سه روز از آن اتفاق کذایی میگذرد
من در طول این سه روز حتی یک بار هم از اتاقم خارج نشده ام! شاید دلیل آن ترس از رویارویی با مونس ست!
کسی که به هیچ عنوان چشم دیدنش را ندارم
_آواز
_بله محمد!
_ماه منیر از شهر برگشته! ناصر و ماریه هم اینجا هستن پاشو دستی به سر و روت بکش بریم پیش شون
با این خبر محمد آب دهانم را قورت می دهم و در فکر فرو میروم
مونس کم بود حالا باید خودم را برای رویارویی با ناصر هم آماده کنم
_محمد میشه یه امشب….
_نه نمیشه آواز! باید بیای! بسه افسردگی و گوشه نشینی! با این کارا حنانه زنده نمیشه
از دیدن ناصر اکراه دارم کاش محمد اصرار نکند؛ کاش با او رو در رو نشوم
کاش حافظه ی هر دوی ما به یک باره پاک شود!
از جا بلند میشوم و دستی به سر و رویم میکشم
بعد از چند نفس عمیق از اتاق خارج میشوم
با ورود به پذیرایی همه ی نگاه ها به سمت من می چرخد
ضربان قلبم را به وضوح میشنوم
آنقدر بلند شده که احساس میکنم بقیه هم آن را میشنوند
سلامی میکنم و بدون توجه به نگاه های سنگین افراد حاضر در جمع علی الخصوص ناصر ، روی صندلی می نشینم و بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با ماه منیر و دخترها سرم را پایین می اندازم
حتی جرات ندارم نگاهم را به طرفی که ناصر ایستاده ببرم؛ میترسم محمد از نگاهم همه ی افکارم را بخواند به همین خاطر ترجیح می دهم با او احوالپرسی نکنم دستانم را از ترس اینکه مبادا لرزشش پیدا شود گره میکنم
کمی بعد با صدای مهران سرم را بلند میکنم
_بهتری زنداداش؟
برخلاف گذشته اصلا دل و دماغ دیدن مهران خان را ندارم ؛ او را مقصر ازدواج محمد و مونس میدانم؛ با لحن خشکی میگویم
_ممنون!
و نگاهم را به سرعت می دزدم
چیزی که متعجبم میکند عدم حضور مونس در جمع ست میترا روی مبل کناری می نشیند و در حالی که خودش را به سمتم کشیده آرام پچ میزند
_زنداداش! حالت خوبه؟
_بد نیستم! چطور؟
_نمیدونم! حس میکنم توی خودتی؟
_اره! راستش دیگه حوصله ندارم حفظ ظاهر کنم و وانمود کنم همه چی خوب و عالیه!
با این حرفم میترا سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید! یک آن نگاهم در نگاه ناصر قفل میشود و به یک باره از شرم و خجالت گرمای شدیدی به تنم می افتد
این بار توجه و تمرکزم را در لحظه به محمد می دهم و دلهره ام چندین برابر میشود؛ مبادا محمد متوجه نگاه های عمیق و غیر معمول ناصر شود!
خدارا شکر میکنم که سرگرم حرف زدن با ماه منیر ست!
سر به زیر می اندازم و از ترس لب میگزم؛ با صدای سلام دادن یک زن،که سنگینی سایه اش را حس میکنم سرم را بلند میکنم!
با دیدن زنی با چشم های خمار و زیبا، خوش اندام و خوشرو با پوست روشن، میخکوب میشوم!
هیلکش را از نوک سر تا پنجه ی پا نگاه میکنم
چه هیکل بی نقصی!
در دل دعا میکنم این زن زیبا و افسونگر مونس نباشد اما….
نفسم به شماره افتاده و تپش قلبم بالامی رود!
از شدت عصبانیت قرمز شده ام و دست و پایم سرد شده! انگار که خون بدنم را کشیده اند
آرام لب میزنم
_سلام!
در کمال تعجب دستش را به طرفم دراز میکند
_خوشحالم از آشناییتون خاتون!
نگاهم را از دستانش می گیرم و به چشم های زیتونی اش می دوزم چقدر شبیه چشم های ناصر ست!
چقدر زیبا و فریبنده ست!
پوست صورتش به شفافی و براقی اسب عرب ست و لبخندی به لب دارد که اگر مرد بودم حتما دلم را میبرد
چرا در افکارم او را بدهیکل و چغر با لبهای سیاه و کلفت و دماغ کوفته تصور میکردم؟
حسادتی کشنده به دلم نیش می زند
بدنم کرخت شده و بغض کرده ام!
با خودم کلنجار می روم و افکار سیاه به قلبم هجوم می آورد ! هفت قران به میان نکند محمد بخاطر این زیبایی محسور او شود و من را طرد کند!
نکند از او بخواهد طلاقم بدهد و محمد هم بله قربان گو، دستورش را به جا بیاورد!
پلکهایم میلرزد و چیزی نمانده بغض ِ گلویم به چشمانم راه پیدا کند
نگاه پر از خواهشم را به محمد که حالا خیره به من منتظر واکنشم ست می دهم
نگاه او بر خلاف نگاه من پر از تحکم ست و صلابت و اطمینان خاطر!
هیچ وقت خودم را تا به این حد خار و خفیف ندیده ام
از خودم بدم می آید از حس ناتوانی که وجود و افکارم را محاصره کرده!
#پارت_308
نگاهم به سمت مهران می رود او هم مانند بقیه منتظر واکنش من ست
دلم میخوهد جلوی همه گریه کنم زار بزنم و باعث و بانی این اتفاق را نفرین کنم
مهران لبخند کمرنگی میزند و به نشانه ی اطمینانِ خاطر ، سری تکان می دهد!
حالا او هم دلش برای من سوخته و با چشمش، با لبخندش با حرکت سرش دلداری ام میدهد!
نباید کم بیاورم نباید خودم را دست کم بگیرم
نباید کوتاه بیایم
نباید جا بزنم پس تمام قدرت و جسارتم را در صدایم جمع میکنم و از سر لجاجت میگویم
_به جا نیاوردم! شما؟
_مونس هستم
دستم را به طرفش دراز میکنم و با حسادت محکم فشار می دهم
کاش میتوانستم تک تک استخوان های بدنش را له کنم و خاکسترش را فرسخ ها از محمد دور کنم
دوباره لب باز میکنم و با صدایی که سعی در پنهان کردن غمش دارم میگویم
_منم از آشناییت خوشحالم! خدمتکار جدیدی مونس؟
با این سوالم مهران و دخترها زیر لب می خندند
مونس دستش را از دستم جدا میکند
_نه عزیزم! همسر دوم محمدخان هستم
به طرزی تصنعی ضربه ی آرامی به پیشانی ام میزنم
_آهان! به جا نیاوردم شنیدم گفتن ازدواج کرده ولی کسی اسمتو نیاورده بود
نازدار که از این طرز برخوردم به جوش آمده لبخند کریهی میزند
_یعنی میخوای بگی ازدواج ارباب هیچ اهمیتی برات نداشت ؟پس چطور صدای گریه های شبانهت گوش عالم و آدم رو کر کرده بود؟ ادعا میکنی عاشق و شیفته ی همسرت هستی ولی حتی موضوع به این پیش پا افتادگی رو نپرسیدی؟ اگه واقعا اسمش رو نمیدونستی ثابت میشه که هیچ اهمیتی برای محمدخان قائل نبودی و نیستی!
پوزخندی میزنم
_معلومه که ازدواجش اهمیتی نداشته برام! چون خودم میدونم محمد مال کیه! چون خیالم راحته که سمت کسی جز من نمیره! حتی اگه به زور و اجبار پنجاه تا خانزاده ی ترگل ورگل براش ردیف کنن بازم دلش پیش من گرمه نه بقیه
میخواهد جوابم را بدهد که با صدای محمد حرفش را می خورد
_تمومش کنید
اگر چه سکوت کرده ایم اما نگاه پر از کینه و نفرتم با نازدارتبادل آتش می کند و با همین نگاه ها حرف های نگفته ای که مثل مار روی دلم چنبره زده را روانه ی چشمهایش میکنم
_زنداداش بزار یه شعر قشنگ برات بخونم در مورد آدمهایی که بخاطر منافع جمعی از منافع شخصی چشم پوشی میکنن؟ شیخ اجل سعدی شیرازی میفرمایند:
با لبخندی ساختگی نگاهم را به مهران می دهم و حرفش را نیمه تمام میگذارم
_اشتباه نکن مهران خان! کی گفته من از منافعم گذشتم؟ منافع من سر جاشه!مطمئن باش پا پس نمیکشم
و نگاه گذرایی به ماریه و ناصر که به من زل زده اند می اندازم
آنقدر حالم بد ست آنقدر قلبم درد دارد که حتی نگاه های ناصر هم برایم بی اهمیت ست
ناگهان با بلند شدن محمد، عرق سردی روی پیشانی ام می نشیند
با قدم های مستحکم به طرفم می آید از ترس اینکه مبادا در جمع تحقیرم کند و جلوی مونس و نازدار سکه ی پولم کند بی جهت می گویم
_معذرت میخوام نمیخواستم ادامه بدم
دستش را به طرفم دراز میکند
_پاشو شام آماده ست
از این حرکت محمد حیرت زده ام و بدون آنکه عکس العملی نشان بدهم مات و مبهوت نگاهش میکنم!
شاید افکارم را خوانده ؛ شاید میداند چقدر حفظ ظاهر کرده ام
محمد میداند من آنقدرها قوی و محکم نیستم که در برابر این مصیبتِ بزرگ دندان روی جگر بگذارم!
او میداند کوچک ترین اتفاق ها مرا از پا در می آورد!
میداند قلبم از این اتفاق به کز کز افتاده و آتش حسادت مثل خون در تک تک رگ های بدنم رسوخ پیدا کرده!
بعد از مکثی نسبتا طولانی جرات به خرج می دهم و دستانش را میگیرم و از جا بلندمیشوم
زیر نگاه های سنگین و پر از حسادت بقیه روی میز شام، درست کنارش می نشینم
نگاه پیروزمندانه ای به مونس که پایین تر از ماه منیر و مهران و نازدار نشسته می اندازم! حس ضعف و ناتوانی جایش را به حس مالکیت و اقتدار داده!
از اینکه محمد جلوی جمع اینگونه از من حمایت کرده سراپا لذت و خرسندیم
با صدای ماه منیر سرم را بلند میکنم
_راستی آواز خاتون شنیدم بابت مرگ حنانه خیلی اذیت شدی،حالت بهتره؟
_ممنون ماه منیر بهترم! ولی خب هنوزم شب ها از تنهایی میترسم، جنازه ی غرق در خونش جلوی چشممه! خیلی صحنه ی وحشتناکی بود
از یادآوردی آن صحنه دست چپم را جلوی چشم هایم می گیرم گویی میخواهم با دست جلوی افکارم را بگیرم و آن تصویر وحشتناک را از ذهنم بیرون کنم
مهران خان می گوید
_خان داداش این بنده خدا بابای حنانه، نگهبان ها رو کلافه کرده هر سری جلوی در ، کلی داد و بیداد میکنه و میگه دخترم رو از شما میخوام
محمد در حالی که برنج را داخل بشقابش میکشد می گوید
_یکم پول بنداز جلوش دست به سرش کن
#پارت_309
آنقدر حس اعتماد به نفس کاذب در وجودم به غَلَیان افتاده که غِره میشوم و بی فکر می گویم
_محمد!!! این حرف ها از تو بعیده! کریم آقا دخترش رو میخواد نه پول! پول الان به چه دردش میخوره؟
از این حرفم ناگهان برافروخته میشود
مشت محکمی روی میز می کوبد و می غرد
_یه طوری حرف میزنی انگار من شخصا دخترش رو کشتم! دخترش خودکشی کرده! این یعنی به خواست خودش به زندگیش پایان داده! پس کسی بجز خودش مقصر نیست! در ضمن کریم هم اگر طالب دخترش بود با تحقیر اینجا ولش نمیکرد تا با دستمزد کار کردنش پول دود و دم و زهرماریش رو جور کنه
حق با محمد ست
نمیدانم چرا در این جو سنگین،آن هم جلوی نازدار و ناصر و مونس که به خونم تشنه هستند اینگونه خودم را زیر سوال می برم!
سری تکان می دهم و بابت حرف نسنجیده ام معذرت خواهی میکنم
با واکنش تند محمد نوک جمع چیده میشود و همه در سکوت مشغول خوردن غذایشان میشوند
محمد و مهران و ماه منیر بالاتر از همه نشسته اند و گرم ِ حرف زدن درباره ی زندانی شدن کریم آقا برای ترک دود و دم و اتفاقات جدید روستا و وضعیت زمین های کشاورزی هستند، نازدار و مرضیه و همسرش یک گوشه، من و میترا باهم و ناصر و ماریه هم آن طرف تر در حال گپ و گفت هستند
نکته ی قابل توجه این ست که مونس گوشه ای کز کرده و کسی با او حرف نمیزند انگار هنوز نتوانسته خود را با جمع خانوادگی وفق بدهد!
با دیدن این صحنه انگار آب سردی روی داغ دلم می پاشند!
دلم میخواهد همه او را طرد کنند دلم میخواهد آنقدر تحقیر شود که از ازدواج با محمد پشیمان شود و به خانه ی پدری اش برگردد
با لحنی غرق در تنفر و حسادت رو به میترا می گویم
_میبینی؟ یه گوشه تنها کز کرده! انگار برای هیچ کسی بود و نبودش هیچ اهمیتی نداره! یه آدم چقدر میتونه اضافه و بدبخت باشه
هنوز حرف کامل از دهانم خارج نشده که متوجه نگاه محمد روی صورتم میشوم
رد نگاهم را تعقیب میکند و به مونس می رسد!
به او خیره می شود و در فکر فرو می رود!
دوباره خشم و انزجار به دلم چنگ می اندازد
دوباره حسادت روح و جسمم را تسخیر میکند!
کاش محمد نگاهش را از او بردارد
چرا به او خیره شده؟ لابد محو جمال و زیبایی اش شده وگرنه دلیلی ندارد اینگونه در فکر عمیقش فرو برود!
ناگهان از جا بلند میشود و به سمت مونس می رود
دلم به یکباره فرو می ریزد و بغض روی گلویم خیمه می زند با نشستن محمد کنار مونس آسمان با همه ی سنگینی اش روی سرم آوار میشود
میترا که متوجه تغییر حالتم شده با صدای آهسته ای می گوید
_زن داداش خیلی زن فهمیده و مظلومیه اصلا اونطوری که فکر میکنی نیست!
من که شش دانگ حواسم به محمد و حرف زدنش با مونس ست ناخودآگاه سری تکان می دهم و از شدت ناراحتی برای چند ثانیه، نفس نمی کشم!
با دیدن خنده ی محمد، کم کم اشک در چشمانم حلقه میزند و همه جا تار میشود
می خندد! با مونس حرف میزند و می خندد!
خنده ای که به ندرت میتوان روی صورتش دید!
با اولین پلکی که میزنم اشک هایم سرازیر میشود
میترا به سمت آشپزخانه می رود و با یک لیوان آب برمیگردد
مقابلم می ایستد و لیوان را به طرفم میگیرد
میل به خوردن آب ندارم اما ناچارا دست میبرم تا لیوان را از او بگیرم
ناگهان آن را در هوا ول میکند
اگر چه تلاش میکنم آن را بگیرم تا مانع از افتادنش شوم اما بی فایده ست
با صدای حاصل از افتادن لیوان یکه میخورم و به پایین نگاه میکنم که میترا سراسیمه خم میشود
_وااااای دردت اومد زنداداش؟ ببخشید نمیدونم چرا لیوان یه لحظه از دستم لیز خورد و افتاد
با صدای شکستن لیوان و حرفهای میترا همه ی نگاه ها به سمت ما می چرخد و فورا مونس و محمد به طرفم می آیند
محمد با نگرانی دستم را می گیرد
_خوبی آواز؟ چی شد؟ به کجات خورد؟
با این حرف محمد منی که اشک هایم گونهام را خیس کرده با صدای بلند زارمیزنم و گریه میکنم! بدون اینکه حتی لیوان به جایی از بدنم برخورد کرده باشد
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_ببخشید زنداداش! میدونستم نمیتونی جلوی گریهت رو بگیری! از طرفیم اصلا نمیخواستم نازدار و بقیه اشکات رو ببینن و از ناراحتیت خوشحال باشن! بخاطر همین مجبور شدم اون جوری صحنه سازی کنم که بقیه فکر کنن از شکستن لیوان ترسیدی و شوکه شدی
نفس عمیقی می کشم!
نقشه ی مسخره تر از این سراغ نداشت پیاده کند؟ ادامه می دهد
_بعلاوه میخواستم یکم از توجه خان داداش رو هم به سمت تو بکشم
چشمکی میزند و لبخند تمسخرآمیزی میزنم! همینم مانده برای جلب توجه خودم را به در و دیوار بکوبم
_مهم نیست میترا ! ازت ممنونم که به فکرمی عزیزم
با صدای محمد همه ی نگاه ها رویش قفل میشود
_اوضاعت چطوره ماریه؟ از زندگی راضی هستی؟
ماریه لبخندی میزند
_آره شکر خدا خان داداش همه چی عالیه به لطف شما!
#پارت_310
هیچ از نگاه های ناصر به محمد حس خوبی نمیگیرم انگار پر از کینه و تنفر ست
_تو چی مرضیه خانوم کم و کسری نداری؟
مرضیه که مثل ادم های ندید بدید دست شوهرش را محکم گرفته می خندد
_شکر خدا خان داداش! حسین خیلی دوسم داره از گل نازکتر بهم نمیگه
خنده ی دلنشینی روی لب محمد می نشیند
شاید او هم از رفتارهای خواهرش خنده اش گرفته
استکان چای را برمیدارد و در حالی که قندان را به دنبال قند درشت، زیر و رو میکند به شوخی می گوید
_باید هم دوستت داشته باشه تو خواهر کم کسی نیستی
با این حرف محمد لبخند روی لب همه می نشیند البته جز من و ناصر!
حالا لبخند محمد هم عمیق تر شده و مثل خنجر قلب و روحم را نیش میزند
حبه ی قند دلخواهش را پیدا میکند و سر بلند میکند که نگاهمان به هم گره میخورد و فورا لبخند از لبش محو میشود
انگار از نگاهم آتش خشمی که در درونم غل غل میکند را می بیند! با صدای مهران نگاهش را از من می گیرد
_خان داداش! نمیخوای یکم پیگیر اوضاع من هم بشی؟
محمد در جواب حرف مهران رو به نازدار می گوید
_همه چی خوبه زنداداش؟
_بله ارباب! به لطف شما همه چی رو به راهه! با مهران زندگی آرومی رو سپری میکنیم! مهران تمام وقتش رو صرف خوشحال کردن من میکنه! از اینکه تنها زن زندگی او هستم خودمو غرق خوشبختی میبینم
تک تک جملاتش نمکی ست که روی زخم من می پاشد
محمد شاید خیلی جلوی خودش را گرفته که به لبخند محوی اکتفا کرده
نازدار با صدای آرام تری که همچنان به گوش جمع می رسد رو به مرضیه می گوید
_دیدی بعضی زنا دو روز از ازدواج شون نمیگذره کتک میخورن؟ من اینقدر ادم با ملاحظه ای هستم که مهران هیچ وقت دلش نمیاد چپ نگام کنه چه برسه به اینکه کتکم بزنه
مضحک و خنده دار ست!!
آدم با ملاحظه؟ نازدار؟؟ همه میدانند مخاطب حرف نازدار من هستم
سکوت میکنم و ترجیح می دهم اوقاتم را بیشتر از این، با یاوهگویی های او تلخ نکنم!
محمد بدون آنکه چیزی بگوید به نازدار زل زده! چنان نفرتی در نگاهش ست که هر کسی به جای نازدار بود آب میشد و به زمین فرو میرفت نگاهم را با حرص و عصبانیت از محمد می گیرم و به در و دیوار می دهم
بالاخره این شب سخت و طولانی با همه ی دردی که به جانم انداخته می گذرد و وقت خداحافظی رسیده
محمد، من ، ماه منیر ، مونس و میترا به ترتیب می ایستیم و مهمان هارا یکی پس از دیگری بدرقه میکنیم
وقتی نوبت به ناصر می رسد نمی توانم به چشمش نگاه کنم
سر به زیر می اندازم و در دل دعا میکنم هرچه زودتر دور شود!
از اینکه فهمیده کنار محمد زندگی خوبی ندارم ناراحتم!
دوست دارم وانمود کنم از زندگی راضی ام اما مگر غم درون و حسادت آشکارم اجازه میدهد؟
با وجود هویی مثل مونس که خواهر خودش هست چگونه میتوانم تظاهر به خوشبختی کنم؟
در همهمه ی جمعیت که بقیه درگیر خداحافظی و سلام رساندن هستند صدای ضعیفی در گوشم می پیچد
_خدانگهدار مو گوجه!
با این حرفش سر بلند میکنم و ابروهایم را در هم می کشم
به چشم های کنجکاوش،که منتظر واکنشم ست نگاه میکنم
دلم میخواهد سرش داد بکشم و بگویم دیگر حق نداری با این اسم خطابم کنی
دلم میخواهد تحقیرش کنم همانقدر که خودم را حقیر و ناتوان می بینم!
اما حیف و صد حیف که دست و بالم بسته ست و به ناچار سکوت میکنم تا هر چه زودتر دور شود و از شر نگاه پر از ترحمش خلاص شوم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
برخلاف انتظارم مهران و نازدار به ساختمان گردو نمی روند!
انگار شب نشینی آنها تازه شروع شده
کمی بعد هردو مقابلم می نشینند و بدتر آن که مونس هم درست کنارم می نشیند
دست خودم نیست آنقدر از او بدم می آید که حتی از اینکه یک هوا را تنفس میکنیم عاجر و عصبانیم
رو به میترا می گویم
_از قدیم گفتن مار از سیر خوشش نمیاد جلوی درش سبز میشه
مونس با اینکه فهمیده مخاطب حرفم اوست به روی خودش نمی آورد
مهران رو به او می گوید
_خب مونس؟حالا که از آلونک محمود خان اومدی عمارت باشکوه احمدخان اوضاعت چطوره؟ عادت کردی؟
مونس می خندد
_خدارو شکر! عادت کردم! روزها به بچه های خدمتکار ها خوندن و نوشتن یاد میدم و شب ها خودم رو با بافتنی سرگرم میکنم
خدای من! چیزی که من همیشه حسرتش را به دل داشتم! درس دادن به بچه های فقیر !
در همین حال نگاه تحسین آمیز محمد نسبت به کار مونس غصه ای میشود و به جانم می افتد!
اگر به شهر نرفته بودم اگر عاقلانه تصمیم گرفته بودم میتوانستم بجای او به آنها درس بدهم!
انگار مونس امشب عزمش را جزم کرده که من را سکته بدهد
وقتی حرص و جوش بی امانم را می بیند با صدایی نازک و فریبنده می گوید
_خانم بزرگ من شب ها که حوصلهم سر میره میشینم بافتنی میبافم، لباس خاصی مدنظرتون هست که براتون ببافم؟
#پارت_311
از اینکه خانم بزرگ خطابم کرده پوزخندی میزنم
لابد فکر کرده خودش هم خانم کوچک عمارت است در هر صورت با وجود این که ده سال از من بزرگتر ست و خانزاده ای اصیل ست اما خودش را دست بالا نمی گیرد!
نمیدانم چه فعل و انفعالاتی در مغز مونس رخ داده که در چنین وضعیتی این سوال را از منی می پرسد که مثل کوه آتشفشان هر لحظه ممکن ست منفجر شوم
مهران می خندد
_بابا تو دیگه کی هستی مونس! کاش یه هووی خوب مثل تو ، گیر نازدار هم بیاد
بدون توجه به شوخی مضحک مهران می گویم
_چیزی که زیاده مغازه عزیزم! محتاج لطف کسی نیستم
و رو به مهران می گویم
_امیدوارم شماهم آرزو به دل نمونی
و نیشخند نفرت آمیزی تحویلش می دهم
مونس با صدای آرامی می گوید
_در هر صورت خوشحال میشم که…
کلافه چشم در کاسه می چرخانم
_با من حرف نزن! ازم فاصله بگیر! نمیدونم با چه رویی کنارم نشستی؟
_من عصبانیتتون رو کاملا درک میکنم خانم بزرگ ولی لطفا شما هم درکم کنید من واقعا دلم نمیخواد…
_درکت میکنم که اجازه میدم نفس بکشی! من خرخره ی کسی که بخواد رو زندگیم آوار بشه رو می جوم! پس همینکه زنده ای خدارو شکر کن
_بله! حق با شماست
محمد که شاهد حرف های پر از کینه ی من ست و از خستگی پلک هایش سنگین شده از جایش بلند میشود و در حالی که به سمت اتاق آقاجون میرود می گوید
_آواز ، مونس بیاید تو اتاق! کار تون دارم!
با مونس نگاه گذرایی به هم می اندازیم!
با تلاقی نگاهم با او کلافه چشمانم را در کاسه می چرخانم
و بدون توجه به غر و لندهای نازدار که با مهران جر و بحث میکند از جا بلند میشوم و جلوتر از مونس به طرف اتاق می روم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
می خواهم مقابل محمد بشینم که با حرفش می ایستم
_نشین!
متعجب نگاهش می کنم!
چهره اش مثل همیشه سرد و بی روح ست و این بیشتر از هر چیزی آزارم میدهد!
مونس درست کنار من می ایستد و منتظر صحبت های او می شود
با چند قدم فاصله میگیرم و پر خشم نگاهش میکنم
نمیدانم چه اصراری دارد خودش را به من بچسباند
_آواز
_جانم محمد!
_از مونس معذرت خواهی کن
خدای من! این حرف محمد مثل چکش روی مغز سرم فرود می آید!
معذرت خواهی کنم؟
چه چوب تری به مونس فروخته ام؟ چرا باید از او عذر خواهی کنم؟
نمیدونم مظلومیت مونس واقعیه یا نقشه ای داره ممنون قاصدک جان🌹
دختر احمق روانی عین بچه ها میمونه اخلاقش
ممنون
قاصدک خیالت پارت جدید نداره بذاری
تجربه نشون داده که هر زنی می یاد تو زندگی محمد یوزارسیف عاشقش میشه پس مونس خانوم هم قطعا عاشق محمد شده و با اخلاق خوب و نیکو میخواد آواز بچه وضع رو شکست بده آواز هم که حالیش نیست پخته تر رفتار کنه