رمان اردیبهشت پارت۷۵

4.3
(19)

 

 

آرام با علامت سر از فراز خواست بلند شه و پدرش رو بدرقه کنه … ولی نگاه سرد فراز … .

 

هووفی کشید ، لیوان آب رو روی میز گذاشت و به سرعت دنبال هرمز راه افتاد .

 

درو که پشت سر هرمز بست … برای چند لحظه سر جا موند . کف دستش رو گذاشت روی تخت سینه اش و نفس عمیقی کشید . دیدار با هرمز هرچند کوتاه … ولی حسابی ازش انرژی گرفته بود . اینقدر استرس داشت تا همه چیز خوب پیش بره و بحث نامطلوبی وسط کشیده نشه … .

 

برگشت توی سالن … هیچ خبری از فراز نبود . فقط لیوان آب خالی و تلویزیون روشن و موسیقی در حال پخش … .

 

دوست داشت بدونه فراز کجا رفته ، ولی نه … نباید دم پرش می شد . متوجه بود که به هر دلیلی فراز از دیدن پدرش بهم ریخته … و تجربه ی این چند ماه زندگی مشترک بهش ثابت کرده بود در چنین مواقعی نباید نزدیکش می رفت .

 

تلویزیون رو خاموش کرد ، بعد لیوان و فنجون خالی رو از روی میز جمع کرد و رفت توی آشپزخونه .

 

باید خودش رو سرگرم کاری می کرد … ظرف ها رو می شست ، آشپزی می کرد … ! …

 

لیوان و فنجون رو شست و توی آبچکون گذاشت . بشقاب تنقلات جا مونده روی کمد رو برداشت و توی یخچال برگردوند . بعد روی کفِ ابریِ دمپاییش به عقب چرخید که …

 

– هییع !

 

فراز پشت سرش ایستاده بود … بهم ریخته ، داغون … با چشم هایی که انگار دو کاسه ی خون بودن !

 

گریه کرده بود ؟!

 

احساسی درون قلب آرام فرو ریخت … .

 

 

– خوبی فراز ؟

 

– هرمز چی بهت می گفت ؟

 

آرام گیج و ویج سری تکون داد و ک قدم مردد به جلو برداشت .

 

– هیــ … هیچی !

 

فراز نگاهش عجیب بود … ترسناک بود … سرد بود ! … پوزخندی زد :

 

– هیچی ؟!

 

تند و هیستریک نفسی کشید :

 

– از دروغ متنفرم !

 

– چه دروغی ؟! … فراز ، حالت خوب نیست ! چی …

 

این بار فراز داد کشید :

 

– از دروغ شنیدن متنفرم !

 

آرام کف دستاشو روی گوش هاش گذاشت . گیج بود … نمی دونست چی شده … ترسیده بود ! خطای خودش رو نمی دونست .

 

– تو رو خدا داد نزن !

 

– چرا وقتی من نیستم اون عوضی رو راه می دی توی خونه ؟

 

– باباته ! من نمی دونستم که …

 

صدای فراز باز هم بالا رفت :

 

– منِ لعنتی بهش بابا نمی گم ! … تو هم نباید بهش می گفتی پدر جون !

 

– ببخشید … دیگه نمی گم !

 

دست های فراز ناگهان بازوهاش رو به چنگ گرفتن . آرام وحشت زده از جا پرید ، خواست خودش رو عقب بکشه … ولی فراز اونو هل داد و به در یخچال چسبوند .

 

– تو رو خدا ولم کن ! … من کاری نکردم ! نمی دونستم که …

 

– هیش !

 

کف دست فراز به نرمی نشست روی گونه ی یخ کرده ی آرام . آرام از تقلا باز ایستاده و چشم های وحشت زده اش رو دوخت توی چشم های پر جنون اون … .

 

حرارت کف دست فراز می سوزوندش … .

 

 

– چی بهت می گفت ؟ … آرام … آرامِ من …

 

آرام تند و بی وقفه شروع کرد به حرف زدن … برای اینکه از اون مهلکه خلاص بشه ، بی طاقت بود .

 

– گفت زن بابات نتونسته جلوی زبونش رو بگیره ، همه می دونن تو زن گرفتی … گفت شما خانواده ی سنتی هستین . … گفت می خواد مهمونی بگیره منو به بقیه معرفی کنه ! … گفت براش مهمه ، دلش نمی خواد دیگران فکر بد کنن !

 

– دیگه چی گفت ؟

 

– هیچی !

 

– در مورد من … بهت چی گفت ؟

 

آرام تاب و تحمل از کف داده ، سرش رو تکون داد :

 

– هیچی … به خدا هیچی نگفت !

 

فراز لحظه ای توی چشم های اون نگاه کرد … انگار می خواست روح آرام رو بخونه … تمام مغزش و خاطراتش رو … ولی … آه !

 

ناگهان احساس کرد خسته است … خیلی زیاد ! اونقدر که دیگه نمی تونه روی زانوهاش بمونه .

 

دستش از روی صورت آرام سر خورد پایین … چند قدم پساپس رفت ، نشست روی یکی از صندلی ها و نگاهش رو دوخت به میز … .

 

آرام همچنان چسبیده به در یخچال … جرأت نداشت چیزی بگه یا حرکتی بکنه . فقط نگاه می کرد به فراز … و دلش برای اون می سوخت ! هم ازش متنفر بود … و هم دلش براش می سوخت !

 

اون روزها چه معجون تهوع آوری شده بود احساساتش !

 

دلش گریه می خواست … فرار می خواست !

 

– ای کاش با هم توی یک جزیره ی دور افتاده و ناشناخته گیر می افتادیم … فقط من و تو ! نه خانواده ای … نه دوستی … نه هیچ کسی که بینمون فاصله بندازه ! …

 

سرش به کندی و ناامیدی از میون شونه های خسته اش بالا اومد و نگاهش با نگاهِ ترسیده ی آرام درهم شد … .

 

– آرام منو دوست نداری ، می دونم ! … امیدی هم ندارم که یک روز دوستم داشته باشی ! … ولی فکر می کنی چی باعث بشه از این هم بیشتر … ازم بدت بیاد ؟!

 

نفس آرام تکه و پاره از گلوش خارج شد :

 

– من می خوام برم توی اتاق !

 

– اگه یک روز یکی از اون در وارد شد … و بهت چیزی در مورد من گفت … چیز نفرت انگیز و چندش آوری …

 

– من دیگه هیچ کسی رو توی این خونه راه نمی دم !

 

 

قطره اشکی از گوشه ی پلک آرام جوشید و روی گونه اش سر خورد . سکوت طولانی فراز … بعد از پشت میز دوباره بلند شد .

 

– نباید بذاری کسی بین ما فاصله بندازه ! … تو مال منی !

 

روبروی آرام ایستاد .

 

– من عاشقتم … من ولت نمی کنم ! … حتی اگه اوضاع از اینی که هست بدتر بشه … حتی اگه بیشتر ازم متنفر بشی …

 

– فراز … این بحثو تموم کن ! لطفاً …

 

– تو مال منی … من مال توام ! … هر چی هم که باشم یا باشی …

 

باز هم دستاشو دو طرف صورت آرام گذاشت ، سر خم کرد و خیره در چشم های تا بی نهایت زیبا و معصومش … انگار می خواست آرام رو بفهمونه ! … احساساتی که براشون هنوز کلمه ای اختراع نشده بود رو بهش نشون بده ! اون احتیاجی که به این دخترکِ لرزان و ترسیده داشت و دیگه نمی تونست پنهانش کنه …

 

– می دونی اگه یه روز کسی در مورد تو حرف ناخوشایندی بهم بگه … هیچوقت برای من مهم نیست !

 

صدای آروم و پر التماسش …

 

– اگه بگن تو دختر بدی هستی … گذشته ی بد و کثیفی داری … یا … حتی … بگن حرومزاده ای …

 

صداش لرزید … .

 

برقی توی چشم های آرام روشن شد . جسور شده و طاقت از کف داده … کف دستش رو گذاشت روی تخت سینه ی فراز و با همه ی قدرت هلش داد عقب .

 

– بس کن ! … لعنتی ، بس کن ! … به من می گی حرومزاده ؟!

 

فراز ماتش برد … آرام با خشم از زیر دست هاش بیرون اومد .

 

– تو حق نداری بهم توهین کنی ! … فقط چون از همه جا بی خبر باباتو راه دادم توی خونه …

 

فراز ناباور از چیزی که شنیده بود … لب زد :

 

– توهین ؟!

 

– هر چی که دلت خواست بهم گفتی … منو ترسوندی ! فکر کردی من کی هستم واقعاً ؟!

 

به راه افتاد تا از آشپزخونه خارج بشه … تمام تنش کوره ی آتیش بود و می سوخت . دلش خلوتی می خواست تا گریه کنه … .

 

ناگهان بازوش به عقب کشیده شد و تا قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده … میون دست های فراز گیر کرد … و بعد لب هاش بود که قفل لب های فراز شد … .

 

صاعقه ای انگار فرود اومد بر سرش … نفسش بند اومد … روح از تنش پر کشید و رفت … .

 

فراز لب هاشو بوسید … عمیق ، طولانی ، پر از خشم و دوست داشتن !

 

انگار این کاری بود که آرومش می کرد … تنها کاری که آرومش می کرد … .

 

لب هاش لب های آرام رو به بازی گرفت … مثل تشنه ای که به آب رسیده باشه اونو بوسید . انگار می خواست تمام خشمش و ترسش و احساس تملک و ناکامیش رو به زبانِ گرم و خیس آرام بچشونه … .

 

سرانجام وقتی رهاش کرد … از هیجان و بی هوایی نفس نفس می زد . احساس می کرد چیزی در درونش تغییر کرده … ولی آرام …

 

چشم های آرام … حالت ناباوریش … و خشمی که رفته رفته رنگ تندی به خودش می گرفت … .

 

– به چه حقی … تو … عوضیِ بی همه چیز … به چه حقی منو بوسیدی ؟!

 

صداش می لرزید .

 

احساسی درّنده و وحشی و ستیزه جو در نی نی چشم های فراز بیدار شد . به چه حقی ؟! … آرام جرأت کرده بود و ازش پرسیده بود به چه حقی ؟!

 

باز هم اونو کشید به سمت خودش و اینبار بدون هیچ ملایمت و عشقی … لب زیرین آرام رو بین دندون هاش کشید و گاز گرفت .

 

صدای جیغ خفه ی آرام … و بعد اونو رها کرد و به سرعت از خونه خارج شد .

*****

 

فصل هجدهم :

 

بیدار شده بود !

 

بی حرکت روی تختخواب … نازبالش رو توی بغلش می چلوند و نگاه می کرد به تکه نورِ سفید صبح که روی بدنه ی شیشه ای گلدون می تابید و روی دیوار رنگین کمون کوچکی تشکیل داده بود .

 

بیرون صدای سکوت محض بود . زیر شکمش تیر می کشید … پلک هاش می سوخت … گلوش می سوخت … و قلبش هم .

 

رخوت و سستی اونقدر ریشه دار به تنش تاخته بود که حتی نمی تونست از جا بلند شه و روز لعنتیش رو شروع کنه .

 

قلبش سنگین بود … سرش سنگین بود … همه ی وجودش انگار انباشته از سرب سمی بود !

 

پلکهاشو روی هم فشرد ، آهی کشید و بعد از جا بلند شد .

 

تماس کف پاهای برهنه اش با زمین … لرزی افتاد به شونه هاش . موهای باز و نا مرتبش رو پشت سرش جمع کرد و بلند شد و از اتاق بیرون رفت .

 

هیچ کسی خونه نبود . فراز از دیشب خونه رو ترک کرده بود … و برنگشته بود ؟

 

اما نه … فنجون خالی قهوه و زیر سیگاری انباشته از ته سیگار روی میز جلو مبلی نشون می داد که برگشته … و باز رفته !

 

این مهم نبود برای آرام … باز رفتنش … نبودنش !

 

دلش می خواست کف پاشو مثل بچه های بهانه گیر به زمین بکوبه و جیغ بزنه : به دَرک که نیست ! … به درک ! به درک !

 

توی آشپزخونه رفت و بطری شیر رو از توی یخچال برداشت … شیر سرد رو از بطری سر کشید .

 

صدای زنگ موبایلش از توی سالن … .

 

بطری شیر به دست ، از آشپزخونه بیرون اومد و موبایلش رو جایی روی همون میز شلوغ پیدا کرد … زیر کتابچه ی فرانسویش که ناخونده باقی مونده بود و انگار کسی دیشب بارها و بارها اونو ورق زده بود .

 

– الو ؟!

 

– سلام آرام جان . چطوری قشنگ خانم ؟

 

صدای شاد و پر انرژی کیمیا … . آرام نشست روی کاناپه و باز هم جرعه ای از شیر نوشید .

 

– خوبم !

 

ولی صداش … .

 

– چرا اینطوری حرف می زنی ؟ … مطمئنی خوبی ؟

 

– کاملاً مطمئنم … که خوبم !

 

و اشک هاش روی گونه های رنگ باخته اش فرو ریخت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
نیلو
1 سال قبل

قاصدک جون رمانای ک میذاری واقعا قشنگن ولی کاش لیلان رو هر روز میذاشتی 😔

نیلو
نیلو
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

قربون مرامت عشقی
جات اینجاست👈🏻❤

رویا
رویا
1 سال قبل

خیلی احساس فراز رو خوب نوشتی

رویا
رویا
1 سال قبل

چقدر احساس فراز رو قشنگ مینویسی

raha
raha
1 سال قبل

سلام ببخشید این رمان در تل هم پارت گذاری میشه ؟

raha
raha
1 سال قبل

ببخشید میشه لینکش رو بدین ؟

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x