رمان اردیبهشت پارت ۱۳۶

3.8
(16)

 

 

 

– آقا کامران … حالتون خوبه ؟ … لطفاً

جوابمو بدین !

هجوم اشک ها رو به دریچه های چشم

هاش حس می کرد . به خودش جرأت داد

و دستش رو روی شونه ی اون مرد

گذاشت .

– آقا کامران خواهش می کنم … آروم

باشید ! خواهش می کنم !

 

و بعد ناگهان بازوش به عقب کشیده شد

… فراز اومده بود !

– آرام … تو … اینجا …

بازوی آرام رو گرفت و اونو به زور از روی

زمین بلند کرد . آرام چشم های اشکیشو

بالا کشید و نگاه تندی به فراز انداخت .

 

– داری چیکار می کنی فراز ؟ … داری

چه غلطی می کنی ؟!

فراز برای چند لحظه ای هیچ چیزی

نگفت … بازوی آرام رو رها کرد و دو قدم

به عقب برداشت . غافلگیر شده بود از

حضور آرام … نمی دونست باید چه

واکنشی نشون بده .

آرام پشت دستش رو کشید روی گونه اش

و خیسی اشک رو گرفت … گفت :

 

 

– ولش کن بره !

صداش می لرزید … فراز جوابی نداد . باز

تکرار کرد :

– همین حالا … بگو اونو برسونن

بیمارستان ! واگرنه می میره !

فراز از حالت مجسمه وار خودش خارج

شد :

 

– تو باید از اینجا بری !

باز هم بازوی آرام رو گرفت و اونو کشید

دنبال خودش … آرام سعی کرد خودش رو

کنار بکشه ، ولی نتونست . پنجه ی

کفشش رو محکم تر روی زمین کشید …

تقلا کرد … مشت بی رمقش رو به شونه

ی فراز کوبید … جیغ کشید :

 

– فراز … لعنت بهت ! می دونی کاری که

می کنی اسمش چیه ؟!

فراز عربده زد :

– یکی این زنا رو برسونه به شهر !

رگ گردنش برجسته شده بود و تند می

زد … کف دستش داغ بود … از خشم می

سوخت ! آرام بازم مشتش رو کوبید به

شونه ی اون .

 

 

– فراز ! ولش کن بره … تو رو خدا !

آشغالِ روانی …

فراز باز هم عربده کشید :

– امیر حسین !

 

– داری قتل می کنی فراز ! … داری پسر

عموتو می کشی !

فراز خیلی ناگهانی به سمت آرام چرخید و

توی صورتِ اون داد زد :

– آره ! آره دارم آدم می کشم … اگه بشه

اسم اونو آدم گذاشت …

آرام هق زد … فراز دست دیگه اش رو هم

روی شونه ی آرام گذاشت و اونو به

 

خودش کاملاً نزدیک کرد . حرارتش

داشت آرام رو می سوزوند .

– می دونی چرا ؟! … چون حرومزاده ام !

مگه بهم همینو نگفتی عشقِ من ؟! مگه

اون بی ناموس همینو نگفت ؟! …

باز از آرام فاصله گرفت … با تمام وجودش

داد کشید :

 

– من حرومزاده ام ! نه فقط اسماً

حرومزاده باشم … با تمامِ گوشت و پوست

و استخونم حرومزاده ام !

آرام رو با خشونت دنبال خودش کشید و

راه رفته رو برگشت … خودش رو به

کامران رسوند و بالای سرِ بدنِ درهم

مچاله اش خم شد :

 

– مگه همینو بهش نگفتی ؟ … مگه

نگفتی توی رفتار و منشم یک حرومزاده

ی به تمام معنام ؟! نگفتی بهش ؟!

لحنِ خونخوار و بیمارش … و لگدی که

حواله ی کامران کرد … . ناله ی دردآلود

کامران … صدای جیغ آرام … و بعد باز هم

گریه اش .

– امشب می خوام به همه ثابت کنم …

که حق با کامرانه !

 

کاملاً دیوانه به نظر می رسید … دست

آرام رو رها کرد و چند قدم ازش فاصه

گرفت … رو به سه مرد غریبه ای که

انتهای باغ ایستاده بودند ، فریاد کشید :

– کجان این سگای لعنتی ؟ … چرا اینجا

نیستن ؟

آرام میون گریه اش به التماس افتاد :

 

– فراز … فراز بس کن ! داری منو می

ترسونی ! … خواهش می کنم …

فراز کوتاه و هیستریک خندید :

– کامران به زنِ من گفتی که عمداً سگ

انداختم به جونت … آره ؟ … مثل اینکه

چاره ای ندارم ، جز به این حرفت هم

گوش بدم ! …

 

دست هاش رو کمی باز کرد و به حالتی

نمایشی چرخی دور خودش زد … .

– یک بوسِ خوشگلِ فرانسوی مهمونِ

سگای منی امشب ! کامران … کامران …

فاتحه ات خونده است !

کامران با شنیدنِ این تهدید … ناله ای

کرد که بیشتر شبیه زوزه ی یک حیوانِ

درد کشیده بود . آرام باز هم گفت :

 

– فراز … خواهش می کنم ! خواهش می

کنم …

اینقدر تند گریه می کرد … اینقدر تند …

که دنده هاش درد گرفته بودند . دیگه

هیچ کلمه ای نمی تونست احساساتش رو

بیان کنه … .

ناگهان به سمت فراز رفت … با قدم هایی

تند و تیز … قبل از اینکه حتی خودش هم

بفهمه داره چیکار می کنه … دست هاش

 

رو دور گردنِ فراز حلقه زد … و اونو به

آغوش کشید … .

 

چنان دلتنگ و محکم اونو میون بازوهاش

 

گرفت … که هیچوقت قبل از اون به یاد

نداشت چنین خواستنی رو ! … انگار می

خواست عصاره ی حیاتش رو با اون به

اشتراک بذاره … به فراز جون بده و ازش

جون بگیره !

 

برای لحظاتی … همه چیز برای فراز مطلقاً

از حرکت باز ایستاد !

همه ی آدم ها … صدای سایش برگ ها …

و حتی زمان … و اون فقط خودش رو

“زنده” حس می کرد میون بازوهای آرام

. …

– فراز … آروم باش ! خواهش می کنم …

به خاطر من ! به خاطرِ آرامت !

.

فراز هنوز بی حرکت بود … می ترسید

حتی پلک بزنه و جادوی اون لحظات رو از

بین ببره . ولی آرام همچنان آویخته به

گردنش بود … در حال گریستن … .

کم کم داغیِ سکر آوری از کانونِ قلبش

شروع به جوشیدن کرد و در تمام بدنش

پخش شد . آرام هنوز هم تکرار می کرد :

 

– به خاطر من ! … خواهش می کنم … به

خاطر من آروم باش !

می دونست فراز به خاطرش دست به چه

کارهایی زده بود ؟ می دونست که باز هم

به خاطرش هر کاری می کرد ؟ …

فراز دست هاش رو بالا برد و با تردید روی

پهلوهای آرام گذاشت … نه اینکه بخواد

اونو از خودش جدا کنه … ولی انگار آرام

 

چنین برداشتی داشت ، چون بیشتر از

قبل به فراز چسبید .

– نه ، فراز … مرگ من ! مرگِ من

تمومش کن … بریم خونه ! تو رو خدا بریم

خونه !

فراز هیچی نگفت … از ورای شونه ی آرام

خیره شده بود به بدنِ مچاله شده ی

کامران … و براش عجیب بود که دیگه

هیچ خشمی حس نمی کرد !

 

همه ی عصیانی که اونو از درون می

سوزوند … ناگهان سرد شده بود !

نگاهش هنوز خیره به کامران بود … که

آرام فقط کمی ازش دور شد . هنوز هم

یک دستش دور گردن فراز حلقه شده بود

… و دست دیگه اش رو پایین آورد و روی

گونه ی فراز گذاشت … اونو وادار کرد تا

خیره بشه توی چشماش .

 

– به حرف من گوش نمی دی ؟ … حرفام

برات مهم نیست ؟!

فراز نگاه دوخت به انعکاس تصویرِ خودش

در مردمک های خیس و تا بی نهایت

زیبای آرام … مسخ شده لب زد :

– مهمه ! … گوش می دم !

– پس بریم خونه مون ! … باشه ؟ … باشه

فراز ؟!

 

فراز نمی تونست جوابی بهش بده …

احساسی راه گلوشو درهم فشرده و

تارهای صوتیشو از کار انداخته بود .

دست های آرام رو یک لحظه میون دست

هاش گرفت … نگاهش هنوز هم چشم

های خیس و پر تمنای دخترک رو تعقیب

می کرد … بعد اونو همراه خودش کشوند

به سمت در خروجی باغ .

 

محسن قدمی مردد به جلو برداشت …

خواست فراز رو صدا کنه و ازش در مورد

کامران بپرسه … ولی بعد ساکت شد .

ترجیح داد این لحظه ی جادویی رو

بینشون بهم نریزه .

فراز و آرام از راه باریکه ی شنی عبور

کردند … دست در دست هم … از جلوی

چشم های دیگران کاملاً دور شدند … .

 

***

تمام طول مسیر هر دو ساکت بودند … .

فراز در غرق در سکوتِ خودش رانندگی

می کرد … و آرام پیشونیش رو چسبونده

بود به شیشه ی خنکِ ماشین و با چشم

هایی که انگار در اونها خون لخته شده بود

… به خیابون ها نگاه می کرد .

 

وقتی به پارکینگ رسیدند و پیاده شدند

… باز هم هیچ کدوم چیزی نگفتند . فقط

آرام پیش رفت و بازوی فراز رو گرفت … .

فراز دستش رو گذاشت روی دست اون …

چقدر این نزدیکی آرام رو دوست داشت !

هر دو سوار آسانسور شدند … و آرام هنوز

هم بازوی فراز رو توی بغلش داشت … در

حالیکه حالا گونه اش رو هم به بازوی

سفتِ اون می فشرد .

 

به خونه رسیدند … .

آرام بدون اینکه دست فراز رو رها کنه ،

جلو رفت و روی کاناپه نشست … اینبار

فراز مقابلش زانو زد .

با چشم هایی که صورتِ آرام رو با دقت

زیر نظر گرفته بود … پشت دستش رو

نوازش گونه روی صورت اون کشید .

 

آرام رنگ پریده به نظر می رسید … با

گونه هایی که از شوری اشک هاشور

افتاده بودند .

– باید بری دست و صورتت رو بشوری !

… شاید حالت بهتر بشه .

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد :

– نه !

 

– چی نه ؟!

آرام بزاق دهانش رو به سختی فرو بلعید

… خجالت می کشید بهش بگه که نمی

خواد حتی برای یک دقیقه هم تنهاش

بذاره !

– من … خوبم !

 

فراز نفس عمیقی کشید و روی پاهاش از

جا برخاست … نگاه دلواپس آرام همراهش

کشیده شد بالا … .

– کجا می ری ؟!

– الان برمی گردم !

و رفت و توی آشپزخونه پنهان شد …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobin
Mobin
1 سال قبل

خیلی داره قشنگ میشه
مرسی♥️

رویا
رویا
1 سال قبل

اره بعد از چند قسمت عالی بود

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x