رمان آواز قو پارت 22

4.1
(112)

 

 

_کبری خانوم!
بغض میکند
_بله!
_آوردن اسم خواهرم ممنوعه توی این خونه! لطفا مراقب حرف زدنتون باشید
بدون توجه به خواسته ی من چادرش را جلو میکشد و می‌گوید
_دختر منم اندازه ی مریم ِتو عزیزه! اجازه بده دخترم رو ببینم! من از دار دنیا همین یه دخترو دارم
از جا بلند میشوم و به طرف در میروم
در را باز میکنم به بیرون اشاره میکنم
_بفرمایید
قطره اشکش می چکد و صدایش رنگ التماس میگیرد
_با پای لنگ اومدم ناامیدم نکنید من تا دخترم…
_مگه نمیخوای دخترتو ببینی؟
دستی به صورت اشک آلودش میکشد
_بله! بله!
_دخترتون اتاق بغلیه! در هم بازه و زندانی نیست میتونید ملاقاتش کنید
_من باید دخترم رو اینجا ببینم
پوزخندی میزنم
_دیگه پاتون رو از گلیمتون…
با لحن قاطع و کوبنده اش حرفم را ناتمام میگذارد
_من منتظرم!
نفس عمیقی میکشم و به ناچار به طرف اتاق آواز میروم
مادر و دختر لنگه ی هم هستن یک دنده و لجباز!
در را باز میکنم و وارد اتاق میشوم
چشم روی هم گذاشته و به خواب عمیقی فرو رفته
کنارش روی تخت می نشینم و حرف کبری خانم برایم یادآوری میشود
“با یتمی بزرگش نکردم که بفرستم خونه بخت شوهر کتکش بزنه”
چشم روی هم میگذارم و آهسته دستم را به سمت صورتش میبرم
از لمس صورتش ترس دارم یا اکره؟
دستم خشک میشود و جلوتر نمی‌رود
“دختر منم اندازه ی مریم تو عزیزه”
دستم نرسیده به صورتش مشت میشود!
لعنت به تو محمد! چه بلایی سرش میاری؟ چرا؟ چون دختر مردمه؟
“زودتر بگو مریم کدوم هرزه ایه”
اَه …لعنت…لعنت و هزار لعنت دیگر
ناچارم برخلاف میلم سر فرصت داستان مریم را برایش تعریف کنم! مجبورم! راه دیگری ندارم! باید بفهمد خط قرمز من ست!
باید بفهمد چه دردی کشیدم! چه خون دلهایی خوردم تا قیافه ی سوخته ی مریم از خواب های شبانه ام حذف شود!
_آواز!
به آرامی چشم باز میکند
_بیدار شو!
نگاهم میکند بدون آنکه حسی پسِ نگاهش باشد
_پاشو بریم بیرون
_چی شده؟
دستش را میگیرم و از روی تخت بلندش میکنم
_قرار بود اتفاقی بیفته؟
دستش را بیرون میکشد
_من هیچ‌جا نمیام
چشم در کاسه میچرخانم! تا میخواهم روی خوش نشان بدهم ثابت میکند که لیاقتش را ندارد و اشتباه میکنم
_باز چه مرگته؟
_ازت میترسم! باید یه سری چیزارو برام روشن کنی بعد میام بیرون
_و اگه روشن نکنم؟
_یا از اینجا بیرون نمیام یا اگه بیام طلاق میگیرم!
_میتونی؟
_اینقدر به دست و پای ماه منیر و احمدخان می پیچم تا وادارت کنن! من نمیتونم با یه آدم قاتل زندگی کنم
جلو میروم و پر خشم میغرم
_من که از خدامه بری پیش احمدخان و ماه منیر! ولی برام سواله تو چی میدونی از زندگی من؟ از دردی که کشیدم از عذابی که روی سرم نازل شد و مسببش فقط و فقط یک نفر بود؟
_الان میخوام بشنوم
_الان وقتش نیست!
_من باید بفهمم
با مشت روی سینه ام میکوبم
_لعنت بهت آواز! تو چه میدونی چی توی این قلبم دفن کردم؟ میخوای بی مقدمه نبش قبر کنی؟ یه ماه فرصت میخوام برای گفتنش!
_یه ماااه؟ همه ی اینا بخاطر یه نفره آره؟
_آرههه آره!
_اگه نتونستی فراموشش کنی چرا ازدواج کردی ها؟
_چرا گوزو به شقیقه ربط میدی؟
_برادر ناصرو کشتی آره؟ محمود خان خبر داره؟ یا باید در جریانش بزارم؟
دو طرف صورتش را میگیرم و فشار میدهم
_داری تهدیدم میکنی؟ بهت فرصت دادم خودتو ثابت کنی ولی عوضش داری خودتو از چشمم میندازی؟
سرش را از دستم بیرون میکشد
_منم دارم بهت فرصت میدم که حرف بزنی!
_الان نه!
_پس منم تا نفهمم بیرون نمیام!
_باشه! پس به کبری بگم بره؟
بلافاصله از روی تخت بلند میشود و می ایستد
_مامانم اینجاست؟
_اینجاست!
بدون لحظه ای تامل به سمت در میرود و در چشم به هم زدنی خود را به کبری میرساند!
صدای گریه و زاریشان در گوشم می‌پیچد!
دستی به صورت خیس از عرقم میکشم
گفت برادر ناصر؟ با محمود خان تهدیدم میکند؟ اخ از دست تو حنانه! آخ اگر دستم بهت برسه….

 

 

از دید آواز 🪽🩵

دستی به صورت خیس از اشکم میکشد
_گریه نکن قربونت برم! چند روز زندانی بودی مادر؟
_زندانی نبودم! خیالت راحت! در باز بود! خودم بیرون نمی اومدم
نمیخواهم مادرم چیزی از زندگی ام بداند! باید تظاهر کنم به حال خوب تا حال او هم گرفته نشود! مکثی میکند و دستم را محکم فشار می‌دهد
_آواز! تنهایی رفتی غار ویسان؟بدون اجازه ی همسرت؟ نمیدونی من هنوزم دارم تهدید میشم؟ نمیدونی باید به محمد اعتماد کنی؟ ما الان توی این روستا کسیو داریم که بهش پناه ببریم؟اگه محمد بهمون پشت کنه کیو داریم از ما محافظت کنه؟ چرا داری با زندگی دوتامون بازی میکنی؟نمیدونی یه بار چاقو بیخ گلوم گذاشتن؟ چرا سرت توی زندگیت نیست؟ چوب تو سوراخ زنبور میکنی؟

در برابر حرف های مادر سکوت میکنم! در واقع حرفی برای گفتن ندارم!
_محمد اگه جنایتکار هم باشه شوهرته شوهرت! بفهم اینو
_نمیفهمم مامان! چرا باید یه جنایتکارو رو تحمل کنم؟
_واقعا نمیدونی چرا؟
اشک در چشمانم حلقه میزند
_مامان! تکلیفم رو یه بار برای همیشه روشن کن ! محمد چه طور آدمیه؟قابل اعتماده؟
صدای قاطعش مجابم میکند به پذیرش حرف هایش
_آدم خوبیه! بهت اطمینان میدم آواز! باهاش راه بیا ! قول میدم پشیمون نشی
_ولی من یه چیزایی از محمد میدونم که….
_هر چیزی که میدونی همین حالا چالش کن! دیگه حق نداری بهش شک کنی! حتی برای یک لحظه!
_چرا؟
_چون چاره ای نداریم!
سکوت میکنم و نگاهم را به چادر مادر می‌دهم
_باشه آواز؟
_مامان…
_باشه؟
_چشم
لبخند روی لبش پیدا میشود و پیشانی ام را میبوسد
_مامان من خیلی به محمد وابسته شدم! خیلی وقته دوسش دارم! ولی انگار سحر شدیم تا میخوام بهش نزدیک بشم یه اتفاقی میفته و دوباره متنفر میشم
_تو همش یه ماهه ازدواج کردی! خدا بزرگه! بدبین نباش
_ولی مامان…
_من مطمئنم تو خوشبخت میشی آواز! پس تحمل کن مادر !
_چشم!

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

در اتاق را باز میکنم و با رنگی پریده خدمتکار را صدا میزنم
_نجمه!
_بله خانم جان
تکیه ام را به در می‌دهم و از درد به خودم می‌پیچم!
_فورا یه چای نبات بیار دارم میمیرم
هول زده به طرفم می آید
_چی شده خانم جون خوبی؟
_چیزی نیست! شکمم درد میکنه
_عادت شدی خانم جون؟
_آره! فقط برو که دارم میمیرم از درد
_چشم چشم! الان میام

───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───

کم کم دردی که تا مغز استخوانم را درگیر کرده کم میشود
روی تخت دراز کشیده ام و نگاهم را به سقف داده ام که محمد از سر کار برمیگردد
با دیدن حالم به طرفم می آید
_خوبی؟
نگاهم را به چهره ی نگرانش می‌دهم پتو را کمی بالا میکشم
_محمد!
_بله!
_حنانه زندست؟
از سوالم میخندد
_الان اگه بهت بگم امام حسین‌و من کشتم باور میکنی نه؟لابد پس فردا روزم تهدیدم میکنی که لو میدم!
ابروهایم فاصله کم میکند!
لب باز میکنم حرف بزنم که با صدایش منصرف میشوم
_حنانه زندست! حالشم خوبه! اتاق بغلی رختشور خونه ست! ظهر آزاد میشه!
لبخند لبهایم را باز میکند و خوشحالی بی امانی قلبم را میلرزاند
_خداروشکر! قلبم آروم گرفت ! خیلی نگرانش بودم!
_دیگه نبینم باهاش میپری! مِن بعدم نیازی نیست بری رختشور خونه!
_باشه!
شکمم تیر میکشد و صورتم چین میخورد
_درد داری؟
_نه!
شاید خجالت میکشم از اینکه بفهمد عادت شده ام برای همین پنهان میکنم
_بیشتر مراقب خودت باش
با غمی که در دل دارم میخندم
_نگرانمی؟
به چهره ام زل میزندو سکوت میکند
کمی بعد به طرف میزش میرود
با صدای پریچهر که داخل راهرو می‌پیچد نگاهم را از محمد میگیرم!
خدای من این زن هنوز اینجاست؟ چرا شرش را کم نمیکند؟
_پریچهر هنوز نرفته؟
_از امروز به بعد توی اتاق بغلی رختشور خونه زندگی میکنه!
_چرا؟
_ناراحتی؟
خشمگین از روی تخت بلند میشوم و هوف کلافه ای میکشم!
اتاق کناری رختشور خانه؟ کافی نیست! کافی نیست! باید دور تر باشد
محمد گوشه ی چشم نگاهم میکند و تک تک حرکاتم را زیر نظر میگیرد
پس آن همه زحمت من و حنانه به باد رفت؟ طفلی اعتماد بیچاره یک صبح تا شب دنبال ساس گشت! سوراخی نبود که به آن سر نزند! تازه وقتی فهمید ساس هارا توی عمارت پخش کرده ایم کلی حنانه را دعوا کرد! آخر سر هم هیچی به هیچی!
رد نگاهش را میگیرم
درست روی یقه ی باز پیراهنم گره خورده
یقه را با دست بالا میکشم و در دل پرویی نثارش میکنم
نگاهش را میگیرد و لبخند ریزی روی صورتش می نشیند
از جا بلند میشود و چند قدم جلو می آید و یقه ی پیراهنم را تا جایی که راه دارد پایین میکشد! برجستگی و خط بین دو سینه ام کاملا پیدا میشود
از این کارش خجالت میکشم و دوباره پیراهن را بالا میکشم
_میشه بگی چیکار میکنی؟
دوباره یقه را پایین می‌کشد و با لحن نسبتا آرامی لب میزند
_مثل اینکه این مدت خیلی بهت خوش گذشته که یادت رفته بجز زبون درازی وظایف دیگه ای هم داری

 

 

عرق شرم روی پیشانی ام می‌نشیند حق با اوست کاملا فراموش کرده ام که او همسرم ست
میخواهم دوباره یقه را بالا بکشم که دستم را میگیرد پیچ می‌دهد!
_منو سگ نکن آواز !
میترسم از اینکه این یقه ی باز کار را به جاهای باریک بکشاند! آن هم درست وقتی که عادت شده ام!
_چی از جونم میخوای؟
_چیزی که حق دوتامونه!
آب دهانم خشک میشود پس حدسم درست ست!
_من حق و حقوق دیگه ای هم دارم که نادیده گرفته میشه مثل آرامش مثل امنیت مثل….

با جمله ی بعدی اش کمی آرام میگیرم!
_ولی…ولی من نمیخوام مثل دوتا حیوون به هم بپیچم! لازمه ابتدا یه عشق و علاقه ای بینمون شکل بگیره! موافقی؟
_هنوز شکل نگرفته؟
مردد نگاهم میکند!
_نمیدونم
_پس بی زحمت تا وقتی که تکلیفت با خودت مشخص نشده دست نگهدار
بلافاصله قامت راست میکند و با قیافه ای که انگار میخواهد ثابت کند کم نیاورده می ایستد
_کاملا موافقم! ولی باید زمینه های شکل گیری رو فراهم کنی
_چی هست این زمینه ها که میگی؟
بدون توجه به سوالم به سمت در میرود
_محمد!
_چیه؟
_اجازه بده حنانه رو ببینم! لطفا!
با تاسف سر تکان میدهد و از درون میجوشد
_من الان به فکر چیم تو به فکر چی !؟
_الان اگه منم به اون چیزی فکر کنم که تو میکنی اخلاقت درست میشه؟
_من به چی فکر میکنم اصلا میدونی؟
_بله! رابطه ی جنسی! اونقدرا هم احمق نیستم که فکر میکنی!
در را باز میکند
_برو ولی طول نکشه
با رفتنش نفس راحتی میکشم
دغدغه جدید پیدا کرده ام! حالا باید شب و روز درگیر این مسئله باشم
و درست زمانی که عادت شده ام!
به خشکی شانس!

 

حنانه را به آغوش کشیده ام و هر دو زار میزنیم
_بخدا فکر کردم مردییی
_منم
اشکم را پاک میکنم و آه سوزناکم را بیرون می‌دهم
_حنانه روزی نبود که بهت فکر نکنم و خودم رو نفرین نکنم! نمیدونستم زنده ای یا مرده فقط گریه میکردم
حنانه میان بغضش می خندد
_یه هفته بعد اون اتفاق محمد اومد گفت امروز مراسم هفتم آوازه!
_چه غلطا ! مرتیکه!!! تو هم باور کردی؟
_آره واقعا همش دعا میکردم از اون اتاق بیرون بیام و به چهلمت برسم
میان آن همه درد و دلتنگی خنده روی لب هردویمان می آید
_وای چه دردی کشیدی! از من بدتر!
دوباره بغلم میکند
_خدارو شکر الان هردومون نجات پیدا کردیم و سالمیم فقط یه قولی بهم بده آواز؟
از خودم جدایش میکنم و با ابروی چین خورده منتظر ادامه ی حرفش می مانم
_اگه سری بعد در مورد مریم و اتفاقات غار حرف زدم با مشت بکوب تو دهنم! نمیدونی چه خون دلی خوردم این ده روز
_وااای منم! از تو بدتر حنانه! از محمد خواستم خودش همه چی رو برام تعریف کنه! اینطوری بهتره!
_قبول کرده؟
_آره!
_خب خدارو شکر

 

با حنانه و میترا سه نفری زیر درخت زردآلو که اغلب برگ هایش در حال زرد شدن ست نشسته ایم
_زنداداش نمیخواید یه بچه خوشگل بیارید ؟
_بچه؟ نه فعلا!
_چرا؟
_مممم فعلا آمادگیش رو نداریم
_آمادگی چیه؟ اینجا خونه خان هستش بچه رو که بیاری گلیمت رو از آب بیرون کشیدی! الان نازدار ۴ ساله داره خودشو میکشه حامله بشه تازه جانشین هم نمیشه اونوقت بچه ی تو…
_خب که چی میترا؟
_خب بچه ی تو قرار جانشین پدرش بشه و امور خاندان رو به عهده بگیره ! کمه؟
_میخوام صد سال سیاه نشه
میترا از حرفم جا می خورد! و حنانه به تایید حرفم می‌گوید
_شک دارم تا حالا هم دیگه رو لمس کرده باشن بعد تو میگی حاملگی؟
میترا چپ به حنانه نگاه میکند
_باز تو زبون درازی کردی حنانه؟ انگار توی تقدیرت نوشته باید به زور خان داداشم رو مجبور کنی بکشدت!
حق با میتراست! یکی زبان من هیچ وقت کوتاه نمیشود یکی حنانه!
_ولی راست میگه میترا ! هیچ روی خوشی از این زندگی نمی‌بینم! به قول حنانه تا حالا همدیگه رو لمس نکردیم اونوقت تو میگی بچه؟ بیخیال بابا
حنانه ضربه ای به بازویم میزند
_خب این دیگه هنر زنه که مردشو بکشه سمت خودش
_اگه اینطوره من بی هنر ترین آدم روی زمینم! چون محمد کسی نیست که من بتونم بکشمش سمت خودم
میترا بحث را عوض میکند
_بیخیال پاشید بریم مسابقه ی اسب سواری!
نیم نگاه من و حنانه به هم گره میخورد که میترا ادامه می دهد
_با معتمد و اعتماد میریم نگران نباشید!
_میترا بزار اول به محمد اطلاع بدم میدونم اگه بفهمه بی اجازه رفتم‌ ناراحت میشه
_باشه پس تا حنانه اسبارو میاره توم خان داداش رو در جریان بزار

 

#پارت_132

 

یک ماه و نیم از آمدنم به خانه ی خان میگذرد! محمد این چند روز اخیر منعطف تر به نظر میرسد
اما همچنان گاهی زلیخا صدایم میکند
حتی اگر نیازی به صدا کردنم نباشد انتهای همه ی جملاتش یک زلیخا می چسباند
و من آنقدر از درون حرص و جوش میخورم که دیگر توانی برای مقاومت ندارم!
اما به روی خودم نمی آورم ! نباید نقطه ضعفم را بفهمد و بیشتر از این آن را نشانه بگیرد!
شاید چاره ای ندارم و باید سایه ی شوم این رقیب را هم تحمل کنم
طوری شده که اگر آخر حرفهایش زلیخا خانم نگوید متعجب نگاهش میکنم
وقتی متوجه تعجبم میشود اضافه میکند….بله دیگه زلیخا خانم!

و انگار این زلیخا جزئی جدایی ناپذیر از زندگی مشترک ما شده
چشمان خواب آلودم را باز میکنم و حنانه را مقابلم می بینم خمیازه ای میکشم و غلت میخورم
_آواز جان خیاط اومده اجازه ی ورود میخواد
از جا بلند میشوم و روی تخت می نشینم بعد از کمی فکر کردن به نشانه ی رضایت سری
تکان میدهم
_بگو بیاد
پری وارد اتاقم میشود و با استقبال گرم من مواجه میشود
محکم بغلم میکند وبا خنده ی شیطنت آمیزش میگوید:
_لباساتو دوختم و آوردم برات! امشب بپوش و دلبری کن واسه شوهری که با صدمن عسل نمیشه خورد!
_دیوونه ای بخدا
لباس هارا یکی یکی خارج میکند و من با ذوق نگاهشان میکنم
_دلم برات تنگ شده بود آوازی
_ممنون پری! منم همینطور! مامانم خوبه؟
_مامانت خوبه نگران نباش، راستی سری قبل که داشتم از اینجا میرفتم مزدورای شوهرت جلوم رو گرفتن و تهدیدم کردن که دیگه از مادرت خبر نیارم
_خب؟ تو چی گفتی؟
_خب از جونم که سیر نشدم قول دادم دیگه خبر نیارم
با لحن ملتمسانه ای میگویم
_سه روز پیش مامانم اومد اینجا و دیدمش! ولی میشه بازم خبر بیاری؟
_آره دیوونه معلومه که میشه
ظرف شکلات را به طرفش میگیرم یکی برمیدارد و در حالی که با آن بازی میکند می گوید
_یه چیزی هست! نمیدونم بگم نگم…
_چیه بگو
_مممم مسعود برگشته!
قلبم برای لحظه ای می ایستد دستم را آرام روی دهانش می‌گذارم و به حنانه که مشغول تمیز کردن میز صبحانه ست نگاه میکنم و پچ میزنم
_خدای من! برگشته؟ مطمئنی؟
_آره ولی فقط خونواده من میدونن و خونواده خودش! مراقب باش کسی نفهمه!
_نه خیالت راحت! چرا برگشته؟ از جونش سیر شده؟ نمیدونه محمد به خونش تشنه‌ست؟
_بیرون نمیاد همش تو خونه ست! حتی مامانت هم نمیدونه که برگشته!
_بنده خدا مامانم! از دنیا بی خبر !
با فکر آن که اگر محمد بفهمد مسعود برگشته حتما بلایی سرش می آورد هوش از سرم میرود!
_پری! میشه به مسعود بگی هرچه زودتر از اینجا بره؟
_باشه ولی بعید میدونم به حرفم گوش کنه
از حنانه که جمع کردن سفره را تمام کرده میخواهم برای مهمانم چای بیاورد
پری استکان چای را برمیدارد و در حالی که در فکر فرو رفته میگوید:
_یادته همیشه مسعود موگوجه صدات میکرد و تو چقدر بدت میومد؟! یادته همیشه میگفتی من دختر عمت نیستم؟
_اوهوم! چه زود گذشت! کی باورش میشد مسعود اینطوری یکی رو کور کنه؟ اونم پسر خان! دل و جرات میخواد واقعا !
جرعه ای از چای مینوشم
_راستی گفتم پسر خان ! کاش مهران رو ببینی!
_همون بهتر که ندیدم مطمئنم حس خوبی نمیگیرم! داداشش که اون دفعه کم سنگ روی یخم نکرد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قفس

خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد…
رمان کامل

دانلود رمان سونامی

خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین مقدم
3 ماه قبل

این پارت یه جوری بود همش قاطی پاتی بود….

خواننده رمان
3 ماه قبل

جای پاراگرافا عوض شده بود انگار ممنون قاصدک جان قشنگ بود لطفا شبا زودتر پارت بذار

خواننده رمان
3 ماه قبل

فکر کردم متنای دیشب جابجا شدن ولی یه قسمت هم بهش اضافه شده ممنون قاصدک خانم
مسعود برگشته یه مصیبت دیگه برا آواز درست کنه محمد هم که فکر میکنه آواز باهاش رابطه صمیمی داشته قبلا

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x