رمان اردیبهشت پارت ۱۳۷

4.2
(27)

 

 

 

آرام نفس عمیق و اندوهباری کشید … بعد

پاهاش رو جمع کرد توی بغلش و پیشونی

دردمندش رو روی زانوهاش گذاشت .

هجوم وحشیانه ی آدرنالینی که دقایقی

قبل در رگ هاش احساس می کرد …

حالا فروکش کرده بود … و بی حسی و

رخوت و ضعف بر بدنش غالب شده بود .

چند دقیقه ای گذشت … فراز برگشت

پیشش . در حالیکه یک سیگار روشن

 

میون انگشتانش دود می شد … و برای

آرام یک ماگ شکلات آورده بود .

– بگیرش … حالت رو بهتر می کنه !

آرام با تشکر کوتاهی ماگ رو ازش گرفت

و بدنه داغش رو میون انگشتانِ بی

حسش فشرد … .

فراز نشست لبه ی میز … نگاهش دوخته

به زمین … در سکوت سیگار دود می کرد

.

 

گرفته به نظر می رسید … به اندازه ی

تمامِ آدم های دنیا ، غمگین ! … بعد

لبخندی زد که آرام تلخیِ زهر آلودش رو

زیر زبانش حس کرد … .

– ساکتی ! حتماً … منتظری که من

حرف بزنم !

یک لحظه سکوت دیگه … یک کام دیگه

از سیگارش … و باز ادامه :

 

– خب … چی باید بگم ؟ تو حالا همه

چیزو می دونی ! … من یک حرومزاده ام !

باز هم یک کام دیگه از سیگارش …

صداش بغض داشت !

– یک روز پدر بی همه چیزم با مادر

لعنتیم خوابید … و بعدش منو پس

انداختن ! … و من همه ی عمرم زجر

کشیدم ! … همه ی عمر با این برچسب

 

بزرگ … با این توهینِ کثافت بزرگ شدم

و قد کشیدم ! … با چیزی که هیچ راه

فراری ازش نبود …

باز هم چند ثانیه سکوت … .

آرام با چشم هایی غمگین نگاهش می

کرد … تیغه ی بینیش تیر می کشید و باز

میل به گریستن داشت . ولی جلوی

خودش رو گرفته بود .

.

– زن بابام می گفت دوست نداره با من

سر یک میز غذا بخوره ، چون من …

گوشت و پوستم نجسه ! … می دونی اگه

این حرفو به یک بچه ی کوچیک بزنی ،

ازش چی باقی می مونه ؟! … بقیه ی بچه

ها هر کاری می تونستن انجام بدن ! هر

خطایی که می کردن … به پای بچه

بودنشون نوشته می شد ! ولی من … اگه

دست از پا خطا می کردم … می گفتن از

حرومزادگیمه ! هر کاری که می کردم …

هر حرفی که می زدم …

 

آرام از درون می سوخت ! … دستش رو

جلو برد و روی زانوی فراز گذاشت :

– فراز !

بعد فراز خندید … پر از بغض و درد … .

 

– حالا هم تو می دونی … می تونی بگی !

من آماده ام که بشنوم ! … می تونی بگی

 

که حرومزاده ام … که هر کاری که باهات

کردم از روی حرومزادگیم بوده … که

شاید هم واقعاً حق با تو باشه ! شاید …

آرام باز صداش کرد :

– فراز ! … من می دونستم ! خبر داشتم !

نگاه پر از بهت و ناباوری فراز برگشت و

توی چشم های آرام نشست … آرام ادامه

داد :

 

– از خیلی وقت پیش … خیلی قبل تر از

همه ی این ماجراها و اون نامه …

– چطوری ؟!

– فرقی داره که چطوری ؟! … برای من

اصلاً مهم نبود ! … از یه جایی به بعد حتی

فراموشش کرده بودم …

 

فراز نفس تندی کشید و ته سیگارش رو

روی میز خاموش کرد .

– امکان نداره ! … امکان نداره برات مهم

نباشه ! من …

آرام باز هم با آرامش صداش کرد :

– فراز ! فراز !

 

خودش رو جلو کشید و بیشتر به فراز

نزدیک کرد … بعد از جا بلند شد … ایستاد

بین پاهای فراز .

یک دستش رو روی شونه ی اون گذاشت

و دستش دیگه اش رو میون موهاش

فرستاد . فراز سر بالا برد و بهش خیره شد

.

– چرا باید برام مهم باشه ؟! چرا باید

ضعفی که از طرف تو نبوده و از طرف پدر

 

و مادرت بوده رو توی سرت می کوبیدم ؟!

… مگه من یک روانی بچه آزارم ؟ یکی

شبیه زن بابات ؟! … هووم ؟! … من اگه

شبیه اون هستم … پس چطور عاشقمی ؟!

… عاشقمی دیگه ، مگه نه ؟!

فراز خالصانه پاسخ داد :

– خیلی !

 

آرام موهای اونو نوازش کرد … عمیق و پر

احساس … نوک انگشتانش رو کشید روی

پوست سرش … .

– فراز … تو رنج کشیدی ، می دونم ! منم

رنج کشیدم ! … باید اینو بدونی … هیچ

انسانی توی دنیا نیست که رنج ندیده باشه

! این دست خودمون نیست ! … چیزی که

دست خودمونه … اینه که یاد بگیریم

ببخشیم ! دیگران رو ببخشیم … خودمون

رو ببخشیم !

 

– بخشیدن … بعضی وقتا محاله !

– یه جوری حرف نزن فراز … که انگار

خودت هیچ خطایی نکردی و نیاز به

بخشیدن نداری !

 

سکوتِ فراز … .

 

آرام آه غمگینی کشید … دو قدم پساپس

رفت و از اون فاصله گرفت و باز روی لبه

 

ی کاناپه نشست . با نگاهی که بی هدف

به روبرو دوخته شده بود … ادامه داد :

– من می فهمم که نفرت یعنی چی !

حال امشب تو رو می فهمم … وقتی

اونقدر تشنه ی انتقام دیدمت … یاد خودم

افتادم ! اوایل ازدواجمون یک شب … یک

شبی که خیلی حالم بد بود … نشسته

بودم روی تخت و گریه می کردم ! … بعد

 

توی سرم یه افکاری اومد … که بهم لذت

می داد !

آب دهانش رو قورت داد … باز گفت :

– فکر کردم که بی سر و صدا بیام پایین

… چاقوی آشپزخونه رو بردارم و … وقتی

خوابی ، فرو کنم توی قلبت ! حتی

یواشکی تا نیمه های پلکان هم پایین

اومدم و … چند دقیقه خیره شدم بهت …

 

که روی همین کاناپه خوابیده بودی …

دلم می خواست بکشمت !

فراز آهسته پرسید :

– چرا نکشتی ؟!

– چون از خودم پرسیدم … بعدش چی ؟!

… بعد از اینکه تو رو کشتم … بعدش چی

می شه ؟ … خوشبخت می شم ؟! آزاد می

شم ؟! … آروم می شم ؟! … دیدم هیچی

 

نمی شم فراز … هیچی ، به جز یک آدم

بدبخت تر و نا آروم تر … هیچ چیز دیگه

ای نمی شم ! … پس از اون لحظه تصمیم

گرفتم شروع کنم به بخشیدنت …

فراز کمی چرخید به طرفش … دستش رو

جلو برد و چونه ی ظریف آرام رو لمس

کرد … با تردید و اشتیاق … پرسید :

– تونستی ؟! … تونستی ببخشی ؟!

 

آرام نگاهش رو دوخت به اون … دستی که

زیر چونه اش بود رو میون انگشتانش

گرفت … گفت :

– نمی دونم فراز ! … تو می تونی دیگران

رو ببخشی ؟! … اگه تو بتونی … منم می

تونم !

***

 

ساعاتی می شد که آرام روی همون کاناپه

میون کوسن ها به خواب فرو رفته بود …

ولی فراز هنوز بیدار بود !

بیدار بود و خیره به چهره ی غرق خواب

آرام ، زیر نور کمرنگ آباژور … سیگار می

کشید و سیگار می کشید . تا جایی که

حس می کرد می تونه هاله ی غلیظ دود

رو در اطرافش ببینه !

 

سالها قبل تراپیستی که بهش مراجعه می

کرد ، گفته بود این میل افراطیش به

سیگار کشیدن هم ریشه در کودکی

لجنش داره ! چون از سینه ی مادرش به

اندازه ی کافی شیر نخورده … و این میل

ارضا نشده در ذهنش مدفون شده ، ولی

هنوز زنده بود … .

نگاه کرد به سیگار نیم سوخته ی میون

انگشتانش … و پوزخندی زد ! چقدر از

 

تمام عمرش به تاراج رفته بود … به خاطر

کاری که دو نفر دیگه انجام داده بودند !

 

سیگار رو توی زیر سیگاری خاموش کرد و

بعد بلند شد … و توی سالن شروع به قدم

زدن کرد . ذهنش آشفته و درمانده بود …

نمی تونست کنترلش کنه !

 

به چیزهایی فکر می کرد که همیشه از

یاد آوریشون فرار می کرد . همه ی بدی

هایی که وقتی بچه بود در حقش انجام

داده بودند … همه ی حرفاشون … .

آرام می گفت باید بخشید … ولی چطوری

… ؟

یک چیزایی رو نمی شد از یاد برد ! وقتی

به یک آدم بزرگسال بدی می شه … اون

می تونه از خودش دفاع کنه . ولی وقتی

 

ظلمی در حق یک بچه ی کوچیک و بی

دفاع روا بشه … این چیزیه که قابل

بخشیدن نیست !

ولی اگر واقعاً همه ی آدمها می تونستن

تمام بدی ها رو جبران کنن … دنیا دیگه

جای زندگی کردن نبود !

باز نگاه کرد به آرام … آرام عزیز و رنج

کشیده اش !

 

در مستی بهش تجاوز کرد … و در

هوشیاریِ کامل با قمار و جبر اونو به

زندگیش آورد ! آرام یک بچه نبود … ولی

اون هم قدرت دفاعی از خودش نداشت !

قدرت دفاع نداشت … ولی قوی بود !

اینقدر قوی که تونست دشمن خودش رو

ببخشه … و به هر دوشون فرصت زندگی

بده !

 

اگر فراز نمی تونست به اندازه ی آرام قوی

باشه … پس لیاقت زندگی کردن کنارش

رو نداشت !

همیشه فکر می کرد به خاطر اینکه قلب

آرام رو به دست بیاره … می تونه هر کاری

بکنه ! … و حالا آرام ازش کاری خواسته

بود … بخشیدن !

 

اینقدر فکر کرد … اینقدر فکر کرد که

تابیدنِ خورشید صبحگاهی رو از پشت

پرده دید .

صبح شده بود !

جسمش خسته … ولی روحش سبک و

لطیف ، مثل پری معلق در هوا بود !

به سمت پنجره ی سر تا سری و بزرگ

سالن رفت و پرده رو کاملاً کنار کشید …

 

نور خورشید با قدرت و گرمای خودش به

درون تاخت … .

فراز می تونست از این بالا همه ی شهر رو

ببینه … که کم کم داشت به جنب و

جوش می افتاد !

موبایلش رو از توی جیبش در آورد … و

شماره ی محسن رو گرفت . یک بوق …

دو بوق …

.

– الو ؟ …

صدای خسته ی محسن … فراز گفت :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x