_حنانه
_جانم آوازی
_میگم نیازمندی چیزی میشناسی دو تیکه لباس دارم میخوام ببخشم
متعجب بقچه ی داخل دستم را نگاه میکند
_چیا هستن ببینم ؟
دو دل هستم! میترسم بفهمد! ولی چاره ی دیگری ندارم
روی سکو مینشینم و گره روسری را باز میکنم
روسری و پیراهن را رو به او میگیرم
_این دوتاست! البته بازم هست ولی…
_اینا چقدر قدیمیه! مال خودته؟
همزمان سرفه ای میکنم و رنگم عوض میشود
_پس مال کیه؟ فکر میکنی دزدیدم؟ آره ! مال بچگیهامه!
متعجب به قد لباس نگاه میکند “مال بچگی ها” در دل به خودم بدوبیراه میگویم که یک دروغ ساده بلند نیستم
حنانه لباس ها را میگیرد و شروع به تا کردن میکند
_این روسری رو قبلا کجا دیدم؟ چقدر آشناست!!
همان لحظه از آوردن روسری پیش حنانه پشیمان میشوم! همیشه لباس های محمد را داخل کمدش میگذارد پس مسلما کنجکاوی کرده و محتویات کشو اول را هم دیده!
روسری را بالا می آورد و ناگهان دستش در هوا خشک می شود
_آواااز!
قلبم هری میریزد
_این روسری مریم نیست؟
ضربه ای به پیشانی ام میزنم و بخت بدم را نفرین میکنم
_بله هست! خب که چی؟ نمیخوام این لباس ها…
روسری را پایین می آورد و با همان لحن متعجب به حرف می آید
_میدونی اگه محمد بفهمه به این لباس ها دست زدی چه بلایی سرت میاره؟ خودت رو مرده بدون آواز !
_به درک اهمیتی برام نداره!
_مثل اینکه از جونت سیر شدی دختر!
_آره خب که چی؟ میتونی اینارو بدی به یه نیازمند یا نه؟
حنانه روسری را روی سکو پرت میکند و با ابروهای در هم کشیده حرف میزند
_تو چه کینه ای از مریم بیچاره داری که…
_کینه ندارم حنانه ولی بدم میاد محمد هنوزم که هنوز دوستش داره
شانه ای بالا می اندازد!
_بیچاره مریم!
کنجکاو میشوم
_مریم کیه حنانه؟
_مریم رو نمی شناسی آواز؟؟ تا حالا داستانش رو نشنیدی؟
_نه! از کجا بشنوم؟
یک تای ابرو بالا می اندازد و فکر میکند
_پس واجب شد باهم یه سر به غار روستای ویسان بزنیم
با فکر آنکه محمد خروجم از عمارت را ممنوع کرده و غار روستای ویسان با اسب، یک ساعت و نیم از روستای ما دور است به نشانه منفی سری تکان میدهم
_نه! دوره باید…
_خب دور باشه! هم یه تفریحی میکنیم هم من راز بزرگم با محمد رو بهت میگم
_راز بزرگ؟
_اهوم! نمیخوای بفهمی؟
_چرا چرا!
_پس باید با هم بریم غار ویسان
_آخه محمد اجازه نمیده تنها برم بیرون
_اولا تو تنها نیستی! با منی! ثانیا محمد خونه نیست با دو ساعت که اتفاقی نمی افته بگو دوتا اسب برامون بیارن که زود بریم! فقط محمد نباید بفهمه من رازش رو به تو گفتم
_باشه!
_قول؟
_قول!
اگر چه ته دلم از این رفتن خوشحال نیستم اما به ناچار به سمت اسطبل اسب ها میروم
در میانه راه معتمد را میبینم
_سلام خاتون! صبحتون بخیر
_سلام ممنون
کمی فکر میکنم و با تعلل قدم برمیدارم همزمان معتمد میگوید
_کاری از دستم بر میاد خانوم؟
چشمانم از خوشحالی برق میزند
_بله! اگه امکانش هست دوتا اسب بیارید؟
_دوتا اسب؟ برای؟
_مممم با حنانه میریم یه جایی! زود برمیگردیم! اگه…امکانش هست…
با اینکه توقع دارم از تصمیم جا بخورد یا حداقل تعجب کند اما هیچ تغییر در حالت سرد چهره اش ایجاد نمیشود
_آقا در جریان هستن؟؟؟
لب میگزم و با یادآوری آنکه حنانه گفته بود نباید محمد بفهمد سری تکان میدهم
_نه نه ! محمد نباید بفهمه! به هیچ وجه
_ولی خانم ممکنه آقا….
_میتونی برام اسب بیاری یا نه؟
دستش را روی کمر قفل میکند و نگاه گذرایی به اطراف می اندازد
دودل ست!
_چشم همین جا صبر کنید تا بیام
به طرف اسطبل میرود و با دو اسب مشکی برمیگردد
همزمان حنانه به سمت ما می آید معتمد با دیدن حنانه اخم میکند
_حنانه! میدونی که خروج خانم به تنهایی از عمارت ممنوعه! اگه آقا بفهمه…
_آقات نمیفهمه! اگه جنابعالی دهن لق نباشی! قبل از اینکه محمد برگرده عمارت، ما برگشتیم
برای رفتن دو دل هستم!
سری قبل که از عمارت بیرون رفتم تنبیهه هایش وحشیانه بود
پس همین حالا هم چوب خطم پیش او پر شده است بعلاوه قول داده ام ثابت کنم لیاقت دوست داشتن دارم
با صدای حنانه از افکارم خارج میشوم
_منتظر چی هستی؟ سوار شو دیگه
سوار اسب میشوم و این ریسک بزرگ را برای پیدا کردن حقیقت به جان میخرم
از دید محمد🪽🩵
زیر درخت گردو ایستاده ام و به تنه ی بزرگ آن نگاه میکنم
_ارباب چند ساله گردو نمیده اگه اجازه بدید قطعش کنم؟
_نه! سایه ش برای استراحت خوبه
_آخه آقا روی بقیه ی نهال درختا سایه انداخته و…
با صدای معتمد مرد حرفش را نیمه تمام میگذارد
_سلام آقا!
به پشت سر میچرخم
_سلام! اینجا چیکار میکنی معتمد ؟اتفاقی افتاده؟
معتمد با دست به مرد اشاره میکند دور شود و من چشم هایم از سر کنجکاوی ریز میشود
_آقا ! خانم و حنانه از عمارت خارج شدن
_چی؟
https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
https://t.me/+9eokqGtnMzc3ZGQ0
#پارت_122
.🎶🦢⃤᭄
_ارباب باور کن تقصیر حنانه…
مشتم را به طرف صورتش نشانه میگیرم و دندان روی هم میگذارم
_دهنت رو ببند تا دندوناتو خورد نکردم!
_چشم آقا
_اسب !
_اطاعت میکنم!
دستم را با ضرب از یقه ی معتمد جدا میکنم و فریاد میکشم
_نفهمیدی کجا رفتن؟
_ تا نصف راه تعقیبشون کردم به نظر میاد به طرف غار روستای ویسان رفتن
معتمد به طرف اسب هایی که به تنه ی درخت بسته شده میرود
و من دستانم را با عصبانیت مشت میکنم! به طرف غار همراز؟ حتما حنانه ی دهن لق همه ی اتفاقات لعنتی آن روزها را برای آواز مو به مو تعریف کرده است!
نفس هایم را عمیق و کشدار میکشم تا بر خشمم غلبه پیدا کنم!
اما بی فایده است
آن همه دشمن و دو دختر تنها توی یک غار متروک!
فکرش هم من را تا مرز سکته میبرد
دستی به صورت گر گرفته ام میکشم و زیر لب زمزمه میکنم
_قبر دوتاتون کندهست
با دو اسب سفید و مشکی به سمتم برمیگردد و سوار میشوم
در حالی که با سرعت برق و باد حرکت میکنم از معتمد میپرسم
_اسلحه همراهته؟
_بله آقا !
_خوبه!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از دید آواز🪽🩵
هوا سرد است و از شدت سرما دندان هایم به لرزش می افتد! لباس گرمی هم به تن ندارم
_چی شد حنانه؟ کلافه شدم نرسیدیم؟
_نه! ولی پنج دقیقه ی دیگه اونجا هستیم نگران نباش!
بعد از نیم ساعت جلوی دهانه ی غار می ایستیم و من متعجب نگاه میکنم!
_وای! چه باحاله! من تا حالا از نزدیک غار ندیدم!!
_پس چی؟ فکر کردی من جای بد میارمت؟
وارد غار نمناک میشویم و من بهت زده به در و دیوار سیاه و سنگی آن خیره میشوم غار بزرگی ست اما سر و ته آن را میتوانی ببینی
_خب نمیخوای بپرسی چرا آوردمت اینجا؟
نگاهم را از دیوار غار میگیرم و به حنانه می دهم
بدون آنکه من چیزی بگویم به حرف می آید
_اینجا همون غاریه که محمد و مریم از خونه فرار کردن و اومدن اینجا! یه شب باهم اینجا بودن!
پوزخندی میزنم و نگاهم را از حنانه میگیرم! پس باهم فرار هم کرده اند!
_برام اهمیتی نداره!
_ولی مردم میگن این غار نفرین شده است
ترس گنگی روی دلم مینشیند
_میدونی چرا؟
_چرا؟
_چون من و محمد و اعتماد و معتمد اینجا یه آدم کشتیممم یه آآآدددم
و همزمان غار صدای ترسناک حنانه را اکو میکند
لحن حنانه مسخره و بچگانه به نظر میرسد اما با این وجود از ترس یک قدم عقب میروم و با صدای بلندی میگویم
_زهرمار! این چه طرز حرف زدنه!! میترسم!!
_خب بایدم بترسی!میدونی این غار چه داستانهایی داره؟ اصلا میدونی جلو در غار یه جسد چال شده؟
_چرا جلوی در غار؟
_شنیدی میگن از رو جنازت رد میشم؟؟؟
_آره
_دستور محمد بود گفت میخوام هر وقت اومدم داخل این غار از روی جنازه ی اون رد شم! الانم ما از روش رد شدیم!
ترس روی وجودم خیمه زده و تحمل فضای تاریک غار برایم غیر ممکن است به سمت خروجی غار میروم که میانه ی راه صدای حنانه متوقفم میکند
_دوتا تیر زدیم! یکی تو مغزش یکی قلبش!
ابتدا فکر میکنم سر به سرم میگذارد دستم را به نشانه ی ” برو بابا ” بالا میبرم
_محمد و معتمد تا میتونستن شکنجه اش دادن
لحن حنانه نشانی از شوخی ندارد به طرفش برمیگردم و نگاه پرسشگرم را به صورتش میدهم
با دست به طرفی اشاره میکند
_محمد اینجا ایستاده بود
و به طرف مقابلش اشاره میکند
_و من اونجا
کمی مکث میکند و می خندد
_اون مرتیکه هم درست اینجا که من ایستادم! محمد اسلحه رو برداشت و به اعتماد داد ! اول محمد خواست آتیشش بزنه اما…
لب فرو میبرد و بعد از کمی فکر کردن نگاهش را به منی که مثل یک جنازه رنگ از رخم پریده میدهد
حرف های حنانه واقعیت دارد؟ محمد آدم کشته؟ چرا با حنانه؟ نه! غیر ممکن است! محال ست! اما…همین محمد نبود که با چاقو و اسلحه تهدیدم کرد؟پس…پس واقعیت دارد!! محمد آدم کشته ! محمد قاتل ست!من همسر یک قاتل شده ام و این را باید زودتر از این ها می فهمیدم!
_حنانه!
_چیه ترسیدی؟
آب دهانم را فرو میبرم یک قدم عقب میروم! ترسیده ام! خیلی ترسیده ام!
_حنانه مرگ من راست میگی؟
_بخدا راست میگم باور نمیکنی؟
صدای نفس های بلندم را به وضوح داخل غار میشنوم! محمد آدم کشته؟ چاره چیست؟باید چکار کنم؟ من همسر یک قاتل شده ام ! و شاید سرنوشت من هم این است که به دست همین قاتل کشته شوم دوباره آن شک و تردید لعنتی برمیگردد احتمالش هست مقتول،پدرم باشد؟
_حنانه!
_هوم!
_کی رو کشتید؟ میتونم بپرسم؟
_نه! چون هرچی کمتر بدونی به نفعته!
_لطفا
دودل مکثی میکند و با لبش بازی میکند
در دل خدا خدا میکنم پدرم نباشد!
وای اگر پدرم باشد همین جا میمیرم
_محمود خان رو میشناسی؟
_خب خب!
_پسرش…
وا میروم و ضربان قلبم می ایستد
پسر محمود خان؟ برادر ناصر و منصور؟
برادر ناصر؟
برادر ناصر؟
محمد پسر محمود خان را کشته؟ چرااااا؟
وای چه فاجعه ای! چه فاجعه ای!
نفسم روی گلویم گره میخورد و بالا نمی آید
#پارت_123
پسر خان روستا را به قتل رسانده و هنوز زنده ست؟
حق دارد اگر حنانه را بخاطر لو دادن راز به این بزرگی بکشد!!!
_حنانه راستش رو بگو این چیزایی که گفتی واقعیت داشت؟
از ته دل آرزو میکنم حنانه بخندد و بگوید دروغ گفته اما با جمله ی بعدی بیشتر وا میروم
_فکر میکنی دروغ میگم؟ تو اصلا داستان مریم رو شنیدی؟
با صدای بلند فریاد میکشم
_زود بگو مریم کدوم هرزهایه تا بیشتر از این عصبی نشدم
_صدات رو ببر !
ناگهان سر جایم میخ میشوم!
صدای زندانبان نه بهتر است بگویم صدای قاتل است؟
صدای محمد است؟
به من گفت صدات رو ببر؟
محمد…محمد از کجا فهمیده ما….
صدایش آنقدر خشمگین است که جرات ندارم به پشت سر برگردم !
نگاهم روی صورت حنانه که انگار عزرائیل دیده خشک میشود
تمام بدنش به وضوح میلرزد و بیشتر از همه دست ها و پلک هایش
من همچنان ایستاده ام و جرات برگشتن ندارم!
نمی توانم با صورت برزخی محمد رو به رو شوم
اما میتوانم صدای قدم هایش را که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشود بشنوم
همان جا محکم چشم هایم را میبندم
اشهدم را میخوانم!
و منتظر مرگ می مانم
کاش به کشتنم رضایت بدهد و زجرکشم نکند
صدای پا اما دور میشود و من نفس حبس شده ام را رها میکنم و به آرامی چشم باز میکنم
ناگهان صدای سیلی محکم محمد روی صورت حنانه داخل غار اکو میشود
همین صدا کافی ست تا دلم هری بریزد و کوبش قلبم دیوانه وار بالا برود!
اسلحه ای که روی کمرش جا گرفته توجهم را به خودش جلب میکند
اسلحه؟
حنانه گفت دو تیر ؟
گفت او را کشتیم؟
گفت یکی روی قلب یکی…
بدنم بی حس میشود نای ایستادن ندارم
باید فرار کنم!
باید سوار اسب شوم!
باید جانم را بردارم و بروم!
باید از اینجا بروم!
به آرامی به سمت در غار متمایل میشوم که صدای سیلی دوم فورا میخکوبم میکند!
چشم هایم را میبندم
و خدا را از ته دل صدا میزنم
با صدای حنانه چشم باز میکنم
_بخدا رازمون رو نگفتم فقط…فقط میخواستم …
محمد یقه اش را می چسبد و با یک دست بلندش میکندو پاهای حنانه روی هوا میماند
_تو غلط کردی خواستی! فهمیدی؟ غلط! قبلا بهت هشدار داده بودم قبلا بهت گفته بودم نباید کسی رازم رو بفهمه گفته بودم اگه کسی بفهمه میکشمت! نگفته بودم؟
خدایا ! چه راحت از کشتن حرف میزند!
چه راحت همه را تهدید میکند!
کسی که یک بار قتل کند دستش عادت میکند!
حنانه با گریه لب میزند
_گفته بودی!
با ضرب یقه اش را رها میکند و حنانه روی زمین می افتد
_پس چرا دوباره پا روی دم من گذاشتی ؟
حنانه به کمک آرنجش بلند میشود و دست روی صورت سیلی خورده اش میگذارد و با عجز می نالد
_غلط کردم محمد..من فکر کردم آواز کسی نیست که ازش پنهون کنم
این بار محمد خم میشود و گلویش را در دستان مردانه اش میگیرد
_همین جا خفت میکنم که دیگه فکرای احمقانه نکنی
و دستش را روی گلوی حنانه ی بیچاره بیشتر فشار میدهد
_غلط کردم محمد من…
و صدایش قطع میشود و به لخ لخ می افتد
حنانه تلاش میکند دست محمد را از گلو جدا کند اما…
حنانه ی بیچاره!
سرخ و کبود شده است و شاید نفس های آخرش را میکشد
حالا من به وضوح گریه میکنم و دستم را روی دهان گذاشته ام که صدای گریه ام از این بلند تر نشود
حنانه همچنان دست و پا میزند و من چیزی نمانده قلبم از جا کنده شود
باید فرار کنم؟
یا باید حنانه را نجات بدهم؟
باید التماس کنم که او را نکشد؟
میخواهم…
میخواهم حرف بزنم اما زبانم خشک شده
دهانم تکان نمیخورد
خون به سرعت داخل رگهای بدنم به جریان افتاده
و حنانه همچنان دست و پا میزند
انگار مرگ را به چشم خود دیده
به پشت سر نگاه میکنم و بیشتر از قبل لال میشوم
معتمد ایستاده و صحنه را نگاه میکند بدون آنکه مانع محمد شود!
حالا حرف های حنانه را بیشتر باور میکنم!
“با معتمد و اعتماد و محمد آدم کشته ایم! ”
بعد از کشمکش فروان قلب و مغزم، به زور دهان باز میکنم و با صدایی خفه رو به معتمد لب میزنم
_نزار لطفا !
معتمد نیم نگاهی به من می اندازد و در سکوت به دیدن صحنه ی مقابلش ادامه میدهد!
باورش برایم سخت است قلب این آدم از سنگ است؟
حنانه! دختر عمه اش!
زیر دست محمد جان میدهد و او ایستاده با حفظ خونسردی نگاه میکند؟
امکان ندارد!
شاید من خواب میبینم
به سمت محمد برمیگردم و حال حنانه از دست و پا زدن افتاده است!
جسم بی جانش روی زمین افتاده!
کشت؟ محمد او را هم کشت؟
حنانه را کشت؟
تقلا نمیکند!
تکان هم نمیخورد!
مرده است! باید مرده باشد
غار تاریک و سیاه دور سرم میچرخد
محمد از جا بلند میشود و جنازه ی حنانه را نگاه میکند
اسلحه اش را در می آورد
به خفه کردنش رضایت نمیدهد و میخواهد به او شلیک کند تا از مردنش مطمئن شود؟
باید لب باز کنم و مانعش شوم!
اما چه فایده!!
حنانه که مرده است!
جسم بی جان او که چیزی را حس نمیکند حتی اگر صد تیر بخورد
دوباره گریه میکنم واشک به پهنای صورتم جاری میشود!
ضجه میزنم
دنیا جلوی چشمم تیره و تاریک شده
هر ثانیه برایم یک عمر میگذرد
ضامن را رها میکند و دست روی ماشه میگذارد
صدای گریه ام بلند میشود و قبل از آنکه محمد بشنود دست روی دهانم میگذارم
اما دیر شده است….
صدایم را میشنود
روی پاشنه ی پا میچرخد و نگاهش را به صورتم میدهد
با آن چشمان وحشی
با آن نگاه وحشتناک
با آن صورت برزخی نگاهم میکند و من در جا جان میدهم!
یک قدم جلو می آید
نوبت کشتن من رسیده است؟
سومین قتلش را امروز مرتکب میشود؟
اصلا چه کسی گفته سومین؟ شاید کار هر روزش باشد!
اصلا از کجا معلوم شاید پدرم را هم این آدم کشته است!
همانطور نگاهم میکند و دست روی دهانم گذاشته ام گریه میکنم
بی هدف به نشانه ی “نه” سری تکان میدهم!
نه نباید من را بکشد! من ۱۵ سال بیشتر سن ندارم!
چند قدم عقب میروم و به دیواره ی سنگی غار برخورد میکنم!
باید عقب تر بروم!
باید فرار کنم!
شده غار را بشکافم و جانم را نجات دهم باید فرار کنم!
نگاهم به سمت ورودی غار میرود جایی که معتمد همچنان مانند یک مجسمه ایستاده است
اصلا نفس میکشد؟؟؟
زنده است؟ قلب دارد؟
باید فرار کنم…
باید فرار کنم…
محمد یک قدم دیگر برمیدارد و من یک قدم به سمت خروجی غار میروم
باید فرار کنم…
ولی اسلحه دارد
قبل از آنکه از غار خارج شوم شلیک میکند و میمیرم
به پاهایم نگاه میکنم
میخواهم یک قدم دیگر بردارم که با صدایش میخ میشوم
_گفته بودم به این دختره نزدیک نشو! نگفته بودم؟
گفته بود! خوب به یاد دارم گفته بود!
یک قدم دیگر جلو می آید
_گفته بودم نباید تنها از خونه خارج بشی نگفته بودم؟
گفته بود!
گفته بود و خاک بر سر من که حرفش را آویزه ی گوشم نکردم
_گفته بودم نباید از گذشته ی من سر در بیاری! نگفته بودم؟
گفته بود و من…من باز هم حماقت کردم!
_گفته بودم پا روی خط قرمز های من نزار
مکثی میکند و با تمام وجود فریاد میکشد
_نگفته بودم؟
چیزی نمانده از صدای فریادش نفسم قطع شود!
چیزی نمانده سکته کنم چیزی نمانده بمیرم!
_لالی؟
اشکهایم بدون اختیار جاری میشود و من آنقدر ترسیده ام که به نشانه تائید سری تکان میدهم
دستی گوشه ی لبش میکشد
_خوبه! ولی کافی نیست باید کر و کور هم بشی
متوجه منظورش نمیشوم ولی آدمی که لال و کر و کور باشد لابد مرده است!
پس تصمیم دارد من را هم مانند حنانه ی بیچاره بکشد
با اسلحه به حنانه اشاره میکند و خطاب به معتمد میگوید
_جمع کن این جنازه رو
_چشم اقا
معتمد قدم برمیدارد تا جنازه ی بی جان حنانه را بردارد و شاید این بهترین فرصت برای فرار است!
باید فرار کنم باید!
همه توان و زورم را جمع میکنم
نفسم را حبس میکنم و در حالی که نگاهم در چشمان محمد گره خورده
به پاهای سستم تکانی میدهم و در چشم به هم زدنی به سمت غار میدوم!
مانند گنجشک بی نوایی به دنبال راه گریز هستم
باید جانم را نجات بدهم
اما
هنوز چند قدم برنداشته ام که معتمد برمیگردد
با دو قدم بلند و محکم، خودش را به من میرساند…
مقابلم می ایستد و هردو بازویم را میگیرد
بی دفاع و ترسیده روی تک تک حرکاتم چیره شده
دوباره کسی که فکر میکردم فرشته ی نجات من ست فرشته ی عذاب و مرگم میشود؟
تقلا میکنم
پا بر زمین می کوبم
فریاد میکشم
تلاش میکنم
باید از دست این دو قاتل فرار کنم
سعی میکنم خودم را از بغلش جدا کنم
به سینه ی ستبر و مردانه اش مشت می کوبم
گریه میکنم
ناله میکنم
پا بر زمین میکوبم و آنقدر پیراهنش را چنگ می زنم که دکمه هایش کنده میشود
اما…چه قدرتی دارد!
حلقه ی دستانش به اندازه ی یک سانت هم جا به جا نمیشود
مانند عروسکی من را در تملک دست های بی رحمش قرار داده و من زیر نگاه های سردش دست و پا میزنم
از عجز و ناتوانی ام خشمگینم
اما خیال کوتاه آمدن ندارم!
باید فرار کنم و جانم را نجات بدهم
میترا بدون واکنش به حرف های محمد همچنان چهره ی رنج دیده ی من را متعجب نگاه میکند که روی تخت نشسته ام و مانند یک زندانی بی پناه کز کرده ام
محمد چشم میبندد و دستش را بالا می آورد و میشمارد
_تا سه میشمارم
میترا رو به من لب باز میکند
_خوبی زن داداش؟
نگاهم را از میترا میگیرم و به نیم رخ محمد میدهم
_یک!
و همزمان انگشتش عدد را یک را نشان میدهد
رو به میترا لب باز میکنم
_خوبم عزیزم!
_چرا رنگ مرده به خودت گرفتی
با همه قدرت مشتی به صورتش میزنم
حس میکنم تک تک استخوان های دستم له شده اما او به اندازه یک سانت هم تکان نمیخورد
جنسش از سنگ است؟
از آهن ست؟
ناگهان….
ناگهان با صدای شلیک جیغ میکشم و چشم هایم را میبندم!
بالاخره شلیک کرد!
محمد به من شلیک کرد؟
موعد مردن است
چشم روی هم میگذارم و خودم را به تن سرد معتمد میسپارم….
#پارت_125
.🎶🦢⃤᭄
آب دهانم را قورت میدهم و غلتی میخورم..
چشم باز میکنم و ناگهان از جا می پرم
به اطراف نگاه میکنم!
اینجا کجاست؟ شبیه قبر نیست
لباس های سفیدم را نگاه میکنم
شبیه کفن نیست
به بدنم دست میزنم! گرم است!شبیه بدن مرده نیست!
هیچ جای بدنم درد نمیکند ؛ زخمی نشده ام؟!
پس آن تیر لعنتی به کجا خورد؟
نفس راحتی میکشم و ناگهان زیر گریه میزنم
از خوشحالی؟ از ترس؟ یا از شوک اتفاقاتی که پشت سر گذاشته ام
گریه میکنم!
با صدای بلند! آنقدر بلند که خدمتکار در را باز میکند
_بیدار شدی خانوم؟
با دیدن خدمتکار گریه ام قطع میشود از روی تخت به سمتش هجوم میبرم و دو طرف بازویش را میگیرم
_اینجا کجاست؟ من کجام؟ چرا همه جا سفیده؟ چرا؟
خدمتکار لبخندی روی لب می آورد
_نترس خانم جان!اینجا اتاق بغلی شاهنشینه!
اتاق بغلی شاهنشین؟ راهرو را تصور میکنم و اتاق بغلی….
نفس راحتی میکشم دست روی پیشانی ام میگذارم! دوباره خدا را شکر میکنم که نمرده ام!
ناگهان اسم حنانه در ذهنم چرخ میخورد دوباره مچ دست خدمتکار را تکان میدهم
_حنانه! حنانه چی شد؟ زنده است؟
سری تکان میدهد قلبم میگیرد!
_مرده است؟
_شرمنده خانوم! ارباب گفتن در این مورد چیزی به شما نگم
با چشم های گرد شده نگاهش میکنم و دوباره دستانش را محکم تر فشار میدهم
_خواهش میکنم لطفا !باید بفهمم حنانه زنده ست یا توی غار….
ناگهان لب میگزم! نه! نباید کسی از اتفاقات داخل غار چیزی بفهمد!
شاید دوباره محمد دیوانه شود و مانند حنانه محاکمهام کند که چرا راز او را پیش بقیه گفته ام
سری تکان میدهم
_فقط یک کلمه بگو زنده است یا مرده؟
خدمتکار همان حرف را دوباره تکرار میکند
_شرمنده خانم! ارباب گفتن در این مورد حرفی نزنم
چرا نباید بفهمم؟ قصد آزار روحی ام را دارد؟ میخواهد جانم را به لب برساند؟
کلافه دستم را داخل موهایم فرو میکنم
پس حنانه مرده است!
احتمالا مرده است که به معتمد دستور داد جنازه اش را جمع کند! اگر حالش خوب بود که از من پنهان نمیکرد میکرد؟
تا توان دارم با هردو دست موهایم را میکشم و خودم را روی تخت ولو میکنم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
یک هفته از زندانی شدنم داخل این اتاق کوچک میگذرد روزی دو وعده غذا و دیگر هیچ! حتی خبری از صبحانه هم نیست!
نگاه گذرایی به اتاق می اندازم
یک اتاق ۴ متری مستطیلی و کوچک با یک تخت سفید که نصف اتاق را اشغال کرده و در سفیدی که به دستشویی و حمام راه دارد و دیگر هیچ! بدون پنجره ! بدون هواکش! انفرادی مطلق!
آنقدر خوابیده ام که زیر چشمانم پف کرده!
در طول این یک هفته محمد حتی یک بار هم به من سر نزده!
اصلا سر زدن آن قاتل جانی را میخواهم چکار؟ که جانم را مثل حنانه…
حنانه! حنانه ی بیچاره! چه بلایی سر هردویمان آورد! خودش را به کشتن داد و من را هم اسیر کینه توزی این آدم بی رحم!
سر روی زانو میگذارم! انگار افسردگی گرفته ام! هیچ امیدی در دلم نیست!
زندگی کوتاه و پوچ است مانند زندگی کوتاه حنانه !
غلتی میخورم و به نقطه ی نامعلومی خیره میشوم!
گاهی صدای سلام و علیک محمد با خدمتکارها را میشنوم! صدای یک قاتل ! قاتل دو آدم بی گناه! شاید هم بیشتر! قاتل آدم های بیگناه! و شاید در آینده قاتل من!
چشم روی هم میگذارم! باید بخوابم! خواب بهتر از هجوم این افکار وحشتناک است
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
با صدای جر و بحث میترا و محمد که از داخل راهرو به گوش میرسد چشم باز میکنم!
صداها نامفهوم است متوجه نمیشوم!
اما گهگاهی کلمه ی زنداداش از دهان میترا خارج میشود!
میترای عزیز و دوست داشتنی ام!
دارد برای نجات من تلاش میکند؟ باید این دختر را روی سرم بگذارم و حلوا حلوا کنم! که اگر نداشتمش چه کسی غمخوار من در این عمارت سیاه بود؟
چشم روی هم میگذارم که ناگهان در با ضرب باز میشود
فورا بلند میشوم و در حالی که دست روی قلبم گذاشته ام روی تخت مینشینم
میترا و سپس محمد وارد اتاق میشوند
میترا می ایستد و با چهره ی ترسیده ی من مواجه میشود
در همین حال محمد بدون آنکه نیم نگاهی به من بیندازد انگشت اشاره را بالا برده و رو به میترا میغرد
_کاری نکن به زور متوسل بشم میترا ! یا همین الان گورتو گم میکنی یا یه ماه توی اتاقت زندانی میشی! تا سه میشمارم
ممنون از پارت گذاریت قاصدک جان فردا شب هم که پارت نیست😑
سپاس فقط کاش فردا شبم میذاشتی ؟
هروز یه شگفتی جدید ممنون دستت طلا