردم! پاشو ببین دارم باهات حرف میزنم حنانه

محمد پشت میزش می نشیند و از داخل کشو سیگارش را خارج میکند

حال او هم بهتر از معتمد و اعتماد نیست

بغض کرده و حرفی نمی زند

سیگارش را فندک میزند و من با چشمان اشک آلودم نگاهش میکنم

سیگار را به سمت لبش میبرد و نگاهش روی چشمم قفل میشود

بلافاصله سیگار را از لبش جدا می کند و روی میز خاموش می کند

_عذر میخوام حواسم نبود

میان آن همه غصه و ماتم حواسش به من ست! به اینکه از سیگار کشیدنش ناراحت نشوم

صدای زار زدن اعتماد اتاق شاهنشین را فرا گرفته

با اشاره دست محمد جسد را برمیدارند و از اتاق خارج می شوند

سردرد شدیدی تا مغز استخوانم نفوذ کرده! چشم روی هم میگذارم

_محمد!

_بله!

_میشه امشب تو این اتاق نخوابیم؟

_چرا ؟

_خیلی میترسم اگه امشب اینجا بخوابم از ترس دق میکنم!

_میگم یه اتاق دیگه برامون آماده کنن

بعد از یکی دو ساعت به اتاق آقاجون که بعد از رفتن به شهر حالتی نیمه متروک به خود گرفته نقل مکان میکنیم

ساعت ۲ بامداد ست

روی تخت نشسته ام و پتوها را مثل قنداق بچه به دور خود پیچیده ام

محمد با ذهنی مشوش و ناآرام دستش را پشت کمرش قفل کرده و قدم میزند که با صدای من می ایستد

_محمد!

_بله!

_این همه جا ! چرا تو حموم اتاق ما این کارو کرد؟

با این سوال نگاهش را می دزدد و سکوت میکند!

کمی بعد دوباره شروع به قدم زدن میکند

بعد از گذشت چند دقیقه می گوید

_ آواز

_جان دلم!

_هیچی ولش کن

رفتار محمد برایم پر از سوال ست انگار چیزی میداند و از من پنهان میکند

_محمد چیزی میدونی و از من پنهون میکنی؟

می ایستد و سرش را به علامت منفی تکان می دهد

_پس چرا تو حموم اتاق ما خودش رو کشت؟

کلافه و عصبانی صدایش را بالا میبرد

_یه بار دیگه این سوالو پرسیدی گفتم نمیدونم! چند بار میپرسی؟

_نگفتی نمیدونی فقط سکوت کردی!

_آواز ! هزار و یک تا بدبختی و فکر عجیب و غریب تو ذهنم میاد و میره تو هم مثل خوره نیفت به جونم، فقط بخواب تا بیشتر از این عصبانیم نکردی

_محمد میخوابم ولی اگه یه روز بفهمم چیزی میدونستی و از من پنهون کردی هیچ وقت نمی‌بخشمت

با این حرفم به سمتم می خروشد ! از ترس خودم را جمع میکنم! بازوهایم را محکم می گیرد و فشار می دهد

_امروز تو اتاق خودمون بهم ابراز علاقه کرد!

با چشم هایی گرد شده از تعجب و دهنی نیمه باز نگاهش میکنم که دستم را محکم تر فشار می دهد

_حس فضولیت فروکش شد؟یا بازم مونده بپرسی!؟

از درد آخی می گویم و کمی خود را عقب می کشم

_محمد!!! تو چی جواب دادی؟ نکنه تحقیرش کردی؟

_نمیدونم یادم نیست! هیچی یادم نمیاد آواز ! فقط میدونم الان حالم خوب نیست

_نکنه بهش گفتی تو رعیتی و من خان  و در حد من نیستی و از این خزعبلات؟

_خان و رعیت چیه آواز؟ این همه دلیل برای رد کردنش وجود داره بعد تو….

چشمانش را با شدت هرچه تمام روی هم فشار می دهد و از عصبانیت به موهایش چنگ میزند

_بسه آواز جان! بسه! حتما باید بهت بگم خفه شو؟

بدون توجه به تهدید های او با سماجت میگویم

_باشه!  هرچی دلت میخواد بارم کن ولی بعدش بگو دقیقا چه جوابی به حنانه دادی؟ برام مهمه!

از جایش بلند میشود و به سمت در می رود

_من میرم پیش مونس میخوابم! شب خوش!

جیغ خفیفی می کشم

_نهههه نه محمد! باشه دیگه هیچی نمیپرسم قول میدم! فقط نرو که تنهایی میترسم! خواهش میکنم!

از خدا خواسته برمیگردد و روی صندلی می نشیند! از اینکه رفتن پیش مونس را دست آویزی برای تنبیه و ساکت کردن من قرار داده شاکی و عصبانی ام اما غم مرگ حنانه چنان روی مغز و فکرم غالب شده که مجالی برای فکر کردن به این موضوع ندارم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 93

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان غمزه

  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

اگر حنانه خودشو نمیکشت خدا میدونه چه بلاهای دیگه ای سرشون میاوورد

شیوا
1 روز قبل

ماشالله این رمان اینقدر ماجرا و داستان و اتفاق داره که هر کدوم خودشون یه رمانن
آفرین به این حجم از توانایی ایجاد ارتباط بین موضوعهای مختلف و به سرانجام رسوندنشون

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x