– آقا کامران … حالتون خوبه ؟ … لطفاً
جوابمو بدین !
هجوم اشک ها رو به دریچه های چشم
هاش حس می کرد . به خودش جرأت داد
و دستش رو روی شونه ی اون مرد
گذاشت .
– آقا کامران خواهش می کنم … آروم
باشید ! خواهش می کنم !
و بعد ناگهان بازوش به عقب کشیده شد
… فراز اومده بود !
– آرام … تو … اینجا …
بازوی آرام رو گرفت و اونو به زور از روی
زمین بلند کرد . آرام چشم های اشکیشو
بالا کشید و نگاه تندی به فراز انداخت .
– داری چیکار می کنی فراز ؟ … داری
چه غلطی می کنی ؟!
فراز برای چند لحظه ای هیچ چیزی
نگفت … بازوی آرام رو رها کرد و دو قدم
به عقب برداشت . غافلگیر شده بود از
حضور آرام … نمی دونست باید چه
واکنشی نشون بده .
آرام پشت دستش رو کشید روی گونه اش
و خیسی اشک رو گرفت … گفت :
– ولش کن بره !
صداش می لرزید … فراز جوابی نداد . باز
تکرار کرد :
– همین حالا … بگو اونو برسونن
بیمارستان ! واگرنه می میره !
فراز از حالت مجسمه وار خودش خارج
شد :
– تو باید از اینجا بری !
باز هم بازوی آرام رو گرفت و اونو کشید
دنبال خودش … آرام سعی کرد خودش رو
کنار بکشه ، ولی نتونست . پنجه ی
کفشش رو محکم تر روی زمین کشید …
تقلا کرد … مشت بی رمقش رو به شونه
ی فراز کوبید … جیغ کشید :
– فراز … لعنت بهت ! می دونی کاری که
می کنی اسمش چیه ؟!
فراز عربده زد :
– یکی این زنا رو برسونه به شهر !
رگ گردنش برجسته شده بود و تند می
زد … کف دستش داغ بود … از خشم می
سوخت ! آرام بازم مشتش رو کوبید به
شونه ی اون .
– فراز ! ولش کن بره … تو رو خدا !
آشغالِ روانی …
فراز باز هم عربده کشید :
– امیر حسین !
– داری قتل می کنی فراز ! … داری پسر
عموتو می کشی !
فراز خیلی ناگهانی به سمت آرام چرخید و
توی صورتِ اون داد زد :
– آره ! آره دارم آدم می کشم … اگه بشه
اسم اونو آدم گذاشت …
آرام هق زد … فراز دست دیگه اش رو هم
روی شونه ی آرام گذاشت و اونو به
خودش کاملاً نزدیک کرد . حرارتش
داشت آرام رو می سوزوند .
– می دونی چرا ؟! … چون حرومزاده ام !
مگه بهم همینو نگفتی عشقِ من ؟! مگه
اون بی ناموس همینو نگفت ؟! …
باز از آرام فاصله گرفت … با تمام وجودش
داد کشید :
– من حرومزاده ام ! نه فقط اسماً
حرومزاده باشم … با تمامِ گوشت و پوست
و استخونم حرومزاده ام !
آرام رو با خشونت دنبال خودش کشید و
راه رفته رو برگشت … خودش رو به
کامران رسوند و بالای سرِ بدنِ درهم
مچاله اش خم شد :
– مگه همینو بهش نگفتی ؟ … مگه
نگفتی توی رفتار و منشم یک حرومزاده
ی به تمام معنام ؟! نگفتی بهش ؟!
لحنِ خونخوار و بیمارش … و لگدی که
حواله ی کامران کرد … . ناله ی دردآلود
کامران … صدای جیغ آرام … و بعد باز هم
گریه اش .
– امشب می خوام به همه ثابت کنم …
که حق با کامرانه !
کاملاً دیوانه به نظر می رسید … دست
آرام رو رها کرد و چند قدم ازش فاصه
گرفت … رو به سه مرد غریبه ای که
انتهای باغ ایستاده بودند ، فریاد کشید :
– کجان این سگای لعنتی ؟ … چرا اینجا
نیستن ؟
آرام میون گریه اش به التماس افتاد :
– فراز … فراز بس کن ! داری منو می
ترسونی ! … خواهش می کنم …
فراز کوتاه و هیستریک خندید :
– کامران به زنِ من گفتی که عمداً سگ
انداختم به جونت … آره ؟ … مثل اینکه
چاره ای ندارم ، جز به این حرفت هم
گوش بدم ! …
دست هاش رو کمی باز کرد و به حالتی
نمایشی چرخی دور خودش زد … .
– یک بوسِ خوشگلِ فرانسوی مهمونِ
سگای منی امشب ! کامران … کامران …
فاتحه ات خونده است !
کامران با شنیدنِ این تهدید … ناله ای
کرد که بیشتر شبیه زوزه ی یک حیوانِ
درد کشیده بود . آرام باز هم گفت :
– فراز … خواهش می کنم ! خواهش می
کنم …
اینقدر تند گریه می کرد … اینقدر تند …
که دنده هاش درد گرفته بودند . دیگه
هیچ کلمه ای نمی تونست احساساتش رو
بیان کنه … .
ناگهان به سمت فراز رفت … با قدم هایی
تند و تیز … قبل از اینکه حتی خودش هم
بفهمه داره چیکار می کنه … دست هاش
رو دور گردنِ فراز حلقه زد … و اونو به
آغوش کشید … .
چنان دلتنگ و محکم اونو میون بازوهاش
گرفت … که هیچوقت قبل از اون به یاد
نداشت چنین خواستنی رو ! … انگار می
خواست عصاره ی حیاتش رو با اون به
اشتراک بذاره … به فراز جون بده و ازش
جون بگیره !
برای لحظاتی … همه چیز برای فراز مطلقاً
از حرکت باز ایستاد !
همه ی آدم ها … صدای سایش برگ ها …
و حتی زمان … و اون فقط خودش رو
“زنده” حس می کرد میون بازوهای آرام
. …
– فراز … آروم باش ! خواهش می کنم …
به خاطر من ! به خاطرِ آرامت !
.
فراز هنوز بی حرکت بود … می ترسید
حتی پلک بزنه و جادوی اون لحظات رو از
بین ببره . ولی آرام همچنان آویخته به
گردنش بود … در حال گریستن … .
کم کم داغیِ سکر آوری از کانونِ قلبش
شروع به جوشیدن کرد و در تمام بدنش
پخش شد . آرام هنوز هم تکرار می کرد :
– به خاطر من ! … خواهش می کنم … به
خاطر من آروم باش !
می دونست فراز به خاطرش دست به چه
کارهایی زده بود ؟ می دونست که باز هم
به خاطرش هر کاری می کرد ؟ …
فراز دست هاش رو بالا برد و با تردید روی
پهلوهای آرام گذاشت … نه اینکه بخواد
اونو از خودش جدا کنه … ولی انگار آرام
چنین برداشتی داشت ، چون بیشتر از
قبل به فراز چسبید .
– نه ، فراز … مرگ من ! مرگِ من
تمومش کن … بریم خونه ! تو رو خدا بریم
خونه !
فراز هیچی نگفت … از ورای شونه ی آرام
خیره شده بود به بدنِ مچاله شده ی
کامران … و براش عجیب بود که دیگه
هیچ خشمی حس نمی کرد !
همه ی عصیانی که اونو از درون می
سوزوند … ناگهان سرد شده بود !
نگاهش هنوز خیره به کامران بود … که
آرام فقط کمی ازش دور شد . هنوز هم
یک دستش دور گردن فراز حلقه شده بود
… و دست دیگه اش رو پایین آورد و روی
گونه ی فراز گذاشت … اونو وادار کرد تا
خیره بشه توی چشماش .
– به حرف من گوش نمی دی ؟ … حرفام
برات مهم نیست ؟!
فراز نگاه دوخت به انعکاس تصویرِ خودش
در مردمک های خیس و تا بی نهایت
زیبای آرام … مسخ شده لب زد :
– مهمه ! … گوش می دم !
– پس بریم خونه مون ! … باشه ؟ … باشه
فراز ؟!
فراز نمی تونست جوابی بهش بده …
احساسی راه گلوشو درهم فشرده و
تارهای صوتیشو از کار انداخته بود .
دست های آرام رو یک لحظه میون دست
هاش گرفت … نگاهش هنوز هم چشم
های خیس و پر تمنای دخترک رو تعقیب
می کرد … بعد اونو همراه خودش کشوند
به سمت در خروجی باغ .
محسن قدمی مردد به جلو برداشت …
خواست فراز رو صدا کنه و ازش در مورد
کامران بپرسه … ولی بعد ساکت شد .
ترجیح داد این لحظه ی جادویی رو
بینشون بهم نریزه .
فراز و آرام از راه باریکه ی شنی عبور
کردند … دست در دست هم … از جلوی
چشم های دیگران کاملاً دور شدند … .
***
تمام طول مسیر هر دو ساکت بودند … .
فراز در غرق در سکوتِ خودش رانندگی
می کرد … و آرام پیشونیش رو چسبونده
بود به شیشه ی خنکِ ماشین و با چشم
هایی که انگار در اونها خون لخته شده بود
… به خیابون ها نگاه می کرد .
وقتی به پارکینگ رسیدند و پیاده شدند
… باز هم هیچ کدوم چیزی نگفتند . فقط
آرام پیش رفت و بازوی فراز رو گرفت … .
فراز دستش رو گذاشت روی دست اون …
چقدر این نزدیکی آرام رو دوست داشت !
هر دو سوار آسانسور شدند … و آرام هنوز
هم بازوی فراز رو توی بغلش داشت … در
حالیکه حالا گونه اش رو هم به بازوی
سفتِ اون می فشرد .
به خونه رسیدند … .
آرام بدون اینکه دست فراز رو رها کنه ،
جلو رفت و روی کاناپه نشست … اینبار
فراز مقابلش زانو زد .
با چشم هایی که صورتِ آرام رو با دقت
زیر نظر گرفته بود … پشت دستش رو
نوازش گونه روی صورت اون کشید .
آرام رنگ پریده به نظر می رسید … با
گونه هایی که از شوری اشک هاشور
افتاده بودند .
– باید بری دست و صورتت رو بشوری !
… شاید حالت بهتر بشه .
آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد :
– نه !
– چی نه ؟!
آرام بزاق دهانش رو به سختی فرو بلعید
… خجالت می کشید بهش بگه که نمی
خواد حتی برای یک دقیقه هم تنهاش
بذاره !
– من … خوبم !
فراز نفس عمیقی کشید و روی پاهاش از
جا برخاست … نگاه دلواپس آرام همراهش
کشیده شد بالا … .
– کجا می ری ؟!
– الان برمی گردم !
و رفت و توی آشپزخونه پنهان شد …
خیلی داره قشنگ میشه
مرسی♥️
اره بعد از چند قسمت عالی بود