– دوست نداری نگاهی به هدیه ات بندازی ؟ …شاید خوشت اومد ازش !
آرام با وقار و زیبایی خاص خودش خم شد و جعبه ی مستطیلی شکل جواهرات رو از روی میز برداشت . یک نیم ست واقعاً زیبا و چشمگیر … پر از تراشکاری های ظریف ، و سنگ هایی به رنگ آبی کبود … ! … لبخند نشست روی لب هاش :
– خیلی زیباست ! ممنون آقای حاتمی !
– لطفاً منو پدر صدا کن ! … الان دیگه هیچ فرقی با دخترای خودم نداری !
آرام اندکی جا خورده از این خواهش هرمز … نگاهش رو بالا کشید تا چشم های قهوه ای و عمیق اون … و گفت :
– بله … پدر جون ! … ممنون ازتون ! هم هدیه تون و هم گل ها خیلی زیبا هستن !
خطاب کردن یک مرد کاملاً غریبه به این عنوان ، واقعاً سختش بود . ولی در اعماق قلبش حس می کرد کمی از این مرد خوشش اومده !
هرمز خشنود از چیزی که شنیده بود ، فنجانِ چای رو برداشت و جرعه ای از چای تلخ رو نوشید .
– تو دختر خوبی هستی ، آرام ! … واقعاً خوبی … و حس می کنم برای اولین بار فراز کار درستی انجام داده !
گونه های آرام سرخ شدن … باید چی می گفت ؟ … تشکر می کرد از هرمز ؟! … که اونو به عنوان یک عروس لایق دونسته ! … ولی هرمز انگار خیلی هم منتظر شنیدن چیزی نبود ، ادامه داد :
– توی فامیل حرف و حدیث هایی راه افتاده … در مورد ازدواج فراز ! متأسفانه سهره نتونسته جلو زبونش رو بگیره و … ما خانواده ی سنتی هستیم ! متوجه منظورم می شی ؟!
آرام سرش رو تکون داد … و هرمز ادامه داد :
– نمی خوام حرف بدی در مورد شما دو تا سر زبونا بمونه ! می خوام معرفیتون کنم به خانواده ! … می خوام یه مهمونی خودمونی بگیرم ، و شما رو به دیگران نشون بدم … که پیش خودشون فکر نکنن زن فراز دختر بد یا بی اخلاق یا خل و چلیه ! می دونم فراز مخالفت می کنه …
آرام خواست چیزی بگه :
– ولی …
هرمز نگاه آرومش رو دوخت توی چشم های اون :
– باهاش حرف بزن … وادارش کن که موافقت کنه ! من توی خونه ام یک مهمونی می گیرم و شما …
تق !
صدای باز و بسته شدن در ورودی ! … پوزخندی روی لب های هرمز ظاهر شد :
– اینم از فراز ! … گفتم هر جایی باشه خودشو می رسونه !
– اینم از فراز ! … گفتم هر جایی باشه خودشو می رسونه !
و باز جرعه ای از چای تلخش رو نوشید .
نگاه آرام پر کشید به سمت ورودی … به جایی که فراز ظاهر شد … حس می کرد برای اولین بار در تمام عمرش از دیدنش خوشحاله !
– سلام !
از جا برخاست .
نگاه فراز سخت بود … سرد و برّنده ، مثل تیغه ی فولادی یک خنجر . با ابروهای اندک بهم نزدیک شده و عضلاتِ سفت شده ی فکش … انگار توی گارد بود ، و در عین حال مراقب بود دست از پا خطا نکنه .
با تأخیر کوتاهی جواب آرام رو داد :
– سلام !
و بعد دو قدمی جلو رفت و در معرض نگاه پدرش قرار گرفت .
– سلام بابا !
هرمز سری تکون داد و آخرین جرعه از چایش رو نوشید و بعد فنجون رو توی نعلبکی برگردوند . فراز حس خفگی می کرد … دستی به گردنش کشید .
– عزیزم … می شه برام یه لیوان آب بیاری ؟
مخاطبش آرام بود ، هر چند نگاهش هنوز هم خیره به پدرش بود . آرام پاسخ داد :
– بله … الان !
و چرخید و توی آشپزخونه رفت و اونا رو تنها گذاشت . هرمز نگاه عجیبی به پسرش انداخت :
– چه عجب … آقای سوپر استار ! به من وقت ملاقات دادی ! … از وقتی ازدواج کردی ، سایه ات سنگین تر شده !
فراز نفس تندی کشید … میز مابینشون رو دور زد و درست کنار پدرش نشست . نگاهش حتی ذره ای دوستانه نبود .
– منم انتظار دیدنت رو نداشتم ! … با گل … کادو ! بعد از اینهمه وقت …
– تو همیشه نسبت به من بدبین بودی !
– جداً ؟!
– یک دلیل منطقی بیار که چرا نباید به دیدن عروسم بیام ؟ … عین آدم براش مراسم نگرفتی که بهش کادو بدم …
– چی بهش می گفتی ؟
هرمز کاملاً به سمت اون چرخید ، آرنجش رو به لبه ی تکیه گاه کاناپه چسبوند و گفت :
– این چه طرز صحبت کردنه توله سگ ؟! بلد نیستی با پدرت درست حرف بزنی ؟ … تقصیر منه که وقتی بچه بودی و کنترلت دستم بود ، چهار تا نکوبیدم توی دهنت تا آدم بشی !
فراز نیشخند درد آلودی زد .
– کم نزدی !
– باید بیشتر می زدم !
– در مورد من چی به آرام گفتی ؟
– نگران نباش ! … نگفتم بچگی هات گربه ها رو با چوب کتک می زدی یا به خاطر شکستن شیشه های مدرسه …
فراز از بین دندون های بهم چفت شده اش با خشم غرید :
– بابا !
و هرمز ناگهان جدی شد :
– واقعاً انتظار داری چی بهش گفته باشم ؟ … نگران چه کوفتی هستی ؟! … ابله … من باباتم … نه دشمنت !
فراز نفس تندی کشید … چقدر از این کلمه متنفر بود ، بابا ! … گوشه ی ابروی هرمز اندکی بالا پرید :
– خب … قانع شدی ؟! … حالا بهم بگو … تو به زن من چی گفتی ؟
فراز جا خورده … پلکی زد و کمی خودش رو عقب کشید . هرمز با لحنی جدی ادامه داد :
– می دونم که اومدی خونه ام و با سهره حرف زدی … و می دونم که دعواتون شده با هم ، طبق معمول … و سهره بعد از رفتنت تقریباً غش کرده ! …
فراز نیشخندی زد .
– تقریباً مطمئن بودم بی خبر نمونی !
– اوه … جدی ؟! خدا رو شکر کمی منو شناختی ! … حالا بگو … بینتون چی گذشته فراز ؟!
سکوت کشدار فراز … هرمز باز هم رشته ی کلام رو به دست گرفت :
– سهره فکر می کنه من هنوز خبر ندارم … چیزی نگفته ! هیچوقت نمی گه …
– از پس زنت بر نیومدی که اومدی سراغ من ؟!
– توی این مدتی که گذشت … یه خرده بد بیاری به خانواده ام رو کرده ! گلدون لاجوردی عتیقه ام شکسته ! … یک مزایده ی سنگین و پر سود شهرداری از چنگ شوهر ناز آفرین در اومده ، با اختلاف فقط پنجاه هزار تومن … کیف نوش آفرین رو هم دزد زده ! … منتظرم امروز و فردا پاره آجر از آسمون پرت بشه و صاف بخوره توی سر من !
فراز با تأخیری طولانی خواست چیزی بگه :
– داری منو متهم می کنی به اینکه …
هرمز دوید میون حرفش :
– فراز … با من راحت باش ! سهره چی بهت گفته که اینقدر عصبانیت کرده ؟!
– چرا از خودش نمی پرسی ؟
– زن من دیوانه است … سی ساله داره قرص اعصاب مصرف می کنه ، حرکاتش دست خودش نیست اصلاً ! … انتظار دارم اینو بفهمی و به خاطر حرفاش همه چی رو بینمون خراب نکنی !
– هیچوقت بین ما چیزی درست نبوده ! … درست نبوده و هیچوقت هم درست نمی شه !
– داری این حرفا رو به من می زنی ؟! … تو پسر منی … هر چی هم که هر دومون انکارش کنیم … فراز ! … داری علناً با من اعلان جنگ می کنی ؟! … می دونی که می خوام مال من باشی …
فراز پوزخندی زد … هرمز گفت :
– اینکه هر کاری می کنی و جوابت رو نمی دم … فکر می کنی دلیل ناتوانیمه ؟! … نه ! کنار ایستادم تا تماشات کنم … تا ببینم تا کجا پیش می ری ! … برای متنفر بودن از من … زمین کوبیدن من … می خوام ببینم پا روی چیا می ذاری ! … متوجه منظورم هستی ؟!
نگاه فراز خیره به صفحه ی تلویزیون … لبخند متشنجی نقش لب هاش شد … .
– واقعاً می خوای بدونی سهره بهم چی گفت ؟ هووم ؟! … باورت نمی شه ، ولی باهام درد دل کرد ! در مورد تو گفت … در مورد وقتی که فهمید بهش خیانت کردی … با یک زن بدبخت متأهل …
راه گلوش از هجوم نفرت و خشمی سوزان درهم فشرده شد . پرده اشکی کمرنگ ته چشم هاشو نم دار کرد … چرخید و نگاه سرد و متنفرش رو دوخت توی چشم های هرمز .
– می دونی بابا … دلم برای همه می سوزه ! … چون به همه ظلم شد توی این داستان تهوع آور … حتی به اون زنیکه ات !
هرمز نگاه کرد به چشم های فراز … و دلش زیر و رو شد … از ترس ، از پشیمونی ، از حسرت ! …
همیشه از خیره شدن به این چشم های خاکستری هراس داشت … تنها نشان از زن زیبا و معصومی که سالها قبل برای داشتنش حاضر بود دست به هر کاری بزنه … تنها اشتباه زندگیش !
هر بار که به این چشم ها نگاه می کرد زجر می کشید … و حسرت داغش می کرد . یک اشتباه مرتکب شده بود … یک بار پاش لغزیده بود … و هنوز داشت به خاطرش تاوان میداد !
– هیچوقت قرار نیست منو ببخشی ! … مگه نه ؟!
با ورود آرام به سالن … فضای به وجود اومده بین هرمز و فراز به کلی بهم خورد . رشته ی نگاهشون از هم جدا شد و هرمز تلاش کرد کنترل خودش رو به دست بیاره … عمیق نفس کشید و بعد به آرام لبخند زد .
– خب عروس خانم … وقتشه کم کم رفع زحمت کنم !
نگاه آرام بین فراز و پدرش چرخید و لبخند مردد و کمرنگی روی لب هاش نشست . چیزی بین اون پدر و پسر تغییر کرده بود … یک تغییر ناخوشایند ! … می تونست اینو در فضا حس کنه .
– این چه حرفیه ؟ … شما مراحم هستید ! کاش شام پیش ما بمونید !
فراز نگاه تندی بهش انداخت که باعث شد آرام دست و پاش رو گم کنه . هرمز از جا بلند شد .
– ممنونم عزیزم ! … پس در مورد اون مهمونی ، بهتون خبر می دم !
فراز یکدفعه گردنش رو صاف گرفت :
– مهمونی چی ؟ جریان چیه ؟!
آرام توضیح داد :
– پدر جون گفتن که … می خوان من رو با خانواده ی شما آشنا کنن ! برای همین یک مهمونی …
– پدر جون ؟!
هرمز چرخی زد و نگاه معنا داری به پسرش انداخت … همزمان به آرام گفت :
– به امید دیدار عروس خانم … شب بخیر !
و به سمت خروجی به راه افتاد .
😮😮😮😮
نکنه فراز آرامو دعوا کنه؟🥺
واقعا رمانت عالیه
همیشه سر وقت پارت گذاری میکنی و پارت ها هم طولانی هستش ممنونم
❤❤❤❤🙂