رمان آواز قو پارت 21

4.3
(104)

 

 

این سوال پرسیدن دارد؟ نمیداند چرا؟نمیداند از دست خان داداش بی رحمش خون دل ها میخورم؟
_دو !
انگشت دومش هم باز میشود
_برو بیرون میترا ! برو من حالم خوبه! نگران نباش!
_میترا کلمه ی سه از دهنم خارج بشه و ببینم هنوزم اینجا ایستادی نمیزارم یک ماااه، خوب گوش کن یک ماااه آسمون خدا رو ببینی! خوب تو گوشت فرو کن
_برو میترا جان ! من حالم خوبه! نگران نباش برو..
_سسسسسسه
هنوز سه را نگفته که میترا راهش را کج میکند و به طرف در می‌رود
محمد دستش را پایین می آورد و مسیر رفتنش را با حرص نگاه میکند
و من…من بدبخت…من احمق…با وجود آنکه میدانم آدم کشته میدانم قاتل است میدانم رحم ندارد میدانم شکنجه گر من است اما…دلم برای دیدن این صورت تنگ شده است ! باید نگاهش کنم تا دلتنگی ام رفع شود
بعد از کمی مکث بدون آنکه حرفی بزند بدون آنکه نگاهم کند به سمت در می‌رود و از اتاق خارج میشود
نگاه بغ کرده ام را به دری که حالا با صدای چرخیدن کلید فهمیدم دارد قفلش میکند می‌دوزم
قبلا آن را قفل نمیکرد! در باز بود! شاید هم عمدا باز میگذاشت! شاید هم تله بود تا بیرون بروم و مچم را بگیرد اما هرچه بود در باز بود و حالا در قفل!
بیشتر از قبل احساس خفگی و تنگی نفس میکنم دلم میخواهد فریاد بکشم‌…گریه کنم…زار بزنم
اما آهسته اشکم جاری میشود و نگاهم را به پایین می‌دوزم

 

دو روز از آمدن میترا میگذرد و من همچنان چشمم به در خشک مانده! صدای محمد داخل راهرو در گوشم می پیچد
_غذا بردی براش؟
_بله آقا ! ولی دوباره دست نخورده پس داد
_باشه! میتونی بری!
تصمیمم را گرفته ام! سه وعده ی غذایی چیزی میل نکرده ام! باید خودم را از این زندان نجات بدهم…..و این تنها راه نجات یافتنم است
زوری برایم نمانده!
کلوچه ی محلی که زیر تخت پنهان کرده ام را در می آورم چند تکه از آن را میخورم! و دوباره زیر تخت پنهان میکنم! باید زنده بمانم تا نجات پیدا کنم
سرم را روی زانو میگذارم!
میداند غذا نمیخورم و برایش اهمیتی ندارد؟
چرا اهمیتی داشته باشد؟ مگر من دشمن خونی او نیستم؟
با یک ماه زندگی مشترک با زندانبانم که نصفش با انفرادی گذشته چیزی درست میشود؟
چشم میبندم و در دل مریم را نفرین میکنم!دعا میکنم هر کجاست خوشبخت نشود و آه من دامنش را بگیرد که اینگونه زندگی من و حنانه ی طفل معصوم را به آتش کشید

 

از دید محمد!
یک روز و نیم غذا نخورده؟ به درک! خیال کرده است با این کارها دل من به رحم می آید؟
به مریم گفت هرزه؟ به گذشته ی دردناک من میگوید گذشته ی مسخره و شوم؟ نبود و ندید که چگونه خواهر معصومم جان داد و من لحظه های آخر سرش را به سینه فشار میدادم و میخواستم نفس بکشد اما چشم هایش را نبسته داخل آغوش کودکانه ام جان داد!
ندید و نبود بفهمد بوی تن سوخته اش چه آتشی به جان من انداخت
نبود و ندید بدنش حتی به درد غسل میت هم نخورد!
مریم هرزه است؟ یا تویی که شب و روز با مسعود….
سری تکان میدهم!
نه نباید به افکارم بیشتر از این اجازه ی پیشروی بدهم!
به قول خودش هر کسی گذشته ای دارد و این هم گذشته ی شوم و مسخره ی اوست!
روی تخت دراز میکشم و ساق دستم را زیر سر میگذارم و نگاهم را به سقف میدهم
آنقدر نگاه میکنم و فکر میکنم که با صدای مریم یکه میخورم
_محمد!
_مریم!
_محمد دارم میسوزم!!
از روی تخت بلند میشوم و نگاهش میکنم
_مریم!باز چی شده؟خوبی؟
_نه محمد! بوی دود میدم!
به طرفش میروم و صورتش را در دستانم میگیرم
_مریم نگام کن! ببین منو! ببین!
_محمد! من از بوی دود متنفرم
به چشم های عسلی اش خیره میشوم!
تصویر یک آدم میبینم
یک دختر !
تصویر زوم میشود!
یک دختر با موهای بلند و چشم های مشکی ! لبخند میزند و اشکش در انحنای خط لبخندش پایین می ریزد!
حالا اوست که گریه میکند و اسم من را صدا میزند
_محمد! گرسنه‌م! تنهام!
و همزمان صدای مریم به گوشم می رسد
_تنم داره میسوزه محمد
_محمد
_محمد گشنم
_محمد از بوی دود متنفرم
_محمد
دخترک دستش را به سمتم دراز کرده است دستم را به سمت چشم های مریم میبرم باید نجاتش بدهم…
اما هر لحظه دور و دورتر میشود
_محمد گرسنم…
_محمد بوی دود….
مریم هم دور میشود و فریاد میزند
_محمد! من از بوی دود متنفرم
تلاش میکنم دخترک را از داخل چشم های مریم بیرون بکشم اما….
ناگهان چشم باز میکنم و فریاد میکشم
_نهههههه!
نفسم حبس میشود و به طرف مقابلم خیره میشوم
بعد از چند ثانیه پلکی میزنم ک نفس حبس شده ام رها میشود
نگاهی به اطراف می اندازم عقربه ی ساعت عدد ۳ نصف شب را نشان می‌دهد
چه کابوس دیوانه کننده ای!
تمام تنم گر گرفته و عرق کرده ام
با یک حرکت رکابی را از تنم خارج میکنم و عرق پیشانی ام را با آن پاک میکنم!

 

تنم گر گرفته! میسوزم! از دورن میسوزم
روی تخت ولو میشوم
چشم روی هم میگذارم!
از آخرین باری که این خواب شوم را میبینم ۵ سالی میگذرد!
درست بعد از انتقامی که گرفتم آن خواب هم محو شد!
اما حالا….بعد از ۵ سال چرا دوباره….چشم باز میکنم و خواب را در ذهنم مرور میکنم….
آواز! آواز در خواب از من کمک میخواست آن هم داخل چشم های مریم!
شاید…شاید مریم از این رفتارم ناراحت است مریم از سوختن حرف میزد و آواز از گرسنگی! شاید…امکانش هست آواز هم مانند مریم از گرسنگی بلایی سرش بیاید؟
رکابی را به گوشه ای پرت میکنم و از اتاق شاهنشین خارج میشوم ابتدا به سمت اتاق آواز میروم اما میانه راه بر میگردم
باید غذا بخورد!
اگر از گرسنگی بلایی سرش بیاید هرگز خودم را نمی بخشم
از ساختمان عمارت خارج میشوم و به طرف ساختمانی که خدمتکارها استراحت میکنند میروم
صدای نگهبان به گوشم می رسد
_کی اونجاست؟
بدون توجه به صدایش راهم را ادامه می‌دهم باید برای آواز غذا ببرم
گفتم وایسا وگرنه شلیک میکنم
با صدای مراد می ایستم و خشمگین نگاهش میکنم
مراد با لنترن نفتی در دست به سمتم می آید و آن را نزدیک صورتم میگذارد
بعد از کمی دقت متعجب لب میزند
_آقا ! شما چرا….
_بردار اون لعنتی رو ! کور شدم
_چشم
همچنان متعجب نگاهش از روی صورتم به سمت بدنم سر میخورد و من تازه یادم می آید در این سرمای سرد پاییزی جز یک شلوار چیزی نپوشیده ام
_برو خدمتکارهای آشپزخونه رو بیدار کن باید غذا درست کنن
_گشنه هستید ؟
عصبانی میشوم
_سین جیم نکن مرااااد فقط برو
_چشم!
همانجا می ایستم و مراد بعد از چند دقیقه با چهار خدمتکار و یک آشپز برمیگردد
نگاه مبهوت و متعجب همه روی بالا تنه ی لخت من قفل میشود!
کلافه از این نگاه های خیره می‌غرم
_تا نیم ساعت دیگه غذا درست میکنید و میارید توی اتاق من! متوجه شدید؟
آشپز با چشمانی خواب آلود به حرف می آید
_غذای سر شب مونده آقا اگه میخواید…
_گفتم درست میکنید نگفتم گرم! گفتم؟
آشپز کمی خم میشود و کلمه ی چشم بر زبان می آورد
به سمت عمارت قدم برمیدارم اما می ایستم و کمی فکر میکنم! نیم ساعت زیاد نیست؟ آواز گرسنه است!
_همون غذا رو گرم کن بیار من همین جا منتظرم!
آشپز خوشحال دوباره چشمی میگوید و میرود!
تازه کم کم سرما را حس میکنم
آنقدر از آن خواب گر گرفته بودم که گرمایش در بدنم باقی مانده بود
می ایستم و کم کم بدنم میلرزد!
لعنتی! یک غذا گرم کردن چقدر طول میکشد؟
دندان روی هم میگذارم تا لرزش فکم مشخص نشود
در همین حال خدمتکار با یک سینی غذا و دوغ و نان مقابلم می ایسد
تشکر میکنم و با سینی در دست به سمت اتاقی که آواز زندانی شده پا تند میکنم
دوباره خوابم مقابل چشمانم مجسم میشود!
آواز گریه میکرد و غذا میخواست
گریه میکرد و از تنهایی حرف میزد
اما مریم…مریم چرا دوباره میسوزد و…
چرا آواز داخل چشم های مریم بود این چه کابوس وحشتناکی بود؟
کلید را داخل قفل در میچرخانم و در را باز میکنم
در عین تعجب آواز روی تخت نشسته و متعجب نگاهم میکند!
چرا نخوابیده؟ چرا بیدار است؟
از گشنگی؟ پس خوابم واقعیت داشت؟ آواز به اندازه ی مریم در عذاب بود!
من متعجب نگاهش میکنم و او متعجب نگاهم میکند
غذا را روی تخت میگذارم و بلافاصله مچ دستش را میگیرم و او را به آغوش میکشم
آواز بی حرکت در آغوشم آرام میگیرد
حرفی نمیزند حتی یک کلمه!
تصویرش داخل چشم های مریم جلویم مجسم میشود و محکم تر به آغوشش میکشم

 

از دید آواز 🪽🩵
دیوانه شده؟ خواب زده شده؟ ساعت سه شب و این کارها؟چرا؟ آدمی که همین دو هفته پیش قصد جانم را کرده بود؟
با یادآوری اتفاقات داخل غار به زور تن سردش را از تنم جدا میکنم
نگاهی گذرا به نیم تنه ی لختش می اندازم
و رویم را برمیگردانم
نمیخواهم ببینمش!! با او قهرم! حق دارم قهر باشم ندارم؟
مرا تا مرز سکته برد و نزدیک ۸ روز داخل یک اتاق زندانی ام کرد! باید ببخشمش؟
سینی غذا را جلو میکشد و زیر لب پچ میزند
_باید یه چیزی بخوری! اینجوری تلف میشی
_سیرم!
فکم را میگیرد و سرم را به طرف خود برمیگرداند
_سیری؟ چی خوردی؟
_واقعا مایلی بفهمی؟
سری تکان میدهد
_مایلم!
_غصه خوردم!درد خوردم! ترس خوردم! تنهایی خوردم! شکنجه! شکنجه خوردم! کتک خوردم! این همه خوردن کافی نیست برای سیر شدن؟
بی تفاوت قاشق را از سوپ پر میکند و مقابل دهانم میگیرد
_درستش میکنم!
_درست نمیشه! به خودت زحمت نده!
_تو نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنی میگم درستش میکنم بگو چشم
پوزخندی میزنم
_دارم میبینم! لحن درست کردن اینجوریه؟

 

 

قاشق را به دهان چفت شده ام می چسباند
_غذاتو بخور!
_بزار روی تخت برو بیرون خودم میخورم!
قاشق سوپ را خودش میخورد و همانگونه بی تفاوت نگاهم میکند!
_باشه! هر طور راحتی!
این را می گوید و از جا بلند میشود!
متعجب نگاهش میکنم! میخواهد برود؟ نه ! مسلما نصف شب تا اینجا آمده که همه چیز را درست کند اما….در عین تعجب به سمت در میرود و از اتاق خارج میشود
در را هم طبق معمول قفل میکند!
رفت؟ مگر نیامده بود که درست کند؟
تلاشش همین قدر بود؟ به سینی غذا نگاه میکنم
رفت و دوباره در را قفل کرد؟ معذرت خواهی نکرد؟ خواهش نکرد او را ببخشم؟
قاشق دهنی اش را برمیدارم و با حرص به دیوار مقابلم میکوبم
اتاق آنقدر کوچک است که اگر جاخالی نمیدادم قاشق برمیگشت و با برخورد به چشمم کورم میکرد!
با عصبانیت دوباره قاشق را پرت میکنم و فریاد میکشم
_آشغاااااااال
غذا را روی زمین میگذارم و دراز میکشم نگاهم به سقف است که تازه صدای دور شدن قدم هایش را میشنوم!
با عصبانیت چشم روی هم میگذارم! یعنی پشت در بود و حرص و جوش خوردنم را گوش داد؟ پشت در بودو آشغال گفتنم را شنید؟ همان بهتر که شنید حقش بود!

 

از دید محمد🪽🩵

در اتاق را باز میکنم و بلافاصله از خواب می‌پرد
وحشت زده زانوهایش را بغل کرده و با دستش نوک انگشت های پایش را ماساژ می‌دهد
_محمد چند بار بگم غلط کردم؟بخدا رازمون رو به آواز نگفتم!
یک تای ابرو بالا می اندازم
چند قدم پیش میروم و درست بالای سرش می ایستم دست روی سینه ام قفل میکنم و بی تفاوت نگاهش میکنم
_آواز بیچاره ی مادر مرده رو که کشتی و دیگه کسی از چیزی خبر نداره! رضایت بده دارم تو این اتاق می پوسم
_تا وقتی نفهمم بهش چیا گفتی جات همین جاست!
اضطرابش دو برابر میشود و سکوت میکند
_نگام کن
بلافاصله نگاهش را به صورتم می‌دهد
_گوشام درازه؟
_نه!
_وقتی رسیدم در مورد مریم حرف میزدید! باید بفهمم تا کجا رو تعریف کردی؟
_یادم نیست! هزار بار دیگه هم بپرسی میگم یادم نیست!
_باشه! از امروز نه شام داری نه ناهار ! گشنگی میکشی تا یادت بیاد
_این کارو نکن محمد!
_شب بخیر
این را میگویم و از اتاق خارج میشوم
بلافاصله با صدای سلام دادن پریچهر جا میخورم
_علیک! تو نمیخوای رفع زحمت کنی خانم نیکی؟ از آخرین اوانسی که بهت دادم ۶ روز میگذره! سری بعد دیگه تذکر نمیدم میگم افرادم نصف شب کل جل و پلاستو بریزن بیرون!
_امروز با پدرتون ملاقات کردم و ایشون اجازه دادن فعلا بمونم
_شما بیخود کردی! ما قبلا حرفامونو زدیم نزدیم؟
_بله! ولی…
_ولی بی ولی! من دیگه هیچ پولی بابت ساخت درمانگاه نمیدم
به طرف شاهنشین حرکت میکنم و او با قدمهای شبیه به دو تعقیبم میکند
_چرا؟
_چون با دروغ و دغل جلو اومدی
_دروغی نبود
_باشه تو راست میگی شرتو کم کن
_بهم یه اتاق بده!
به یکباره می ایستم و به طرفش برمیگردم
_اتاق میخوای؟ طویله هست! نظرت چیه؟
_مشکلی نیست!
_خانم نیکی! این سماجت شما روز به روز بدبین ترم میکنه! این سماجت چیزی فراتر از یه عشق آبکیه! روزی که بفهمم با چه نقشه ای پا توی این عمارت گذاشتی نیم ساعت بعدش پریچهری توی این دنیا نیست !
_همین اتاق کنار رختشور خونه رو بهم بدید لطفا
_من میگم نره تو میگی بدوش؟
_میرم اونجا که جلوی دیدتون نباشم! باید اینجا بمونم تا درمانگاهم سر و سامون بگیره!
وارد شاهنشین میشوم و در حالی که از لای در نگاهم به اوست در را محکم به هم میکوبم
در به صدا در می آید و من عصبی فریاد میکشم
_گم شو از جلوی چشمام
در به آرامی باز میشود و صدای اعتماد می پیچد
_آقا جسارتا…
دستی به صورتم میکشم
_بیا تو اعتماد
_سلام اقا
_سلام!
_کبری خانم اینجا هستن آقا
تکیه ام را به صندلی می‌دهم
_برای؟
_دیدن همسرتون
از صندلی فاصله میگیرم! از کی کبری جرات به خرج می‌دهد و وارد عمارت میشود؟مگر نمیداند دیدن دخترش ممنوع ست؟
_راهنماییش کن!
_چشم
چادرش را محکم زیر چانه گرفته و زیر لب سلام میدهد
_سلام! بفرمایید؟
_اومدم دخترم رو ببینم! شنیدم دست از پا خطا کرده میخوام باهاش حرف بزنم و یکم نصیحت مادرانه بکنم
متعجب چشم ریز میکنم! کاش میدانستم چه کسی اخبار عمارت را مو به مو برایش ردیف میکند
_خودم از پسش بر میام! بفرمایید بیرون!
_با زندانی کردن از پسش برمیای؟
_کتک چطوره؟
چشم غره ای میرود و چادر را محکم تر میگیرد
_با زبون خوش! دخترم بچه ست
_بچه بود چرا شوهرش دادی؟
حلقه ی دستش کمی باز میشود و چشمانش را اشک میگیرد
_با دخترم خوب تا کن آقا ! من به محمد دختر ندادم به پسر احمدخان دادم! پدرتون مرد با خداییه! انصاف سرشون میشه! شما هم انصاف و رحم داشته باشید با یتمی بزرگش نکردم که بفرستم خونه بخت شوهر کتکش بزنه! تو بخاطر چی نذاشتی خواهرت با…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 104

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان طومار

خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست…
رمان کامل

دانلود رمان خط خورده

  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با…
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

حنانه فکر میکنه آواز رو محمد کشته آواز فکر میکنه حنانه رو کشته 😂 امشب پارتش خیلی کمتر از شبای قبل نبود؟😶

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x