رمان اردیبهشت پارت ۱۳۳

4.1
(20)

 

 

 

تنها علاج دردهای آدم ، یک آدمِ دیگه

است !

گفت … و بعد بدون اینکه دیگه چیزی بگه

… در رو باز کرد و از حیاط خارج شد … .

***

 

ساعت کمی از چهار عصر گذشته بود که

فراز زنگ رو فشرد و در انتظارِ پاسخی …

انگشتانش رو به حالت رسمی درهم گره

زد .

نور تند آفتاب از پنجره ی بزرگ بهش می

تابید و طرح بدنش رو روی درِ سفید

انداخته بود . داخل ساختمان در سکوت

محض بود و این سکوت … با شلوغی و سر

و صدای درهم برهمی که از خیابون به

گوش می رسید ، تضادِ بدی داشت .

 

بعد بلاخره صدایی شنید … از اون طرفِ

در بسته … صدای قدم های بی عجله و

سبکی … و بعد دری باز شد … .

زنی جوان و ریز نقش بهش لبخند زد :

– سلام آقای حاتمی ! خیلی خوش

اومدین !

و خودش رو کنار کشید .

 

فراز وارد شد … چهره اش تا حدودی

عبوس بود . سالنِ مطب کاملاً خلوت … و

بعد زنی به استقبالش اومد .

– خوش اومدین آقای حاتمی ! … من

فرنوش الهی هستم ! … امم …

فراز گفت :

– خوشوقتم !

 

و معارفه رو کوتاه کرد !

دکتر الهی نگاهی کوتاه با منشی ریز

نقشش رد و بدل کرد … و بعد لبخندی زد

:

– خب … بفرمایید توی اتاق من !

سیبک گلوی فراز بالا و پایین غلتید …

کاملاً معلوم بود که در اون شرایط راحت

 

نیست . ولی چیزی نگفت و به سمت

اتاقی حرکت کرد که دکتر الهی بهش

اشاره کرده بود … .

همزمان که توی اتاق می رفت و روی

یکی از صندلی ها می نشست … صدای

دکتر رو شنید :

– به خاطر شرایطی که دارید … فکر

کردم شاید مایل نیستید که در تایمِ کاری

من ، به اینجا بیاید ! برای همین این

 

ساعت که معمولاً مطب تعطیله و مراجعه

کننده ای ندارم … به نظرم مناسب بود !

یک لحظه منتظر پاسخی از جانب فراز

موند … و چون با سکوت محضش روبرو

شد … باز لبخند زد :

– چای میل دارید یا قهوه ؟!

فراز نگاه عبوسش رو بلاخره متوجه اون

کرد :

 

 

– هیچی ! ممکنه خواهش کنم بشینید تا

صحبت کنیم ؟!

دکتر پاسخ داد :

– البته !

و در اتاقش رو به روی چشم های کنجکاو

منشی بست … با قدم های با وقار طول

اتاق رو طی کرد و پشت میز نشست .

 

دست هاش رو درهم گره زد و نگاه دوخت

به فراز … .

صورتِ شیو شده … موهای مرتب … لباس

های برازنده !

حدس می زد !

می تونست بفهمه که این مرد ویرونِ به

تمام معناست … ولی تکبرش بیشتر از اون

چیزیه که بخواد با ظاهرِ آشفته و ریش

 

بلند ، این ویرون بودن رو به نمایش عموم

بگذاره !

 

– حالتون چطوره ؟!

فراز گوشه ی پلک هاشو با انگشتانش

فشرد . اگر سر دردش رو … بی خوابی

های شبانه اش ، سیگارهایی که بیش از

حد مجاز دود می شد و معده دردهای

 

عصبیش رو نادیده می گرفت … می

تونست بگه حالش خوبه !

– شما گفتید که آرام قبلاً پیشتون اومده

؟

– سه بار !

– و چرا هیچوقت به من چیزی نگفت در

موردش ؟!

 

دکتر الهی بی تفاوت شونه ای بالا انداخت

.

– بهش پیشنهاد دادم که بهتون اطلاع

بده … و در عین حال آزادش گذاشتم که

هر وقت دوست داره ، این کارو بکنه ! …

به نظرم تا الان مطمئن نبوده …

– از چی ؟!

 

– از اینکه واقعاً قراره در زندگی با شما

چیکار کنه و چطور ادامه بده !

نگاهِ فراز به طرز خطرناکی یخ بست :

– و حالا می دونه که قراره چطوری ادامه

بده ؟!

دکتر الهی با دقت چهره ی عصبی اون رو

برانداز کرد :

 

– به نظرم … کمی گارد دارید !

فراز اینقدر خشمگین به نظر می رسید که

حتی نمی تونست جوابی بهش بده . دکتر

الهی ادامه داد :

– این عجیبه ! … آرام به من گفته که

اولین بار فکرِ مراجعه به روانشناس

پیشنهاد شما بوده !

 

– بله … برای اینکه زندگیمون رو نجات

بدم …

– الان اینو نمی خواید ؟!

فراز باز هم سکوت کرد و با نگاهی تندخو

و کینه توز … با دکتر الهی وارد یک جنگ

روانی شد .

 

دکتر انتهای خودکارش رو به کاغذ زیر

دستش می کوبید … و در سکوت اونو

ارزیابی می کرد !

افسرده ، بدخواب … شاید کمی پارانوئید !

دچار اختلال شخصیت مرزی ؟! … احتمال

زیاد همین بود … و تماماً دسترنجِ یک

کودکیِ ناآرام !

– خواهش می کنم … آرام باشید آقای

حاتمی ! متوجهِ نگرانیتون هستم … ولی

 

اگر همسرتون قصد جدایی از شما رو

 

داشت ، به جای من به یک وکیلِ حاذق

مراجعه می کرد !

 

– برای چی … به دیدن شما اومده ؟ … و

در مورد من چی بهتون گفته ؟!

– چیز خاصی هست که بخواید گفته

باشه یا نه ؟

 

– من برای آرام هر کاری می کنم ! ولی

نمی تونم تحمل کنم که پشت سر من

توطئه بچینه و …

– شما تا حالا به یک روانشناس مراجعه

کردید ؟

– لطفاً سوال منو با سوال جواب ندید !

 

– شما واقعاً فکر کردید که همسرتون

نامزد قبلیش رو به خونه دعوت کرده ؟!

فراز سکوت کرد … مثل اینکه ناگهان

ضربه ای زیر دنده های سینه اش خورده

باشه ، نفسش بند اومد . گیج پلکی زد …

و فکرش رو هم نمی کرد که آرام در مورد

این ماجرا به کسی چیزی گفته باشه ! … و

تمام بدنش از شرمندگی غریبی داغ شد !

– نه !

 

دکتر الهی برای لحظاتی نگاهش رو به

پایین انداخت .

– ولی آرام گفت اون شب چنین فکری

در موردش داشتید ! … و تا جایی پیش

رفتید که دنبال نشونه ای از اون مرد می

گشتید !

فراز خواست از خودش دفاع کنه :

 

– من …

ولی ساکت شد … .

دکتر الهی با نگاهی گرم و تشویق کننده

… گفت :

– خواهش می کنم ادامه بدین ! … من

اینجا هستم که به حرفاتون گوش بدم و

کمکتون کنم !

 

ولی فراز به سکوتش ادامه داد … . دکتر

گفت :

– به نظرتون … زندگی آرام در کنار

مردی که ممکنه ناگهان دچار انفجاری از

خشم بشه و بهش آسیب های روانی و

جسمی بزنه ، عاقلانه است ؟!

فراز از خشم دندون قروچه ای کرد :

– من به آرام آسیبی نمی زنم !

 

– جدی ؟! … ولی من می گم که زدید !

آسیب های روانی زیادی بهش وارد کردید

… و از نظر جسمی هم … بلاخره روزی

کنترل خودتون رو از دست می دید ! …

اگر به فکر چاره ای نباشید …

باز مکث کوتاهی برای اینکه بفهمه چقدر

تونسته با کلماتش روی فراز تأثیر بذاره …

چیزی به جز رنج و خستگی در چهره اش

نمی دید .

 

– شما ترس از رها شدن دارید آقای

حاتمی ؟

سکوت فراز … دکتر الهی سوال دومش رو

پرسید :

– می تونم حدس بزنم … آدما توی

ذهنتون یا خوبِ مطلق هستن یا بدِ مطلق

! … که هیچ کدومشون هم قابل اعتماد

نیستن !

 

باز هم سکوتِ کشدار فراز … دکتر الهی

گفت :

– آقای حاتمی … اگه با من حرف نزنید ،

نمی تونم کمکی بهتون بکنم ! … در

حالیکه این خواسته ی همسرتون برای

ادامه ی زندگی مشترکه … و همین چند

لحظه ی قبل گفتید به خاطرش هر کاری

می کنید !

 

 

سکوت فراز همچنان ادامه داشت … تا

اینکه تلنگر کوتاهی به در وارد شد ، و بعد

منشی ریز جثه توی اتاق اومد . دکتر رو

صدا کرد … و خانم الهی با عذر خواهی

کوتاهی از اتاق خارج شد .

به نظر عمداً اونو ترک کرده بود تا راحت

باشه و کمی فکر کنه !

 

فراز نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به

سمت پنجره ی اتاق چرخوند .

چی باید می گفت ؟ اینکه آرام به

روانشناس مراجعه کرده بود ، هم

خوشحالش می کرد و هم نه . اگر به

منظور بهبود رابطه و زندگیشون بود ،

خیلی هم خوب بود … ولی اگر نقشه ای

در کار بود …

 

اگر آرام دنبال مدرکی می گشت تا اونو

مجنون و روانی معرفی کنه و بتونه جدا

بشه … .

سرش رو پایین انداخت و گوشه ی پلک

هاشو با نوک انگشتانش فشرد . نه … نباید

بهش فکر می کرد ! نباید اینقدر به همه

چیز مسموم فکر می کرد !

آرام بهش گفته بود که قصد جدایی نداره

… حتی به هرمز هم یه جورایی همینو

 

گفته بود ! شاید آرام کوچک و قشنگش

کمی دوستش داشت !

ولی نه … چطور می شد ؟ … آرام وقتی

ازش گردنبند زمرد و حلقه ی الماس

گرفته بود ، دوستش نداشت … و حالا

تصمیم گرفته بود عاشقش بشه ؟! … بعد

از یک دعوای دیوانه وار که به شکستن

سرش ختم شده بود ؟! …

 

نه ! … نه … نباید به این افکار دیوانه وار

میدان می داد ! نباید … لعنت بهش که

لیاقتِ هیچ چیزی رو نداشت ! نباید

تسلیم این فکر های کثیف می شد !

هنوز در جدال با افکارش بود که در مجدد

باز شد و خانم الهی برگشت . گفت :

– عذر می خوام ازتون … مجبور شدم

تنهاتون بذارم !

 

و برگشت پشت میزش . هنوز کاملاً روی

صندلیش جابجا نشده بود … که فراز

خیلی بی مقدمه گفت :

– من می دونم که … آرام اون شب مجید

رو به خونه نیاورده بود !

– چطور ؟ تحقیق کردید ؟

– نه !

 

فراز گفت … یک لحظه ی کوتاه دستش

 

*دوستان عصر پارت نداریم انشالا از شنبه*

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x