رمان آواز قو پارت 23

4.2
(98)

 

اما همچنان گاهی زلیخا صدایم میکند
حتی اگر نیازی به صدا کردنم نباشد انتهای همه ی جملاتش یک زلیخا می چسباند
و من آنقدر از درون حرص و جوش میخورم که دیگر توانی برای مقاومت ندارم!
اما به روی خودم نمی آورم ! نباید نقطه ضعفم را بفهمد و بیشتر از این آن را نشانه بگیرد!
شاید چاره ای ندارم و باید سایه ی شوم این رقیب را هم تحمل کنم
طوری شده که اگر آخر حرفهایش زلیخا خانم نگوید متعجب نگاهش میکنم
وقتی متوجه تعجبم میشود اضافه میکند….بله دیگه زلیخا خانم!
و انگار این زلیخا جزئی جدایی ناپذیر از زندگی مشترک ما شده
چشمان خواب آلودم را باز میکنم و حنانه را مقابلم می بینم خمیازه ای میکشم و غلت میخورم
_آواز جان خیاط اومده اجازه ی ورود میخواد
از جا بلند میشوم و روی تخت می نشینم بعد از کمی فکر کردن به نشانه ی رضایت سری
تکان میدهم
_بگو بیاد
پری وارد اتاقم میشود و با استقبال گرم من مواجه میشود
محکم بغلم میکند وبا خنده ی شیطنت آمیزش میگوید:
_لباساتو دوختم و آوردم برات! امشب بپوش و دلبری کن واسه شوهری که با صدمن عسل نمیشه خورد!
_دیوونه ای بخدا
لباس هارا یکی یکی خارج میکند و من با ذوق نگاهشان میکنم
_دلم برات تنگ شده بود آوازی
_ممنون پری! منم همینطور! مامانم خوبه؟
_مامانت خوبه نگران نباش، راستی سری قبل که داشتم از اینجا میرفتم مزدورای شوهرت جلوم رو گرفتن و تهدیدم کردن که دیگه از مادرت خبر نیارم
_خب؟ تو چی گفتی؟
_خب از جونم که سیر نشدم قول دادم دیگه خبر نیارم
با لحن ملتمسانه ای میگویم
_سه روز پیش مامانم اومد اینجا و دیدمش! ولی میشه بازم خبر بیاری؟
_آره دیوونه معلومه که میشه
ظرف شکلات را به طرفش میگیرم یکی برمیدارد و در حالی که با آن بازی میکند می گوید
_یه چیزی هست! نمیدونم بگم نگم…
_چیه بگو
_مممم مسعود برگشته!
قلبم برای لحظه ای می ایستد دستم را آرام روی دهانش می‌گذارم و به حنانه که مشغول تمیز کردن میز صبحانه ست نگاه میکنم و پچ میزنم
_خدای من! برگشته؟ مطمئنی؟
_آره ولی فقط خونواده من میدونن و خونواده خودش! مراقب باش کسی نفهمه!
_نه خیالت راحت! چرا برگشته؟ از جونش سیر شده؟ نمیدونه محمد به خونش تشنه‌ست؟
_بیرون نمیاد همش تو خونه ست! حتی مامانت هم نمیدونه که برگشته!
_بنده خدا مامانم! از دنیا بی خبر !
با فکر آن که اگر محمد بفهمد مسعود برگشته حتما بلایی سرش می آورد هوش از سرم میرود!
_پری! میشه به مسعود بگی هرچه زودتر از اینجا بره؟
_باشه ولی بعید میدونم به حرفم گوش کنه
از حنانه که جمع کردن سفره را تمام کرده میخواهم برای مهمانم چای بیاورد
پری استکان چای را برمیدارد و در حالی که در فکر فرو رفته میگوید:
_یادته همیشه مسعود موگوجه صدات میکرد و تو چقدر بدت میومد؟! یادته همیشه میگفتی من دختر عمت نیستم؟
_اوهوم! چه زود گذشت! کی باورش میشد مسعود اینطوری یکی رو کور کنه؟ اونم پسر خان! دل و جرات میخواد واقعا !
جرعه ای از چای مینوشم
_راستی گفتم پسر خان ! کاش مهران رو ببینی!
_همون بهتر که ندیدم مطمئنم حس خوبی نمیگیرم! داداشش که اون دفعه کم سنگ روی یخم نکرد

 

#فصل_پنجم: دروغ و تظاهر 🎭

سر میز شام کنارش می نشینم!
مرضیه برگشته اما انگار روزه ی سکوت گرفته کلامی حرف نمیزند
مهران نیامده شروع به شعر خوانی میکند و جو را اداره میکند
میترا با همان روی خندان همیشگی اش دیس برنج را به طرفم میگیرد
_بیشتر بردار زن داداش گلم! بخور تا چاق و چله بشی
ماریه خواهر وسطی که دو سال از من بزرگتر ست گوشه ی چشم به میترا نگاه میکند
نگاهی که انگار حرف میترا به مذاقش خوش نیامده.
رو به میترا لبخند رضایت بخشی میزنم و کمی برنج بر میدارم
در همین حال احمد خان بدون آنکه چیزی بگوید بزرگترین تکه ی گوشت غذایش را برمیدارد و به طرف بشقابم میگیرد
من که از کارش جا خورده ام هاج و واج نگاه میکنم!
که ناگهان به خودم می آیم و بشقابم را به طرفش میگیرم و بابت این محبتش تشکر میکنم
در واقع رسم ست که بزرگترین تکه گوشت قابلمه ی غذا را برای خان میگذارند و خان با دادن آن تکه گوشت ، حسن نیت خود را به طرف مقابل نشان می دهد!
بعد از شام همه دور هم می‌نشینیم من که هنوز به جو خانوادگی عمارتِ خان، عادت ندارم یک گوشه می نشینم و تا آخر به محمد که گهگاهی با بقیه حرف میزند نگاه میکنم
انگار متوجه سنگینی نگاهم شده اما دست بردار نیستم!
دیدنش برایم پر از آرامش و اشتیاق ست میخواهم با نگاهم فریاد بزنم که به او علاقمند شده ام
قد بلند ست و چهارشانه اما لاغر و خوش هیکل!
پوستی به براقی اسب عرب ،چشمانی کشیده و عسلی، و ریش نسبتا کوتاه و کم پشتی که به صورتش جذابیت خاصی بخشیده ست

 

 

مهران از روی مبل بلند میشود و رو به من و میترا می‌گوید
_بچه ها کی با یه بازی خفن موافقه؟
بلافاصله کلمه ی “من” از زبان میترا و ماریه خارج میشود
مهران انگشت اشاره‌اش را به طرف من میگیرد
_پایه ای؟
محمد نگاهش را از برگه های مقابلش میگیرد و به چهره ی پر از تردید من میدهد
نگاهم را از محمد میگیرم و بعد از کمی فکر کردن میگویم
_نمیدونم مهران مممم….
دوباره نگاهم سمت محمد میرود! از اینکه برای یک بازی ساده هم باید از او اجازه بگیرم کلافه و عصبی هستم! معنی نگاهم را می‌فهمد و به نشانه ی تایید سری تکان میدهد
بلافاصله لبخند روی لب می آورم و رو به مهران میگویم
_پایه‌م
رو به مرضیه میکند
_هستی مر مر؟
_هستم!
به سمت محمد برمیگردد
_خان داداش؟
صدایی از محمد نمی‌شنود
_با شماهستم خان داداش آره یا نه؟
_نمی بینی سرگرم حساب کتابم؟ همون علاف بیکارای دور و برت کافیه واسه سرگرم شدنت
مهران از این تشر محمد خم به ابرو نمی‌آورد گویی به این نیش تلخ او عادت دارد
در همین حال حنانه وارد پذیرایی میشود و چشم های مهران برق میزند
_حنانه پایه ی جرات حقیقت هستی؟
نگاه متعجب من روی مهران خشک میشود
_بازی خفنت جرات حقیقت بود؟
حنانه موافقت خود را برای بازی اعلام میکند و همزمان مهران رو به من لب میزند
_منتظر بودی گرگم به هوا بازی کنیم؟
و رو به نازدار میگوید:
_نازی بریم بازی؟
برخلاف تصور من نازدار چشم در کاسه میچرخاند و به طرف در پذیرایی میرود
_بازی یا بچه بازی؟
و در پذیرایی را محکم به هم میکوبد
از اینکه نازدار جمع را ترک میکند خدا را هزار مرتبه شکر میکنم! انگار مهران به این برخورد نازدار هم عادت دارد
مهران همگی را دور یک عسلی کوچک جمع میکند و دهانه ی بطری را رو به خود روی میز قرار میدهد
_خب از همین الان بگم اگه جرات انتخاب کردید دبه در نمیارید باید انجام بدید! حقیقت رو هم انتخاب کردید باید واقعیت رو بگید در غیر این صورت مجازات می‌شید و یه سوال دیگه ازتون پرسیده میشه! در ضمن فقط من سوال میپرسم کس دیگه ای حق نداره چیزی بپرسه !قبول؟
_قبول
مهران بطری را می چرخاند و بطری بعد از کمی چرخ خوردن رو به مرضیه می ایستد
_مرضیه! خب خب! جرات یا حقیقت؟
مرضیه کمی فکر میکند
_تا حالا حقیقتی پنهون نکردم! پس جرات
چشم مهران از شیطنت برق میزند کمی فکر میکند و میگوید
_جوراب بغل دستیت رو تا آخر بازی مثل دستکش دستت کن
ناگهان صدای خنده ، جمع را منفجر میکند و مرضیه مشتی به بازوی مهران میکشد
_خفه شو مهران! من بمیرم هم…
صورت مهران در کسری از ثانیه جدی میشود
_قرار شد دبه در نیاری!
مرضیه به ناچار نگاهی به میترا که کنارش نشسته میکند و میگوید
_خدارو شکر جوراب نداره!
همه ی نگاه ها به سمت پاهای جمع میرود و مرضیه شانس می آورد که کسی جوراب به پا ندارد
مهران با ابرو اشاره ای به محمد که آن طرف تر نشسته میکند
نگاهم روی پاهای محمد که جوراب به پا دارد خشک میشود
چشم های مرضیه درشت میشود و پچ میزند
_خفه شو مهرااان! خان داداش آخه؟
جمع در سکوت فرو میرود شاید کسی این پیشنهاد مهران را عاقلانه نمی‌داند!
مهران چشمکی میزند و مرضیه دوباره پچ میزند
_اگه خودت اینقدر مردی و جرات داری جورابش رو بگیری اونوقت منم دست میکنم
مهران با آن خنده ی شیطنت آمیزِ روی لبش حرف میزند
_میخواستی جرات انتخاب نکنی! حالا هم پاشو برو و کاری که سرورت ازت خواسته انجام بده
_مغز خر خوردم؟ منو تو هچل ننداز مهران!
_پاشو مرضیه!
_من همچین غلطی نمیکنم! تمومش کن
حقیقتا دلیل آن همه ترس و فاصله ای که بین محمد و خواهر هایش افتاده را درک نمیکنم! چه بلایی سر این برادر و خواهرها آورده که مرضیه ای که یک سال بیشتر با او تفاوت سنی ندارد اینگونه از او حساب میبرد
با صدای باز شدن در نگاه ها به سمت اعتماد میرود که دو پاکت به دست دارد
نگاه هایی که حالا روی جوراب های سفید و تمیز اعتماد ثابت مانده است
اعتماد نگاه ها را تعقیب میکند و مردد دستی به شلوارش میکشد
_اتفاقی افتاده؟
مهران میخندد
_نه عشقم!جورابات رو در بیار و خودتم بیا بازی!
_متوجه نشدم
مهران از جا بلند میشود و اعتماد را همانجا خفت میکند
لبخند عمیقی لبهای جمع را از هم باز کرده است البته جز محمد!
بکش بکش جوراب اعتمادِ متعجب را در می آورد
و آن را به سمت مرضیه پرت میکند
پاکت هایی که در دست دارد را میگیرد و سر میز محمد میگذارد و اعتماد را هم به جمع ملحق میکند
مرضیه اگر چه چینی به بینی اش داده اما خوشحال از اینکه مجبور نیست با محمد سر و کله بزند فورا جوراب را دست میکند و رو به نگاه کنجکاو اعتماد میگوید
_یه وقت خر نشی جرات انتخاب کنی! اینم آخر و عاقبت انتخاب جرات
با صدای خنده ی جمع محمد کلافه نگاهش را به رو به رو میدهد
نیم رخش رو به من است و عمدا جایی نشسته ام که بتوانم تمام عکس العمل هایش را زیر نطر بگذارم

 

#پارت_134

 

Na Mu, [۰۲.۱۰.۲۴ ۰۷:۳۴] با صدای مهران نگاهم را از او میگیرم
_خب! ببینیم بعدی کیه!
بطری را میچرخاند و این بار رو به من می ایستد
دستش را به هم می‌ساید و با همان لحن شیطنت آمیز می‌گوید
_آخ جون! زنداداش! فقط منتظرم جرات انتخاب کنی و جلوی این جمع مجبورت کنم لب های خان داداش رو ببوسی
من دستپاچه لب میگزم و برخلاف تصور مهران کسی نمی‌خندد جز خودش!
شوخی خوبی نبود آن هم وقتی محمد کمی آن طرف تر نشسته است و مانند انبار باروت منتظر جرقه است
با ضربه ای که میترا به پایش میزند فورا خنده اش را جمع میکند و میگوید
_خب؟ جرات یا حقیقت؟
چه سوال احمقانه ای؟ میگفتم جرات تا مجبورم کند جلوی آن همه آدم او را ببوسم؟ زهی خیال باطل!
_حقیقت!
_نچ نچ ! چه فرصتی از دست داد خان داداشم الهی…!
میترا دندان روی هم فشار میدهد و دوباره ضربه ای دیگر به پای مهران میزند
_از جونت سیر شدی؟
نگاهم سمت محمد میچرخد جایی که بدون توجه به تشر های مهران سرش را با حساب و کتاب گرم کرده است
_خب سوال اینه! تو یه قتل انجام دادی! جنازش رو دستت مونده و نمیخوای کسی بفهمه! اما تنهایی کاری از دستت بر نمیاد و مجبوری از یکی کمک بخوای! اون یه نفر توی این جمع کیه؟
متعجب از این سوال فقط نگاهش میکنم که بیشتر توصیح میدهد
_منظورم اینکه با کمک کی جنازه رو سر به نیست میکنی ؟
از این سوالش جا میخورم! این دیگر چه کوفتی ست؟
نگاه گذرایی به تک تک افراد جمع می اندازم! از بین خانم ها که کسی را انقدر مطمئن و با جرات نمیبینم! مهران که در حال و هوای خودش سیر میکند…و اما اعتماد! مطمئنا اعتماد گزینه ی خوبی برای سر به نیست کردن یک آدم است! هم پرستیژش را دارد و هم مانند اسمش قابل اعتماد است!
لب باز میکنم تا اسم او را بیاورم که مهران همه چیز را خراب میکند
_این جمع منظورم خان داداشم هستااا
نگاهم را از اعتماد به محمد میدهم! چه سوال مزخرفی! ولی مجبورم به آن فکر کنم
اگر کسی را بکشم اعتماد راز نگهدار تر ست یا محمد؟ اعتماد بهتر درکم میکند یا محمد؟ گیرم اعتماد را انتخاب کنم بازهم همه ی اتفاقات را طوطی وار برای اربابش تعریف میکند! پس بهتر نیست همان ابتدا به محمد اعتماد کنم؟سری تکان میدهم و در حالی که روی تک تک اجزای صورتش زوم کرده ام اسمش را به زبان میاورم
_محمد!
محمد یک تای ابرو بالا می اندازد و ته مایه ای از خنده اخمش را باز میکند
صدای اوووووو گفتن جمع لبخند ریزی بر لبم می آورد و همان لحظه با دیدن جوراب های اعتماد در دست مرضیه خنده ام عمیق تر میشود
مهران می پرسد
_چرا محمد؟ چرا اعتماد نه؟
شانه ای بالا می اندازم
_چون بهتره همون ابتدا، ماجرا رو به محمد بگم چون مسلما اعتماد ریز تا درشت اتفاقات رو براش تعریف میکنه و اگه بفهمه قبرم رو کنار قبر مقتول میکنه
مهران قوسی به لب هایش می‌دهد
_منطقی بود!
و بدون انکه حرف دیگری بزند بطری را میچرخاند و همان لحظه سوالی در ذهنم شکل میگیرد
“یعنی ممکنه یه روز مجبور بشم یه آدم بکشم و از محمد کمک بخوام؟ خدایا غلط کردم! هفت قران به میان! همچین بلایی سرم نیاری”
دهانه ی بطری رو به حنانه می ایستد
_خب خب حنانه! حنانه خانوم به عمو بگو ببینم از چه اتفاقی بیشتر از تمام اتفاقات زندگیت خجالت میکشی؟
حنانه از این سوال جا میخورد و کمی مکث میکند! بیچاره حنانه! مطمئنا سوال سختی ست که اینگونه کپ کرده است
_بچه که بودم یه نفر من رو تو کوچه بدون شلوار دید!
مهران ناخودآگاه میپرسید
_کی؟
حنانه سر بلند میکند و چینی به ابروهایش میدهد
_قرار شد هر وقت دروغ گفتیم سوال بعدی رو بپرسی!
_فقط بگو اون یه نفر تو این جمعه؟
نگاهم سمت اعتماد میرود مانند لبو قرمز شده و خودخوری میکند به سختی لب باز میکند
_مهران خان بریم سوال بعدی؟
مطمئنا آن لحظه همه خوب فهمیدیم کسی که حنانه را بدون شلوار دیده اعتماد است که سکوت کردیم و مهران بدون اعتراض بطری را چرخاند!
دهانه ی بطری دوباره رو به من می ایستد!
کمی فکر میکند و گوشه ی ابرویش را می‌خاراند
_اگه بری جزیره ی آدمخوارا و فقط بتونی یه نفر رو با خودت ببری اون یه نفر کیه؟ از جمع مردا ! زن نه!
سوال هایش، هم خنده دار بود هم بچگانه!
بدون انکه فکر کنم میگویم
_محمد!
_چرا؟
_چون جنابعالی متعلق به نازداری و اعتمادم متعلق به حنانه ست با این حساب اگه با کسی غیر از محمد برم پوست دوتامون کندست چون قطعا محمد هم از این قضیه چشم پوشی نمیکنه
_منطقیه! ولی باشناختی که از خان داداشم دارم به نظرم باید از دستش فرار کنی و به آدم خوارها پناه ببری
_مهران خان یه سوال!
_بله؟
_چرا جواب همه ی سوالای من داره به یه نفر ختم میشه؟ عمدی در کاره؟
نیم رخ محمد را از نظر میگذرانم که متفکر، چشم از برگه برداشته و منتظر جواب مهران است
_نه! به من چه که تو به من و اعتماد افتخار نمیدی!!! میخواستی بگی با اعتماد میرم!
سری تکان میدهم
_آهان! باشه!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

خسته نباشی قاصدک خانم قبول کن این پارت خیلی کوتاه بود نسبت به قبلیا

نازنین مقدم
3 ماه قبل

ممنون که هرشب پارت میذاری

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x