رمان اردیبهشت پارت ۵۲

3.9
(19)

 

– بفرمایید عزیزم !

 

آرام به استیشن نزدیک شد … سعی کرده بود لبخند بزنه .

 

– سلام . می خواستم در مورد شرایط استخدامِ نیرو بپرسم ازتون !

 

زن پاسخ داد :

 

– عزیزم ما اینجا استخدامی نداریم . برای این کار باید برید شعبه ی مرکزی !

 

آرام دهان باز کرد آدرس بپرسه … مرد جوون بدون اینکه نگاهش رو از سیستم برداره ، گفت :

 

– البته این وقت سال کادرشون بسته شده و استخدامی ندارن !

 

 

آرام آهانی گفت … زن پرسید :

 

– تحصیلاتتون چیه عزیزم ؟

 

– لیسانس زبان انگلیسی دارم . فرانسه هم تقریباً مسلطم !

 

– چقدر عالی ! … البته فکر نکنی آش دهن سوزی از دست دادی ها ! … حقوق نمی دن که ! … ماهی پونصد ، ششصد به زور !

 

تنها احساس آرام ناامیدی مطلق بود ! اینهمه سال درس خوند … با عشق عجیب و غریبی که نسبت به زبان های خارجی داشت … اونهمه تلاش برای اینکه بتونه روان ترجمه کنه یا بدون لکنت و لهجه حرف بزنه … انتهای همه ی این تلاشها فقط ماهی پونصد یا ششصد بود ؟!

زن اضافه کرد :

 

– حالا اگه دوست داری شماره تماست رو بهم بده … اگر از شعبه ی مرکزی خبری رسید ، بهت زنگ می زنم !

 

آرام لبخند سردی زد و تقریباً بی علاقه شماره اش رو برای زن تکرار کرد . بعد با لحنی سردتر خداحافظی کرد و از ساختمان آموزشگاه خارج شد … .

***

 

چند دقیقه ای باقی مونده بود به ساعت نه شب که پشت در آپارتمان رسید و با تردید … زنگ رو فشرد .

 

نمی دونست کسی توی خونه هست که در رو براش باز کنه یا نه . ممکن بود فراز نباشه و سمانه هم رفته باشه . نفس عمیقی کشید و فکر کرد بهتره برای چند ثانیه غرورش رو دفن کنه و از فراز بخواد بهش کلید بده .

 

ولی در باز شد … هیکلِ تنومند سمانه اون طرف در به استقبالش اومده بود ، با همون نگاه بی اعتنا و متکبر .

 

– سلام خانم !

 

آرام به دلایلی که خودش هم نمی دونست از سمانه بدش می اومد . از کنار اون عبور کرد و وارد خونه شد و گفت :

 

– سلام ! آقا فراز اومدن ؟

 

امیدوار بود که پاسخش ” نه ” باشه … ولی یکدفعه سر چرخوند و سر جا خشکش زد . اصلاً انتظارش رو نداشت … ولی انگار مهمون داشتن !

محسن و ارمغان و افشار … و فراز که خیلی تلخ نگاهش می کرد .

 

– سـ … سلام !

 

نفسش رو به سختی از سینه اش خارج کرد … تلاش کرد لبخند بزنه . همه به احترامش از جا بلند شدن ، به غیر از فراز . ارمغان جلو رفت و اونو بغل گرفت و بوسید … بدنش بوی عطر خیلی خوبی می داد .

 

– خوبی عزیز دلم ؟

 

– ببخشید ، من نمی دونستم که شما امشب تشریف میارید ! یعنی …

 

فراز گفت :

 

– اگر تلفنت رو جواب می دادی ، بهت می گفتم !

 

آرام حتی بیشتر خجالت کشید . ارمغان چرخید و نگاهی هشدار آمیز به سمت فراز پرتاپ کرد … بعد باز با لبخند گفت :

 

– تو باید ما رو ببخشی ! اصلش این بود که زنگ می زدم با خودت هماهنگ می کردم !

 

آرام سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه … گفت :

 

– اختیار داری … منزل خودتونه !

 

جا خورده بود از اینکه یه جوری رفتار می کرد ، انگار میزبانه … انگار واقعاً زن فرازه و صاحب خونه . متنفر از این حس … به محسن و افشار گفت :

 

– بفرمایید بشینید لطفاً … راحت باشید !

 

و بعد رو به ارمغان اضافه کرد :

 

– من برم لباسم رو عوض کنم !

 

 

و بعد به سرعت از جمع جدا شد و از پله ها تقریباً دوید بالا . حس خوبی نداشت … نه از نگاه عصبانی فراز که انگار از دیر اومدنش شاکی بود … نه از اینکه قرار بود بقیه ی شب رو کنار آدم هایی بگذرونه که بدبختش کرده بودن .

 

چقدر بد بود … خفه کننده بود ! از محسن متنفر بود … حتی از ارمغان ! اونا با فراز دست به یکی کرده بودن تا آرام بدبخت بشه … حالا چرا باید باهاشون به نحوی رفتار می کرد ، انگار هیچی از گذشته یادش نیست ؟ چرا باید خودش رو خوشبخت نشون می داد ؟ آخه مگه نمی دونستن ؟ … مگه از هیچی خبر نداشتن ؟!

 

خودش رو توی اتاق لباس حبس کرد و نفس های عمیق و پی در پی کشید … اطلاع دیگران از بدبختی هاش … خیلی متفاوت بود با نمایش درهم شکستنش .

 

اون نمی خواست جوری رفتار کنه که اونا فکر کنن آرام درهم شکسته . جدای از همه چیز … افشار هم بود ! افشار مرد محترمی بود … کاملاً فرق می کرد با محسنِ گنده لات یا ارمغانِ موذی .

 

بدنش رو از دیوار کند … زیاد وقت نداشت . توی چمدونش رو گشت و به سرعت لباس هاش رو با یک شلوارِ کرپِ قد نود به رنگ سفید و شومیزِ پشت بلند یشمی رنگ عوض کرد . موهاش رو شونه زد و پشت سرش محکم بست … بعد رفت سراغ آرایش . زیپِ کیف کوچیک لوازم آرایشی رو باز کرد که صدای باز و بسته شدن در رو شنید …

دلش هری ریخت پایین . از آینه رو چرخوند … و همون لحظه فراز وارد اتاق لباس شد .

 

قلبش انگار از ارتفاع سقوط آزاد کرد … .

 

– کجا بودی ؟!

 

همون نگاه یخی و ترسناک رو توی چشم هاش داشت . آرام لرزش خفیف اضطراب رو توی ستون فقراتش احساس کرد … ولی با نقاب بی اعتنایی پاسخ داد :

 

– بیرون !

 

بعد سرش رو پایین انداخت و وانمود کرد مشغول گشتن توی کیفشه . جواب سرد و سر بالاش فراز رو حتی عصبی تر کرد … دو قدمی به آرام نزدیک شد .

 

– بیرون یعنی کجا ؟!

 

– یعنی بیرون !

 

– بیرون می تونه قبرستون باشه یا پارک لاله ! تو کجا بودی ؟

 

آرام از توی آینه نگاه کرد به چشم های عصبی فراز و نیشخند زد :

 

– قبرستون !

 

رژ مایع رو باز کرد و برسِ نرمش رو روی لب هاش کشید … دست هاش لرزش خفیفی داشت .

 

فراز نزدیکش ایستاد … کاملاً نزدیکش .

 

– درست جواب می دی یا …

 

دستش که نشست روی بازوی آرام … آرام با واکنش تندی خودش رو عقب کشید .

 

– به من دست نزن !

 

برسِ آغشته به رژ کشیده شد روی آستینِ لباس فراز … ردی از صورتیِ ملایمی روی پارچه خط انداخت . فراز نگاهِ خشمگینش رو از نگاه آرام جدا نکرد .

 

– چند بار بهت زنگ زدم و جواب ندادی ؟

 

– ندیدم تلفنم رو !

 

– چند بار زنگ زدم ؟!

 

آرام تصمیم گرفت پاسخش رو نده . باز از فراز رو گرفت و به طرف آینه چرخید … انگار تنها راهی که می تونست از این سوالهای دیوانه وار خلاص بشه این بود که زودتر بره پیش بقیه . بعد فراز زمزمه کرد :

 

– چه گردنبند عجیبی !

 

نگاه آرام به سرعت پایین افتاد … و تازه متوجه شد حلقه ی مجید از زیر یقه اش بیرون خزیده و روی سینه اش خود نمایی می کنه . رنگ باخت … از ترس یا … نمی دونست ! باز نگاه کرد به چشم های فراز … و متوجه شد نگاه فراز هنوز هم خیره به حلقه است . آرام بی اختیار حلقه رو توی مشتش گرفت و پنهان کرد .

 

فراز اینبار توی چشم های ترسیده ی آرام نگاه کرد و لبخند زد :

 

– دخترها معمولاً از این حلقه های ساده و زشت استفاده نمی کنن ! … مردونه است ، نه ؟ … مردونه است !

 

در نگاهش حالتی بود که باعث می شد آرام از ترس به نفس نفس بیفته . آهسته پرسید :

 

– مال کیه ؟!

 

فقط سه ثانیه برای شنیدن جواب منتظر موند ، بعد ناگهان پشت گردن آرام رو گرفت صورتش رو با قدرت به سطح صاف و خنکِ آینه چسبوند .

 

آرام از ترس هینی کشید و بعد پلک هاشو روی هم فشرد .

 

– هدیه گرفتی عزیزم ؟ … این آشغال رو هدیه گرفتی و انداختی گردنت … انگار برات خیلی عزیزه ؟!

 

سرش رو نزدیک گوش آرام آورده بود و آهسته حرف می زد … صداش از زور خشم می لرزید .

 

آرام چیزی نگفت … موج اشک رو پشت پلک های بسته اش احساس می کرد . می خواست جیغ بزنه … تقلا کنه … بجنگه ! … ولی نه ! هیچ کاری نکرد … همونطوری ساکت و بی حرکت زیر دست فراز باقی موند … بعد از چند لحظه متوجه شد که فشار دستِ فراز پشت گردنش تبدیل به نوازشِ پر خشونت و مالکانه ای شده .

 

– من می فهممت … وقتی چیزی برای آدم عزیز باشه … مهم نیست که آشغال باشه یا نه ! به خاطرش هر کاری می کنی … هر کاری که اونو مال خودت نگه داری ! من اینو می دونم ! … تو هم می دونی برای داشتنت چه کارایی کردم ؟ … می دونی عشق من … که می تونم چه کارای دیگه ای بکنم ؟! … می دونی آرام ؟ …

 

 

آرام باز هم چیزی نگفت … شاید سکوت تنها سنگری بود که براش باقی مونده بود . ولی دیگه نتونست بغضش رو مهار کنه … ناگهان به گریه افتاد .

 

اشک های داغش بی صدا و تسلیم وار از بین پلک های بسته اش جوشید و روی گونه هاش پایین سرید .

 

نوازشِ دست فراز ناگهان از پشت گردنش برداشته شد … رها شد و خیلی زود صدای باز و بسته شدن در رو شنید . فراز رفته بود .

 

اون وقت همونجا نشست ، کف زمین … پاهاش رو توی بغلش گرفت و سرش رو روی زانوهاش گذشت و باز گریه کرد … .

 

تلاش کرد صدای هق هق بی امانش به گوش دیگران نرسه … .

***

 

ساعت سه نیمه شب بود … ولی خواب هنوز به چشم های فراز راه پیدا نکرده بود .

 

دراز کشیده بود روی کاناپه … یک دستش زیر سرش ، در دست دیگه اش سیگاری دود می شد . هر از گاهی از سیگارش کام می گرفت و … همین … نگاهش خیره به سقف بود .

 

عاصی ، خسته ، حق به جانب … پشیمون !

 

در تمامِ مدت شبی که گذشت … به وقت شب نشینی و بعد هم سر میز شام … آرام حتی یک بار نگاهش نکرد ! … حتی یک بار … حتی بر حسب تصادف .

 

ناراحت بود … و لعنت بر فراز که دخترکش رو ناراحت کرده بود ! ولی می تونست چه کاری انجام بده ؟ … گاهی از پس خودش بر نمی اومد … از پس اون چیزی که بود ، اون گرگِ بی اعتمادی که زیر پوستش نفس می کشید … بر نمی اومد .

 

تا تصمیم می گرفت آروم بگیره ، با تلخی ها و بدقلقی های دخترکش بسازه … گرگِ درونش خودنمایی می کرد ، پنجه می کشید … زخمی می کرد !

 

آرام رو به سر حد بی نهایت دوست داشت … اون رو می پرستید ! حاضر بود تمامِ عمر سر سپرده ی آرام باشه … ازش تنفر بگیره و در عوض بهش عشق بده . آرام حق داشت … هر کاری که می کرد ، کاملاً حق داشت . حتی اگر به فراز سیلی می زد … حتی اگر توی صورتش تف می کرد …

ولی فکر مجید … چیزی بود که فراز نمی تونست تاب بیاره .

 

قفسه ی سینه ی فراز از شدت تعصب تیر کشید ، پلک هاشو با عصبیت روی هم فشرد … باز حرص زده به سیگارش پک زد .

 

اون حلقه رو می شناخت … قبلاً توی دست مجید دیده بود . اون روز بارونی ، وقتی مجید توی صورتش مشت کوبید … دیدنش روی انگشتِ مجید ، قلب فراز رو سوزونده بود و حالا دیدنش روی سینه ی آرام … اون رو با خاک یکسان کرده بود .

 

عروسِ زیباش چند متر دورتر ازش خوابیده بود ، در حالیکه دستِ فراز ازش کوتاه بود … و فکرش کجا بود ؟ … شاید الان داشت خواب مجید رو می دید !

 

حس ناکامی ، حسرت ، حسادت … و در نهایت خشم …

 

از جا بلند شد و روی کاناپه نشست . سیگارش تقریباً به فیلتر رسیده بود . دست برد و از توی جعبه ی سفید ، یک نخ دیگه برداشت … خواست سیگارش رو با آتیش سیگار قبلی روشن کنه که صدایی شنید … .

 

صدای ناله … گریه … صدای آرام بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x