آرام نفس عمیق و اندوهباری کشید … بعد
پاهاش رو جمع کرد توی بغلش و پیشونی
دردمندش رو روی زانوهاش گذاشت .
هجوم وحشیانه ی آدرنالینی که دقایقی
قبل در رگ هاش احساس می کرد …
حالا فروکش کرده بود … و بی حسی و
رخوت و ضعف بر بدنش غالب شده بود .
چند دقیقه ای گذشت … فراز برگشت
پیشش . در حالیکه یک سیگار روشن
میون انگشتانش دود می شد … و برای
آرام یک ماگ شکلات آورده بود .
– بگیرش … حالت رو بهتر می کنه !
آرام با تشکر کوتاهی ماگ رو ازش گرفت
و بدنه داغش رو میون انگشتانِ بی
حسش فشرد … .
فراز نشست لبه ی میز … نگاهش دوخته
به زمین … در سکوت سیگار دود می کرد
.
گرفته به نظر می رسید … به اندازه ی
تمامِ آدم های دنیا ، غمگین ! … بعد
لبخندی زد که آرام تلخیِ زهر آلودش رو
زیر زبانش حس کرد … .
– ساکتی ! حتماً … منتظری که من
حرف بزنم !
یک لحظه سکوت دیگه … یک کام دیگه
از سیگارش … و باز ادامه :
– خب … چی باید بگم ؟ تو حالا همه
چیزو می دونی ! … من یک حرومزاده ام !
باز هم یک کام دیگه از سیگارش …
صداش بغض داشت !
– یک روز پدر بی همه چیزم با مادر
لعنتیم خوابید … و بعدش منو پس
انداختن ! … و من همه ی عمرم زجر
کشیدم ! … همه ی عمر با این برچسب
بزرگ … با این توهینِ کثافت بزرگ شدم
و قد کشیدم ! … با چیزی که هیچ راه
فراری ازش نبود …
باز هم چند ثانیه سکوت … .
آرام با چشم هایی غمگین نگاهش می
کرد … تیغه ی بینیش تیر می کشید و باز
میل به گریستن داشت . ولی جلوی
خودش رو گرفته بود .
.
– زن بابام می گفت دوست نداره با من
سر یک میز غذا بخوره ، چون من …
گوشت و پوستم نجسه ! … می دونی اگه
این حرفو به یک بچه ی کوچیک بزنی ،
ازش چی باقی می مونه ؟! … بقیه ی بچه
ها هر کاری می تونستن انجام بدن ! هر
خطایی که می کردن … به پای بچه
بودنشون نوشته می شد ! ولی من … اگه
دست از پا خطا می کردم … می گفتن از
حرومزادگیمه ! هر کاری که می کردم …
هر حرفی که می زدم …
آرام از درون می سوخت ! … دستش رو
جلو برد و روی زانوی فراز گذاشت :
– فراز !
بعد فراز خندید … پر از بغض و درد … .
– حالا هم تو می دونی … می تونی بگی !
من آماده ام که بشنوم ! … می تونی بگی
که حرومزاده ام … که هر کاری که باهات
کردم از روی حرومزادگیم بوده … که
شاید هم واقعاً حق با تو باشه ! شاید …
آرام باز صداش کرد :
– فراز ! … من می دونستم ! خبر داشتم !
نگاه پر از بهت و ناباوری فراز برگشت و
توی چشم های آرام نشست … آرام ادامه
داد :
– از خیلی وقت پیش … خیلی قبل تر از
همه ی این ماجراها و اون نامه …
– چطوری ؟!
– فرقی داره که چطوری ؟! … برای من
اصلاً مهم نبود ! … از یه جایی به بعد حتی
فراموشش کرده بودم …
فراز نفس تندی کشید و ته سیگارش رو
روی میز خاموش کرد .
– امکان نداره ! … امکان نداره برات مهم
نباشه ! من …
آرام باز هم با آرامش صداش کرد :
– فراز ! فراز !
خودش رو جلو کشید و بیشتر به فراز
نزدیک کرد … بعد از جا بلند شد … ایستاد
بین پاهای فراز .
یک دستش رو روی شونه ی اون گذاشت
و دستش دیگه اش رو میون موهاش
فرستاد . فراز سر بالا برد و بهش خیره شد
.
– چرا باید برام مهم باشه ؟! چرا باید
ضعفی که از طرف تو نبوده و از طرف پدر
و مادرت بوده رو توی سرت می کوبیدم ؟!
… مگه من یک روانی بچه آزارم ؟ یکی
شبیه زن بابات ؟! … هووم ؟! … من اگه
شبیه اون هستم … پس چطور عاشقمی ؟!
… عاشقمی دیگه ، مگه نه ؟!
فراز خالصانه پاسخ داد :
– خیلی !
آرام موهای اونو نوازش کرد … عمیق و پر
احساس … نوک انگشتانش رو کشید روی
پوست سرش … .
– فراز … تو رنج کشیدی ، می دونم ! منم
رنج کشیدم ! … باید اینو بدونی … هیچ
انسانی توی دنیا نیست که رنج ندیده باشه
! این دست خودمون نیست ! … چیزی که
دست خودمونه … اینه که یاد بگیریم
ببخشیم ! دیگران رو ببخشیم … خودمون
رو ببخشیم !
– بخشیدن … بعضی وقتا محاله !
– یه جوری حرف نزن فراز … که انگار
خودت هیچ خطایی نکردی و نیاز به
بخشیدن نداری !
سکوتِ فراز … .
آرام آه غمگینی کشید … دو قدم پساپس
رفت و از اون فاصله گرفت و باز روی لبه
ی کاناپه نشست . با نگاهی که بی هدف
به روبرو دوخته شده بود … ادامه داد :
– من می فهمم که نفرت یعنی چی !
حال امشب تو رو می فهمم … وقتی
اونقدر تشنه ی انتقام دیدمت … یاد خودم
افتادم ! اوایل ازدواجمون یک شب … یک
شبی که خیلی حالم بد بود … نشسته
بودم روی تخت و گریه می کردم ! … بعد
توی سرم یه افکاری اومد … که بهم لذت
می داد !
آب دهانش رو قورت داد … باز گفت :
– فکر کردم که بی سر و صدا بیام پایین
… چاقوی آشپزخونه رو بردارم و … وقتی
خوابی ، فرو کنم توی قلبت ! حتی
یواشکی تا نیمه های پلکان هم پایین
اومدم و … چند دقیقه خیره شدم بهت …
که روی همین کاناپه خوابیده بودی …
دلم می خواست بکشمت !
فراز آهسته پرسید :
– چرا نکشتی ؟!
– چون از خودم پرسیدم … بعدش چی ؟!
… بعد از اینکه تو رو کشتم … بعدش چی
می شه ؟ … خوشبخت می شم ؟! آزاد می
شم ؟! … آروم می شم ؟! … دیدم هیچی
نمی شم فراز … هیچی ، به جز یک آدم
بدبخت تر و نا آروم تر … هیچ چیز دیگه
ای نمی شم ! … پس از اون لحظه تصمیم
گرفتم شروع کنم به بخشیدنت …
فراز کمی چرخید به طرفش … دستش رو
جلو برد و چونه ی ظریف آرام رو لمس
کرد … با تردید و اشتیاق … پرسید :
– تونستی ؟! … تونستی ببخشی ؟!
آرام نگاهش رو دوخت به اون … دستی که
زیر چونه اش بود رو میون انگشتانش
گرفت … گفت :
– نمی دونم فراز ! … تو می تونی دیگران
رو ببخشی ؟! … اگه تو بتونی … منم می
تونم !
***
ساعاتی می شد که آرام روی همون کاناپه
میون کوسن ها به خواب فرو رفته بود …
ولی فراز هنوز بیدار بود !
بیدار بود و خیره به چهره ی غرق خواب
آرام ، زیر نور کمرنگ آباژور … سیگار می
کشید و سیگار می کشید . تا جایی که
حس می کرد می تونه هاله ی غلیظ دود
رو در اطرافش ببینه !
سالها قبل تراپیستی که بهش مراجعه می
کرد ، گفته بود این میل افراطیش به
سیگار کشیدن هم ریشه در کودکی
لجنش داره ! چون از سینه ی مادرش به
اندازه ی کافی شیر نخورده … و این میل
ارضا نشده در ذهنش مدفون شده ، ولی
هنوز زنده بود … .
نگاه کرد به سیگار نیم سوخته ی میون
انگشتانش … و پوزخندی زد ! چقدر از
تمام عمرش به تاراج رفته بود … به خاطر
کاری که دو نفر دیگه انجام داده بودند !
سیگار رو توی زیر سیگاری خاموش کرد و
بعد بلند شد … و توی سالن شروع به قدم
زدن کرد . ذهنش آشفته و درمانده بود …
نمی تونست کنترلش کنه !
به چیزهایی فکر می کرد که همیشه از
یاد آوریشون فرار می کرد . همه ی بدی
هایی که وقتی بچه بود در حقش انجام
داده بودند … همه ی حرفاشون … .
آرام می گفت باید بخشید … ولی چطوری
… ؟
یک چیزایی رو نمی شد از یاد برد ! وقتی
به یک آدم بزرگسال بدی می شه … اون
می تونه از خودش دفاع کنه . ولی وقتی
ظلمی در حق یک بچه ی کوچیک و بی
دفاع روا بشه … این چیزیه که قابل
بخشیدن نیست !
ولی اگر واقعاً همه ی آدمها می تونستن
تمام بدی ها رو جبران کنن … دنیا دیگه
جای زندگی کردن نبود !
باز نگاه کرد به آرام … آرام عزیز و رنج
کشیده اش !
در مستی بهش تجاوز کرد … و در
هوشیاریِ کامل با قمار و جبر اونو به
زندگیش آورد ! آرام یک بچه نبود … ولی
اون هم قدرت دفاعی از خودش نداشت !
قدرت دفاع نداشت … ولی قوی بود !
اینقدر قوی که تونست دشمن خودش رو
ببخشه … و به هر دوشون فرصت زندگی
بده !
اگر فراز نمی تونست به اندازه ی آرام قوی
باشه … پس لیاقت زندگی کردن کنارش
رو نداشت !
همیشه فکر می کرد به خاطر اینکه قلب
آرام رو به دست بیاره … می تونه هر کاری
بکنه ! … و حالا آرام ازش کاری خواسته
بود … بخشیدن !
اینقدر فکر کرد … اینقدر فکر کرد که
تابیدنِ خورشید صبحگاهی رو از پشت
پرده دید .
صبح شده بود !
جسمش خسته … ولی روحش سبک و
لطیف ، مثل پری معلق در هوا بود !
به سمت پنجره ی سر تا سری و بزرگ
سالن رفت و پرده رو کاملاً کنار کشید …
نور خورشید با قدرت و گرمای خودش به
درون تاخت … .
فراز می تونست از این بالا همه ی شهر رو
ببینه … که کم کم داشت به جنب و
جوش می افتاد !
موبایلش رو از توی جیبش در آورد … و
شماره ی محسن رو گرفت . یک بوق …
دو بوق …
.
– الو ؟ …
صدای خسته ی محسن … فراز گفت :