_هیسسسس هیچی نگو ! امشب میبرمت پیش قابله! اگه قابله هم تایید کنه حامله ای همون جا سرت رو میبرم و کلهت رو تو کوچه پس کوچه های روستا میچرخونم تا درس عبرتی بشی برای تموم دخترا و زنای این روستا
آه بلندم را در گلو خفه میکنم و سکوت میکنم ندانسته و احمقانه چه بلایی سر خودم آوردم!
پاهایم سست شده و نزدیک است پس بیفتم که به دیوار تکیه میدهم
من که به بی گناهی خودم اطمینان دارم پس این همه ترس و واهمه بخاطر چیه؟!
شاید به قابله اطمینانی نیست!
اگر قابله هم به اشتباه حاملگی تشخیص دهد چی؟
وای! وای اگر اینطور باشد به یقین میمیرم!
حتی اگر نمیرم یا زجرکشم میکند یا به عنوان لکه ی ننگ طلاقم میدهد و باید برگردم پیش کبری!
آخرین بار کبری هشدار داده بود چرا گوش شنوا ندارم؟!
نگاهم سمت او میرود! حال او هم چنان خوب نیست کاردش بزنی خونش در نمی آید
بدنش میلرزد و تمام تنش را عرق گرفته ست! توی اتاق قدم میزند و هر چند دقیقه یک بار روی تخت می نشیند
نفسی تازه میکند و دوباره دیوانه وار قدم میزند
موهایش را میکشد و حرص میخورد
در این میان هرازگاهی چشم غره ای هم به سمت من میرود
ساعت دوزاده و نیم شب ست و از نگرانی دل در دلم نیست
از داخل کمد لباس هایش، اسلحه ای بیرون می آورد با دیدن اسلحه، زهره ام آب میشود و خانه روی سرم فرو میریزد
_این چیه ؟
_نمیدونی چیه؟ هفت تیره! هفت تیرررررر
زبانم خشک میشود و قورت دادن آب دهانم نیز آن را خشک تر میکند
_تو واقعا میخوای من رو بکشی؟
_شک نکن اگه حامله باشی یه گوله حرومت میکنم نه بخاطر اینکه بهم خیانت کردی بخاطر اینکه سرم کلاه گذاشتی! حامله بودی بخاطر همین با مادرت به دست و پام پیچیدید که الا و بالله بگیرمت؟
به نشانه ی تاسف سری تکان میدهم
_اگه حامله نباشم چی؟چطور جواب خدا رو میدی با این تهمت های کثیفت؟
دستش را به علامت تهدید بالا میبرد
_ببین چی میگم….!
از جا بلند میشوم و با همه ی دردی که در بدن دارم مقابلش می ایستم
_نه! تو گوش کن من چی میگم محمد خسروشاهی! امشب که از این در بریم بیرون و وقتی برگردیم گردنت کج باشه دیگه اون آدم سابق نمیشم! سکوت نمیکنم دست به هر کار و هر چیزی میزنم برای نابود کردنت باید دست به دعا بشینی که حامله باشم متوجه شدی؟
_پس دعا میکنم حامله نباشی و همین الان بمیرم ولی دست کسی به تنت نخورده باشه
_پشیمون میشی!
از غضب سرخ و سفید میشود و میخواهد حرفی بزند که در لحظه پشیمان میشود
_پاشو راه بیفت! پاشو بریم پیش مامای روستا
اضطراب محمد چند صد برابر من ست
روی زانو ایستاده و با دقت ماما را نگاه میکند
_نبضش هیچ فرقی نکرده! عادیه !
دستش را روی شکمم میگذارد ودوباره با اطمینان میگوید
_نه! حامله نیست متاسفانه
نفسش را با فریاد خفه ای بیرون میدهد و در حالی که محکم دستش را روی صورتش فشار میدهد میغرد
_مطمئنی؟
_شک ندارم! من سی ساله قابله هستم فرق زن حامله و زن عادی رو نمیفهمم؟ حالت چهره و بدنش چیزی نشون نمیده
نفس راحتی میکشد روی زمین پخش میشود
_خدایا شکرت!
_خدارو شکر؟ نمیخوای حامله باشه؟
چهره اش کمی باز شده انگار که دنیا را دو دستی به او داده باشند انگار نه انگار نیم ساعت پیش بدون گناه تا پای چوبه ی دار مرا برد و برگرداند
_طیبه خانوم! میشه معاینهم کنید ببینید دخترم یا زن؟
ماما و محمد که حسابی از حرفم جا خورد اند متعجب نگاهم میکنند
محمد شانه ام را میگیرد و به طرف خودش میچرخاند
_معلومه که نمیشه
_چرا نشه؟
_چون من میگم
_دلیلت چیه؟
_چون نمیخوام کسی غیر از خودم بدنت رو ببینه
خنده ای از روی عصبانیت سر میدهم و با صدای بلند و بغض آلود سر شانه ام را کمی پایین میدهم
_بخاطر چی؟ بخاطر این بدنی که زیر بی رحمی شلاقت کبود شده یا بخاطر….
حرفم را قطع میکند
-تقصیر خودت بود که به دروغ گفتی سردرد و سرگیجه دارم!!
آنقدر وقیح ست که از رو نمی رود که نمی رود!
طیبه خانم که تا این لحظه سردرگم نگاهمان میکند رو به محمد میگوید
_چه خبره؟من نفهمیدم چرا وقتی دختره آوردی پیش من؟
.🎶🦢⃤᭄
با گریه میگویم
_طیبه خانوم! غروب پزشک اومد دیدنم! اون از خدا بی خبر اشتباهی گفت حاملم در حالیکه ما دستای همدیگه رو هم لمس نکردیم چه برسه به حامله شدن! محمد هم از خداخواسته و دنبال بهونه، ببین چه بلایی سر بدنم آورده!
طیبه خانوم رد کبودی سرشانه ام را با چشم هایش دنبال میکند
_این چه کاریه کردی خانزاده؟این دختر معصوم چه گناهی کرده که بدنش رو رنگ موهاش کردی؟
به رد کبودی زل زده و حرفی نمیزند
آب دماغم را بالا میکشم
_طیبه خانوم میشه معاینه کنید؟
_آره مادر چرا نشه؟
محمد دوباره میغرد
_گفتم نه! نمیشنوی؟
طیبه خانم میگوید
_خب مادر وقتی اعتماد نداری بزار معاینه کنم و خیالت رو برای همیشه راحت کنم
رو به طیبه خانوم میگوید
_کاسه ی داغ تر از آش نشو طیبه خانم!! خودم امشب میفهمم دختره یا نه! نیازی به معاینه کسی نیست
با این حرفش تمام بدنم یخ میبندد و مثل سنگ سر جایم بی حرکت می مانم
_آفرین خانزاده خسته نباشی بعد از یه ماه و نیم! ولی از اولش میتونستی خودت بررسی کنی چه نیازی بود بیاری اینجا؟
محمد بدون توجه به تشری که ماما نثارش کرده دستم را میگیرد و بلندم میکند
_پاشو دیر وقته!
_نمیام!
_چی؟
_میخوام برگردم پیش مامانم!
نگاهی به طیبه خانم می اندازد و آرام در گوشم زمزمه میکند
_خیلی زرنگی دختر کبری!! من تازه کارم باهات شروع شده!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_معذرت میخوام! قبول دارم عجولانه تصمیم گرفتم
مانند دیوانه ها با صدای بلند زیر خنده میزنم
یقه ی پیراهنم را پایین میکشم
_باشه! اینقدر معذرت خواهی کن تا رد این کبودی بره! اینقدر معذرت خواهی کن که موهام دوباره سبز بشه! که جای لگدی که زدی خوب بشه! ایشالا پات قلم شه اونوقت….
دست روی دهانم میگذارد
دستش را برمیدارم و با خشم نگاهش میکنم
_چه مرگته؟
یقه ام را در دستش جمع میکند
_درست حرف بزن
با عصبانیت هولش می دهم و به طرف در میروم
دستم را میگرید و میکشد
_اول میای رو تخت! بعد هرجا خواستی گم و گور شو
_ولم کن
_وایسا دارم باهات حرف میزنم! اگه مشکلی نداری واسه چی نمیای؟
دندان هایش را چفت میکند
_واسه چی نمیای؟ از چی میترسی؟ ها؟
با نفس عمیقی که در ریه ام فرو میبرم سعی میکنم آرامش را به خودم برگردانم
_الان…
_الان چی؟
_اگه من بیام اونجا مشکلت حل میشه؟
_آره حل میشه! برو…
_نمیرم!
_دیگه با زبون خوش حرف نمیزنم! مجبورت میکنم مجبووور!
پوزخندی میزنم عصبی میشود و بازویم را محکم میگیرد و روی تختم می اندازد
_چی میخوای از جونم؟
_میرم سرویس و برمیگردم! آماده نباشی هر بلایی سرت اومد مقصرش خودتی! من باید امشب بفهمم دختری یا نه! تمام
_تو که نمیخواستی تنت به تنم بخوره
_اون واسه وقتی بود که فکر میکردم حامله ای
محکوم نمیشود کوتاه نمی آید همیشه حاضر جواب ست و بی منطق….
_ساعت یک شبه بزار برای یه وقت دیگه
_برای من تازه سر شبه! مگه نگفتی میخوام مال تو بشم؟ امشب سندتو میزنم! دیگه چی میخوای؟
_من غلط کردم!
_غلط کردی و من امشب با غلط گیر میفتم به جونت
به طرف سرویس میرود و من قلبم به شدت میکوبد
“چیکار کنم؟ چه بلایی سر خودم آوردم؟ قرار بود فعلا دست نگه داره تا به هم علاقه مند بشیم! حالا با این هیزمی که زیرش گذاشتم غیر ممکنه امشب کوتاه بیاد!”
دستم را روی سرشانه ام میگذارم
سگک کمربد درست روی آن خوابیده و جایش میسوزد!
با این حالم انتظار دارد با ذوق همخوابش شوم؟
از سرویس برمیگردد و من با دیدنش روح میسپارم
_باز که نشستی!
_ قرار شد کاری به کارم نداشته باشی تا به هم علاقمند بشیم!
_تو که برخلاف دروغایی که ردیف میکنی به من علاقه داری منم همینطوری خوبم نیازی نیست علاقه داشته باشم
_ کاش یکم مرد بودی و رو حرفت میموندی! کاااش
با قدم های بلند به سمتم می آید و با یک حرکت به طرفم خیز برمیدارد
روی تنم خیمه میزند و با همه ی قدرتش شروع به در اوردن لباس هایم میکند
_الان بهت ثابت میکنم چقدر مردم
عاجزانه دست و پا میزنم و با غیظ میگویم
_ولمممم کن
زانویش را روی ران پایم میگذارد
_من مرد نیستم!؟ بهت نشون میدم
پیراهنم را در می آورد و گوشه ای پرت میکند
دستش سمت شلوارم میرود
.🎶🦢⃤᭄
_تو رو خدا بهم دست نزن! حالم از گرمای تنت بهم میخوره
فکم را محکم میگیرد و فشار میدهد
_یک ماه و نیم جلوم لختی پختی اومدی و رفتی و من خودخوری کردم! حق داری به مرد بودنم شک کنی! دیگه خودخوری نمیکنم دیگه نمیتونم! نه اینکه نتونم نمیخوام! دیگه نمیخوام صبر کنم!
چنگی به دستش میزنم
_بهم دست نمیزنیا!
میخندد و با یک حرکت شلوارم را خارج میکند
با همه قدرتم جیغ میزنم
با پشت دست ضربه ی خفیفی روی دهانم میگذارد
_خفه شو! میخوای همه بفهمن زیرم دست و پا میزنی؟
_این کارت تجاوزه تجاوز!
_نیست! زنمی! اختیارتو دارم! روزی که با کبری به دست و پام می افتادید باید فکر اینجاشو میکردی
نفس زنان پایم را از زیر زانویش بیرون میکشم
و روی تخت میخزم
تا جایی که راه دارد دور میشوم و رو تختی را روی بدنم میکشم
سرما به تنم هجوم آورده و میلرزم
_دختری؟
_بسه محمد!
_پرسیدم دختری؟
_معلومه که دخترم
_کو؟ ببینم!
_چیو ببینی؟
تک خندی میزنم
_با این حرفا خرم نکن!
_من واقعا دارم شک میکنم آواز دست خودم نیست!
_بسه! بعد از این همه شکنجه تازه داری شک میکنی؟
تخت را دور میزند و درست بالای سرم می ایستد
_کاری نکن یکی یه گوله تو مغز دوتامون خالی کنم!
دوباره ترس به دلم می افتد
طبق تجربه های قبلی نباید سر به سرش بگذارم و روی تصمیمم پافشاری کنم در غیر اینصورت عواقبش پای خودم
_باشه! ولی امشب نه!
_همین امشب
_چراااا؟
_من آدم حرف گوش کنی نیستم
_باید باشی
_تهش چی؟ آخرش که باید کوتاه بیای! چرا مقاومت میکنی؟ چرا ضجه میزنی؟ امشب و فردا شب چه فرقی داره؟
سرم را روی زانویم میگذارم!یعنی هیچ راه فراری وجود ندارد؟
_باشه! من مشکلی ندارم ولی باید اول جلوم زانو بزنی و محترمانه درخواست کنی
با صدای بلند میخندد
_چیکار کنم؟
_بخاطر کتکایی که زدی جلوم زانو بزن و ملتمسانه …
رو تختی را با عصبانیت کنار میزند
_من فقط مقابل خدا زانو میزنم! خدا نیستی که!
پای راستم را میگیرد و با همه ی قدرت روی تخت میکشد
_دوباره یکم باهات راه اومدم پررو شدی فقط اجبار فقط اجبااار و دیگه هیچ
خیز برمیدارم که بروم اما پایش را دو طرف بدنم میگذارد
همزمان که تقلا میکنم بلند شوم از حاشیه ی چشم می بینم که یکی یکی لباس هایش را بیرون میکشد
خم میشود و نفس گرمش کنار گوشم تنم را میلرزاند
_تکون نخور مگه نگفتی زانو بزنم برات؟
با صدایی عاجزو ناتوان لب میزنم
_گفتم مقابلم زانو بزن نگفتم روی تنم!
پیچی به کمرم میدهم و روی شکم می افتم
_تو رو خدا ولم کن!
همه ی زورم را میزنم و با زانو یکی دو قدم دور میشوم که دوباره ساق پایم را میگیرد و به طرف خود میکشد
_بیشتر التماس کن شاید کوتاه اومدم
با چنگ و دندان و ناخن مانع لیز خوردنم میشوم و با همه ی قدرتم انگشتم را داخل ملحفه ی تشک فرو میکنم اما بی فایده ست…
تنم را به انحصار خودش میکشد و همه ی وزنش را روی کمرم می اندازد
_دست و پا نزن آواز! هیچ کاری از دستت بر نمیاد!
از پشت گردنم را محکم میگیرد و سرم را روی تخت فشار میدهد
_مگه نمیگی دختری؟ بهتره بجای این کارا از اولین تجربت لذت ببری!
_خودت چی؟ اولین تجربته؟
با این سوال مکثی میکند و کمی بعد ناگهان نفسم میرود…
142
.🎶🦢⃤᭄
نگاهی به تنم که با جای گازها و لکه های سرخ و کبود تزئین شده می اندازم
لحاف را کمی روی تن برهنه ام بالا می کشد
با سماجت تنم را بغل میکشد و زانویش را بین دو پایم میگذارد
سرم را به اجبار روی بازویش گذاشته و آرام موهایم را نوازش میکند
با عصبانیت دستش را از موهایم جدا میکنم
و او لجوجانه لب داغش را روی گردنم میگذارد
چشم روی هم میگذارم تا این صحنه را نبینم و بتوانم در مقابلش سکوت کنم
وقتی چشم باز میکنم دوباره آن لبخند آزار دهنده، روی لب هایش جا خوش کرده
آنقدر از این لبخند نفرت دارم که اگر بتوانم لبهایش را تا بناگوش میدرم
پشت دستش را روی لبم میگذارد
_ببوس!
ته مایه ای از خنده روی صورتم می نشیند
و در ذهنم کلمات چند ساعت پیش را مرور میکنم “محمد خسروشاهی برای نابود کردنت دست به هر کار و هر چیزی میزنم”
بر خلاف میلم آهسته پشت دستش را میبوسم و همزمان یک کلمه داخل ذهنم چرخ میخورد! انتقام
اگر چه از روی اجبار تنم را به دستش سپرده ام اما نمیتوانم از بلایی که غروب بر سر بدن بی زبانم آورده صرف نظر کنم!
این اتاق و این تخت بوی مرگ میدهد بوی کتک و شکنجه! و حالا بوی تجاوز! انقدر جری ام که دلم نمیخواهد از هوایی که او نفس میکشد استنشاق کنم
به طرف دیگرم می غلتم
به آرامی از پشت بغلم میکند و زانویش را روی کمرم میگذارد
بعد از مکث کوتاهی بوسه ای بر جای کمربند روی کتفم، که از سوز آن میفهمم زخم شده میگذارد!
مدام دستش را روی بدنم حرکت میدهد و من بی اعتنا به نفس های داغی که سوزش روی گردنم افتاده بعد از مدتی خواب چشمانم را تسخیر میکند
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
از جا بلند میشود و صدای قدمهایش هر لحظه نزدیک تر میشود
_پاشو برات لقمه گرفتم
دلم میخواهد سیلی محکمی روی صورتش بگذارم
اما حیف و صد حیف که جراتش را ندارم
_با توام!
باز هم نادیده اش میگیرم
_دیگه تکرار نمیکنم یا لقمه رو بگیر یا…
پتو را از روی سرم برمیدارد و من با همه ی نفرتی که دارم نگاهش میکنم
_چیه؟ باز هوس کتک زدن کردی؟
_اگه لازم باشه بله!
لقمه را به طرفم میگیرد
_نمیخوام فقط دست از سرم بردار
این را میگیویم و به طرف دیگرم غلت میخورم و پتو را روی سرم میکشم
چند ثانیه بالای سرم می ایستد و بدون آنکه حرفی بزند برمیگردد سر میز صبحانه اش!
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•───
_آواز جون
با صدای حنانه که میز صبحانه را جمع میکند سر بلند میکنم
_جانم
_احمدخان دستور داده از این به بعد فقط به کارهای تو و محمد رسیدگی کنم
اگر حالم مانند روز های گذشته بود مسلما از این اتفاق خیلی خوشحال میشدم اما امروز نه!
_این اتاق بغلی هست سمت راست
_خب؟
_اونجا بهم اتاق دادن هر وقت کارم داشتی یه ضربه خفیف به دیوار بزن میام
_باشه عزیزم فعلا کاری ندارم میتونی بری
محمد از حمام بیرون می آید و رو به آینه می ایستد
آب از تار موهای وحشی و ریخته در صورتش، می چکد
چهره اش را از نظر میگذرانم و سر پایین می اندازم
با دیدن موهایم از داخل آیینه، به سمتم برمیگردد
به نظر می آید میخواهد سر حرف را باز کند
_شنیدم مو گوجه صدات میکنن!
در سکوت لباس هایم را با دقت تا میکنم!
در واقع نمیدانم چه جوابی بدهم تا مثل همیشه از کوره در نرود
_حرف بزن
_بله؟
_اولین بار کی بهت گفت موگوجه؟
فکر میکنم و با لحن مرددی میگویم
_نمیدونم از وقتی بچه بودم بهم گفتن موگوجه!
در واقع میدانم اولین نفری که موگوجه خطابم کرد مسعود بود که بعدها سر زبان مادر و دایی و پری افتاد و رفته رفته کل روستا!
یادم به ناصر می افتد!همیشه موگوجه صدایم میکرد!
نفرین مادر باعث شده که اسمش از ذهنم عبور نکند
از ترس آن که با شنیدن خبر ازدواجم او هم مانند مسعود قشقرق دیگری به پا کند رعشه ای به تنم می افتد!
خدا کند هیچ وقت برنگردد که اگر بفهمد معشوقش را به اجبار به عقد کسی دیگر در آورده اند قشون کشی میکند!
دوباره حرف حنانه در سرم چرخ میخورد
محمد پسر محمود خان را کشته و کسی از این ماجرا خبر ندارد؟
اگر بخاطر جان حنانه نبود روزی ده بار محمد را با این موضوع تهدید میکردم!
روی صندلی لم میدهد و پاهایش را به عرض شانههایش باز میکند! نگاه خریدارانه اش اعصابم را به هم میریزد
_چند سالته؟
بعد از دو ماه زندگی تازه سنم را میپرسد؟ یا واقعا نمیداند یا سعی میکند حرصی ام کند
_15 سال
_دیشب هیچ لذت نبردم! دفعه ی بعد کارتو درست انجام بده
با این جمله دستم روی لباس خشک میشود
با یادآوری لحظاتی که نفس نفس میزد و تمام وجودش را لذت فرا گرفته چشم روی هم میگذارم
_اونی که زیاده زن و دختر! منو طلاق بده و یکی از کسایی که بلدن بهت لذت بدن بگیر
#پارت_143
᭄
به یکباره از روی صندلی بلند میشود و به طرفم می آید!
آنقدر نزدیک شده که هرم نفس هایش را روی صورتم احساس میکنم
مچ دستم را میگرید و در چشمان دو دو زن و لرزانم میغرد
_طلاق؟چرا طلاق بدم؟ چرا برده ای که از مسعود به چنگم افتاده رو مفت و مجانی از دست بدم؟عاقلانه است؟
حرفهایش همه زهردار ست
آنقدر زهردار که تلخی اش دلم را نیش میزند!
برده؟چه توصیف بی رحمانه ای!!
_برده ای که بهت لذت نده چه فایده ای داره؟
_هنوز مطمئن نیستم! سر فرصت دوباره امتحان میکنم!توهم به جای دست و پا زدن سعی کن لذت ببری چون من بعد این اتفاق هر شب میفته
با چشمان بغ کرده نگاهش میکنم و میخواهم حرفی بزنم که پشیمان میشوم
از دریای متلاطم چشمانش هراس دارم نمیخواهم دوباره افسار گسیخته به جانم بیفتد
وقتی سکوتم را میبیند دستم را رها میکند و بدون آنکه حرفی بزند از اتاق خارج میشود
نگاهم روی بدنم خشک میشود!
لذت ندادم؟
به درک! انگار من مسئول لذت دادن به او هستم!
گفت هر شب؟ چه خبره هر شب؟
دستم را روی شانه ام میگذارم و آخی میگویم
به آرامی روی تخت مینشینم
با فهمیدن آنکه روی جسم سفتی نشسته ام تکانی به خودم میدهم و کتاب محمد را از زیرم در می آورم
چشمم را میبندم و نفسم را بیرون میدهم
_حتی از کتابت هم متنفرم…
و با همه قدرتم کتاب را به کف اتاق میکوبم و اینگونه حرصم را سرش خالی میکنم
بعد از چند دقیقه، بغض و غمم را سرکوب میکنم و به طرف باغ میروم
───• ·⌞🪽 🎶 آواز پر قو 🎶 🪽⌝ ·•──
چشمانم را میبندم و مدام کارهای دیشب محمد توی ذهنم رژه میرود
وقتی با کمربند نفسم را بند آورد
وقتی دستش را داخل موهایم فرو کرد
وقتی هر چه التماس کردم کوتاه نیامد
وقتی پشت دستش روی دهانم فرود آمد
وقتی زیر دست و پایش درد میکشیدم و بی رحمانه دست روی دهانم گذاشته بود که افراد عمارت صدایم را نشنوند!
وقتی خون را دید و در گوشم زمزمه کرد “خداروشکر کن دست نخورده ای! من آدم بخشنده ای نیستم! مخصوصا وقتی بحث ناموس باشه”
وقتی بی تفاوت درد کشیدنم را نگاه میکرد و شاید لذت میبرد…شاید؟ غرق لذت بود و شهوت از چشم هایش بیرون زده بود…
با صدای مهران چشم باز میکنم
_سلام زنداداش!
با یادآوری آنکه دیشب محمد چه ظالمانه انگشترش را گرفت سوزی روی دلم مینشیند
_سلام مهران خان! ظهرتون بخیر
_ممنون! حالت خوبه؟
حالم خوب نیست! این را هم جسمم میگوید هم روحم! و فکر میکنم مهران به قدری قابل اعتماد هست که پای درد دلم بشیند
_راستش رو میخوای؟
_مسلما
با صدایی بغض آلود میگویم
_خوب نیستم
سکوت عمیقی بینمان برقرار میشود
کنارم روی نیمکت می نشیند و پاکت سیگارش را از جیب خارج میکند
_گاهی وقتا کوتاه اومدن خوبه! ولی نه اینکه دیواری از تو کوتاه تر نباشه!
با این جمله نگاهم را به نیم رخ جدی و اخم آلودش میدهم
_مقصر تموم این اتفاقات خودتی! چون زیاد کوتاه اومدی!
نگاهم را از نیم رخش میگیرم مهران از زندگی من چه میداند؟
فکر میکند من سکوت کرده ام و محمد شکنجه ام میکند؟
مشکل من این است تمام تلاشم را میکنم اما نمیشود که نمیشود…
_تا جایی که تونستم مقاومت کردم ولی اوضاع روز به روز بدتر میشه
_شاید روشت خوب نیست!
دوباره نگاهم را به صورتش میدهم
_یه آدم اگه بدون دلیل ایست قلبی کنه به یه شوک بزرگ نیاز داره تا به زندگی برگرده
کنجکاوانه گوش هایم را تیز کرده ام
_شاید خان داداش هم به یه شوک نیاز داره تا بفهمه تو هم میتونی بد باشی و ناسازگاری کنی!
دقیقا همان چیزی که در ذهن من ست در ذهن مهران هم وجود دارد؟
_درست میگم؟
نگاهم را میگیرم و به دست لرزانم که روی ران پایم گذاشته ام میدهم
_دیشب بلایی سرم آورد که تموم فکر و ذهنم انتقامه! فقط انتقام
میخندد و به تائید سری تکان میدهد
_خوبه!ولی یه انتقام عاقلانه!
از جا بلند میشوم و مقابلش می ایستم
_میگی چیکار کنم؟پیشنهادت چیه؟
_من نمیدونم واکنش خان داداش به رفتارهای تو در چه حدیه بنابراین پیشنهادی هم نمیدم! ولی اگه کمکی از دستم بر بیاد روم حساب باز کن
خنده ی شیطنت آمیزی روی لبم پیدا میشود
_چرا پشت خان داداشت رو بخاطر من خالی میکنی؟ دلیلی داره؟
_آره!
_چی؟
_یه امانتی دارم پیشش باید برام پس بگیری!
پس همین ست که میگویند سلام گرگ بی طمع نیست! مهران میخواهد انگشتری را که سر شرطبندی باخته به وسیله ی من پس بگیرد
_باشه! انگشترو بهت پس میدم ولی تو هم باید کمکم کنی
سیگار را از توی پاکت در می آورد
_تا چه کمکی بخوای؟
فندک را روشن میکند و زیر سیگار میگذارد
_ماده ی بی هوش کننده!
با این حرفم بلافاصله فندک را خاموش میکند و سیگار را از لبش جدا میکند
_چی میخوای؟
_گفتم ماده ی بی هوش…
_منم گفتم یه شوک به زندگیش وارد کن نگفتم دوتامونو به کشتن بده
_مگه نگفتی من نمیدونم واکنش خان داداش به کارهای تو چیه؟ لابد خودم میدونم که همچین چیزی ازت میخوام
اواز اخرش سرشو به باد میده ممنون قاصدک جان دیشب نتونستم کامنت بذارم باز نمیشد
مهم نیست عزیزم تو اینقد خوبی که من شرمندتم🌹🌹
💝 😍 😘