رمان اردیبهشت پارت ۵۹

4.4
(20)

 

 

قلب آرام داشت از جا کنده می شد ، هجوم اشک رو پشت پلک های داغش حس کرد . دلتنگیش برای کیمیا باز اوج گرفت … ولی نه !

 

حس می کرد نمی تونه ببخشه !

 

به سرعت از نگاه کیمیا چشم گرفت و از پشت ویترین کنار رفت و با قدم هایی بلند و پر عجله طول خیابون رو عبور کرد . انگار داشت فرار می کرد … از چی ؟ نمی دونست ! فقط حالش بد بود … خیلی بد بود !

 

قطره اشکی که روی گونه اش لغزیده بود رو به سرعت پس زد و به قدم هاش باز هم سرعت داد … که صدایی از پشت سرش شنید :

 

– آرام !

 

صدای کیمیا بود ! رعشه ای به تن آرام افتاد … بی اختیار قدم سست کرد . کیمیا خودش رو به اون رسوند و سد راهش شد … صورتش غرق اشک بود .

 

– اومده بودی منو ببینی خواهری ؟ … تو هم دلت برام تنگ شده بود ؟ … قراره منو ببخشی ؟

 

آرام هقی زد و قدمی به عقب برداشت … نمی فهمید باید چیکار کنه . دلش فرار می خواست . باز خواست از کنار کیمیا عبور کنه … ولی کیمیا دستاشو گرفت .

 

– نرو آرام … تو رو خدا ! تو رو خدا بس کن ! …

آرام من بعد از تو خیلی تنها شدم … اگه خطایی در حقت کردم ، ببخش ! آرام تو رو به خدایی که می پرستی منو ببخش !

 

عین ابر بهار اشک می ریخت … بعد دستش رو حلقه کرد دور گردن آرام و اونو که عین یک مجسمه ی بدون ادراک بود ، بغلش گرفت … باز هم گریه … .

 

آرام رطوبت اشک های اونو روی شال نازکش حس می کرد . هر کسی که از کنارشون رد می شد ، نگاه عجیبی بهشون می انداخت . ولی برای اونا مهم نبود .

 

آرام گیج بود … ولی داغون . غمگین … ولی دلتنگ . حس می کرد دیگه نمی تونه … سخت بود براش ادامه ی این قهر . مثل شکنجه بود .

 

تمام سد مقاومتش در هم شکست … . اون هم دستاشو دور بدن کیمیا حلقه کرد ، سرش رو گذاشت روی شونه ی اون و های های گریست … .

 

ایندفعه گریه ی خوشحالی بود … .

***

دیگه هوا تاریک شده بود … .

 

هر دوشون نشسته بودن رو چمن های پارک . روبروشون پاکت های نیمه خالی چیپس و ظرف های کوچیک ماست موسیر پهن بود … یک گربه ی سیاه و سفید نزدیکشون نشسته بود و یکی از کاسه های نیمه خالی ماست رو لیس می زد .

 

کیمیا خیره شده بود به آرام ، بدون پلک زدن … آرام لبخندی زد و یک برگه چیپس توی دهانش گذاشت .

 

گفته بود … همه چی رو به کیمیا گفته بود !

 

– شوخی می کنی !

 

آرام سرش رو به چپ و راست تکون داد … کیمیا هیجان زده و ناباور گفت :

 

– میخوای منو مسخره کنی !

 

– نه به خدا !

 

– مرگ ! با دهن پر حرف نزن حالمو بهم زدی !

 

آرام پقی زد زیر خنده … ولی کیمیا نخندید . هنوز شوکه ی حرفایی بود که از دهان آرام شنیده بود .

 

– یعنی تو الان جدی جدی زنِ فراز حاتمی هستی ؟!

 

آرام پشت پلکی نازک کرد :

 

– حالا انگار چه تحفه ای هست !

 

– پس نه … تو تحفه ای !

 

آرام باز هم خندید … و کیمیا بر افروخته و هیجان زده مشتی به ران پای اون کوبید .

 

– کثافت رفتی با فراز حاتمی رل زدی بعد اینهمه وقت واسه من ناز و نوز می کردی ؟ بزنم دهنتو پر خون کنم ؟!

 

 

 

یکدفعه نگاه دقیقی به آرام انداخت … یک لنگه ی ابروشو بالا گرفت و ادامه داد :

 

– صبر کن ببینم … تو چرا اینقدر می خندی ؟! … معلومه اسکولم کردی !

 

برگشت و گربه ی سیاه و سفید رو که به پاکت چیپس ها نزدیک شده بود ، پیشت کرد . آرام گفت :

 

– اِه … چته ؟ … به این طفلک چیکار داری ؟!

 

– اگه راست می گی ، عکسشو نشون بده !

 

آرام یک برگه چیپس جلوی گربه انداخت و جواب داد :

 

– برو توی اینترنت سرچ کن ، عکسشو میاره !

 

– زرنگی ؟! عکس دو نفره نشون بده !

 

آرام نفسش رو فوت کرد بیرون … بعد پاهاشو دراز کرد و روی چمنا دراز کشید . خنکی و رطوبت چمن ها گونه اش رو نوازش می کرد .

 

– عکس دو نفره ام کجا بود ؟! … من با اون عوضی اصلاً عین زن و شوهرای معمولی نیستیم !

 

– پس عین چی هستین ؟!

 

آرام جوابش رو نداد که کیمیا ادامه داد :

 

– ببین خدا انگور رسیده رو دست چه شغالی سپرده ! ببین توی دوستاش کسی نیست که احیاناً بخواد به من تجاوز کنه ؟!

 

آرام نگاه کرد بهش و لبخند غمگینی زد . می دونست همه ی حرفهای کیمیا شوخیه و فقط برای تغییر دادن حال و هواش . ولی هوای بدبختی هیچوقت و هیچ کجا دست از سرش بر نمی داشت … حتی در اون لحظه و میون چمن های تازه ی پارک .

 

– خدا نکنه هیچ وقت حتی یک لحظه هم اون چیزی که من تجربه کردم رو تو تجربه کنی !

 

نگاه کیمیا ناگهان محزون شد :

 

– می دونم سخت بوده برات ! اگه شوخی هام آزارت دادن …

 

– نه !

 

– ولی بازم تو خوش شانسی که طرف اومده پات وایستاده !

 

لبخند تلخی روی صورت آرام پخش شد … کیمیا ادامه داد :

 

– کاری به هیچی ندارم ، ولی اینکه خواسته جبران کنه …

 

– چطوری جبران کنه ؟ با جدا کردن من از عشقم ؟

 

– از کجا می دونی عشقت ارزش اینهمه غصه خوردن تو رو داره ؟ … شاید اگه بهش می گفتی چه اتفاقی برات افتاده ، ولت می کرد !

 

قفسه ی سینه ی آرام از دردی مجهول تیر کشید ، کامش مزه ی زهر گرفت . چون همینطوری شده بود ! روز آخر همه چی رو گفته بود به مجید … و مجید رهاش کرده بود ! زجر کشیده بود … گریه کرده بود … ولی موفق نشده بود مهر مجید رو از قلبش بیرون کنه .

 

کیمیا صداش کرد :

 

– آرام !

 

– هووم ؟!

 

– یادته چند سال پیش یه خبری افتاد سر زبونا ؟ … میگفتن توی مشهد یک عده ای هستن که زنای شوهر دارو می دزدن می برن باغ و بهشون تجاوز می کنن ؟

 

– اوهوم ! باغ آلبالو !

 

– یا اون راننده تاکسی که توی تهران زنها رو می برد بیابون ، بهشون تجاوز می کرد و طلاهاشون رو می دزدین و سرشون رو می برید ؟

 

– خفاش شب !

 

– یا اون دختره که سه تا بچه پولدار بهش تجاوز کردن ، بعد تهدیدش کرده بودن که اگه شکایت کنه می کشنش ؟!

 

آرام نتونست جلوی خنده اش رو بگیره :

 

– فاطما گل ؟!

 

 

 

کیمیا هم خندید :

 

– آفرین بهت ! فاطما گل ! حالا چرا دارم اینا رو برات مرور می کنم ؟ … که بفهمی به اینا می گن تجاوز ! این آدما آشغالن … باید دارشون زد ! … نه فراز که …

 

آرام پووفی کشید … کیمیا بهش توپید :

 

– برا من قیافه ات رو چروک نکن ! دارم حرف حسابی می زنم !

 

آرام روی آرنجش نیمخیز شد و گفت

 

– آدم حسابی ! … تجاوز یعنی اینکه کسی رو بر خلاف میلش لمس کنی ! آزارش بدی … کتکش بزنی ! … فرقی نداره طرف خفاش شب باشه یا فراز حاتمی !

 

کیمیا حس می کرد آرام در اون لحظه آمادگی شنیدن هیچ نصیحتی رو نداره … بقیه ی حرفش رو قورت داد و زد به در لودگی :

 

– واقعاً هیچ فرقی نداره ؟!

 

آرام هنوز هم کاملاً جدی یا حتی تهاجمی نگاهش می کرد که کیمیا دست گذاشت روی تخت سینه اش و اونو وادار کرد دوباره دراز بکشه … گفت :

 

– یعنی الان من دست به این نانازات می زنم ، تجاوز محسوب می شه ؟!

 

آرام خندید … کیمیا به شکم دراز کشید روی چمن ها و صورتش رو به صورتِ آرام نزدیک کرد و ادامه داد :

 

– جون ! … تو بخند فقط !

 

– پاشو روانی ! … الان مردم فکر بد می کنن !

 

– چه فکری ؟ … دارم بهت تجاوز می کنم دیگه !

 

لباشو غنچه کرد و خواست آرام رو ببوسه … آرام به زور اونو پس زد و همونطوری که غش غش می خندید ، بلند شد و سر جا نشست .

 

صدای زنگ موبایلش که بلند شد … با خودش فکر کرد لابد باز هم فرازه . خنده روی لبهاش محو شد … دست برد توی کیفش و با بی میلی موبایلش رو در آورد و با دیدن نام نقش بسته روی اسکرین … .

کیمیا هیجان زده پرسید :

 

– فرازه ؟!

 

– ارمغانه !

 

– همون وکیله ؟!

 

آرام از گوشه ی چشم نگاهی به دوستش انداخت . اصلاً دوست نداشت جواب تماسِ ارمغان رو بده . پوست لبش رو جوید و به کیمیا گفت :

 

– یه لحظه هیچی نگو !

 

و بعد با تردید پاسخ داد :

 

– الو ؟!

 

بر خلاف اون ، صدای ارمغان گرم و دوستانه بود :

 

– سلام آرام جان ، خوبی عزیز دلم ؟!

 

آرام گفت :

 

– خوبم ، ممنون !

 

و نگاهی به کیمیا انداخت … که با کنجکاوی بهش خیره شده بود . ارمغان بی توجه به لحن یخی آرام ، پرسید :

 

– از فراز چه خبر داری ؟

 

– هیچی !

 

– واقعاً ؟!

 

– خب … بعضی وقتا حرف می زنیم ! خوبه !

 

– به من که اصلاً زنگ نزده ! … از وقتی زن گرفته ، خیلی بی معرفت شده !

 

آرام نیشخندی زد .

 

 

 

آرام نیشخندی زد . ارمغان ادامه داد :

 

– عزیزم زنگ زدم ازت خواهش کنم که برای چهار شنبه قراری بذاریم همدیگه رو ببینیم !

 

– چرا ؟!

 

– که حرف بزنیم !

 

آرام سکوت کرد ، توی ذهنش دنبال بهانه ای می گشت تا از زیر بار این ملاقات شونه خالی کنه . ارمغان اضافه کرد :

 

– دلم هم برات تنگ شده !

 

– ممنونم ارمغان جون ، ولی نمی دونم … نمی تونم از الان برای چهارشنبه قولی بهتون بدم !

 

– آرام … لطفاً !

 

آرام نتونست دیگه مخالفتی کنه .

 

– باشه … ولی کجا ؟

 

– آدرس رو برات می فرستم !

 

تماس که تموم شد … آرام از ناراحتی لبش رو گاز گرفت . نباید قبول می کرد … نباید ! گندش بزنن !

 

اون فاصله می خواست … ولی ارمغان دوست داشت براش نقش یک خواهر شوهر مهربون رو بازی کنه . اگر بهش گیر می داد که همراهش بره به خونه اش ، چی ؟

 

اگر توی رودر بایسی مجبور می شد با ارمغان و افشار شام بخوره … یا بدتر ، محسن … اون آدم آشغال که همیشه همدست فراز بود … .

 

کیمیا سقلمه ای به پهلوش کوبید :

 

– آرام ! … چته ؟ رفتی توی کما ؟ چی بهت گفت ؟

 

آرام نگاه کرد بهش و ناگهان جرقه ای توی چشماش روشن شد … .

 

– گفت می خواد منو ببینه …

 

اگر کیمیا همراهش می رفت ، می شد به بهونه ی اون از ارمغان دوری کنه !

 

– تو هم باهام میای ؟

 

– منو ببری با خودت چیکار ؟ وقتی خواسته با تو حرف بزنه !

 

– می ترسم …

 

و موبایلش توی دستش لرزید … پیامکی از طرف ارمغان بود :

 

– پاسداران ، پایدار فرد ، … سالن رزا بیوتی .

***

 

ساعت یازده صبح بود که آرام و کیمیا پشت در واحدی در یکی از ساختمان های پاسداران رسیدن که روی پلاک طلایی رنگش اسم “رزا بیوتی” حک شده بود .

 

آرام نفس عمیقی کشید و زنگ رو فشرد … در باز شد . هر دو وارد سالن شدن .

 

در نگاه اول فضا گیرایی و جذابیتی داشت که توجه هر زنی رو به خودش جلب می کرد .

بوی عطر خوشی می یومد . صدای موسیقی گوگوش … پرسنل که همه پیراهن های دکلته و کوتاه طلایی رنگ تنشون بود … کاناپه ی بزرگ بنفش رنگ … تصویرهایی از عروس های زیبا … .

زن جوونی که مثل همه ی پرسنل سالن ، پیراهن طلایی تنش بود ، به استقبالشون رفت .

 

– خیلی خوش اومدین قشنگم ! وقت قبلی داشتین ؟!

 

آرام پاسخش رو داد :

– سلام ، نه ! من با خانم صابری اینجا قرار داشتم !

 

– ارمغان جون ؟! … ایشون زیر دستگاه بخور گل سرخ هستن الان ! … تشریف بیارید راهنماییتون کنم !

 

لبخندی زد و جلوتر به راه افتاد … کیمیا و آرام هم دنبالش .

 

 

 

کیمیا سرش رو نزدیکِ آرام برد و کنار گوشش زمزمه کرد :

 

– بخور گل سرخ دیگه چه کوفتیه ؟!

 

ادای زن رو در آورده بود . آرام به سختی جلوی انفجار خنده اش رو گرفت و سقلمه ای به پهلوی کیمیا کوبید .

 

زن اونا رو به اتاقی راهنمایی کرد که ارمغان با چشم های بسته روی یک صندلی به حالت نیمه خوابیده نشسته بود … دستگاه بخور روی صورتش تنظیم بود .

 

– ارمغان جون … مهمون دارید !

 

ارمغان بلافاصله چشم باز کرد و آرام رو دید … آرام سعی کرد لبخند بزنه :

 

– سلام !

 

– سلام عزیز دلم !

 

دستگاه رو با دست کنار زد و از روی صندلی بلند شد … به طرف آرام رفت ، بازوشو گرفت و با محبت روی گونه اش رو بوسید .

 

– دلم برات تنگ شده بود !

 

– ممنونم !

 

کیمیا هم سلام کرد … تازه اون وقت بود که ارمغان متوجهش شد و اونو به جا آورد . گل از گلش شکفت .

 

– تو هم اینجایی ؟ … چه خوب ! واقعاً خوشحالم که دوباره با هم آشتی کردین !

 

کیمیا لبخندی زد و به شوخی گفت :

 

– وقتی با اصل کاری صلح کرده …. با من چرا آشتی نکنه ؟!

 

ارمغان خندید … ولی آرام چرخید به طرفش و با غیظ و چشم غره نگاهش کرد . زنی میانه سال ، با آرایشی غلیظ و موهایی بالیاژ شده و زیبا … بهشون نزدیک شد و پرسید :

 

– عروس خانمتون تشریف آوردن ارمغان جان ؟!

 

نگاهش مدام بین کیمیا و آرام می چرخید … انگار نمی تونست حدس بزنه کدوم یکی از اون دخترهای جوان همسر فراز هستن . آرام غافلگیر شده بهش نگاه کرد … ارمغان با خنده بهش اشاره کرد و گفت :

 

– رزیتا جان … ایشون همسر برادر من هستن !

 

خنده ای صورت رزیتا رو پوشوند … .

 

– به به … چه عروسکی ! … تبریک می گم عروس خانم !

 

آرام لبخند کج و معوجی زد و زیر لبی پاسخی به اون داد . رزیتا از ارمغان پرسید :

 

– خانمِ فراز خان هستن ، درسته ؟

 

– بله !

 

– خیلی زیباست ! چه پوست شفافی … چه چشم های قشنگی داری !

 

بعد به شوخی اضافه کرد :

 

– برای عروسیت باید بیای پیش خودم ! از چشمات می شه شاهکار هنری ساخت !

 

آرام باز هم لبخند زد . ارمغان گفت :

 

– حتماً رزیتا جان ! … کی بهتر از شما ؟!

 

– خب … عروس قشنگمون چه خدماتی لازم داره ؟ مو ؟ پوست ؟ ناخن ؟!

 

چشم انتظار پاسخی خیره به آرام موند … و آرام نتونست چیزی بگه . تقریباً فهمیده بود برای چی اونجاست … و این بهش حس بدی داده بود .

سکوتش طولانی شد که ارمغان گفت :

 

– می یایم پیشتون عزیزم ! …

 

 

 

و سری تکون داد . رزیتا متحیر از رفتار آرام بود … ولی سعی می کرد لبخندش رو حفظ کنه :

 

– حتماً ! … من می رم که راحت باشید !

 

و از جمع اونا جدا شد .

 

ارمغان با نگاهش دور شدن رزیتا رو دنبال کرد … اونوقت چرخید و کاملاً مقابل آرام قرار گرفت و با صدایی که سعی می کرد به گوش بقیه نرسه ، گفت :

 

– ببخشید که از قبل باهات هماهنگ نکردم … ولی فکر می کردم ممکنه پیشنهادم رو قبول نکنی !

 

آرام نفس تندی کشید و نگاه به کیمیا کرد … کیمیا با حالت چشم و ابروش از اون خواست آروم باشه . ارمغان ادامه داد :

 

– تو مدتیه که ازدواج کردی . فکر کردم شاید بد نباشه کمی توی چهره ات تغییر ایجاد کنی !

 

آرام لبخندی زورکی زد و یک قدم به عقب برداشت :

 

– مرسی . ولی اگه من به آرایشگاه نیاز داشته باشم ، خودم می تونم برم !

 

– می دونم عزیزم ! … فقط فکر کردم … این اولین بار مهمون من باش !

 

لب هاشو روی هم فشرد ، نفس عمیقی کشید و با لبخند تلخی اضافه کرد :

 

– فکر می کردم این یک مدل رسمه که برای اولین بار مادر شوهر عروسش رو به آرایشگاه می بره ! … خب ، ما متأسفانه مادر نداریم … لطفاً این یک هدیه ی کوچیک رو از من قبول کن !

 

لبخند زورکی آرام تکرار شد … بی اختیار نیش زد :

 

– اوه بله … البته تمام رسومات در مورد ازدواج ما رعایت شده !

 

رنگ از رخ ارمغان پرید … هیچ پاسخی نتونست بده . گفت :

 

– آرام جون … من فقط می دونم که خوب و بد شما دو تا حالا یک زندگی مشترک رو شروع کردین … و این زندگی باید بچرخه ! من سعی خودم رو می کنم تا کمکتون کنم !

 

آرام چیزی نگفت . چهره اش همچنان سرد و لجوج بود … انگار خیال کوتاه اومدن نداشت .

ارمغان حس استیصال می کرد :

 

– حداقل … صورتت رو وکس کن ! یا ابروهات رو …

 

آرام خواست جوابش رو بده که کیمیا پرید میون بحثشون :

 

– معلومه ! موهاشم رنگ می زنه … همه کار می کنه ! شما برید … من راضیش می کنم !

 

و با علامت چشم و ابرو پنهان از آرام … کیمیا نفس راحتی کشید :

 

– من بیرون منتظرتون هستم !

 

با قدردانی نگاه کرد به کیمیا و از اتاق خارج شد . اون وقت آرام نگاه غضبناکش رو پرتاپ کرد به سمت دوستش و با صدایی که بی اختیار بالا رفته بود ، گفت :

 

– چرا دخالت می کنی کیمیا ؟ … ها ؟! … بابا حرف منو نمی فهمی ؟ … من نمی خوام دل به دل این جماعت بدم !

 

کیمیا اونو به نرمی هل داد به طرف یکی از صندلی های آرایشگاه … انگشت اشاره اش رو به تیغه ی بینی اش چسبوند و گفت :

 

– زهر مار ! صداتو بیار پایین !

 

آرام نشست روی لبه ی صندلی … از شدت خشم نفس هاش تند شده بود . کیمیا ادامه داد :

 

– خوبی بهت نیومده آرام ؟ … طفلک خواسته خوشحالت کنه …

 

آرام از شدت عصبانیت به حالتی هیستریک خندید .

 

– منو خوشحال کنه ؟! … منو خوشحال کنه یا برادر آشغالش رو ؟! … که قراره پس فردا برگرده تهران و لابد با دیدنِ یک لعبتِ تر و تازه خستگی از تنش می ره ! … من نمی خوام برای اون روانی متجاوز …

 

– هیشش !

 

کف دست کیمیا روی دهان آرام نشست .

 

 

 

کف دست کیمیا روی دهان آرام نشست . سرش رو کاملاً نزدیک سر آرام برد … خیره توی چشم های درشت و قهوه ای و قشنگش ، گفت :

 

– نگو آرام … عزیزم … من نوکرتم ! این کلمه ی نحسو تکرار نکن ! سعی کن فراموشش کنی !

 

آرام ناگهان احساس ناتوانی عجیبی کرد … اینقدر زیاد که حس می کرد حتی نمی تونه دست هاشو از روی زانوهاش بلند کنه و دست کیمیا رو پس بزنه . فقط دلش می خواست شونه ی رفیقی رو پیدا کنه و های های بزنه زیر گریه … .

 

کیمیا ادامه داد :

 

– آرام تو رو قرآن قسم می دم … اینقدر خودتو عذاب نده ! منفی باف نباش … آخه چرا فکر می کنی اون زن بیچاره به خاطر برادرش تو رو کشونده سالن آرایشگاه ؟! … اینهمه جنگیدی … خودتو زجر دادی ! بس نیست ؟!

 

– تو هم داری از فراز حمایت می کنی …

 

کیمیا کلافه سرشو تکون داد :

 

– اه … گور بابای فراز ! من اونو از کجا می شناسم آخه ؟! … حرف من تو هستی ! … اول که دیدمت ، بعد اینهمه مدت … نمی خوام ناراحتت کنم ، ولی واقعاً داشتم شاخ در می آوردم ! اینهمه لاغر و ضعیفی … آخه چرا ؟! حق تو از زندگی هیچی نیست ؟ … حتی یک اصلاحِ معمولی نیست ؟! … همه چی رو از خودت میخوای دریغ کنی چون به زور شوهرت دادن ؟!

 

آرام نمی دونست چی بگه … سرش رو به چپ و راست تکون داد . کیمیا نفس تندی کشید ، بعد شونه های اونو گرفت :

 

– ببین منو آرام … ما یک سال و نیم از همدیگه دور بودیم ! … یعنی تو گاو بودی خواستی دور باشیم ! … ولی حالا که هستم … بمیری هم نمی ذارم عین جنازه ها بگردی ! مجبوری کلی حال کنی توی زندگیت … مجبوری غذاهای خوب بخوری … با من تفریح و گردش بیای ! … خودت رو خوشگل کنی ! همه چی از امروز و از همین جا شروع می شه !

 

دست آرام رو گرفت و کشید و اونو مجبور کرد بلند شه … آرام هنوز مخالف بود ، ولی تسلیم .

 

کیمیا راست می گفت … اینکه اون صورتش رو اصلاح می کرد یا نمی کرد هیچ تأثیری روی ذهن فراز نداشت و اونو پشیمون از کارهاش نمی کرد . همه ی اینها بیهوده بود … همه اش عین دویدن توی یک دور باطل ، فقط خودش رو خسته می کرد .

 

کیمیا با محبت نگاه کرد بهش … بعد اونو کشید توی بغلش . کنار گوشش گفت :

 

– آرام جانم … بعضی وقتا جنگیدن ، شهامت نیست ! … وفق دادن با شرایط ، شهامته ! می فهمی منظورم رو ؟

 

آرام سرش رو تکون داد … کیمیا لبخند زد ، اونو از خودش جدا کرد .

 

– حالا بزن بریم سمت ارمغان جون که حتماً چشمش به در خشک شده !

 

و دست آرام رو گرفت و اونو دنبال خودش از اتاق کشوند بیرون .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رویا
رویا
1 سال قبل

عالی بود

زهرا علیپور
1 سال قبل

ارامم شورشو در اورده دیگه😐😑

raha
raha
1 سال قبل

ارام بیش از حد رو مخ تشریف داره فراز اونجور باهاش حرف میزنه این پاچشو میگیره

رمان خوشگلی هست من دوسش دارم البته اگر رفتار های رو مخ ارام رو فاکتور بگیرم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x