تنها علاج دردهای آدم ، یک آدمِ دیگه
است !
گفت … و بعد بدون اینکه دیگه چیزی بگه
… در رو باز کرد و از حیاط خارج شد … .
***
ساعت کمی از چهار عصر گذشته بود که
فراز زنگ رو فشرد و در انتظارِ پاسخی …
انگشتانش رو به حالت رسمی درهم گره
زد .
نور تند آفتاب از پنجره ی بزرگ بهش می
تابید و طرح بدنش رو روی درِ سفید
انداخته بود . داخل ساختمان در سکوت
محض بود و این سکوت … با شلوغی و سر
و صدای درهم برهمی که از خیابون به
گوش می رسید ، تضادِ بدی داشت .
بعد بلاخره صدایی شنید … از اون طرفِ
در بسته … صدای قدم های بی عجله و
سبکی … و بعد دری باز شد … .
زنی جوان و ریز نقش بهش لبخند زد :
– سلام آقای حاتمی ! خیلی خوش
اومدین !
و خودش رو کنار کشید .
فراز وارد شد … چهره اش تا حدودی
عبوس بود . سالنِ مطب کاملاً خلوت … و
بعد زنی به استقبالش اومد .
– خوش اومدین آقای حاتمی ! … من
فرنوش الهی هستم ! … امم …
فراز گفت :
– خوشوقتم !
و معارفه رو کوتاه کرد !
دکتر الهی نگاهی کوتاه با منشی ریز
نقشش رد و بدل کرد … و بعد لبخندی زد
:
– خب … بفرمایید توی اتاق من !
سیبک گلوی فراز بالا و پایین غلتید …
کاملاً معلوم بود که در اون شرایط راحت
نیست . ولی چیزی نگفت و به سمت
اتاقی حرکت کرد که دکتر الهی بهش
اشاره کرده بود … .
همزمان که توی اتاق می رفت و روی
یکی از صندلی ها می نشست … صدای
دکتر رو شنید :
– به خاطر شرایطی که دارید … فکر
کردم شاید مایل نیستید که در تایمِ کاری
من ، به اینجا بیاید ! برای همین این
ساعت که معمولاً مطب تعطیله و مراجعه
کننده ای ندارم … به نظرم مناسب بود !
یک لحظه منتظر پاسخی از جانب فراز
موند … و چون با سکوت محضش روبرو
شد … باز لبخند زد :
– چای میل دارید یا قهوه ؟!
فراز نگاه عبوسش رو بلاخره متوجه اون
کرد :
– هیچی ! ممکنه خواهش کنم بشینید تا
صحبت کنیم ؟!
دکتر پاسخ داد :
– البته !
و در اتاقش رو به روی چشم های کنجکاو
منشی بست … با قدم های با وقار طول
اتاق رو طی کرد و پشت میز نشست .
دست هاش رو درهم گره زد و نگاه دوخت
به فراز … .
صورتِ شیو شده … موهای مرتب … لباس
های برازنده !
حدس می زد !
می تونست بفهمه که این مرد ویرونِ به
تمام معناست … ولی تکبرش بیشتر از اون
چیزیه که بخواد با ظاهرِ آشفته و ریش
بلند ، این ویرون بودن رو به نمایش عموم
بگذاره !
– حالتون چطوره ؟!
فراز گوشه ی پلک هاشو با انگشتانش
فشرد . اگر سر دردش رو … بی خوابی
های شبانه اش ، سیگارهایی که بیش از
حد مجاز دود می شد و معده دردهای
عصبیش رو نادیده می گرفت … می
تونست بگه حالش خوبه !
– شما گفتید که آرام قبلاً پیشتون اومده
؟
– سه بار !
– و چرا هیچوقت به من چیزی نگفت در
موردش ؟!
دکتر الهی بی تفاوت شونه ای بالا انداخت
.
– بهش پیشنهاد دادم که بهتون اطلاع
بده … و در عین حال آزادش گذاشتم که
هر وقت دوست داره ، این کارو بکنه ! …
به نظرم تا الان مطمئن نبوده …
– از چی ؟!
– از اینکه واقعاً قراره در زندگی با شما
چیکار کنه و چطور ادامه بده !
نگاهِ فراز به طرز خطرناکی یخ بست :
– و حالا می دونه که قراره چطوری ادامه
بده ؟!
دکتر الهی با دقت چهره ی عصبی اون رو
برانداز کرد :
– به نظرم … کمی گارد دارید !
فراز اینقدر خشمگین به نظر می رسید که
حتی نمی تونست جوابی بهش بده . دکتر
الهی ادامه داد :
– این عجیبه ! … آرام به من گفته که
اولین بار فکرِ مراجعه به روانشناس
پیشنهاد شما بوده !
– بله … برای اینکه زندگیمون رو نجات
بدم …
– الان اینو نمی خواید ؟!
فراز باز هم سکوت کرد و با نگاهی تندخو
و کینه توز … با دکتر الهی وارد یک جنگ
روانی شد .
دکتر انتهای خودکارش رو به کاغذ زیر
دستش می کوبید … و در سکوت اونو
ارزیابی می کرد !
افسرده ، بدخواب … شاید کمی پارانوئید !
دچار اختلال شخصیت مرزی ؟! … احتمال
زیاد همین بود … و تماماً دسترنجِ یک
کودکیِ ناآرام !
– خواهش می کنم … آرام باشید آقای
حاتمی ! متوجهِ نگرانیتون هستم … ولی
اگر همسرتون قصد جدایی از شما رو
داشت ، به جای من به یک وکیلِ حاذق
مراجعه می کرد !
– برای چی … به دیدن شما اومده ؟ … و
در مورد من چی بهتون گفته ؟!
– چیز خاصی هست که بخواید گفته
باشه یا نه ؟
– من برای آرام هر کاری می کنم ! ولی
نمی تونم تحمل کنم که پشت سر من
توطئه بچینه و …
– شما تا حالا به یک روانشناس مراجعه
کردید ؟
– لطفاً سوال منو با سوال جواب ندید !
– شما واقعاً فکر کردید که همسرتون
نامزد قبلیش رو به خونه دعوت کرده ؟!
فراز سکوت کرد … مثل اینکه ناگهان
ضربه ای زیر دنده های سینه اش خورده
باشه ، نفسش بند اومد . گیج پلکی زد …
و فکرش رو هم نمی کرد که آرام در مورد
این ماجرا به کسی چیزی گفته باشه ! … و
تمام بدنش از شرمندگی غریبی داغ شد !
– نه !
دکتر الهی برای لحظاتی نگاهش رو به
پایین انداخت .
– ولی آرام گفت اون شب چنین فکری
در موردش داشتید ! … و تا جایی پیش
رفتید که دنبال نشونه ای از اون مرد می
گشتید !
فراز خواست از خودش دفاع کنه :
– من …
ولی ساکت شد … .
دکتر الهی با نگاهی گرم و تشویق کننده
… گفت :
– خواهش می کنم ادامه بدین ! … من
اینجا هستم که به حرفاتون گوش بدم و
کمکتون کنم !
ولی فراز به سکوتش ادامه داد … . دکتر
گفت :
– به نظرتون … زندگی آرام در کنار
مردی که ممکنه ناگهان دچار انفجاری از
خشم بشه و بهش آسیب های روانی و
جسمی بزنه ، عاقلانه است ؟!
فراز از خشم دندون قروچه ای کرد :
– من به آرام آسیبی نمی زنم !
– جدی ؟! … ولی من می گم که زدید !
آسیب های روانی زیادی بهش وارد کردید
… و از نظر جسمی هم … بلاخره روزی
کنترل خودتون رو از دست می دید ! …
اگر به فکر چاره ای نباشید …
باز مکث کوتاهی برای اینکه بفهمه چقدر
تونسته با کلماتش روی فراز تأثیر بذاره …
چیزی به جز رنج و خستگی در چهره اش
نمی دید .
– شما ترس از رها شدن دارید آقای
حاتمی ؟
سکوت فراز … دکتر الهی سوال دومش رو
پرسید :
– می تونم حدس بزنم … آدما توی
ذهنتون یا خوبِ مطلق هستن یا بدِ مطلق
! … که هیچ کدومشون هم قابل اعتماد
نیستن !
باز هم سکوتِ کشدار فراز … دکتر الهی
گفت :
– آقای حاتمی … اگه با من حرف نزنید ،
نمی تونم کمکی بهتون بکنم ! … در
حالیکه این خواسته ی همسرتون برای
ادامه ی زندگی مشترکه … و همین چند
لحظه ی قبل گفتید به خاطرش هر کاری
می کنید !
سکوت فراز همچنان ادامه داشت … تا
اینکه تلنگر کوتاهی به در وارد شد ، و بعد
منشی ریز جثه توی اتاق اومد . دکتر رو
صدا کرد … و خانم الهی با عذر خواهی
کوتاهی از اتاق خارج شد .
به نظر عمداً اونو ترک کرده بود تا راحت
باشه و کمی فکر کنه !
فراز نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به
سمت پنجره ی اتاق چرخوند .
چی باید می گفت ؟ اینکه آرام به
روانشناس مراجعه کرده بود ، هم
خوشحالش می کرد و هم نه . اگر به
منظور بهبود رابطه و زندگیشون بود ،
خیلی هم خوب بود … ولی اگر نقشه ای
در کار بود …
اگر آرام دنبال مدرکی می گشت تا اونو
مجنون و روانی معرفی کنه و بتونه جدا
بشه … .
سرش رو پایین انداخت و گوشه ی پلک
هاشو با نوک انگشتانش فشرد . نه … نباید
بهش فکر می کرد ! نباید اینقدر به همه
چیز مسموم فکر می کرد !
آرام بهش گفته بود که قصد جدایی نداره
… حتی به هرمز هم یه جورایی همینو
گفته بود ! شاید آرام کوچک و قشنگش
کمی دوستش داشت !
ولی نه … چطور می شد ؟ … آرام وقتی
ازش گردنبند زمرد و حلقه ی الماس
گرفته بود ، دوستش نداشت … و حالا
تصمیم گرفته بود عاشقش بشه ؟! … بعد
از یک دعوای دیوانه وار که به شکستن
سرش ختم شده بود ؟! …
نه ! … نه … نباید به این افکار دیوانه وار
میدان می داد ! نباید … لعنت بهش که
لیاقتِ هیچ چیزی رو نداشت ! نباید
تسلیم این فکر های کثیف می شد !
هنوز در جدال با افکارش بود که در مجدد
باز شد و خانم الهی برگشت . گفت :
– عذر می خوام ازتون … مجبور شدم
تنهاتون بذارم !
و برگشت پشت میزش . هنوز کاملاً روی
صندلیش جابجا نشده بود … که فراز
خیلی بی مقدمه گفت :
– من می دونم که … آرام اون شب مجید
رو به خونه نیاورده بود !
– چطور ؟ تحقیق کردید ؟
– نه !
فراز گفت … یک لحظه ی کوتاه دستش
*دوستان عصر پارت نداریم انشالا از شنبه*